۱۰/۰۶/۱۳۸۵

الف 304

خواب
داستانی از فاطمه رهنورد
پسرك حال مادرش بد بود و براي پيدا كردن داروي گياهي به جنگل رفت جنگلي انبوه و تاريك، زير درختها سرخس‌ها حسابي رشد كرده بودند. از اين فضا كمي ترسيده بود كه چيزي بين سرخس‌ها تكان خورد ناگهان ، سرش را بيرون آورد. از ديدن آن وحشت كرد چند قدم به عقب برداشت هر دو به هم خيره شدند بي‌خودي ترسيده بود چون يك بچه ديپلو دوكوس (1) بود با چشمهاي درشت و گرد و سرخس‌هايي كه از دهانش بيرون بود و صداي نازكي كه در مي‌آورد ديدني بود احساس كرد زمين در حال لرزيدن است و صداي عجيبي به گوشش مي‌رسد كه هر لحظه بلندتر مي‌شد. از دور ديد كه درختها شكسته مي‌شوند و مي‌افتادند. خودش را در يك نقطه امن پنهان كرد تا آن هيولاها به نزديكي او رسيدند. يك گله ديپلو دوكوس بالغ بودند كه از جنگل عبور مي‌كردند و به طرف رودخانه‌ها مي‌رفتند. او و بچه ديپلودوكوس هم به دنبال آنها راه افتادند تا به رودخانه رسيدند. در حال جمع كردن گياه بود كه صداي گوشخراشي شنيد به طرف صدا نگاه كرد يك تيراناسوروس (2) بود كه قصد حمله به يك استگوساروس(3) داشت. استگوساروس توانست خودش را نجات دهد و فرار كند. اين بار تيراناسوروس، بچه ديپلو دو كوس را براي شكار در نظر گرفته بود و به طرف او رفت. پسرك با پرتاب چند سنگ خواست كه تيراناسوروس را از آنجا دور كند ولي او كه عصباني شده بود به سمت پسرك كه از ترس ميخكوب شده بود رفت تا اين كه به بالاي سرش رسيد با چشم‌هاي مخفوش نگاهي به او كرد و دهانش را باز كرد تا با دندانهاي تيزش او را كه جيغ مي‌كشيد بگيرد. ناگهان با يك تكان شديد از خواب پريد.
مادرش بود كه مي‌گفت: ببخش عزيزم كه اينجوري بيدارت كردم. داشتي جيغ مي‌كشيدي . و پسرك: اوه، همش خواب بود خيلي به موقع بيدارم كردي.
1. Diplodocus 2. Tyrannosaurs 3. Stegosaurus

باید برهنه راه بروم
شعری از فاطمه آبازیان
من در يک وضعيت نابسامانم
يک منگي موقت
گلويم درد مي کند
نه اينکه سرما خورده باشم
سرما مرا خورده است
پک محکمي زدي به سيگار احساس
خام نبودم
نسوختم
آن دود خاکستري رنگ
فوتش کردي در اتاق زندگي
همان اتاق!
نه پنجره اي دارد
نه تهويه اي
اتاق اشباع شده از دود
خفه نمي شوم
شده ام
يک زنده ي منفعل در ابتداي نابودي
بدون بودن و باليدن
صداي نفت کش همسايه مي آيد
شايد مي خواهد خودش را بکشد
خط هاي دفتر هيچ وقت به هم نمي رسند
با جرات بگويم:
هيچ وقت!
هان
اسم تو راه يافت به ذهن من
چشم هايم راه شدند
خشک خشک
مدتي بعد
تفت کردم روي خاک
خيس خيس
دمپايي پاره
بايد برهنه راه بروم
روي زمين سرد
سرما مرا خواهد خورد
دوباره.


من یا خودم
شعری از سمیه کشوری
به ديوار اتاق زل مي زم
سفيد
بدون حتي خطي
به دليل بودنش فکر مي کنم
ديواري بين من و خودم
راه مي روم
به دليل بودنش فکر مي کنم
آينه زل زده به من
به نقاب صورتم فکر مي کنم
به دليل بودنش
مغزم زنگ مي زند
زنگ خطر
عادي ست
هميشه
من دلم براي خودم تنگ مي شود
ديواري بين من و خودم
آنچه هستم هيچ وقت
نيستم
آري
هيچ وقت!

چهره سیاه آمریکا
نگاه محمد خواجه‌پور به کتاب اگر بیل استریت زبان داشت
جیمز بالدوین /ابراهیم یونسی/ نشر معین/چاپ اول 83/207صفحه /2000 تومان
جمیز بالدوین، سیاهپوست است و این بر دید او نسبت به پیرامون‌اش اثر عمیقی دارد. «اگر بیل استریت زبان داشت» روایت دنیای سیاهان است در عمق، البته فراموش نمی‌شود که سیاهان نیز دارای تنوعی هستند که دنیای آنان را شکل می‌دهد. به خاطر همین با فضاهایی کاملاً عاشقانه تا فضاهای تیره اجتماعی در رمان حضور دارد و حرکت می‌کند.
نباید از نظر دور داشت که رمان در دهه هفتاد نوشته شده است و هر چند بیانیه‌ای برای مبارزات برابری نژادی در جامعه آمریکا آن سال‌ها نیست. ولی به خوبی در متن روایت این گفتمان روزگار خود را بازتاب می‌دهد. آدم‌های رمان هرچند در جریان‌های سیاسی نیستند ولی این از واقعی بودن آن‌ها نشات می‌گیرد. آدم‌های قابل لمس و در دسترس که نمونه‌های آن را فارغ از رنگ در هر جامعه‌ای هم می‌توان یافت. با این وجود به قدر کافی آمریکایی هستند.
با وجود تمام انتقاداتی که بر جامعه آمریکا در کتاب وارد است ولی کتاب بر اساس ایده‌ها و ایده‌‌آل‌های آمریکایی «عشق نجات می‌دهد» بنا شده است. این تفکر آمریکایی دیگر فارغ از سیاه و سفید است و می‌توان آن را در بسیاری از آثار هنری تولیدی آمریکا ردیابی کرد. چیزی که می‌تواند فونی را از زندان نجات دهد بازگشت به عناصر اجتماعی اولیه است. «خانواده» که هم در شکل فرزندی متولد خواهد شد و هم در خانواده نوعی «تیش» تبلور دارد می‌تواند باعث نجات شود.
اما برای یک نویسنده خوانندن «بیل استریت» از نظر شکل روایت آموزنده است. اول این که زمان در کتاب منطبق با زمان واقعی نیست نیمه اول کتاب در یک روز روایت می‌شود و کتاب پر از «بازگشت به گذشته» است. تا بتواند ریتم زمانی کار را حفظ کند و قصه را به پیش برد. از سوی دیگر زاویه دید انتخاب شده اول شخص است و با توجه به محدودیت‌های اول شخص نویسنده از تکنیک خاص روایت ذهنی استفاده کرده است یعنی در برخی قسمت‌ها ما به همراه روای اول شخص حدس می‌زنیم چه اتفاقی دارد می‌افتد. مثلاً در بخش زندان که «تیش» حضور ندارد ما همراه با او اتفاقات را حدس می‌زنیم هر چند این حدس زدن دارای عدم تعین پست‌مدرنی نیست و ما تنها با یک حدس قطعی روبه‌رو هستیم که ویژگی یک داستان «واقع‌گرا» است.
جنبه‌های دیگری از قوت «بالدوین» آنجاست که در صحنه‌های زد و خورد همچنان به تشریح جزییات اشیا می‌پردازند ولی این تشریح جزییات ا زضرباهنگ صحنه نمی‌کند. یعنی صحنه‌های برخورد که در سه صحنه پرداخت شده است پیش از آن که خشونت را منتقل کند در نوعی خلسه روایت می‌شود. مثل نمایش صحنه‌ها به شکل اسلوموشن از این تکنیک در سینمای امروز نیز زیاد استفاده می‌شود که خشونت همراه با نوعی خلسه و تعالی است. ولی برای داستانی که سی سال قبل نوشته شده است این فرم بیان برخورد‌ها غریب و خواندنی است. البته زاویه دید زن روای نیز در رسیدن به این نگاه در هنگام برخوردها بی تاثیر نیست.
هر چند «جیمز بالدوین» برای ما نویسنده نامداری نیست. ولی خواندن این کتاب می‌تواند دیدن آدم‌های معمولی را ما ساده‌تر کند. البته نباید از این گذشت که «ابراهیم یونسی» هم مترجم قابل اعتمادی است.

۹/۲۹/۱۳۸۵

الف 303

ماهی کوچک
شعری از حبیبه بخشی
حوض را وسط اتاق حبس كرده‌ام
دوست دارم
نگاهم هي زل بزند به چشم‌هايش
و او بچرخد
شايد هم من
تو
چشم‌هايت را باز كن
نه با لنزهاي آبي
بنفش
قرمز
صورتي
و صورتي بي لب
پنكه مي‌چرخد
همه چيز
حتي ماهي‌هاي كوچك
****
كوچولوي من
برگرد
اينجا
آسماني نيست كه بگويم
چقدر دوستت دارم

غزل‌های ناسروده
غزلی از مصطفی کارگر
سلام ساحل دريا... سلام بانو جان
بخند آينه‌ها را... برقص دست افشان
شروع حادثه‌اي تازه در سرم جاري‌ست
که ختم مي‌شود اما به تو در اين دوران
چقدر با تو غزل گفتم و تلاوت شد
ميان سوره غريبانه آيه‌ي باران
مسير شاعري‌ام را به درد بخشيدي
براي کلبه‌ي سردم درست شد مهمان
فروغ هر چه غزل‌هاي ناسروده شدي
که داده‌اي کلمات لب مرا سامان
هزار قافيه چرخيد توي سينه ولي
نشد سکوت تو با هيچ مصرعي همسان
قسم به درد که هفت آسمان دلم تنگ است
شکوه غربت چشمم تبسمي پنهان
تو را ـ تو را ـ که شنيدم دلم گرفت و دگر
هميشه منتظرم رو به نقطه‌ي پایان

دل من مال خودم نیست، مال غمه
شعری از خانم کشوری
برای آخرین بار
نگاهتو از من نگیر
تو پیش من بمون
زندگیمو از من بگیر
اشکتو پاک کن عزیزم
که نیست توان دیدنش
کاشکی که هر چی اشک تو
واسه خودم بدزدم
بدون تو امشب دارم خیابون و اندازه می‌زنم
تنهایی رو تموم کن و
بیا تا به گریه‌هات رنگ تازه بزنم
گریه‌هات و به من بده
دیگه برو به غربتت
برو که با من نبودن
این هه سعادتت
تو رفتی و نگاهتو از من گرفتی نازنین
شیشه‌ی عمر من با رفتنت زدی زمین
شکوندی و شکستی این دنیای رویای منو
می‌خوام که تو خوشبخت باشی بدون من بردار برو
به اشک من نگاه نکن دوباره گریه‌ات می‌گیره
دوباره مهر من یه وقت تو قلب تو جا می‌گیره
دیگه می‌دونم با دلتنگی غربت
عشقم تو قلبت می‌میره
منو یادت می‌آد یا نه؟
ساعت 10 موقع آشنایی‌مون
دوست دارم هنوز بگم واسم بخون
ترانه رو امروز واسه تو می‌خونم اینو ببین
اسم تو نمی‌تونم داد بزنم به تو می‌گم یه نازنین
دیگه اشکا اجازه‌ی گفتن نمی‌دن باید برم
برم و دل رو به غم‌ها بدم
دوست من همین گلای مریمه
دل من مال خودم نیست مال غمه

آری باید رفت
شعری از هدایت بخشی
آري بايد رفت
و خاطره‌ها را تنها گذاشت
بايد قصه‌ي تلخ جدايي را باور داشت
ديگر تماشاي غروب آفتاب در كنار دريا قشنگي ندارد
ديگر در بلنديهاي پشت بام خانه قناري‌ها نمي‌خوانند
ديگر دست‌هايم قدرت نوشتن ندارد
ديگر شعرهايم بدون تو معنايي نداري
آذر85 جزيره كيش

زندانی که در آن هستیم
نگاه محمد خواجه‌پور به کتاب باغ های شنی
باغ‌های شنی/ حمیدرضا نجفی/ نیلوفر/مجموعه شهرزاد5/تابستان 84/1300
باغ‌های شنی مجموعه داستانی است که به همت بنیاد گلشیری در مجموعه شهرزاد منتشر شده است این مجموعه سعی می‌کند کار نخست داستان‌نویس فارغ از گرفتاری‌های صنعت نشر، به چاپ بسپارد
کتاب از پنج داستان پیوسته تشکیل شده است. پیوستگی داستان از نظر فضا و شخصیت‌ها شکل می‌گیرد. شخصیت‌ها انتخاب شده از میان مجرمان و زندانیان انتخاب شده‌اند و چهار داستانِ مجموعه ب طور کامل در زندان می‌گذرد. به نظر می‌رسد توجه خاصی به زبان شخصیت‌ها و برخورد میان لحن و زبان دارد. او به خوبی زبان‌های مختلف می‌آمیزد و برخوردهای بین آدم‌های داستان نیز چیزی از زبان آغاز می‌شود در در داستان نخست این برخورد راننده با شخصیت نخست است که او را با دیگر شخصیت‌ها آشنا می‌کند و در داستان‌های دیگر نیز تمامی درگیری‌ها وقتی آغاز می‌شود که متلکی بین دو شخصیت پرانده شده است. در داستان «پیش» وقتی دو شخصیت به هم نزدیک می‌شوند که دکتر به حرف در می‌آید.
در نگاه اول با فضایی «ناتورالیستی» طرف هستیم. پرداختن به طبقات پایین جامعه، زندان و جبر حاکم بر رفتارها و فرم روایت خواننده ایرانی را به یاد کارهای «صادق چوبک» می‌اندازد. اما همان‌گونه که گفته است در این چالش داستان بر زبان که مساله‌ای «پست مدرن» است بنیان شده است و گویی تنها همین سخن گفتن با همین زبان گذشته است از آنچه روایت می‌شود داستان را به پیش می‌برد.
به ضرورت لحن تمام داستان‌ها به صورت اول شخص نوشته شده است و این باعث شده است لحن تنها در دیالوگ‌ها بازتاب نداشته باشد و بر روایت و حتی جهان‌بینی روای نیز تاثیر بگذارد در داستان «پیش» بعد از پایان داستان چیزی عوض نشده است. این عوش نشدن و این که دنیا همچنان به همان روال می‌چرخد در همه داستان‌ها است. در داستان اول شخصیت که در ابتدا می‌خواهد سوار اتوبوس است در پایان باز هم همان است. در داستان‌های دیگر نیز قصه‌ای گفته می‌شود ولی شخصیت اصلی و موقعیت‌ها تغییر اساسی نمی‌کند. داستان‌های مجموعه مثل مجرم‌ها هی زندان به زندان می‌شوند و هنوز همان آش است و همان کاسه از این نظر در فضایی «ناتورالیستی» ما با دیدگاهی «اگزیستانسیالیستی» با موقعیت روبه‌رو می‌شویم.
باغ‌های شنی نوید نویسنده‌ای جدی به نام «حمیدرضا نجفی» را می‌دهد. نجفی رد این کتاب زبان مجرم‌مان را خوب بازنمایی کرده است و این زبان تبعات خود را بر داستان‌های مجموعه گذاشته است. اما باید دید با تغییر این زبان و استفاده از دیگر امکانات بیانی چه اتفاقی در داستان‌های بعد وی خواهد افتاد.
30: گراز دست کرد توی جیب اورکت مردم، نوِ نو و دو دستی جرش داد. دلم سوخت. اصل بود، خدا ندار! و حتی قلمبه مال مردم با باد پخش بیابان شد که «بپا» پاشنه پوتین سربازی را از روی خرخره‌ام برداشت و دوید. گراز پایش کتانی بود. نشست روی سینه‌امو بپا که از جلوی آفتاب رد شد، هوا آمد، گفتم:
- خیلی نامردی
و هر دو شنیدیم. گراز مثل مهناز با کف دست کوبید روی صورتم، آتش گرفتم. بپا پیدایش شد و دو چنگش پر از مال مردم همه آبی پر طاووسی. از توی جگرم عرّ زدم:
- مادر تو ... بپا

۹/۲۷/۱۳۸۵

الف 302

گذشته‌ی عشق
شعری از حمید توکلی
تکه تکه ‏
‏ هر طرف ‏
‏ به قول کهنه شاعران "که بنگریم"‏
پاشیده صدای ‏‎ Madona‎و ‏Modern talking
دلم می خواهد سینه اش بگیرد ‏
‏ سردی خم نشدنی چدن ‏
‏ و بوی گرم کافه عرق‏
باز گشته ام
بین تکه های کوچک سنگ
‏ بی معنی استعاره‏
‏ و لذت درد‏
‏ من جا گذاشته ام ‏
‏ برای گرفتگی سینه‌ام ‏
‏ با لمس دست هیچ کس‏
آبان1385‏

بی همنفس
شعری از ابراهیم اسدی
ای امید و قبله گاه من
زیباترین زمان مستی و عاشق شدن
جدا ماندن از هستی من
ای زیباترین جلوه شکوه من
با تو من تا اوج آسمانم
در دریایی بی کران هستی شدن
در جوی آب تا آخر بن بست
در رودخانه خروشان که زلالی استخوانم از زیر پوست پیدا بود
در باغهای بهارنارنج لحظه‌هایت
در سبزه زار سبز زیبا شدن
در دشت‌های آرامش و دل انگیز ساعتها
در جنگلهای پر از وحشت کلاغهای آدم خوار
تا سپیدی نور خورشید پا گذاشتن
در باغچه های پر طروات و شبنم وار
با شور و اشتیاق از خدا گفتن
در حس خوب ترانه‌وار رفتن
تا رسیدن به لوند وجود تو
ای سد مانده تا ابد در کنارم
ای ماهی دریایی تنهایی من
ای گشمده در خیال شب‌های خلوت من
می توانی بگویی در محفل دل کدامین صدف می توانم به آرامش برسم؟
ای همزاد تنهایی سقوط من
ای آشنا و بیمار من
سردترین لحظات من
بی گرمی دستان تو
بغل بغل خواب بی رویا دیدن
لبخند زدن بهم در اوج غریبگی
چه سخت بود برای این گمشده
در این دنیایی بی محبت و تاریک
تنها تو دلخوشی این تن خسته ایی
در سایه سار غم و بی کسی
در اتاق‌های گرم زمستان
که حال همه از دود هیزم سیاه رنگ شده
با من بگو چگونست!؟
با تو رفتن تا غروب ستاره
تا مردن و تازه شدن دوباره

سه شعر از مریم فرهادی
کوچ
نگاه
موج
گهواره‌ی خواب
مادری که فاصله معراج را می‌دانست
ثانیه‌ها نمرده‌اند
کاج‌ها خاموشند
در سکوت متلاطم آرامش
در سطور متراکم یقین
عکست را قاب کرده‌اند
در ابتدای کوچه
بر پیشانی خیابان
و تصویر کرده‌اند کوچ پرستوها را

آسمان

شهر خوابیده است
در آرامش گیج اضطراب
در امتداد دستان فلق
در انتظار نگاه سپید
آسمان جلوه زیباترین جلوه‌ی خداست

ردپا

در هیاهوی خسته باد
در سکوت ممتد نسیم
در نگاه خیس قناری
ردپای خدا جاری‌ست

نگاهی به شعر «اتفاق» اثر فاطمه خواجه‌زاده / الف 301
نوشته: محمد خواجه‌پور
هر کدام از واژه‌ها حس و ضرب‌آهنگ ویژه‌ای را منتقل می‌کنند. تراکم واژه‌های دارای یک حس فضای شعر را تشکیل می‌دهد.
شعر «اتفاق» مملو از اضطراب است. این اضطراب از نگرانی شروع شده و تا وحشت امتداد دارد. حتی در انتخاب واژه‌ها نیز این اضطراب و وحشت نمود دارد. در سطر «هزاران نگاه را دو به دو گره می‌زند» جمله حالت مفعولی دارد از سوی دیگر خود «گره زدن» دارای باری از خشونت است. شاعر می‌توانست از کلماتی مانند «به هم افتادن» «جورشدن» استفاده کند ولی این اصطلاحات آن بار وحشت را منتقل نمی‌کند.
با این دیدگاه شعر را بخوانید در بیشتر سطرها واژه‌ای وجود دارد که بار اضطراب را بر دوش می‌کشد.
حتی واژه «تکنولوژی» نیست بازتاب خشونت و ماشین است. و «بهتر دیدن» جنبه کنایی یافته است. لغت تکرار شده «شوک» اوج این هراس است یک تکان ناگهانی که حس را به هم می‌ریزد.
اما اضطراب این شعر و شاعر از کجا سرچشمه می‌گیرد. با نشانه‌های مانند «سفید عروسی» در نگاه اول جنبه‌های شخصی نمود بیشتر دارد. این اضطراب شخصی فرمی کاملاً زنانه داشته و به شکل شوک در شعر وارد می‌شود. ولی با ته نشین شدن شعر در ذهن خواننده اضطراب انسانی در آن نمد پیدا می‌کند. این اضطراب انسانی از جنبه‌هایی یک اضطراب مدرن است به خاطر«مصنوعی شدن» و «اشتباه بودن» ازسوی دیگر یک احساس گناه است که دارای شکلی مذهبی است.
تمام این وحشت از اتفاقی که معلوم نیست افتاده یا خواهد افتاد و حتی در حال اتفاق افتادن است شعر را در فضای تعلیق قرار داده است.

۹/۲۶/۱۳۸۵

الف 301

مخمصه
داستانی از اسماعیل فقیهی
اولين چيزي كه ديدم نور مهتابي نيم سوخته‌اي بود كه توي نور كم گرگ و ميش هي قطع و وصل مي‌شد. فكر كنم عمدا اين كار رو كرده بودن تا اعصاب من خرد بشه. هنوز جاي ضربه پشت سرم خيلي درد مي‌كرد. جاي طناب‌هايي كه ديشب روي دستم بسته بودن خون دلمه شده بود.
من نمي‌دونم چرا از بچگي طالع من با مهتابي گره خورده. از وقتي كوچك بودم به جاي اين كه منو بزارن تو بغل نه نه‌م انداختن تو يه صندوق شيشه‌اي كه يه مهتابي مدام روشن بود.
همونجور كه خوابيده بودم يه كم خودمو چك كردم تا ببينم وضعيتم چطوره. بدنم بد نبود. چند جاي دردناك داشتم اما همه استخونام سالم بود و مي‌تونستم با دندون طنابا‌هارو باز كنم. منو انداخته بودن تو يه پاركينگ شخصي با سقف كوتاه كه يه پيكان هم به زور جا مي‌گرفت. از بوي روغن و بنزيني كه ميومد مشخص بود كه هميشه يه ماشين قراضه اينجا پارك بوده. سگ مصبا همه چي رو جمع كرده بودن تا نتونم بهشون آسيبي برسونم. تو اين فكر كه چطوري مي‌تونم از دستشون خلاص بشم اما فعلا اين مهتابي نيمسوز بود كه داشت ديوونم مي‌كرد.
هميشه همينطور بود. يعني از همون بچگي من از مهتابي نيمسوز متنفر بودم. يادمه همسايه روبروييمون يه مهتابي از اين كوچيك‌ها بالاي در خونه‌شون نصب شده بود كه هر چي من يادمه مثل تابلو‌هاي تبليغاتي مدام روشن خاموش مي‌شد. يه روز بالاخره تصميممو گرفتم يه روز ظهر تابستون كه همه جا خلوت خلوت بود رفتم جلو در خونشون. تيركمونمو در آوردم و خوب تمركز كردم رو مهتابيه. همين كه صداي جيرينگ مهتابي اومد يه نفر پشت گردنمو چسپيد.
- «اي پدرسگ خر! حالا مهتابي خونه مارو مي‌شكوني؟»
اون روز شد مصيبت اما من تلافيشو سرش درآوردم يعني زدم جفت چراغ‌هاي هالوژن ماشينش كه با اون نور سفيدش حالم رو به هم مي‌زد، رو ريختم پايين.
البته مهتابي‌ها هم هميشه با من لج بودن. غير ممكن بود كه توكوچه فوتبال بازي كنيم و من يه مهتابي نشكونم.
دوباره به مهتابي سقف پاركينگ نگاه كردم. يا در حقيقت اون منو نگاه مي‌كرد. از جام بلند شدم گوشم چسپوندم به در. فقط صداي چند تا پرنده‌ي تو باغ مي‌ومد كه تازه از خواب بيدار شده بودند. فهميدم كه حالا حالا ‌ها بايد صبر كنم و نقشه بريزم برا فرار.
بعد چند ساعت بود كه ديدم يكي از اونا داره از لاي در منو مي‌پاد. من هم طبق نقشه هنوز خودمو بي‌حال بي‌حال نشون دادم. آروم اومد بالاي سرم تا ببينه وضعيت چطوره؟ همين كه بالاي سرم رسيد مهتابي رو كه از جاش دراورده بودم و تا نصفه خوردش كرده بودم. هر قد كه زور داشتم مستقيم تو شكم اون يارو فشار دادم و پيچوندمش. از خوش شانسي من فقط يه زير پوش نازك تنش بود و اون مهتابي نصف شده با لبه‌هاي تيزش خوب كارشو ساخته بود. اول يه لحظه جا خورد اما بعد يه داد بلندي زد كه فهميدم صداش تا ته باغ رفته. مهتاب نصف شده كه هنوز تكه‌هاي گوشت و خون بهش چسپيده بودن رو پرت كردم يه گوشه و از پاركينگ زدم بيرونو دويدم به سمت درخروجي.
http://aleph.blogsky.com

روزنه سقف
شعری از سهیلا جمالی
و باز آسمان برقه‌ای بر چهره زد
و نگین پادشاهی اش
بر تاج خود
زرین نهاد
و باز
از روزنه ی سفف اتاق کوچکم
دانه دانه
نگینی بارید مثل قطره ی روشن باران
آری در آن مهمانی شب
کسی با چهره ی مهتابی ندا داد
که ای چشمک زنان ناز رویان
در این مهمانی کوچک
کم ندارید شمع مجلسی را؟
نگین ها تا سحر
گرد آمدند بر دور مهتاب
برقصیدند و تا صبح کل زدند آنها
که تا شاید مرا
بالا برند و بسازند برایم
پری از جنس پرواز
تا روم بر اوج دریا
مثال رقاصه ای بر آب
بنازم و بعد
وضوی روشنی گیرم


اتفاق
شعری از فاطمه خواجه‌زاده
اتفاق می‌افتد
وقتی می‌افتی درون خطوط وسط خیابان
سیاهرگ‌های اکتیو
هزاران نگاه را دو به دو گره می زند
تو پاییز را نمی‌فهمی
سنگینی سایه برج را اما خوب
زمستان سیاهرگ‌ها را بریده
و كلاغ‌ها دايناسورهاي منقرض شده‌اند
گلبول‌های قرمز عشق را نمی فهمند
شبیه کودکی که ستاره‌ها را جفت می کشد
این خیال را که تنفس دهی
مصنوعی
گلبول‌های سفیدند که سفید عروسی را بر تن
و قلب را که حجله
تو را دید می زنند
مردمک‌های سیاه زنانه‌ام
چرخش
جریان خون
شوک
تنفس سلول‌های خسته‌ام
تو را اشتباه گرفته ام
و خودم
خطای دید نیست این رویا
تو را می بینم
با همان تکنولوژی بهتر دیدن
پر از شور
گاهی که می افتی درون خطوط وسط خیابان
این اتوبوس تو را تا خدا نمی برد
این گناه تو را تا کجا که
نمی برد
کف دستانت پر از دل تنگی‌های دست کشیده
خیس و تولد این خاطره
برای زنده شدن شعر
یک شوک!

جلسه 400 انجمن شاعران و نویسندگان گراش برگزار شد.
دهم آذرماه 1385، جشن چهارصدمين جلسه انجمن شاعران و نويسندگان گراش با بارش باران شاعرانه‌تر شد.
به گفته محمد خواجه‌پور دبير انجمن، فعاليت‌هاي شاعران و نويسندگان گراش از ارديبهشت 1377 در قالب انجمن شاعران و نويسندگان آغاز شد. اكنون پس از هشت سال فعاليت چهارصدمين جلسه هفتگي با حضور صادق رحماني، راشد انصاري، علي آموخته‌نژاد به عنوان ميهمان برگزار شد.در كنار شاعران گراشي كه بعد از مدت‌ها كنار هم جمع شده بودند عبدالرضا مفتوحي از انجمن لار و خانم‌ها هاشمي و حسيني از انجمن اوز از ديگر ميهمانان‌ اين مراسم بودند.
به گفته وي؛ در طي فعاليت انجمن تاكنون كتاب‌هاي «در ترنم باران» آثار اعضاي انجمن تا سال 79، «سلام گل سرخ» سروده مصطفي كارگر، «دل دريايي من» سروده جواد راهپيما منتشر شده است و مجموعه‌اي از داستان‌هاي نويسندگان گراش نيز در دست انتشار است. جلسات انجمن پنجشنبه‌هاي هر هفته در خانه فرهنگ گراش برگزار مي‌شود و همزمان با هر جلسه آثار اعضا انجمن در نشريه‌اي داخلي به نام «الف» منتشر و نقد مي‌شود.
در اين جلسه كتاب «سبزها قرمزها» آخرين كتاب صادق رحماني، شاعر و پژوهشگر گراشي، رونمايي و معرفي شد. اين كتاب شامل 100 رباعي نيمايي است. نقدها و يادداشت‌هايي از دكتر عليرضا فولادي، سيدعلي ميرافضلي، مرتضی اميري اسفندقه، شهرام ميرشكاك، سعيد يوسف‌نيا و محمد خواجه‌پور در پايان كتاب آمده است. در اين مجموعه شاعر به تجربه‌هايي نو در فرم و تخيل دست زده است. «سبزها قرمزها» با استقبال محافل شعري روبه‌رو شده است.
خواجه‌پور در پايان افزود: «تاكنون آثار شاعران و نويسندگان گراش به شكل وبلاگي منتشر شده است. در آينده نزديك در نظر داريم با انتشار آثار در يك سايت اينترنتي امكان ارتباط بهتر با مخاطبان در داخل و خارج كشور فراهم آيد.»

۹/۲۵/۱۳۸۵

الف 300

در دانشگاه
شعری از علی آموخته‌نژاد
از امتحان آخر دانشگاه
تا دکتر بهزادی توی طبقه سوم
من به ماتیک لب‌های دیگری نگاه می‌کنم
جریان از این قرار است که من هر چه توی دانشگاه می‌گردم تا بلکه بتوانم مدرکم را بگیرم موفق نمی‌شوم
فصل‌ها رویای
قصرهای دیگرند
و من خودم برگه‌ام را داده‌ام
دکتر گازرانی امضا کند

آقای دکتر گازرانی نظام‌های ادبی به دنبال شکل‌های تازه‌تری هستند
اینجا بیشتر به یک بحث کلی نیاز دارد
که باید معلوم شود
این چند نفری که اینجا ایستاده‌اند
1. مانتویشان را از کجا خریده‌اند
2. این چشم‌ها چه فورانی دارند توی چشم
و شما آقای گازرانی
مرد شریفی هستید

درخت زشت
داستانی از فاطمه نجفی
عصر كه از مدرسه برگشتم يكراست به طرف آشپزخانه رفتم. چاقو را برداشتم، پيراهن گشادي پوشيدم كه كاملاً پيراهن روي شلوارم مي افتاد. چاقوي توي جيبم ديگرم پیدا نبود مادرم صدايم زد.
-بيابرو 2تا نون بگير
خوشحال شدم وقتي مادرم فومايش ناراحت مي شدم ولي حالا از اينكه يك فرصت خوب براي رفتن به بيرون پيداكرده بودم خوشحال بودم. پريدم و پول را ازدستش قاپيدم داد زد
بچه پيراهن به اين بزرگي را چرا پوشيدي؟
بدون اينكه نگاهي به پشت سرم كنم در را محكم بستم. نزديكهاي درخت رسيدم. پشت يكي از ديوارها كه ديد خوبي داشت و راحت مي شد درخت را ديد ايستادم. خوب بهش نگاه كردم درخت زيبا بود. بايد مي دانستم تا زنها از اطراف درخت دور ميشوند. چند دقيقه اي ماندم همه ي آنها كارشان را انجام دادند و رفتند خواستم جلوبروم كه يكي از آنها برگشت. پارچه سبز ديگريبه درخت بست گريه كرد. بيچاره درخت اهل محل همه مي گفتند اين درخت ض گري است هر كس بچه اش جني نشود بايستي يك تكه پارچه روي يكي از شاخه هاي درخت مشكل اتش حل ميشود ولي درخت زشت شده بود. زن رفت به سمت درخت رفتم يك عالمه پارچه هاي رنگي بسته شده، سبز، آبي، قرمز، زرد، بيشتر رنگه سبز بود. چاقو را از توي جيبم در آوردم شروع به بريدن يكي يكي از تكه پارچه ها خيلي زياد بود. خسته شدم 1 ساعتي طول كشيد هوا تاريك شده بود. درخت بايد ميوه داشته باشد برگ داشته باشد ولي اين درخت هميشه زشت بود. بايد تكه پارچه هايي كه باعث زشتي اش شده بودند از بين مي بردم. كارم تمام شد. خوشحال شدم برگشتم. وسط كوچه كه رسيدم مادرم را ديدم. تاين را ديدم داد زد پسر پس نونت كو؟

مرد و من
شعری از بتول نادرپور
هوا سرد و زمین زرد و پر از درد
ببین عشقت چه بر روز من آورد
من اینجا مانده‌ام در اوج غربت
تو هم مثل منی، در قالب مرد

بسیج
شعری از حاج درویش پورشمسی
بنام خداوند پروردگار
كه باشم هميشه به وي جان نثار
بنام علي و بتول همسرش
وبعدش شش و پنج مه منظرش
به نام امامم چنان بوسه زد
بدست بسيجي و كرد گوش زد
بگفتا بسيج افتخار من است
چه آباد اكنون همين ميهن است
بسيجي گل سرسبد گشته اي
چو آتش بخاكستري خفته‌اي
بسيجي زنامت جهان در شگفت
بگيتي بشرآفرين ها بگفت
زنامت بلرزد عمو سام ها
شده جاودان رسم و اين گام ها
تو ميداني هم سنگرانت كي است
وداني هدف‌ها و عزمت چي است
اگر تو نباشي كجا ارزشي
كجا دلبري كو چه آموزشي
تو درس شجاعت بما داده‌اي
چو ماه ده و چهار تابنده‌اي
تو هر جا كه باشي چه برّنده اي
به قلب همه‌ي ما، پاينده اي
بسيجي رزمنده آزاده‌اي
به راه خدا جان و دل داد‌ه‌اي
تو جانباز رزم طلائيه‌اي
شهادت به چشمان خود ديده‌اي
شلمچه، پل نو، دوعيجي تويي
چو خورشيد رخشان، بسيجي، توي
هويزه وبستان و فكّه تويي
وسرباز آن شاه مكه تويي
تو سومار و مجنون جزيره شدي
به هورالعظيم وجفير هم بدي
زبيدات وپاسگاه زيد نام تو
بياد آورد عشق و الهام تو
سلحشور دشت چنانه تويي
عقابان كوههاي بانه تويي
تو شاهين كوه شياكو بدي
نهنگ آبادان ومينو بدي
قدم هاي تو فاو را زنده كرد
زاخلاق تو عشق پاينده كرد
به ام الرصاص نام تو زنده است
هنوزهم عدو از تو آزاده است
سنندج مهاباد مريوان بگو
كجا مثلتان بايدم جستجو
چنان معني هر معاني شدي
بتاريخ دل جاوداني شدي
تو هم رزم رزمنده فهميده‌اي
تو عطر گل ناب بوييده‌اي
تو هم سنگر باكري‌ها بدي
تو همراه آن كاظمي‌ها شدي
تو با همت و زين دين، شيرودي
چنان راه باريك خط پيمودي
فكوري وصياد واين بهادري
عظيمي حسن زاده و كشوري
چو ناصر دليري و همچون مفيد
ز نام‌آوران شهرمان روسفيد
صد و بيست شهيدان بخش گراش
هميشه به رخسارشان گل بپاش
شهيدان زاخلاقتان هم نظر
نشسته نظر داده باردگر
شهيدان جاويد شهر گراش
بسيجي، بگفتندتان شادباش
كنون مفتخر شهرت از نام تو
سپرده بدل نام خوش نام تو
جهان از مرام تو آگه بود
به هر محفلي ياد تو مي شود
شدم عاشق راه و رسمت كنون
كه غرقم به يادت به دير جنون
درختان دنيا قلم گر شود
جهان از مركب سراسر شود
چسان مي توان از بسيجي نوشت
كه نتوان نوشت از تو نيكو سرشت
تويي گل بهار دل و جانمان
چو بلبل غزل خوان ايرانمان
عزيز بسيجي تو بيدار باش
زگفتار هر دشمن هوشيار باش
غلط مي كند مفسد كله بوش
مگس ها به پرآيد اين حول وحوش
دلم خواست همراه تو پركشم
تنم زين لجن زارها در كشم
و آن آرزو در دلم كشته شد
رخم سرخ وشرم از تو آغشته شد
بسي آرزو بودم از فكرتان
شود شامل حال من ذكرتان
نرفتم،نشستم كه مجنون شدم
زدوري نظر كرده دل خون شدم
نوشتم زدريادلان قطره اي
نشد خالي بار دلم ذرهّ اي


پرواز
شعری از طاهره ابراهیمی (شیدا)
شب پرواز مولا پر كشيدي
چه شيرين مزه‌ي ضربت چشيدي
جوادم با علي پرواز كردي
چه زيبا هجرتت آغاز كردي
شب احياء، تو هم احياء گرفتي
تو احياء همره زهرا گرفتي
چه پروازي، چه احيائي، تبارك
جوادم وصل زيبايت مبارك

ساقی گم‌شدگان
شعری از علی داوری‌فرد
نگاهم امشب آن مهتاب مي گيرد
دو چشمانم مرا در قاب ميگيرد
خدايا خسته ام راهي نشانم ده
كه اندوهم مرا از خواب مي گيرد
نگاهم از پس درياي يك ماهي
و آن ماهي مرا از آب مي گيرد
چه طوفان ها كه آمد بر سرم ريزد
ولي دست مرا ارباب مي گيرد
به آن اندازه مي گيرم زتنهايي
كه چشمان مرا سيلاب مي گيرد
چه محزونم ز غیيبت هاي طولاني
دلم ايراد آن سراب ميگيرد
ولعنت بر سرود سرد رویاها
حيات ازغنچه ي شادب مي گيرد
27/8/1385

پیوند قلبت را به فردا موکول نکن
شعری از رضوان رهنورد
قلب ، قرنیه ، پانکراس
دست لرزان در گردش
من مانده ام ویک دنیا تپش
حال تو هستی این مربع های تو خالی
که منتظرند تو تیکش بزنی
گزینه ها چشم به راه دستان تو هستند :
قلب  قرنیه  پانکراس 
نمی دانم کدام گزینه را می خواهی
تیک بزنی ؟
انتخاب با توست !
پس هر کدام را می خواهی تیک بزن
نترس و جلو برو
آینده ای روشن در آن سوی ماوراء
برای تو چشمک می زند
وتو را چشم در راه است.
اگر همه را تیک زدی خوشا به حالت !
فقط نترس از این که روزی
چشم تو را در چشم دیگران ببینند
یا این که قلب مهربانت
در قلب دیگران بتپد
وبه او نفس دوباره ببخشد !
اینها همه افتخارات توست
درک و فهمی می خواهد که تو داری!

سرباز ادبیات
یادداشتی از مسعود غفوری بر سربازی روزها
خواجه‌پور سرباز ادبيات است؛ نه فقط به اين دليل ساده كه او شعر مي‌گويد و بسيار مطالعه ادبي دارد، و نه تنها به اين خاطر كه در سخت‌ترين شرايط هم از نوشتن دست نمي‌كشد، بلكه چون به ادبيات به عنوان يك راه فرار اعتقاد دارد. او عضو دسته ناسازگاري است كه مي‌داند ديكتاتوري در حالت عام‌اش يعني چه و چه مي‌كند؛ و مي‌داند كه ادبيات تنها راه شورش عليه اين سلطه است. زبان براي ما زندان مي‌سازد؛ پادگان از ما زنداني مي‌سازد؛ و ما خودمان زندان خودمان هستيم. خواجه‌پور همه اين زندان‌ها را شناخته است، و راه فرار از هر سه را هم درون ادبيات يافته است. همين كه او قالب خاطرات را به فرمي نرم و انعطاف‌پذير تبديل مي‌كند و در بند قواعد خشك زباني نمي‌ماند و مستقيم از روي ذهن‌اش مي‌نويسد، نشان تلاش او براي فرار از زندان زبان است. همين كه در محيط خشك و بسته‌اي چون پادگان كاري خلاف عاده انجام مي‌دهد و سرسختانه تن به زندگي خفقان‌آور آنجا نمي‌دهد نشاني است از اراده‌اش به گريختن از زندان پادگان (و بسا بالاتر، هر جايي). و نوسان موجه‌اش بين عقل و احساس، آزادانه از خود و دغدغه‌هايش گفتن و خودسانسوري نكردن‌اش نشان از فرار مداوم او از زنداني است كه از ما از خود مي‌سازيم. او سربازي شورشي است كه عليه هر نوع ديكتاتوري مي‌جنگد. نام جنگ او ادبيات است.
مسعود غفوري 2/9/85

روز پایانی سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام
دارد تمام می شود و دوباره چه کنم؟ آخر یک کار می کنم و این را لااقل تو باید بدانی که چه می‌کنم. خیلی وقت است مهم بودن اش را از دست داده سئوال مهم است اما جواب آن دیگر هیچ فرقی نمی‌کند. اگر بقیه هم می دانستند چطوری می شود اصلاً به جواب فکر نکرد چقدر راحت بودم. دلم می خواست فرصت می شد تمام این یک سال و نیم را می نوشتم تغییر کرده‌ام؟ حتما‍ً -چقدر؟ نه خیلی زیاد، شاید هم زیاد. حالا نمی شود از اینها نوشت بعد هم که دیگر گذشته است. رفته و پاک شده. شده خاطره و حالا دوباره کیلو کیلو خاطره دارم. مثل فیل خاطره دارم. مثل عنکبوت ها اینجا تار تنیده‌ام و شده خانه من و حالا خودم باید این بار و بندیل را جمع کنم. باز این دل را از دیوار اتاق بکنم و بروم خانه‌ای دیگر.
تمام 18 خرداد 1382شیراز

۹/۰۹/۱۳۸۵

الف 299

هی‌تا
شعری از محمد خواجه‌پور
برای نشستن بر خستگی، صندلی
برای رفتن بلیتی و یک آرزوی دور
برای من، تو کافی‌ست
یک توِ تنها و یک ساعت
ایستاده
گزندگی عقربه‌ها در رفتن
کویر کاغذ، سفید سفید
بی ردپایی از بوده
ایستاده بر ابتدا تا انتهای هرجایی
تورم زمان
ضربان مدوام نرسیدن
مرا از این جهان رونده پیاده کنید
از توالی و هی تا

پنج شعر کوتاه از کتاب سبزها قرمزها
صادق رحمانی
کوچه
پر پیچ و خم است
سنگلاخ است کجاست؟
آن کوچه که می‌برد مرا خانه‌ی دوست؟

آتشی از درون
پچ‌پچ عابران. پل تجریش:
آدمک برفی است
- در گرما-
بی‌صدا گریه می‌کند در خویش

دلدادگی
روی دیوار غروب
خسته، تنها، غمگین؛ سایه‌ی من
بوی نارنج سرک می‌کشد از
باغچه‌ی خانه‌ی همسایه‌من

لطیفه
سیب، گیلاس، عطر بکرایی
این همه روشنی است در دستم
نه! ببخشید حضرت حافظ
گفتم:
از بویِ تاک‌ها مستم.

نیام
تیغ‌هایی درون جانم سخت
آه.
ای جوجه تیغی خوشبخت!

خودتو دار بزن عزیزم
داستانی از علی داوری‌فرد
گوینده رادیو اعلام کرد که مثل هر روز آهنگ «خودتو دار بزن عزیزم» را برای شنوندگان پخش می‌کنند و بعد نیز اعلام کرد که مدت زمان این آهنگ چهار دقیقه و شانزده ثانیه می‌باشد.
مرد مثل هر روز این آهنگ را شنید و آن را از بر شده بود. اما امروز آخرین باری بود که این آهنگ را می‌شنید، چرا که دقایقی بعد جسم بی‌جان او بر بالای طناب بود.

لعنتی که در آن هستیم
نگاهی از محمد خواجه‌پور به داستان میرا
میرا(Mortelle)/ کریستوفر فرانک/ لیلی گلستان/ بازتاب‌نگار/ چاپ1384/1200 تومان
میرا شاید داستانی آینده‌نگار باشد ولی در خواننده احساس می‌کند این آینده آغاز شده است. هر چند نبرد میان فرد و اجتماع نبردی نیست که دوران مدرن آغاز شده باشد ولی این بازی در عصر ماست که شکل آگاهانه گرفته و پیچیده‌تر شده است. در گذشته نبرد فرد و اجتماع یک بازی فیزیکی بود و اجتماع از زور و اجبار برای کنترل فرد استفاده می‌کرد ولی اکنون این بازی ظریفت‌تر شده و به یک بازی فکری تبدیل شده است.
«ما در مربع 837-333-4 زندگی می‌کنیم. مربع‌ها، با مرزهایی از خطوط زرد که زمین سیاه‌رنگ را تقسیم می‌کنند،... ما یک خانه معمولی داریم، با دیوارهایی شفاف .... به این ترتیب تنهایی مغلوب می‌شود، زیرا چنان که همه می‌دانند بدی در تنهایی خفته است.»
داستان به این وحشتناکی و ملموسی آغاز می‌شود. وحشتناکی داستان از ملموس بودن آن است. روایت آرمان‌شهری ساخته شده بر اساس خوبی مطلق و همین مطلق بودن است که آن را وحشتناک کرده است. تفاوت‌ها از بین رفته‌اند و فرد تنها در شکل جامعه است که امکان دارد. بسیاری مفاهیم و آرمان‌ها در داستان با طنزی سیاه به چالش کشیده‌ شده‌اند. شاید از میان تمام آن مفاهیم «عدالت» (که این چند وقت نیز گفتمان غالب کشور ماست) بیشتر وحشت را آفریده است. این که همه با هم برابر باشند رویا و آرمانی خواستنی است ولی در این داستان عدالت به شکل کامل و مطلق اعمال می‌شود و همین فاجعه را شکل می‌دهد.
بر اساس آرمان‌ها، آرمان‌شهری ساخته شده است ولی چیزی که ما از بیرون نظاره می‌کنیم چیزی جز یک ویران‌شهر (دیستوپیا) نیست. سوال کتاب این نیست که آیا آرمان‌شهر امکان تحقق دارد یا نه بلکه داستان به این می‌پردازد که آرمان‌هایی که حتی جامعه امروزین بشری بر آن بنا شده است دارای آن درجه حقانیت هستند که فرد را نابود سازند. این سوال بیشتر تفکرات فلسفی و سیاسی نیز است که نسبت و مسئولیت جامعه و فرد نسبت به همدیگر چگونه است. پس ما با یک داستان سیاسی محض نیز روبه‌رو هستیم که تیغ طنز خود را بر تن سوشیال در سوسیالیسم تا انتخاب فردی لیبرالیسم می‌کشد و تمام آن‌ها را می‌نوازد. با توجه به دیدگاه خواننده که تفکر انتقادی خود را بر کدام یک از دیدگاه‌های سیاسی متمرکز کرده باشد. داستان در برخورد با آن تفکر سیاسی قرار دارد. هم نظم کمونیستی هم نظم لیبرالیستی در آن برای فرد خطرناک خوانده شده است.
این ویژگی داستان‌های دیستوپیایی‌ست که پایان‌ها آن‌ها سیاه‌تر از سیاهی است که نشان می‌دهند. این داستان‌ها نمایاندن نقاط سیاه در صفحه سیاه‌ است و هی دست و پا زدن در مردابی که انسان در آن فرو می‌رود. این داستان کاریکاتورهای داستانی هستند. با خطوطی تیره که لبخندی تلخی را از وضعیت بشری بر لب می‌نشانند شاید بتوان به خود دلداری داد که این بزرگنمایی و سیاه‌نمایی است اما نمی‌شود انکار کرد که این بزرگ نمایی و سیاه نمایی از واقعیت موقعیت ما گرفته شده است کمی لغزش می‌تواند این ویران‌شهر یا چیزی بدتر از آن را برای ما رقم بزند.
شاید سال‌های اخیر داستان‌های این گونه تیره کمتر نوشته شده باشد و این داستان‌ها را متعلق به دهه هفتاد میلادی بدانیم ولی سایه این وحشت همچنان بر سر ماست هر چند که بی خیال آن شده باشیم. هر از چند وقت یک خبر سیاسی درباره کنترل محسوس و غیر محسوس دولت و اجتماع بر زندگی فردی این سوال را پیش می‌کشد که دیوارهای فردیت ما و تفاوت‌های ما چقدر می‌خواهد نازک‌تر شود.
«میرا» داستانی بر ضد گفتمان‌های مدرن است. می‌توان آن را «پست مدرن» دانست. چون «پست مدرن» بر چیزهایی انگشت می‌نهد که درد امروز ماست نمی‌توان آن‌ها را در این سطرها منظم کرد ولی اشاراتی می‌تواند خواننده را آگاه کند بر آنچه هستیم. گفتمان قدرت که فوکو از آن سخن می‌گوید. کنترل اجتماعی به گونه‌ای که ارزش‌های اجتماعی معادل ارزش‌های فردی باشد. نظم بی چون و چرا برای زنده ماندن. تقدس علم و امکان آن برای تغییر فرد و بسیاری چیزهای دیگر.
میرا یک وحشت است مثل 1984 مثل پرتقال کوکی مثل همین لعنتی که در آن هستیم.
27: از سمت تخت‌خواب‌شان صدای زمزمه‌شان را می‌شنوم. چن دیگر آینده‌ای ندارند، از گذشته حرف می‌زنند. وقتی خیلی دویده باشیم و نفسمان بند آمده باشد، بر می‌گردیم و راهی را که دویده‌ایم اندازه می‌گیریم.
34: بدون شک دارند از یک اولین حرف می‌زنند، چون دارد به آخرش نزدیک می‌شود.
38: من فردی از افراد اجتماع، یکی از مهره‌های دستگاه، یک رفیق، یک سیاهی لشکر بودم. در آب ولرم دوستی همگانی شنا می‌کردم و با چنان راحتی خیالی، که خودم را هم به تعجب وا می‌داشت.
55: چه قدر درست است که همان چیزی هستیم که انجام می‌دهیم.


سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دایانا
MTT زنگ زد. از آنهایی‌ست که آدم باید بهشان فکر کند. حالا هم او می‌رود جز آن نیمه پنهان زنانگی در گراش و بزرگ می شود. برای اثبات حرف‌هایم رکورد چت تلفنی را هم برایش شکستم. اما حالا انگار از هیچ چیز نگفته‌ایم.
این سطرها می‌خواهم گورستان باشد برای ثبت خاطره‌هایی که اگر روی خاک بماند متعفن می شود. حرف زدیم و مثل سمباده کشیدن روی چوب‌های خشک کمی از اصطحکاک‌ها کم شد. درباره وضعیت دختران در گراش درباره من درباره او درباره کوچولو و چیزهای ربط و بی ربط دیگر و سایه تو پشت تمام حرف‌ها بود. گفت که دارد خوشبخت می شود. گفت ولی حس کردم که دارد می گوید و می خواست این خوشبختی آرام و بی‌دغدغه باشد و ما انگار شده ایم بادهای این کویر خاموش شهرمان گاهی می وزیم و دانه‌های کوچکی را جا به جا می‌کنیم. شن‌هایی را بر باد می بریم ولی کویر همان کویر می‌ماند. دانه‌هایی که می آوریم هم بین طوفان‌های عظیم همیشگی که مثل ما نوازش نمی‌کنند گم می شوند.
من حرف زدم،MTT حرف زد و مثل همه آنهایی که رسماً رفتند خواستم که بنویسد نمی‌دانم چرا اما نگار نوشتن تنها جایی است که هنوز می شود آدم ها را کشف کرد و نمی‌خواهم این درهای کشف‌شدگی بسته شود. بروند زیر چادرهایشان و هیچ بادی را به خود راه ندهند هیچ هوایی را و هیچ نسیمی که تازگی را می‌آورد. آن گونه که نسل‌های پیشین را به اتهام این که کاری نکردند مواخذه کردیم حالا که داریم نسل پیشین می‌شویم کم‌کم به میز محاکمه هم نزدیکتر خواهیم شد.
و این دغدغه‌های اجتماعی. در پی همین دغدغه‌ها دیروز هم با دانشجویان گراشی بودیم. هنوز نقش قبول کردن را یاد نگرفته‌اند. امشب نشستم یک ساعت روی ساخت گروه شان فکر کردم. کاش این دغدغه های دیگران محو شود. کاش تنها بودم. کاش هیچ کس با ما نبود. تهی بود و رابطه های بریده. آماده سقوط. کاش هیچ کس با ما نبود.
12/2/80 ساعت 3 بامداد

۹/۰۵/۱۳۸۵

الف 298

سرشماری عمومی سال 85
شعری از محمد خواجه‌پور
از شمردن این همه گوسفند خواب‌ات نمی‌گیرد؟
که رویای شهری در دور دارند
در آن، آن باشند که نباید باشند
بی پشم و پیله چون پروانه

از شمردن این همه گوسفند سیر نمی‌شوی؟
که بره‌اند، مدرسه می‌روند، پروار می‌شوند
و بر تقدس چمنزار تا کشتارگاه خویش
آواز آزادی می‌خوانند

از شمردن این همه گوسفند گیج نمی‌شوی؟
که عددی نیستند در گله‌های بلاهت
و تو بع بع کوچک خوشگلی را چشم می‌گردانی
که از پشم چینی
هنوز پیراهن تازه‌ای نپوشیده

از شمردن این همه گوسفند اسفند بهار نمی‌شود
و در این یلدای هشتاد و پنج
این همه گوسفند در هر حال
مثل اسهال می‌پاشد به حال‌ات

از شمردن این همه گوسفند حالت به هم می‌خورد
که در طویله‌های خود تلویزیون نگاه می‌کنند و
چیپس می‌چرند
و عاشق صداقت چوپانی در یک فیلم هندی‌اند
عاشق زیبایی تصمیم کبرا
و گاه عشق ممنوعه به مادر عباس در لحظه‌ی شیردوشی
از شمردن این همه گوسفند پند می‌گیری
که قصه‌ی چرند لیلی و فرهاد است و باد است
که قصه‌ی توست، تو توی توالت
توی صبح و ظهر و شب و باز شب و باز شب
داستان مردی یا زنی در همزن
که دریاش اوج گرفته باشد و
خودش موج، در کنج یک دایره
ره بپوید تا بع بعدی

از شمردن این همه گوسفند در هر بند
شعری زاده نمی‌شود
به کشتارگاه برویم
به ابطال کارت بکارت
به چشم‌فراغ
گشوده رو به صبحی که دنیا قرار است شرو

در شمردن این همه گوسفند مرا یادت نرود.

چهار شعر کوتاه از صادق رحمانی
بي‌قراري
موسم آهوانِ نا آرام
شده‌ام محو آن دو چشم سياه
در سراشيب تنگه‌ي بادام
تنگه بادام يكي از دره‌هاي معروف شهر گراش است كه ر فصل‌هاي بخصوصي پر از چغاله بادام مي‌شود و مردمان براي مصارف شخصي از بادام بنان، بادام تر و تازه مي‌چينند. مي‌گويند در سايه‌روشن روزهاي بهاري آهوان زاد و ولد مي‌كنند.
تصوير
يك معجزه‌ي كوچك
-خيلي آسان-
افتاده درخت‌هاي گز در ليوان.
درخت گز، درختي هميشه سبز و سوزني است كه در مناطق جنوبي كاشته مي‌شود. فقط يك سال به آن آب بدهي كافي‌ست. ادامه‌ي حيات را به ريشه‌هاي خودش وامي‌گذارد و براي مرزبندي باغ‌ها و صحراها در منطقه جنوب از اين درخت بصورت ايف استفاده مي‌كنند. رقص گزها در بادهاي تند تابستاني تماشايي است.
حقيقت
اين فلسفه‌ي ساده‌تر
-اما معضل-
از بركه‌ي كَل نمانده جز بركه‌ي كَل
بركه‌ي كل يكي از آب‌انبارهاي بزرگ جنوب است كه در شهر گراش قرار دارد، به دليل وسعت و بزرگي قطر آن، معماران هيچگاه نتوانستند گنبدي روي آن تعبيه كنند و چندين بار تا نيمه رفت، اما باز هم فرو ريخت به همين جهت آن را «بركه كَل» نام نهاده‌اند. باني اين بركه آقا اسدالله از نوادگان فتحعلي خان گراشي بوده است.
نیایش
یک لحظه‌ی شاعرانه
در این صحرا
قامت به نماز بسته نخلستان‌ها

کودکی، جوانی، پیری
شعری از خدیجه بهادر
بر لب رودی پیری غمگین و نالان بود
نگاهش بر آب‌های رفته باز در جریان بود
می‌گفت: کودکی را جستم زیر باران
خاطرات زیبایم را زیر ناودان
کودکی را جستم در انتهای کوچه
بازی قایم موشک با دختر بچه
کودکی را جستم در لب‌های خندان
با دلی صاف، با یک نگاه گریان
کودکی رفت و نیافتم هیچ نشانی
که باشم با نشانش آشنایي
خواستم بجویم دوران پر هیاهوی جوانی
لحظه‌ها رفتند تند و زیبا مثل ابری گریانی
حال گفت با خویش پیری افسرده‌ام در این دوران
این بار نخواهم کرد پیری را تباه در این زمان
می‌جویم اما صادقانه می‌جویم پیری را
پیری‌‌، دوران تجربه‌ی آشنایی‌هایم را

ستاره‌ها
شعری از زهره رهنورد
شب که می‌شه
ستاره‌ها پیدا می‌شن
تو آسمون تنها می‌‌شن
به آسمون نظاره کن
خاطره‌هاتو پاره کن
قلبتو از نو زنده کن
تاریکی رو بهانه کن
ستاره‌ها منتظرن
منتظر دستای تو
منتظر نگاه تو
اونا رو آروم بچین
بسپر به یادگار
تقدیم به دوست جانم
تقدیم به مهربانم
تقدیم به تو ای پگاه
پگاه هر لحظه‌ام

قصه یک زن
نگاه محمد خواجه‌پور به داستان ایزابل
ایزابل/ آندره ژید
عبدالحسین شریفیان/ اساطیر
چاپ اول بهار 81/ 850 تومان
تصویری که من از آندره ژید ساخته بود مدرن‌تر از این داستان بود. در نوجوانانی داستانی از ژید را خواندم و آن زمان به قر کافی خواندنی بود که تاثیر مثبت روی من بگذارد. ولی «ایزابل» آن چیزی نبود که من توقع داشت. می‌شد تحلیل کرد که هجوم ارزش‌های تازه و شاید ناپسند را به طبیعت و زیبایی از آن استعاره گرفت ولی خوب در روایت مات با یک داستان منظم روبه‌رو هستیم. مردی عاشق یک تصویر می‌شود. ملغمه کنجکاوی و عشق داستان را به پیش می‌رود و با روبه‌روی شدن با واقعیت گره‌ها باز می‌شود، تصویر می‌شکند و داستان پایان می‌پذیرد و برای یک خواننده داستان همین هم به قدری می‌تواند جذاب باشد ولی من چیزی فراتر از این می‌خواستم یک درگیری در ذهن و دنیا یک ویرانی واقعی افتادن یک درخت این ویرانی را نمی‌آفریند حتی از بین رفتن زیبایی
خواننده امروز -اگر بخواهم خودم را مشمول آن قرار دهم و از طرف آن‌ها سخن بگویم- دیگر این رویای آرام جنگل‌ها قدم زدن و تحقیقات علمی، زنی زیبا در دور را فراموش کرده است چیزی غرب می‌گوید زندگی بورژایی نمی‌گویم این زندگی جدید چیزی بهتری به ما داده است فقط می‌گویم فرق کرده است. سرعت حرکت ما، درک ما از هنر و زیبایی به خاطر همین دیگر شاید خوانندن چنین اثر آن لذت نسل‌های پیش را به ما ندهد. این داستان چندان کلاسیک نیست. ولی خوب «کلاسیک‌ها را باید خواند» چرایی‌اش را از «ایتالو کاوینو» بپرسید. حداقل مزیت‌اش این است که می‌فهمم زندگی حالای ما آنقدر هم که فکر می‌کنیم چرند نیست یا شاید هم است.

۹/۰۱/۱۳۸۵

الف 297

طرح‌هایی از مصطفی کارگر
1
چمدانی از امید
و یک دل
خانه‌ات کجاست؟
29/6/83
2
من به چیزهای کوچک علاقه دارم
به دانه‌های انار و تسبیح
به دنیا... خدا
7/3/85

3
امروز طوفان وزید
شناسنامه‌ها را برد
مردم با خودشان غریبه شدند
22/3/85

4
به نام خدا
سلام!
یا علی
23/3/85

دو شعر کوتاه از صادق رحمانی
محشر
امروز به مهماني‌اتان آمده‌ام
با جامه‌اي از سپيد
تا جشن حضور
اي اهل قبور!

غريزه
ويترين مغازه‌اي؛
زن تنهايي.
شد گربه دو ماهي سياه كوچولو


صدا از غیب بشنیدم
شعری از حاج درویش پورشمسی
خداوندا چه شد دیگر قناری‌مان نمی‌آید
ملائک داده‌اند پیغام و این خوشخوان نمی‌آید
فلق شد، منتظر هستم جواد آید وضو گیرد
چه پیش آمد، کنون این قاری قرآن نمی‌آید
صدا از غیب بشنیدم، که بود صاحب صدا از غیب؟
نمی‌دانم، بگفت بلبل به باغستان نمی‌آید
شب بیست و یک ماه صیام و قتل مولامان
جوادم ضربه مغزی شد، به این بستان نمی‌آید
بسی دست بر دعا بالا شفایش را طلب کردند
خدا گفتا دگر این گل درین ویران نمی‌آِید
نگاهم بر سماء بود و ستاره آسمانم رفت
ندا آمد که ای محمود، که تابستان نمی‌آید
به آن دارالعلوم گویید و این یاران باذوقش
برای سفره‌ی، افطاری،این خوان نمی‌آید
نشسته منتظر مامش، که باز آید جواد او
بگفتا مضطرب مادر، مشو حیران نمی‌آید
برادر،بی برادر شد، به یاد و خاطر عابد
فغان از دل بر آور، برادر جان نمی آید
به خواهرها نصحت کرده و گفتا دم آخر
به یاد زینب و زهرایم اشک‌فشان نمی‌آید
به آن بابا بزرگش هم و این مادر بزرگ خوب
نگاه در ره نیندازید، دگر جانان نمی‌آید
سفارش شد عموهایش جواد در نزد ما مداح ست
نباشید منتظر، نزد غزل‌خوانان نمی‌آید
به یاران در محل کسب او گویید خداحافظ
که پایان شب چشم انتظاریتان نمی‌آید
گذر کردم به دارالعلم، ولی جای جواد خالیست
صدای دل نشین نوحه‌ی ایشان نمی‌آید
گهی پرسیدم از احوال این مست غزل‌خوانم
اجل گفتا که او بردم، به این سامان نمی آید
رفیقان، دوستان،یاران در این بستان ویرانه
خزان شد گل بهار او، به بباغستان نمی آید
علی شهر شهیدان ولایت دوستِ درویش!
کبوتر پر گشود و رفت، به شهرستان نمی آید

نویسنده و شیطان
نگاه محمد خواجه‌پور به کتاب کفش‌های شیطان را نپوش
کفش‌های شیطان را نپوش/احمد غلامی/ نشر چشمه/چاپ اول زمستان 82/ 1000 تومان
مجموعه سه داستان متفاوت است.
1. کفش‌های شیطان را نپوش: چرخش‌های متوالی طرح داستان و حرکت بین آدم‌های خوب و بد با عنصر وسوسه باعث شده است خواننده هر بار برگردد و خوانش و برداشت خود از داستان و شخصیت‌ها را از اول بسازد.
در نگاه اول با داستانی سیاسی روبه‌رو هستیم یا شاید عاشقانه ولی وقتی به پایان داستان می‌رسیم جنبه‌های دراماتیک به قدری پر رنگ شده که نمی‌توان داستان را در ژانرهای زود گذر سیاسی یا عاشقانه دسته‌بندی کرد و ما تنها با یک داستان روبه‌رو هستیم روایت شخصیتی که برای رسیدن به خواهش‌های نفسانی خود به یک بازی با قدرت دست زده است و در این بازی همه چیز خود را به بازی گرفته است. دیگر شخصیت‌ها چیزی جز ابزار بازی او نیستند و خواننده از این بازی است که لذت می‌برد.
2. آرامش انگلیسی: از داستان‌های موفق جنگ. فضای جنگ را به خوبی به تناقض‌ها و عشق و نفرت‌هایش پرداخته است. نمی‌شود آن را داستانی ضد جنگ خواند ولی نگاهی انسانی آن به جنگ غیر قابل تردید است.
اما از آن مهمتر تغییر زاویه دید روایت است. نویسنده برای این که کل روایت به زبان اول شخص روایت کند چند بار راوی خود را تعویض می‌کند تا روایت اول شخص باقی بماند. روایت اول شخص به خوبی می‌تواند تردید‌ها و هراس‌های و شورها را بازتاب دهد و چون ما با داستانی انسانی روبه‌رو هستیم نه یک داستان وقایع‌نگار روایت اول شخص ضرورت دارد. هر چند بازهم ضرورت نداشت که نویسنده در بیشتر قسمت‌ها برای تغییر روای اول شخص از عنصر کتاب استفاده کند و خواننده آگاه این تغییر را دیر یا زود در می‌یابد.
سطر آخر پایان‌بندی از جنبه‌هایی قابل پیش‌بینی بود چون تاکید زیادی بر روی موتیف عکس وجود داشت و مشخص بود که این عکس حلقه رابط شخصیت‌های پراکنده داستان است.
3. راستی آخرین بار پدرت را کی دیدی؟ : داستان آخر چالش دو فضای سنتی و مدرن است. شاید در خوانش نخست گرایش‌های رئالیسم جادویی خواننده سرکوب شود ولی در واقع راوی در مقابل این خوانش از سنت می‌ایستد و سعی می‌کند از اسطوره‌ها و باورها شبح‌زدایی کند. پدر خود از این خرافات استفاده کرد تا یک زندگی را شکل بدهد این بار با رهنمون کردن پسر به این چالش او را مامور ادامه راه خود می‌کند. شاید برخورد پدر را نوعی برخورد رضاخانی در چالش سنت و مدرن دانست و پدر ماموریت ادامه این چالش را به پسر که خوانشی امروزی‌تر دارد وا می‌گذارد البته معلوم نیست که پسر این مسئولیت را بپزیرد یا نه.
من شخصاً نتوانستم بین بخش قطار و بخش بعد ارتباط کاملی را برقرار کنم.
در مجموع من هر سه داستان به خصوص داستان دوم را خواندنی یافتم

دختر
داستانی از علی داوری‌فرد
داشت گریه می‌کرد قطره‌های اشک مانند تسبیح پاره شده به روی گونه هایش می‌دوید. آخر مثل همیشه با خواهرش دعوا کرده بود و مثل همیشه مادر حق را به خواهرش داده بود .
عصبانی بود از دست خودش، از دست خواهرش، از دست مادر، از دست روزگار ، دلش می خواست کمی بزرگ تر بود شاید ......
بعد از هر دعوا به فکر این بود که از خانه فرار کند ، و به جایی برود که دستشان به او نرسد، ولی هر بار منصرف می شد .
صدای ملکوتی اذان به گوشش رسید. همان اذانی که خیلی دوست داشت بشنود. رفت وضوگرفت، سجاده‌اش را انداخت و مشغول نماز شد. بعد از نماز می‌خواست برود، یعنی فرار کند. بلند شد، ولی دوباره نشست. دست‌هایش را بلند کرد وگفت: خدایا من شیوا، مادرم را دوست دارم، خواهرم را مثل همیشه بخشیدم، تو هم او را ببخش.
5/6/1385
سربازی روزهای
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام
خیلی از عید گذشته. اما هنوز ته نشت کردن آن خاطره سازی ها با یک جنبش چوبی مزاحم می زند بالا. مینی‌بوس و ما که سعی کردیم مرزها را کمی جا به جا کنیم و کاری کرده باشیم. جک های برگشتن از دیده‌بان خیلی خوب بود همان قرمز زدایی طنز را داشت و وقتی ما سرها را پایین می‌کردیم و با خنده مثل گل های شکفته می آمدیم بالا می‌رفتیم بالا و اوج بودیم جایی که آخرین لحظه‌های کودکی کم‌کم نفسش تنگ می شد و می‌مرد. وقتی که عکس لوکو روی جلد الف لو رفت وقتی ترقه‌ها را انداختیم و توی داستان گفتند چقدر لوس وقتی... داشتیم فرار می کردیم از بزرگ شدن. حالا فقط سایه سنگین آینده است. حضور مداوم Photoshopو کلیدهای صفحه کلید تمام ذهن را پر می کند ولی آینده دغدغه‌ایDelete شده است که هی از سطل آشغال بر می گردد و آزار می‌دهد. دلم می‌خواهد عاشقانه بنویسم گاهی لازم است ولی حالا حال و حوصله نیست بماند. خیلی وقت است. یک ماه شاید که چیزی ننوشته‌ام این هم دنباله آن یائسگی...
2/2/82 شیراز

۸/۲۶/۱۳۸۵

الف 296

مجهول
شعری از فرزانه نادرپور
این اصلی اجتناب ناپذیر است
یک معضل اجتماعی
مثل جمله ای که مخاطب اش معلوم باشد
مجهول مجعول
من کلئوپاترا هستم
دختر ارنست همینگوی
ورژن صادق هدایتی اش
عزیز دل داده ای که مصر ندیده
شاهد عینیِ جنگی که نامه شد
من کلئوپاترا هستم
مکانیسم جدیدی برای غرور ملی درمانی
عضو هیچ حزب یا هزاره ای نیستم
این روزها مردم زیاد هورا می کشند
در واقع می توان گفت وا داده‌اند
عین کش لقمه
می دانی رفیق؟
این سیاست بوی تعفن می دهد
بوی اسپاگیتی چسبیده به وسترن
داریم کم کم عادت می کنیم
که خبر در آرشیو است
روی صندلی لم بدهیم
قافیه را از حفظ ببازیم
و هیچ چیز را جدی نگیریم
این شاید اصلی اجتناب ناپذیر باشد

از عشق تا جنون
داستانی از سمیه کشوری
زن از شدت درد به خود می‌پیچید. دست بر کمر طول و عرض اتاق را آهسته طی می‌کرد و از شدت درد لبانش را به هم می فشرد تا مبادا صدای ناله اش بیدارش کند . گاه به چهره ی خسته ی همسرش که خوابیده بود نگاه می‌کرد نه... دلش نمی آید صدایش کند او خسته است.
صبح شد مرد چشمانش را باز کرد و پیکر بی جان همسرش را در کنار خود دید هراسان او را به بیمارستان رساند اما دیگر دیر شده بود هر دو او را تنها گذاشته بودند... باورش نمی شد.
چند روز بعد مرد برای همیشه گوشه ی تیمارستان ماوایش شد.


دو شعر از صادق رحمانی
صبوري
با اين همه شن، اين همه سنگ، اين همه خاك
بر گرده‌ي خود
چگونه تاب آورده است
سدِّ تنگِ آو
سد تنگ آب در جنوب گراش. سالياني است كه ديگر آب در پشت آن جمع نمي‌شود، من هرچه ديده‌ام گِل و سنگ است، تا لبالب آن. حتي درختان بادام و درختان كوهي ديگر بر آن روييده است. فكر مي‌كنم هزلر سال است كه ساخته شده باشد.

غربت
نه شاخه گلي
نه كاسه‌هايي از آب.
مردان غريب گوشه‌ي گورستان
زير تپه‌هاي گلزار شهيدان، قبرستان كوچكتر است كه افغاني‌هاي اهل تسنن دفن شده‌اند، هر كدام با رنگ قبري خاص و غير معمول- بزرگ و كوچك- اين گورها معمولاً زائري ندارد.
غريب در گوشه‌اي از گورستان آرميده‌اند. بدجور دل آدمي به درد مي‌آيد.


نگاهی از محمد خواجه‌پور
به داستان کتاب نوشته فاطمه خواجه‌زاده در الف 295
در داستان «کتاب» با نویسنده‌ای روبه‌رو هستیم که با زن مجازی خود کلنجار می‌رود و بررسی می‌کند که در صورت انجام هر حرکت او چه کاری را انجام دهد.
حالا اگر در این طرح کلمه «مجازی» را حذف کنیم چه اتفاقی می‌افتد. زن نویسنده از این جهت غیر واقعی است که امکان ایجاد پایان‌بندی و گره‌گشایی را فراهم کند. یعنی اگر این زن در خیال نویسنده نبود داستان دارای طرحی عادی بود و کنش آن چیزی جز مشکلات خانوادگی یک نویسنده را نشان نمی‌داد.
از سوی دیگر «مجازی» بودن زن، امکان بیان حرکت ذهن شخصیت «نویسنده در داستان» را به نویسنده داستان می‌دهد. اما با حذف مجازی بودن نیز این حرکت ذهنی بیان می‌گردد. همه ما حتی آنان که نسبتی با نوشتن ندارد. این روند ذهنی شطرنج گونه را طی می‌کنیم که حرکت شخصیت روبه‌روی خود را حدس زده و حرکت مناسب را انجام دهیم. در این جا نیز گذشته از واقعی یا مجازی بودن زن، «نویسنده در داستان» همین حرکت ذهن را خواهد داشت. و جذابیت اصلی داستان نه در خیالی بودن زن بلکه در حرکت شطرنج‌بازانه ذهن «نویسنده در داستان» است.
پس زن در داستان در ذهن نویسنده نیست او در بیرون است و در مقابل او به بازی نشسته است. این بیرون تنها می‌توانست برای یک نویسنده وجود داشته باشد که محتمل‌ترین حالت این است که زن در کتاب حضور دارد.
شکل‌گیری داستان در واقع در کنار بازی شطرنج‌گونه ذهن، حاصل فاصله‌گذاری «نویسنده در داستان» با شخصیت داستان است. از سوی دیگر این داستان در آنجا زاده شده که نویسنده این داستان توانایی فاصله‌گذاری با ذهن خود و نوشتن از ذهن خود را پیدا کرده‌است.
البته نمی‌توان از انتخاب مناسب زاویه روایت نیز گذشت که طرح و حتی فرم زبانی داستان را شکل داده است. تمام خوانش ما از داستان به تکیه بر بندی است که در آن زاویه دید می‌چرخد و ما دیالوگ دو زن را از بیرون شاهد هستیم. اما آیا باید به آن‌ها اعتماد کنیم و یا به توالی زمان داستان. در خوانشی با توالی زمانی زن می‌تواند رفته باشد این رفتن به خاطر نوشتن نویسنده باشد. هر چند هنوز بهترین خوانش همین خیالی بودن زن است هر چند آن‌گونه که گفته شد این خیالی بودن تاثیر چندانی بر زبان داستان ندارد.

سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
اسمال هم مثل همیشه آمد رفتیم جلو او یک قدم من یک قدم این طوری راه رفتن خیلی شیرین است راه رفتن با پاهای یکی دیگر مسیر خودت را می روی و می دانی که اشتباه نمی‌رود
کلی کار است که می شود کرد. برای خودمان نقش تعیین می کنیم مثل جنگ‌بازان استراتژی می‌ریزیم. توازن نیروها را می‌سنجیم. شکست ها را خرد می‌شماریم و پیروزی خود را بزرگ می کنیم و آن را جشن می گیریم. شاید مثل خیلی از جنگ‌های این سالها مرزها همان طور ثابت بماند ولی ما پیش رفته ایم آن وقت جوری که حتی جاده را هم گم کنیم.
عیدت مبارک. زنگ هم نزدی. خوب نشد این که داد و هوار ندارد. گفتیم اگر شد. قرار همیشگی‌مان این بوده اگر شد. قرارمان بوده که قول ندهیم. باشه؟
و 1/1/81 فقط این نبود. صداهای دیگری بود که جای صدای تو آن وسط خالی ست. اول صبح روی همان قضیه حمید هم مجبور شد زنگ بزند. پسر ساکت یکی از خوب‌هایی که دیده‌ام. با شیدا و رامجرد هم هر کدام 45 دقیقه، دیگر چیز تازه‌ای نداریم. من فقط مجبورم بگویم اگر نیمه دوم زنگ نزنند این آخرین بار خواهد بود. تهدید نمی‌کنم دیگر لذت نمی‌برم. چیزی نمی‌زایند. بزرگ شده‌اند.
بعد؟
مغازه دایی علی هم سرقت شده. دارم بولتن می نویسم وقتی به آمار نگاه می کنم دیگر آن اعداد سرد نیستند. یک عدد خالص. دیگر258وقوع، 285 اتفاق بدبختی است ضربدر در یک خانواده و حجم اندوهش خیلی زیاد می شود حالا تو بگیر63 قتل، که یکی هم قتل سانیا باشد سانیا کوچولوی لای دیوار چرا این ها را نمی نویسم یادم بیاور تا بنویسم پس.1-سانیا.
اما این ها هیچ کدام هراس نبود. هراس همان هراس مرحله بود. این21ماه دارد ته می کشد هر چند می گذرد ولی باید دوباره فرمت کرد این ذهن حالا پیر شده را.چه؟ کجا؟ چرا؟ خصوصا حالا که تو هم هستی و شب نکیر و منکر چه باید گفت؟ هر چقدر سئوال‌ها را در خودم دفن می‌کنم از جایی از تنم ریشه می‌زند و می‌زند بیرون. بگذار دفن‌شان کنم کو تا80 روز دیگر. نشمار. نه تو بشمار من نمی‌شمارم تو بشماری شاید خدا دلش به رحم بیاید. کندش کند تند و طولانی این هم می گذرد و همین سطرها می‌ماند.
بعد از مدت‌ها چیزی گوش کردم. دیگر لذت را کامل کُشته بودم نه متنی نه نوشتنی نه خیابان گردی، نه فیلم، نه فریاد، نه پیتزا، هیچ چیز راضی‌ام نمی‌کند. موسیقی گوش کردم همه جور. می شد کمی بهتر شد اما نمی دانم دیگر ناتور دشتی، زیبایی آمریکایی، شام غریبان شماره13+1الف، ماشین مسعود، در شکل دیگری ظهور می‌کند یا نه وای اگر نباشد چه باید کرد؟ زندگی! متنفرم از تو. حالم دارد بد می شود. بس است. سال نو مبارکم از طرف من قول بده هفته‌ای یکبار بنویسم حداقل تا این 12هفته دیگر. 1/1/82

زندگی چون سیل
چون آوار
چنان فرو می‌آید که نفس کشیدن محال می‌شود
سرکار خانم ابراهیمی
ما را همراه اندوه خود بدانید.

۸/۰۸/۱۳۸۵

الف 295

کتاب
داستانی از فاطمه خواجه‌زاده
روزنامه رو پرت كن بعد بذار حرفشو بزنه نگاش نكن نه نگاش نكن نگاش كني باختي نه نگاه نكن. خوبه حالا آماده‌اي ابروهاتو راست نكن نه نكن بذار همون جور باشه. خوب پاتو بذار روي هم خودت رو به بي‌خيالي بزن ولي نه زياد چون ديگه حرفشو نمي‌زنه. خوب چرا نمي‌گه پس نه نگاه نمي‌كنم نه.
- مي‌گم اون تو چي نوشته؟
داره خودشو لوس مي‌كنه جوابشو نده نه بده نه خوب چي بگم؟ بايد بگم مي گم پس.
- چيز خاصي ننوشته. خوب؟
خيلي مسخره‌اي كجا رو داري نگاه مي‌كني مي‌فهمه داري فيلم بازي مي‌كني تلويزيون رو روشن كن خوبه روشنش كن ولي صداشو كم كن ها خوبه.
- مي‌دوني من كتاب‌هامو همون طور كه خواستي جدا كردم از كتابهات.
داره مظلوم نمايي مي كنه حواستو خوب جمع كن پاتو عوض كن كانال رو عوض كن يه چيزي بايد بگي بايد بگي خوب كاري كردي نه نه محلش نذار ها اين جوري بهتره بذار خودش ادامه بده. چشمات تو، آخه اون دامنه رو پوشيده . نه نگاه نكن باختي ها بگم.
امروز رفته بوديم سبزي بگيريم بيچاره پاي مريم خانوم رفت كلي خنديديم.
تصورش رو نكن اصلا خنده نداره جواب لبخندهاش رو بي خيال شو داره ناز مي‌كنه. باور نكن، داره بزرگش مي‌كنه شايد فقط كمي سرخورده باشه ولي نه به اون ضايعي كه مي‌گه. يه كاري كن كاري كن حرف اصلي رو پيش بكشه. رو تو كن اون ور داره بهت نزديك مي‌شه كه چاي رو بذاره روي ميز. نگاش نكن. سيني رو پاهاش بود؟ به تو چه نگاه نكن. گذاشت خواستي بردار ولي نگاش نكن خواستي تشكر كن ولي نه نكن نه. شيرين نيست قند كنارشه بذار بردارم نه مي‌بينيش. همين جوري سر بكش اين عصباني بودنتو مي‌رسونه.

- چرا نگام نمي‌كني وقتي باهات حرف مي‌زنم نگام کن.
اوخ اوخ چيكار كردي گند زدي كه عصباني شد آرومش كن بجنب يجنب يه كاري كن نگاش كن نه نگاش نكن يه چيزي بگو بجنب مي‌ذاره مي‌ره ها! چي بگم چي بگم بذار فكر كنم زود باش.

- شام..شام نمي‌آري؟
كانال رو عوض كن بزن فوتبال فوتبال فوتبال نه نداره كه نداره داره نگات مي‌كنه. داغ كرده؟ چي بگم خدايا غلط كردم اصلاً بزن تو گوشش تا ديگه داد نزنه بزنش بزن. روزنامه رو بردار بذار روي سرت تا بخنده بي مزه مي‌زنه روزنامه رو تو حلقت مي‌كنه پاشو برو برو پاشو برو دستشويي.
- چشماتو چرا بستي؟ گفتم كتاب‌ها رو جدا كردم. چرا بچه‌بازي در مياري اين كارها چيه بده من اون كنترلو.
بذار روي ميز. گذاشتم. دامن قشنگيه. ها بلند شد واستاده تلويزيون كه خاموشه دست كن تو بيني. روبه روتو نگاه كن. نه برگردون نه ديدم كه. عكس دو نفري‌مون بود. خودم گرفتم آره خودم گرفتم. باختي بگم بگم چرا خفه شدي چرا جواب نمي‌دي؟ اومد كنارم نشست اومد نشست. مي‌خواد چي بگه چرا كاري نمي‌كنه ؟ محلش نذاري ها فوقش دو تا بوسه مي‌خوره اون ريش‌هات. ظرفيت داشته باش. تكون نخور ببين چيكار مي‌كنه. نگاش نكن. گردنم درد گرفت كه. مرد باش ناز نكن برات افت داره. هر چي گفت جوابشو بده اصلا. گناه داره بذار تمومش كنم نه صبر كن چرا مثل هميشه‌اش مي‌كني تا اينجا بد نبوده برو جلو. داره صورتشو مي‌آره جلو .

- من رفتم هر وقت مسخره‌بازيت تموم شد بيا دنبالم.
شوخي مي‌كنه داره تهديد مي‌كنه ببين هنوز نرفته منتظره بلند شو خودت برو كار رو تموم كن.
اه بلند شد. كجا رفت تو نرو بذار بره خودش بر مي گرده.دو پاتو بذار رو ميز دستاتو حلقه كن پشت سرت. راحت باش برمي‌گرده. ها اومد ديدي از جات تكون نمي‌خوري.
- اين كتابو خونده بودم. بگير يه بار ديگه تا آخرش بخون.تا اخرش.
نخونده بود. مطمئنم نخونده بود. نمي‌دونست اون هيچي نمي‌دونست اون حتي نمي‌دونست اين كتاب خودمه اسمم بود بود كه ولي نمي‌دونست.
كتتو بپوش بايد كار رو تموم كني. پله‌ها رو برو پايين مريم خانوم بود. بخند داري مي‌ري جايي كه بايد بري.
تاكسي!
- اين مرتيكه تا كي مي‌خواد مجرد بمونه كارهاش هم معلوم نمي‌شه.
- اه مريم! بده چيكار داري به زندگي مردم.
بزن در اتاقو بزن چرا معطلي؟
- سلام! مي‌تونم كتابمو ببينم؟
- سلام آقاي محتشم. بفرمائين. البته. اتفاقا خواستم تماس بگيرم.
گوشي رو بردار لعنتي. بهش بگو پيشنهاد چاپ رو. نه نه بي‌خيال بذار بمونه. اين جوري بهتره. شايد!

دو شعر از صادق رحمانی
رنگينك
خرماي رسيده و رطب
من اينك
مشتاق زيارت توام رنگينك
زنان گراشی ما با خرمايي كه هسته‌ي آن را بيرون آورده‌اند و بجاي آن مغز گردو تعبيه كرده‌اند و چند ماده خوشمزه ديگر ظرفي دايره‌وار از رنگينك درست مي‌كنند. عطر و طعمي عجيب دارد گويي كودكي‌هايم در آن گم شده است. قديم‌ترها براي ميهمانان تعارف مي‌شد.

رطب
خرداد ماه شكوفه خرما
پيچيده بوي سبز اَبار از درختِ شب
چيزي نمانده از خَرَك زرد تا رطب
وقتي شكوفه‌هاي خرما مي‌رسد بايد آن را با گرده‌هاي درختِ نرِ خرما گرده افشاني كرد،«ابار» همان گرده افشاني است. خرما و رطب قبل از رسيدن خارك شيرين و طلايي است. در گويش محلي به خارك، خَرَك(kharak) مي‌گويند.

مرگ
شعری از مریم فرهادی
روزگار بی‌رحم
همه را می‌بلعد
از جوان و از پیر
از کسی پرسیدم
تو چه می‌آموزی یا چه حسی داری
از وداع بابا یا که عمو
از عروج دو گل سرخ، «شهید»
با نگاهی لبریز
پاسخم داد که آموخته‌ام
عمرها زود، عجب می‌گذرد
باید آماده شوم
من اما گفتم
حسم از این همه رفتن‌ها را
سایبان‌ها رفتند.

سنگ و خون
شعری از خدیجه بهادر
پسرک
سنگی
به دست گرفته
خون
بر لبانش نشسته
در هیاهوی این صداها
او
بی‌کمک
دیگر خسته
آن طرف
سوی ظلم و بیداد
خنده می‌کند
آن بی‌وجدان
بر جهان ساکت نشسته
این طرف
پسرک جان می‌دهد
تنها به یک امید
دیدار روز خجسته

سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی

اول که به این فکر افتادم خنده‌ام گرفت بعد هق هق کردم مثل کسی که بخواهد گریه کند و نکردم. آن آهنگ غمگینی که از گلو می زنم را زدم. اما لب‌ها تکان نمی خورد زبان تکان نمی‌خورد. آدم حس گریه دارد باهاش. زیر و بم‌اش مثل اشکی ست که جان می کند ولی نمی افتد. پتو را روی سر کشیدم و فقط صدا بود بی هیچ واژه و حسی.
به اسمال زنگ زده بودم گفته بود موضوع چت امروزش دئو پرین است. خواستم بخوابم ولی یاد قضیه این افتادم که افغانی ها خیار سبز قلمی و تازه نمی‌خرند و خیار سبزهای درشت را انتخاب می کنند به این منطق که رسیده تر است و شاید اسمال هم. عذاب وجدان گرفتم. سریع زنگ زدم و به خودش گفتم خندیدیم. گفت به خودش می گوید. قطع کردم و پاراگراف اول اتفاق افتاد.
2/12/81-14:39
روز اول سال 82
سلام
امروز می توانست یک روز معمولی باشد یک روز اول سال پر از لبخند و بوسه و خوبی اما نبود. یک روز توی تقویم که آدم یادش برود. اما نمی شود که نرود. یک روز بی هیچ اتفاقی، نهار خوردن جوراب ها را در آوردن، خواب ظهر، کامپیوتر، سرهنگ، شب و تمام ولی نبود.
دوباره هوس کرده ‌ام بنویسم شاید از ترس. امروز احساس می کنم می ترسم. خدمت مرا بزرگ کرده باشد. امروز روز صدا بود شنیدن و هراس های آن . تا حالا همیشه فقط تصویرها می توانست آزار دهنده باشد ولی امروز!
دیشب سال تحویل شد کاش خواب بودم و پارسال می ماند. نه این که سال خوبی که رفته. نه همین سال رفته بودن آدم را دلگیر می کند. اول شب اسمال زنگ زد و برای سال تحویل قرار گذاشتیم این دومین سالی ست که سال تحویل را با صدا می گذرانم. پارسال را اسمال و مسعود با تلفن سال را شروع کردیم. امسال من و اسمال هر دو سرباز و نه مثل بقیه سربازها. مثل خودمان حرف زدیم و برای81 دست تکان ندادیم. باز داشتیم دردسر درست می کردیم. این بار برای سعید. ادامه دارد...

الف 294

دو شعر از صادق رحمانی
برگ نخل
گيسوي بلند نخل
بر شانه باد
چونان پر طاووس كه در آب افتاد
طاووس وقتي بال مي‌گشايد، هستي زيبايي را فراچشم مي‌آورد. گويي تصوير نخل با آن بال‌هاي فراز شده در باد و باران، تصويري از طاووس است.
ويراني
خانه‌ي كهنه‌ي رستم‌خاني
روزگاري نو بود
روي آن طاقچه‌اش برنو بود
حاجي رستم خان از حاكمان محلي گراش و لار بوده است كه به شوخ‌طبعي و لطافت و حاضرجوابي معروف بوده است. خانه‌اي بزرگ و آراسته داشته است در كنار مسجد جامع گراش.

مادر بزرگ
داستانی از مریم فرهادی
توی آخرین لحظه بهش زنگ زده بودند که ما می‌رویم شما هم بیایید. زود آماده شد مراسم جشن نسبتاً شلوغی بود کسی رو دید در یک لحظه حس کرد مادربزرگش مقابل او نشسته فکر کرد مثل آن روزهای نه چندان دور مادربزرگ هم اومده و حالا باید اونو ببیند و الان وقتش است که سریع خود را به او برساند سلام کند. همین طور نشسته بود یک ریز نگاهش می‌کرد یک دست سفید پوشیده بود و عینک سفید ذره‌بینی و کش‌دار روی صورت داشت و چهار، پنج تا النگو توی دستاش. تنها دو فرق بین اونها بود مادربزرگ بعد از مرگ شوهرش طلا را کنار گذاشته بود و جوراب مورد علاقه‌اش هم رنگ مشکی بود. حرکاتش عین مادربزرگ او بود و مو نمی‌زد. تو یک آن وقتی دید رویش را طرف دیگر برگرداند و با کنار دستی‌اش حرف زد بیشتر شبیه مادربزرگش نمود. داد زد مادربزرگ، مادربزرگ زنده شده! حواس اونهایی که دور و برش نشسته و گرم صحبت بودند و البته غریبه هم نبودند پرت شد. به او نگاه کردند همه همین نظر رو داشتند از اول که اومده بودند به اتفاق گفته بودند شبیه مادربزرگ است. به این فکر کرد عجب دعوتی بود و خدا را با تمام وجود شکر کرد که اومد. از اول تا آخر مهمونی چشم از او بر نداشت بیشتر از اون دلش تاب نیاورد رفت کنارش و سلام و احوال‌پرسی کرد او گفت من فلانی‌ام خودش را معرفی کردو گفت تو که هستی؟ و او هی دست‌های او را بوسید و اصلاً نمی‌دانست چرا این کار را می‌کرد.
26/7/85

یاری از آسمان
شعری از خدیجه بهادر
آسمان ای آسمان تو بخوان ای مهربان
که دیگر او ندارد جز تو هیچ امان
چرا تنها نماند در این دنیای پر راز
چرا تنها بخواند بدون ساز و آواز
مثل پرنده‌ای بی بال و پرشکسته ست
مثل شبنمی تنها روی برگ نشسته ست
آسمان ای آسمان ابری شو برایش
چشمان گریانت همدم کن در سرایش
ای دل خموشی در مهر و صفا بمان
برای تنهایی او مدد بخواه از آسمان
دل‌های مهربان از مهر و صفا می‌خواند
چرخ روزگار هرگز با ما نمی‌ماند
روزی آید که گویند بار سفر بچینید
ای یادهای ماندگار در دل بشینید

معلق بین متن و فرا متن
نگاهی از محمد خواجه‌پور به شعر معلق/ الف 292/فاطمه خواجه‌زاده
شعر برای معنا دار بودن و قابل درک شدن تنها وابسته به کلماتی که آن را شکل می‌دهند نیست بلکه این کلمات با توجه به کاربردهای گذشته خود برای خواننده متن دارای معنا و مفهوم می‌باشند. تمام کلمات با این عملگر با معنی می‌شوند ولی کلمات عمومی به محل یا متن خاصی ارجاع داده نمی‌شود در مقابل کلمات خاص با توجه به محلی که خواننده کلمه را به آن ارجاع می‌دهد معانی و تعابیر متفاوتی پیدا می‌کنند. این حرکت مداوم خواننده به بیرون متن و بازگشت او بخشی از حرکت شعری است. کلمه‌ای مانند «کرانه باختری» این عملکرد را دارد. یا سطر «زنی در آستانه فروغ شدن» شما را ناگزیر به شعر فروغ فرخزاد و عناصر زنانه شعر او می‌برد.
اما در بیشتر مواقع شعر آنچنان برای شاعر جان می‌گیرد که او درباره خود شعر یا متن سخن می‌گوید یعنی متن به جای کارکرد ارتباطی مثل دنیای بیرونی مثل دار و درخت شعر می‌شود. این ارجاع دادن شعر به خود شعر را ارجاع درون متنی می‌نامیم. «کلبه کوچک ما در شعری‌ست که تازه متولد شده»
در شعر «معلق» ما در آغاز بیشتر با ارجاعی برون متنی روبه‌رو هستیم ولی هر چه بیشتر به پیش می‌روم ارجاع درون متنی شده و شاعر در شعر فرو می‌رود و حتی متن گاه ناخودآگاه می‌شود و ساختار آن شخصی می‌گردد. «معلق» گذشته‌از حرکت کبوتران حرکت و دوران شاعر است در شعر خود. گم شدن در آنچه نوشته شده است. گم شدن که شاعر آلزایمر را بهانه آن می‌داند. ولی این سرنوشت همه نوشته‌هاست که در خود گم می‌شوند.

سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
نباید یادم برود. آدم که بی‌خاطره نمی‌شود. ولی شاید یادم برود. باید یادم بماند زیر پتو تلفن را روی سینه گذاشتن و منتظر صدای آن ماندن، یادم باشد. خنده سرخوش لبخندهایی که می‌شود تصور کرد و کردم. گفتی: فکر کن دو بار گفتی. و من یادم آمد که نگویی هم به تو فکر می کنم کار دیگری هم مگر برای کردن است. به تو فکر می‌کنم وقتی که بین این همه هجوم ثانیه‌های متراکم نفس می کشم. بین تصویر زنی که روی صندلی سبدی سبز روبرویم گریه می‌کند. وقتی دختری کوچک کنار مادرش ایستاده و لبخند می زند وقتی دارم سر از بین عقربه‌ها در می آورم و نفس می‌کشم به تو فکر می‌کنم دیگر و جز این فرصتی نیست. خواب‌های بی‌تعبیر من بدون انسان است آخر. و بین خواب‌ها تلفن که زنگ می خورد به امید سلام کردن تو و یا یکی از آن نه‌ها دستم می‌رود روی گوشی: سلام خودم هستم. و گوشی تلفن می‌رود زیر گرمی پتو. همان تنهایی دلچسب نه این‌ها یادم نباید برود تو هم. بی‌هم و با هم این خاطره‌هایی می‌شود که داریم می‌شویم خود همین خاطره‌ها و هر وقت سخن از همدم می شود فوری این تصویر جلو می‌آید. بگذار بخوابم. حالا که تعبیر خواب‌هایم نیستی کاش خود خواب‌هایم باشی. شب خوش
8/10/81
دیدی دوباره شیطان شده‌ایم همان طور کودک و بدجنس چه فرقی می کند. اسمال زن گرفته، من دارم زور می‌زنم، مسعود دارد لیسانس می‌گیرد و سعید در تنهایی‌اش بزرگ می شود. هنوز داریم زور می زنیم که بچه بمانیم من شخصاً به این تلاش مقدس ادامه می‌دهم. یاد جواد افتادم. هیچ وقت من و اسمال را با هم نمی خواست چون دیگر آرامش نداشت. نمی‌دانم چه نسبتی بین او و من هست که وقتی به هم می رسیم یک وندال شخصیتی درست و حسابی می‌شویم. خیلی توپ از آن توپ‌ها که نم کشیده و حتی خود شلیک کننده را منفجر می کند. دلم برای یکبار دیگر منفجر شدن تنگ شده. آخر هفته باید بمب بترکانیم و گرنه گراش چه کار کنم؟
به شیدا هم زنگ زدم. از آن رکوردی‌ها دقیقا یک ساعت و سر59:59 تمام کردم. حرفی برای گفتن نداشتیم و برای هم شعر خواندیم.
29/10/81- 1547

۷/۲۰/۱۳۸۵

الف 293

کودک انگورفروش
غزلی از مصطفی کارگر
ساعت، حضور ثانيه ها متن باورش
خميازه، استعاره‌ي خواب شناورش
ششصد قدم مسافت او بود تا حرم
تا مرز نور، حضرت زيباي رهبرش
ساعت چهار، مانده دو ساعت به آفتاب
تا ابتداي صبح و تلاش مكررش
كودك قرارداد زمين است با خدا
در اشتياق بغض دل تنگ معبرش
كودك دوباره مرثيه‌ي درد را سرود
در جزر و مد آه دل وديده ي ترش
دنبال مشتري‌ست نگاهي به او كند
يك جعبه باز خوشه‌ي انگور در برش
هر روز صبح رو به محل فروش آش
هي مي‌زند صدا : ((بخر انگور بهترش
صبحانه با پنير وكمي نان داغ و با ـ
يك استكان چاي، بچش طعم محشرش))
تا كي فرار مي‌كند از خواب و كودكي؟
در انتظار آمدنش چشم مادرش
شايد ميان خانه پدر دست بر دعاست
ـ با پاي گچ گرفته به همراه خواهرش ـ
شايد هنوز... كاش... مگر... آه آه آه...
اين شعر كي نوشته شود بيت آخرش؟!
مشهد- 24/5/85

دوشعر از صادق رحمانی
تفاوت
بیوگان غریب بغدادی
کودکان یتیم شهر حلب
سکه ماه توی کیسه‌ی شب
ذهن‌خوانی
بنگر
آن مترسک تنها
در خودش ناله می‌کند بی‌دل

نکند اتفاقی نیافتاده باشد
شعری از نرگس اسدی
سال اول آن دوسال
پيچيده نمي نويسم
که‌بگویي نمي‌دانم چيزي‌از نوشته‌هايت
ديگر تمام شد
آن دهان کثيف و دستان سرد
باشد کسي از رفتن من تنها شود
سکوت مي کني
و آهنگي که حرفهايت را مي گويد
يا شايد فاصله‌ي قلب و مغز زياد نيست
مرا هم دوست؛داشته باش اين تنفر متقابل را.
که راه مي افتيم ان شاالله
روحيه اش را از دست نداده
من هم نداده ام
کلاً نداده‌ايم مثل اينکه
و چه ساکت تمام مي شويم
مثل همان مرگ خاموشي که مدام مي آيدم
هي جنابان!
حالم از همه‌ي شما به هم بخورد لختي؟
درست است
که عادت مي کنيم و ادامه دارد
اما چراغ‌ها را چه کسي خاموش مي کند؟
اتاقم را به ته حياط نزديک کرده ام
انوشه رفت
برگشت
خانه‌ي روي ميز بي سرو ته مانده هنوز.
بزرگ که شدم نقاشي مي‌کنم همه‌ي مغزم را
در دلم تا آن وقت هيچ چيز نمانده
کله ام گنده شده اندازه ي سر خودم
اتاقم اسکيمويي باشد
چند گوشه اش را بگذارم
که مبادا چيزي يادم بيايد
ميخهايي در يک رديف به جاي چوب لباسي
از اينکه چرا من تبعيد شدم
کم کم داريم گورمان را گم مي کنيم
پرنده ام را بميرانم
دختري که زيادي زيبا بود را قاب کنم
دورش را خرده شيشه بريزم
که فرار نکند
زل بزند به خودم
نه لا به لاي يک نيمه شب گمشده
بايست و مردانه برو

زینب
شعری از سمیه کشوری
تو از قبیله درد
از نژاد اندوهی
من از اندوهی جانگداز می‌گویم
که سراسر وجودم را می‌سوزاند
من از عشق می‌گویم
که برایت مقدس بود
با دیدنت در الفاظ گم می‌شوم
من با دیدنت واژه‌ها را هم می‌زنم
و جز سکوت
چیزی ندارم که بگویم
من تو را
قلبت را
پرستش می‌کنم
و چشمانم
تجسمی از باران می‌شود
که آب را یادآور است
آب
تنها واژه‌ای که گم نشد
چشمانم
قلبم
تمام وجودم
هم‌صدا شده‌اند
و رنج را در سینه‌ات فریاد می‌زنند
من با بردن نامت دیوانه
و اکنون با دیدن حرمت
دیوانه‌تر شده‌ام
و جز سکوت چیزی ندارم که بگویم
اما حسم عجیب زیباست.

شش دوبیتی از درویش پورشمسی
آخور
چرا گفتی دبی دایم بهاره
هتل‌هایش سراسر لاله‌زاره
من بدبخت بفکرم مال مفته
علف در آخورِ بعضی چو خاره
ملوس
نگاه کردند بر چشم ملوسم
قیافه شهزاده خرده لوسم
به یک لالایی خوابم نمودند
ربودند آن دولار و این فلوسم
دل‌ربا
دبی نام بلندش دل ربایه
نداری درهمش بر او جفایه
شنفتی ثروت هنگفت آنجا
ولي دشت و بيابانش گدايه
هوس‌ران
هوسراني دهد كاري بدستم
برفتم باكس و ناكس نشستم
مرا سركيسه كردن داد و بيداد
گرفتن پول‌هايم كه شكستم
ميگو و سيب
سه‌چار آبجو بيارند از برايش
كمي ميگو و سيبي هم غذايش
يك و پولي بود خالي نمايند
برند از روي تختي تا كجايش
دردمن
همين درد‍ منه كه ناگواره
دلم پاييز و گر فصل بهاره
كجا اين سفره‌ي دل واگشايم
به درويش گو به شعرش دربياره
دبی- 10/3/85
سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
داغم، خیلی. بیش از یک ساعت با مصطفی حرف زدم. مثل این که پنجشنبه رفته انجمن و حرف‌هایش را زده و هر چه اصرار کردم تکرار کند نکرد. و من هم خودم رفتم بالا. باید تمام آن حرف‌ها را بریزم توی آرشیو ذهنم ولی نمی‌شود. خیلی چیزها گفتم که روزی باید آن را تکرار کنم وقتی که این طورکه به پیش می رویم انجمن ول شود. نمی‌خواهم واژه مقدس‌تری به کار ببرم. تمام تلاش های این پنج ساله بشود تنها واژه خاطره یک دوره صحافی شده از الف. مقدمه در ترنم باران را دوباره خواندم تمام حرف‌ها را آنجا زده بودم. چقدر از آن مرثیه خوانان فرهنگ می ترسم و حالم به هم می خورد. روزی که آنان بگویند ما نبودیم و این ها انجمن شاعران و نویسندگان گراش را به باد دادند. وای! ذهنم خالی‌ست تمام حرف‌ها باید بماند اما هیچ چیز نیست. هیچ چیز. 11/8/81
روز پنجشنبه!
گاهی هیچ چیز به جز طنز نمی‌تواند:
آغا اینها انجمن را به انحراف کشیده‌اند. رفته‌اند مرگ بر متن ادبی را از دیوار پاک کرده‌اند. انگار با این کار می‌شود عمل ننگین متن ادبی را مرتکب شد. خیال خامی ست که متن ادبی با این کار اعتباری کسب کند. نامردان فمینیست از مرحله پست دفاع از متن ادبی‌نویسی فروتر رفته است و قلم خود را به متن ادبی آلوده ساخته‌اند و گستاخی را به حدی رسانده‌اند که در یک شماره دو فقره متن ادبی چاپ کرده‌اند. روا باشد اگر شاعران و نویسندگان داستان از این رنجی که بر ما می‌رود برویم دستشویی. آخر چقدر وقاهت آخر چقدر گلاب به رویتان رمانتیک بودن آدم دردش را با کدام واژه‌ها که در مسلخ متن ادبی بی ارزش شده‌اند بیان کنند. وای که این ها حرمت واژه‌ها را حفظ نمی کنند و آن را در هر قالب مستهجنی به منجلاب می ریزند. باید کاری کرد. سالها تلاش مردان راستین این مرزو بوم برای جلوگیری از علف‌های هرز متن ادبی در کنار درختان تناور شعر و داستان دارد بی‌مقدار می‌شود وعده دارند آب گوارای زندگی را به پای این علف‌های هرز بریزند. کجایند آن راست قامتان که فین خود را در مقابل این اشک‌های تمساح بالا بکشند وبا نیشتر طنز عمیق خود این دمل چرکین را برای روزهایی چند از تن رنجور ادبیات دور سازند. آخر تا به کی چراغ‌های واقعیت را خاموش کردن و با آخ و اوخ به شمع‌های نیم سوخته خیره شدن تا کی زندگی را دور ریختن و با دست های زیر چانه آه و ناله کردن و انتظار را با آهنگ‌های کشدار ترانه های موهن خواندن. آقایان و خانم‌ها خجالت را غلاف کرده‌اند و با شمشیر بی شرمی دارند ریشه های تناور ادبیات را زخم می زنند. زهی خیال باطل که این اباطیل کاری از پیش برند و تنها رنجه ما از این است که تا کی دروغ را با رقت قاطی کردن و به خورده مخاطبان دادن دست بکشید از این فریب و مثل آدم با آدم حرف بزنید. دردتان چیست که فریاد آخ و وای تان بلند است. برخیزید از زندگی بگویید. 14/9/81