۵/۰۷/۱۳۸۴

الف 230

یادهای پراکنده
داستانی از فاطمه خواجه‌زاده
«بچه رو گذاشتم خونه همسايه برگشتم هنوز خواب بودي.آخر هفته است و مي‌دوني كه سرم شلوغه.اگه دير كردم بچه رو فراموش نكني. راستي بگو آقا مرتضي بياد يه نگاهي به اين كولر صاحب مرده بندازه،نوشو كه نمي‌خري حداقل همين رو درستش كن.ديرم شد.»
پيرمرد با دست‌هاي لرزاني كه رگ‌هايش انگار مي‌خواستند پوستش را پاره كنند، چشمان آبي‌اش را خشك كرد. كاغذ يادداشت را با انگشتانش لمس كرد و آن را داخل جيب كت خاكستري رنگش گذاشت. سرما صورتش را مي‌سوزاند. عصاي چوبي‌اش را روي نيمكت گذاشت و آرام دست ديگرش را كه پر از كاغذ‌هاي كوچك بود، باز كرد. باد سرد پاييزي و پارك خالي از بچه. كلاغ‌ها و بوق ماشين‌ها با راننده‌هاي كم حوصله‌اي كه هنوز درست از خواب شب قبل‌شان بيدار نشده‌اند. پيرمرد لابه‌لاي تمام اين‌ها در جستجوي صداي كسي بود.
صدا از پيچ خيابان‌ها بايد عبور مي‌كرد، از تمام شاخه‌هاي خشك بايد مي گذشت و بايد جايي، جايي همين نزديكي‌هايش روي موهاي سفيدش مي‌غلتيد و آن را با تمام وجود حس مي كرد.
- مي دوني اونجا هميشه يه پل بوده . هست، مي‌بيني كه؟ اون طرف يه ساختمون قديمي بود. صبح كه مي‌شد زن‌ها لباس‌ها رو پهن مي‌كردن روي نرده‌هاي بالكن.بعدش مجبور مي‌شدن واسه جمع كردن لباس‌ها چند طبقه بيان پايين.اكبر پسر عفت خانم كه اونجا خونه‌شون بود مي‌گفت اين كار براشون يه بهانه بود كه پاشن برن خونه همسايه‌ها. مي‌گفت خونه فوزيه چند طبقه پايين‌تر از خونه ما بود ولي هميشه لباس‌هاشونو از ما مي‌خواست. مي‌گفت گاهي اوقات با بچه‌هاي همسايه با زيركي لباس‌هاي زنونه رو مي‌پوشيديم و ادا در مي‌آوريم. مي‌گفت بعضي‌ها همين طور كه نمناك بود مي‌پوشيدن. مي‌گفت توي گرماي تابستون كلي لذت داشت . ولي آخرش يه روز گيرشون ميارن. اونقدر جار و جنجال به پا كرده بودن كه بچه‌ها تا چند روز جرات بيرون اومدن از خونه‌هاشون رو نداشتن.
پيرمرد دستي به ريش يك دست سفيدش كشيد و گفت: سري به آقا مرتضي مي‌زديم. دكونش زياد شلوغ نمي‌شد، اون چند تا مشتري كه داشت هم تك و توكي مشتري هاي هميشگي‌اش بودن. رد مي‌شديم و خيلي مودبانه سلام مي‌كرديم. نفري يه شكلات مي‌گرفتيم و در مي رفتيم كه نزنه پشت كله‌مون. مي‌فهميديم كه بعد از لبخندش همين كار رو مي كنه. موهاي سفيد و ابروهاي پر پشتي داشت. گاهي به زحمت مي‌شد به چشماش خيره بشي. مخصوصا وقتي نوبت به من مي‌رسيد كه شكلات بده. چشم‌هايش گاهي برق خاصي داشتند.لب هايش كشيده مي‌شد و تمام ترس‌ها از من ريخته مي‌شد.
آرام دست‌هاي يخ زده‌اش را باز كرد و كاغذ از همه كوچكتر را گشود.
«بايد زودتر برمي‌گشتي. مي دوني كه من از گربه مي‌ترسم. باز خودش بود كه به من خيره شده بود. توي اتاق ها سرك مي‌كشيد. پنجره شكسته رو فردا ميان درستش كنن. اگه خجالت نمي‌كشي بايد بگم كه خودم هزينه‌شو پرداخت كردم.بايد برم.»
صداي قدم‌هاي شمرده اي به گوشش رسيد. دست‌هايش را بست. و روي نيمكت دست كشيد و عصايش را برداشت. صدا تا كنار نيمكت ادامه داشت و تمام شد. كسي كنارش نشست. سرش را به طرف ديگر نيمكت چرخاند.پيرمرد لبخندي زد و گفت: دير كردي دخترم. دختر روزنامه را تمام كرد و كنار پيرمرد گذاشت و گفت: قرار بود بگيد چرا مرتب اين‌ها رو پاره مي‌كنيد؟ دست‌هاتون توي اين سرما، نمي‌فهمم!! پيرمرد سرش را چرخاند و به روبرويش خيره شد.

- توي بله برون يادته اون دستاي تو رو گرفته بود.
- گرمي دستاش رو هيچ وقت فراموش نمي‌كنم.قرار بود بياد كولر...
- مهم نيست همه چيز تموم شده. اون ياداشته كه قرار بود واسه‌ام چادر گل گلي بخري يادت هست؟ يادته چقدر جنجال به پا كردي؟
- بله فوزيه خانوم مهربون! هيچ وقت اون روزي رو كه قرار بود قورمه سبزي داشته باشيم ولي بعدش..
- آخه مي‌دوني كه من سواد درست حسابي نداشتم.اين حسن هم نبود اون موقع كه برام بخونه. بيچاره از دست من ذله شده بود از بس نشست يادداشت نوشت و خوند.
******
پيرمرد كاغذ بعدي را توي دست‌هايش لمس كرد. صداي اذان مسجد محله بلند شد.دختر رفته بود . خستگي تمام تنش را با گفتن يا علي از خودش بيرون كرد. عصاي چوبي‌اش را برداشت و كاغذ‌هاي كوچك را داخل جيب كتش گذاشت و به طرف مسجد آرام آرام حركت كرد.هنوز توي فكر ماهي قرمز كوچك توي حوض بود كه حسن بايد موقع خالي كردن حوض خيلي مواظب باشد.آخر فوزيه هميشه روي اين موضوع حساس بود.آرام مي رفت با همان چشم‌هاي باز آبي
آه حسرت
شعری از سهیلا جمالی
دنیا چرا وفا ندارد
انسان چرا صفا ندارد
دیگر در این زمانه‌ي دو رنگی
چرا محبت و صداقت معنا ندارد
در این واهمه‌ي فساد و نیرنگ
آخر چرا دیگر عشق هم صدا ندارد
چرا آسمان آری آن بالا
دیگر رنگ و جلا ندارد
چرا قد خم می‌کند کوه استقامت
دیگر طاقت دیدن بلا ندارد
خدا هم آرام در گوش‌ها نجوا می‌کند
چون دیگر دنیا زهرا ندارد
ولی این‌بار با صدای بلند گفت
آخر مگر نمی‌بینید عالم مرتضی ندارد
سهیلا جمالی (ستاره خاموش)
من هم خداحافظ
داستانی از یوسف سرخوش
نمی‌دانم چه می‌خواهم بگویم ، همیشه نوشتن برایم سخت و ترسناک بوده. خسته‌ام و منتظر. از وقتی که رفته بیشتر دل نگرانش هستم. استخوان‌هایم تیر می‌کشند، قهوه را سر می‌کشم. آخرش تلخ است مقداری قهوه آنجا ته لیوان مانده. هیچ صدایی نمی‌آید به جز صدای قلم که تند تند روی خط‌های کاغذ حرکت می‌کند. وقتش نیست که باران ببارد شاید فردا وقتش برسد. گرسنه‌ام و فقط یک لیوان قهوه خورده‌ام.
تلفن زنگ خورده بود. قلم را گذاشته بودم روی کاغذ و قل خورده و افتاده بود پایین، گوشی را بعد از چند زنگ برداشته بودم. مادرم بوده. کلی حرف زده بود. گفته بود:« باید در جشن عروسی‌اش حاضر باشم.»
دستم خورده بود به لیوان قهوه «اوپس»
گفته بود«چی شد؟»
«هیچی»
«چكار می‌كنی‌؟ چرا جواب‌ نمی‌دهی‌؟»
«چی‌ پرسیدی‌‌؟»
«هیچی‌. گفتم باید در جشن عروسی‌ام باشی‌.»
با سر تایید کرده بودم
«با تو ام چرا جواب نمی‌دهی»
«چشم حتماً.»
كلی‌ حرف‌ زده بودیم و خندیده بودیم‌. وقتی‌ گوشی‌ را گذاشته بودم‌، گریه‌ کرده بودم‌. یک لیوان قهوه ریخته بودم و رفته بودم کنار پنجره. خیابان خلوت بوده، دوست داشته بودم تا ابدیت گریه بکنم، ساکت کنار پنجره بایستم، و به خیابان و غروب خورشید نگاه بکنم.
تمام خاطره‌ها برایم تازه می‌شدند. در کمد را باز کردم و آلبوم عکس‌های خانوادگی را بیرون آوردم. دلم که می‌گیرد سراغشان می‌روم خیلی فرق نمی‌کند که این عکس‌ها مرهم‌ام باشند یا نه گاهی حتی نمک به زخم‌ام می‌پاشند.مهم نیست! می دانم در حال زندگی می‌کنم و باید گذشته را فراموش کنم.
پیش پدرم زندگی می‌کردم تنها یک روز را در هفته اجازه داشتم با مادرم باشم. پنج شنبه تا جمعه بعد از ظهر. به یاد روزهای بارانی افتادم که مادرم می آمد مدرسه و مرا با خودش می‌برد .همیشه بعد از ظهرهای جمعه یادآور جدایی من و مادرم بوده. خیس عرق شده‌ام شاید اشک. گرم شده و هوا تاریک. بعد از ظهر جمعه است. یک نفر پشت در است. چند بار زنگ زده است. تازه شنیده‌ام. در را باز می‌کنم. مادرم است با همسرش آمده خداحافظی کند.

روز و شب
شعری از سعید توکلی
روز همة پروانه هاشو جمع کرد
نشست لب پیاده رو
می آد، نمی آد، نمی آد، می آد.
من هنوز چندتا بال پروانه دارم
اینه که شبا خوابای سیاه سفید نمیبینم.

یادمه لب صندلی می ایستادیم
تا هیچی نباشه اتاقو بهتر ببینیم.
یادمه
پشت بوم خونه آفتاب میموند که بپّره یا نه
آخرش هم با چند تا قرص اعصاب قضیه تموم می شد.
یادمه ‌یه ‌روز گربه‌خاکستریه ‌دست ‌از عشقبازی‌ با کوچیکه برداشت
نشست لب پشت بوم
یه نخ سیگار درآورد گذاشت کنج لباش.
برا همینه که خوابامون اینجوریه
جور نمیشه هیچی باهم هر چی مادربزرگ ها چپ و راست میکنن قصه ها رو.
یادمه گرگ و میشی هوا
آدما میومدن جلو خونه ها
یکیشون همیشه میگفت
می خوام یه حرف تازه بزنم
«قوقولی قوقو»
من میشدم گرگ
بقیه، بقیه ی حیوونای اهلی
مخصوصاً که ته ریشی هم داشتم.
سعید توکلی

۴/۳۱/۱۳۸۴

الف 229

من ازدواج ....؟!
داستانی از یوسف سرخوش
ساده اتفاق افتاد. مثل همه‌ی روزها از دانشگاه آمده بودم خانه و هیچ کاری نداشته و هی راه رفته بودم و با خودم حرف زده بودم. بعد به سرم زده بود کاری انجام دهم و این طور بود که کامپیوتر را روشن کرده بودم و رمز را زده و وارد فضای مجازی اینترنت شده بودم.
و کامپیوتر: کامپیوتر مانند یک صفحه تلویزیون قدیمی بود با یک جعبه که به برق وصل می شد و بعد توسط سیمی به خط تلفن و به اینترنت، و اینترنت فضایی بود که سال ها قبل برای چنین داستانی ساخته شده بود. پدرم با کمک برادرش برای کارهایش خریده بود، هر چند خیلی قدیمی بود ولی کامپیوتر خوبی بود. و من این جمله را به قدرت می‌توانم بگویم که کامپیوتر خوبی بود. کاملا خوب. اصلاً عالی‌تر از این نمی‌توانست پیدا شود. عالی‌ترین کامپیوتری که می‌توانستم در عمر خود دیده باشم. صاحبان کامپیوتر به جز پدرم عمویم بود که او هم همین نظر مرا در مورد کامپیوتر می‌توانست داشته باشد.
در مورد عمو و پدری که من دارم بگویم، آنها در هر شغلی و در هر جایی می توانند پیدا شوند و بنا به اخلاق روزانه‌شان می توانند هر کاری برای آدم انجام دهند. آنها آدم‌های خیلی مهم و بی‌خاصیتی هستند که در هر پست و مقامی بوده و در امور خود به خداوند بزرگ توکل کرده و کارهای خود را از صبح شروع و تا پاسی از شب ادامه می دهند.
وارد چت‌روم شدم، عصر یک روز بهاری و با روحی پر از زیبایی و خوبی رو به سمت زندگی فرح‌بخش و آینده‌ی درخشان. اتاق(چت) شلوغ بود و من لیست آدم‌ها را ورنداز می کردم. حدس من آن است که، جایی برای زندگی آینده بهتر از چت روم ها نیست. البته این صرفاً نظر من است. با آنکه اگر از عمویم نیز بپرسم همین جواب را خواهد داد. اما من چنین کاری نمی‌کنم.
در مورد صحبت کردن در داخل این اتاق‌هاً معمولا روال چنین است که اول یک نفر سلام می‌کند و بعد سن و سال و جنسیت و ملیت و همه چیز را تحویل می‌دهد و بعد شروع به صحبت می‌کند و هر کس هر چه دلش خواست می‌تواند بگوید. از همدیگر نباید هیچ ابایی داشته باشید. ما انسان‌های آزادی هستیم که می‌خواهیم تا حد توان از آزادی‌مان بهره‌مند گردیم.
خوبی چنین دوستی‌هایی این است که هر موقع خواستی بروی لازم نیست خداحافظی و کلی تشریفات و مقدمه سازی کنید فقط کافی‌ست کامپیوتر را خاموش کنید و تمام.
یک نفر سلام کرد...!
در حین صحبت با او تقریباً 10 مورد از خوبی های این اتاق ها را در ذهنم شمردم و باز هم می توانستم ادامه دهم. توانستم برایش شعر کوتاهی نیز در ذهنم بگویم.
من کامپیوتر و اینترنت را دوست داشته و مسرورم چون می توانم او را کنار خودم یا روی یک صندلی پارک فرض کنم که داریم با هم گفتگو می‌کنیم.
گاهی در یک لحظه با چند نفر حرف می‌زنم. عمویم می‌گوید اینها هر کدام ممکن است یک روز زنت شوند پس می‌توان گفت همه‌ی آن‌ها زنم هستند و هر کدام برایم بچه‌ای به دنیا می آورند. یک نفر اسمش عزرائیل است تا به حال سلامش نکرده ام می‌ترسم زنم شود و بلای جانم . عمویم همیشه می‌گوید: زن‌ها بلای جان مردها هستند. ساعت‌ها در این اتاق‌ها با هم حرف می‌زنیم. او چیزی می‌گوید. من هم حرف می‌زنم. صحبت‌ها در اوج خود هستند. و هر کسی با زن‌های دیگرم حرف می‌زند زیاد برایم مهم نیست چه کسی با زن‌های دیگرم حرف می‌زند. ما در مورد مسائل بی‌شماری حرف می‌زنیم، از جمله آینده، وضع کشور، مسائل اجتماعی و خانوادگی و آخر سر هم ازدواج حتی نقشه‌ی خانه‌ی آینده‌مان را هم کشیدیم به کمک هم.
شعری را که چند دقیقه پیش سروده بودم را برایش فرستادم که چنین بود:
و آدم ها(زن ها) تمام نمی‌شوند
یکی پس از دیگری
و هر کدام پس از دیگری
نمی توان از دستشان فرار کرد
و هیچ کس مرا نمی بیند که چند زن دارم
و حالا مانند مگسی ناچیز
در تار عنکبوتی زنانه
دست و پای می‌زنم
بدون هیچ امیدی.
بوی تعفن لاشه های دیگر را حس می‌کنم
چگونه گرفتار این تارها شده‌اند؟
و او از آن طرف برایم کف می‌زند بدون این که شعر را فهمیده باشد و هی تشویقم می‌کند تا باز هم شعرهای اینگونه بگویم. فکر می‌کند این شعر به طرفداری از زنان نوشته شده و یا من یک فیمینیست واقعی هستم. شعر چنان تاثیر تکان دهنده‌ای بر روی من گذاشت که حتی لحظه ی خودم هم فکر کردم اسیر او شده ام !
بعد از دوستی‌هایم پرسید. می‌دانستم منظورش چیست و برایش کلاس گذاشتم، و در مورد دختر عموی خوشگلم حرف زدم تا او هی برایم کلاس نگذازد. گفتم که دختر عمویم را خیلی دوست دارم با آن دماغ های عمل نکرده‌اش خیلی خوشگل است و چشمای مانند وزغش عاشقش شده ام و او هم می‌خواست که کمی کلاس بگذارد و درمورد پسر همسایه‌اش گفت: که چنان لاغر و نحیف است که حتی شلوار به اندازه‌ی کمرش پیدا نمی‌شود و همین مشکلی برای ازدواج‌شان شده، چون نمی‌خواهد داماد با زیر شلواری کشی به دیدنش بیاید. ولی در هر حال عاشقش است و دوستش دارد.
از هم خوشمان می آمد عمویم همیشه می‌گفت: هر موقع از کسی خوشت آمد سعی کن احساساتت را به او نشان دهی تا هر دو یکدیگر را بیشتر بشناسید. بر خلاف آن حرفا بیشتر از هم خوشمان می آمد. آخر سر گفتم دوستش دارم و دارم عاشقش می‌شوم و او هم.
موقعی خداحافظی شماره‌اش را گرفتم تا با او بعداً تماس بگیرم و حالا هر چی شماره را می گیرم عمویم گوشی را بر می‌دارد!؟

قحطي محبت
شعری از بتول نادرپور
امروز پاييز را با چشمان خود ديدم
برگ‌ريزان عشق
خزان محبت!
اي كاش
چشمانم جاده رهگذران پاييزي مي‌شد
و آن قدر لگدكوب كه....
وبعد باران افسوس
براي فكرهاي زردي كه
ياس سفيد نمي‌روياند
نمي‌دانم اين خانه استخواني
كه خراب شود
قحطي محبترا به كسي تسليت بايد گفت؟!
يا اين كه
عشق روباني مشكي شود بر سر در قلب‌هايمان

گاه که هوا خوب است
شعری از محمد خواجه‌پور
تو را همین شکلی دوست دارم
با تمام خاطره‌هایت و یم
که بوده و خواهد بود
با هم و بی هم
با چای و لبخند و اخم
زندگی معجون عجیبی است که گاه معجزه‌ای رخ نمی‌دهد و گاه
همه‌ی چیزها زیباست
با و در چشم تو
و يا گاه که هوا خوب است
دهان که باز کنم
پرنده از لب‌هایم می‌پرد
چون باد می‌خورد زیر موهایت
در شاخه‌های دست تو ، منِ گنجشک
در خانه
در آشپزخانه خیال‌های خام
و بوسه‌های انتظار پشت در بسته و باز
کاری نمی‌کنیم و نمی‌شود شد
در خیال،‌ بهارهای سبز می‌آید
با آرزوهای خوب
و فردا که امروز است
این‌طوری یک شب دیگر هم گذشت تا روز تو
برگیرم
تا رو به من بنمایی
شعر عاشقانه‌ای زاده شود
در دروغ و صبح و رویا
و تو می‌دانی
تر از باران
ذوزنقه هم قشنگ است
و من واقعاً هم گریه کرده‌باشم ... هنوز بدجنسم
و شاید شاعر

روز چهلم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا
صبح قشنگي ست. ارشدهاي گروهان نيستند و بي‌سر خريم. امروز صبح برپا نداشتيم و اين يكي از بزرگترين هداياي الهي ست. صبح كه همه برپا می‌زنند يك آلودگي صوتي عجيب در آسايشگاه ايجاد مي‌شود. من همان اولين بار بلند می‌شوم و مي‌روم وضو مي‌گيرم و می‌آيم پوتين را مي‌پوشم و سر منطقه نظافت با جارويي كه از خانه آورده‌ام گرد و خاكي به پا مي‌كنم كه نگو اين جارو كردن‌هاي روبنايي به دلم نمی‌چسپد. مي‌خواهم هر كاري را به بهترين شكل در توانم انجام دهم. حتي بشين و پاشو كه سعي می‌كنم فنري بروم و امروز از اين خبرها نبود در ادامه راحت باش‌هاي اين دو روز امروز هم بايد راحت باشد. تعداد كم است و غذا زياد مي‌آيد. صبح‌ها مي‌خوابيم خبري از تنبيه نيست. حتي سر كلاس هم نمي‌رويم. نه جان خودت ديگر مرگ مي‌خواهيم. با اين همه صبح اول براي نماز بلند شدم. نماز خوبي بود با خيال راحت. به خصوص دستشويي قبلش كه هيچ كس پشت در نبود. دوباره5:30خوابيدم. اما بچه‌ها كم كم بيدار شدند و آرزوي خواب هاي طلايي، يك صبح با چشم‌هاي بسته و فراغت‌هاي به درد نخور، رنگ باخت. حالا بيدارم و كاش حوصله داشتم از خواب‌هايی بنويسم كه در آن‌ها قشنگي. 6:54 صبح.
روز چهل و يکم
سلام دايانا!
جمعه گذشت. نه آن گونه كه انتظار داشتم و اين خوب است. آدم اين طوري بهتر احساس زندگي مي‌كند. براي مرخصي از صبح زود دم در اتاق نشسته بودم و پاك‌كن‌‌ها را می‌خواندم. رمان نو را بايد اين‌ جور جاها خواند ديگر كه خواندنش هم نو باشد. اما نشد. اسمم را گذاشته بودند توي ليست گشتي‌ها و كلي برنامه ‌هايم به هم ريخت. كمی‌مانده بود كه داغ كنم و با منشي بگومگو كنم قضيه سر حمايت از انديمشكي‌ها بود.اين‌ها با آن غيرت سگشان دارند اعصابم را خرد مي‌كنند. اما خوب بايد ساخت. حتي شايد بعد از دل شان در بياورم. رفتم و گشت عادي بود مثل هميشه. با يك تلفن اين بار به سعيد. آنجا هم خبري نبود عادي و معمولي مثل هميشه. 2:30برگشتيم. شانس خركي آوردم و مرخصي‌ها همان وقت مي‌دادند گرفتم و سريع با تاكسي و ميني بوس رفتم پيش مسعود، ريدم به جمعه‌اش احتمالا قصد داشت يك استراحت حسابي كند، مثل خودم. خواب بود حتي، بيدارش كردم و رفتيم شيراز، كافي‌نت بعد از يك و ماه نيم خوب بود هر چند سايت محبوب هنوز در كما بود و اسمالgerash.cc رابه روز نكرده بود. اما كل وقت با سايت سيد ابراهيم نبوي حال كرديم. اين آدم از آن‌هاست كه دلت می‌خواهد خفه‌اش كني اين قدر دوست داشتني. برگشتن با پرايد با حداكثر سرعت، دم در پادگان لباس پوشيدن و همان ساعت 8 مقرر سر آمار بودم. 1:46بامداد

۴/۲۴/۱۳۸۴

الف 228

متفکر گوشه جشن
غزلی از مصطفی کارگر
درِ گشوده ی چوبی... کلام... دانشجو
و ایستاده چه با احترام دانشجو
برای عرض خوش آمد کنار درب ورود
پسر و دختری از جنس نام: دانشجو
به فرق صندلی آوار یک تن سنگین
و حجم سالن زیبا، تمام دانشجو
چقدر مجری خوبی! متین و خوش صحبت
که مثل او تو ببینی کدام دانشجو...؟
یواش پشت تریبون درون میکروفن‌اش
بایستاد و صدا زد: سلام دانشجو
جواب کف زدن از خلق ناگهان برخاست
تو گویی آمده از پشت بام دانشجو
صدای نازک مجری چقدر خوشمزه!
شبیه گشنگی و صرف شام... دانشجو ـ
ـ ی ساکتی متفکر درست گوشه ی جشن
نشسته بود در آن جمع عام دانشجو
دلش گرفت... کمی پرکشید... عاشق شد...
15/4/84
یک دوبیتی از خانم باختر
دلم برای تماشــای آسمان تنگ است
برای چک‌چک اندوه ناودان تنگ است
اجـــل! بیا و مـرا مهلتی بده که کنون
مجال ماندن بی‌لطف باغبان تنگ است
باختر- گراش 83
روزه‌ي روز چهارم
داستانی از محمد خواجه‌پور
من روزه را خیلی دوست دارم. روزه گرفتن برای سلامتی خوب است و گناه‌های آدم را پاک می‌کند به خاطر همین من همیشه به مادرم می‌گویم برای سحری من را بیدار کند. او من را بیدار می‌کند و با برادرها و خواهرم سحری می‌خوریم. برای سحری مادرم غذای خوب می‌پزد. امسال پدرم رفته است خارج اما سال قبل او اینجا بود و رمضان خوب‌تر بود.
هنگامی که روزه هستیم نباید چیزی بخوریم و دروغ بگوییم تا خدا ما را بیشتر دوست داشته باشد. من به جز روزه گرفتن سعی می‌کنم نماز هم بخوانم اما روزه گرفتن بهتر است و من بیشتر دوست دارم. صبح که مدرسه می‌آییم با بچه‌ها به زبان همدیگر نگاه می‌کنیم هر کس زبان‌اش سفید باشد روزه است. بعضی از دوستان من هم روزه ‌می‌گیرند. پسرها از پانزده سالگی و دخترها از نه سالگی مجبورند حتماً روزه بگیرند و من این را می‌دانم. هرچند الان مجبور نیستم روزه بگیرم روزه گرفتن را خیلی دوست دارم.
خاطره‌ای که از رمضان دارم به جز سحرها که همه خواب هستند و غذا می‌خورند و خیلی خنده‌دار است مربوط به چهارمین روزی است که من روزه گرفته بودم.
افطاری که شد رفتم مسجد. نماز هم خواندم. به خانه که آمدم مادرم برایم فالوده آورد. گفت امروز که کامل روزه گرفتی چیزی نخوردی؟. هیچ روز این سوال را نمی‌کرد من هیچی نگفتم تا دروغ نگفته باشم. و یک گناه دیگر نکرده باشم. گفت: «اگه چیزی بخوری فرشته‌ها خبراشو میارن». از آن به بعد من دیگر دلم نمی‌خواهد با مریم که دختر عمه‌ي من است عروسی کنم. توی بازی‌ها او همیشه زن من می‌شد. اما من نمی‌خواهم با یکی که مثل فرشته‌ها است عروسی کنم. فرشته‌ها جاسوس خدا هستند.
در پایان نتیجه می‌گیریم خوب بودن یعنی این که هیچ کار بدی انجام ندهیم و خوب بودن خیلی سخت است.
19/8/83
نظری از محمد خواجه‌پور
به کتاب آب و خاک نوشته جعفر مدرس صادقی
آب و خاک/ جعفر مدرس صادقی/ مرکز/چاپ اول 1384/ 1950 تومان
مدرس صادقی را با گاوخونی، شاه کلید، من تا صبح بیدارم می‌شناختم او در این داستان‌ها فضایی وهم‌زده، بین خواب و بیداری، واقعیت و خیال را روایت می‌کند به شکلی که درک این مرزهای باریک بسیار سخت و گاه ناممکن است. شاید نویسنده برای خوانندگانی با این پیشینه ذهنی است که در ابتدای آخرین کتاب خود (آب و خاک) می‌نویسد:
«این یک داستان عاشقانه است و هیچ پیام پنهانی در پس آن و در لابه‌لای سطرهای آن وجود ندارد. جمله به جمله این داستان از صافی ذهن آدم‌های آن می‌گذرد و از زوایه دید آن‌ها روایت می‌شود...» در داستان‌های پیشین نویسنده نیز داستان از صافی ذهن آدم‌های آن داستان می‌گذشته است. پس چگونه است که ما در آنجا با داستان‌های پیچیده و ذهن‌هایی مغشوش روبه‌رو هستیم ولی هیچ داستان به ساده‌ترین شکل فرمی به روایت گفته‌ها، شنیده‌ها و جهان اطراف می‌پردازد. آیا آدم‌های این داستان ساده‌تر هستند و يا کلی‌تر جامعه اواخر دهه هفتاد که داستان در آن روایت می‌شود جامعه‌ای ساده‌تر و عادی‌تر است.
حتی اگر از پیشینه مدرس صادقی در شاه‌کلید، شریک جرم و «من تا صبح بیدارم» که شامل ایجاد فضاهایی پلیسی و امنیتی و آدم‌هایی است که حتی از سایه خود می‌ترسد هم بگذریم. به هیچ تردید نمی‌توان از اشاره‌های مستقیم و غیر مستقیم این داستان نیز گذشت در واقع داستان در دو سطح حرکت می‌کند. ما در رویه و از ذهن شخصیت‌های داستان با یک داستان عاشقانه روبه‌رو هستیم. که کنش‌های ایجاد شده بین آدم‌ها چیزی جز رقابتی برای جلب رضایت آن که دوست دارند نیست. اما نکته این جاست که همان فضای پلیسی هنوز وجود دارد اما این بار در ذهن خوانندگان داستان. نویسنده با آگاهی به این که خواننده ایرانی نمی‌توانند این ذهنیت امنیتی را کنار بگذارد سعی می‌کند به جای این که این فضا را در داستان ایجاد امکان ایجاد آن در ذهن خواننده را به وجود بیاورد. مبهم بودن رفتارهای اسی و تیمسار و به خصوص خروج پایانی تیمسار از داستان هم در سطح عاشقانه قابل پذیرش است و هم این که کنش این دو شخصیت را از نگاه امنیتی مدنظر بگیریم.
نویسنده سعی کرده است به شکلی بین این دو خوانش ممکن بالانس ایجاد کند به‌گونه‌ای که هیچ‌کدام نتواند به طور قطع انتخاب گردد. آیا ما با یک داستان جاسوسی روبه‌رو هستیم که در آن زنان داستان همانند داستان‌های جیمزباندی تنها بازیچه‌های صرف هستند و يا این زنان هستند که مانند بسیاری داستان‌های عاشقانه دیگر بازیگردان اتفاق‌ها هستند.
آب و خاک با فعال کردن نقش زنان در خوانش امنیتی می‌توانست تاثیر بیشتری در ایجاد فضای مه‌آلود پلیسی در ذهن خواننده خود داشته باشد. شاید زنان داستان در واقع همان مردم عادی هستند که دیگر بی‌خیال این بازی‌ها شده‌اند و دارند زندگی خودشان را می‌کنند. یعنی بر خلاف داستان‌های دهه شصت مدرس صادقی که شخصیت‌های اصلی گرفتار این‌گونه فضاها هستند. آدم‌های دهه هشتادی مدرس صادقی به چیزهای دیگری توجه دارند.
همه چیزی که هنوز مایه تعجب من است فصل پایانی کتاب است. به یکباره داستان دور تند پیدا می‌کند. تیمسار می‌رود. اسی حذف می‌شود و شخصیت‌های دیگر حوادث را پی‌درپی پشت سر می‌گذارند. شاید نویسنده تعهد داشته است که داستان را هرچه سریع‌تر به پایان برساند.
روز سی و نهم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
دايانا سلام
محمود و مسعود آمدند. شايد تعبير خواب ديشب باشد. نشد مرخصي بگيرم ولي همين قدر هم خوب است همين که هنوز كساني به من فكر مي‌كنند و مي‌آيند و نامه مي‌دهند. همين كه هنوز توي ذهن‌هايي زنده هستم و اميد دارم كه با ذهن‌هاي ديگري آشنا شوم و در آن‌ها لانه كنم.
مثل هميشه چيزي براي گفتن نداشتيم اما دو ساعت حرف زديم و اين تنها از ما بر می‌آيد. خوش گذشت نه مثل هميشه اماخوب بود لااقل مي‌دانم خيلي حسرت اين لحظه‌ها را مي‌خورند كه ما داريم يا من دارم. لحظه‌هايي كه در آن‌ها ساعت نيست يا ساعت چيز بدي‌ست كه بايد دور انداخت. از كوچكترين چيزها لذت برد به خردترين عناصر طبيعي و زباني خنديد. جوري كه ديگران فكر كنند ديوانه‌اي. ديوانه‌ايم؟ شايد. مگر ديوانگي جز رفتاري بر خلاف عرف اجتماعي ا‌ست؟ و ما چقدر از اين بايدها فرار كرديم و نشد بر دوش‌مان سنگيني مي‌كرد و مي‌كند. و ما مثل خرهاي غير خر اين را مي‌دانيم. لبخند مي‌زنيم و بار زندگي را مي‌كشيم.
بيشتر بچه‌ها خوابيده‌اند و من دارم براي تو مي‌نويسم. دست‌هايم جاي قلبم گرم شده است. اين هم دليل ديگري بر ديوانگي. حرفي ندارم و همين طور مي‌نويسم شايد چيزي نوشتم كه مال خودم باشد. خودي كه گم كرده‌ام. كاش چيزي بود كه بگويم.11:38ظهر
سلام دايانا!
از پنج‌شنبه‌ها مي‌آيم. از پاتوق برايت می‌نويسم. همان غروب كه گفته بودم. حالا چهار يخچال قراضه جلو روي من است ريده اند به منظره پاتوق يا غروب، با يخچال و خورشيد كه از ميان فلزهاي بي مصرف نگاهم مي‌كند. از پشت برجك از پشت سيم خاردار از پشت يخچال‌ها و شايد از روي تصوير تو كه حالا كه جاي ستاره‌هايي كه وقتي به خورشيد خيره می‌شوي جلو چشم من است. سلام خوبي؟ حال نشسته‌ايد و حرف مي‌زنيد و من نشسته‌ام و حرف مي‌زنم نه مثل شما مثل خودم مثل خودمی ‌كه نمی‌دانم از كجا آمده اصلا ول كن اين‌ها را. كل ظهر را نشستم به مقاله نويسي چهار صفحه اي براي مسعود درباره داستان 55كلمه‌اي نوشتم اعتراف كنم همان حرف‌هاي كلي را كه مي‌شد مثلا درباره پينك‌فلويد زد و يا هر پديده امروزين را نوشتم. چيز ديگري هم نيست اين داستان هم يكي از عوارض دنياي شلغم شورباي امروز است. مگر جز اين است؟
زجرش آنجا بود كه مجبور شدم يك‌بار ديگر هم از روي آن بنويسم خدا پدرctrl+c را بيامرزد و با ctrl+v محشورش گرداند. كل غروبم را ضايع كرد. اصلا ريد توي اين توپ گنده خورشيد كه دارد مي‌افتد پشت كوه‌ها. به آن اضافه كن كه دو بار براي نظافت به خط شديم و طبق معمول همه از زير كار در رفتند. زجر بزرگي ست آدم باوجداني بودن. كجايند مردان بي ادعا؟ كجايند. انجمن خوش بگذرد. جمعه‌هايت خوب. خدا كند فردا مرخصي بگيرم. 5:13غروب

۴/۱۶/۱۳۸۴

الف 227

رفته بودم تا بگویم «نه»
داستانی از رضا شیروان
دستور داده بودند «نه» و من هم بايد اجرايش مي‌كردم. اين بار ديگر بلوف نبود، بايد حالشان را مي‌گرفتم. من فقط بايد دستور را اجرا مي‌كردم. چند روزي بود كه كار چنداني نداشتم. مثل اين كه يكدفعه سرم شلوغ شده باشد. آقايان پشت درهاي بسته نشسته بودند و براي خودشان تصميم گيري مي‌كردند.
- آقاي صمدي برآورد هزينه به كجا كشيد؟
- طبق كارشناسي من، اين بار تنها هزينهء تسطيح و آسفالت را داريم. ديگر هزينهء زير سازي را نداريم.
- خوب، چقدر پول مي‌خواد؟
- دفعهء اول 250 ميليون هزينه كرديم ولي اين بار فكر كنم حدود 100 ميليون بيشتر هزينه نداشته باشد، البته از اول شهر تا نزديكاي پليس راه.
- چيزي واسهء خومون هم حساب كردي يا نه؟
- اون كه آره.
اتاق زيبايي داشتند. ميز چوبي خيلي قشنگ براي كنفرانس، صندلي‌هايي كه رديف چيده شده بودند. آدم كيف مي‌كرد رويش بنشيند حتي من. آقاي ريس پشت ميز رياست نشسته بود و آقاي صمدي اين طرف ميز روي ميز ارباب رجوع. آفتاب بيرون ساختمان گرم مي‌تابيد. يك نفر بيرون اتاق، پشت پنجره داشت با سيم‌هاي تلفن بازي مي‌كرد. پرده ها را كشيده بودند. بيرون ساختمان آدمها داشتند كار مي‌كردند. پرونده‌ها روي ميز پراكنده بود.
آقاي ريس پرونده‌ايي كه دستش بود را ورق مي‌زد. آقاي صمدي هم داشت چيزهايي را زير لب زمزمه مي‌كرد. يك بار آرام دم گوش آقاي ريس گفتم: « نه» چند لحظه ماتش زده بود مثل اينكه مرا ديده باشد. عرق كرد. رو به آقاي صمدي گفت:« شما چي دارين مي‌گين؟» آقاي صمدي چند ثانيه به آقاي ريس نگاه كرد و بعد گفت : «من! من كه چيزي نگفتم» آقاي ريیس دوباره مشغول خواندن پوشه‌ها شد و آقاي صمدي هم دوباره سرش را پايين انداخت. اين بار به آقاي صمدي گفتم:« نه» مثل اينكه برقش گرفته باشد. يك لحظه سرش را بالا آورد. آقاي ريیس مشغول خواندن پرونده بود.
- آقاي ريس «نه» يعني چي؟
- كي؟ من گفتم نه؟!
- آره
- خيالاتي شدي
- حالا بگو ببينم چقدر شد؟!
- حدود 10 ميليون. طبق روال قبلي 80 درصد مال شما و 20 درصد مال من.
هر دو سرشان پايين بود و مشغول مطالعهء پوشه‌ها. مثل اينكه وقتش بود. آرام گفتم:« آقايان!» آقاي صمدي همان طور كه سرش پايين بود، به آقاي ريیس گفت: « شما چيزي گفتين؟» آقاي ريیس هم كه همين حرف را مزمزه مي‌كرد، آرام گفت:« نه». دوباره گفتم: «آقايان» اين بار سرشان را بالا آوردند. بلند گفتم:«نه».
چند ساعت بعد پشت در اتاق شلوغ بود.
- آقاي صمدي! آقاي ريیس! وقت اداري تمام شده.
- آقاي ريیس! جواب بدين. آقاي ريیس جواب بدين.
13/4/84
پُک
داستانی از فاطمه نجفی
- اگه خدا بخواد همین روزا می‌ریم پابوس آقا! از اونجا یکراست با هم می‌ریم شمال. یه خونه، خونه نه، یه دونه ویلا می‌گیریم کنار دریا که هر روز صبح وقتی از خواب پاشدی چشات دریا رو ببینه. یه پاساژ با لباسای لوکس می‌شناسم. حتماً برا عروسی خواهرت باید از اونجا خرید کنی. خیلی وقته خونه‌ي داداش‌ات نرفتی، خودم می‌برمت.
- می‌دونی فلسفه خوشبختی ما آدما تو خندیدنه؟! اما کاری جز گریه نداریم؟! باور کن...
- بگو دیروز کیو دیدم؟ اصغر رو که دیگه با جنازه هیچ فرقی نداشت. مرتیکه‌ي اکبیری قیافه‌اش یه لحظه از جلو چشام کنار نمی‌ره.
- کار خدا رو ببین، قربونش برم چقدر به ما نزدیکه، حتی از این شاهرگه!
- از دست این کارشناسای لعنتی که هی دم از اقتصاد می‌زنن. یکی نیست بهشون بگه شما اصلاً می‌دونید اقتصاد با چه «ق»ای نوشته می‌شه؟!
اون وقت واسه خودتون یه پا اقتصاد دان شدید. همش یه مشت دری وری، چرت و پرت
- می‌دونی خدا رحم کرده سیاست‌مدار نشدم اون وقت باید از ب بسم‌ا... تا آخر دروغ می‌گفتم. کاش همه آدما مثل من خیلی چیز می‌دونستند.
- پس تو چرا اصلاً حرف نمی‌زنی؟
- برا امشب تو خونه هیچی نداریم، می‌ری خرید؟
- می‌رم یک پک بیشتر نمونده، آخرشه.
(مرد جلوی آیینه ایستاده، چنگی به موهایش زد)
- دارم می‌رم کاری نداری؟
- شب منو می‌بری خونه مامانم؟
- چقدر حرف می‌زنی، خسته‌ام کردی؟
(در محکم به هم کوبیده شد و زن مشغول جمع کردن بساط)
لذت بهاری
داستانی از سهیلا جمالی
در خانه حوصله‌ام سر رفته بود. برای قدم زدن از خانه خارج شدم به پارک نزدیک محله‌مان رفتم. روی نیمکتی چوبی که رو به روی آن فواره‌های آب بالا می‌جهیدند نشستم. فواره‌های آب منظره‌ي زیبایی را به وجود آورده بودند. هوا کاملاً صاف و آبی بود که هر از گاهی نسیمی آرام شاخه‌های درختان که سر به هم آورده بودند را تکان می‌داد. نور خورشید از لابه‌لای درختان به صورتم می‌زد. البته فصل بهار بود و آفتابش اذیتم نمی‌کرد. گل‌های رنگارنگ در بین چمن‌ها کاشته شده بود.
بچه‌ها آن طرف در زمین، اسکیت بازی می‌کردند، و تا یکی به زمین می‌خورد همه از ته دل می‌خندیدند و هورا می‌کشیدند. صحنه جالبی بود که از آن لذت می‌بردم. ساعت‌ها در روی آن نیکمت چوبی نشستم و از صحنه زیبای بهار و رنگارنگی فصل‌اش کمال استفاده را بردم. کم کم هوا به تاریکی می‌خورد. دسته دسته از پارک با لبخندی بر لب از در خارج می‌شدند. دیگر پارک خلوت شده بود و جز چند نفر اندک که صحبت‌شان به درازا کشیده شده بود کس دیگری در پارک نبود. من هم کم‌کم خودم را جمع و جور کردم که از پارک خارج شوم ولی صحنه‌ای عجیب من را از این کار بازداشت؛ در نزدیکی درختی که رسیدم دو پرنده‌ي زیبا دیدم که کنار هم در آشیانه خود نشسته و با هم حرف می‌زدند. در دل آرزو کردم که ای کاش می‌دانستم که این پرنده‌های زیبا به هم چه می‌گویند. ناگهان از حضور من آگاه شدند و هر دو با هم به بالا پریدند و از نظرها محو شدند و من هم راه خانه را کشیدم و به خانه بازگشتم.
روز سی و هشتم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از خدمت سربازی
امروز هم روز راحتي بود. مثل اينكه زير فشار آدم بهتر كارهاي خود را انجام می‌دهد. يادت است سرودن يك شعر در حالت نظامی‌نشسته چقدر به شوقم آورده بود. يا با چه بدبختي داستان را تمام كردم. اما امروز كه از صبح تا حالا بيكار بودم حتي برايت يادداشت هم ننوشته‌ام. نماز بدهكاري هم نخوانده‌ام. تنها امروز تماشاگران را تمام كرده‌ام. چند صفحه‌اي از رمان پاك‌كن‌ها را شروع كرده‌ام و بين نماز قرآن خواندم و اين براي 12ساعت چيزي نيست. دلم می‌خواست هوايت را می‌كردم و بي‌خودي برايت مي‌نوشتم. از آخرين خبري كه در مرخصي از تو شنيدم و چقدر معمولي بود اما شوق ديدنت را روشن كرد. از حسي كه با دوستان مسعود صحبت مي‌كردم داشتم. از اين كه اينجا هيچ‌كس e-mail ندارد و كامپيوتر نام يك موجود فضايي ست. و7:33 از آخرين شايعه كه شده مي‌گويند آموزشي ديپلم‌ها شده دو ماه و يا اين كه به ما درجه مي‌دهند. حوصله ندارم. اين زمان عزيز كه الكي می‌گذرد حالم را می‌گيرد. وقتي كاري ندارم كه مشغولم كند اين طوري می‌شوم. می‌خواهم ساعتم را بخوابانم و خودم نگاهش كنم كه چقدر قشنگ است شبيه خوابيدن تو. خيلي ديدن خوابيده‌ها را دوست دارم. مثل اين كه می‌توانم از چهره‌هاشان ببينم كه چه خواب می‌بينند. چهره‌شان شفاف است هر چقدر هم كه نفرت انگيز باشد. خواب آدم‌ها را زيبا مي‌كند. 8:04 شب
روز سی ونهم
سلام دايانا
خواب علي را ديدم. چقدر خوب بود كلي حرف زديم. بيدارباش ديرتر زدند و فرصت اين خواب شد. چسپيد.5:02نمي‌دانم از كجاهاي ذهنم آمده بود از ده سال قبل توي راهرو و حياط مدرسه سعادت قدم می‌زديم. كيفم به دوشم بود و او قيافه امروزش را كه تنها يكي دو بار ديده ام داشت. يادم نيست از چه مي‌گفتيم ولي مطمئنم مشكلات بشري را حل نمي‌كرديم. درباره محل بوفه و كلاس ها بود يا همين چيزهاي سطحي اما مهم اين بود كه داشتيم حرف می‌زديم. مثل آن روزها ادم خوشبختي بوده ام يا لااقل دو دوره بدجور احساس مي‌كردم خوشبختم. آدم‌هايي بود كه فكر مي‌كردم مي‌شود دوستشان داشت. ساعت‌هايمان با هم مي‌گذشت و از اين با هم بودن لذت مي‌برديم. براي با هم بودن ثانيه شماري مي‌كرديم حتي اگر همين لحظه جدا مي‌شديم. بهانه‌ها خودش جور مي‌شد. درس خواندن و بازي براي يك دوره. فيلم و شعر و انجمن براي روزهاي ديگر تا حالا به شباهت‌هاي اين دو دوره فكر نكرده بودم. اما هنوز همه آن‌ها در گوشه و كنار ذهنم جولان مي‌دهند گاهي توي خواب يا با ديدن يك آدم شبيه يا بايك شي رو مي‌ايند. و من چقدر دل‌تنگشان مي‌شوم. 8:14 بايد با همين دل‌خوش باشم مرورشان كنم هر چند با آنها مي‌دانم آن روزها تكرار نمي‌شود. اما آينده مبهم حتما چيزي قشنگي براي خاطره شدن دارد به اين اميد زنده‌ايم. شايد تو هم همان خاطره‌ها باشي.
11:23صبح

۴/۱۰/۱۳۸۴

الف 226

خوشبختی
داستانی از محمد خواجه‌پور
به کابوس‌های کسی که من نیستم
دارم با خودم حرف می‌زنم که خوابم نبرد. آلبر کامو نشسته است و کتاب خودش را ورق می‌زند. و گاهی جایی از آن را آرام می‌خواند با چشم‌های نیمه‌باز روی صفحه کلید دنبال حرف ک می‌گردم می‌زنم و یادم می رود قرار بوده دیگر چه باید بنویسم. سعید می‌گوید تمام شده‌ایم نمی‌دانم این را از روی مسنجر خواندم يا پشت تلفن گفت. کسی دیگری هم با من حرف بزند خوابم نخواهد برد. خوابم ببرد همه‌چیز تمام شده است. می‌دانم خوابم ببرد می‌افتم توی فضای خالی، سیاه يا سفید نیست. خالی، می‌دانی یعنی چه؟ باید خودت امتحان کنی.
هوشیاری‌ام را می‌گذارم آن گوشه و بین خواب و بیداری می‌نویسم فردایی اگر باشد و این‌ها را بخوانم یادم نخواهد بود که ساعت کجا پرسه می‌زد که نوشتم خسته‌ام که نوشتم خوابم می‌آید. که نوشتم نباید بخوابم که رفتم یک فلش قرمز روی دیوار زدم به طرف مانیتور


گفت: شما آقای جانبی هستید
گفتم: ممنوم و بسیار سپاسگذار
بعد که رفت دیدم این‌ برگه روی میزم هست زیر پرونده‌ی «بررسی ساختاری درک خوشبختی» یکی این‌ها را نوشته است که احتمالاً من هستم احساس نمی‌کنم خواب بوده‌ام اما یک خستگی را توی رگ‌هایم احساس می‌کنم خستگی قبل‌اش نبودن. کلی خاطرات خوب دارم از گذشته این که یک روز توی خیابان زنم را دیدم و همان نگاه اول عاشق‌اش شدم و این که ما تا حالا هیچ مشکلی با هم نداشته‌ایم. یک بار رفته‌ایم کنار دریا و او سه‌شنبه‌ها قورمه‌سبزی را که من دوست دارم می‌پزد.
انگشتم را می‌کنم توی سوراخ SPT تا حافظه‌ داخلی‌ام به‌روز شود. چند تایی برایم پیامی داده‌اند. یکی گفته است که آدم خوبی هستم. زنم گفته که امروز سه‌شنبه است و سبزی سفارش بدهم و لطفاً پاک‌اش کنم.
همین‌طور که پیام‌ها را مرور می‌کنم به یادداشت خیره‌ام. کامو دیگر کیست؟ توی پایگاه داده‌های جهانی دوری می‌زنم. یک ویروس خطرناک، یک نویسنده ناموفق فرانسوی که مدتی است کتاب‌هایش به دلیل عدم جذابیت خوانده نمی‌شود. به آمازون بروید و نقدهایی را بر آن بخوانید. در آمازون چیزی ننوشته است. یک پیام خطا می‌آید. «سیستم شما تازه نوسازی شده است و بهتر است از دریافت مطالبی که پیشینه‌ای از آن ندارید خودداری کنید.»
خارج می‌شوم. و شربت قرمز رنگم را می‌خورم. احساس می‌کنم باید دوباره بخوابم. سعید؟ هیچ چیز توی ذهنم نیست. حتی توی سطل آشغال درونم هم پیدا نکردم. سعید: خوشبخت ، نامی برای انسان، برای جستجو بیشتر به داده‌های جهانی متصل شوید. از نظر شخصی این نام مفهمومی برای شما ندارد. از استفاده شما از برنامه خودنگار شرکت خود پردازمیانه سپاسگذاریم.
زنم در می‌زند. می‌پرسد سبزی سفارش داده‌ام می‌گویم اشتها ندارم. می‌آید طرف میز تا مرا ببوسد. دست‌هایش را که به صورتم نزدیک می‌کند کاغذ را می‌بیند می‌گوید: « نه! چرا این کارو کردی؟» چی؟ می‌گوید : «مگه دکتر نگفت نباید پرینت بگیری» کی؟ می‌گوید : « ها! خوبی که، حالت خوب نبود که او آمد. من این کاغذ را می‌برم می‌دونی اینا خوب نیست حالت رو بد می‌کنه» چرا؟ « عزیزم حالت که بهتر شد خودت می‌ری می‌فهمی. خودم سبزی سفارش می‌دم امروز خورشید رو دیدی؟» آره « هوای خوبیه بریم بیرون؟» سعید کیه؟ « نمی‌دونم» اما می‌دانست. نمی‌دانست که می‌دانم. برنامه‌ی پردازش دروغ‌های مصلحتی دوباره فعال شده بود. گذاشته بودم زیر پایه مانیتور قدیمی که به عنوان آکواریوم استفاده می‌کنیم، سعید برنامه را داده بود. شاید به شربت قرمز ربط داشته باشد. الان نمی‌دانم. «زنگ بزنم دکترت بیاد؟» ممنونم بخوابم حالم خوب می‌شه حالم خوب می‌شه. فردا می‌ریم خورشید رو نگاه می‌کنیم گوربابای سعید و کامو. گفت «کی؟» هیچکی. این را بلند گفتم جوری که در آستانه شنوایی‌اش باشد و بشنود. گفتم: خوبم، بریم قورمه‌سبزی بپزیم کاغذ را از دست‌اش گرفتم مچاله کردم و انداختم توی سطل آشغال. فردا دوباره می‌خوانم‌اش احساس می‌کنم توی سطل آشغال هستم. لبخند می‌زنم. این طوری
4/4/84
علی
متنی از مهسا حاتمی‌کیا
دل اگر خداشناسی همه در،‌ رخ علی بین
به علی شناختم من، به خدا قسم خدا را
تولد علی(ع) در کویر تولد روشنایی یقین در تاریکی تردید، تابش آفتاب مرمرین ایمان در آبی حوض دل، تراوش اندیشه در هوای دوگانگی و روشنایی معنا در دشت زندگی است. او به سان انسان مه‌الودی است که چشم‌ها تنها با خاموشی قادر به دیدنش خواهند بود. پس چشم‌ها را برهم بگذار، ادارک را به پرواز درآر و عشق را در خانة دل میهمان کن، در آن هنگام چه خواهی دید؟
به یقین، انسان‌ را، انسانیت را، علی را، خدا را- و خود را خواهی دید!... اری، خود را در انتهای شناخت وجودت، تفکیک خدا از تو یا تو از خدا، همانند نقشی بر آب رودخانه محال است محال.
پس ای سرشار از تمامی زیبایی‌ها و خوبی‌ها، آوای جان پرور «اناالحق» را سر دِه
روز سی و هفتم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
دايانا سلام!
از امروز مسئول عقيدتي هم آمد. ديگر نماز جماعت داريم و بچه‌ها مجبور هستند كه نماز بخوانند. براي من فرقي نمي‌كند تنها سطح قضا خواني مي‌آيد پايين. خوب البته ثواب نماز جماعت راهم اضافه كن. مي‌گويند حرف مسئول عقيدتي دررو دارد يعني خرش خوب می‌رود. بچه‌ها هم كه يك سوراخ دعا ديده‌اند. كل مشكلات را مطرح كرده‌اند. قرار شده براي لباس و اوركت صحبت كند. مشكل دستشويي‌هاي لبريز و سرشار حل شود. شيرها تعمير شود و از همه مهمتر كه يك صلوات محمدي‌پسند را از طرف بچه ها پي‌آيند داشت. اين كه براي بازي ايران و بحرين قول يك تلويزيون رنگي داده‌اند.
مسئول عقيدتي يعني اين كه دوره كارهاي سرخود تمام شده و يكي هست كه همه در پادگان از او حرف شنوي دارند. می‌شود گفت رئيس در سايه پادگان. لااقل اميد بچه‌ها كه اين‌طور است و دعايي‌ست كه از دل مي‌كنند. با مسئول عقيدتي كلاس احكام هم شروع شد. راحت‌ترين كلاس ها براي من. فكر مي‌كنم به اندازه كافي از احكام دين و روبنا آن ياد گرفته‌ام كه توي اين كلاس ها بتوانم با خيال راحت براي تو داستان بنويسم. به عمق هم كه اينجا كاري ندارد. 7:40
روز سی و هفتم
سلام دايانا!
مادر نامه نوشته با خط خودش، مرضيه و حسن هم زيرش را پاراف كرده‌اند. مادر همان طور نامه نوشته كه براي هر كسي می‌نوشت. يادم است براي پدر هم همين طور مي‌نوشت. توي ذهن او نامه قالبي ست كه با خدمت فلان شروع مي‌شود و آخرش فلان و فلان و فلان سلام می‌رسانند. بدون هيچ تغييري و بدون هيچ واژه‌اي كه نشان دهد اين نامه از كيست و براي كي يعني نام‌هاي روي نامه پيام بيشتري دارند از واژه‌هاي دست مالي شده داخل ان. براي جوابش چه بنويسم. مطمئنم مثل او هرگز نوشتن نتوانم به جان‌گران مايه شما در توان دست هاي خسته و حقير نيست كه اين گونه فروتنانه و منشيانه قلم فرسايي كند. زبان حقير گسيخته و گشاده است و علت شايد خزعبلاتي باشد كه در طي عمر هدر رفته خويش خوانده‌ام كه چيزي جز گستاخي و خصوصي شدن به زبانم ارزاني نكرده است.
ديدي مي‌شود چيزي نوشت اما وسطش آن كرم پست مدرن و طنز می‌لولد و همه سيب سرخ را به گند می‌كشد. يك گند خوشايند توي بحث زيبا شناسي بايد گفت امروزه تطابق با الگوهاي زيبايي عامل جذابيت نيست بلكه متفاوت بودن است كه ما را به خود جذب می‌كند. يك سيب سرخ خوشگل كه كرم هاي سير و مرده نيمه آن را خورده‌اند جذاب نيست؟ مثل چشم هاي تو كه از آن زيبايي‌هاي قديمی‌ست. 9:11شب