۱۱/۰۵/۱۳۸۵

الف 308

ماجرا
شعری از نرگس اسدی
1و2
-چه طور اين اتفاق افتاده؟
- رفته بوده بالاي پله ها .
- کسي صداش رو نشنيده؟
- اون موقع شب کسي اونجا نبوده
- شما اين رو باور مي کنيد؟
- ما خودمون به بقيه گفتيم که کسي نبوده
-از کجا متوجه شديد؟
- قطره هاي خون به درشتي تگرگ بود
- پس مثل رود نبوده
- نه
- مغزش چي؟
- از قبل فاسدبود
- 38کلاغ ديگر تا صبح مانده
-خوب بخوابي

3و4
- هموني نيست که بوي گند مغزش تو شهر پيچيده بود
- خودشه
- فکر کنم يکي از تخته ها لق بوده
- خودش سر مي خوره
- مهم اينه که مثل يه آبشار خون مي ريخته
- 36تا
- خوب بخوابي

....
....

39و 40
- قاتل رو پيدا کردند
- طاقت نياورده خودش رو معرفي کرده
- خون مثل دريا تو خيابون موج مي زد
- نذاشتن کسي بويي ببره
- خوبه
- خوب بخوابي
**************
تصوير مثل آيينه است! بهش دست نزن.


روزها
شعری از مریم فرهادی

خاطراتم را نقاشی کرده‌ام
و قاب کرده‌ام با آن دعای مادر بزرگ را
همه‌ی حس‌های خاک خورده کودکیم را
مرور می‌کنم

روزها
بهترین هدیه‌ی آسمانند

مسافر
شعری از حبیبه بخشی
هوا سرد است
و باران مي‌چكد هردم به روي شيشه‌ي خاكي
حضور من كنار صندلي خالي و تنها
و آهنگ مليحي‌از درون واكمن هر لحظه در گوش‌هاي‌من
هي مي‌كند نجوا
و باز سنگيني پلك‌ها
مرا آغوش مي‌گيرد به روي صندلي
اين خواب
و بعد از اندكي
او نيز خيره مي‌شود با آن دو چشم عاشق‌اش
در چشم‌هاي بسته‌ام
و خسته‌ام
از اين همه احساس‌هاي پوچ و نافرجام
و او
حتي بدون اينكه با خود بنگرد
آيا در اين ويرانه دل جايي براي دوست داشتن
مي‌شود پيدا!
با آن دست‌هاي گرم خود
به روي صندلي خالي
هديه مي‌دهد به من
يك جعبه عطر بيك و يك كتاب
و تاب مي‌خورد
درون سينه‌ام
شعرهاي ناب ناب
اي ترنم بهار
به تو هديه مي‌كنم
من هم تمام شعرها

با همه غریبی
شعری از هدی موغلی
میون این همه آدم
تو فقط باهام یه رنگی
می‌شینی تو پای حرفام
داری با غمم می‌جنگی

من پر از غصه و دردم
تو با غصه‌هام غریبه
اما با همه غریبی
دست یاریت بی‌‌فریبه

چشمه‌ی گریون چشمام
داره می‌جوشه هنوزم
تو می‌خوای آروم بگیرم
به خوشی‌ها چشم بدوزم

قطره‌های اشک این غم
خیلی وقته تو چشامه
هق‌هقِ تلخ یه گریه
هنوزم توی صدامه

توی می‌خوای غم‌ُ برونی
بیرون از این قلب داغون
خندتُ می‌دی به چشمام
تا نبارن دیگه بارون

پای حرفای دل من
تو می‌مونی بی بهونه
لحظه‌های با تو بودن
منو از غم می‌رهونه

سیری در سرزمین نور
قسمت سوم سفرنامه حج جواد راهپیما
. نماي با صفاي شهر مدينه را از پشت اتاقمان تماشا مي‌كرديم شور داشت و هيجان. ثانيه‌ها بر حسب زمان پيش مي‌رفتند ظهر شد و براي اقامه نماز به سمت مسجد‌النبي (ص) حركت كرديم هرگاه مسجد‌النبي (ص) را از سيما تماشا مي‌كردم شعله‌هاي درونم برافروخته مي‌شد آنقدر كه بيان شوق ديدارش بر زبان نمي‌گنجد. شوق وصال مسجد پيامبر (ص) عجيب مرا شيفته و مجذوب خويش كرده بود در راه كه مي‌رفتيم گنبد سبز بارگاه نبي اكرم (ص) ديده مي‌شد اشك در چشمانمان شعله‌ور شده بود. قلبهايمان به تپش افتاده بودند و عجب لحظاتي سپري مي‌شد گريه مي‌كرديم و خداي را سپاس مي‌گفتيم زيرا كه حضورمان را ناباورانه در مدينه الرسول (ص) حس مي‌كرديم. زير لب زمزمه مي‌كرديم «لبيك اللهم لبيك لبيك لا شريك لك لبيك ان الحمد و النعمه لك و الملك لا شريك لك لبيك» شكوفه‌هاي احساسمان شكفته و غنچه‌هاي چشمهايمان رو به قبله باز مي‌شدند در مسير مسجد النبي (ص) ابتدا به قبرستان معظم و مقدس بقيع كه آرامگاه چهار امام (ع) و دختران پيامبر (ص)، همسران پيامبران (ص)، ابراهيم پسر پيامبر (ص)، فاطمه بنت اسد (س)، ام البنين (س)، حضرت زينب (س)، عمه‌هاي رسول (ص)، عباس عموي پيامبر (ص) و به روايتي حضرت فاطمه (س) مي‌باشد رسيديم و از پشت پنجره‌هاي آهنين قبور شريف را زيارت كرديم چه مظلومانه آرميده بودند حتي بدون يك گنبد كوچك چقدر مظلوم، چقدر مظلوم.

۱۰/۲۸/۱۳۸۵

الف 307

عشق قدیمی
داستانی از نرگس اسدی
نمي دونم چرا حس مي‌کردم خيلي بهش شباهت داره. حتي وقتي تو باشگاه مي ديدمش فکر مي‌کردم خواهرش باشه تا اينکه امشب تو عروسي ديدمش. واس خواهرم گفتم که چه حسي دارم. وقتي گفت اين دختره نامزد سابقش بوده نزديک بود قلبم وايسه!
نمي دونم چرا فکر مي‌کردم بايد نامزد من باشه اين دختره. که با صداي گنگ و نامفهومي باهام حرف بزنه من هم هيچي نفهمم. اما نه. خوب من مي‌فهميدم چي مي گفت. چون قيافه‌اش بهم گفته بود با اون يه نسبتي داره چرا وقتي نمي‌خنديد من نمي‌ذاشتم پاي غرورش؟ خوب هر چي باشه اون الان ... من بود. مهم نيست که وقتي داشت مي‌رفت لبخند نمي‌زد. من فقط يه بار عکس خودش رو ديده بودم. بهش مي‌يومد که الکي لبخند نمي زنه.
لعنتي وقتي به من نگاه مي کرد باز هم حالت لبهاش تغيير نمي کرد. خوب من بايد درکش کنم ديگه نمي‌شه از غرورش بگذره واس خاطر من چرا چشماش برق نمي‌زد؟ يا شايد من اصلاً چشماش رو نديدم. دوست داشتم وقتي مي بينمش ازش تنفرداشته‌باشم خوب شايد اون هم اينطوري مي‌خواست.
کاشکي ديده بودمش و مي تونستم از قيافه‌اش بفهمم چي مي گذره تو دلش. چند سالش بود؟ اصلاً چي شد؟ چش بود؟ من حاضرم قسم‌ بخورم اگه من بودم هم عاشقش مي‌شدم. آخه خيلي مغرور بود اما نه! شايد مغرور نبود آخه آدمهاي مغرور که دامن صورتي رو با کفش آبي نمي پوشن! نه...اون مغرور نبود. اگه دفعه‌ي بعد ديدمش حتماً ازش مي‌پرسم . که چرا اين مدلي لباس پوشيده بود! شايد نامزد قبليش اينجور تيپي رو دوست داشته. اما بايد بهش بگم من از اين ترکيب رنگ خوشم نمي‌ياد بهش مي گم اگه اومد باشگاه بايد باهاش حرف بزنم. بايد ازش بپرسم شوهرش بيشتر دوستش داره يا اون هنوز عاشق نامزد سابقشه؟ اگه پسرش باهاش نبود حتماً امشب اين سوالا رو ازش مي پرسيدم. بهش می گفتم همیشه وسوسه می‌شدم که...
حتماً این کارو می‌کردم.

به رنگ غروب
شعری از حجت عابدی
ببين ترانه‌هاي نوشته شده روي قبرم
که در سکوت حکايت مي کند
و تنها
گريه بي اشک بر روي گونه‌هايت حک مي‌کند
ببين ميان آسمان پر نور
و اين زمين به رنگ غرور
تنها صداي گريه ذوق
صداي خنده اشک
از راه دور
با تابوت در حال عبور
مي آيد
ببين چگونه در دست‌هايت
به خواب غفلت رفته‌اي
و در زير سقف غرور
جا مانده‌اي
ببين آنگاه که از ابرهاي تشنه نامت را مي‌پرسم
چگونه جاري مي‌شوند
اشک‌هايم
در غزل‌هاي کلامت
ببين چگونه دارم برايت مي‌نويسم
و مشق دلتنگيم دارم خط مي‌زنم

این منم
شعری از سمیه کشوری
اين منم
در ابتداي نابودي
تمام آرزوهايم
بر لبه ي تيغ
اين منم
پا برهنه
روي چمن‌هاي خشک
لا به‌لاي درختان بي‌برگ
اين منم
در آستانه‌ي نابودي
هجوم صداهايي از ترديد
شروع بي پايان گريه ها
انتظار معجزه‌اي که وجود نداشت
ذهني خالي از حادثه
شراره هاي داغ بي‌حس
قلبي بودن تفکر
شنيدن اما ديدن
فرصتي که هيچ وقت نيامد
اين منم
در انتهاي نابودي
سیری در سرزمین نور
قسمت دوم سفرنامه حج جواد راهپیما
•ساعت 30 :2 بامداد روز دوشنبه 21/4/1378 در فرودگاه بين المللي جده عربستان بر جاده صداقت حضرت دوست به زمين نشستيم. عجيب دقايق سپري مي‌شد همگي مات و مبهوت به سوي قبله عشق خيره شده بوديم چشمان دوستان حكايت سبز بودن را تلاوت مي‌كردند و شعر هستي مي‌سرودند.
چند ساعتي در فرودگاه نشستيم سپس بيرون رفتيم و توسط النقل الجماعي (همان اتوبوس خودمان) به سوي شهر پيامبر (ص) شهر عاشقان نبوت و امامت رهسپار شديم شهري كه در آن فاطمه زهرا (س) يگانه بانوي اعظم عالم هستي به حال مظلوميت علي (ع) اشك ريخت شهري كه در آن حسنين (عليهما سلام) كه جان عالم به فدايشان باد از هجر رسول (ص) مظلومانه يتيم شدند.
آب در ديدگان همگي موج مي‌زد و تمام من بودن را مي‌شست و بي‌خويشتن به سوي مدينه مي‌رفتيم.

با من منشين كه همنشين رهزن توست
و ز خويشتن ببر كه آفت تو تن توست
گفتي كه زمن بدو مسافت چند است
اي دوست زتو به او مسافت من توست
(از مرصاد العباد)
• بامداد روز دوشنبه تقريباً ساعت 30 :4 در مسجدي كه كنار جاده بنا شده بود نماز صبح را اقامه نموديم و دوباره به راه افتاديم جايي ديگر در كنار مطعمي ساعتي استراحت كرديم و باز به راه افتاديم حدود 160 كيلومتر تا مدينه راه باقي مانده بود و هر چه به مدينه الرسول نزديكتر مي‌شديم طپش قلبهايمان براي تماشاي بارگاه مقدس نبي مكرم اسلام (ص) تندتر و عطشمان براي نوشيدن يك جرعه از جام لطف محمدي (ص) بيشتر مي‌شد تا اينكه حدود ساعت 30 :9 به شهر محبان رسالت و نبوت رسيديم و با اولين گامي كه بر خاك مدينه گذاشتيم اولين بوسه را نيز نثار خاك مقدس نموديم وارد هتل قصر الدخيل واقع در ابتداي شارع علي بن ابيطالب (ع) شديم و پس از صرف صبحانه وارد اتاقهايمان شديم اتاق ما طبقه سوم اتاق 304 بود. نماي با صفاي شهر مدينه را از پشت اتاقمان تماشا مي‌كرديم شور داشت و هيجان. ثانيه‌ها بر حسب زمان پيش مي‌رفتند ظهر شد.

۱۰/۲۱/۱۳۸۵

الف 306

وقتی بزرگ شده باشیم
داستانی از محمدعلی شامحمدی
هنوز اون سالها يادم نرفته دوران دبيرستان توي مدرسه ايرانيان. من، حميد، محمدرضا، صديق و ميثم. بچه‌ها بخاطر هيكلم به من مي‌گفتند طياره، قاسم طياره!!
خيلي وقت بود كه مي‌شناختمش. سال‌ها با هم همكلاسي بوديم. ميثم تا حدي بچه‌ ساكتي بود اما در موقع كلاس جدي مي‌شد درست مثل باباها!! پس از مدرسه و درس ارتباط‌مون با ميثم كم‌كم قطع شد چند سال بعد با دختر عموی ناتنی‌اش ازدواج كرد. سه سال پيش اتفاقي تو خيابون، ميدان بهارستان ديدمش براش دست تكون دادم. اونم منو ديد و بلند داد زد: قاسم. اومد پيش من و حسابي تحويلم گرفت. گفت كه دنباله درس‌و نگرفته و كار آزاد داره شمارشو گرفتم و چند روز بعد باهاش تماس گرفتم. قرار شد با محمدرضا و صديق از دوستان دبيرستاني بريم خارج از تهران هواخوري. اون روز تعطيل با ماشين رفتم دنبال تك تك بچه‌ها و به طرف توچال حركت كرديم. تو راه صديق از روزهاي مدرسه ياد مي‌كرد ما هم مي‌خنديديم. شكلك و اداي معلم‌ها رو در مي‌آورد. ساعت 10 صبح بود كه به كوهپايه رسيديم. همون جا كمپ كوچكي بپا كرديم. من كه انگار مسوول اردو بودم بلند گفتم: بچه‌ها برا ناهار هيزم مي‌خواهيم هر كدوممون به يه طرفي رفتيم تا هيزم جمع كنيم. چندتا جمع نكرده بودم كه اونطرفتر ميثم و ديدم، به دقت نگاش كردم. بياد روزهاي سرد افتادم كه پشت كلاس شاخ و برگا رو مي‌سوزونديم و آتش علم مي‌كرديم. نزديكش رفتم انگار ميثم هم مي‌خواست همينو بگه. خيلي آروم خنديد و خودشو عقب كشيد. بلند گفت: طياره، قاسم طياره!! بعد فرار كرد منم به ياد اون روزا دنبالش دويدم. توي دويدن هيزم‌ها رو پرت مي‌كردم. شور و حال نوجواني جلو چشمام بود و ولم نمي‌كرد مثل اون سالهاي توي حياط مدرسه، توي خيابون جلوي مدرسه ايرانيان ، هيكلم سنگين بود و نمي‌تونستم خودم رو بهش برسونم سنگي از روي زمين برداشتم بطرفش پرت كردم اما خيلي از من دور شده بود. جلوتر رفتم از ميثم خبري نبود. صداش كردم اما اثري ازش نبود. از ناراحتي نزديك بود سكته كنم ميثم از ارتفاع صخره و از چند متري افتاده بود پايين. به هر زحمتي بود خودمو بهش رسوندم صداش كردم: ميثم ميثم تكون نمي‌خورد فكر كردم بازي در مي‌آره. رو بدنش اثري از زخم نبود. داشت گريه‌ام مي‌گرفت بلند داد زدم محمدرضا بچه‌ها بياين! بياين! بلندش كردم و انداختم رو كولم نفس نفس مي‌زدم بچه‌ها رسيدن و با ترس و لرز ميثم عزيزم رو بالا كشيديم. خودم كه ناي رفتن نداشتم به صديق گفتم ماشين و بياره نزديكتر. خيلي زود اونو به نزديكترين بيمارستان رسونديم. پزشك اورژانس به ما گفت:
سرش به صخره برخورد كرده و چند روز بايد اونجا باشه و بعدش هم فرستادنش تو I.C.U و بستريش كرد. هر سه تايي‌مون داشتيم گريه مي‌كرديم. بعد از ظهر شده بود ميثم بعد از 19 روز بستري تو بيمارستان مُرد. شايد اگر رضايت همسر و پدر ميثم نبود الان بايد زندان بودم قيافش هنوز جلوي چشمام هست.

شکسته عینک
شعری از مصطفی کارگر
دوس دارم ببينمت وقتي داري گر مي‌گيري
شعله شعله تو خودت مي سوزي و هي مي‌ميري
بخدا ديدنيه جشن سكوت و آه و درد
دوس دارم تو هم بدوني كه كارات با من چه كرد
اگه از روي دلت پرده عشقو بردارن
يه گوشه مي افتي و ديگه كنارت مي ذارن
يه عروسك جاش كجاس؟ آغوش گرم بچه‌ها
وقتي هم خسته بشه تو آشغالي! پس توكجا؟
يه روزي مياد كه دست آدما كارا مي‌شن
نوراي قشنگ و سرخ حقيقت پيدا مي شن
ديگه از دست لطيف ابرا كار بر نمياد
از تو آستين خدا پرنده آب و دون مي‌خواد
ديگه هيچ دلي هواي باغ و بارون نكنه
تا دم صبحي كه شمشير، هوس خون نكنه
دل آدما لطيفه عين لبخند يه گل
كه برات پل مي زنه مي بردت اونور پل
اونور پل همه آدما بزرگن بخدا
اينور پل بعضيا شبيه گرگن بخدا
كاشكي بعضيا فقط گرگ بيابوني باشن
كه گلو مي‌درن و روي خاكا خون مي‌پاشن
زخم بازي توي صحرا مال فرم شادي‌هاس
بوي نفرت نميدن هميشه پاك و بي‌رياس
ولي گرگاي خيابوني حاليشون نميشه
كه شكار فقط بايد باشه توي دشت و بيشه
گرگاي بيابوني بعضي چيزا رو بلدن
گرگاي خيابوني تو امتحان شون ردن
گرگاي بيابوني قانون كارو مي‌دونن
گرگاي خيابوني پشت ظواهر مي‌مونن
گرگاي بيابوني وحشي وحشي‌ان ولي
گرگاي خيابوني جا مي‌گيرن رو صندلي
گرگاي بيابوني خيره نمي‌شن به شكار
گرگاي خيابوني هيزي دارن محل كار
گرگاي بيابوني تو دنياي وحشي خوبن
گرگاي خيابوني با مكر و حيله محبوبن
گرگاي بيابوني رفتاراشون غريزيه
گرگاي خيابوني نگاهشون يه چيزيه!
بخدا بايستي پيشوني گرگ رو ماچ كنيم
كه تو دنياي خودش رفيقه با سنگ و نسيم
گرگاي وحشي اگه مشق توحّشي دارن
بعضيا تو حس‌شون شوق آدم‌كشي دارن
بيچاره! خيال نكن مردي تو زوره جلو خلق
اگه وقتش برسه، خنجرا تيزن واسه حلق
اين روزا خيلي داري به اعتبارت مي‌نازي
به غرور و حرف و كار و بارت مي‌نازي
كي ميگه بازوي اين و اون ضعيفه؟ اخوي!
مثل چشمات شيشه عينكت كثيفه اخوي!
اگه راس راسي دلت قرصه و خيلي محكمه
دود آه اين و اون خيلي لطيفه اخوي!
تو كه با ادا و اطوار خودتو جا مي‌زني
خودتو لو ميدي، دل فقط شريفه اخوي!
تو كلاس بي‌كلاسي ثبت نام كن كه خدا
عاشق دلاي خالص و نظيفه اخوي!
تا حالا شيطونو بوس دادي توي آينه يا نه؟
تپله هيكلش و برات حريفه اخوي!
جلوي پاتو بپا يه وخت نيفتي تو خاكي
آدمي به ماشين و كتاب و كيفه اخوي!
يه سوال ازت دارم: اگه تو خواب خواب ببيني
رو لپات جاي يه‌بوسه‌‌ي خفيفه اخوي!
دوس داري بوسه‌ي حور باشه يا جاني شرور
كه يه جور علامته عين لطيفه اخوي؟!
اخوي! خوابي! بخواب تا خواب خوب خوب ببيني
تو خيال خام خود جمال محبوب ببيني
ولي من بهت ميگم: بوسه علامته فقط
كه با يه بوسه به اونجا مي رسي آخر خط
كه ديگه آخر خط برات فقط جهنمه
البته براي تو صدتا جهنم هم كمه
8/8/85

پیک نیک – گذری بر تکنیک‌های ادبی
محمد خواجه‌پور

استفاده از هجاهای کوتاه در ابتدای سطر و مصراع ریتم شعر را تند می‌کند و امکان مکث و تامل را از خواننده می‌گیرد. در شعر کلاسیک ما این مساله بسیار مشخص است.
دوبیتی و رباعی تفاوت‌های زیادی با هم دارند اما ساده‌ترین راه تشخیص لفظی این است که رباعی با هجای بلند و دوبیتی با هجای کوتاه آغاز می‌شود این مساله پی‌امدهایی هم دارد. هجاهای کوتاه به همراه وزن رباعی باعث می‌شود که با شعری سنگین و معمولاً متفکرانه روبه‌رو باشیم. اما دوبیتی شعری روان و ریتمیک است.
این مساله در شعر مدرن نیز مطرح است. تراکم مصوت‌های کوتاه باعث می‌شود ریتم شعر هر چه سریع‌تر افزایش یابد. اما تراکم زیاد مصوت‌های بلند شامل آ، ای و او باعث مکث‌های درونی در شعر و امکان توقف و اگر خواننده بخواهد تفکر را فراهم می‌کند.

سیری در سرزمین نور
قسمت اول سفرنامه حج جواد راهپیما
• روز شنبه تاريخ 19/4/1378 كم‌كم به پايان مي‌رسيد ثانيه‌هاي شهر گراش مثل دريا، موج مي‌زدند و به سوي ساحل ساعت‌ها پيش مي‌رفتند و هر لحظه سرور وصال حضرت ايزدي حس درونم را به وجد مي‌آورد و مرا مدهوش جمال يار مي‌ساخت. چشمان بدرقه كنندگان به تيك تاك ساعت دوخته شده بود تا اينكه ساعت 10:45 شب فرا رسيد لحظه هجران و وصال. لحظه هجرت از خويشتن و پيوستن به صاحب تن. اشكهاي حلقه حلقه شده مادر بزرگم زنجيروار به گردنم افتاده بودند. بدرود كردم و چشمها بدرقه راهم شد. اما از ميان آن همه چشم، نگاهي بود كه خيره خيره مرا مي‌پائيد و حضورم را عاشقانه حس مي‌كرد بعد از ماهها فراق به وصال رسيده بود و بيدرنگ به فراق باز مي‌گشت ولي اميد وصالي كه در فراق است او را نوازش مي‌داد و به آينده‌اي روشن اميدوار بود به همين جهت از چشمانش درس زندگي آموختم و از نگاهش موسيقي سبز عشق را زمزمه كردم به هر حال رفتم و ماند با كوله باري از چشم انتظاري. ساعت 11 شب به همراه برادرم با اتوبوس از گراش به سمت شيراز حركت كرديم.
• تقريباً ساعت 5 بامداد روز يكشنبه تاريخ 20/4/1378 بود كه در شهر بيدزرد نزديكي‌هاي شيراز اتوبوس در كنار مسجدي توقف كرد و مسافران جهت اداي فريضه الهي نماز صبح را خواندند و اتوبوس دوباره به سمت شيراز حركت كرد ساعت 6 بامداد به ترمينال شهيد كارانديش شيراز رسيديم و من و برادرم به سمت خانه‌مان در چهارراه ادبيات حركت كرديم سپس به سوي فرودگاه بين المللي شهيد دستغيب شيراز رفتيم و از برادرم خداحافظي كردم و به مقصد تهران پايتخت آريائيان پرواز كردم. ظهر بود و هواي تهران مطلوب. سينه‌ام سرشار سبز بودن بود و نگاهم ترانه رسيدن را مي‌سرود. ا... اكبر اولين تجسمي بود كه بر دلهاي گره خورده در زلفان حضرت يار جلوه‌گري مي‌كرد و نماز عاشقان را ستايش مي‌نمود و گذاردم آنچنان كه در توانم بود به همسفرانم كه رسيدم در جستجوي تماشاگه‌اي برآمديم كه بتوانيم بازي دربي مورد علاقه‌مان را نظاره كنيم و چنان شد كه خون بر آسمان پيروز گشت و قهرماني جام حذفي را جشن گرفت. برگشتيم در حاليكه كه آسمان فرودگاه مهرآباد پايتخت عزادار شده بود چه مي‌توان كرد تقدير بود و سرنوشت كه جز هواي دايره‌اي هيچ كس جرات رقم زدنش را نداشت و خورد چنان كه بايد مي‌خورد حدود ساعت 10 چادري بود كه با دورگويي مطمئن با صفابخشان چشمه احساس دورگويي نمودم در حاليكه لبريز از سرور حضور بودم به همراه كاروان ساعت 30 :11 شب توسط ايرباس برفراز دلها به سوي كعبه به پرواز در آمديم و با دلي سرشار از زمزمه‌هاي دوستي ترانه وصال را مي‌چشيديم آري شبي بود به ياد ماندني شبي بود كه دلهاي هزاران عاشق دور مانده از وصال معشوق به سوي كاشانه اصلي‌شان باز مي‌گشتند « كل شيء يرجوا الي اصله ».

۱۰/۱۴/۱۳۸۵

الف 305

تشنه‌ی رطب
غزلی از مصطفی کارگر
بدوز روي لبم لب که جان به‌لب شده‌ام
بريز بوسه که در خود اسير تب شده‌ام
مرا به عطر غزل‌هاي تازه مهمان کن
بخوان ترانه که چندي‌ست غرق تب شده‌ام
سراغ عاشق خود را چرا نمي‌گيري
براي جنگ دل و چشم تو ادب شده‌ام
مرا اگر بکشي باز هم هواخواه‌ام
جنون به هستي‌ام افکن که حق‌طلب شده‌ام
تو ناز کن که نياز از دلم چکيده به‌لب
ببوس ولوله را... تشنه‌ي رطب شده‌ام
چگونه دل نسپارم به خون لبخندت
که در مصاف تو بي‌حس و بي‌عصب شده‌ام
نماز حوصله سودي نکرد و عزراييل
سلام داده و انگار منتخب شده‌ام

هواپیما
شعری از فاطمه خواجه‌زاده
به فهیمه!خواهرم.
این کابوس تمام نشده
کسی پایان خوابم صلواتی نفرستاد
که من جمع کنم خودم را
بساطم را
دیدم بر فراز تپه‌ای
خودم دیدم
که سیاه می‌خندی
و من سفید پوشیده بودم و موهای عروسکم را می‌کندم
هواپیما پرنده منفور قشنگی‌ست
که تو را دور می کند
و آسمان
سفیدی چشمان تو بود که نمی دیدم
و
بلال حبشی بود که اذان می گفت
عدالت یعنی نوبت من بود بروم
می روم
نیستی
و این کابوس مرا می برد

وقتی باران می‌بارد
شعری از حجت عابدی
باران بارید
می بارد
صدای ابرها
که به هم می‌خورند
کسی‌دارد گریه می‌کند؟
اشک‌ها سرازیر می‌شوند
گونه‌ها را خیس می‌کنند
آنگاه آسمان چرخی می‌زند
در دست‌های من
اشک‌های ریخته شده
چنان که غبار غم
از چهره‌ام پاک شود
فکر می‌کنم
در این غوغا
که ابرها
با هم می‌جنگند
اشکی سرازیر می‌شود
از دلی تنگ
برای رخسار ماه
که دعا می‌کند
اشک‌هایم را پاک می‌کنم
و با تنهایی آسمان
قسمت می‌کنم
بار دیگر صدایی
تازه بر می‌خیزد
شاید
این بار
از شادی گلی باشد
که خود را در چمن چاه داده
و قطره‌ای از طراوت
به خود می‌گیرد
ناله ....ناله...
صدایی
تازه
از اعماق غربت
شاید
دلتنگی برای خود می‌خواند

امکان زیستن در شعر
نگاهی محمد خواجه‌پور به «غزل ناسروده» از مصطفی کارگر/ الف 305
در گذشته شعر تنها وسیله‌ای برای بیان چیزهای دیگر بود. اما هر چه به پیش رفته‌ایم درگیری شاعر با متن خود از نیاندیشیدن به قافیه گذشته است و با تداخل شعر و شاعر رسیده است.
به گونه‌ای که در برخی شعرهای امروز معروف به شعر فرم یا «غزل فرم» چگونگی گفتن اهمیتی همسان با آنچه گفته می‌شود یافته است.
در «غزل‌های ناسروده» شاعر نسبت به شعر فاصله دارد. استفاده از برخی امکاناتی فرمی می‌توانست به ظرفیت‌ها و زیبایی‌های شعر بیافزاید. به عنوان مثال می‌توان به سه قسمت می‌توان اشاره کرد:
بیت دوم: در این بیت شروع شدن اتفاقی بیرونی است در حالی که اگر شروع واقعاً‌در سر شاعر جاری می‌شد این فاصله به وجود نمی‌آمد. همین عبارت «حادثه‌ای در سرم جاری‌ست» مفهوم شروع را با خود دارد. هر چند شاعر با تضاد میان «شروع» و «ختم» توجیهی بیانی برای حضور «شروع» یافته است.
بیت ششم: در اینجا نیز شاعر به دنبال قافیه می‌گردد. اگر به جای «سکوت تو» عبارتی که امکان هم قافیه شدن را غزل را داشت استفاده می‌شد. زیبایی شعر افزون می‌گردید.
بیت آخر: در حالی که شعر به پایان خود رسیده است. شاعر همچنان رو به آن نقطه منتظر است. در صورتی که در فضای فرم شاعر آگاهی بیشتری نسبت به موقعیت شعر دارد و از این موقعیت به خوبی برای ایجاد آرایه‌های بیانی و لفظی استفاده می‌کند.
تمام این پیش‌نهاد برای گسترش فضاهای شهر است. اما «غزل ناسروده» با این شکل موجود نیز خواندنی‌ است.