۱/۱۱/۱۳۸۴

الف 213

جایزه محتشم
قسمت پنجم سفرنامه مصطفی کارگر به کاشان
سه‌شنبه 20/11/83 طبقه سوم اتاق 315 صبح زود هوا كم‌كم داشت روشن مي‌شد. رفتم وضو گرفتم و نماز صبح را خواندم. آمدم پشت پنجره. پرده را کنار زدم. به طرز شگفت‌انگيزی خوشحال شدم. ديدم تمام شهر را برف پوشانده است. ديشب که اينطور نبود. فقط چراغ‌های شهر با نقطه‌های زرد و طلايي‌رنگ در جای جای اين پهنه‌ی سفيدرنگ خودنمايي می‌کردند. ديشب که به خواب رفتم، ساعت 2 بامداد بود و هنوز آقای خالقی نيامده بود. چون ديشب با حسين هدايتی و يکی دوتای ديگر از بچه‌ها، نشسته بوده‌اند و در مورد شعر و مسايل حاشيه‌ای آن صحبت می‌کرده‌اند. از او پرسيدم: وقتی آمدی توی اتاق، برف آمده بود؟ او هم با گفتن نه، مطمئنم کرد که نصف شبی آسمان باريده است. خيلی قشنگ بود.
صبحانه را کره و مربا و پنير و عسل داده بودند که من پنير را ترجيح دادم. الحق كه چسبيد. به طرز فجيعی نوشيدن چای برايم عجيب بود. هر نفر يک قوری چای! (به مرگ عبدالمحسن راست می‌گويم). شايد برای من که خودم اهل چای نبودم به نظرم عجيب بود.
برف‌بازی و اذيت‌های شاعران که اصلا رنگ و بوی شاعرانه نداشت، صفای خاصی داشت. نزديک بود يکی‌شان شيشه‌ی اتوبوسی را که قرار بود ببردمان محل اجرای برنامه، بشکند. گلوله‌ی برف به آن خورد ولی شانس آورديم که شيشه‌ی اتوبوس به همين راحتی صدمه نمی‌بيند.
ساعت 5/9 صبح آمديم دانشگاه آزاد کاشان. زمين سرد و برفی و سروهای احرام پوشيده منظره‌ای دل‌انگيز به وجود آورده بودند. ولی تعجب می‌کردم چرا حس شاعرانه‌ای گل نمی‌کند که در اينباره شعری بگويد. توی آن چند روز اصلا برف در شعر کسی نشنيدم.
سالن گنجايش 500 نفر را داشت. لحظه‌ای که مراسم شروع شد، هنوز نيمی از سالن خالی بود. من در نيمه سمت چپ و رديف هفتم يا هشتم نشسته بودم. بعد از پخش سرود ملی و قيام حاضران، علی معينی از مجريان معروف و آشنای صدا و سيما، شروع به شعرخوانی کردند. قرايت پيام وزير ارشاد، آقای مسجدجامعی، به مناسبت همين کنگره، توسط آقای چاکری که دبير کنگره و مسوول ارشاد استان اصفهان هم بودند در نوع خود منحصر به‌فرد بود. آنقدر مقدمه‌چينی کرد و حرف زد که ما يادمان رفت برای چه منظوری آمده. پيام را هم خواند. چيز خاصی نبود. راحت می‌شد حدس زد چه خواهد گفت. خوب شد پيام به اندازه‌ی مقدمه طولانی نبود. سالن هم ديگر پر شده بود.
نماهنگی کوتاه درباره کنگره پخش شد که تقريبا به دل می‌نشست. چون بر اساس شعرخوانی تنظيم شده بود.
آيت‌اله يثربی امام جمعه کاشان، در ادامه برنامه سخنرانی کردند. اما بسيار کوتاه. اهل دل بود. آرام و شمرده شمرده حرف می‌زد. حاشيه نمی‌رفت. همان آغاز سخنرانی، به بيت دوم از ترکيب‌بند محتشم که رسيد، گريه‌اش گرفت. با عصا راه می‌رفت.
می‌خواستم هر نکته‌ای که به نظرم جالب می‌رسيد را يادداشت کنم. مثلا نگاه کردم. ديدم بعضی از شاعران و شاعره‌ها چيزهايي يادداشت می‌کنند. شايد مثل من نت‌برداری می‌کردند. شايد هم می‌سرودند. از شعرا چيزی بعيد نيست.
خيرمقدم گويي و سخنرانی حسين سيستانی، فرماندار کاشان، حال همه‌را گرفت. از بس‌زياد صحبت کرد خسته شديم.
ساعت 11 شعرخوانی شروع شد. ولی شعرخوانی نمايشی. يعنی پيشکسوت‌ها و مهمانان تهراني. استاد مشفق كاشاني و حسين اسرافيلي سروده‌اي از خود خواندند. آنها هركدام در حال و هواي خودشان مي‌سرايند. براي خيلي‌ها كه شعر را حرفه‌اي و روزانه دنبال مي‌كنند، سخت است بتوانند آنها را گوش كنند. چون شعر دهه‌ي پنجاه و شصت را خواندند. استاد جابر عناصري با موها و ريش‌هاي سفيد و بلندي كه روي شانه‌هايش ريخته بود، به روي سن فرا خوانده شد. او هم با تعظيم به حضار، مورد تشويق قرار گرفت. او پژوهشگر فرهنگ آييني و تاريخي بود كه به قول خودش از پشت كوه‌هاي سبلان در مورد محتشم و تاثير شعرهاي او بر آيندگان دعوت شده بود. صحبت‌هايش با استفاده از فن و لحن بيان، جذاب مي‌نمود.
ادامه دارد...
روی ماه خدا را ببوس
معرفی کتاب از محمد خواجه‌پور
مصطفی مستور/ نشر مرکز/ چاپ اول 79/ 1100 تومان
مستور را به عنوان مترجم آثار کارور مي‌شناختم. اما ورود با اين ذهنيت به داستان روي ماه خدا را ببوس شما را غافلگير مي‌کند. شاید همانند داستان‌هاي کارور با روابط به خصوص روابط زناشوي در يک جامعه روبه‌رو هستيم. ولي برخلاف داستان‌هاي کارور که گسل‌ها ميان شخصيت‌ها نامعين و گاه پوچ است در اين داستان سوال‌ها و اختلاف‌ها به وضوح نمايانده مي‌شود از اين جنبه داستان به جاي آن که پرداخت کوتاه جزييات زندگي باشد. بيان دغدغه‌هاي ازلي بشر است.
شخصيت اول داستان در هر سه محور داستان شامل زندگي زناشويي، دوستي و تحقيق پايان‌نامه خود با يک سوال مشترک که هدف از زندگي چيست و خدا در زندگي چه نقشي دارد مي‌رسد. گويي داستان مي‌خواهد بگويد که تمام معضلات و سوال‌هاي ما در واقع بازتاب و شکلي از اين سوال است ما کيستيم؟
داستان آنگاه فرو می‌ریزد که سعی می‌کند به این سوال بی‌پاسخ جواب بدهد. فصل‌های پایانی در واقع بیانیه‌های بر سرگشتگی‌های آدمی‌ست. که آن‌گونه که باید داستان نشده است.
با این وجود این دلیل نمی‌شود که «روی ماه خدا را ببوس» کتابی به شدت خواندنی نباشد. اصلاً شاید خواننده برخلاف ما نخواهد در سرگشتگی سوال‌های هستی و چیستی غوطه‌ور باشد. چاپ‌های متعدد کتاب (چاپی که من خوانده‌ام چاپ هفتم است) نشان می‌دهد. مستور بیشتر به خواننده‌ای توجه کرده است که جواب را از او می‌خواهد. پس سعی می‌کند به‌گونه‌ای به این نیاز پاسخ گوید و این کار فی‌الفسه عمل بدی نیست.
روز بيست و دوم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از خدمت سربازی
سلام دایانا!
«نظامی‌بشين» اين را توي يکي از دستشويي‌ها نوشته بودند. خيلي مناسبت داشت. نظامی‌بشين يکي از مرسوم‌ترين فرمان‌هاست. يک حالت نشستن خاص مثل الان که من نشسته‌ام. گفتن چطوري‌اش کمی‌سخت است. يکي از پاها تا زانو عمود است ولي پاي ديگر تا می‌شود هم از زانو هم از مچ پا و می‌رود زير باسن ونيمه باسن روي آن قرار می‌گيرد. دست‌ها مشت کرده روي ران قرار می‌گيرد. قانوناً کمر بايد راست باشد اما اين يکي را کمتر کسي رعايت می‌کند. اما وقتي می‌گويند نظامی‌بشين يعني باسن نبايد روي زمين باشد. اين جور وقت‌ها بيشتر بچه‌ها به قول گراشي «سوچونچک» می‌نشينند. يعني همان روي توالت ايراني نشستن. نظامی‌نشستن يک جور خبردار نشسته است. درمدت طولاني تنبيه هم محسوب می‌شود. فکر می‌کنم اين حالت بيشتر براي نگه داشتن حالت آمادگي نظامی‌ست. تا عمل بر پا خيلي سريع باشد. ولي خوب چون کسي واقعاً درست نمی‌نشيند پيش از آنکه باعث تقويت ماهيچه‌هاي پا و ران باشد براي کمر و مفاصل ضرر دارد. در اين باره بايد دکترها نظر بدهند. براي من نشستن حالت نظامی‌چندان سخت نيست حتي اين يادداشت را زير نگاه‌هاي سرگروهبان که هر چند لحظه داد می‌زند «نظامی ‌بشين» می‌نويسم. اما من نظامی ‌نشسته‌ام و دارم به آن نوشته توي دستشويي فکر می‌کنم چه تفکرات بلند مرتبه و پاکي دارم!! نيشت را ببند. چرا لم دادي؟نظامی‌بشين! 4:48عصر
انگار بهار این رنگ سیاه را کم داشت
گفتند سال خوب
گفتند بهار
و باید تا همیشه به این در که گشوده نمی‌شود
خیره ماند
دیگری بهاری نمی‌آید و خنده‌ای
سرکار خانم خندان !
چیزی نمی‌شود گفت که از دردها بکاهد جز این که ما آن‌گونه که لبخند‌ها را قاب می‌گیریم. شریک غصه‌ها هم هستیم.مرگ پدر گرامی‌تان را به شما تسلیت می‌گوییم.

الف 212

پیر
شعری از سعید توکلی
-ويژه نسخه وبلاگی-
پير مقدس!
عشق را مرده بهتر نيست؟
ويا چيزي آويزان کنيم از خودمان
با حروف بيگانه
که «گ» هم نداشته باشد
من گه نخورم
به پير مقدس
سلام و تهنيت به مناسبت گريه
ريشة کند ذهن سفيد شد و
کسي سلام نداد
سلام نياورد.
به خاک سلام
به توبره هم سلام بکشيم؟
به پير مقدس
عرفان آهار زده‌اي بپوشم که از سرم حاله‌اي نور
مثل جشن‌هاي کافران.
مرا از ميدان آزادي
کنار چوبة دار
ـ تکنولوژي جرثقيل و عروج ـ
مي‌شنويد
گنده گوزي است اگر بگويم
مادرم برايم گريه مي‌کند
او خيلي پيشتر
مرد.
25/4 / 83

جایزه محتشم قسمت چهارم
سفرنامه مصطفی کارگر به کاشان
بلافاصله آمدم طبقه‌ي پايين كه ديدم مهدي فرجي و چند تن ديگر از بچه‌هاي شاعر آمده بودند. عباس محمدي و برادرش كه البته شاعر نبود. دقايقي بعد بچه‌هاي قم آمدند. علي خالقي و امير اكبرزاده و حسين هدايتي. هدايتي را مي‌شناختم. توي شب شعر عاشوراي سال قبل شيراز ديده بودمش. بچه‌هاي كرمانشاه هم آمدند. رضا حساس و خانم رستمي. من با علي خالقي و رضا حساس هم اتاقي شدم. با آقاي حساس از طريق وبلاگ تا حدودي آشنا بودم. زمزمه‌هايي هم مي‌شد كه سيدمهدي موسوي (شاعر جنجالي و غزلسراي پست مدرن وبلاگي) هم خواهد آمد، ولي انگار انصراف داده بود. ولي به جاي اين سيد، سيد ديگري آمد. سيدابوالفضل صمدي از خمين بعد از همشهري‌هايش (عباس محمدي و برادرش) از راه رسيد. با شعرهاي ابوالفضل هم از طريق وبلاگهاي معروف آشنا بودم.
خوشحال بودم كه دوستان جديدي پيدا مي‌كنم و با بعضي‌ها حضوري آشناتر مي‌شوم. با هم حرف مي‌زديم كه ديديم شاعران پيشكسوت آمدند از تهران. پرويز بيگي حبيب‌آبادي (شاعر شعر معروف ياران چه غريبانه)، حسين اسرافيلي با موها و باراني تيره‌ي بلند، محمدرضا سهرابي‌نژاد كه خيلي سريع شروع كرد با بچه‌ها شوخي كردن و همراهشان هم مشفق كاشاني آمده بود با عصايي در دست و موهاي پرپشت ريخته! روي مبلهاي وسط محوطه‌ي سالن هتل نشسته بوديم. جالب بود اكثر آنها سيگاري بودند، حتي آنها كه كوچكتر بودند. پيشكسوت‌ها كه ديگر جاي خود داشت. بعد از نماز و صرف شام كه از طريق ژتون دريافت كرده بوديم، در سالن صرف صبحانه جمع شديم و اكثر دوستان آمدند براي شعرخواني. هنوز بيشتر بحث آشنايي بود. اسماعيل سكاك، از شاعران قزويني هم آمده بود و با وجود بيش از چهل سال سن، باز هم خيلي جدي شوخي مي‌كرد و مناظره‌ي زباني راه انداخته بود با امير اكبرزاده از بچه‌هاي قم. چاي نوشيدن كه ديگر محور مجلس شده بود، بعد از شعر. جلسه‌ي مختصر و مفيدي بود. هر نفر يك شعر خواند و چون خستگي سفر داشت غوغا مي‌كرد، همه به اتاقهايشان رفتند تا استراحت كنند. ساعت حدود يك بامداد بود.
توي اتاق باز هم شعرخواني من و رضا حساس شروع شد. آقاي حساس اهل كرمانشاه بود. در طول اين دو سه روز، چندين بار به خانواده‌اش تلفن زد. البته به منشي هتل مي‌گفت و شماره برايش مي‌گرفتند. در حين صحبت از دخترش اسم مي‌برد. از او پرسيدم اسم دخترتان چيست؟ گفت : «آيلار» من كه متوجه نشده بودم يعني چه. دختر است يا پسر. چند سال دارد. پرسيدم. دقيق يادم نيست. ولي فكر كنم گفت حدود 2 سال دارد. دختر است. آيلار يك اسم محلي كرمانشاهي است. به معني «شب مهتابي». اسم قشنگي انتخاب كرده بود. شاعر بودن همين كارها و انتخاب‌هاي شاعرانه هم دارد.
من و رضا توي اتاق بوديم و براي هم شعرخواني مي‌كرديم. او شعرهاي خوبي داشت. حتي طنز هم كار مي‌كرد. من هم براي اينكه كم نياورده باشم، چند شعر طنز برايش خواندم. خوشش آمده بود. بعد كمي بيشتر با هم آشنا شديم. فوق ليسانس بود. ولي فراموش كرده‌ام توي چه رشته‌اي. (بعد از يك‌ماه خاطرات را يادداشت كردن همين‌ها را هم دارد!) پنجره‌ها را باز كرد كه سيگار بكشد. من هم كمي شهر را نگاه كردم و به زيبايي شهر خودمان آفرين گفتم. گراش نسبت به كاشان خيلي قشنگ‌تر است. شهر پرشورتر و پرتحرك‌تري است. مخصوصاً شبهايش. با اين كلات كه دامنه‌هايش را چراغ خانه‌ها و تير چراغ ‌برق‌ها پوشانده است. انگار دختري بازيگوش است كه نشسته و دور تا دور خودش را با شمع‌هاي كوچك و بزرگ حصاركشي كرده است. (مثلاً داشتم سفرنامه كاشان را مي‌نوشتم!!!)
ادامه دارد...

روز بيست و دوم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای خدمت
سلام
كنار پاتوق نشسته‌ام. پاتوق اشغال است. غروب هم گذشته ديگر از چه بگويم ها! توي راه كه مي‌آمدم يكي از گروهيان صدايم كرد. اين دفتر را نگاهي كرد و فرصت غروب گذشت. مي‌خواستم بگويم خورشيد دارد مي‌رود اما اينجا اين حرف‌ ها اصلا جايي ندارد می‌خواستم بگويم دايانا منتظر است . شايد او هم دارد به خورشيد نگاه مي‌كند به آن قرمز خيلي قشنگ اما نمي‌شود . حالا خورشيد نيست و اينجا اين اصلاً مهم نيست . شايد حتي خوب است چون يك روز ديگر هم مي‌‌گذرد . رو به‌رو خاكستري‌ست و اين هم فرق نمي‌كند هيچ فرقي . كاش شده بود جاي پنجشنبه نشسته بودم و غروب را دوباره برايت مي‌نوشتم اما نشد. ببخش . رفتم حمام . تنم نفسي كشيد . راه سلول‌ها باز شد . هر چند حمام بي‌تشريفاتي بود از آن حمام‌ها كه مي‌خواهم . تنها آبي بر تن و يك دست صابون هم بود و ديگر هيچ . آب سرد بود نه جوري كه نشود تن داد . فرصتي بود شايد گفت طلايي از حمام قبلي با آب گرم خيلي بيشتر چسبيد چون آزادي داشت . باور مي‌كني بعد از 22روز لباس راحتي پوشيدم. هر چند اين روزها هم راحت گذشت مثل بادتو وقتي كه مي‌گذرد . باقي‌اش هم مي‌گذرد . به سرعتي بگذرد كه به تو برسم.
5:57 غروب
روز بيست و سه
سلام دايانا!
حالت خوب است؟ من که بد نيستم. امروز صبح هم گذشت. عادي بود فقط قبل از ظهر کمی‌به اصطلاح اذيتمان کردند. می‌داني وقتي آدم تنبيه می‌شود کمی‌سخت است. اما تا اين که گفتندبدو- راحت باش و پای چپ را کوبيدي و گفتي «الله» ديگر هيچ چيز نيست. حتي خستگي آن هم در تنت نمي‌ماند. تمام مي‌شود. اصلاً اينجا حس نمي‌ماند. سرزمين حواس نيست. لحظه‌اي شادي و20ثانيه بعد بايد فرياد بزني. بستگي دارد فرمان چه باشد. ثانيه‌اي اميد داري که فردا مي‌روي خانه و بعد مي‌گويند هيچ خبري از مرخصي نيست. مي‌خندي و مي‌گريي و شب مي‌خوابي و همه چيز فراموش می‌شود. حتي احتياجي به خواب هم نيست. بايد ياد يگيري که احساسات خود را دور بريزي و هر لحظه آماده فرمان جديد باشي. فرمان جديد چيست؟ غذا آماده است و بايد بروم. بي تعارف بگويم احساس می‌کنم از طراوتم کم شده خيلي. شايد به احتمال زياد از غذاها باشد. شايعات زيادي درباره چيزهاي توي غذاها می‌گويند. غذايي که هيچي ندارد ولي خوب بايد خورد. شانس آورده ام زياد خوش خوراک نيستم.
12:49ظهر
روز بيست و سه
سلام دايانا!
عصر آموزش ويژه داشتيم. يک سرهنگ که مسئول آموزش استان بود،آمد آدم جالبي بود.
اول راه رفتن روي طناب را گفت.پاها را بايد از وسط روي سيم بکسل گذاشت و ميله تعادل را از وسط گرفت. جوري می‌رفت که آدم می‌گفت چه کار آساني،وسوسه می‌شدي که بروي. اما بايد حتماً سخت باشد. هنوزامتحان نکرده ام. شايد هم بشود. از نظر ذهني آمادگي اش را دارم. تنها خوابي که می‌ديدم خواب پرواز بود. جوري که انگار روي هوا قدم می‌زدم. کسي که در مسابقه برش طول شرکت کرده و همين طور روي هوا می‌رود. فيلم ببر خيز کرده ، اژدها کمين کرده را ديده‌اي. ها مثل همان. بعد هم سرهنگ از ميله صاف رفت بالا با 45سال سن خوب می‌رفت. روحيه بچه ها را بايد تقويت کرده باشد. دست و پايش نزديک هم بود.و بدنش دو رو عمود برميله برچم و همين طور رفت بالا وآمد بايين. صلوات فرستاديم و دست زديم. اين هم از عصر امروز که گذشت. ربع ساعتي تا آمار مانده. چون آمار را زود می‌گيرند. حتماً اذيت هم داريم. قابل بيش‌بيني ست. طبق قانون سربازها نبايد زياد راحتي داشته باشند. خطرناک است.7:52شب. ديدي گفتم
9:27شب.
روز بيست و چهار
سلام خوبي؟
از چه بگويم آخر؟ شعر خواب هاي غير قشنگ ناتمام مانده هي جمله اول آن را تکرار می‌کنم «چه خواب هاي خوبي ازمن دريغ کرده اي» زير زبانم، می‌خواهم بلند شوم. بلندتر بگويم همه بشنوند «تو،مثل بادها عبور می‌کني ازذهن» عبور می‌کني و ديگر هيچ چيز نيست توي خاطره ام. واژه ها زياد است. تصويرها زياد است. اما مثل اين که هيچ کدام لياقت شعر شدن، خواب شدن من را ندارند. منتظرم مسعود بيايد.خيلي منتظرم. اگر حالا بيايد خوب است. سختي ما همين 9تا12صبح است. سري به شهر بزنم و کلي کارهاي نيمه تمام است که بايد انجام بدهم.منتظرم از بلندگو صدايم کنند{9:05}نکردند. مسعود هم نگفته بود می‌آيد. هفته بعد شايد يا فردا. اصلاً شايد مرخصي گرفتم که اين کسالت را بيرون کنم. بهانه اي که جور کرده امe-mailاست. از اين چيزها سر در نمی‌آورند.می‌خواهم گيج شان کنم. هر چند دروغ هم نمی‌گويم. اما خوب اين هم راهي ست. راهي که خودشان هم گاهي می‌روند. وقتي نمی‌تواني طرف را راضي کني. گيج‌اش کن.
2:13

۱۲/۲۸/۱۳۸۳

الف 211- پاره سوم

خیامی‌ها
بهاریه‌های محمد خواجه‌پور
خیامی1
دست‌ات پر از سبز
لب‌ات پر از بوسه
من گاه نه آنقدر که باید عاشقم

خیامی2
بر سبزه‌ها راه می‌روم
گل‌های ریز بنفش را لگد می‌کنم
و می‌دانم اگر ساعتی بیاستم.
شاعری می‌شوم از سنگ
که از دهانم فریاد تو می‌روید بی پژواک

خیامی3
مرگ
مرگ
مرگ
مثل صدای گام‌های روی پشت بام
نزدیک
مرگ
پژواک سکوت بین این آدم‌ها

خیامی4
این جمله که منم تمام بشود
یک سنگ گور نقطه می‌شود آن ته
ناکام يا باکام
چیز چرندی نوشته‌است

خیامی5
ایستاده بر لبه‌ی تردید
کوه مرا می‌خواند
با لب‌های دره‌هاش

خیامی6
نخل‌ها روبه‌روی من‌اند
وپشت سر
ایستاده‌ام
تا کی ثمر بدهم
تاکی

خیامی7
پیامبران چوپان
پیامبران خر سوار
به جایی رسیدن هم
حوصله می‌خواهد به خدا

خیامی8
سنگ‌ها سال‌ها ساکتند
چگونه شاعر باشم
در یک لحظه
یک لحظه!

خیامی9
مثل آب
جاری و شفاف بودن هم
سرنوشت ما
فاضلابی است

خیامی10
دیگر نمی‌شود با خون خود نوشت
خودکارهای نامرد اختراع شده‌اند
این یکی تمام که بشود
مرده‌ام

خیامی11
ما تنها یک کلمه‌ایم
یک نام
در خاطره‌های دیگر
و شماره‌ای در شناسنامه

خیامی 13
دهان که باز می‌کنی
پرنده از لب‌هات می‌پرد
چون باد می‌خورد زیر موهایم
یادم می‌رود حرف عاشقانه‌ای

خیامی12
ابری‌ام
خورشید باش
که شاید رنگین‌کمانی باشد و لبخندی

کتاب بازی که در دست یک دیوانه‌ي پلک بریده‌ي محکوم به خواندن بود
شعری از اسماعیل فقیهی
ديوانه كتاب به دست
زمزمه مي‌كرد
راه مي‌رفت:
اين همه گفتار شايسته دندان‌هاي مرطوب آن سگ ديوانه‌ايست كه شعر پارس مي‌كند و داستان مي‌زايد.
ديوانه شغلش ديوانگي بود
ديوانگي مي‌كرد
غذا مي‌خورد:
من پيشتر‌ها تمامي هزار و يكشب را جويده‌ام و قورت دادم و دفع كرده‌ام. هر روزه من هزاران غول پري را در ميان موجي از كثافت مي‌بينم كه دست و پا مي‌زنند.
ديوانه را سنگ مي‌ز‌دند
مي‌راندند:
بترسيد از نفرين من كه شما را افسانه خواهد كرد بر كتيبه‌هاي كهنه و سنگي ذهن مردم بعد از شما
ديوانه آواز مي‌خواند
در طي ساليان
ذره ذره مي‌فروخت نگاهش را:
پرده‌اي نيست كه از شما دريده نشود و شما را آزاد نكند. پس بغلطانيد خود را ميان اين همه خارهاي زهر آلود كه شما را خوشبخت خواهند كرد.
ديوانه كه ديوانه بود فقط يك بار خوابيد
كتابش را جويد
لباس‌هايش را پاره كرد
و در چشمان پلك بريده‌اش مشتي از خار ريخت
من تمامي شاهنامه را مثل يك موميايي كشف نشده بر گرد خود تنيده‌ام و فكر انتظار برانگيخته شدن پس از مرگ را از جمجه‌ي تهي خود پاك كرده‌ام. پس بترسيد از جاودانه ماندن.
25/9/1383
مترسک مزرعه ما بچه می‌زاید
داستانکی از اسماعیل فقیهی
مترسك مزرعه ما بچه مي‌زايد اما هر كسي نمي‌تواند آن را ببيند. اين را پدر كه او از پدرش كه او هم از اجدادش شنيده بود، مي‌گفت. اين يك اعتقاد خانوادگي بود كه هر كس آن را رد مي‌كرد در حد يك مرتد شناخته مي‌شد. وقتي بچه بودم باور مي‌كردم و ساعت‌ها پشت درختي كه مترسك پشتش به آن بود پنهان مي‌شدم و منتظر لحظه‌ي جادويي مي‌ماندم. اما هيچ وقت اتفاقي نيافتاد. شايد به همان علت بود كه وقتي كه بزرگ شدم تخصص چشم گرفتم تا بتوانم خودم، فرزندانم و اجداد زنده‌ام را درمان كنم تا بتوانيم فرد مفيدي براي خود و جامعه خود گرديم.
25/9/1383
معرفی کتابی از مسعود غفوری
رساله لانگينوس «در باب شكوه سخن»
ترجمه رضا سيد‌حسيني/ انتشارات نگاه/ تهران 79
وقتي افلاطون شيرين‌سخن به هنر خودش خيانت كرد و شاعرها را از جمهوري ايده‌آليستي تماميت‌خواه‌اش بيرون راند، اين ارسطو بود كه عقايد استادش را به چالش طلبيد و شعر را هنر تقليد از طبيعت خواند و شاعر را آفريننده زيبايي ايده‌آل. هوراس و لانگينوس (Longinus)، دو شاعر و منتقد رومي قرون اول پيش و پس از ميلاد مسيح، بسط‌دهنده نظريه ارسطو در دو جهت كاملاً متفاوت بودند: اولي شاعري را هنر تقليد از شعر بزرگان قديم خواند و بر نقش آموزندگي آن تأكيد كرد؛ و دومي، به مثال منتقدان رمانتيك و به عنوان اولين ناقد تطبيقي، شعر را هنر بيان شكوهمند دانست و بر تعالي و لذت‌بخشي آن تأكيد كرد.
در رساله «در باب شكوه سخن» (برگرداني نه‌چندان خالي از اشكال براي عنوان ترجمه‌ناشدني "On the Sublime" ) لانگينوس به توضيح نظريه‌اش مي‌پردازد. اين رساله كه در كنار «بوطيقا»ي ارسطو و «هنر شعر» هوراس از قديمي‌ترين متن‌هاي نقد و نظريه ادبي محسوب مي‌شود، به‌گونه‌اي نظام‌مند ساخت و غايت اثر ادبي را به شكلي عمل‌گرايانه بررسي مي‌كند. لانگينوس ابتدا «بيان شكوهمند» را تعريف مي‌كند: «نوعي علو وكمال برتر در سخن كه تنها در سايه آن بزرگ‌ترين شاعران و نويسندگان مقامي بلند مي‌يابند و شهرت و افتخارشان جاودانه مي‌شود»؛ و بعد پنج منشأ شكوه را برمي‌شمرد: دو استعداد فطري شامل: استعداد ادراك انديشه‌هاي متعالي (كه نخستين و مهمترين آنهاست) و شور و هيجان شديد (كه زاييده الهام است)؛ و سه منشأ ديگر زاييده‌هاي صناعت‌اند كه عبارت‌اند از: استعداد ساختن صور بلاغي، انتخاب كلمات و كاربرد سنجيده مجازها، و سبك شايسته و متعالي. او در توضيح نظريه‌اش و هر كدام از اين سرچشمه‌ها، مثال‌ها و گزيده‌هايي از بزرگان ادبيات يونان و روم قديم ارايه مي‌كند و آنها را با دقت موشكافي و بررسي مي‌كند، و اين بر بزرگي و تازگي رساله مي‌افزايد. براي مثال درباره ادراك انديشه‌هاي متعالي مي‌گويد:
«اما همر [يا هومر، شاعر بزرگ يوناني]، وقتي كه سخن از امور خدايان مي‌گويد چه جلالي به گفته خود مي‌بخشد:
تكاوران خروشان به يك جست فضا را پيمودند،
چون چشمان مردي كه بر فراز تخته سنگي بلند نشسته و نگاه خود را بر سرزمين تاريك درياها مي‌دوزد.
و فضاي پهناور دشت‌هاي آسمان را مي‌پيمايد.
اندازه هر خيز اسب‌ها را با گستره جهان برابر مي‌كند. شكوهمندي چنان تاب‌نياوردني است كه وقتي انسان مي‌بيند كه تكاوران خدايان با يك خيز ديگر از مرزهاي جهان فراتر خواهند رفت، بي‌اختيار فرياد اعجاب برمي‌آورد.»
نمي‌توان انتظار داشت كه خواننده مدرن نظريه‌هايي تا اين حد كلي و كلاسيك را به تمام و كمال بپذيرد، ولي رساله لانگينوس علاوه بر لذتي كه سخن باشكوه‌اش به خواننده مي‌بخشد، براي آنهايي كه به دنبال ريشه‌هاي نظريه ادبي و شالوده‌هاي فن بيان هستند بسيار مفيد خواهد بود.
23/12/83
روز بيست‌ويکم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از خدمت سربازی
دايانا سلام!
امروز نشد برايت بنويسم. البته اتفاق خاصي هم نيفتاد. چون ديشب پاس بودم ظهر را كامل خوابيدم وعصر هم گشت شهر داشتم. خيابان خوب و درازي بود مزيت درازي اين است كه هر چه بروي تمام نمي‌شود و تكرار كمتر است جاي دنجي بود و ماشين گشت نمي‌آمد. فرصت شد صورتم شماره2 زدم. كمي بهتر شدم هر چند كاش كمي كوتاه‌تر زده بودم. ولي خوب به هر حال اين طور است.
سه روزنامه هم گرفتم. بيشتر از بازي ايران 2- عربستان2نوشته بودند. ما تنها صداي گل اول ايران را شنيديم. خلاصه روز حالي بود دو تا فالوده هم زديم اما از خير ساندويچ گذشتيم.
آخر سر به مادرم زنگ زدم سه دقيقه فقط سلام و خوبم. توي نامه براي خواهرم نوشته بودم آن قضيه را هم بگذار توي يخچال تا خودم بيايم گرمش كنم. اگر كسي از توي يخچال برداشت خبرم كن. گيج شده بودند سر در نياورده بودند. تو هم حتما سر در نياورده‌اي چيز خاصي نيست بعداً خواهم گفت فردا جشن تولد حضرت علي است. شايد زياد سخت نگيرند. خاموشي‌ست. خداحافظ. 9:49صبح
روز بيست و دوم
سلام دايانا!
اصلاً حرفي براي گفتن ندارم. هيچ اتفاقي نيافتاده است. يادداشت‌هايم را نوشتم وخوابيدم. مثل سنگ، يك تكه، بي هيچ خواب قابل ديدن. دوباره دارم دچار عقده خواب نديدن مي‌شوم. بعد هم نظافت. هر روز صبح قبل از طلوع آفتاب ، توي تاريكي جارو مي‌زنيم. آب مي‌پاشيم. نظافت، كاري كه هيچ وقت علت انجام هر روزه آن را درك نكردم.
نماز و صبح‌گاه ، دويدن و نرمش بعد هم صبحانه مي‌بيني گفتم كم‌كم دچار تكرار مي‌شويم و داريم مي‌شويم. الان سير سيرم باور نكردني‌ست اينجا كسي سير باشد. ديروز نان گرفتم وبا پنيرهاي ارسالي مادربراي شكمم جشن گرفتم. اتفاقاً صبحانه هم پنير و گوجه داشتيم از آن هم نگذشتم. اينجا نبايد از هيچ چيز گذشت.
به احتمال زياد هنوز خوابيده‌اي. اولين تعطيل وسط هفته شماست. اما براي ما اين چيزها مطرح نيست. راستي امروز روز پدر است. البته يك روز جديدالساخت ديروز كه شهر بوديم خيلي‌ها گل مي‌خريدند تو چطور؟
قرار است جشن باشد از آن جشن‌ها كه خودت مي‌داني خوب است راحت‌تر از دويدن. گفتند به خط شويد. خداحافظ. 8:29شب
روز بيست و دوم
سلام دايانا!
علل گرايش به ماديگري اثر مرتضي مطهري را خواندم. كتاب در فضاي فكري دهه50 نوشته شده بود اما خوب مباحث آن هنوز هم به درد مي‌خورد هر چند بخش‌هاي زيادي از آن را قبلاً در كتاب معارف اسلامي دانشگاه خوانده بودم و تكراري و البته سنگين بود. نويسنده بحث را دو جور تقسيم كرده بود يكي از نظر فكري و فلسفي و ديگر علل گرايش در عامه مردم. نكته جالب اين بود كه هيچ شعار پردازي در كتاب وجود نداشت. ديدگاه واقع‌بين بود و وجود ماترياليسم به خوبي درك شده بود. خصوصاً نكته‌اي كه من مهم مي‌ديدم يعني ديد پرگماتيستي و عمل‌گرا در نفي دين‌گرايي نيز مورد توجه نويسنده بود و روي آن تاكيد هم داشت. هر چند اين را واضح ديده بود و بخش اصلي كتاب به مباحث عقلي مي‌پرداخت و سعي داشت پاسخ‌هايي به تشكيك‌هاي ماترياليست‌ها يا به طور كلي مخالفان دين بدهد. بخش فلسفه لاادري آن هم قابل توجه بود كه مركز خداشناسي تجربي را تا لبه ماورالطبيعه دانسته بود. و در واقع خلاصه كلام مي‌شود گفت خدا چيزي فراتر از تصور و خيال‌هاي انساني ولي هست.
1:01ظهر
روز بيست و دوم
سلام دايانا!
تنبيه شديم، سينه‌خيز، بچه هاي انديمشك زده بودندزير آواز و ترانه كه سر‌گروهباني رسيد. درباره ايلات و طوايف گروهان آخر كار مي‌گويم. اما حالا بچه‌هاي انديمشك گرم بودند كه در به هم خورد. آن قدر بعضي‌ها مزه مي‌پرانند كه اين كارها بي‌خاصيت شده اما اين بار واقعي بود. همه ريختند بيرون به خط شديم و سينه خيز و بشين و پاشو زياد اذيت نكردند. خجيرات بود، شانس آورديم.
اينجا بچه‌هاوقتي خوابند يا خيلي دل تنگ مي‌زنند زير آواز و البته اين حالت هم خيلي زياد است با كوچكترين چيز همه خوشحال مي‌شوند حتي 10 دقيقه راحت باش. به جز توي اين راحت‌باش‌ها، وقت واكس زدن هم مثل حمام كردن تنهايي‌ست هر كسي چيزي زمزمه مي‌كند ولي آواز تنها به درد گشت مي‌خورد. تنهايي يا دو نفري چطوري مي‌شود 3 ساعت را پر كرد. هر در حافظه داري را بايد بريزي بيرون . توي گروهان ما بچه هاي انديمشك بيشتر از همه اهل بزن و بكوب هستند. ((هاي تاكسي بيو، شوفر برو، مال انديمشكم)) بقيه خيلي كم. همه چيز هم مي‌شود از مستهجن‌ترين ترانه‌ها تا قرآن و به خصوص نوحه. هر چيز كه شكلي ازموسيقي يا آن باشد. حيف كه شعر نو از بر نيستند و گرنه از خير آن هم نمي‌گذشتند. مثلاً شاملوهايي كه داريوش اقبالي هم خوانده قاطي دارد. شعرهايم را بدهند شايد خواندند. بي‌خيالش يك چيز است كه بخوانند.
3:09ظهر

الف 211- پاره دوم

یک دوبیتی از مصطفی کارگر
نگاهـت آفتــاب نــورنـوشــان
کـــمی پیراهــن شعرم بپوشان
همیشــه بـابت بــاران لطــفت
دلم قرص است اما قرص جوشان
17/12/83

دو غزل از مصطفی کارگر
شیون روح
هی بوی آب‌های روان، جویبارها
هی امتداد وحشی آب، آبشارها
هی نور و موج و شرشر موسیقی و حباب
در دامن شکفتگی چشمه‌سارها
پروانه مخفیانه به گل بوسه می‌زند
مخفی‌تر از وجود همین آشکارها
آهوی دشت هلهله را تیز می‌دود
در باوری سریع‌تراز هر چه کارها
ابر از فراز خانه‌ي ما رد نمی‌شود
ای وای! پر کشیده کبوتر به غارها
دختر برای ذهن پسر نامه‌ها نوشت
قیچی گذاشت بر لب و چشم و مهارها
خیلی خدا به خنده‌ي دیوانه لطف داشت
که زد به فکر شیون روحش فرارها
بر گرده‌ام جنازه‌ي شاعر کشیده‌ام
عمری به دست بغض و قرار و مرارها
جهان را محض سارا
من بغض باران خورده‌ات را دوست دارم
یعنی خدا را قد دنیا دوست دارم
اما خدا هرگز برابر نیست با خاک
کافر شدن را خوب و یکجا دوست دارم
کاری ندارم! دین و مذهب هر دو خوبند
حتی من آن‌ها را چه زیبا دوست دارم
منظور من فرسایش عقل است در حس
این لحظه‌ها را با تولا دوست دارم
  
بالای سطر اول دفتر نوشته:
تنها جهان را محض سارا دوست دارم
17/12/83
باید از اینجا رفت
شعری از حبیبه بخشی
باید از اینجا رفت
با پای سرد و خسته و کوچک
و باید کوله‌باری بست
از یک بقچه‌ی نفرت
ومن، غریب در آنجا
در پی خوشبختی می‌گردم
که شاید این همه غصه
مرا از پای نیاندازد
به دنبال کسی که عشق را می‌فهمد
×××
خدا، مادر و دیگر هیچ‌کس اینجا کنارم نیست
فقط چشم‌های کوچک باز
به یادش اشک می ریزد
و باید پرکشید و رفت
×××
و باید پرکشید و رفت
به جایی که تمام آدمک‌ها
قاصد خوبی و شادی‌اند
در آنجا هیچ‌کس
از غصه و غم، دم نخواهد زد
و من آنجا به دنبال تو می‌گردم
دوشعر از عاطفه امین‌زاده
گناه
من نخواهم فهمید
به گناهان کدامین شب منحوس بباید، تبعید
با کدامین نظر صبح بباید، ویران
در کدامین شب تاریک بباید، بیدار
من نخواهم فهمید
که چمن از گل سرخ چه پنهان دارد
و به پرپر شدن گل چرا می‌خندد
و گل از ترس کدامین وحشت
چشم بر سینه‌ي مهتاب نهاد
برگ بر پستی شبنم گسترد
من نخواهم فهمید
کز کدامین هوس زودگذر رنجیدم
با کدامین نگه پر شر تو ترسیدم
و کدامین حرف‌ها و عشق‌ها شده‌اند آفت جان و دل من
چه کسی بگرفته این شب نحس و مرا در آغوش؟
چه کسی باور من را دزدید؟
من نخواهم فهمید
که کدامین مه لعنت شده از قوم توام
و چرا ویرانم
آه
کاش می‌فهمیدم که چرا ویرانم...
اندوه
تپش اندوه می‌افتد با تنم
بغض ذهنم به تباهی می‌رود

ستاره باران می‌شود خطور بی‌فروغ تو
تو که برای بودنت هزار تراوش از نگاه خسته‌ات
به روی زخم‌های کهنه‌ام،
به روی دست‌های خواهشم، تبسم هزارساله می‌زند
تو با تمام خستگی
به جشن بی‌کلام‌ها پناه می‌بری؟
صدای مانده در گلو!
کلام هیچ
سخن بگو!
کلام هیچ
تو باز بیهوده به راه من اشاره می‌کنی
چنگ می‌زنی به ریسمان بودنم
محک زدن، نگاه یک ستاره از بلندی صدای توست.
تو با تمام این صدا
به جشن بی‌کلام‌ها پناه می‌بری؟

د ر ه م ه م ه
داستانی از محمد خواجه‌پور
سیگارش هیچ وقت خاکستر نداشت. یعنی توی دسته که بود سیگارش خاکستر نداشت چون با هر ضربه زنجیر که می‌خورد روی شانه‌اش که از جای زنجیرها برق‌افتاده بود، روی صورت‌اش موجی می‌افتاد و در امتداد آن موج، خاکستر می‌ریخت روی آسفالت. نمی‌توانست دسته را ول کند و برود و سیگار بکشد. گل دسته بود. یعنی همه، دسته را با قدرت می‌شناختند والبته سیگارش. مثل علم‌ها و یا پارچه اول دسته که روی‌اش اسم چهارده معصوم و «چهار قل» نوشته شده بود یا مثل آن پیشانی بند که چند سال بعد مد شد و لباس‌های بلند مشکی، قدرت نماد دسته بود. چیزی که با آن زن‌ها و دخترهایی که چادرشان را تا بالای بینی کشیده بودند می‌دانستند دسته زنجیرزنی قدرت دوازده سیلندر آمده است. البته بعد که دسته‌ها اسم‌دار شدند به دسته می‌گفتند دسته محبین سقای کربلا البته مردم می‌گفتند دسته پاقلعه هرچند هنوز بعضی‌ها یادشان بود که جای لاغر مردنی‌هایی که اول دسته ایستاده‌اند این دسته، دسته‌ی قدرت دوازده سیلندر بوده
من پدرم خادم حسینیه بود. برای این کار حقوق نمی‌گرفت خودش می‌گفت خادم امام حسین است. توی روزهای دیگر سال می‌رفت خارج، آن وقت‌ها خارج فقط یک‌جا بود دبی، اما هرجوری بود دو ماه محرم و صفر توی شهر خودمان بود. اول محرم چون پدرم می‌آمد من همیشه لباس نو داشتم لباس نویی که حتماً رنگ‌اش مشکی بود. تنها وقتی بزرگ شدم فهمیدم که بقیه لباس‌های نوشان را اول بهار توی نوروز می‌پوشند و رنگ لباس‌های نو می‌تواند مشکی هم نباشد. قدرت سیلندر اما همیشه یک لباس می‌پوشید. لباس مشکی بدون کاپشن و شلوار جین آبی. شاید اولین جین را توی پای او دیده باشم.
امسال بعد از ده يا دوازده‌سال آمده‌ام شهرم. سعی می‌کردم محرم‌ها گراش نباشم. توی تالار مرمرین حسینیه ایستاده بودم. خاکستر سیگارم آنقدر بلند شده بود که تمام حواس‌ام به این بود که نریزد دلم می‌خواست سیگار به دست می‌رفتم وسط دسته، سیگار را می‌گذاشتم گوشه لبم بعد زنجیر آن پسر را که نفر دوم دسته ایستاده و موهای بلندی دارد بر می‌داشتم و می‌زدم پشت شانه‌ام احساس می‌کردم دارم سرفه می‌کنم و به جای دست‌های کسی باید زنجیر بخورد پشت گرده‌ام. نمی‌گویم دلم برای صدای گوشخراش طبل‌ها و به هم کوبیدن سنج‌ها تنگ شده بود ولی این صدا جوری همه‌چیز را خاموش می‌کند باید بایستی و گوش بدهی. بچه هم که بودم همین‌طور بود گاهی دسته می‌رفت من که ته دسته به زور جایی برای خودم دست و پا کرده بودم به آن جلوتر و گروه طبل و سنج خیره می‌شدم یادم می‌رفت کدام پا را باید به کدام پا بچسبانم و بچه تخس پشت سری‌ام هلم می‌داد . تکان می‌خوردم و از صف دسته بیرون می‌افتادم. می‌رفتم جلو، پدرم آن جلو چراغ را کرده بود لای شالی که به کمر بسته بود. دسته زنجیر را می‌کردم توی شلوارم تا دست‌هایم آزاد شود بعد انگشت‌ اشاره را می‌کردم توی حلقه کمربند پدرم که داشت نفس نفس می‌زد. دست‌هایم کشیده می‌شد و من به دنبال او آویزان می‌شدم. بچه‌ها برای مسخره فردا به من می‌گفتند «دم سوییچی» یعنی جا کلیدی، من به فردا فکر نمی‌کردم. خیره می‌شدم به سیگار قدرت که مثل یک چراغ چشمک‌زن اول دسته روشن بود. حالا توی خاطره‌هایم آن سیگار از تمام چراغ‌های مهتابی حتی چراغی که توی دست پدرم بالای سر من بود پرنورتر است. با هر نفس چراغ روشن و روشن‌تر می‌شد. به سیگارم از ته دل پک می‌زنم و خاکستر می‌افتد روی مرمر و روی آن پا می‌کشم. می‌نشینم روی لبه مرمرین
با «بر محمد صلوات» زنجیر که تمام می‌شد همه هجوم می‌آوردند و می‌آورند طرف پیش‌خوان گوشه حسینیه که پشت آن پدرم آب گرم و يا در شب‌های تاسوعا و عاشورا شیر داغ می‌داد. همه می‌آمدند. قبلش پدر یک سینی آماده داشت که من می‌دویدم برمی‌داشتم برای حاجی و پسرهایش و بعد هم می‌بردم برای قدرت که گوشه دیگر حسینیه ایستاده بود و سیگار می‌کشید. به خاطر این که برای او آب يا شیر ببرم قبول کرده بودم و به پدرم می‌گفتم سینی من را پرپر کند. قدرت دست‌هایش را طوری که انگار بخواهد آن را بسوزاند دور لیوان شیشه‌ای فشار می‌داد و لیوان را بر می‌داشت. می‌گفت به سلامتی ابوالفضل. خیلی آرام می گفت و لیوان را یکباره سر می‌کشید. با لبه آستین‌اش سبیل‌های مشکی‌اش را خشک می‌کرد. می‌گفت «دمت گرم» یادم نمی‌آید چیز دیگری از زبان‌اش شنیده باشم. البته بعدها توی دبی که بودم خیلی نقل‌ها درباره‌اش شنیدم. خیلی‌ها تعریف‌اش را می‌کردند. خیلی‌ها هم پشت سرش حرف می‌زدند. می‌گفتند دهه محرم توی تعمیرگاه‌اش مجانی ماشین تعمیر می‌کرده. می‌گفتند توی بچگی گفته به نیت دوازده معصوم یک ماشین دوازده سیلندر می‌خرد. به خاطر همین قدرت دوازده سیلندر رویش مانده. می‌گفتند عاشق یک دختر بوده که هیچ‌کس اسمش را نمی‌داند. اما از حرف‌های دیگر چیزی یادم نمانده ولی می‌دانم خیلی چیزها می‌گفتند. البته آن سال‌های اول و بعد کم‌کم همه یادشان رفت.
حالا دسته کامل افتاده دست حاج اسحاق و دار و دسته‌اش خودش جلو دسته، جلوتر از علم و میان بچه‌های هفت هشت ساله که پرچم‌های سبز وسیاه در دست دارند راه می‌رود و آرام سینه می‌زند. هر کس که می‌خواهد برود نوحه‌خوانی، اولی سلامی به نشانه رخصت می‌دهد و بعد می‌رود سراغ گاری آمپلی‌فایر، هرچند دیگر بیش‌تر نوحه‌خوان‌ها پسرهای خودش و حالا نوه‌هایش هستند. هنوز همان‌‌طور حرکات‌اش ساکن و مثل یک بز لنگ است. وقتی برایش آب گرم می‌بردم باید نیم‌ساعتی معطل می‌شدم تا هی تسبیح‌اش را دست به دست کند و لیوان را دست به دست کند و نم‌نم جوری که انگار فقط می‌خواهد لب‌هایش را تر کند. آب را بخورد. بین آن به این حاجی و فلان سید می‌گفت: «السلام علیکم يا خادم الحسین» و شروع می‌کردند به گفتن از قیمت شکر و این که برنج برای روز عاشورا چند گونی باشد. همه می‌دانستند چند گونی است. یادم نیست فکر کنم بیست و چهار گونی پخت می‌کردند. آن موقع تمام اقلام نهار عاشورا را از بر داشتم. از بس که حاج اسحاق برای این و آن تکرار می‌کرد. من هی این پا و آن پا می‌کردم که زودتر شیر يا آب‌گرم‌اش تمام بشود و لیوان قدرت را ببرم. قدرت هر شب همان گوشه می‌ایستاد. شنیده بودم بعد از پدرش که من ندیده بودم سر دسته شده بود. همه می‌دانستند حاج اسحاق قدرت را خوش ندارد. ولی خوب نمی‌شد او را از دسته انداخت بیرون. خود حاج اسحاق چیزی نمی‌گفت ولی پسرهایش گاهی پاپیچ قدرت می‌شدند. می‌گفتند این مرد لندهور چشم‌اش دنبال دختر مردم است و نمی‌رود زن بگیرد. من کوچک بودم و تا می‌رسیدم آرام‌تر حرف می‌زدند. صورت‌شان را با شال يا چفیه خشک می‌کردند و سر‌هایشان را به هم نزدیک می‌کردند. لیوان خالی را بر می‌داشتم. و با سینی پر از لیوان خالی می‌دویدم طرف پدرم.
خیلی وقت است محرم اینجا نبوده‌ام. از آن روز عاشورا که قدرت نیامد. آن روز تمام روز از حلقه شلوار پدرم آویزان بودم. نهار ظهر عاشورا را نخوردم. همه‌اش به اول دسته خیره بود. هیچ‌کس دل نداشت اول دسته باشد. پسر بزرگ حاج اسحاق افتاده بود اول دسته چند بار به بهانه نوحه خواندن ول کرد. اما هر کس می‌افتاد نفر اول، ول می‌کرد. آن روز سی چهل نفر سر دسته عوض شد. قدرت نبود. هیچ‌کس نمی‌دانست کجاست. شب توی شام غریبان نه بعد از شام غریبان شنیدم. هنوز لباس عربی بلندم را در نیاورده بودم. حتی شاید دم‌پایی‌هایم را نپوشیده بودم که بروم خانه. شمع‌ام تا نیمه سوخته بود و بقیه‌اش را نگه داشته بودم بدهم خواهرم. یکی از بچه‌ها دوید طرفم. و هیجان زده گفت: «رفیق‌ات رو گرفتن. شب عاشورا عرق خورده. گرفتن‌اش» جمله را خیلی خبری گفت. بدون احساس و خیلی بلند. نمی‌دانست عرق چیست. من هم نمی‌دانستم. فقط می‌دانستم باید گریه کنم. یکی دیگر دیگر پشت‌سرش نفس‌‌نفس زنان آمد و گفت: «نه بابا با یه زنی فرار کرده»
یک کوچه خیلی باریک که حتی موتور هم نمی‌توانست از آن رد شود توی محله پاقلعه بود. نزدیک خانه مادربزرگم. هر وقت مادرم پول نمی‌داد که کتاب بخرم می‌رفتم آنجا گریه می‌کردم. شب بود. می‌ترسیدم بروم. اما باید می‌رفتم. دم‌پایی‌هایم را از جیب‌های گشاد لباس عربی بیرون نیاوردم. چشم‌هایم را بستم و سربالایی را کامل دویدم. نفسم گرفته بود. جوری که وقتی کنار دیوار کاهگلی شمع را روشن کردم. هن هن نفس‌زدنم سایه‌های وحشتناکی روی دیوار می‌انداخت. فکر کنم گریه هم نکردم. می‌ترسیدم که از صدای خودم هم بترسم.
می‌گفتند قدرت رفته است طرف سرحد دنبال دختری که دوست داشته. می‌گفتند گفته است عزاداری فایده ندارد باید جنگید و رفته است جبهه. می‌گفتند قاچاقچی خواسته برود دوبی و بین راه غرق شده است. می‌گفتند کمونیست بوده و رفته است شوروی می‌گفتند یک ماشین دوازده سیلندر خریده و رفته جهانگردی. می‌گفتند توی کارگاه‌اش بطری مشروب پیدا کرده‌اند و دیگر رویش نشده زنجیرزن امام حسین باشد. می‌گفتند حاج اسحاق پول داده که برود و دسته را ول کند. می‌گفتند آمده به خواب یکی و فقط گفته است که ابوالفضل نذرش را داده است. می‌گفتند او را سر به نیست کرده‌اند.
×××
«قدرت! نمی‌ری زنجیر بزنی؟» پدرم داشت دیگر هلم می‌داد. دوباره گفت: «کجایی؟! نمی‌ری زنجیر بزنی؟» حتماً فکر کرده اشک‌های توی صورتم از تاثیر صدای نوحه‌خوان پانزه ساله است. يا فکر کرده دارم از حرف‌هایی که درباره خدا و نیچه این جور چیزها که یک روز با فریاد گفتم توبه می‌کنم. هر چیزی بود فکر کرده بود وقت خوبی هست که من آدم بشوم. باز گفت : «نمی‌ری زنجیر بزنی؟» سرم را از لای بازوهایم در آوردم.
گفتم: «چرا اسم منو قدرت گذاشتی؟»
- : «خودت بهتر می‌دونی»
-: «خوب پس»
پدرم رفت. همیشه بدون این که زیاد با هم حرف بزنیم، حرف همدیگر فهمیده بودیم. اما انگار پسر خواهرم این را نفهیمده بود. کنار دستم نشسته بود و حالا خیره به من و پدربزرگ‌اش که داشت می‌رفت نگاه می‌کرد. با پیشانی بند سبزی که رویش نوشته بود «يا مظلوم» و خودم برایش خریده بودم. شده بود مثل یکی از طفلان مسلم توی ظهر عاشورا،از همان اول ساکت بود حتی وقتی صدای هق‌هق من را شنیده بود. ولی دیگر نتوانست جلو خودش را بگیرد و پرسید: « منظورت چی بود؟»
- : « تا حالا به آیینه نگاه کردی؟»
-: «آره»
-: «آیینه چیزی را نشون نمی‌ده. هرکسی فقط خودش رو تو آینه می‌بینه. آینه هیچی رو نشون نمی‌ده. گاهی ما چیزهایی تو آیینه می‌بینیم که حتی آیینه نشون نمی‌ده.»
-: « منظورت چیه؟»
-: «بدبختی بعضی‌ها اینه، که همون آیینه رو هم ندارن که هرچی دلشون خواست رو توش ببین آیينه‌شون رو دزدیدن و یک قاب بهشون دادن و یک مقوا توش زدن که همیشه یک چیز تکراری رو نشون می‌ده.»
-: «خوب؟»
- : « هیچی بابا! فقط خواستم یک چیزی گفته باشم.»
زمستان 1383

الف 211- پاره اول

ترافیک
داستانکی از حمید توکلی
ترافیک سنگین شده است. شاید آن جلو جلو کسی حواس‌اش پرت شده است توی پیاده رو
شوخی
شعری از حمید توکلی
خانم محترم!
شوخي كه ندارم
پاي من
جلوي شما
سُر خورده است
بدون هيچ دليلي
فقط
از كنار خانه‌ي شما كه رد مي‌شدم
حواس چشم‌هايم پرت شده بود

مادرم مي‌گويد، استخوان سينه‌ام ضرب ديده
مي‌گويد خودش خوب مي‌شود؛ مادر
مي‌گويم تا ببينيم خودش را
و شب را
و روز را

دست‌هاي سرنوشت
بعد از چند سال
شوخي ندارد هنوز
و امضا مي‌زند
صفحه‌هاي سفيد را
یادها
شعری از فاطمه خواجه‌زاده
یادم مانده
همیشگی لبخندت
که از پشت
کسی احساس سرخ مرا می‌دزدید
دست‌هایم فراموش
و این پشت بام می‌شد فرودگاه چشم‌های من
تا شب
نگو آن تک ستاره کوچک برای تو
زندگی‌ام قفل کند روی شانه‌ات مرده‌ام
یادت هست
هنوز یک برج
یک گام
برای فتح کردن‌مان مانده
ته‌این کوچه هرچقدر هم سیاهیِ حرف از جن و جنون باشد
بوی ماندگی‌اش می‌زند بیرون
یادم می‌ماند
انتهای روزهای خسته از این همه بودن
هرچقدر آفتاب رنگ زرد بگیرد
باز یک کلاغ
مدام غش می‌رود
و تولد سیاهی دیگر
یادم هست
همیشه بذرهای چرند را من می‌کاشتم
توی باغچه‌ای که پر از ریحان و نعنای ذهن من
بهار رسیده
و امسال هم نه با صدای بلبل
با صدای ...
شروع خواهد شد.

بي شعر باش زمستان!
شعری از محمدعلی شامحمدی

هر ساله يادها را امضا مي‌كنيم
زير خط كشيدن
دود سيگار هم به جايي نمي‌رسد كه ...
اين بهار را از پشت فيلتر نگاه كنيم
علف چه گناهي دارد؟
اين آخرين خط كشيدن‌هايم نيست
قلم بنويس
شعر بخوان
«بوي باران، بوي سبز ...»
امضا
اين طراوات زمستان هم از بين رفته است.

ترس
داستانی از رضا شیروان
سرويس كنار ميدان اول شهر ايستاد. پياده شدم. ماشين رفت. چند لحظه‌ايي چراغ داخل ماشين كه زردمي‌درخشيد، چشمهايم را به خود دوخته بود.
به راه افتادم. نيمه‌هاي شب بود. دقيقا ساعت 3 نيمه شب! هوا تاريك بود. اگر تند تند راه مي‌رفتم، شايد 20 دقيقه‌ايي به خانه مي‌رسيدم. «بدو بدو نگيرنت، بدو بدو نگيرنت، بدو بدو نگيرنت» يكي دو بار تكرار شد. موبايلم را از جيب راست كُتم بيرون آوردم. شماره‌ي خودش بود. كليد play را فشار دادم. قبل از اينكه بخواهد حرفي بزند؛
_ آخه زن، اين چه آهنگيه كه گذاشتي رو حافظهء موبايلم؟!
_ مگه چشه؟
_بگو چش نيس؟ ديگه آبرويي برام نموند، من كه بلد نيستم آهنگشو عوض كنم؛ همكارا هي مسخره‌ام مي‌كردن.
_ خوب بگذريم، حالا كجايي؟
_ اول ميدون، 20 دقيقهء ديگه مي‌رسم خونه.
خداحافظي كرد.به قول خودش خواسته بود سوپرايزم كند.برداشته بود صداي خودم را آهنگ‌گذاري كرده و بعد گذاشته بود تو حافظه‌ء موبايلم.به قول آقاي مهدوي (همكار و روانشناس بيمارستان) خواسته بوديك جورايي عشق و علاقه‌اش را ابراز كند. چند دقيقه ايي از سر ايستگاه دور شده بودم. در ميان تاريكي شب صداهاي عجيب و غريبي به گوش مي‌رسيد. پارس يك سگ توجه ام را بيشتر به اطرافم جلب كرد. درختان اطراف خيابان خود هر كدام يك شبه بودند. صداي خش و خشي كه از درون سطلهاي زباله مي‌آمد، ترس را در صورتم بيشتر نمايان مي‌كرد. شايد سرخ شده بودم، مثل لبو.
اصلي‌ترين صدا، صداي سگ بود.چشمهايم را تيز كردم تا ببينم مركز صدا از كجاست. اول ماه بود. نه ستاره‌ايي و نه ماهي كه فضا را روشن كند. چراغهاي وسط بلوار هم خاموش بود. سرم را در ميان ساختمانهاي بزرگ و كوچك خيابان اصلي به اين طرف و آن طرف مي‌چرخاندم تا مركز تشعشع صدا را پيدا كنم. سگي زرد رنگ به دنبال سگي سفيد با سرعت، از دو قدمي من دور شدند. مرا نديدند يا شايد زن و شوهر بودندو سرگرم يك دعواي خانوادگي. به هر حال نفس راحتي كشيدم. كم‌كم داشت خاطره‌ايي قديمي در ذهنم تداعي مي‌شد.
***
حسين جلوتر از من راه مي‌رفت. من يك دو قدم عقب‌تر ازاو به دنبالش تعقيبش مي‌كردم. گاه گداري كفشهاي زوار در رفته‌ام، مرا ازاو جدا مي‌كرد. كتابهاي مدرسه را زير بغل گرفته بوديم. قرار بود برويم خانهء آنها و با هم درس بخوانيم. جلوي در خانه، يك سگ مشكي باچشمهاي درشت و پاهايي همچون سرو ايستاده بود. ابروهايش را در هم كشيد. كمي ترسيدم. حسين گفت:« اين سگ نگهبان خانهء همسايه‌مان است. اگر پارس كرد، حركت نكن. بعد از چند لحظه به طرفش برو. به هيچ عنوان فكر فرار به ذهنت خطور نكنه.» گفتم: باشه...
چهرهء خشني به خود گرفته بود. دندانهاي سپيد و تيزش را به ما نشان مي داد مثل اينكه زير لب چيزي مي‌گفت: « هوووووو.....هوووووو....» ترسيدم. زياد هم ترسيدم. يك قدم به عقب برداشتم. سگ دو قدم به جلو آمد. پارس بلندي از ته دل برآورد، دلم را از جا كند. صورتم را برگرداندم كه فرار را بر قرار ترجيع دهم. حسين اين را فهميد، سريع پريد توي خانه ايي كه درش باز بودو در را بست. تا آن زمان، با آن سرعت ندويده بودم. پشت سرم ميليمتري مي‌آمد. گاه‌گداري پاچهء شلوارم زير دندانهايش گير مي‌كرد و دوباره رها مي‌شد. دوِ سرعت گذاشته بوديم. عرق كرده بودم. بر هر زحمتي بود از دستش خلاص شدم و مسابقه را بردم. اما كفشهايم را از دست دادم. بعدا كه از دور نگاهش مي كردم كفشهايم را به دندان گرفته بود. منتظر برگشتن من تا شايد بتواند كفشهايم را به من برگرداند.
***
حالا داشتم دوباره كفشم را از پايم بيرون مي‌آوردم. ترسيده بودم. گوشه كنار خيابان صداي پارس سگها زياد و زيادتر مي‌شد. در عين حالي كه ترسيده بودم عصباني بودم. با خود گفتم، فردا صبح زود اولين كاري كه مي‌كنم اين است بروم دادگاه و از وضع بد شهر در شب، از شهرداري شكايت كنم. پيش خودم متن دادخواست را تنظيم مي‌كردم. «.... آخر جناب قاضي اين چه وضعيتي است. شما خودتان تا حالا نصف شب رفتين بيرون. نه خدا وكيلي رفتين؟!....»
ساختمان دادگاه يك كوچه قبل از كوچهء ما قرار داشت. كارم راحت تر مي‌شد. با اين فكرها خودم را تسكين مي‌دادم. احساس كردم سايه‌ايي پشت سرم حركت مي‌كند. سرعتم را بيشتر كردم. سر كوچهء دادگاه سرم را برگرداندم. سگي با صورتي خشم‌آلود داشت نگاهم مي‌كرد.يك لحظه مكث كردم. پارس كرد. ديگر مجال ايستادن نبود. پا به فرار گذاشتم، سگ هم به دنبالم. صداي نفس نفس زدن سگ را پشت سرم مي‌شنيدم. يك لحظه احساس كردم پاچهء شلوارم گير كرده، به هر زحمتي بود آن را آزاد كردم. در يك هان خود را جلو در دادگاه ديدم. نا خودآگاه پريدم روي در. در بلند بود، رفتم بالا.سگ زير پايم داشت پارس مي‌كرد. هوا تاريك بود. به بالاي در كه رسيدم، پاي راستم را به داخل حياط دادگاه پايين آوردم دو متري مانده به كف حياط احساس كردم چيزي كفشم را مي‌كشد پايين. نگاهي به زير پايم انداختم چيزي ديده نمي‌شد. سرم را بالا آوردم. دوباره نگاهي به پايين انداختم، دو نقطهء نوراني داشت مرا نگاه مي‌كرد. «هوووو...هووووو...» پاي راستم آزاد شد. پارس كرد. تازه فهميدم يك سگ است. سگي مشكي از نوع پا بلندها كه نمي‌دانم از چه نژادي هستند. خودم را به بلندترين نقطهء در رساندم. داشتم از ترس مي‌مردم كه موبايلم به صدا در آمد« بدو بدو بدو نگيرنت، بدو بدو نگيرنت...»
گراش -24/12/1383

جایزه محتشم
قسمت سوم سفرنامه کاشان مصطفی کارگر
هنوز سه چهار روز به محرم مانده بود و هيچ خبري نبود. نه توي ماشين و نه توي كوچه‌ها و خيابان‌ها.
مي‌گويند اصفهان شهري هنرمندانه است. ولي من هر چه نگاه كردم جز سي و سه پل هنر ديگري در مسيرم نبود كه ببينم. از گردش يك ساعته در اصفهان خوشم نيامد. گاهي پسران و دختران را با هم اشتباه مي‌گرفتم! به خودم نگاه مي‌كردم كه انگار متفاوت بودم. تنها بودم و خيلي ساده به درختهاي لخت و خشكيده‌ي كنار خيابان نگاه مي‌كردم. توي اين فكرها بودم كه همان بغل دستي‌ام گفت: هر جا من پياده شدم، يك ايستگاه آن طرف‌تر ترمينال است. خوب شد آدرس داد! بعد از چند لحظه دوباره گفت: اصلاً با هم پياده مي‌شويم. ديگر شك و ترديدم داشت قوي‌تر مي‌شد. يعني به خوب بودنش شك داشتم. بالاخره اتوبوس ايستاد و ما هر دو پياده شديم. بعد فهميدم آنها دو نفر هستند كه توي اتوبوس جدا از هم نشسته بودند. يك مرد ديگر تقريباً هم سن خودش و خيلي شبيه به هم.
ترمينال آن طرف خيابان بود. از روي پل هوايي كه مي‌رفتيم آنها جلو و من دو سه متر فاصله را رعايت مي‌كردم و پشت سرشان. او گاهي نگاهي به پشت سرش مي‌كرد و وقتي از حضور من مطمئن مي‌شد به راهش ادامه مي‌داد. من خودم را آرام نشان مي‌دادم و هيچ عكس‌العمل خاصي بروز نمي‌دادم.
وقتي از درِ سالن ترمينال كاوه وارد شديم باجه‌اي را نشانم داد و گفت: «اينجا براي كاشان بليط مي‌فروشند، برو كه كارت راه بيفتد. كاري نداري؟ يا علي». بعد از اين جملات خداحافظي كرد و رفت. تعجب كردم. از حدس و گمان خودم بدم آمد. ولي حق داشتم. بايد حواسم را جمع مي‌كردم. انگار تحت تاثير مطبوعات بودم. هنوز او را از دور زير نظر داشتم. ديدم دارد به فقير كمك مي كند. به همه سلام و عليك مي‌كند و... من را بگو كه چه فكر مي‌كردم.
بليط را خيلي سريع گير آوردم. تا پانزده دقيقه‌ي ديگر هم حركت بود. بلافاصله نماز را خواندم و آمدم طرف اتوبوس. البته پايانه (از حالا مي‌گويم پايانه) ويژگي‌هاي جالبي داشت. قيافه‌ي باجه‌ها هيچ شكل هندسي خاصي نداشت. همه از بي‌نظمي همساني تبعيت مي‌كردند. هر باجه در دو سالن باز مي‌شد كه افراد را گول مي‌زد. مثلاً اگر براي فلان مقصد سرويس نداشت، توي سالن كناري هم مجدداً با همان باجه برخورد مي‌كردي ولي با پرسنل متفاوت. سقف سالن چندان بلند نبود. باجه‌ي شركت‌هايي كه در قسمت كنار سالن قرار داشتند، يك سالن انتظار هم بود كه اختصاص به آنها داشت. توي سالن‌ها شش هفت قنادي و شيريني‌فروشي داير بود كه مثلاً به مسافرين خدمات‌دهي مي‌كردند. ولي در اصل به فكر جيب خودشان بودند. يك چيز جالب هم ديدم. پاسيوني با مساحت حدود 50 مترمربع در وسط خودنمايي مي‌كرد كه كاكتوس‌هايي عظيم‌الجثه با حدود 15 تا 20 متر ارتفاع و قطر حدود 50 سانتي‌مترو ديگر درختان وحشي و آپارتماني در همين حدود و ارتفاع قرار داشت. خيلي قشنگ بود.
در اتوبوس اصفهان تا كاشان كنار يك دانشجوي فيزيك نشسته بودم. اهل اصفهان بود و كاشان تحصيل مي‌كرد. راننده هم با ريش و سبيلي پرپشت و كلاهي قديمي با شاگردي جوان. راننده دقيقاً مثل عبدالله پلنگ فيلم «خواب و بيدار» مهدي فخيم‌زاده بود.
وسط‌هاي راه نزديك به نطنز، يك رباعي گفتم. بعد از نطنز بود كه همين پسر دانشجو منطقه‌اي كه آمريكا روي آن دست گذاشته است را نشانم داد. همان جايي كه مي‌گويند ايران كارهاي اتمي و هسته‌اي انجام مي‌دهد. قضايايي كه اين چند وقت اخير خيلي به رسانه‌هاي ملي و بين‌المللي راه يافته است. اطراف منطقه را تا لب جاده با سيم خاردار و نگهباني سربازان به همراه موشك‌هاي كوچك و تيربار و پدافند زمين به هوا (تا جايي كه ديدم) محافظت مي‌كردند. سربازها توي هواي آزاد و در سرما با فاصله‌ي 20 تا 30 متر از هم ايستاده بودند. شايد فقط نزديك به جاده اين كار را كرده بودند و آن قسمت‌هايي كه به كوه مي‌رسيد از اين خبرها نباشد. نمي‌دانم!
ساعت 6 عصر به كاشان رسيدم. كمك‌راننده، ماشيني را دربستي برايم گرفت. مقصد هتل اميركبير بود. در شهركي كه 5 كيلومتر (طبق صحبت راننده تاكسي) از خود كاشان خارج مي‌شد. داشت باران مي‌آمد. سخت است كه مجبور باشي رسمي بماني و زير باران نروي. وقتي به هتل رسيدم و خواستم پياده شوم خيلي تعجب كردم. كرايه را مي‌گفت سه هزار تومان! دِرِم دِرِم دِرِرِرِرِرِم!!! با چك و چونه فقط دو هزار و دويست تومان دادم.
هتل اميركبير در خيابان اميركبير قرار دارد. همان خياباني كه منتهي مي‌شود به باغ فين. جايي كه اميركبير را به قتل رساندند. به محض ورود آقايي به نام خسروي پس از علامت‌زدن جلوي اسمم در ليست مهمانان، و تحويل كليد اتاق شماره‌ي 315 در طبقه‌ي سوم، من را به اتاق راهنمايي كردند. تا جايي كه متوجه شدم انگار دومين يا سومين نفر، بنده آمده بودم. سه طبقه پله را قدم زدم تا كمي به پاهايم ورزش داده باشم. هر چند آسانسور هم بود. سه چهار دقيقه بعد همين آقاي خسروي آمد و به همراه يك بسته عرق بيدمشك و هل و نعنا و گلاب به عنوان سوغات منطقه، ژتون غذا و يكي دوتا كتاب و مجله و نقشه‌ي شهر كاشان و برنامه‌ي مراسم و كاغذ يادداشت تحويل داد.
اتاق سه‌نفره بود. پنجره‌اي داشت رو به خيابان و برفراز شهر با پرده‌اي توري و سفيدرنگ. حمام و دستشويي با هم در سمت راست راهرو ورودي قرار داشت. دستشويي فرنگي آن بدجوري توي ذوقم زد. بعد متوجه شدم هيچ‌كدام از بچه‌هاي مهمان از اين نوع استفاده نمي‌كنند. همه مي‌رفتند زيرزمين هتل و با دستشويي معمولي قضاي حاجت مي‌فرمودند! يك تلويزيون و يخچال هم توي اتاق بود كه هيچ خوردني در آن موجود نبود. حتي يك شيشه‌ي آب! بالاي تلويزيون نوشته بود كه كانال 6 از ساعت فلان تا فلان فيلم سينمايي از طريق ويدئو پخش مي‌كند. ولي خبري نبود كه نبود.
وسايلم را كه تنها يك سامسونت بود، گذاشتم و زنگي هم به خانه زدم و حضور و سلامتي‌ام را اعلام كردم و خانواده‌ي خود و حاج‌خانم را از نگراني درآوردم. چون چند ساعتي مي‌شد كه شارژ موبايلم تمام شده بود و نمي‌شد تماس گرفت.

گزارش جلسه نهمین مجمع عمومی انجمن شاعران و نویسندگان گراش
جلسه مجمع عمومی انجمن شاعران و نویسندگان گراش ساعت چهار و سی دقیقه عصر پنجشنبه 20 اسفندماه 1383 برگزار گردید. ابتدا قرار بود جناب آقای شکاری به نمایندگی از اداره ارشاد لارستان در جلسه حضور داشته باشند که ایشان آقای عبداله صلاحی را به عنوان نماینده جهت حضور در جلسه معرفی نمودند.
جلسه با گزارش اعضای گروه دبیران انجمن فعال در کتابخانه عمومی گراش آغاز گردید. این انجمن که در سال 1377 شکل گرفته است از دی‌ماه 1383 به محل خانه فرهنگ انتقال یافته است. در ابتدا مسعود غفوری به عنوان سردبیر انجمن، شش‌ماهه گذشته را دوره‌ای آرام برای انجمن دانسته و اظهار امیداوری کرد بتوان با افزایش اعضای ثابت روند کنونی را همچنان ادامه داد. اسماعیل فقیهی دبیر روابط عمومی انجمن، مهمترین برنامه دوره گذشته را برگزاری سیصدمین جلسه با حضور مهمانانی از بندرعباس، لار و اوز و همچنین جلسات مشترک با انجمن ادبی اوز دانست.
حبیبه بخشی دبیر بانوان انجمن حضور بانوان را مطلوب دانسته اما از آنان خواستند مشارکت بیشتری در فعالیت‌های انجمن داشته باشند. محمد خواجه‌پور به عنوان دبیر انتشارات، اعلام کرد نشریه الف به عنوان نشریه داخلی انجمن در این دوره به شکل منظم منتشر شده است. همچنین این نشریه به شکل الکترونیکی نیز در اینترنت در دسترس علاقه‌مندان قرار گرفته است. وی اظهار امیداوری کرد به زودی سایتی برای ارائه آثار اعضای انجمن در اینترنت راه‌اندازی شود.
رضا شیروان، دبیر مالی انجمن مهمترین هزینه این دوره را یک میلیون ششصد هزار ریال بابت برگزاری سیصدمین جلسه انجمن اعلام کردند که از محل کمک آقای یوسف سرخوش تامین شده است. همچنین یازده نفر از اعضا در این دوره حق عضویت خود به میزان بیست و پنج هزار ریال را پرداخت نموده‌اند.
پس از گزارش اعضای پیشین گروه دبیران انتخابات برای تعیین هیات امنا يا گروه دبیران جدید انجمن با نظارت آقایان عبدالعلی صلاحی (مسئول خانه فرهنگ) و مهدی آیینه‌افروز (مسئول کتابخانه گراش) برگزار گردید. که از میان 27 رای ماخذه آرا زیر به دست آمد.
1. محمد خواجه‌پور، 25 رای 2. حبیبه بخشی 20 رای 3. صالحه خندان 19 رای 4. مسعود غفوری 18 رای 5. رضا شیروان 15 رای 6. مصطفی کارگر 14 رای 7. معصومه نجفی 12 رای 8. سهیلا جمالی 9 رای 9. محمدعلی شامحمدی 5 رای
با توجه به آرای به‌دست آمده نفرات‌های ردیف‌های یک تا پنجم به عنوان اعضای اصلی و ردیف‌های 6 تا 8 به عنوان اعضای جانشین هیات امنا انجمن برگزیده شدند. پیش‌نهاد گردید تا پیش از اصلاح اساس‌نامه انجمن، با توجه به عملکرد مطلوب بر اساس‌نامه پیشین روندکار انجمن بر همین منوال صورت پذیرد. به همین جهت اساس‌نامه پیشین انجمن شاعران و نویسندگان گراش جهت دریافت‌ نظرات اصلاحی به اداره ارشاد لارستان ارسال می‌گردد.
در اولین جلسه گروه دبیران مسئولیت هرکدام از اعضای گروه دبیران می‌گردد.
حاضرین:
رقیه فیوضات، ستایش پورغلام، حبیبه بخشی، فوزیه ثابت، سهیلا جمالی، معصومه بهمنی، کیایی، مریم عباسی، فاطمه خواجه‌زاده، مریم رسولی‌نژاد، بدریه دستار، فاطمه نجفی، طیبه رنجبر، صالحه خندان، مرضیه قاسمی
مصطفی کارگر، رضا شیروان، حسن شکراللهی، حسین فقیهی، مهدی محسن‌زاده، مهدی جعفری،‌ محمود باقری، سعید توکلی، اسماعیل فقیهی، محمدعلی شامحمدی، محمد خواجه‌پور، مسعود غفوری
باید به رسم دیرین پوزش خواست اگر لغزشی بوده و کاستی‌ایی، اگر گاه زبان تند چرخیده و دلی رنجیده. باید مانند همه، بهار که آمده است را شادباش گفت و به آن دلخوش بود. خواسته‌ایم که در این سطرهای نفس بکشیم باشد که این تنفس، این زنده بودن، آن‌گونه باشد که فردا با خاطره‌های آن گام برداریـم. و آن‌ها را روزهای خوش خود بخوانیم.

۱۲/۱۶/۱۳۸۳

الف 210

خط خطی
داستانی از فاطمه نجفی
اشک‌های ریخته شده را آرام پاک نمود. مقابل آینه ایستاد و آلبومی را که در گذشته زمان زیادی صرف چیدنش کرده بود به گوشه‌ای پرتاب کرد.افکارش را متمرکز کرد. خیلی دلش می‌خواست بداند مجرم کیست اصلاً این فکر لعنتی از کی و کجا به مغز خطور کرده بود. نگاهی به ماژیک‌های رنگارنگ که به هم ریخته روی میز افتاده بودند انداخت، با کمی مکث ماژیک رنگ سیاه را برداشت و روی آینه نوشت جرم و مقابلش علامت سوال، پایین‌تر نوشت مجرم، کمی دودل بود ولی بالاخره نوشت آینه، آره آینه مجرم بود اگر آینه نبود این اتفاق نمی‌افتد شاید از همان لحظة اولی که مقابل آینه ایستاده بود و خودش را با بهترین هنرپیشة سینما تطبیق می‌داد این تصمیم را گرفته بود ولی آینه را خط زد. هر وقت فکر کرد فهمید که کسی آینه را به جرم صادق بودن محکوم نمی‌کند. پایین‌تر نوشت مجله، مجله‌ای که هر از گاهی با متدهای جدید می‌دید و وسوسه می‌شد. شاید مقصر دوستان‌اش بودند که هر از چند ماهی با یک چسب توی صورت‌شان می‌آمدند و برای او کلاس می‌گذاشتند ولی او به سیم آخر زده بود. اسم مجله و دوستان‌اش را خط زد چون هرچه فکر کرد دید آن‌ها هم مقصر نیستند. با ضربه آرامی که به در خورد از گذشته بیرون آمد.
-: می‌تونم بیام تو
با خودش فکر کرد چه بگه بیا يا نیا داخل میاد. ترجیحاً سکوت کرد. و از مقابل آینه کنار رفت.
-: دخترم بگیر بخواب دیگه، فردا عمل مهمی داری من مطمئنم که همه چیز مثل روز اول می‌شه (و بیرون رفت)
با رفتن مادرش دوباره جلو آینه رفت و یادش آمد چقدر بعد از عمل تغییر کرده بود و مورد تعریف وتمجید هم بود. اما مادرش همیشه توی ذوقش می‌زد و می‌گفت:‌«آخه اینم شد کار به نظرم که اصلاً تغییر نکردی ابروهاتم که بالا نمی‌بردی هیچ اتفاقی نمی‌افتاد.» از این حرف مادرش چقدر آن موقع کینه به دل گرفته بود. وقتی این‌بار دوباره نگاهش توی آینه به خودش افتاد و اولین چیزی که به ذهن‌اش آمد لحظه‌ای بود که توی دانشگاه هم بعد از دیدن‌اش با هم پچ‌پچ می‌کردند و به خیال‌اش هم دارند از او تعریف می‌کنند. ولی علت خندة بعدش را نمی‌توانست بفهمد که تا وقتی که به خانه رسیده بود و قیافه خودش را در آینه دیده بود. تازه فهمیده بود که چه اتفاقی برایش افتاده.
نگاهی به مجرم‌هایی که نوشته و یکی‌یکی خط زده بود افتاد. پایین همه آن‌ها اضافه کرد دکتر. وقتی یادش آمد که چطور از خودش و کارش تعریف می‌کرد و عکس‌های جور واجور نشانش می‌داد همان کسی که آن همه غرور توی صورت‌اش موج می‌زد. لحظه‌ای که بیمارش را در آن وضعیت بغرنج دید بی‌اراده شروع به خندیدن کرد. دلش می‌خواست همان لحظه سیلی محکمی به صورت‌اش بزند و به دکتر بگوید پس چی شد...
اما بی‌اراده اسم دکتر را هم خط زد.
منتظر لحظه‌های نرسیده فردا بود. از این که می‌دید چطور مضحکة خاص و عام شده روزی هزاربار به خودش بد و بیراه می‌گفت. ناگهان روی همه اسم‌هایی که نوشته بود علامت ضربدری کشید و پایین همه آن‌ها نوشت. خودم
آلبوم را به گوشه‌ای پرت کرده بود برداشت و به عکس گذشته‌اش نگاه کرد دوباره مقابل ایستاد و با انگشتان‌اش ابرویی که پایین افتاد بد بالا برد و خودش نیز شروع به ....
اسارت تن
شعری از سهیلا جمالی
دوست دارم برم بالای پشت بوم
از ته دل داد بزنم
با جون و دل آه بکشم
بگم این سلول افرادی
داره یکی یکی آدما رو
دونه دونه جونا رو
به دار غم آویزون می‌کنه
داره خیلی بی‌صدا
جوونا رو از جور تنهایی
از جور این همه دل شکستگی
شکنجه گوشه‌نشینی می‌کنه
دوست دارم یکی جوابمو بده
که این زندان یک نفره
که رییس و جوان بی‌رحم غمه
کی‌می‌خواهد حکم آزادی اونارو صادر کنی
تا کی باید مثل یک پرنده
که تو قفسه
بال، بال بزنه
ولی ‌هیچ‌کس صدای‌ ضجه‌های‌دلش رونشنوه
پس بچه‌ها بیاید با کمک هم
در این زندون رو بشکنیم
اونا رو رها کنیم
تا شاید لذت آزادی
رو مثل قناری حس بکنن
جایزه محتشم (قسمت دوم)
سفرنامه مصطفی کارگر به کاشان
بعضي جاها جاي پا بود كه تا 20 سانتي‌متر عمق‌داشت. اگر تمام سطح اين برفها را جاي پا اشغال كرده بود، ديگر هيچ حس و حالي به آدم دست نمي‌داد. البته حس و حال داده است كه عده‌اي را به اين كار كشانده است. خوش به حالشان! من هم اگر تنها بودم شايد دست كمي از آنها نداشتم. ولي آنها انگار فقط روي برف راه رفته بودند. همين! من اگر بودم نمي‌توانستم گلوله‌ي برفي درست نكنم و احياناً روي كلّه‌ي اطرافيانم نكوبم. البته چون تنها بودم اين شيطنت‌ها دوباره به فراموشي سپرده مي‌شد. شايد هم روي سر خودم مي‌كوبيدم! لااقل اذيتي كرده باشم! امان از دست خودم ! واويلا !
توي آباده نماز صبح را خوانديم. فقط ده دوازده نفر. هوا هم كه ماشاا... تاحدودي سرد بود. ولي بخاري توي مسجد به اندازه‌ي يك شربت خنك توي فصل تابستان آنهم توي صحرا و زير سايه‌ي نخل لذت‌بخش بود. صبحانه را فقط يك بيسكويت خوردم. گاهي گول زدن چه راحت است. بيسكويت خريدم. پانصدي دادم كه باقي مانده‌ي پولم را بدهد. ديدم همان مقدار را خرد شده تحويلم داد و فروشنده‌ي آباده‌اي نمي‌فهميد چكار دارد مي‌كند. وقتي پول اضافي را پس دادم فقط خنديد. من هم. و لذت بردم.
دشت كم‌كم برف خود را آب كرده بود. هوا هم كمي بهتر شده بود. گاهي با بغل دستي‌ام حرف مي‌زدم. ولي اكثراً ساكت بودم. كمي خوردني به هم تعارف كرديم. كمي از اوضاع همديگر اطلاعات كسب كرديم. طرف، بچه‌ي بوشهر بود كه نه سال توي يك شركت داروسازي در تهران كار مي‌كرد. هم‌سن خودم بود. آمده بود روستاي خودشون (اطراف بوشهر) كه مثلاً بعد از ماه‌ها نامزدش را ببيند.
تقريباً ظهر به ترمينال «صُفه» اصفهان رسيدم. اما هيچ سرويسي براي كاشان نداشتند. به ناچار سوار خط واحد شدم و پس از يك ساعت و ده دقيقه به ترمينال «كاوه» رسيديم. آن طرف اصفهان. انگار فقط همين دوتا ترمينال يا همان پايانه دارد و بس. توي خط واحد كنار آدمي نشسته بودم كه قيافه‌اش به خلافكارها مي‌خورد. ولي ته دلم احساس بدي نسبت به او نداشتم. خواستم اگر بشود، كمي او را بشناسم. درباه‌ي طول مسير و مسافرت با خط واحد و اين جور مسايل پرسيدم و او به خوبي جواب مي‌داد. اما هنوز به نظر آغازين خودم پابند بودم. به او گفتم كه جايي بلد نيستم و ترمينال كاوه كجاست؟ هر وقت رسيديم نشانم بده. ولي او گفت زودتر از من پياده خواهد شد. و من ماندم حالا چطور مقصد را پيدا كنم....
روز بيستم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای خدمت سربازی
سلام دايانا!
امروز خيلي كسل‌ام حال و حوصله‌ي كاري را ندارم . يك مساله توي گروهان پيش آمده كه آبروي گروهان درخطر است شايد به خاطر همين باشد. اصلاً هيچ كاري هم نكرده‌ايم علاف و دلتنگ. كتاب پسامدرينته را تمام كردم حوصله بود يك برداشت از آن برايت مي‌زنم. الان هم دارم كتاب دو علل گرايش به ماديگرايي از استاد مطهري را مي‌خوانم جذاب نيست اما به درد خواهد خورد.
نمي‌دانم چه طورم . هيچ چيز خاصي هم نمي‌خواهم . نمي‌خواهم هيچ كاري بكنم . تكاني بخورم و يا حتي بخوابم. حتي بنشينم. يا راه بروم . يك زماني يكي از اين كارها راحتم مي‌كردم اما حالا اصلاً نمي‌دانم چه كار مي‌خواهم بكنم . شايد مي‌خواهم از اينجا بروم اما اين هم نيست. قبول كرده‌ام كه بايد اينجا باشم . شايد مي‌خواهم زمان همين‌طور بگذرد.
تصويرت را دارم گم مي‌كنم. خدا كند مرخصي بدهد كه بشود مرورت كنم. آن قدر با تو حرف زده‌ام كه تنها صداي خودم را مي‌شنوم مثل كسي كه دارد با يك كوه حرف مي‌زند و پژواك صداي خودش تنها همراه اوست . اما تو كوه نيستي. اصلاً تو كيستي كه شايد مي‌خواهم‌ات . شايد تو را مي‌خواهم.
5:41 عصر
روز بيست و يک
دايانا روياهايت خوش!
خوابي وبيدارم. پاس(نگهبان) آسايشگاه هستم. همه خوابيده‌اند. بيرون تنها صداي جيرجيرك‌ها مي‌آيد و داخل صداي نفس‌هاي آدم‌ها و گاهي تختي كه صدا مي‌دهد. خواب‌ها خيلي سنگين است و كمتر كسي بيدار مي‌شود كه برود بيرون وظيفه من اين است كه اگر كسي خواست برود يادداشت كنم. كم‌كم دارد هوا سرد مي‌شود و حتماً سخت‌تر، خدا كند هر چه زودتر برويم ميدان تير و من از شر نگهباني راحت شوم.
كاش خوابيده بودم. نه فرقي نمي‌كند اكنون كه بيدار هستم هم زمان مي‌گذرد و اين تنها چيزي است كه اهميت دارد چقدر زمان اينجا لعنتي‌ست. نفرين شده و همه از آن متنفر هستند. 21روز فرصت كمي كه گذشته و روزهايي كه آرزو مي‌كني هر چه زودتر ديروز شود.
مي‌خواهم روي شعري با ساخت خواب كار كنم. اما اينجا هيچ خوابي نمي‌بينم. آدم تنش را كه مي‌اندازد روي چوب‌هاي خشك تخت خواب بي‌جان مي‌شود. تاوقتي نعره بيدارباش اين نوار خالي را پاره كند. همين طور فارغ از زمان و مكان افتاده‌اي . حتي زمان و مكان روياها هم نيست. پاسبان‌ها اينجا شاعر نيستند. وگرنه هر وقت نبودند يادداشت مي‌گذاشتند. «شايد به خواب شيرين فرهاد رفته باشد»
3:46بامداد