ماجرا
شعری از نرگس اسدی
شعری از نرگس اسدی
1و2
-چه طور اين اتفاق افتاده؟
- رفته بوده بالاي پله ها .
- کسي صداش رو نشنيده؟
- اون موقع شب کسي اونجا نبوده
- شما اين رو باور مي کنيد؟
- ما خودمون به بقيه گفتيم که کسي نبوده
-از کجا متوجه شديد؟
- قطره هاي خون به درشتي تگرگ بود
- پس مثل رود نبوده
- نه
- مغزش چي؟
- از قبل فاسدبود
- 38کلاغ ديگر تا صبح مانده
-خوب بخوابي
3و4
- هموني نيست که بوي گند مغزش تو شهر پيچيده بود
- خودشه
- فکر کنم يکي از تخته ها لق بوده
- خودش سر مي خوره
- مهم اينه که مثل يه آبشار خون مي ريخته
- 36تا
- خوب بخوابي
....
....
39و 40
- قاتل رو پيدا کردند
- طاقت نياورده خودش رو معرفي کرده
- خون مثل دريا تو خيابون موج مي زد
- نذاشتن کسي بويي ببره
- خوبه
- خوب بخوابي
**************
تصوير مثل آيينه است! بهش دست نزن.
-چه طور اين اتفاق افتاده؟
- رفته بوده بالاي پله ها .
- کسي صداش رو نشنيده؟
- اون موقع شب کسي اونجا نبوده
- شما اين رو باور مي کنيد؟
- ما خودمون به بقيه گفتيم که کسي نبوده
-از کجا متوجه شديد؟
- قطره هاي خون به درشتي تگرگ بود
- پس مثل رود نبوده
- نه
- مغزش چي؟
- از قبل فاسدبود
- 38کلاغ ديگر تا صبح مانده
-خوب بخوابي
3و4
- هموني نيست که بوي گند مغزش تو شهر پيچيده بود
- خودشه
- فکر کنم يکي از تخته ها لق بوده
- خودش سر مي خوره
- مهم اينه که مثل يه آبشار خون مي ريخته
- 36تا
- خوب بخوابي
....
....
39و 40
- قاتل رو پيدا کردند
- طاقت نياورده خودش رو معرفي کرده
- خون مثل دريا تو خيابون موج مي زد
- نذاشتن کسي بويي ببره
- خوبه
- خوب بخوابي
**************
تصوير مثل آيينه است! بهش دست نزن.
روزها
شعری از مریم فرهادی
خاطراتم را نقاشی کردهام
و قاب کردهام با آن دعای مادر بزرگ را
همهی حسهای خاک خورده کودکیم را
مرور میکنم
روزها
بهترین هدیهی آسمانند
مسافر
شعری از حبیبه بخشی
شعری از حبیبه بخشی
هوا سرد است
و باران ميچكد هردم به روي شيشهي خاكي
حضور من كنار صندلي خالي و تنها
و آهنگ مليحياز درون واكمن هر لحظه در گوشهايمن
هي ميكند نجوا
و باز سنگيني پلكها
مرا آغوش ميگيرد به روي صندلي
اين خواب
و بعد از اندكي
او نيز خيره ميشود با آن دو چشم عاشقاش
در چشمهاي بستهام
و خستهام
از اين همه احساسهاي پوچ و نافرجام
و او
حتي بدون اينكه با خود بنگرد
آيا در اين ويرانه دل جايي براي دوست داشتن
ميشود پيدا!
با آن دستهاي گرم خود
به روي صندلي خالي
هديه ميدهد به من
يك جعبه عطر بيك و يك كتاب
و تاب ميخورد
درون سينهام
شعرهاي ناب ناب
اي ترنم بهار
به تو هديه ميكنم
من هم تمام شعرها
و باران ميچكد هردم به روي شيشهي خاكي
حضور من كنار صندلي خالي و تنها
و آهنگ مليحياز درون واكمن هر لحظه در گوشهايمن
هي ميكند نجوا
و باز سنگيني پلكها
مرا آغوش ميگيرد به روي صندلي
اين خواب
و بعد از اندكي
او نيز خيره ميشود با آن دو چشم عاشقاش
در چشمهاي بستهام
و خستهام
از اين همه احساسهاي پوچ و نافرجام
و او
حتي بدون اينكه با خود بنگرد
آيا در اين ويرانه دل جايي براي دوست داشتن
ميشود پيدا!
با آن دستهاي گرم خود
به روي صندلي خالي
هديه ميدهد به من
يك جعبه عطر بيك و يك كتاب
و تاب ميخورد
درون سينهام
شعرهاي ناب ناب
اي ترنم بهار
به تو هديه ميكنم
من هم تمام شعرها
با همه غریبی
شعری از هدی موغلی
میون این همه آدم
تو فقط باهام یه رنگی
میشینی تو پای حرفام
داری با غمم میجنگی
من پر از غصه و دردم
تو با غصههام غریبه
اما با همه غریبی
دست یاریت بیفریبه
چشمهی گریون چشمام
داره میجوشه هنوزم
تو میخوای آروم بگیرم
به خوشیها چشم بدوزم
قطرههای اشک این غم
خیلی وقته تو چشامه
هقهقِ تلخ یه گریه
هنوزم توی صدامه
توی میخوای غمُ برونی
بیرون از این قلب داغون
خندتُ میدی به چشمام
تا نبارن دیگه بارون
پای حرفای دل من
تو میمونی بی بهونه
لحظههای با تو بودن
منو از غم میرهونه
تو فقط باهام یه رنگی
میشینی تو پای حرفام
داری با غمم میجنگی
من پر از غصه و دردم
تو با غصههام غریبه
اما با همه غریبی
دست یاریت بیفریبه
چشمهی گریون چشمام
داره میجوشه هنوزم
تو میخوای آروم بگیرم
به خوشیها چشم بدوزم
قطرههای اشک این غم
خیلی وقته تو چشامه
هقهقِ تلخ یه گریه
هنوزم توی صدامه
توی میخوای غمُ برونی
بیرون از این قلب داغون
خندتُ میدی به چشمام
تا نبارن دیگه بارون
پای حرفای دل من
تو میمونی بی بهونه
لحظههای با تو بودن
منو از غم میرهونه
سیری در سرزمین نور
قسمت سوم سفرنامه حج جواد راهپیما
قسمت سوم سفرنامه حج جواد راهپیما
. نماي با صفاي شهر مدينه را از پشت اتاقمان تماشا ميكرديم شور داشت و هيجان. ثانيهها بر حسب زمان پيش ميرفتند ظهر شد و براي اقامه نماز به سمت مسجدالنبي (ص) حركت كرديم هرگاه مسجدالنبي (ص) را از سيما تماشا ميكردم شعلههاي درونم برافروخته ميشد آنقدر كه بيان شوق ديدارش بر زبان نميگنجد. شوق وصال مسجد پيامبر (ص) عجيب مرا شيفته و مجذوب خويش كرده بود در راه كه ميرفتيم گنبد سبز بارگاه نبي اكرم (ص) ديده ميشد اشك در چشمانمان شعلهور شده بود. قلبهايمان به تپش افتاده بودند و عجب لحظاتي سپري ميشد گريه ميكرديم و خداي را سپاس ميگفتيم زيرا كه حضورمان را ناباورانه در مدينه الرسول (ص) حس ميكرديم. زير لب زمزمه ميكرديم «لبيك اللهم لبيك لبيك لا شريك لك لبيك ان الحمد و النعمه لك و الملك لا شريك لك لبيك» شكوفههاي احساسمان شكفته و غنچههاي چشمهايمان رو به قبله باز ميشدند در مسير مسجد النبي (ص) ابتدا به قبرستان معظم و مقدس بقيع كه آرامگاه چهار امام (ع) و دختران پيامبر (ص)، همسران پيامبران (ص)، ابراهيم پسر پيامبر (ص)، فاطمه بنت اسد (س)، ام البنين (س)، حضرت زينب (س)، عمههاي رسول (ص)، عباس عموي پيامبر (ص) و به روايتي حضرت فاطمه (س) ميباشد رسيديم و از پشت پنجرههاي آهنين قبور شريف را زيارت كرديم چه مظلومانه آرميده بودند حتي بدون يك گنبد كوچك چقدر مظلوم، چقدر مظلوم.