۴/۳۱/۱۳۸۵

الف 280

دودی
شعری از حبیبه بخشی
بند کفشت‌ات را ببند
یادت نرود
ریگ‌های روی پیاده‌رو
دارن گیر می‌دهند
به کفش‌های کهنه‌ی زمان
.....
اینجا
از پشت شیشه‌ی دودی ماشین‌ها
یا عینک
به کسی لبخند بزند
و یا چشمک
دارد خیال می‌بافد برای خودش
از تار و پود زمان
.....
ساعت سیزده- دو دی هشتاد و بماند چند
دودی از خانه‌ها
به چشم می‌خورد
ابرها ابرو خم کرده‌اند
و خیابان خیال خیس شدن دارد
راهی نیست
تا متولد شدن شعر
.....
نگاه کن به عقب
رد پا
گم شده است
در این حوالی.
16/4/85
دو شعر کوتاه از صادق رحمانی
سماع
در مقبره‌ی غریب شیخ اسماعیل
آواز شگفت گورها را بشنو:
یاهو یاهو هزار یاهو یاهو1
قرار
امروز چهارشنبه شیخ عبدالله
آن دفعه غروب شد کمی زود بیا
[......................................................]
لاحول ولا قوه الا بالله!2
پانوشت
1 . مقبره‌ی شیخ اسماعیل در انتهای خیابان درمانگاه گراش قرار دارد و گویی از قدیم‌الایام محل دفن درویشان فرقه شاه نعمت‌اللهی گراش است. یکی پنج‌شنبه عصری، به زیارت اهل قبور آنجا رفتم. خادمی که خود صوفی بود با اهل خانه‌اش در گوشه قبرستان زندگی می‌کردند. آن هنگام غروب بود و خادم به درخت‌ها آب می‌داد. خادم روح لطیفی داشت و حال و هوای قبرستان مرا گرفت.
2. شاید واقعیتی است که به طنز بیان شده است. شیخ عبدالله انصاری از بزرگان و زاهدان شهر بوده است که معتقدان به وی هر چهارشنبه به زیارت می‌شتابند.

غربت عشق
متنی از فاطمه ابراهیمی
نامت را از لابلای آن یاس‌های کبود و لاله‌های قرمز نظاره کردم. و نیز بویت را استشمام کردم.
چه زیبا بود وقتی آن قطرات پاک شبنم با دیدن واژه‌ی غربت بر گونه‌های عاشقان و مجنونان خدایی باریدن می‌گرفت، آری باریدن گرفت و چه زیبا واژه‌ی عاشقانه غربت را در آن قلب‌هایمان حک کرد. آن هنگام که صدای غریب مادری طنین‌انداز آن گوش‌هایمان شده بود درک کردم آن احساس سبز را.
درک کردم که شهید و شهادت آرزویی‌ست که در اوج غربت افتخاری شد تا ببالیم و بنازیم. آری این شما بودید که معنای ژرف غربت را با گمنامی‌تان آذین دادید به ما یاد دادید که گمنامی سخت نیست و آوازه‌ی هر شهید گمنامی از هر آوازه‌ای آوازه‌تر است و شما برای همیشه بر پلاک همراهتان که روزی آن را برای ما به یادگار گذاشتید حک کردیم که ناممان را همیشه در آن صرف امن و امان قلبتان جای می‌دهید.

پروانه کیست؟
شعری از سارا کشوری
در فراقت زندگی یک بازی است
قصه‌ی عاشق و معشوق همه یک رازیست
نباید از او گذشت
نباید دل زد به دشت
سرنوشتت رو بساز
ای عاشق سرخورده
بهتره امید بدی به این دل‌های مرده
عشق همچون آب جاریست
به دنبالش برو
به دنبالش بدو
شتاب کن تا سرنوشت
قصه‌ی این یار را آخر ننوشت
جستجو کن آن را
بشکاف آب باران را
تنها بذار فریب کاران را
قصه‌ی یک قطره و دو قطره نیست
قصه‌ی شکافتن باران را
باید از نوشت دل‌های خسته را
باید از نو باز کرد چشمهای بسته را
سرنوشت را رقم بزن
ای عاشق افسانه‌ای
تا یارت را پیدا کردی
بدان که تو پروانه‌ای!

چشم اهورایی
شعری از فاطمه آبازیان
مهمان دل من شو در يك شب مهتابي
بگشاي به روي من درهاي پريشاني
لبخند بزن آرام بر گونه‌ي غمناكم
تا پر شوم از شادي، لبريز ز شيدايي
مرز دل من با تو درياست، بدان دريا
از بين ببر آن را در يك شب طوفاني
از من بستان هوشم، كن زمزمه در گوشم
تا چشم تو را بينم در حالت بيهوشي
تنها تو بخوان من را، زيباست دو چشمانت
كن با خبر اين دل را از چشم اهورايي


لحظاتی در...
متنی از مریم طالبی
لحظاتی پنجره‌ی وجودم را بر یک بیشه گشودم. نسیم مطبوعی وارد اتاقم شد هنگامی که این نسیم قدم به اتاق نهاد، حس غریبی در وجودم احساس کردم، نمی‌دانم با آمدن این نسیم چه چیزی درونم دگرگون شد. اما این را مطمئنم که مانند اینکه کسی در وجودم وجود نداشت، او را حس می‌کردم اما او را نمی‌توانستم ببینم.
نفس‌های او را می‌توانستم حس کنم، صدای ضربان قلبش را می‌توانستم حس کنم اما به چشم نمی‌توانستم او را ببینم فقط او را حس می‌کردم. بعد از دفایقی شروع به بازی با کلمات کرد صدای او را می‌شنیدم اما باز او را نمی‌دیدم.
احساس پریشانی و آشفتگی داشتم سرم را بر زانوام گذاشتم تا شاید بتوانم خود را کنترل کنم اما غیرممکن بود زیرا گلوله‌ی اشک از پنجره‌ی چشمانم سرازیر می‌شدند، گلوله‌های اشک با من سخن می‌گفتند اما دوست نداشتم بدانم چه می‌گویند.
دیگه خسته شدم، از جا برخاستم پنجره‌ی وجودم را بستم زیرا هنگامی که همه چیز را حس می‌کردم اما نمی‌توانستم ببینم پریشان‌تر می‌شدم از یک جهت احساس غرور می‌کردم که حداقل آدم‌ها و اشیا اطرافم را بتوانم حس کنم اما از طرف دیگه احساس سرشکستگی و پوچی داشتم که چرا آنها را نمی‌بینم من همراه پنجره دلم، پنجره‌ی چشم‌هایم را هم بستم که دیگه نه چیزی را حس کنم و نه چیزی را ببینم اما من حس می‌کردم اما نمی‌دیدم. دوست داشتم تمام شگفتگی‌ها را با چشم‌هایم تجربه کنم و نظاره‌گر آنها باشم، اما...


روز نود و شش سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
سه روز باران پياپي، سه روز دلگيري هواي ابري، هر وقت مي‌زدي بيرون بايد كلاه اوركت را مي‌كشيدي رو سر و مي‌فهميدي پوتين چه نعمتي‌ست كه نمی‌گذارد پاهايت دچار اشمئزاز خيسي بشود. وگاهي عذابي كه تمام روز پاها را در فشار قبري مرطوب قرار می‌دهد. اما باز هم باران می‌آمد. سرت به شاخ و برگ درخت‌ها می‌خورد و انگار باران تشديد خورده باشد تلفظش سخت‌تر مي‌شد.
گاهي هوس می‌كردي بروي زير باران قدم بزني و يك ترانه دوست داشتني را زير لب مرور كني اما بعد خشك كردن لباس ها سدي بود كه جلو احساس تو را مي‌گرفت و شاعر نمي‌شدي از بي‌حوصلگي به همين قناعت مي‌شد كه گاه گاهي مجبور مي‌شدي از زير باران‌هاي بي‌وقفه رد بشوي و يك نم شاعر بود. پريشب كه پست دادم باران بود ولي چندان خيس نشدم يك پوشش پلاستيكي دادند كه تمام تن را مي‌پوشاند با تخمه و ترانه 3 ساعت گذشت. مي‌خواستي ديگر چه بشود. اگر سرباز خوبي باشم ديگر هيچ چيز نمي‌شود و دنباله اين تقويم سفيد مي‌ماند. بماند حالا ديگر.
8:33 صبح

به یاد می‌آوریم آدم‌ها را که بزرگ می‌شوند
ما مشق‌های‌مان را نوشته‌ایم
ما کودکان کلاس پنجشنبه
حمید توکلی و فاطمه نجفی

با هم بودنی خوب و همیشگی
را برای شما آرزومندیم.

هیچ نظری موجود نیست: