یادهای پراکنده
داستانی از فاطمه خواجهزاده
داستانی از فاطمه خواجهزاده
«بچه رو گذاشتم خونه همسايه برگشتم هنوز خواب بودي.آخر هفته است و ميدوني كه سرم شلوغه.اگه دير كردم بچه رو فراموش نكني. راستي بگو آقا مرتضي بياد يه نگاهي به اين كولر صاحب مرده بندازه،نوشو كه نميخري حداقل همين رو درستش كن.ديرم شد.»
پيرمرد با دستهاي لرزاني كه رگهايش انگار ميخواستند پوستش را پاره كنند، چشمان آبياش را خشك كرد. كاغذ يادداشت را با انگشتانش لمس كرد و آن را داخل جيب كت خاكستري رنگش گذاشت. سرما صورتش را ميسوزاند. عصاي چوبياش را روي نيمكت گذاشت و آرام دست ديگرش را كه پر از كاغذهاي كوچك بود، باز كرد. باد سرد پاييزي و پارك خالي از بچه. كلاغها و بوق ماشينها با رانندههاي كم حوصلهاي كه هنوز درست از خواب شب قبلشان بيدار نشدهاند. پيرمرد لابهلاي تمام اينها در جستجوي صداي كسي بود.
صدا از پيچ خيابانها بايد عبور ميكرد، از تمام شاخههاي خشك بايد مي گذشت و بايد جايي، جايي همين نزديكيهايش روي موهاي سفيدش ميغلتيد و آن را با تمام وجود حس مي كرد.
- مي دوني اونجا هميشه يه پل بوده . هست، ميبيني كه؟ اون طرف يه ساختمون قديمي بود. صبح كه ميشد زنها لباسها رو پهن ميكردن روي نردههاي بالكن.بعدش مجبور ميشدن واسه جمع كردن لباسها چند طبقه بيان پايين.اكبر پسر عفت خانم كه اونجا خونهشون بود ميگفت اين كار براشون يه بهانه بود كه پاشن برن خونه همسايهها. ميگفت خونه فوزيه چند طبقه پايينتر از خونه ما بود ولي هميشه لباسهاشونو از ما ميخواست. ميگفت گاهي اوقات با بچههاي همسايه با زيركي لباسهاي زنونه رو ميپوشيديم و ادا در ميآوريم. ميگفت بعضيها همين طور كه نمناك بود ميپوشيدن. ميگفت توي گرماي تابستون كلي لذت داشت . ولي آخرش يه روز گيرشون ميارن. اونقدر جار و جنجال به پا كرده بودن كه بچهها تا چند روز جرات بيرون اومدن از خونههاشون رو نداشتن.
پيرمرد دستي به ريش يك دست سفيدش كشيد و گفت: سري به آقا مرتضي ميزديم. دكونش زياد شلوغ نميشد، اون چند تا مشتري كه داشت هم تك و توكي مشتري هاي هميشگياش بودن. رد ميشديم و خيلي مودبانه سلام ميكرديم. نفري يه شكلات ميگرفتيم و در مي رفتيم كه نزنه پشت كلهمون. ميفهميديم كه بعد از لبخندش همين كار رو مي كنه. موهاي سفيد و ابروهاي پر پشتي داشت. گاهي به زحمت ميشد به چشماش خيره بشي. مخصوصا وقتي نوبت به من ميرسيد كه شكلات بده. چشمهايش گاهي برق خاصي داشتند.لب هايش كشيده ميشد و تمام ترسها از من ريخته ميشد.
آرام دستهاي يخ زدهاش را باز كرد و كاغذ از همه كوچكتر را گشود.
«بايد زودتر برميگشتي. مي دوني كه من از گربه ميترسم. باز خودش بود كه به من خيره شده بود. توي اتاق ها سرك ميكشيد. پنجره شكسته رو فردا ميان درستش كنن. اگه خجالت نميكشي بايد بگم كه خودم هزينهشو پرداخت كردم.بايد برم.»
صداي قدمهاي شمرده اي به گوشش رسيد. دستهايش را بست. و روي نيمكت دست كشيد و عصايش را برداشت. صدا تا كنار نيمكت ادامه داشت و تمام شد. كسي كنارش نشست. سرش را به طرف ديگر نيمكت چرخاند.پيرمرد لبخندي زد و گفت: دير كردي دخترم. دختر روزنامه را تمام كرد و كنار پيرمرد گذاشت و گفت: قرار بود بگيد چرا مرتب اينها رو پاره ميكنيد؟ دستهاتون توي اين سرما، نميفهمم!! پيرمرد سرش را چرخاند و به روبرويش خيره شد.
- توي بله برون يادته اون دستاي تو رو گرفته بود.
- گرمي دستاش رو هيچ وقت فراموش نميكنم.قرار بود بياد كولر...
- مهم نيست همه چيز تموم شده. اون ياداشته كه قرار بود واسهام چادر گل گلي بخري يادت هست؟ يادته چقدر جنجال به پا كردي؟
- بله فوزيه خانوم مهربون! هيچ وقت اون روزي رو كه قرار بود قورمه سبزي داشته باشيم ولي بعدش..
- آخه ميدوني كه من سواد درست حسابي نداشتم.اين حسن هم نبود اون موقع كه برام بخونه. بيچاره از دست من ذله شده بود از بس نشست يادداشت نوشت و خوند.
******
پيرمرد كاغذ بعدي را توي دستهايش لمس كرد. صداي اذان مسجد محله بلند شد.دختر رفته بود . خستگي تمام تنش را با گفتن يا علي از خودش بيرون كرد. عصاي چوبياش را برداشت و كاغذهاي كوچك را داخل جيب كتش گذاشت و به طرف مسجد آرام آرام حركت كرد.هنوز توي فكر ماهي قرمز كوچك توي حوض بود كه حسن بايد موقع خالي كردن حوض خيلي مواظب باشد.آخر فوزيه هميشه روي اين موضوع حساس بود.آرام مي رفت با همان چشمهاي باز آبي
پيرمرد با دستهاي لرزاني كه رگهايش انگار ميخواستند پوستش را پاره كنند، چشمان آبياش را خشك كرد. كاغذ يادداشت را با انگشتانش لمس كرد و آن را داخل جيب كت خاكستري رنگش گذاشت. سرما صورتش را ميسوزاند. عصاي چوبياش را روي نيمكت گذاشت و آرام دست ديگرش را كه پر از كاغذهاي كوچك بود، باز كرد. باد سرد پاييزي و پارك خالي از بچه. كلاغها و بوق ماشينها با رانندههاي كم حوصلهاي كه هنوز درست از خواب شب قبلشان بيدار نشدهاند. پيرمرد لابهلاي تمام اينها در جستجوي صداي كسي بود.
صدا از پيچ خيابانها بايد عبور ميكرد، از تمام شاخههاي خشك بايد مي گذشت و بايد جايي، جايي همين نزديكيهايش روي موهاي سفيدش ميغلتيد و آن را با تمام وجود حس مي كرد.
- مي دوني اونجا هميشه يه پل بوده . هست، ميبيني كه؟ اون طرف يه ساختمون قديمي بود. صبح كه ميشد زنها لباسها رو پهن ميكردن روي نردههاي بالكن.بعدش مجبور ميشدن واسه جمع كردن لباسها چند طبقه بيان پايين.اكبر پسر عفت خانم كه اونجا خونهشون بود ميگفت اين كار براشون يه بهانه بود كه پاشن برن خونه همسايهها. ميگفت خونه فوزيه چند طبقه پايينتر از خونه ما بود ولي هميشه لباسهاشونو از ما ميخواست. ميگفت گاهي اوقات با بچههاي همسايه با زيركي لباسهاي زنونه رو ميپوشيديم و ادا در ميآوريم. ميگفت بعضيها همين طور كه نمناك بود ميپوشيدن. ميگفت توي گرماي تابستون كلي لذت داشت . ولي آخرش يه روز گيرشون ميارن. اونقدر جار و جنجال به پا كرده بودن كه بچهها تا چند روز جرات بيرون اومدن از خونههاشون رو نداشتن.
پيرمرد دستي به ريش يك دست سفيدش كشيد و گفت: سري به آقا مرتضي ميزديم. دكونش زياد شلوغ نميشد، اون چند تا مشتري كه داشت هم تك و توكي مشتري هاي هميشگياش بودن. رد ميشديم و خيلي مودبانه سلام ميكرديم. نفري يه شكلات ميگرفتيم و در مي رفتيم كه نزنه پشت كلهمون. ميفهميديم كه بعد از لبخندش همين كار رو مي كنه. موهاي سفيد و ابروهاي پر پشتي داشت. گاهي به زحمت ميشد به چشماش خيره بشي. مخصوصا وقتي نوبت به من ميرسيد كه شكلات بده. چشمهايش گاهي برق خاصي داشتند.لب هايش كشيده ميشد و تمام ترسها از من ريخته ميشد.
آرام دستهاي يخ زدهاش را باز كرد و كاغذ از همه كوچكتر را گشود.
«بايد زودتر برميگشتي. مي دوني كه من از گربه ميترسم. باز خودش بود كه به من خيره شده بود. توي اتاق ها سرك ميكشيد. پنجره شكسته رو فردا ميان درستش كنن. اگه خجالت نميكشي بايد بگم كه خودم هزينهشو پرداخت كردم.بايد برم.»
صداي قدمهاي شمرده اي به گوشش رسيد. دستهايش را بست. و روي نيمكت دست كشيد و عصايش را برداشت. صدا تا كنار نيمكت ادامه داشت و تمام شد. كسي كنارش نشست. سرش را به طرف ديگر نيمكت چرخاند.پيرمرد لبخندي زد و گفت: دير كردي دخترم. دختر روزنامه را تمام كرد و كنار پيرمرد گذاشت و گفت: قرار بود بگيد چرا مرتب اينها رو پاره ميكنيد؟ دستهاتون توي اين سرما، نميفهمم!! پيرمرد سرش را چرخاند و به روبرويش خيره شد.
- توي بله برون يادته اون دستاي تو رو گرفته بود.
- گرمي دستاش رو هيچ وقت فراموش نميكنم.قرار بود بياد كولر...
- مهم نيست همه چيز تموم شده. اون ياداشته كه قرار بود واسهام چادر گل گلي بخري يادت هست؟ يادته چقدر جنجال به پا كردي؟
- بله فوزيه خانوم مهربون! هيچ وقت اون روزي رو كه قرار بود قورمه سبزي داشته باشيم ولي بعدش..
- آخه ميدوني كه من سواد درست حسابي نداشتم.اين حسن هم نبود اون موقع كه برام بخونه. بيچاره از دست من ذله شده بود از بس نشست يادداشت نوشت و خوند.
******
پيرمرد كاغذ بعدي را توي دستهايش لمس كرد. صداي اذان مسجد محله بلند شد.دختر رفته بود . خستگي تمام تنش را با گفتن يا علي از خودش بيرون كرد. عصاي چوبياش را برداشت و كاغذهاي كوچك را داخل جيب كتش گذاشت و به طرف مسجد آرام آرام حركت كرد.هنوز توي فكر ماهي قرمز كوچك توي حوض بود كه حسن بايد موقع خالي كردن حوض خيلي مواظب باشد.آخر فوزيه هميشه روي اين موضوع حساس بود.آرام مي رفت با همان چشمهاي باز آبي
آه حسرت
شعری از سهیلا جمالی
شعری از سهیلا جمالی
دنیا چرا وفا ندارد
انسان چرا صفا ندارد
دیگر در این زمانهي دو رنگی
چرا محبت و صداقت معنا ندارد
در این واهمهي فساد و نیرنگ
آخر چرا دیگر عشق هم صدا ندارد
چرا آسمان آری آن بالا
دیگر رنگ و جلا ندارد
چرا قد خم میکند کوه استقامت
دیگر طاقت دیدن بلا ندارد
خدا هم آرام در گوشها نجوا میکند
چون دیگر دنیا زهرا ندارد
ولی اینبار با صدای بلند گفت
آخر مگر نمیبینید عالم مرتضی ندارد
سهیلا جمالی (ستاره خاموش)
انسان چرا صفا ندارد
دیگر در این زمانهي دو رنگی
چرا محبت و صداقت معنا ندارد
در این واهمهي فساد و نیرنگ
آخر چرا دیگر عشق هم صدا ندارد
چرا آسمان آری آن بالا
دیگر رنگ و جلا ندارد
چرا قد خم میکند کوه استقامت
دیگر طاقت دیدن بلا ندارد
خدا هم آرام در گوشها نجوا میکند
چون دیگر دنیا زهرا ندارد
ولی اینبار با صدای بلند گفت
آخر مگر نمیبینید عالم مرتضی ندارد
سهیلا جمالی (ستاره خاموش)
من هم خداحافظ
داستانی از یوسف سرخوش
داستانی از یوسف سرخوش
نمیدانم چه میخواهم بگویم ، همیشه نوشتن برایم سخت و ترسناک بوده. خستهام و منتظر. از وقتی که رفته بیشتر دل نگرانش هستم. استخوانهایم تیر میکشند، قهوه را سر میکشم. آخرش تلخ است مقداری قهوه آنجا ته لیوان مانده. هیچ صدایی نمیآید به جز صدای قلم که تند تند روی خطهای کاغذ حرکت میکند. وقتش نیست که باران ببارد شاید فردا وقتش برسد. گرسنهام و فقط یک لیوان قهوه خوردهام.
تلفن زنگ خورده بود. قلم را گذاشته بودم روی کاغذ و قل خورده و افتاده بود پایین، گوشی را بعد از چند زنگ برداشته بودم. مادرم بوده. کلی حرف زده بود. گفته بود:« باید در جشن عروسیاش حاضر باشم.»
دستم خورده بود به لیوان قهوه «اوپس»
گفته بود«چی شد؟»
«هیچی»
«چكار میكنی؟ چرا جواب نمیدهی؟»
«چی پرسیدی؟»
«هیچی. گفتم باید در جشن عروسیام باشی.»
با سر تایید کرده بودم
«با تو ام چرا جواب نمیدهی»
«چشم حتماً.»
كلی حرف زده بودیم و خندیده بودیم. وقتی گوشی را گذاشته بودم، گریه کرده بودم. یک لیوان قهوه ریخته بودم و رفته بودم کنار پنجره. خیابان خلوت بوده، دوست داشته بودم تا ابدیت گریه بکنم، ساکت کنار پنجره بایستم، و به خیابان و غروب خورشید نگاه بکنم.
تمام خاطرهها برایم تازه میشدند. در کمد را باز کردم و آلبوم عکسهای خانوادگی را بیرون آوردم. دلم که میگیرد سراغشان میروم خیلی فرق نمیکند که این عکسها مرهمام باشند یا نه گاهی حتی نمک به زخمام میپاشند.مهم نیست! می دانم در حال زندگی میکنم و باید گذشته را فراموش کنم.
پیش پدرم زندگی میکردم تنها یک روز را در هفته اجازه داشتم با مادرم باشم. پنج شنبه تا جمعه بعد از ظهر. به یاد روزهای بارانی افتادم که مادرم می آمد مدرسه و مرا با خودش میبرد .همیشه بعد از ظهرهای جمعه یادآور جدایی من و مادرم بوده. خیس عرق شدهام شاید اشک. گرم شده و هوا تاریک. بعد از ظهر جمعه است. یک نفر پشت در است. چند بار زنگ زده است. تازه شنیدهام. در را باز میکنم. مادرم است با همسرش آمده خداحافظی کند.
تلفن زنگ خورده بود. قلم را گذاشته بودم روی کاغذ و قل خورده و افتاده بود پایین، گوشی را بعد از چند زنگ برداشته بودم. مادرم بوده. کلی حرف زده بود. گفته بود:« باید در جشن عروسیاش حاضر باشم.»
دستم خورده بود به لیوان قهوه «اوپس»
گفته بود«چی شد؟»
«هیچی»
«چكار میكنی؟ چرا جواب نمیدهی؟»
«چی پرسیدی؟»
«هیچی. گفتم باید در جشن عروسیام باشی.»
با سر تایید کرده بودم
«با تو ام چرا جواب نمیدهی»
«چشم حتماً.»
كلی حرف زده بودیم و خندیده بودیم. وقتی گوشی را گذاشته بودم، گریه کرده بودم. یک لیوان قهوه ریخته بودم و رفته بودم کنار پنجره. خیابان خلوت بوده، دوست داشته بودم تا ابدیت گریه بکنم، ساکت کنار پنجره بایستم، و به خیابان و غروب خورشید نگاه بکنم.
تمام خاطرهها برایم تازه میشدند. در کمد را باز کردم و آلبوم عکسهای خانوادگی را بیرون آوردم. دلم که میگیرد سراغشان میروم خیلی فرق نمیکند که این عکسها مرهمام باشند یا نه گاهی حتی نمک به زخمام میپاشند.مهم نیست! می دانم در حال زندگی میکنم و باید گذشته را فراموش کنم.
پیش پدرم زندگی میکردم تنها یک روز را در هفته اجازه داشتم با مادرم باشم. پنج شنبه تا جمعه بعد از ظهر. به یاد روزهای بارانی افتادم که مادرم می آمد مدرسه و مرا با خودش میبرد .همیشه بعد از ظهرهای جمعه یادآور جدایی من و مادرم بوده. خیس عرق شدهام شاید اشک. گرم شده و هوا تاریک. بعد از ظهر جمعه است. یک نفر پشت در است. چند بار زنگ زده است. تازه شنیدهام. در را باز میکنم. مادرم است با همسرش آمده خداحافظی کند.
روز و شب
شعری از سعید توکلی
شعری از سعید توکلی
روز همة پروانه هاشو جمع کرد
نشست لب پیاده رو
می آد، نمی آد، نمی آد، می آد.
من هنوز چندتا بال پروانه دارم
اینه که شبا خوابای سیاه سفید نمیبینم.
یادمه لب صندلی می ایستادیم
تا هیچی نباشه اتاقو بهتر ببینیم.
یادمه
پشت بوم خونه آفتاب میموند که بپّره یا نه
آخرش هم با چند تا قرص اعصاب قضیه تموم می شد.
یادمه یه روز گربهخاکستریه دست از عشقبازی با کوچیکه برداشت
نشست لب پشت بوم
یه نخ سیگار درآورد گذاشت کنج لباش.
برا همینه که خوابامون اینجوریه
جور نمیشه هیچی باهم هر چی مادربزرگ ها چپ و راست میکنن قصه ها رو.
یادمه گرگ و میشی هوا
آدما میومدن جلو خونه ها
یکیشون همیشه میگفت
می خوام یه حرف تازه بزنم
«قوقولی قوقو»
من میشدم گرگ
بقیه، بقیه ی حیوونای اهلی
مخصوصاً که ته ریشی هم داشتم.
سعید توکلی
نشست لب پیاده رو
می آد، نمی آد، نمی آد، می آد.
من هنوز چندتا بال پروانه دارم
اینه که شبا خوابای سیاه سفید نمیبینم.
یادمه لب صندلی می ایستادیم
تا هیچی نباشه اتاقو بهتر ببینیم.
یادمه
پشت بوم خونه آفتاب میموند که بپّره یا نه
آخرش هم با چند تا قرص اعصاب قضیه تموم می شد.
یادمه یه روز گربهخاکستریه دست از عشقبازی با کوچیکه برداشت
نشست لب پشت بوم
یه نخ سیگار درآورد گذاشت کنج لباش.
برا همینه که خوابامون اینجوریه
جور نمیشه هیچی باهم هر چی مادربزرگ ها چپ و راست میکنن قصه ها رو.
یادمه گرگ و میشی هوا
آدما میومدن جلو خونه ها
یکیشون همیشه میگفت
می خوام یه حرف تازه بزنم
«قوقولی قوقو»
من میشدم گرگ
بقیه، بقیه ی حیوونای اهلی
مخصوصاً که ته ریشی هم داشتم.
سعید توکلی