۱۲/۰۷/۱۳۸۳

الف 209

خوب فهمیدی
شعری از معصومه نجفی
گذشتن از میان باد و توفان را
و رفتن را چه خوب فهمیدی
و می‌دانم دگر
در جاده‌های خیس تنهایی، غرق و گم نخواهی بود
دگر در آستینت درد و بیماری نخواهد بود
و خوب می‌دانی که من اینجا
شاعر چشمم بر زبان‌اش شعر جاری نیست
خاموش است، خشکیده است
و حالا سراپای‌احساسم را بیماری است، سهمم تنهایی
کوله‌بارم غربت
سرشار از نفسی اجباری، تکراری
روبه‌رو غم راهه‌ای خاموش و دل بی‌تاب تو
از این فریاد پر معنا و بی‌معنا
بر باد رفته
شعری از رقیه فیوضات
بوی تو را می‌پاشم
جای تو را درو می‌کنم
و قلب تو را می‌فروشم
جاذبه‌ای می‌شوم، ياد تو را هم بر باد
سایه‌ات دیگر خواب نمی‌شود
و خوابت‌ات دیگر خاکستر
بعد این تنهایی‌ام را ریشه می‌کنم
نفس بودنم را بوته
و طلسم دلتنگی‌ات را برای همیشه
خاک
نگاهی به کتاب آیینه‌های دردار
از محمد خواجه‌پور
آينه‌هاي دردار/ هوشنگ گلشيري /چاپ اول 1371/ نيلوفر/950 تومان
در آغاز شايد ساختار انتخاب شده توسط گلشيري براي روايت گسسته و پراکنده به نظر آيد اما همان‌گونه که خود در ادامه داستان مي‌گويد او تکه تکه‌ها را روايت مي‌کند و البته اين معرق چندپاره هر چه به پيش مي‌رويم بهتر در ذهن ما شکل مي‌گيرد. اين معرق‌کاري تنها در تصويرسازي زن داستان نيست بلکه طرح داستاني نيز اين‌گونه شکل مي‌گيرد.
نويسنده‌اي در سفري اروپايي داستان‌هاي خود را مي‌خواند و در اين ميان يکي که به ريزه‌کاري داستان و زندگي او وارد است به ذهن‌اش باز مي‌گردد. اين بازگشت باعث مي‌شود که نويسنده به واکاوي خود، مفهوم زندگي و به خصوص دلبستگي بپردازد.
براي گسترش مفهوم دلبستگي و پايبندي نويسنده از دو موتيف بيد و وطن استفاده کرده است. البته شخصيت‌ها آن‌گونه مرزبندي نشده است که اين افراد دلبسته‌اند و اين گروه لاابالي بلکه ما شخصيت‌ها را در موقعيت‌ها و گاه در رفتارهاي ريز و کوچک‌شان مي‌شناسيم مثلاً مي‌دانيم وقتي صنم موهايش را حلقه مي‌کند دارد از گفتگو مي‌گريزد از سوي ديگر شخصيت‌ها همان قدر که خاص هستند داراي تيپ مشخصي مي‌باشند. همه آن‌ها به شکلي روشنفکرند ولي هر کدام به شکلي بر اساس انديشه‌هاي خود رفتار مي‌کنند.
گذشته از دغدغه‌هاي فرمي به نظر مي‌رسد گلشيري در اين کتاب نگاهي دقيقي به مساله مهاجرت دارد. آيا مهاجرت يک بريدن کامل است و بي‌ريشه شدن؟ چقدر خاطره‌هاي شخصي در اين بريدن موثر است؟ شايد براي هر کسي که دل به رفتن دارد يکبار خواندن ديدگاه شخصيت‌هاي اين کتاب که به دفاع و رد بريدن از وطن مي‌پردازند ضروري باشد. حضور «بيد» در داستان نيز در کنار نقش عاطفي و تغزلي خود، بر مفهوم ريشه‌داري و ماندن تکيه دارد. عاشقي که آنقدر مي‌ماند و ريشه مي‌دواند که شکل ديگري براي زيستن ندارد. قوت طرح گلشيري در روايت شهرزادي آن است داستان‌ها از دل هم بيرون مي‌آيند و دوباره در هم فرو مي‌روند. اگر در هزار و يک شب مشخص است کجا در يک داستان تازه گشوده مي‌شود. اينجا در ابتداي پاراگراف وقتي فعلي مانند «گفت» آورده مي‌شود. شما تنها در انتهاي بند است که در خواهيد يافت که اين گفتن يا هر اتفاق ديگري در کدام داستان است که اتفاق مي‌افتد.
بي‌ترديد آينه‌هاي دردار يک داستان اجتماعي است درباره آدم‌هايي که سياه و سفيد نيستند البته با تاکيد بر نقش زن به عنوان عنصر مغفول داستان سياسي ايراني دو زن موجود در داستان با تمام شباهت‌هاي خود در ديدگاه‌ ما در دو قطب مخالف قرار مي‌گيرند چون ما آنان را با توجه به همسران‌شان دسته‌بندي مي‌کنيم. مينا همسر يک مبارز است و صنم زن يک جاسوس نفوذي ولي داستان بيش از آن بخواهد به مردان آنان بپردازد آنان را در نظر دارد و موقعيت‌ها را براي آن‌ها مي‌سازد رفتاري که آن‌ها بايد در مقابل موضع مشخص شوهرانشان داشته باشند.
از جنبه ديگري نيز من از کتاب لذت بردم گاه کتاب وراجي‌هاي روزانه است (البته گلشيري تک تک جملات را در داستان بازيابي ميکند يعني آن‌ها را دوباره جايي به تنه داستان پيوند مي‌زند و اين وراجي‌ها دادايستي نيست) جمله‌هايي که از ناخودآگاه ذهن بيرون مي‌پرد. اما لحظه‌اي آدم را شگفت‌زده مي‌کند. بعد مي‌بيني اين جمله‌ها هيچ چيز را درست نمي‌کند. فقط ما را غرق مي‌کند. براي آن‌ها که فکر مي‌کنند مي‌شود خوشبخت شد. جمله صفحه 123 را پيش‌نهاد مي‌کنم.
106: ما مي‌خواستيم دنيا را عوض کنيم، حالا مي‌بينم فقط خودمان عوض شده‌ايم.
123: آدمي هميشه به نوعي مغبون است. آدم هر لحظه به ضرورتي جايي است که جاي ديگري نيست يا هزار جاي ديگر
135: براي من هيچ لحظه‌اي کم ارج‌تر از لحظه ديگر نيست. براي همين است شايد که نمي‌توانم بنويسم.

جایزه محتشم قسمت اول
سفرنامه کاشان از مصطفی کارگر
دو روز بعد از آخرين مهلت ارسال آثار، خبردار شدم كه چنين برنامه‌اي هم وجود دارد. با علي اخوان (از شاعران جوان و خوب كاشان) تماس گرفتم و بعد از احوالپرسي اين موضوع را مطرح كرد. گفت: اشعارت را فاكس كن. من هم صبح فردا اشعار را فاكس كردم هر چند گفتند: مهلت ارسال تمام شده است. با اين حساب فقط خواستم در مجلس ذكر امام حسين عليه‌السلام سهمي داشته باشم. تا اينكه سه چهار روز قبل از مراسم از اداره فرهنگ و ارشاد كاشان تماس گرفتند و با خبر قبول شدن شعرم به اين مراسم دعوت شدم.
اين مراسم «اولين جايزه ادبي محتشم كاشاني» نام داشت كه اين دوره به شعر عاشورايي اختصاص داشت و به همت اداره فرهنگ و ارشاد اسلامي استان اصفهان و همكاري فرمانداري و شهرداري و انجمن‌هاي ادبي كاشان برگزار مي‌شد.
خوشحال شدم. بالاخره داشتم مي‌رفتم جايي كه مدت‌ها آرزويش را داشتم. دلم مي‌خواست كاشان را ببينم. شهر محتشم و كليم و اميركبير و بسياري از شاعران آييني كه در اين شهر زندگي مي‌كردند. و چقدر شاعراني كه توي اينترنت با اسم‌شان آشنا شده بودم. گفته بودند دوشنبه 19/11/83 پذيرش مهمانان است. من يكشنبه 18/11/83 ساعت ده شب از ترمينال گراش حركت كردم. تنها. وسايلم را هم برداشته بودم و از استان فارس بنده بودم و يك خانم ديگر به نام حسيني از كازرون، كه آخر هم نفهميدم آمده بود يا نه. اتوبوس حركت كرد. با وجودي كه هوا كمي سرد بود ولي فكر كردن به شب شعر عاشورا به من گرما مي‌بخشيد.
صبح ساعت چهار و نيم تا پنج رسيدم شيراز و بلافاصله رفتم بليط گرفتم و ربع ساعت بعد سوار اتوبوس شدم. از مرودشت كه خارج شديم كم‌كم چرخها و مخصوصاً شيشه‌ي اتوبوس با سرماي حاصل از برف اطراف جاده سردش مي‌شد. دشت و كوه و تپه كاملاً سفيدپوش بود. چقدر منظره‌ي جالبي بود! انگار توي زيبايي طبيعت روسفيد شده بود. يا شايد آسمان داشت عروسي مي‌كرد و ناگهاني توري سفيد رنگ زيبايش از روي سرش سرخورده بود و حالا زمين را دلربا نشان مي‌داد.
ادامه دارد...
روز بيستم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از سربازی
سلام دايانا!
ديروز جمعه عصر گشت تخت جمشيد بودم. با كلي اميد و آرزو رفتيم سر گشت. اولين چيزي كه در راه ديدم ماشين عروس بود كه داشت مي‌رفت تخت جمشيد . كلي حال مي‌‌دهد نه. عروس ساكت نشسته بود . عروس و داماد نمي‌دانم از كجا فرار كرده بودند.
توي پاسگاه به من پرپا و واكسل نرسيد و اين اول بد شانسي‌ها بود. آنجا هم فقط دم در مي‌گشتيم. كل آرزوها بر باد رفت. همين حضور در كنار آن سنگ‌ها كه آدم در كنارش بود هم مزه مي‌داد. به قول بچه‌ها همين كه آدم مي‌ديديم كافي بود. چه آرزوهاي كوچكي داشتيم نه؟
ماه بالاي تخت جمشيد بود . ماه بزرگ و گنده سنگ‌ها را درخشان مي‌كرد . هيچ حسي نسبت به سنگ‌ها نداشتم. 2500سال همين طور مانده بودند. اگر نمي‌ماندند چه مي‌شد؟جاي استاد خالي حتماً حال مي‌كرد كه اين طور جايي گشت بدهد . اما براي من فرقي نمي‌كرد . مي‌رفتم و بر مي‌گشتم و از آن فاصله نه چندان دور نگاهشان مي‌‌كردم كه حتماً به ما نگاه مي‌كردند كه جاي سربازهاي روي آن‌ها را گرفته بوديم. ما سربازهاي مردني. راستي اولين ماموريت انتظامي هم انجام شد يك مرد كه سوار اسب بدمستي مي‌كرد را گرفتيم . حفاظت اطلاعات فراموش نشود.
9:53
دايانا سلام!
خودم را توي آيينه ديدم. خودم بودم. لااقل چشم‌هايم خودش بود. پشت عينكي كه رويش را كلي گرد و غبار پوشانده بود. در دستشويي تخت جمشيد . يك آينه خيلي بزرگ بود اصلاً به فكرش نبودم. مثل اينكه يكباره افتاده باشم توي آينه مثل كسي‌كه غرق مي‌شود. كلاه‌ام گشادتر از آن بود كه فكر مي‌كردم و روي سرم مثل يك قابلمه بود. كلاه را برداشتم بلندي ريش‌هايم توي چشم مي‌زد. حالا 21روز است كه كوتاه‌شان نكرده‌ام. همراه موهايم اما مثل اين كه بلندتر از موهايم بودند. شده بودم شبيه زنداني‌هاي اخوان المسلمين با ريش‌هاي تيزتر و با چشم‌هايي كه شبيه آ‌نها نبود. چشم‌هايم هنوز خودم بود كه از اعماق صورتي كه سوخته بود به يك نفر توي آينه نگاه مي‌كردم.
اين تصوير تازه من است. چندان از آن خوشم نيامد. بايد يك مرخصي بگيرم و عكسم را عوض كنم. يكي از بچه‌ها فكر كرده بود آخوندزاده هستم. اكثر بچه‌ها اينجا ريش‌هاي بلندي دارند تا حالا چون وسيله اصلاح نيست. اما من با اين عينك‌ها بد جور توي چشم مي‌زنم. فرصت نبود كه بيشتر توي آينه نگاه كنم. توي30ثانيه خودم را بلعيدم. عوض شدم تا يك روز ديگر روزي كه شايد تو آينه باشي و بگويي چگونه‌ام.
10:34

۱۱/۳۰/۱۳۸۳

الف 208

سيگاري
داستاني از حميد توکلي
هر وقت مي‌بينمت حس كشيدن سيگار را برايم مي‌دهي. كف دستم عرق كرده، نبضم تند شده و ترس از شنيدن صداي سرفه و بوي سيگار رهايم نمي‌كند. راستش را بخواهي هيچ وقت آن سه عدد سيگاري كه در عمرم كشيده‌ام را تا آخر تمام نكرده‌ام، نصفه كاره از وحشت لو رفتن و رسوا شدن رها كرده‌ام. البته قضيه مربوط به 8 سالگي‌ام مي‌شود.
چند سال پيش از راديو سراسري شنيدم كه از يك تحقيق تازه به اين پي برده‌اند كه هر دود سيگار 37 ثانيه از عمر بني آدم را كم مي‌كند. نمي‌دانم چطور به اين نتيجه رسيده‌اند ولي خوب، مي‌دانم ركورد 400 متر در دوو‌ميداني29/43 ثانيه است. يعني يك دور كامل استاديوم ورزشي را يك آمريكايي بنام بوج رينولدز در29/43 ثانيه تمام كرده.
مي‌خواهم ببينمت و براي بار چهارم يك نخ، سيگار دود كنم. دودش را با آرامش از دهانم بيرون بدهم و باز از بيني آن را فرو برم وشايد اين بار راديوسراسري بگويد هر دود سيگار43 ثانيه از عمر آدم را كم مي‌كند، ولي مهم نيست مي‌خواهم آن را تمام كنم و شايد اين بار ديگر سرفه نكنم و آن وقت به من مي‌گويند مردِ سيگاري، البته من در اماكن عمومي سيگار را ترك خواهم كرد.
26/ 11/83
چشم‌هاي التماس
شعري از حبيبه بخشي
آسمان فريادکنان
در دل شب
ميل باران مي‌کند
دختري از دور
اين صحنه
تماشا مي‌کند
قطره‌اي در انتهاي پنجره
مثل شبنم روي ياس
مثل چشم‌هاي التماس
نمايان مي‌کند
چشم‌ها مي‌شويد
دل‌ها مي‌شويد
دست‌ها رو به خدا
و به اميد ظهور آقا
بر بلنداي افق
اين حضور سبز مولا
تمنا مي‌کند.
روز نوزدهم سربازي روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهاي سربازي
سلام دايانا!
ديشب دعاي كميل بود . سه شب قبل يا همان روز چهارشنبه هم دعاي توسل. قرار شده هر هفته اين طور باشد. 700نفر كه باشند حتماً با‌شكوه مي‌شود همه هستند. اجبار زيادي در كار نيست ولي همه بايد باشند. بچه‌ها مي‌آيند و تنها دل‌خوري آن‌ها اين است كه از وقت خواب كم مي‌شود. اما خوب دعا خواندن بهتر از بشين و پاشو رفتن است.
براي نماز هم همه نيستند شايد حدود نصف سربازها نماز مي‌خوانند فقط نماز صبح وقت خاصي براي خواندن ندارد. قبل از اذان ظهر و مغرب تمرين‌ها تمام مي‌شود. بچه‌ها به صف مي‌شوند و مي‌روند نماز يا بعضي مثل من تكي مي‌روند. نماز سريع خوانده مي‌شود يا همان تكاوري كه از غذا جا نمانيم. هر كس كه از قبل نماز مي‌خوانده، اينجا مي‌خواند و هر كس نمي‌خوانده هم فقط گاهي به اجبار يا براي ظاهر شدن مقابل ارشد است كه مي‌خواند. فكر نمي‌كنم توصيه‌هاي مذهبي تاثير چنداني در نماز خوان شدن اين‌ها داشته باشد. البته شايد تشويق براي كساني كه سست هستند موثر باشد. اما تنبيه اصلاً.
جمعه بود و ظهر كلي نماز قضا خواندم. مي‌خواهم توي اين دو سال هيچ كار نكنم لااقل نمازهاي قضا را صفر كنم. اين هم خودكاري‌ست ديگر. نمازها را نوشتم كه هر وقت فرصت شد بخوانم. مي‌توانم ، مي‌دانم.
3:11 ظهر
روز بيستم
سلام دايانا!
توي نظام طوري‌ست كه هر كسي هارت و پورت مي‌كند يك بالا دست دارد كه مثل سگ از او مي‌ترسد و بايد فرمان ببرد. سلسله مراتب بايد به محكم‌ترين شكل رعايت شود و بالا دست‌ها هستند كه در مقابل نافرماني عكس‌العمل شديد نشان مي‌دهند و همين طور به پايين سير مي‌كند.
يك سر گروهبان جديد داشتيم به نام اورنگي آدمي با قيافه‌اي كاملاً نظامي سرو ريش‌هاي تراشيده و تنومند چند روز بيشتر نيست كه آمده. گروهان كم كم دارد شل و ول مي‌شود. او هم صبح ما را برد زمين خاكي و كلي گرد و خاك داد. باز هم يك سر به گودال زديم. اما مثل اينكه يكي به فرمانده گروهان، گفته بود. او هم از قبل فرمان داده بود كه خاكي ممنوع. پايان خاكي بود كه فرمانده آمد و كلي به سر گروهبان توپيد. قند توي دل بچه‌ها آب مي‌شد. فرمانده واقعاً هواي بچه‌ها را دارد و گروهان ما مايه حسرت بقيه گروهان‌ها شده.
يك نكته اين كه دفتر‌چه راهنماي سرباز بخش حفاظت اطلاعات را خواندم نوشتن خيلي چيزها ممنوع‌ست. بايد دقت بيشتري بكنم كه اين يادداشت‌ها ضرري به هيچ كس و نظام نرساند و نتوانند گير بدهند. به خصوص اطلاعات راجع محل خدمتي كه بخش اصلي اين مطالب است.
9:44 صبح

۱۱/۲۲/۱۳۸۳

الف 207

همه کاره
شعری از رقیه فیوضات

سناریو کلامت و قلبت دوبله می‌شود به من
به خیالت در ذهن‌ت نقش می‌شوم
وهی فیلم می‌گیری از آینده‌ای که نیست.
گذشته را هم گریم غلیظ زنانه
کات نشو هر ثانیه
شاید نقشت را بازی کنم
ولی همانی که تو نیستی
دوربینت را کج می‌کنی
زوم می‌کنی به این
به چشمانی که هرگز تکه‌هایی از فیلم تو نمی‌شود
نخواهد شد.

هوای رفتن
شعری از بتول نادرپور

آمدم که بمانم
ولی زور رفتن بیشتر
آمدم که تمام دل‌نوشته‌هایم را فریاد کنم
ولی صدای سکوت، فریادم را شکست
آمدم با جوهر خونین آنقدر اشک بنویسم که ....
ولی اشکی نبود
ابری که خواست بگرید
میخکوب شد در برابرم
زیرنگاه چقدر عصبانی‌ام
نمی‌دانم هوای رفتن که باشد
آفتابی است يا ابری!!
هر چه که باشد می‌روم
ولی تو که بخواهی
برخواهم گشت به‌زودی
22/10/83گراش.

نگاهی به کتاب «خاطرات پس از مرگ براس کوباس»
از محمد خواجه‌پور

نوشته ماشادو د آسیس/ عبدالله کوثری/ مروارید/ 2400


آن گونه که «دن کیشوت» سنگ‌قبری طنزآمیز بر گور حماسه‌های قرون وسطایی بود. «ماشادو د آسیس» با «خاطرات پس از مرگ» پایان دوران رمانتیک را اعلام می‌کند. شاید در رمان با صحنه‌هایی رمانتیک روبه‌رو باشیم اما این نماها بیش از آن که عظمت عشق و طبیعت را بازتاب کنند به تمسخر آن می‌پردازند.
از نظر فرم نیز نویسنده به جای این که با یک فرم پیوسته سعی کند خواننده را در حس قرار دهد. سعی می‌کند با فاصله‌گذاری‌ها به‌جا خواننده را وارد متن خود نماید. او را در روایت شرکت دهد و يا حتی به اندیشه وادارد.
کتاب در اواخر قرن نوزده‌ام نوشته شده است و شگردهای ساختاری مورد استفاده نویسنده آنچنان برای خواننده قرن بیست و یکمی آشناست که این سوال را پیش می‌آورد آیا اصلاً می‌توان نوآوری کرد؟ شاید بد نباشد مروری به فصل 119 نوزده باشیم:
انسان دل‌درد دیگری را با شکیبایی بسیار تحمیل می‌کند.
ما زمان را می‌کشیم، زمان ما را به خاک می‌سپارد.
به خودت اعتقاد داشته باش اما همیشه اعتقاد به دیگران را رد نکن.
امتیاز بزرگ مرده بودن این است که اگر دهان نداری که بخندی، چشمی برای گریستن هم نداری.
ناراحت نشوید اگر محبت‌تان را با ناسپاسی جواب دادند. افتادن از رویا بهتر از افتادن از پنجره طبقه سوم است.


توشه‌های خوشبختی
نوشته‌ای از سهیلا جمالی

قصد داشتم، برم يه سفر طولاني و پرپيچ و خم، خلاصه‌ صداقت رو صدا زدم تا باهاش مشورت كنم خيلي با هم حرف زديم تا اين كه به يه جاي خيلي مهم رسيديم. اون گفت: اگه بخواهي اين سفر رو بري بايد تا آخر خط بري، يه كم فكر كردم و گفتم:‌خوب اگه تو راه خسته شدم، اگه ديگه پاهام، باهام راه نيان اون وقت بايد چي كار كار كنم؟ گفت: نبايد از حالا اين جور حرف بزني. اگه بخواهي تا آخر راه بري و خسته نشي بايد توشه‌هاي خوشبختي رو برداري. گفتم: خوب اونا چي‌ان تا برم برشون دارم. گفت: اول توكل، دوم صبر، سوم اميد. دويدم از تو تاقچه صبر رو برداشتم و گذاشتم كنار ساكم. بعد كليد صندوقچه رو آوردم و درش رو باز كردم و اميد رو كه سال‌ها بود گمش كرده بودم رو پيدا كردم و درآخر گشتم و گشتم تا اين كه توكل رو توي قلبم پيدا كردم همه رو گذاشتم تو ساك و عزم سفر كردم.
رفتم و رفتم تا اين كه فهميدم دو روز و دو شب فقط راه رفتم. داشتم از تشنه‌اي می‌مردم . حالا تو اين راه پر پيچ و خم بايد آب از كجا مي‌آوردم. صبر رو آوردم بيرون. دستام رو به سوش دراز كردم و گفتم خدايا! اين هم اولين توشم يعني صبر. كمكم كن. يه كم ديگه رفتم جلو ديدم يه چشمه‌ي پاك و زلال جلو چشمامه اول فكر كردم سرابه رفتم جلوتر كه بازهم باورم نشد. يه سيلي به خودم زدم تا ببينم خوابم يا بيدار ولي واقعاً بيدار بودم. آره اين يه چشمه‌ي الكي نبود. شايد هم يه معجزه بود ولي به هر حال مي‌خواست از شادي پر در بيارم. دستام رو گرفتم زير آب و خودم رو سيراب كردم. مثل يه بچه‌ي كوچيك داشتم مي‌دويدم و آواز مي‌خواندم و توي دلم مي‌گفتم مگه مي‌شه تو اين بيابون كه حتي علفي سبز نشده يه چشمه به اين زيبايي و زلالي وجود داشته باشد تو اين جور فكرا بودم كه ديدم يه صداهايي به گوشم مي‌خوره ولي فكر كردم خيالاتي شدم و به راهم ادامه دادم. ديدم هي دارم به صدا نزديكتر و نزديكتر مي‌شم كه يهو يه گله گرگ جلوم سبز شد. آروم آروم اومدن دورم حلقه زدن. از وحشت مي‌خواست سكته كنم، خدايا حالا چي كار كنم؟ تو اين بيابون كيه كه به فريادم برسه به جز خودت فقط داشتم خدا، خدا مي‌كردم تا اين‌كه چشام به ساكم افتاد. اميد رو بيرون آوردم و گرفتم تو دستام و با صداي بلند گفتم خدايا اينم دومين توشم يعني اميدم پس كمكم كن. هنوز حرفم تموم نشده بود كه با اين به يه صحنه عجيب برخورد كردم همه اون گرگ‌ها كه قصد جونم رو داشتن رام شدن و رفتن. نمي‌دونم چرا اين صحنه رو ديدم بي‌اختيار جيغ كشيدم ولي اونا واقعاً رفتن نمي‌دونيد چقدر از خدا به خاطر اين لطف بزرگش تشكر كردم ولي بايد به راه خودم ادامه مي‌دادم. باز هم رفتم. نيمه‌هاي راه بودم كه ديدم ناي رفتن ندارم، ديگه پاهام باهام راه نمي‌يان. همون لحظه بود كه حرف‌هاي صداقت رو تو ذهنم مرور كردم كه بهم گفته بود بايد اين راه رو تا آخر بري. مي‌ترسيدم،‌آخرين توشم رو بيرون بيارم چون من هنوز نصف راه رو بايد مي‌رفتم. اگه دوباره برايم اتفاقي مي‌افتاد بايد چي كار مي‌كردم ولي چاره‌اي نداشتم. دل و زدم به دريا و توكل رو بيرون آوردم گذاشتم رو قلبم و گفتم خدايا به خودت توكل مي‌كنم. خواهش مي‌كنم كمك كن تا بتونم بقيه راه رو برم هنوز دستام رو از رو قلبم برنداشته بودم كه ديدم يه قوت عجيب به پاهام وارد شد. انگار ديگه فقط مي‌خواستم بدوم و همين كار رو هم كردم ولي ديگه نمي‌ترسيدم چون فهميدم خدا از اول راه باهام بوده تا اين كه به انتهاي خط رسيدم و از اين كه سال‌ها اميد و صبر و توكل رو فراموش كرده بودم مي‌خواست شاخ دربيارم.


روز نوزدهم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای خدمت سربازی

سلام دايانا!
خفه شو،خفه شو . با تو نبودم. اين ورد من است وقتي عصباني هستم آن را بارها و بارها توي دلم و گاهي آهسته زير زبان تكرار مي كنم اين طوري كمي آرام مي‌شوم و جلوم خودم را مي‌گيرم كه اظهار نظر نكنم يا اعتراض نكنم در اين مدت حتي يكبار اعتراض نكرده‌ام. عادت پسنديده‌اي‌ست براي اينجا. خفه شو. دو وقت است كه این ورد خيلي به كمكم مي‌آيد. وقتي كسي دارد از آن سخنراني‌هاي رسمي مي‌كند و ما مثل چوب خشك خبردار ايستاده‌ايم يا حتي وقتي نشسته‌ايم و يك آدم بيكار مي‌رود بالاي منبر و شروع مي‌كند به نصيحت كردن و فكر مي‌كند دارد به ما لطف مي كند كه تجربه‌هايش را منتقل مي‌نمايد و تقريباً همه زير لب به او فحش مي‌دهند من مي‌گويم خفه شو . اكثر تنبيه‌هاي گروهان ما به‌خاطر حرف زدن است و خنديدن الكي هر كسي اينجا خودش را يك مفسر تمام عيار ، يك دانش‌آموخته‌ي خوب كه بايد آموزش دهد و يك معترض عصبي مي‌داند با كوچكترين نكته‌اي پچ پچ ها و بعد فريادها شروع مي‌شود. اگر سرگروهبان بگويد: ساكت. 70نفر مي‌گويند: كره خر ساكت بشين و پاشو مي‌خواهيد مگه؟ و همين طور صدا در صدا مي‌پيچد(8:30) و كار خراب مي‌شود اين‌ها نمي‌توانند جلو آن زبان لعنتي خود را بگيرند . هر چقدر هم تنبيه شوند. هنوز در آن حس خشك نظامي بدون لبخند فرو نرفته‌اند. يا در هنگام رژه همه دارند به نفر بغل دستي خود توصيه ارايه مي‌دهند. يك قانون هست كه هر كس كار خودش را بكند مشكلي پيش نمي‌آيد اما اينجا تقصير از بغل دستي‌‌ست يا فقط بغل‌دستي است كه بايد حرف نزند. نبودن حس نظامي به خصوص در رژه خيلي مزاحم است چون سربازها شل و ول مي‌شوند در رژه بايد دست‌ها مستقيم بيايد بالا، پاها90درجه باشد. سر راديكالي! به سمت راست بچرخد و دهان بسته باشد يعني مثل چوب ولي خوب وقتي آدم فقط در حال گير به بغل دستي باشد اين‌ها همه‌اش فراموش مي‌شود و رژه مي‌شود ماست. من با خفه شو از تمام اينها مي‌گذرم و تنها جايي كه دهانم را باز مي‌كنم اينجاست. با شروع كلاس‌ها و با توجه به اختلاف سطح تحصيلي سربازان درجه خفه شو در من باز هم بالاتر خواهد رفت. اما هميشه يادم است كه توي دلم بگويم. زياد حرف زدم الان حتماّ تو هم داري مي‌گويي خفه شو.
9:15 صبح

۱۱/۱۵/۱۳۸۳

الف 206

پرنده در زمان
نقدی از صالحه خندان و فاطمه خواجه‌زاده
بر شعر آویزان/ محمد خواجه‌پور/ الف 204
در سطرهای نخستین شعر با دورنمایه‌ي زمان روبه‌رو هستیم. زمان آینده يا آینده‌ای نزدیک و نیز تصویر خواب يا رویایی که شاعر تا فرارسیدن آینده ممکن است هر زمان با آن درگیر باشد. آینده‌ای که ممکن است به طور واقعی چندان هم دور نباشد اما تکرار این خواب که شاید فردا يا همین چند ثانیه بعد هم اتفاق بیافتد، نتیجه‌ي کم شدن تدریجی صبر شاعر باشد. و او لبریز شدن این ظرف را تنها مختص خود نمی‌داند، بلکه آن را در «تو»يي که جزیی از وجود اوست هم می‌بیند. در این شعر برآورده شدن خواسته و نیاز شاعر در حصار زمان گرفتار است. در سطرهای بعد خواب دست‌های سردی را می‌بیند که به موهای تازه بافته شده‌ای آویخته که درگذشته‌ برای او رخ داده است. گذشته‌ای که با او تکان تکان خوردن يا همان راه رفتن آن را هضم می‌کند که نتیجه‌اش نوعی ایمان و اعتقاد به موفقیت‌های گذشته می‌باشد که باعث ایجاد امید در زمان کنونی برای تحمل گره‌ای که با آن درگیر است می‌شود. می‌تواند بین موهای بافته‌ای که از پشت سر آویزان است و آینه‌ای که پشت سر را نشان می‌دهد نوعی ارتباط وجود داشته باشد و يا شاید فقط یک بازی کلامی است.
«به آیینه ای که پشت سر را نشان می‌دهد
تکان تکان می‌خورم
مست کرده‌ام از این جاده‌ای که باید رفت
چراغ قرمز خورده‌ام
بر لب خودم»
این قسمت تصویر انسانی‌ست در حال تلوتلو خوردن در جاده‌ای که به علت اجباری که از درون بر او فشار وارد می‌سازد، باید برود. اجباری که شخص توان مقابله با آن را ندارد، به عبارتی همان عشق. در این مسیر به موانعی برخورده است اما او از چراغ قرمز گذشته است چرا که فردی که مست کرده است توانایی درک شرایط را از دست داده است. شرایطی که در حالت هوشیاری هم آن را قبول ندارد. از طرف دیگر چون قرمز نمایانگر شدت عشق و میل جسمانی است ذهن را به این سمت سوق می‌دهد.
همچنین نوشیدن مایعی قرمز رنگ که می‌تواند مست‌کننده باشد و نیز ارتباط قرمز با لب را باید به عنوان بازی‌های کلامی دیگری در این شعر مورد توجه قرار داد.
در قسمت پایانی شعر شاعر خود را پرنده‌ای می‌بیند که از خوابی سنگین و وهم‌آلود برخاسته است و زمان را سبکبال پشت سر گذاشته و با نیروی خیال به آینده رسیده برای همیشه بر دست‌های ... مانده است و حالا او می‌تواند نگاه را در تاریکی آنگونه که دوست دارد تا همیشه با خود داشته باشد. اما باز هم می‌بینیم که او تنها پرنده‌ای شده به آینده سفر کرده هر آن ممکن است تکرار آن خواب خیال او را به هم بریزد و او را به زمان حال برگرداند.
دو رباعی از مصطفی کارگر
1
بايد به ته كوچه‌ي دنيا برويم
يا خسته سراغ خواب و رويا برويم
گفتم: چه كنم؟ دلم گرفتار غم است
فرمود: بيا به سمت دريا برويم
2
با اين دل بي‌قرار تنها چه كنم
با زخم عميق و شور غوغا چه كنم
در شهر ميان مردم طايفه نيز
بدجور غريبه‌ام خدايا چه كنم
راهی نیست
شعری از حبیبه بخشی
راهی نیست
خانه غمگین است
احساس هم که باشد
بی‌شعر
تو
هنوز در اول خط مانده‌ای
ای کاش
ای کاش
باران می‌بارید
4/11/83

یک رباعی نجمه بانشی – شیراز
تا زمزم عشقت قدمی فاصله بود
افسوس، صد افسوس که پای آبله بود
صد بار مرا به سوی خود خواندی لیک
آه از دل من که آخر قافله بود
بیگانه
شعری ازمریم پاک‌روان

مردم از این افسانه ای دلک دیوانه
برجه و رو زین خانه رو به ره جانانه
گوی این دل‌ها را این دل مسکین ما را
مرحمتی کن یارا شمع شو و پروانه
صفحه‌ي عرفان واکن در صدف دل جا کن
عرش خدا ماوا کن نیست خدا بیگانه
خانه‌ي دل پاک نما سجده بر این خاک نما
خاک جگر چاک نما کوچ کن از غمخانه
رنگ ریا دارد دل ساز جدا دارد دل
چشم به ما دارد دل مشنو و این افسانه
مست کند گل جان را زار شوی جانان را
مشت شو ای دیوانه ز عطر گل ریحانه
هر دم اذان می‌آيد دیده به جان می‌آید
گوش که آن می‌آید دردانه دردانه دردانه

روز نوزدهم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از خدمت سربازی
صبح به خير دايانا!
صبح جمعه است تو حتماً هنوز خوابيده‌اي. اگر بچه‌ها اذيت نكنند امروز راحت باش هستيم و شايد حتي حمام هم برويم. برنامه‌هاي زيادي براي امروز ريخته‌ام كه همه بستگي به راحت‌باش دارد. مي‌خواهم كتاب پست مدرن را تمام كنم و گزيده آن را برايت بنويسم. شلوارم را بشورم. يك نامه ديگر به خانه بنويسم والبته داستان را هم تمام كنم و يك پا‌ك‌نويس از آن بنويسم براي گراش. جمعه‌ها خانه كه بودم اين وقت به احتمال 107 درصد خواب بودم. شب‌هاي جمعه آن قدر برنامه فشرده بود كه صبح جمعه اگر تا ساعت دو هم مي‌خوابيدم كم بود. از انجمن و آن همه حرف زدن شروع مي‌شد. بعد هم به سوي اينترنت و chat و سايت‌هايي كه هر هفته‌اي بود. معمولاً اوز بوديم. 10 كه بر مي‌گشتيم پيتزاي دنگي داشتيم. يعني هر كسي پول غذاي خودش را مي‌داد.و آخر سر هم اكران در خانه سعيد البته بيشتر وقت‌ها پيتزا هم همان‌جا بود با فيلم‌هايي كه همين چند هفته پيش اكران شده بود. ساعت 2 بعد از گشتي در خيابان در خانه بودم و تازه كتاب خواندن شروع مي‌شد. بيدار بودن اينجا شب‌ها روياست يا گاهي اگر اينجا بيدار باشي كابوس.
8:04 صبح
شب شعر ولایت
سیده هدی هاشمی از اوز
بهمن‌ماه شب شعر ولایت از سوی هلال احمر گراش در محل سالن سراجی برگزار شد.
به‌جز مجری برنامه آقای کارگر شاعرانی از گراش و اوز به خواندن شعرهای خود در موضوعات ولایت، انقلاب و هلال‌احمر پرداختند. همچنین سرودهایی نیز اجرا گردید.
در پایان مراسم آقای فرهمندفر چند تن از اعضای انجمن را به مناسبت این ایام فرخنده دعوت نمودند.
چند عکس دیگر شب شعر را در فوتوبلاگ گراش ببینید.