۱۲/۰۹/۱۳۸۷

الف 414

نه اینجا

داستانی از اسماعیل فقیهی

این جا را دنبالش نگرد، من گذاشته‌ام‌اش یه جایی که اصلا یادم نمیاد. شاید جلو یک کافه بود که نور زرد از شیشه‌هاش بیرون می‌زد و می‌ریخت رو بچه‌ات. شاید هم توی پارکی که کنار یه چار راه شلوغ بود، شاید هم یه جای دیگه. هر چی که هست اصلا یادم نمیاد که این یکی رو کجا گذاشتم اما خوب مطمئنم که از کجا اومده بود.

می‌گفتی بندریم و اما بوی ماهی نمی‌دادی فقط یکدم سیگار وینستون رو لبت بود و بدون اینکه با دست درش بیاری هی پک می‌زدی و هی دودش و می‌دادی بیرون. تنت سیاه بود و پشتت کلی جای شلاق. وقتی ازت پرسیدم :«اینا جای چیه؟"» زیر لب گفتی :«کارت به اینا نباشه تو کارت و بکن و خلاص»

هنوز هم وقتی بوی سیگار وینستون رو می‌شنفم یاد بچه‌ات می‌افتم که نمی‌دونم آخر سر کجا ولش کردم. اما می‌دونم که اینجاها نیست...

خوشگذارنم

شعری از رقیه فیوضات

من گه‌گاهی شعر می‌گویم

برای چشمانم که تنگ می‌شوند

یا

قلبم که زیادی گشاده

طوفانی دریا را می‌خواهم

زمستان و شب را بیشتر

کتاب‌هایم را تکرار می‌کنم آنهایی که حس تازگی‌شان نفس‌ام می دهند

و ادکلنم را هدیه می‌دهم مادامی که دورم را هی شعرهای شلوغ

(از به) آنانی که به هم وابسته‌ایم

پرنده‌ام فنج، تنهایی می‌بینمش و زیباییش را نفس می‌کشم

زرد را سپیدی را هم می بینم

و باران که قدم‌هایم را بیهوده نمی‌برند

نزدیک بود یادم برود، قورمه سبزی را می‌گویم، عطر زنان ایرانی را دارد

و البته دیزی

و مهم‌تر خیال‌پردازی تمام زندگی من است، لبخند

دوستانم که بی‌قرارم می‌شوند عمیق خیره‌شان می‌شوم، مادرم، دخترم ...

گه‌گاهی برای مرد بودنم لازم است کشتی کج ببینم را دوباره فیلم پیچ اشتباه را

من همانی‌ام که برای خودم رو به نمونه می‌روم کسی که کمی غصه نمی‌خورد

و شب را آرام بر روی بالش پر می‌خوابد.

من نمی‌میرم.

الف شماره 414 را از اینجا دانلود کنید

۱۲/۰۲/۱۳۸۷

الف 413

دغدغه کنکور داستانی از الهام زاهدی

آرام در كمد چوبيش را گشود طبقه‌ي اول انباشته شده بود از كتاب‌هاي به هم ريخته داستاني مورد علاقش، طبقه دوم رديف منظم كتاب‌هاي درسي سه سال دبيرستان و پيش دانشگاهي و طبقه‌ي آخر مملو از كتاب‌هاي تست ورق‌نزده بود. از وضعيت كمدش خنده‌اش گرفت هربار كه خواسته بود سري به كمد كتابهايش بزند فقط طبقه‌ي كتاباي غير درسي بود كه جا‌به‌جا مي‌شد و ورق مي‌خورد دو طبقه‌ي ديگر فقط و فقط هفته‌ايي 1بار با دستمال نخي خشك گردگيري مي‌شدند. تقويم را از كيفش بيرون آورد امروز تاريخ 28 / 11 / 87 كمتر از چهار ماه ديگر به كنكورش نمانده لحظه‌ايي با خود انديشيد آري هيچ اندوخته‌ايي در سر و مغزش نداشت جز ته‌مانده‌ايي از دروس پيش‌دانشگاهي! تو تمام اين ماه‌ها حتي يك كتاب درسي را هم ورق نزده بود ناگهان به اضطراب افتاد صداي تپيدن قلبش را به وضوح مي‌شنيد دلهره داشت كه امسال هم اگر بدون آمادگي روي صندلي كنكور كنار داوطلبان كنكوري بنشيند چه خواهد شد مي‌دانست نتيجه چه مي‌شود نهايتا رتبه‌هاي 5 رقمي، 6 رقمي‌ يا ... شايد هم مثل سال پيش كمي شانس بياورد كه نخوانده رتبه‌ي 5 رقمي بين بيست تا سي هزار نصيبش شود اما آخرش چه باز هم يك سال ديگر و دغدغه‌ي درس‌هاي نخوانده و كنكور، خانواده‌اش را چه كند با چه رويي با اطرافيان روبه‌رو شود او به خوبي مي‌دانست امسال مثل سال قبل نيست كه با توجيح مشكلاتش بتواند روي قبول نشدنش سرپوش بگذرد مي‌دانست كه هم خانواده و هم اطرافيان در تمام مراحل تحصيل او را دانش‌آموزي سخت‌كوش و موفق مي‌دانستند و از اين رو انتظارت بالايي در حد پزشكي آن هم سراسري از او دارند اما چگونه؟؟؟ با درسهاي نخواندهعلاقه‌اش را چه كار كند او شغل خود را دوست دارد حاضر نيست از آن دست بكشد اما چگونه بتواند به خوبي از عهده كارش و هم درسش و هم كلاس‌هاي فوق برنامه‌ ديگر برآيد؟ او به خوبي مي‌دانست كه تمام اين كارها ممكن است اگر تعادل را در كارهايش رعايت كند اما نمي‌توانست چون علا‌قه‌اش به كار و حضور در اجتماع و سر و كله زدن با ديگران بيشتر شده بود تا جايي كه حتي ساعت‌هايي كه به درس‌خواندنش اختصاص داشت هم صرف شغلش مي‌كرد و اين مانع از درس خواندش مي‌شد. كتاب انگليسي را از كيفش بيرون آورد احساس مي‌كرد زبان تنها كتابي است كه از خواندنش لذت مي‌برد و گاه و بي‌گاه آن را براي كنكور و هم براي سرگرمي مي‌خواند بين دو راهي گير كرده بود! كنكور تجربي يا زبان؟ زيست و شيمي يا زبان؟؟؟ هردو باهم...؟ مي‌شود؟ كارش چه؟ دو هدف براي كنكور و در مقابل علاقه به ادامه‌ي‌كارش، بايد تصميم نهايي را مي‌گرفت مدت زمان باقي مانده جايي براي سردرگمي و تصميم جديد نداشت كلي هم دير شده بود بايد دل مي‌كند اول از كارش دوم يك هدف را انتخاب مي‌كرد علاقه به سه چيز و در نهايت انتخاب فقط يكي از آن، سخت است در وهله‌ي اول قطعا بايد با شغلش وداع كند اما با خودش درگير بود او به كار خارج از منزلش و محيط پر تحرك آن وابستگي پيدا كرده بود ولي بايد با خودش كنار مي‌آمد بايد شغلش را رها مي‌كرد.
بلاخره تصميمش را گرفت. آري او درس و آينده‌اش را به كار امروزش ترجيح داد. هرچند برايش مشكل بود اما چاره‌ايي جز اين هم نداشت حالا مستاصل مانده بود از ميان كنكور تجربي و زبان كدام هدف را براي خود برگزيند البته قبلا هم از علاقه‌اش به رشته هوا و فضا و كنكور رياضي دل كنده بود رشته نجوم و رفتن به فضا از روياهاي هميشگيش بوده اما بلاخره توانسته بود خود را متقاعد كند كه شرايط رشد و پيشرفت براي يك دختر آن هم در محيطي كه زندگي مي‌كند وجود ندارد و تحقق آن غير ممكن است. اما كنكور تجربي، علاقه‌ي زيادي به محقق و پژوهشگر شدن و كشف بيماري و كشت باكتري و... كه فكر مي‌كنم در شاخه ژنتيك باشد را داشت كه آن هم با پرس و جويي كه از مشاوران و دبيران كرده بود نيازمند سطح علمي خيلي بالا و تلاش بسيار زيادي داشت كه شايد در خود نمي‌ديد پس مي‌ماند علاقش به زبان انگيلسي آن هم در دانشگاه شيراز او هميشه دانشگاه شيراز را از نظر مكاني بر دانشگاه‌هاي ديگر ترجيح مي‌داد پس مي‌بايست خود را براي زبان آماده كند اما اگر با تلاش در رشته تجربي بتواند به خواسته‌اش كه اولويت‌دار بود برسد چرا وقتش را براي كنكور زبان بگذراند؟! نمي‌دانم.
او همچنان درگير خودش و دغدغه كنكور است در حال حاضر تصميم گرفت كه فقط درس بخواند و بي‌خيال هدف شود تا زماني‌كه از ترديد خارج شده و به نقطه شفافي دست يابد هرچند كه دير تصميم گرفته است... 
صداي موبايلش او را به خود آورد.
- وايي... زمان گذشت و باز هم نشد درسم رو بخونم
طبق برنامه‌اش مي‌بايست هم‌زمان با زنگ ساعت موبايلش صفحات معين شده‌ي كتاب درسيش را خوانده باشد اما... 
ساعت از 1 نيمه شب هم گذشته بود از سر جايش بلند شد چراغ اتاق را خاموش كرد و به سمت تختش رفت كه بخوابد  اين بار احساس سبكي مي‌كرد چون بلاخره تصميمش را گرفته بود.

چرا شعری از سمیه کشوری

قد ام به آسمان نمي رسد
چهل روز گذشت
و من هنوز هم در ابتداي جاده ايستاده ام
به انتهاي جاده خيره مي شوم
چرا به انتها نمي رسم؟
خدا سکوت مي کند
هميشه در سوال من
سوال من هميشه بي جواب مانده است.
چرا خدا سکوت مي کند؟
من نماز خوانده ام
رکوع رفته ام
و سجده هم
و زير باران دعا کرده ام
از خدا چرا صدا نمي رسد؟
ميان لحظه هاي من
هميشه غصه پرسه مي زند
و آرزوهاي من نمرده خاک مي شود
خدا چرا سکوت مي کند؟
چرا به انتها نمي رسم؟
به من بگو چگونه خود را رها کنم؟
بگو به من چگونه اين همه درد را ز خود جدا کنم؟
از اين همه گلايه خسته ام
از اين همه چرا
از اين همه سکوت
از اين دل شکسته ام که اين همه کوفت در تو را
و سهمش از خدا خدا خدا شد اين همه چرا
خدا کجاست؟
خدا کجاي شعر من ايستاده است؟
بگو به من
بگو به من
چرا به انتها نمي رسم؟
چرا قد ام به آسمان نمي رسد؟

الف شماره 413 را به طور کامل دریافت کنید.

۱۱/۲۴/۱۳۸۷

الف 412

 رد خونی داستانی از محمد غفوری

هوا گرگ و ميش بود كه صداي انفجاري به گوش رسيد. هاتف وحشت‌زده از خواب پريد. سريع لباسهايش را پوشيد و از خانه بيرون رفت. هيچ فكرش را نمي‌كرد كه اين وقت صبح دشمن حمله كند. از چند روز پيش شايعاتي مبني بر حمله آنها از همكارانش شنيده بود. او تعدادي از مردم را ديد كه سراسيمه مي‌دويدند. نمي‌فهميد كه موضوع از چه قرار است تا اينكه چشمش به رديف سربازان عراقي افتاد كه به سوي او مي‌آمدند. لحظه‌اي خون در رگهاي هاتف منجمد شد و نتوانست حركتي كند. يك نفر فرياد زد:
_ چرا وايسادي؟ زود باش بدو ... بدو ديگه.
هاتف به خود آمد و با بيشترين نيرويي كه داشت، پا به فرار گذاشت. عراقيها شروع به تيراندازي كردند. تيري از كنار گوش او رد شد. صداي ضجّه‌ي پيرزني را شنيد. سرش را كه كمي‌ برگرداند، چند نفر از نيروهاي خودي را ديد كه به طرف عراقيها تيراندازي مي‌كردند. نمي‌دانست كه به كدام سمت برود. او خودش را به كوچه‌اي باريك انداخت. از ميان كوچه كه مي‌گذشت صداي ناله‌ي زني را شنيد كه بالاي سر مردي زخمي ايستاده بود. لخته‌اي خون از دهان مرد بيرون ريخت و زن با تمام توان جيغ ‌كشيد. هاتف در حاليكه مي‌دويد صداي جيغ را شنيد و موهاي بدنش سيخ شد. به اين فكر مي‌كرد كه عراقيها زودتر از آنچه كه فكرش را مي‌كرد دست‌به‌كار شده‌اند.
زير لب زمزمه كرد:
ـ خدانشناس‌ها نصف‌شبي حمله كرده‌ن ... چطوري من متوجه نشدم؟
ميخواست به خانه نبي واقع در خيابان امام خميني برود. دلشوره عميقي وجودش را احاطه كرده بود.
ـ نكنه نبي رو ...
خانه‌ي نبي ويرانه شده بود. هاتف نااميد و غم‌زده تعدادي از سربازان خودي را ديد كه به طرف عراقي‌ها تيراندازي مي‌كردند. او برگشت و راه آمده را دوباره طي كرد. بسيار خسته و كوفته شده بود. پس از كار فشرده‌ي ديشب فقط توانسته بود سه ساعت بخوابد. سرش گيج مي‌رفت و دهانش خشك شده بود. سعي كرد به آن كوچه‌اي نرود كه
صداي جيغ گوش‌خراش زن را شنيده بود. دوباره صداي انفجاري شنيد . رنگ به صورتش نمانده بود. وقتي به خانه‌ي ويرانه‌اي رسيد، ناگهان در انتهاي كوچه دو سرباز عراقي را ديد كه پشت ديوار پناه گرفته بودند. هاتف به سرعت خودش را در لابلاي آوار پنهان كرد. آوارها را كنار زد تا راهي براي فرار پيدا كند. وقتي به كوچه بعدي پا گذاشت، جسد خوني زني را ديد كه گوشه‌ي ديوار افتاده است و بچه‌اي در كنارش گريه مي‌كند. بچه را در آغوش گرفت و دويد. گريه‌ي بچه او را به ياد دختر دو ساله‌اش انداخت. اشك در چشمش جمع شد. به اين فكر كرد كه ممكن است هيچ‌وقت نتواند به خانواده‌اش در اهواز تماس بگيرد. ناگهان ياد سروش، پسر دايي‌اش افتاد. زير لب گفت: بلوار انقلاب!
اميدوارانه به اين فكر مي‌كرد كه با كمك او مي‌تواند از شهر بگريزد و به اهواز برود. بهر زحمتي كه بود خودش را به آنجا رساند. در طول راه، يك بار نزديك بود كه گلوله‌اي به او برخورد كند. خدا را شكر كرد كه از آن واقعه جان سالم بدر برده است. درگيري بين سربازان خودي و عراقيها شدت پيدا كرده بود. او جرأت نمي‌كرد كه جلوتر برود. صداي گريه‌ي بچه لحظه‌اي قطع نمي‌شد. هاتف خسته و مضطرب بود. هيچ راهي براي حل مشكلش پيدا نمي‌كرد. فقط مي‌خواست كه به هر نحوي شده خودش را به اهواز برساند، به خانواده‌اش. دل را به دريا زد. با احتياط وارد بلوار شد. هر چند كه مي‌دانست كه در آن همهمه صداي بچه جلب توجه نمي‌كند با اين حال دستش را جلوي دهان بچه گرفت و خودش را تا حد امكان خم كرد تا عراقيها متوجه حضور او نشوند. با ترس و لرز جلو رفت. بدنش چنان مي‌لرزيد كه نتوانست خودش را نگه دارد. داخل بلوار روي زمين درازكش خوابيد. لحظه‌اي چشمانش را محكم به هم فشار آورد و قطره‌ي اشكي از گوشه‌ي چشمش چكيد. تصميم گرفت برگردد. ايستاد و با تمام توان باقي‌مانده‌اش به سمت مخالف دويد. يكي از عراقي‌ها او را ديد و بطرفش شليك كرد. تيري به ران او برخورد كرد. تعادلش را از دست داد و روي زمين شيرجه زد. بچه از دستش رها شد و سرش محكم به نيمكت فلزي خورد و خون از سر او بيرون پاشيد. هاتف با نااميدي سرش را برگرداند. سرباز عراقي داشت به سوي او مي‌آمد. يكي از افراد مسلح به طرف سرباز عراقي شليك كرد و او به روي زمين افتاد. هاتف ناله‌كنان روي پا ايستاد. ثانيه‌اي با تأسف به بچه زل زد سپس سعي كرد كه لنگ‌لنگان از انتهاي بلوار رد شود و به خيابان بعدي برود.
***
طولي نكشيد كه خرمشهريها توانستند با جنگاوري و شجاعت بسيار، نيروهاي عراقي را مجبور به عقب‌نشيني كنند. روزنامه‌ها تيتر زدند: «خرمشهر آزاد شد
***
نبي خسته و زخمي شده بود. او به زحمت توانسته بود از چنگ يك عراقي فرار كند. احتمال مي‌داد كه هاتف به نزد سروش رفته باشد. اطرافش را به دقت پاييد. در بلوار انقلاب جز او كسي نبود. دلشوره عميقي او را فرا گرفته بود. در حاليكه از ميان فلكه عبور مي‌كرد سر متلاشي شده بچه را كنار نيمكت ديد. بغض گلويش گرفته بود. سرش را پايين انداخت و گريه كرد. ناگهان متوجه قطراتي از خون شد كه بصورت ردّي در امتداد بلوار كشيده شده بود. با نگاهش آن را دنبال كرد. ردّ‌ خوني مردي كه به خيابان آزادي منتهي مي‌شد.

کاش می‌شد شعری از زهرا ناصری

كاش مي‌شد
هم‌صدا
هم‌نفس
لحظه‌اي مكث
بي‌صدا
گريه، نه
كمي خنده
آرام
گل مريم
شكفته
تا من و تو ما بشويم

الف شماره 412 را به طور کامل دریافت کنید

۱۱/۱۷/۱۳۸۷

الف 411

شکلات داستانی از الهام انصاری

از زنگ اول تا زنگ اخر حدود بیست بار درون کیفش را نگاه کرده بود. اخر مادرش یک شکلات درون کیفش گذاشته بود که در ان زمان فقط کسانی که به خارج سفر می کردند این شکلات ها را می اوردند، این شکلات را هم دایی مادرش برای او اورده بود.

زنگ خانه که زده شد در کیفش را باز کرد و به شکلات نگاه کرد. وقتی دید شکلات سرجایش هست لبخندی زد و در کیفش را بست و به طرف خانه حرکت کرد. در راه شکلاتش را با شوق و اشتیاق فراوان از کیفش بیرون آورد همین که خواست پوستش ر اباز کند صدای دلخراشی توجه همه را به مریم جلب کرد. مریم در خیابان افتاده بود. اما، در یک چشم بر هم زدن غیبش زد همه به جستجوی او پرداختند که ناگهان، صدای مریم را از درون جوب اب شنیدند که گریه کنان به دنبال شکلاتش می گشت.

من، دوش، آیینه داستانی از ابوالحسن حسینی

شیر آب داغ را کامل باز کردم و گذاشتم تا تمام آب‌های سرد لوله بریزد. بعد از چند دقیقه آب داغ با بخار غلیظ از دوش خارج شد و من گوشه‌ی حمام ایستادم تا حمام پر از بخار شود و در این حین خودم را جمع کرده و سعی می‌کردم تا داغ‌ترین قسمت بدنم را پیدا کنم و نگذارم دستانم در این فاصله‌ی کم که حمام پر از بخار می‌شود، یخ بزنند. مطمئناً کس دیگری اگر جای من بود در هوای سرد حمام سرما می‌خورد. شک نکنید. انتخاب شیر آب داغ به پنجاه درصد شانس نیاز دارد چرا که شیرهای دوش خانه‌ی ما علامت سرد و گرم ندارند و باید از حفظ باشی تا بتوانی آب داغ را پیدا کنی. و وقتی که آن را پیدا کردی باید صبر کنی تا بعد از چند دقیقه آب داغ وارد لوله شود. اگر تا آن موقع سرما نخورده باشی یک حالت دیگر هم وجود دارد که شاید خودت را با آب 60 درجه بسوزانی. به هر حال آب با فشار از لوله خارج می‌شود و تو را غافلگیر می‌کند و تا بیایی فرار کنی کمی آب داغ نصیبت می شود. ولی من در این کار حرفه‌ای‌ام. کلی تجربه دارم. اول که وارد حمام می‌شوم کف پای راست را به آرامی روی زمین سرد می‌گذارم تا آرام آرام سرما وارد بدنم شود. بعد از آن کف پای دیگرم را روی پشت پایم می‌گذارم تا سرما از آن طریق وارد کف پایم شود. ولی خوب هر دفعه که به این کار فکر کرده‌ام می‌بینم هیچ سرمایی آنقدر زود از کف پا به پشت پا منتقل نمی‌شود ولی خوب برای من مثل یکی از آن مراحل نصب نرم‌افزار در ویندوز است که تو هی باید نکست بزنی بدون اینکه تاثیری در روند نصب برنامه داشته باشد. به هر حال باید باشد. بعد از این که شیر آب گرم را که من می‌دانم کدامشان است را باز کردم بلافاصله کمی آب سرد را باز می‌کنم که با آب داغ قاطی شود و آب ولرم از دوش خارج شود. البته شاید مغز متفکر دیگری وقتی سر این دوراهی شیر آب سرد و گرم قرار گیرد هر دو را به یک اندازه باز کند و بعد از آن به آرامی هر کدام از آنها را امتحان کند تا سرانجم بتواند جای هرکدام‌شان را تشخیص دهد. ولی خوب از این مغزها کم پیدا می‌شوند. شاید مادربزرگ من بهتر از آن‌ها عمل می‌کند. و شاید مادر بزرگ من یک نابغه باشد. ولی نه. او فرار نکرده است. اودر ایران هست. خانه شان همین بغل است. او همیشه از یک لگن چدنی استفاده می‌کند . سریع آن را پر از آب می‌کند. آن وقت برایش فرقی ندارد که شیر حمام آنها علامت سرد و گرم هم داشته باشد یا نداشته باشد. ولی خوب شیر حمام خانه‌ی کلنگی آنها علامت دارد. سمت راست به رنگ قرمز و سمت چپی آبی است. ولی فکر کنم این رنگ ها به خاطر بیماری فراموشی پدربزرگ است. ولی من توی این مانده‌ام که با این فراموشی‌اش چرا رنگ‌ها را فراموش نکرده و یا این که چرا آنها که فراموشی می‌گیرند کور رنگی نمی‌گیرند تا دوباره مادربزرگ مثل قدیم‌ها آب را برای پدر بزرگ در لگن گرم کند و بعد پدربزرگ را با تشریفات اضافی مخصوص زوج‌های آن زمان، وارد لگن کند و شاید هم او را کیسه بکشد.و آنوقت بگوید یادقدیما بخیر.چقد آبش داغ‌تر بود. آخر مادربزرگم بر این عقیده است که آب 60 درجه ی داغ شده با هیزم داغ تر است از آب 60 درجه‌ی داغ شده با آب گرمکن برقی. و یا اینکه نهبعد از پر کردن لگن دو سه تا لیچار بار پدربزرگ کند و او را با اکراه مثل بچه ای که خودش را کثیف کرده باشد و بوی گه می دهد درون لگن بنشاند و کیسه و پیه را به دستش بدهد و بگوید «بگیر خودت رو بشور ذلیل مرده»
ولی خوب مادربزرگ از این دسته زنهای لیچاربارکن نیست که. او همیشه آه می کشد.لیچارهایش را کجا می ریزد را من نمی دانم. چون واقعا نشنیده ام که لیچار بار کند به کسی.اصلا کسی به کارش کاری ندارد که بخواهد لیچار بارکسی کند. فقط شنیدم که مادرم می گفت که وقتی مادربزرگ دختر خوشگلی بوده در همسایگیشان زنی زندگی می کرده که همه را چشم می کرده است. اصلا کارش چشم کردن بوده. برایش فرقی نداشته که خوشگل بوده یا زشت. آخر مگر خر خوشگل است که خر راهم چشم کرده؟. شاید به خاطر صاحبش بوده که دختر خوشگلی مثل مادر بزرگم داشته و زورش آمده وهم خر را چشم کرده و هم مادربزرگ را که گیسوهای بلندی داشته است .آره همین است.به خطر گیسوهای بلندش بوده.و یا اینکه لب های قشنگی داشته که به موهای بلندش می آمده. الان قدش خمیده شده ولی فکر می کنم قدش نیز بلند بوده است.خوب همین است دیگر.جان می دهد برای چشمش کردن.البته شاید آن پیرزن چشمو هم حق داشته بیچاره. وقتی کسی به خوشگلی مادربزرگ دم دست باشد آخر چرا اورا چشم نکند؟ ولی کثافت ,خر را نباید چشم می کرد. به هر حال مادربزرگ را چشم می کند ومادربزرگ کچل می شود و تا وقتی که موهایش بلند نشده از اتاق بیرون نیامده و اگر هم آمده برای کارهای شخصی-ضروری بوده است ولی مادرم به من نگفت که  برای چه کارهایی بوده. و فکر کنم در تمام آن مدت داشته زن همسایه را نفرین می کرده. ولی خوب نفرین باز با لیچار فرق دارد. شاید هم نداشته باشد. به هر حال هیچ کس از لیچار شنیدن و نفرین شنیدن خوشش نمی آید. به هر حال اگر کسی من را چشم میکرد و بخاطر چشمش من کچل می شدم لیچار بارش نمی کردم بلکه فحشش می دادم و خواهر و مادرش را به هم پیوند می دادم.و البته خودم را در اتاق زندانی نمی کردم چون می توانستم  به همه ی دوستانم بگویم که" تب فوتبال داشتم کچل کردم". یا اینکه می  گفتم " سر یک میلیون شرط بسته ام  موهای بلندم را با تیغ بزنم و در یک جلسه ی مهم شرکت کنم." به هر حال این دلیل نمی شود که من به آن زن چشم دریده فحش ندهم و یا نفرینش نکنم. خرج موهایم از خرج یک سیگاری معتاد هم بیشتر است. عمرا بگذارم کسی موهای مرا چشم کند.
کمی ترس ورم داشته بود.باید سریع در آینه ی نیم قد به خودم نگاه میکردم. آینه ای که عمدا در حمام نصب کرده بودم تا خودم را به اندازه ی خودم ببینم. نه, کچل نشده بودم.
دیگر بخار حسابی غلیظ شده بود و روی آینه را پوشانده بود. می خواستم دستی به آینه بکشم تا بخار را پاک کنم و خودم را بهترببینم که به خودم آمدم و یادم آمد که برای چه به حمام آمده بودم.
با وجود اینکه حمام پر از بخار شده بود و من دیگر دیوار آنطرف حمام را هم نمی دیدم باز احساس سرما می کردم و دیگر جای گرمی هم در بدنم وجود نداشت که بتواند دستهایم را گرم کند. آهسته به سمت شیر آب رفتم و آن را بستم و برگشتم سمت آینه. روی آینه لایه ی غلیظی از بخار گرفته بود.خودش بود.لایه ای کلفت از بخار آب که جان می داد برای نوشتن.آهسته و با نوک انگشت نوشتم I love you  طوری که آب اضافی آن شره نکند. یک قدم به عقب برگشتم تا بهتر آن را ببینم. خوب از آب در آمده بود.مثل همیشه.اینبارمی خواستم یک گوشه ی آینه یک قلب بکشم که دیدم خیلی بی کلاس می شود و مزه ی آنرا از بین می برد. آنقدر از این بی جنبه بازی ها دیده ام که واقعا قیافه ات یکهو سبز می شود و انگار راه دفع اضافاتت برعکس می شود. دقیقا مثل وقتی که کسی در تلویزیون از دموکراسی و... "عق " ببخشید ... "عق"... از این چیزا حرف می زند. مثل الان که من دارم درباره اون چیزا می نویسم .آخر کدوم آدم احمقی قلبش را به کسی می دهد که حالا من بیایم گوشه ی آینه عکس قلبی را بکشم که از کجا معلوم آن شکلی باشد و نشان بدهم که قلبم را تقدیم به عشقم می کنم ... "عق". شاید تنها آن مادر, در آن شعری که در کتاب دبیرستان یا یک همچین جایی خوانده  بودیم از این کارهها می کند.آن هم از آن مادر خوبهایش. ولی خوب مادر خوب هم این روزا کم پیدا می شود. همین بچه هایی که هر روز در سطل زباله پیدا می شوند شاهدان من هستند.دل سگ به درد می آید از دیدن این صحنه ها. آخر این ها چه نوع مادری هستند که خیلی راحت حاضرند از این کارهای وحشتناک انجام دهند؟ حتما یا یک بی پدر پدرشان است و یا اینکه همه ی تقصیرگردن این پول بی پدر است که کسی ندارد. من نمی دانم تقصیر کیست ولی خوب تقصیر بچه که نیست. شاید می گویی تقصیر خداست پس؟ ولی خوب نه مثل اینکه تقصیر خود بچه است. آره تقصیر خود پدرسگش هست. خوب مردک الاغ مگر مرض داری که قبل از تولد وقتی خدا از تو می پرسد "دوست داری به زمین بروی" می گویی" بله"؟  تقصیر خودت است دیگر.خدا بیکار که نیست.فکر کرده ای الکی به این دنیای کثیف میایی؟ مراحل دارد آقا. قبل از اینکه بله را بگویی خدا همه ی قسمت هایی این دنیای کثیف را به تو نشان می دهد و می گوید حالا تصمیمت را بگیر.یا سقط می شوی یا نی نی . و تو می گویی بله. و خدا قاه قاه می خندد و می گوید فتبارک الله. حالا آنقدر ونگ بزن تا حنجره ات بترکد. فکر کردی اینجا بخور و بخواب است؟نه... البته حالا که باز فکرمی کنم می بینم باز تقصیرتوِ بچه هم شاید نیست. شاید خدا تو را خام کرده و فقط صحنه های بخور و بخوابش را به تو نشان داده است و تو فکر کردی علی آباد دهی است؟ یا اینکه حتما می گویی تقصیر من است که روزنامه می خوانم و یا در گوگل سرچ می کنم "بچه سرراهی" یا "یونیسف" ,"یونیسکو" یا "ننه ی عبدل پسر همسایه". بله .تقصیر من بیکار است که این خزعبلات سرچ می کنم. البته خوب تقصیر من هم نیست. با این سرعت اینترنت فقط این چیزا را می شود سرچ کرد و فقط چت کرد. چت هم که اسمش را نیاور که توی این مسنجر گه  هر ننه قمری دختر بیل گیتس است. اصلا لعنت به این بیل گیتس که ویندوز را آفرید و گرنه که مردک اگر تو ویندوز نمی ساختی اینترنتی نبود که من بگردم دنبال ننه ی عبدل و این عبدل سگ مصب هر روز بیاید بپرسد آیا نه نه اش را پیدا کرده ام یا نه.

دیگر قندیل بسته بودم.در حمام را باز گذاشتم تا همه ی بخارها از زیر سقف خارج شوند.جریان هوا وقتی در حمام راه بیافتد منظره ی قشنگی را ایجاد می کند. آدم یاد کوهای سر به فلک کشیده ی شمال می افتد که انگار الهه ی باران از پشت آن هی ابرها را فوت می کند و ابرها نیز مثل گله ی گوسفندی که شپش به جانشان افتاده باشد هی خود را به این در و آن در می زنند .
حوله را تند پیچیدم دور خودم. همیشه حسرت یک روبدوشامبر به دلم مانده است. از آن روب دوشامبرهای قرمز مخملی با دمپایی پشمی که انگار یک موش را شوت کرده باشی و پاهایت صاف رفته باشد در شکم آقای موش و سبیل هایش از دوطرف پاهایت زده باشد بیرون و فقط ساق پای پشمالوی بی ریختت از میان آن بیرون باشد که آدم حالش از آن همه پشم به هم می خورد.ولی یادم باشد برای کادوی تولدم یکی از آنها را بخرم و کادویش کنم بدهم پست برایم به نام کسی و یا اینکه بی نام  بفرستند. و روز تولدم هی خانمم بپرسد: "این کادو رو کی برات فرستاده؟" و من بگویم "جان خودم نمی دانم". و این حرف هایم حسادتش را بیشتر کند و تا صبح خواب را از چشم هایش بگیرد  و من زیر لب بخندم و به این فکر کنم که چه حالی می دهد بعد از یک حمام داغ روبدوشامبرت را پوشیده باشی و روبروی سینمای خانگی ات داری هات چاکلتت را می نوشی در حالی که گلوله های ماتریکس هی از بغل گوشت رد می شوند و هر لحظه احساس می کنی که نزدیک است یکی از آنها به تو بخورد و گند بزند به زندگیت. و یک لحظه می بینی که ایستاده ای بالای سر خودت و داری رنگ روی روبدوشامبر قرمزت را آنالیز می کنی که الان با رنگ خون و هات چاکلت ترکیب شده و تصمیم می گیری اسم جدیدی برای این رنگی که خودت او را کشف کرده ای انتخاب کنی.

همه ی بخارها از در حمام خارج شده بودند و قطرات ریز بخار را می دیدم که با برخورد با دیوار سرد به هم چسپیده بودند. این قطرات آب هم واقعا موجودات عجیبی هستند. وقتی می خواهند سرد شوند به هم می چسپند. ولی خوب الان که به هم چسپیده اند خوش به حالشان دارد می شود.باورکنید الان دارند به جان من دعا می کنند که گذاشته ام در حمام را باز کنم. ولی کور خوانده اند. باید دیوار را خشک کنم وگر نه بوی نم تمام خانه را بر می دارد و خانه بوی سرداب می گیرد و سرکوفت های زنم شروع می شود که فکر می کند حتما من یک اردکم که این همه دوش می گیرم. قبل از اینکه اردک بودنم را وتو کنم باید این لکه های آب لعنتی را از روی دیوار پاک کنم و حوله های خیس را هم باید ببرم توی تراس و بگذارم حسابی در این سرما یخ بزنند.

منتظر بودم تا هات چاکلتم را در حضور خانمم تمام کنم. آنوقت زحمت بردنش به آشپزخانه را می دادم او بکشد. هر وقت که دوش می گیرم بی صبرانه منتظر می شوم تا خانمم برود و دوش بگیرد. بعضی وقت ها تا چند روز این اتفاق عملی نمی شود. بعضی وقت ها هم این اتفاق بلافاصله اتفاق می افتد ولی هیچ وقت آن اتفاقی را که من منتظرشم اتفاق نمی افتد. از اینکه این همه از این کلمه ی اتفاق استفاده کردم حالم بد شد... به هر حال بی صبرانه منتظرمیمانم تا وقتی او وارد حمام می شود سورپریز شود ولی خوب هیچ وقت همچین چیزی اتفاق نیافتاده است. یک روز باید از او بپرسم که چطوری دوش می گیرد. حتما جواب می دهد یعنی چی که چطوری؟ می گویم دقیقا بگو از لحظه ی اول چطوری وارد حمام می شوی؟
فکر کنم اول کمی لیچار بارم می کند. شاید هم نکند.از مادر بزرگ یادگرفته که لیچار بار کسی نکند. شاید هم اینجا لیچار چه ربطی دارد که بار من کند.یا شاید هم طوری عکس العمل نشان دهد یعنی اینکه از رفتارم باید خجالت بکشم. ولی خوب من کار داشتم با این سئوالهایم. پس کوتاه می آید و جواب می دهد که اول همه ی لباس هایش را در می آورد و سریع وارد حمام می شود تا سرما نخورد(مثل من) بعد سریع آب داغ را باز می کند و بلافاصله آب سرد را کمی باز می کند تا آب ولرم شود. و بعد چشم هایش را می بندد و اول از سمت شانه ی  چپش  زیر آب نسبتا داغ می رود. و همین جا حرفش را تمام می کند .انگار که داشته زیادی حرف میزده چرا که من داشتم موزیانه لبخند میزدم. به او گفتم :"درجایی خواندم اگر کسی از سمت چپ دوش بگیرد ملعون است و فرشته ها برایش ثوابی در نظر نمی گیرند" .هیچ چیز نگفت فقط به حالت قهر برگشت به آشپزخانه.نمی دانستم او به این چیزها اهمیت می دهد.برایم کاملا عجیب بود. در جایی دیگر هم خوانده بودم که آنهایی که از سمت چپ زیردوش می روند آدمهایی متین و اجتماعی هستند و زیاد عصبی می شوند,خوش برخورد و شیک پوش اند ولی خوب کلا آدم های بی خودی هستند.
داشتم به ادامه ی دوش گرفتن او فکر می کردم. شاید اینطوری باشد که بعد از اینکه سر و شانه اش را خیس کرد همانطور زیر آب می ماند تا خوب گرما به همه ی مویرگ هایش برسد. و همانطور چشم هایش را می بندد و غرق در رویا می شود. کدام رویا را واقعا نمی دانم. رویایی که همیشه از بچگی بدنبالش بوده و کسی نمی داند و یا رویایی که در بچگی نداشته و الان هم ندارد.به هر حال رویایی که الان آن را ندارد و دارد به آن فکر می کند. و همانطور چشمهایش بسته است و حتما با همان چشمهای بسته موهایش را شامپو می زند و شانه می کند. همان موهایی که من همیشه کوتاهش را دوست داشته ام. طوری که سفیدی گردنش و پشت گوشش با سیاهی موهایش ترکیب می شود و زیبایی کشنده ای به وجود می آورد که دوست داری در آن غرق شوی. و او هنوز چشم هایش بسته است ووقتی چشمهایش را باز می کند که دیگر دیر شده است و I LOVE YOU  یی که من برایش نوشته ام از روی آینه پاک شده اند و من دوباره باید بنویسمش تا شاید روزی چشم هایش را نبندد و ببیند که روی آینه من با بخار نوشته ام دوستت دارم ولی او نمی تواند آن را ببیند مگر وقتی که آینه سرد شده باشد و دوباره روی آن لایه نازکی از بخار بنشیند. آنگاه بخار نمی تواند بر روی آن قسمت هایی که من نوشته ام بنشیند و آنگاه دوستت دارم "های لایت" می شود و تو می توانی آن را ببینی و مثل زنی که سوسک دیده باشد جیغ بکشی که من چقدر تو را دوست دارم و بعد ازاینکه دوشت را گرفته ای بیایی و بی هوا در آغوش من بپری و بگویی می دانم دوستم داری و من هم دوستت دارم. و با یک بوسه سرو ته قضیه را هم بیاوری و بروی  پی کارت.

الف شماره 411 را به طور کامل دریافت کنید

۱۱/۱۵/۱۳۸۷

الف 410

خواب

شعری از سمیه کشوری


 

گاهي به خواب من بيا

دست مرا بگير

ببر

به جايي که

از هيچ نشانه نيست

از پوچ ترانه نيست

به جايي که

تنها تويي و من

با آن درخت سبز

با آن گل سفيد که فرستادي براي من

با آن بلور آبي چشمان من که رود را شرمنده کرده است.

از حال من مپرس

که حال من شنيدني نيست

احوال من پرسيدني نيست.

دست مرا بگير و بنشان کنار رود

با من بگو

در خانه ي آسماني ات چه مي کني؟

حرف تازه اي بزن

که از هجوم اين همه واژه هاي تکراري خسته ام

با من بگو

که نشاني ها دروغ نبود

که پيش از اينها دنيا اين همه شلوغ نبود

با من بگو

که ستاره در دل تاريکي چه مي کند؟

که خورشيد چرا گيسوي طلايي اش را پريشان کرده است؟

که ماه تنها از آن همه ستاره چه مي خواهد؟

که درخت چرا براي هميشه پاي در رکاب خاک کرده است؟

که گل چرا هميشه زيبا و خاموش مانده است؟

که چرا فقط پرستوها با من از پرواز گفته اند؟

که چرا انسان قلب خويش را فراموش کرده است؟

حرفي بزن

شب به انتها رسيد و تنها تو

جواب اين همه سوال را مي داني؟

گاهي به خواب من بيا

دست مرا بگير

اما سرک نکش در سينه ي متروک من

من قلبم را در پستوي مغزم جا گذاشته ام

گاهي به خواب من بيا

که در اين هياهوي دود و سکه و گناه

تنها خواب تو مرا بيدار مي کند.

بگو به من

در اين زندان خاکي چرا اين چنين افسرده ام

بگو هنوز زنده ام

يادم بيار که هستم

بدان

حال و هواي من درون خواب ديدني ست.


 

زمستان

داستانی از الهام انصاری

زندگی سختی داشتن . شبا با یه زیر اندازو یه ملافه سر می کردن ، اما حالا که زمستونه خدا می دونه که شبای سرد وچیجوری می گذرونن .اخه اونا بخاری هم نداشتن.دخترک دو سه تا لباس پاره پوره تنش کرده بود که مبادا سردش بشه اما تو اون هوای سرد دوسه تا لباش چه عرض کنم ، چهار پنچ تا لباس هم کم بود.از صبح تا شب تو چهار دیواری خونشون زیر ملافه سر میکرد .دخترک کم کم خوابش برد .مادرش وقتی که دید دخترش از سرما داره می لرزه کنارش خوابید واونو در اغوش گرفت.دخترک بوسه ای بر صورت مادر زدو گفت:اری یافتم که اغوشت گرم ترین جاست برای زیستن

عزاداری متنی از زهرا ناصری

عزاداری، احیا خط خون و شهادت و رساندن صدای مظلومیت آل علی به گوش تاریخ است. « اشک» زبان دل است و گریه فریاد عصر مظلومیت رسالت رسالت اشک پاسداری از خون شهید است. عزاداران حسینی، پروانگانی شیفته نورند که شمع محفل آرای خویش را باخته و از شعله ی شمع پیراهن عشق را پوشیده اند و آرام جان باختن و پر سوختن و فدا شدن اند. عزاداری برای شهید کربلا، انتقال فرهنگ شهادت به نسل های آینده است. عزاداری شور و عاطفه را از شعور و شناخت برخوردار می سازد و ایمان را در ذهن جامعه هوادار، زنده نگه می دارد. عمیق ترین ÷یوندها میان عقل و عشق و عاطفه و برهان، در سایه عزاداری برای عاشورا شکل می گیرد.

الف شماره 410 را به طور کامل دریافت کنید