۶/۰۴/۱۳۸۴

الف 234

داشتم تو پارک قدم می‌زدم
داستانی از سعید توکلی
(اين نوشته‌ها
که مي‌خوانيد تمريناتی هستند نوشته شده در دفتری که توی يک پارک پيدا کرده ام. بدين وسيله وقوع هر يک از آنها راشديداً تکذيب مينمايم. امضا: من)

داشتم تو پارک قدم ميزدم. از دور پسری رو ديدم که از روی يکی از نيمکتها، بلند شد.کاغذی رو روی نيمکت فراموش کرده بود. برداشتم. داستانی بود که ميشد فهميد تازه نوشته شده. اسمش اين بود. «به تو ای خواننده پوفيوز».

داشتم تو پارک قدم ميزدم. يه پسره روی نيمکت داشت با موبايلش حرف ميزد، اما موبايله تحويلش نميگرفت.

داشتم تو پارک قدم ميزدم. دو گنجشک داشتند با هم عشقبازی ميکردند. سرم رو که برگردوندم، يکيشون گفت «آقا، ما زن و شوهر هستيما!»

يک روز که داشتم تو پارک داشتم قدم ميزدم، اينو از دختری که با دوستش حرف ميزد شنيدم.
«باورت نميشه. روز انتخاباتو يادته؟ من و مامان، بابام ميرفتيم برای رای دادن. تو بزرگراه بابام داشت ميگفت يه جای اين ماشين ميلنگه. هنوز حرفش تموم نشده بود، يه مارمولک درشت پريد رو داشبورد. مامان هفت هشتايی جيغ زده بود که بابا ماشينو کنار زد. داشت به زمين و زمون بد و بيراه ميگفت. منم ترسيده بودما ولی بعدش کلی خنديديم.

داشتم تو پارک قدم ميزدم. دلم هوس يه آهنگ قديميو کرد. از پشت سرم يک نفر همون آهنگو با سوت ميزد. خواستم برگردم بغلش کنم.

داشتم تو پارک قدم ميزدم. دير وقت بود. بقيه آدامسها رو عمراً اگه ميتونستم بفروشم.
مشکل‌گشا حضرت علی
شعری از حبیبه بخشی
امشب تمام خاطرات یکجا فنا شد
مثل تمام آرزوها لافتا شد
دیگر بیا مشکل‌گشای هر دو عالم
دید چگونه عشق هم بی در کجا شد
امشب بیا تا عشق هم رنگی بگیرد
دیدی بغض هم مثل یک باران رها شد
حتی کویر خشک و بی آب و علف هم
مثل تمام حادثه، غوغا به پا شد
شاید نگاهت مثل یک باران رحمت
افتاد و به هر مشکلی، مشکل‌گشا شد
ترانه‌ای از فاطمه زمانی
دیشب‌تو رو خواب‌دیدیم
انگار یه مهتاب دیدم
موهات خیلی بلند بود
چشات خیلی قشنگ بود
مثل فرشته بودی
خودت نوشته بودی
یه روز پیشم میایی
برام یه گل می‌آری
وقتی که بیدار شدم
یه گل کنارم دیدم
اون گل بوی تو می‌داد
نشونی از تو می‌داد
هفت دوبیتی از حاج‌درویش پورشمسی
1 .
دل من کشتی بی‌ناخدا شد
به سویم موشک سامی رها شد
دمی که منفجر شد قلب زارم
به گیتی راز عشقم برملا شد
2 .
بیا جانا نگر احوال درویش
شماتت کش شد از بیگانه و خویش
یکی خنجر به دستش می‌برد سر
دگر همچون سیه ماری زند نیش
3 .
دلا دیدی وفا معنی ندارد
که هر کس یک کلاهی می‌گذارد
یکی با آشنایی و رفاقت
و دیگر ناز و اطواری‌ می‌آرد
4 .
رخ مهتاب از غم، غم گرفته
سماء دیده‌ها شبنم گرفته
نشسته منتظر مهدی عج بیاید
که از هجرش به خود ماتم گرفته
5 .
بدو جونم بدو تا در حیاتُم
بدو عمرم بدو شاخه نباتم
تک دریای غم اشنخ زتاهم
بدو جان که تئش بند نجاتم
6.
شدم صیاد و رفتم کوه دلبر
به‌ کولم سوزنی و از پی هر
سر چشمه‌ی آو مد نیظمی بود
گلوله‌ای خوردم و جانم بشد در
. 7 .
نمی‌تونم کشم دستم ز دلبر
نمی‌دونم چه سازم با دل و سر
کسی نومد کند پا در میونی
گرفته اخگری سر تا به پیکر

روز چهل و دوم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
تماشاگران را خوانده‌اي( ربط به آن جك ندارد) اين نوشته به سبك ضد گزارش‌هاست.
8:55نماز خانه -يك تلويزيون 21اينچ پارس- حدود 200تماشاچي و من در ته كار نشسته‌ام. صداي فردوسي‌پور كه ميان همهمه‌ی «خفه خفه» دارد خفه مي‌شود.
9:07 دل‌ها مي‌سوزد. بعد از بازي پخش زنده برنامه زير آسمان شهر.
9:11 اعصاب‌ها خرد مي‌شود. گل خورديم خيلي عادي. دارد مثل قطر مي‌شود چهار سال پيش.
9:18 يك سرگروهبان آمد نظم سرها بهم ريخت و صداها اوج گرفت.
9:23 حالا مشكل من تنها يك سر در سه رديف جلوتر است. كله حميد قلاوندي با 3سانتي‌متر مو.
9:24 يك نفر پشت سر من اعصابش خرد شده و از بحرين حمايت مي‌كند.
9:25 دومين خطاي پشت18 قدم
9:32 به تير ايران خورد ولي قبلش خطا گرفته بودند. صداي چْك‌چْك بلند است.
9:36 بازي عربستان بيشتر مي‌چسپد. اينجا وقت‌كشي شروع شده است. مثل سربازهاي ما شروع كرده‌اند به تمارض داور بايد بشين پاشو بدهد.
9:40 «بهل تو گلو» يعني بگذار توي گل وقتي هيجان زده مي‌شوند مي‌روند كانال فرعي نيكبخت كانال را عوض كرد. از بغل گوش دروازه و من گذشت شوتش.
9:44 عربستان كرد تو گل تايلند گفتند واي
9:46 علي دايي گل شد، نشد نشد، بشين بابا، كله‌ات تو كادره
9:47 باز هم دايي اول خوب بود. توي آهسته هي چرا اين راست زد خاك تو سرش
9:50 اين هم دوميش. 20نفري به نشانه اعتراض مي‌روند بيرون
9:51 دروازه‌بان بحرين باز رفت روي فيلم. اين هم اسكار(به ياد ماسك)
9:53 دستشويي‌ها برن. پيش‌روي، آمده‌ام رديف دهم.
9:55 شجيرات قاط زده. خوابش مي‌آيد از آن اهوازي‌هاي عشق فوتبال است. فردا بدبختيم.
10:01 يكي رفته توي دستشويي به عرب‌ها فحش داده. عرب‌ها توي پادگان
زياد هستند خوب شد قضيه بيخ پيدا نكرد. شجيرات رفت بخوابد.
10:05 يك نفر مي‌پرسد: شما منتظريد ايران سه گل بزند. از آن سئوال‌هاي مهم فلسفي مثل اين‌كه طرف به افسون و معجزات فوتبال اعتقاد ندارد. مثل من.
10:16 بي‌خيال بازي جوانمردانه.
10:20 چرا بازيكنان ايران اين‌قدر كچل شده‌اند سيروس و كريمی‌بد تيپ شده‌اند. دخترها اعصابشان بايد از ما خردتر باشد.
10:23 بحرين شده گروهان سه( كي فهميد چي گفتم)
10:26 دراز از كنار تيرك می‌زند بيرون واي اوخ دام يكي زد روي سر خودش
10:29 امرسان آرزوي موفقيت مي‌كند و سه تا فحش خورد
10:42 فردا تيم ملي زمين خاكي. بعد هم بشمارسه، دور بحرين را زدن برگشتن. بشمار يك...
10:49 گل سوت كف . سيروس هم تجديد دوره شد برو جام جهاني بعد بيا.
10:56چهار دقيقه بشمار چهار، دو گل زدي اومدي
10:57نيكبخت هم تجديد دوره. خلوت شد. همه دارند مي‌روند يعني تمام شد.
11:00يكي ديگه
11:02مثل چهار سال قبل شد. اين بار دو اخراجي حالا مي‌ماند دعا كردن انتظار يك حماسه ديگرو يك استرالياي بدبخت كه آرزو مي‌كنيم اين بار ايرلند باشد.
11:03بدبخت آن همه نيرو كه رفت توي شهر براي خاموشي بلواهاي بعد از بازي . خواب‌ها حرام شد. و هيچ اتفاقي نيافتاد. ما هميشه عادت داريم برخلاف انتظار كار كنيم. 11:05شب



۵/۲۷/۱۳۸۴

الف233

دو غزل از جواد راهپیما
کلاغ
نشسته‌ام به زير سقف خانه‌هاي كاغذي
و فكر مي‌كنم تو را بهانه‌های كاغذي
حضور بی‌قرارم از وفور این کلاغ‌هاست
كه محو مي‌شوند با شبانه‌هاي كاغذي
كسي نبود زير لب صدا كند مرا كه هي
چرا نمي‌نويسي‌ام ترانه‌هاي كاغذي
برايت اي جوانتر از شكوفه‌هاي نازكم
نمي‌فرستم از سفر جوانه‌هاي كاغذي
ببر مرا به يادها به سوي انجمادها
كه خسته گشته‌ام از اين زمانه‌هاي كاغذي
2001/9/7
سبوی پنهان
آهسته از سکوت چوپان برخیز
گفتم که قسم به لقمه‌ی نان برخیز
یک گام به لحظه‌های باران بردار
یک لحظه به حرمت سلیمان برخیز
پیشانی من چروک حرمان دارد
ای خوب تو را به جان قرآن برخیز
بر پرده‌ی دل حدیث ایمان ثبت است
این بار علی بگو و با آن برخیز
اینجا همه رو به سمت خورشید شدند
آیینه صفت، سبوی پنهان برخیز
2005/2/7
آسمان من
شعری از حبیبه بخشی
از تو نه
از آسمانِ من
چند شاعر
بیشتر نباریده است
و شعرهای تو
دارند چشمک می‌زنند
در حوض کوچک خانه‌مان

چهار دوبیتی از حاج درویش پورشمسی
1
صدا از دور می‌آید به گوشم
نشسته چشم به راه دل خموشم
طرب‌انگیز دل شه از لقاحش
ولیکن روز اول برده هوشم
2
به‌دست گرگ بدعت گشته‌ام خوار
مرا بنشانده این دوران سرکار
بسوزد رسم بد خرجی که آخر
به دور از خانمان گشتم گرفتار
3
سحر برخیز و دستی بر دعا گیر
نبال از دل مثال عارف پیر
بخوانش تا بیاید محرم راز
بزن فریاد و بر گو که شده پیر
4
به‌باد شرجی غم مبتلایم
گرفتار غم و درد و بلایم
خدا دستم بگیر و از دبی بر
نباشد درهم اینجا هوایم
5
جمال تو مرا شرمنده کرده
رخ ماهت دلم آشفته کرده
اگر گویم ندارم تاب دوری
حقیقت روز و شب دل گریه کرده
6
به‌سویش مثل صاروخ کروزم
چه سازم با دل در ساز و سوزم
گرفتار دل غربت‌پرستم
از آن ترسم که هنجرانش بسوزم

گذشته گراش از نگاه اله‌قلی‌خان
نقدی بر کتاب «نگاهی به گذشته گراش» از محمد خواجه‌پور
نگاهی به گذشته/ به قلم حاج‌اله‌قلی خان مقتدی/ به کوشش و اهتمام مهندس زادان‌ مقتدری واخوان/ انتشارات کوشامهر/ چاپ اول83/ 2500 تومان
اله قلی‌خان از محدود شخصیت‌های سیاسی تاثیرگذار در محیط سیاسی و اجتماعی گراش بوده است. این فعالیت‌ها باعث شده،دیدگاه‌های متضادی درباره شخصیت و اعمال او وجود داشته باشد در کنار آن همزمان شدن فعالیت‌های او با رژیم گذشته سبب شد در جریان انقلاب اسلامی بسیاری، تمامی مشکلات و معضلات گراش را به او ربط دهند.
«نگاهی به گذشته گراش» تلاش اله‌قلی‌خان و پسرش مهندس زادان است برای ارائه تصویری پیراسته و مثبت از اولین شهردار با توجه به این که به نظر نمی‌رسد دیگر همسالان اله‌قلی‌خان دست به قلم برده و آن روزگاران را از دید خود روایت کنند. این کتاب به احتمال زیاد می‌تواند تصویری مثبت را از راوی به تاریخ ارائه دهد.
تصویری ارائه شده از اله‌قلی‌خان در کتاب «نگاهی به گذشته گراش» مردی است به شدت عملگرا او زندگی را با اسارت و سختی شروع می‌کند و بعد به کشاورزی پرداخته و سرانجام سعی می‌کند به آباد کردن شهر خود بپردازد. تلاش‌های قابل ستایش وی در مقام شهردار و مدیرعامل شرکت آب و برق مثل تمام مسئولیت‌پذیری‌ها با گلایه‌ها و انتقادهایی همراه بوده است. اله‌قلی خان سعی کرده است این خاطرات دفاعیه‌ای بر این نقدها نیز باشد. به خصوص او سعی می‌کند با انتشار اسنادی نشان بدهد که در انقلاب اسلامی با انقلابیون همکاری داشته است.
در بخش‌هایی که به نظر می‌رسد ابهامی‌هایی در زندگی راوی وجود دارد معمولاً خود وی نیز سریعاً از این بخش‌ها گذر کرده است. همانند روزگار جوانی وی که البته خوانندگان نکته‌سنج با توجه به نامه پیوست که توسط زادان‌خان نوشته شده است می‌توانند بخشی از آن را در ذهن خود بازسازی کنند. یا رابطه میان اله‌قلی‌خان و خاندان دولخانی که باعث زندانی شدن وی می‌شود بسیار سربسته روایت شده است در حالی که با توجه به عکس‌های موجود این ارتباط تا سال‌ها بعد ادامه داشته است.
نکته جالب این است که نویسنده به طور کامل از هویت خانی خود دفاع می‌کند و این گذشته را می‌ستاید اما معمولاً اشاره‌ای به نوع رابطه خود با افراد زیر دست ندارد. ما تا تنها با توالی اتفاق‌ها طرف هستیم و تنها در قسمت‌هایی که اله‌قلی خان دچار مشکلات و سختی می‌شود حوادث همراه با جزییات روایت می‌شود. شاید پرداختن به جزییات می‌توانست این کتاب مفید، ما را در شناخت گذشته بهتر یاری نماید.
از سوی دیگر با توجه به این که این خاطرات در سال‌های اخیر نوشته شده و توسط مهندس زادان مقتدری نیز ویراسته و بازخوانی شده است از نظر ادبی نمی‌توان بدان تکیه کرد و زبان استفاده شده متناسب با روح وقایع و بازتاب دهنده واقعی زمانه خود نیست. اگر این خاطرات در همان روزگار نوشته می‌شد یا گردآورنده سعی می‌کند لحن و گفتار روای را در متن حفظ کند با کتابی صمیمی‌تر و واقعی‌تر و البته از نظر ادبی ارزش‌مندتر روبه‌رو بودیم. پیرایش‌هایی که در متن موجود است از نظر زبانی ما را با لحنی چندگانه روبه‌رو کرده است.
به نظر می‌رسد برای جلوگیری از حجیم‌تر شدن کتاب نیمه دوم و بخش‌های پایانی زندگی اله‌قلی خان به شکل گذرا روایت شده است که امید داریم در فرصتی دیگر این بخش نانوشته نیز با توجه به اهمیت خود در نشان دادن وقایع سال‌های اخیر در گراش در دسترس قرار گیرد. اما همین مقدار نوشته نیز تاکنون تنها اثر منتشر شده درباره گذشته است از این‌روست که معتقدم که این نمی‌تواند گذشته واقعی گراش باشد باید دیگر نقش‌آفرینان نیز از زاویه دید خود وقایع را روایت کنند تا تاریخ در پایان حکم خود را صادر نماید.
در هر صورت تلاش خاندان مقتدری در گردآوردن یادمان‌های خود آن‌قدر ستودنی و قابل توجه است که این اشاره و نقدهای کوچک چیزی از ارزش آن نمی‌کاهد.
روز چهل و دوم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
براي يك نفر از آن روزها اين طوري نوشتم ببين چه‌طور است: بر پا«من مي‌‌خواهم خوشبخت باشم» بشين «خوشبختي يعني چه؟» از جلو نظام «چقدر بايد به حرف‌هاي مردم توجه كنم ؟» بدو«چرا من زندگي مي‌كنم؟» به ايست «وقتي مردم چطور شده؟» كره خر حيوان حواست كجاست؟« چقدر به تفكرات اهميت بدهم چقدر به حس‌هايم؟» ماده گاو! بخواب« عشق ديگر چه گهي ست؟» همه مردن؟« چرا صادق هدايت خودكشي كرد؟» برپا « مي‌گويند بايد زندگي كرد» بشين«‌باشد» بلند بگو من خرم«چقدر خر بودن مي‌چسپد» نفهم! بي‌شعور!«نفهميدن آرامش مي‌آورد» شما بايد فردا خلاف‌كاران را بگيريد«اين قانون‌ها براي نقض شدن نوشته شده است» خبردار«چه خبر؟» خر! « من مركز جهان هستم» يابو! «زندگي باري‌ست كه بايد كشيد» سيگار نكشيد« هر كاري دلت خواست بكن» سيگار نكشيد «‌هر اعتيادي بد است حتي فكر كردن» تو فكر نمي‌كني فرمان مي‌بري «هر كاري مي‌شود انجام داد اگر خودت، خودت بماني» اينجا آمده‌ايد آدم شيد« عر عر نواي عاشقانه‌اي‌ست» فكر خانه را از سر بيرون كن«هيچ وقت با هيچ نگاهي هيچ اتفاقي نمي‌افتد» برپا «خواب خوب است» بشمار يك و ..صدا درون سر طنين مي‌گيرد و اينجا تنها يك پنجره‌ام براي ديدن، براي شنيدن، روح فروغ اين را به من هديه كرده. لاي سطرهاي نامه ها و توي شعرهايم نفس مي‌كشم. هواي اينجا را پس می‌زنم مغزم را می‌آورم جلو زبانم ماسك می‌شود براي هوايي كه می‌خواهد مرا عوض كند. مرا آدم كند اين طوري حرف هم نمی‌زنم.
7:24شب

۵/۲۲/۱۳۸۴

الف 232

چراغ
شعری از محمد خواجه‌پور

پنجره‌ای در شب
و چراغی که به هیچ چیز و جا اشاره نمی‌کند
در خواب‌ تازه‌ای
در انتهای روییدن از کودها
و روی تخت طرحی از یک تن خسته
یک تن
و تنهایی تلنبار در کتابخانه‌ي فلزی
رد کهنه‌ي دمپایی روی آسفالت پشت بام
پنکه که هنوز می‌چرخد و دایره‌ای زیبا
ایستاده
توی قاب خودم چشم به راه آمدنم
توی تلویزیون هیچ
توی‌تو خیال‌این که من خوابیده‌ام و این چراغ که چرا
توی اتاق
من که تازه مرده‌ام و
همچنان این چراغ روشن که چون تمام چراغ‌ها
به هیچ چیز و جا اشاره نمی‌کند

داستان بی‌ضرر
داستانی از یوسف سرخوش

سرزمین بردگان است. گرم و خشک. آنجا خیابانی تاریک است. خاموش و سیاه. آدم‌های جمع می شوند تاریک و سیاه. آنها در خود می‌لولند. آدم های که از کله صبح تا پاسی از شب کار می‌کنند. خسته و کوفته، بوی عرق تمام وجود‌شان را گرفته. آنها آدم‌های مهم، مهم و بسیار مهمی برای این جامعه هستند که هیچ کس به آنها احترام نمی‌گذارد. . یک گوشه‌ی دنجی در آن خیابان است، چند عدد صندلی سفید، سفید، کثیف و آشغال و به درد نخوری که گوشه‌هایش شکسته‌اند. آنها هر جمعه آنجا جمع می‌شوند و چند عدد سیگار برگ نازک می‌کشند. بوی گند سیگار فضای خیابان را به گند می کشد. آنها خفه می شوند در بوی خود. آنها بسیار کار می‌کنند و پول‌هایشان را برای زن‌هایشان می فرستند. زن‌هایشان را بسیار دوست دارند. سال‌ها کار می‌کنند به دور از زن‌هایشان تا آنها را راضی نگه دارند. گاهی جشن می‌گیرند، شادی می‌کنند، برای تولد چندمین فرزندشان. جای تعجب نیست. آنها چند سال زن‌هایشان را نمی‌بینند هی جشن می‌گیرند. آنها زیاد حرف می‌زنند. حرف می‌زنند بیشتر و بیشتر و هیچ حرکتی نمی‌کنند یک جا می‌نشینند و هی تف می‌کنند. خودشان را تف می‌کنند خیابان را همدیگر را شهر را و این داستان را.

دیوانه
غزلی از مصطفی کارگر

دیوانه را چه به تست و به امتحان
حتی قرار نیست بخندد به این و آن
تنها سکوت شیون شب را بلد شده
از لابه‌لای عالمه‌ای صحبت و بیان
از خسته هیچ حوصله‌ای انتظار نیست
مانند سنگ، ساکت و با خاک هم‌زبان
توفند آه‌های کویرانه‌اش هنوز
تعریف می‌کند غم خود را برایمان
یک شب مرور کن تپش انفجار را
در لکنت مخاطره با کلی امتنان
دارم شبیه کوره‌ي جان داغ می‌شوم
پیش از غروب خنده،‌ کمی آب! مهربان!
کنج دلم به خاطر پرواز لک زده
بالای قبر مرده دوباره غزل بخوان
13/5/84

موقعیت انسانی
نگاهی به رمان« زن در ریگ روان» از محمد خواجه‌پور

زن در ریگ روان/کوبو آبه/ مهدی غبرائی/ نیلوفر/1383/ 2250 تومان
اگزیستانسیالیسم از مکتب‌هایی‌ست که در دهه‌های گذشته خوانندگان و گاه هواداران بسیاری داشته است. مثل تمام نحله‌های فکری دیگر از تفکرات گذشته تاثیر گرفته و بر مکتب‌های بعدی اثر گذاشته است. به خصوص پست مدرنیسم که امروزه مهمترین شیوه نگاه به جهان است تاثیرات عمیقی از اگزیستانسیالیسم گرفته است.
اما بحث ما تشریح اصالت وجود یا فلسفه آن نیست. شاید لذت و تاثیر اساسی اگزیستانسیالیسم در این است که رابطه‌ای نزدیکی با ادبیات دارد مهمترین فیلسوفان این مکتب نویسندگان چیره دست هستند با داستان‌های جذاب و خواندنی.
از نظر فردی رمان‌های اگزیستانسیالیستی بسیار بر دیدگاه فرد نسبت به زندگی تاثیر می‌گذارند. کمتر کسی می‌تواند بیگانه را بخواند و نخواهد مانند شخصیت اول آن به زندگی نگاه کند.
چیزی که این‌گونه رمان‌ها را شکل می‌دهد پرداخت شخصیت با توجه به جهان‌بینی خاص و نگاه ویژه به آدم‌های دیگر است و از سوی دیگر نکته‌ای که می‌خواهم در اینجا به آن بپردازم چیزی‌ست به نام موقعیت اگزیستانسیالیستی یا بهتر بگویم موقعیت انسانی. برای فردی که آشنایی خاصی با این گونه موقعیت‌ها ندارد قرار گرفتن در آن تداعی‌کننده جبر و زجر بشری است اما نکته جالب چگونگی برخورد شخصیت اصلی با این موقعیت انسانی است.
به نظر می‌رسد شخصیت در چیزی که ما آن را «هچل» می‌نامیم گرفتار می‌شود. در نگاه اول خود فرد کمترین نقش را در ایجاد این موقعیت دارد اما کم‌کم در می‌یابیم که این موقعیت همان زندگی است که باید با آن ساخت و آن را ساخت. از سوی دیگر فرد به تدریج مسئولیت تمامی آنچه پیش آمده را می‌پذیرد و سعی می‌کند این دنیایی که به نظر در آن گرفتار است را بسازد.
در رمان «زن در ریگ روان» نیز ما با این گونه موقعیتی که در واقع بازآفرینی موقعیت تمام ما انسان‌هاست روبه‌رو هستیم.
مرد تا هنگامی در فصل 29 به این درک نمی‌رسد خود او نیز در این موقعیت موثر است نمی‌تواند با این موقعیت یا همان زندگی کنار بیاید. تمام تلاش‌های پیشین او تلاشی بیهوده بوده است. نه به دلیل بی‌هدفی و یا بی‌برنامه بودن بلکه به دلیل عدم درک. او همواره دارد سعی می‌کند با دانسته‌های خود به دنیای اطراف بپردازد و آن را تشریح کند. این اندیشه‌های در کتاب نیز بسیار بیان می‌شود اما جایی او موقعیت را درک می‌کند که نه از بیرون بلکه از درون و در موقعیت قرار می‌گیرد.
اگزیستانسیالیست‌ها همواره مورد اتهام پوچ بودن قرار گرفته‌اند اما چیزی که این حالت از پوچی را قابل دفاع می‌کند این است که پوچی اگزیستانسیالیستی منفعل نیست. فرد دچار بی‌خیالی و وازدگی نمی‌شود. بلکه درک می‌کند که تمام آنچه دارد اتفاق می‌افتد حاصل انتخاب و گزینش‌های خود اوست. در حالی که می‌داند با دنیایی پوچ روبه‌رو است با یک بازی طرف است به این بازی ادامه دهد و لذت را در درون خود درک کند. لذت‌های کوچک و هدف‌هایی کوچک و پوچ برای بودن. چون بودن انتخابی هست که انجام شده است.
هیچ چیز مانند ادبیات نمی‌توانست نمایش‌دهنده موقعیت انسانی اگزیستانسیالیستی باشد. هچل و مخمصه‌ای که ما در آن گرفتار هستیم و کاری که باید بکنیم. این داستان‌ها درک ما را از زیستن دگرگون می‌کنند. درک این که چه در یک شهر چه در میان دانه‌های شن زندگی ما همین گندی‌ست که هست اما اگر زیستن را انتخاب کرده‌ایم باید زندگی کنیم. درست است نمی‌توان دنیا را عوض کرد اما می‌توان آن را دوست داشت و از آن لذت برد.
کوبه آبه در این کتاب وحشت را چنان می‌نویسد که شما شن‌های روان را احساس می‌کنید. و این گذشته‌ از تکنیک‌های ظریفی که در جای خود جای بحث دارد از آن سرچشمه می‌گیرد که او به درک این که زیستن چقدر وحشتناک رسیده است.

روز چهل و یکم سربازی روزها
سلام دايانا!

امروز هر چند فرصت يادداشت نوشتن نشد اما نوشتن بود. بعد از گشت در شهر داستان خواجه‌زاده را نقد كردم. قبل از خدمت گرفته بودم و آخر فرصت شد چيزي درباره‌‌اش بنويسم. مجبور شدم كه بيشتر از پايه‌هاي داستان نويسي بنويسم. ناتمام مانده چون ظهر نامه سعيد رسيد. مثل خيلي از نامه‌ها كرم نوشتن افتاد به تنم. شش صفحه نوشته بود با خط درشت چهار صفحه جوابش را دادم. بيشتر جواب نامه‌ام بود. درباره قله‌ها و آينده و اين جور چيزها و من اين بار نمي‌دانستم چه بگويم. مثالي زدم كه هر اثر ادبي مثل كندن سنگ از كوه ‌هاي ادبي گذشته و ساختن يك تپه است. هر كسي بيشتر بخواند و بدزد كوهش بزرگتر به نظر می‌رسد. خيلي با اين مثال حال كردم. و ديگر هم نوشتم از شكل روابط اجتماعي كه می‌خواهم جور ديگري باشم. از آرزوهايم براي تكرار روزهاي خوب. از چيزهايي كه ننوشته بود و ته كشيدم. آخرش را هم آوردم و حوصله‌ام سر رفته بود. با سعيد هنوز جا براي گفتن است. حالا كه دور شده‌ايم مجبورم به جاي اشتراكات از خودم بگويم و اين كمی‌ناراحتم مي‌كند. ولي چاره‌اي نيست. آدم‌هاي اين شكلي كه مثل خود آدم هستند. مثل همذات پنداري در داستان. تمام چيزها مشترك است مقدار هم پوشاني‌ست كه فرق مي‌كند. نوشته بودم آن روزها تكرار مي‌شود و حالا شك دارم می‌شود يا نه. 7:17شب
روز چهل و دو

سلام دايانا!
بحث تقسيم داغ شده. اين يعني رسيده‌ايم به نيمه پاياني آموزشي،توي سرازيري يادت هست قبل از ميان دوره چقدر بحث مرخصي بود ، حالا هم كم كم همه درباره تقسيم صحبت مي‌كنند. حتي يكي دو تا از بچه‌ها هم جايشان تعيين شده است. هر كس كوچكترين كاري را كه بلد است می‌گويد. يكي توي بچگي، خوب آن خانه و دخترك را مي‌كشيده حالا خود را نقاش معرفي می‌كند. يا اگر كسي توي مدرسه از آن قرآن‌ها كه رونق از مسلماني مي‌برد هم خوانده است خود را قاري مي‌داند. هم من كه گفته‌ام بگذار بيافتم توي جريان تقدير حالا كه توي اين رود پريده‌ام بگذار برويم و به جهت فكر نكنم و با همين منظرهاي اطراف كه ديگر فقط مثل درخت‌هاي تكراري‌ست سرگرم شوم. تقسيم يعني اين كه يكسال و نيم آينده كجا بايد زجر زندگي را بكشي.واقعا فرقي می‌كند هر جا باشم كه تو نيستي. هر جا باشم چيزي پيدا مي‌شود كه با آن روزها را تلف كنم. كتابي، روزنامه‌اي، كاغذي، كامپيوتري يا حتي ساده‌تر يك جارو و كار كه مي‌گويند بكن و وقت كردن و نكردن آن فرقي نمي‌كند. انجام مي‌دهي. توي يك جاده دور افتاده باشي تنهايي است و فرصت فكرهايي كه اشمئزاز تكرار دارد. توي شهر باشي لذت گم شدن در توالي آدم‌ها . قايم شدن و تنهايي مدرن. شيراز باشي با گذشته‌اي توي جاده‌اي كه فكر مي‌كني رو به پيشرفت است اما به هيچ كجا نمي‌رود. تمامشان شبيه هم است و تويي كه بايد زندگي كني وقتي در آمده‌اي كه از آن فرار كني.2:51ظهر

۵/۱۴/۱۳۸۴

الف 231

سعید اول شد
اولین نشست تخصصی شعر آفتاب (شاعران لارستان) پنجشنبه 13 مرداد 84 در سالن دانشکده پرستاری لار برگزار شد. 13 اثر برگزیده خوانده شد. که هر سه شاعر گراشی حاضر جزو این برگزیدگان بودند از غزل آقای کارگر و شعر خواجه‌پور تقدیر شد. اما مهمتر همه از این که شعر سعید توکلی به عنوان شعر اول بخش شعرهای مدرن انتخاب شد. البته همراه 6 کارت اینترنت و یک ربع سکه.
برگزیده شدن این اثار می‌تواند نشان دهد فعالیت‌های انجمن چندان هم بی‌ثمر نبوده است. این موفقیت را به اعضای انجمن تبریک می‌گوییم

چیزی از میان این‌ها
داستانی از مسعود غفوری
پيرزن كنار دستي‌ام اسمش ستاره است. يعني راننده و كمك‌اش اينطور صدايش مي‌زنند. اعتراضي هم نمي‌كند، فقط لبخند مي‌زند. آمده بود بالا و كمك‌راننده بدون اينكه مراعات من را بكند نشاندش كنار من. گفتم من هر دو تا صندلي رو گرفتم. گفت آخه انصاف نيست يه پيرزن اينجوري بره رو بوفه. كاري‌اش نمي‌شد كرد. پنجره را باز كردم تا بوي تند لباس‌هايش اذيت‌ام نكند. از اين‌ها بود كه هميشه يك مرغ يا بره كوچك بغل‌شان است و اين‌طرف آن‌طرف مي‌برند. انگار اين يك مورد را شانس آورده‌ام. فيلمي كه گذاشته‌اند رزمي است. همسايه‌ها را هم توي اين تاريكي و سروصدا نمي‌توانم بخوانم. هيچ كاري نمي‌شود كرد. خوابم نمي‌برد. از پنجره اتوبوس بيرون را نگاه مي‌كنم. ستاره هم بيرون را نگاه مي‌كند. شب روشني است. ستاره از پنجره به من لبخند مي‌زند. توي كوچه هيچ‌كس نيست. مي‌گويد قدت خيلي كوتاست. مي‌گويم اين تقصير فاصله طبقاتي‌يه. لباس‌خواب يقه‌بازي پوشيده و موهايش را روي شانه برهنه‌اش ريخته. خودم اسم‌اش را گذاشته‌ام ستاره. گفتم اسمت چيه؟ گفت هرچي تو دوست داري. گفتم امشب آسمون پر از ستاره است، بذار اسم تو رو هم بذارم ستاره. لبخند زد. يعني قبول. آرنج‌هايش را لب پنجره گذاشته و صورت‌اش را ميان دست‌هايش گرفته. اين من را ياد چيزي مي‌اندازد. تا حالا تو كوچه‌مون نديدمت. گفتم اهل اينجا نيستم. اومدم مسافرت. شانس آوردم ديدمت. از پشت بام ديدم كه چراغ‌ اتاق‌اش روشن است. دويدم توي كوچه. حالا زير پنجره‌اش هستم. بايد موهايش را از پنجره بيرون بريزد و من از آن‌ها بالا بروم. بايد گيتار بلد بودم و آواز مي‌خواندم برايش. خوابم نمي‌بره امشب. بيام بالا واست لالايي بخونم؟ نه، فردا شب. فردا شب. پنجره خاموش است. توي كوچه ايستاده‌ام منتظر كه نوري اطراف را روشن مي‌كند. من عقب مي‌كشم و جلوام را نگاه مي‌كنم. ستاره خواب‌اش برده است، و سنگيني سرش روي دوش من افتاده‌ است. به پليس‌راه رسيده‌ايم. پيرزني سوار مي‌شود و كمك‌شوفر كمك‌اش مي‌كند كه برود عقب اتوبوس. صدايش مي‌زنم كه انصاف نيست اين پيرزن بره روي بوفه. بياد بشينه جاي من. بوفه پنجره ندارد. ستاره‌ها آن بيرون ريخته‌اند و ميان‌شان زندگي من گم شده است. زندگي شايد چندصد كيلومتر آن‌طرف‌تر باشد. شايد هم بيشتر. نمي‌دانم اين اتوبوس من را به آنجا مي‌برد يا نه.
12/5/84
رابینسون
داستانی از سعید توکلی
شبها ديرتر از همه، آرام می آيد، خش و خشي از خودش در می‌آورد که يعنی دارد لباس عوض می‌کند. نمی‌کند. با همان لباس کار، خسته می‌افتد روی تخت. تکانی می‌خورد و گاهی ريش بلندش را می‌خاراند.
من که روی تخت بالايی خودم را به خواب زده‌ام می‌فهمم خوابيده، خيلی زود. از ترس اين‌که فردا سرکار کم‌خوابی امانم را ببرد سعی مي‌کنم بخوابم. هنوز نتوانسته‌ام نقشه‌ای جور کنم و کارت شناسايی‌اش را ببينم.

آدم‌های یک خیابان
شعری از سعید توکلی
اتفاق می‌افتد
وقتی غروب، باد به تفکر می‌ایستد
و نمی‌شود گفت این همان آسمان است که يا وهم ابر دارد
يا ستارهای‌خیس‌اش را آشفتگی باد به هم می‌زند
با ماهیْ چرک‌گرفته

اتفاق می‌افتد
گاهی وقت‌ها که خودمان را می‌بینیم، حسرت می‌خوریم به این جنازه‌ي زیبا
که تیغ می‌زند صورت لال‌اش را

نمی‌شود نشان هر کس داد و گفت
هر دود، لحن کدام حادثه است
يا چه‌کسی دارد می‌میرد وقتی برگ‌های تمام درختان ساکتند

اتفاقی است
این که آدم از راهی برگردد و
هوس خواندن ترانه‌ای او را بکشد
و آن ‌وقت بگوید حالا یادم ‌می‌آید آن چشم‌ها چه می‌گفتند.

مگر این چیست
چه از خون آدمی کم می‌کند؟
بستر هذیانی سپید شدن
چیست
اگر که با سلام شروع نمی‌شود.
در نگاه تمام آدم‌های یک خیابان
یک خیابان چیز هست.
نمی‌شودگفت‌شروع یک‌کلام‌از پشت‌کدام چراغ‌شروع نمی‌شود.

باد می‌وزد، بر ذهن آشوب
در تاریکی یک شهر نام می‌نویسم و
شب‌های بیشتری سر را به دو دست می‌گیریم.
نمی‌دانیم‌کدامِ دختران شهر کابوس می‌بینند در این‌گونه شب‌ها
سعید توکلی
یک طرح از بتول نادرپور
حوصله‌ام از اين همه بي‌حوصلگي
سر رفته
خاموشش كن!
روز چهل و یکم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا
مي‌نويسم كه از تو گرم شوم، دست‌هايم كه يخ بزند. قلبم گرم می‌شود. توي اين هواي سرد چه چيز جز شعر و روياهاي دور مي‌تواند آتش تنهايي باشد. شعر كه دير دير مي‌آيد. اما شاعرانگي رهايم نمی‌كند. وسوسه‌اي هميشگي، دورش مي‌كنم. ولي باز مي‌آيد و كنار دستم مي‌نشيند. چهره حق به جانب و مظلومانه مي‌گيرد. نگاهم هم نمي‌كند و من براي بي‌خيال بودنم سوت می‌زنم. يك آهنگ قديمی‌فراموش شده از آن‌ها كه اسمش سوت نيست. بايد بو داشته باشد ولي ندارد. شاعرانگي وسوسه‌ام مي‌كند و من حرف مي‌زنم و صدايم در صداي كر كننده اين موتور آب كه بايد هر يك ساعت در آن گازوئيل بريزم و هر ربع ساعت آب كه داغ نكند، گم مي‌شود. مثل خودم گم مي‌شود. اين سرما چقدر مي‌چسپد. هر چند ثانيه لرزشي كه از گوش‌ها شروع می‌شود و تا نوك انگشت‌ها تن را تكان مي‌دهد. مثل اين كه دارم زنگ مي‌خورم. شايد تو در خواب هايت صدايم می‌كني. بي‌آنكه نامم را بداني. حوصله ام از شاعرانگي سر می‌رود زبانش را بيرون مي‌آورد و من به جاي تو لبخند مي‌زنم دو تا فحش هم می‌دهم از همان‌ها كه فقط مال خودم است«ذوزنقه» «توتاليتر» حالا ربطي ندارد به تو ربطي ندارد. تو بخواب و فراموش كن كه يكي دارد با نوشتن از تو دست هايش و قلبش گرم می‌شود. 2:05بامداد
روز چهل و يک
سلام دايانا!
ده هزار تومان از توي كيفم برده بودند. می‌خواستم بروم شهر ديدم كه نيست. اعصابم خط خطي شد. اما شانس آوردم مي‌خواستم بروم مرخصي و روحيه‌ام خوب بود. هر چند چندان فرقي نمي‌كرد. كامو آن چنان توي تنم ريشه زده كه مهم نبود.2:20بامداد حالا شب شده و فرصت نشده اين يادداشت را تمام كنم. می‌گفتم نمي‌خواستم با گفتن اين موضوع آسايشگاه را به هم بريزم و بچه‌ها اذيت بشوند. مهم نبود به خانه هم كه رفتم ديدم ريش تراشم هم نيست.و سه نوار ابراهيم منصفي حتماً طرف وقتي نوار را بشنود داغ مي‌كند. اما من داغ نكردم چاره اي نبود بود؟ برده بودند. شانس آوردم ده هزار تومان از حقوق خودم بود 7 هزار تومان از مسعود گرفتم و گفتم به خانه زنگ بزند كه پول بفرستند. می‌دانم انداخته‌امش توي هچل اما طبق معمول هيچي نگفت از آن‌هاست كه خوب نه گفتن را ياد نگرفته. مثل من كه زدن را ياد نگرفته‌ام و شوريدن را. راضي و پوچ. نمی‌دانم درباره اين آدم‌ها چطور فكر مي‌كني. شايد آن ها را بدون تعهد، تنبل، يا همراه با هر صفت رذل ديگري بداني. اما من همينم. مردي كه می‌خواهد دنيا همين طوري باشد و هي تغيير كند. ياد آن روز افتادم كه مادرم پرسيد، تو واقعا دنبال چه كسي هستي؟ من گفتم: يك ديوانه مثل خودم . 7:06 شب