قصه یک عدد گنگ . یک کلاغ
داستانوارهای از محمد خواجهپور
داستانوارهای از محمد خواجهپور
یک خدا بود و میلیونها آدم. میلیونها پسر و میلیونها دختر و کار خدا این بود که بعضیها را به بعضیها وصل میکرد. مثل کتاب ریاضی کلاس اول ابتدایی. بعضی وقتها که خدا خیلی کار داشت مثلاً باید موجودات جدیدی میساخت یا برای شاعرها و پیامبرها Text میفرستاد، مجبور بود همینطور تند تند آدمها را به هم وصل کند. ولی خوب چون خدا بود باز هم اشتباه نمیکرد. ولی آدمها فکر میکردند اشتباه میکند بعد پاککن را بر میداشتند و خودشان را به یک آدم دیگر وصل میکردند. همینطور زورکی و بازهم از روی شانس. آخه آدمها حلالمسائل و راهنما نداشتند و توی تمام دنیا و آسمانها فقط یک راهنما بود که همان هم خدا داشت. البته خوب بعضی وقتها آدمها به خدا زنگ میزدند و از حلالمسائل اون کمک میگرفتند به خاطر همین همیشه سر خدا شلوغ بود. ولی خدا حل کردن تکلیف ریاضی کلاس اول ابتدایی را خیلی دوست داشت. یکبار آدمها را با یک خط تند و مستقیم به هم وصل میکرد. یکبار که حوصله داشت خط را آرامآرام و یا پر پیچ و خم میکشید. به این خطها میگفتند سرنوشت. هر سرنوشتی یک قصهمیشد و بعضی قصهها خیلی جالب بود یعنی خطهاش خیلی قشنگ و درهم و برهم بود. میموند و آدمها برای هم تعریف میکردند. توی قصهها همیشه یک کلاغ بود که اونقدر محو پیچ و تاب قصههای آدمها می شد که همیشه دیر به خونه میرسید و مادرش دعواش میکرد. ولی زندگی که پیشرفت کرد کلاغها قصهها آژانس میگرفت تا دیر نشه. کلاغه تنبل نبود ولی چون کتاب ریاضی کلاس اول رو خیلی دوست داشت سر کلاس همهاش کتابهای آلبر کامو و سورن کیرکگارد و جی دی سلینجر و ابرام نبوی میخوند تا مردود بشه و باز هم بتونه از روی دست خدا قصه وصل شدن آدما رو ببینه.
یکبار که کلاغه داشت در صفحه 54 قدم میزد و به مساله تقدم ماهیت یا وجود فکر میکرد. یک صدای خنده را از چند صفحه جلوتر شنید. خیلی تعجب کرد. چون خیلی وقت بود که دیگه آن قدر درسهای کتابا سخت شده بود که هیچ کس نمیخندید. همه به این فکر میکردن که 2+2 چند میشه یا سه بزرگتره یا هشت. ولی صدای خنده یه پسری حوصله تمام عددهای صحیح را سر برده بود. اونها وقتی از کنار سطر پسرک رد میشدند، چشمهایشان را میبستند. لبهایشان را این طوری میکردند و زیر لب یک چیزایی میگفتند. کلاغه به صفحه 58 سرک کشید. پسر داد زد: «چه خبر؟» کلاغه تا حالا ندیده بود که عددها و آدمکها از اون خبر بگیرن. همیشه آدمها فقط از هم دیگه و تازه اون هم همینطوری و الکی میپرسیدند «چه خبر؟» به خاطر همین کلاغه دست پاچه شد و گفت «در پانزدهم همین ماه آمریکا و فرانسه جنگ میکنند و چهارده میلیون و هفتصد و چهل و نه هزار و سیزده نفر کشته میشن» پسر باز هم خندید و گفت «که چی بشه؟» کلاغه خیلی پکر شد فکر میکرد حالا که یکی از خبرهای محرمانه خدا را لو داده پسر از تعجب آنفاکتوس میکنه. پس خودش رو عقب نکشید و گفت (مثل گویندههای اتو قورت داده! تلویزیون) : «طبق آخرین اخبار مجنون در سی و دو هزار چهاردهمین نامه خود برای اقناع والد گرانمایه خویش تقاضای یک ماه استمهال کرده است.» پسر گفت«کلاغ جون فکر نمیکنی این مجنون یک چیزیش میشه؟» کلاغ آدامساش را تف کرد بیرون و گفت «آخه پرانتز! تو چه جور خبری میخوای؟»
- «جُک تازه چی داری؟ کتاب متاب چی داری میخونی؟»
- «حال داری چند ساعتی بحث فلسفی فسفسی بزنیم؟»
- «من آره ولی خوب حوصله اینها سر میره که دارن با هزار امید و آرزو و خیلی چیزای گنده این سطر رو میخونن تا به یک نتیجهای برسن. تخمک میشکنی؟»
-« بریز بابا! آرژانتینی دیگه؟»
تق تق تق تق ، کلاغ و پسر نشستن و برای این که حوصله آدمای دیگه را سر نبرن 23 سال فقط تخمک آرژانتینی شکوندن و به سقف نگاه کردن و به هیچ چیز حتی هویج حتی دستشویی حتی IE7 فکر نکردن.
-« حالا تو چرا اینجا نشستی؟»
-« میخوای یه قصه برات بگم؟»
-« بابا حال و حوصله داری. اونقدر قصه گفتن که من حتی اگه با هواپیما هم برم باز هم دیر به خونه میرسم. ولی خوب بگو چه کار کنیم؟»
یک خدا بود و میلیونها آدم. میلیونها پسر و ...
-«حال نگیر دیگه، داستان در داستان حالمو به هم میزنه.»
همه قصهها تکراریان حتی قصه من، فقط جای عددها با هم عوض میشه به خاطر همین کار خدا خیلی سخت نیست یک الگوریتم مینویسه و از یک طرف یکی میافته توش و از اون طرف یکی میاد بیرون فقط خدا الگوریتماش درسته. آدما از روی دست خدا که نگاه میکنن یک الگوریتمهایی مینویسن... که بیخیال چه کار داریم. من توی الگوریتم آدمها نپریدم. به خاطر همین جای این که یک عدد صحیح بشم شدم یک عدد گنگ خیلی گنگ اونقدر گنگ که حتی توی کتاب ریاضی کلاس اول نمیشد نوشت. ولی خوب حوصلهام از رادیکال و انتگرال و دیفرانسیل سر میره. اونا گنگهایی هستند که الکی پیچ و تاب خوردن یک گنگ ساده که مطمئنی هیچ وقت توی دنیا جواب نداره خیلی قشنگه، آدم رو خواب میکنه.
- «خودت هم میفهمی چی میگی؟»
مهمه مگه؟ نذاشتی قصهمو بگم. آدما فکر میکنن که خط سرنوشتی که اونا رو به هم وصل میکنه توی آیینه کف دستها میافته. هی سعی میکنن اون رو بخونن میگن 18 هست یا 81 است ولی خوب بین همه این آیینهها یک دست بود که کفاش فقط نوشته بود هشت، هشت خالی و هیچ یکی در دو طرفاش نبود. این دست مال پسری بود که براش مهم نبود کف دستاش چی نوشته. چون فکر میکرد چیزهای مهمتری برای خواندن است که خواندن کف دست مقابل اونا کار بیخودیه. پسر خط سرنوشتاش را ول کرده بود که هر جا که میخواد بره. خطه هم این طرف سر میکشید و اون طرف سر میکشد. دور آدما میچرخید. ولی هیچ وقت به هیچ کس نمیرسید. پسر چون خیلی هوای خط سرنوشت خودش رو داشت برای این که اون رو ضایع نکنه هر وقت یک خط سرنوشت دیگه میخواست بهش بخوره جاخالی میداد. حتی موهاش رو هم زد که وقتی خدا حوصله نداره، خطهای الکی به سرش نخوره. مینشست و طور همین به خط سرنوشتاش نگاه میکرد که کجاها داره میره
«مثل من که دنبال خط سرنوشت آدما راه میافتم و دیرم میشه؟»
آدما همیشه فکر میکنن دیر میشه. نمیدونم این همه وقت رو برای چی میخوان؟ برای پسره هم فکر میکردن دیر میشه. ولی پسره میدونست که خط سرنوشتاش اونقدرها هم خر نیست.
«باز هم تو قصهتو نگفتی. قصه یعنی این که خط سرنوشت کجاها میره. کجا به سد میخوره. چقدر تو راهه...»
«مهمه؟»
«نمیدونم.»
«من هم. ولی خوب برا این که قصمهمون یه کم شبیه قصه آدما بشه آخراشو حتماً باید بگم نه؟»
«نمیدونم»
«پسر یک روز که داشت رفتن خط سرنوشتاش رو نگاه میکرد، دید غیژ از کنار یک دختر رد شد بعد کمی دنده عقب گرفت باز رفت. اگه خط سرنوشت به اون دختر میخورد، قصه پسر هم میشد مثل همه قصهها. قصهی خطهای سرنوشت که یک روزی به هم میخورن. پسر فکر کرد که چرا باید قصهاش با بقیه فرق داشته باشه؟ به خودش گفت چون این طوریه که فکر میکنم زندهام. ولی پسر هم یک عدد بود مثل همه عددها ولی خوب گنگ بود. حتی برای خودش. گفت؛ شاید این خط سرنوشتی که از کنارش رد شدم از این طوری بودن خوششبیاد. نیومد هم نیمود. ولی باید بیاد. همهی عددهای صحیح از عددهای گنگ خوششون میاد ولی میترسن اینو بگن. اصلاً همهی عددها گنگان بعد که میپرن توی الگوریتم اجتماع میشن صحیح ولی خوب بعضیها نمیپرن. شاید اون هم نپریده باشه. شاید به خاطر اون من هم پریدم. حالا که داریم رد میشیم، سلام بکنم.»
حالا قصه اینجاست. پسر سلام کرده. داره آواز میخونه و میخنده مثل همیشه مثل وقتی که سلام نکرده بود. شاید بعد یادش بره باید بخنده ولی این چقدر مهمه؟ نمیدونم. اون داره هنوز به خط سرنوشت خودش نگاه میکنه. بعضی خطهای دیگه هستن که اون دور و بر پرسه میزنن و میتونن یک کارایی بکنن به خاطر همین داستان همینجا خوابیده. وایستاده. خطه دیگه نمیره جلو مثل این که خطی که هیچ وقت به تابلوهای کنار جاده نگاه نمیکرد حالا منتظر یک چراغ راهنماست که بگه؛ برو این وری. فقط همین. فقط به خاطر این وایستاده.
کلاغه پوست تخمکهای توی دستاش را پرت کرد روی عدد شماره صفحه و گفت:
«بابا زودتر میگفتی. خوب جایی اومدی. کار من همینه. خطها رو به هم وصل میکنیم. خطها رو پاک میکنیم و این جور کارا. بسپرش دست خودم. حله. جورش میکنم برات. کاری نداری؟ من باید برم، آژانس اومده تا باز سه نشه و به خونه برسم. خوب باید قول بدی وقتی آدمتر شدی بگی که خط سرنوشتات کجاها رفته آخه برای چسپوندن خطها به هم لازمه سرو تهاش معلوم باشه.»
قصه اینجا باید تموم بشه. خیلی بد شد که قصه این طوری ساده و سرراست تموم میشه. ولی خوب کاری نمیشه کرد. فکر کنم کلاغ اونقدر خر نیست که بذاره خطها خیلی صاف به هم برسن ولی خط پسرک نمیدونم چه شه که همینطور داره وول میخوره مثل این که دل درد داشته باشه. درد داره ولی خوب محلاش از اینجاهایی که من نشستم زیاد مشخص نیست. ببخشید مثل این که سرویس من هم اومد. باید برم.
11/1/81. پارک آزادی شیراز
یکبار که کلاغه داشت در صفحه 54 قدم میزد و به مساله تقدم ماهیت یا وجود فکر میکرد. یک صدای خنده را از چند صفحه جلوتر شنید. خیلی تعجب کرد. چون خیلی وقت بود که دیگه آن قدر درسهای کتابا سخت شده بود که هیچ کس نمیخندید. همه به این فکر میکردن که 2+2 چند میشه یا سه بزرگتره یا هشت. ولی صدای خنده یه پسری حوصله تمام عددهای صحیح را سر برده بود. اونها وقتی از کنار سطر پسرک رد میشدند، چشمهایشان را میبستند. لبهایشان را این طوری میکردند و زیر لب یک چیزایی میگفتند. کلاغه به صفحه 58 سرک کشید. پسر داد زد: «چه خبر؟» کلاغه تا حالا ندیده بود که عددها و آدمکها از اون خبر بگیرن. همیشه آدمها فقط از هم دیگه و تازه اون هم همینطوری و الکی میپرسیدند «چه خبر؟» به خاطر همین کلاغه دست پاچه شد و گفت «در پانزدهم همین ماه آمریکا و فرانسه جنگ میکنند و چهارده میلیون و هفتصد و چهل و نه هزار و سیزده نفر کشته میشن» پسر باز هم خندید و گفت «که چی بشه؟» کلاغه خیلی پکر شد فکر میکرد حالا که یکی از خبرهای محرمانه خدا را لو داده پسر از تعجب آنفاکتوس میکنه. پس خودش رو عقب نکشید و گفت (مثل گویندههای اتو قورت داده! تلویزیون) : «طبق آخرین اخبار مجنون در سی و دو هزار چهاردهمین نامه خود برای اقناع والد گرانمایه خویش تقاضای یک ماه استمهال کرده است.» پسر گفت«کلاغ جون فکر نمیکنی این مجنون یک چیزیش میشه؟» کلاغ آدامساش را تف کرد بیرون و گفت «آخه پرانتز! تو چه جور خبری میخوای؟»
- «جُک تازه چی داری؟ کتاب متاب چی داری میخونی؟»
- «حال داری چند ساعتی بحث فلسفی فسفسی بزنیم؟»
- «من آره ولی خوب حوصله اینها سر میره که دارن با هزار امید و آرزو و خیلی چیزای گنده این سطر رو میخونن تا به یک نتیجهای برسن. تخمک میشکنی؟»
-« بریز بابا! آرژانتینی دیگه؟»
تق تق تق تق ، کلاغ و پسر نشستن و برای این که حوصله آدمای دیگه را سر نبرن 23 سال فقط تخمک آرژانتینی شکوندن و به سقف نگاه کردن و به هیچ چیز حتی هویج حتی دستشویی حتی IE7 فکر نکردن.
-« حالا تو چرا اینجا نشستی؟»
-« میخوای یه قصه برات بگم؟»
-« بابا حال و حوصله داری. اونقدر قصه گفتن که من حتی اگه با هواپیما هم برم باز هم دیر به خونه میرسم. ولی خوب بگو چه کار کنیم؟»
یک خدا بود و میلیونها آدم. میلیونها پسر و ...
-«حال نگیر دیگه، داستان در داستان حالمو به هم میزنه.»
همه قصهها تکراریان حتی قصه من، فقط جای عددها با هم عوض میشه به خاطر همین کار خدا خیلی سخت نیست یک الگوریتم مینویسه و از یک طرف یکی میافته توش و از اون طرف یکی میاد بیرون فقط خدا الگوریتماش درسته. آدما از روی دست خدا که نگاه میکنن یک الگوریتمهایی مینویسن... که بیخیال چه کار داریم. من توی الگوریتم آدمها نپریدم. به خاطر همین جای این که یک عدد صحیح بشم شدم یک عدد گنگ خیلی گنگ اونقدر گنگ که حتی توی کتاب ریاضی کلاس اول نمیشد نوشت. ولی خوب حوصلهام از رادیکال و انتگرال و دیفرانسیل سر میره. اونا گنگهایی هستند که الکی پیچ و تاب خوردن یک گنگ ساده که مطمئنی هیچ وقت توی دنیا جواب نداره خیلی قشنگه، آدم رو خواب میکنه.
- «خودت هم میفهمی چی میگی؟»
مهمه مگه؟ نذاشتی قصهمو بگم. آدما فکر میکنن که خط سرنوشتی که اونا رو به هم وصل میکنه توی آیینه کف دستها میافته. هی سعی میکنن اون رو بخونن میگن 18 هست یا 81 است ولی خوب بین همه این آیینهها یک دست بود که کفاش فقط نوشته بود هشت، هشت خالی و هیچ یکی در دو طرفاش نبود. این دست مال پسری بود که براش مهم نبود کف دستاش چی نوشته. چون فکر میکرد چیزهای مهمتری برای خواندن است که خواندن کف دست مقابل اونا کار بیخودیه. پسر خط سرنوشتاش را ول کرده بود که هر جا که میخواد بره. خطه هم این طرف سر میکشید و اون طرف سر میکشد. دور آدما میچرخید. ولی هیچ وقت به هیچ کس نمیرسید. پسر چون خیلی هوای خط سرنوشت خودش رو داشت برای این که اون رو ضایع نکنه هر وقت یک خط سرنوشت دیگه میخواست بهش بخوره جاخالی میداد. حتی موهاش رو هم زد که وقتی خدا حوصله نداره، خطهای الکی به سرش نخوره. مینشست و طور همین به خط سرنوشتاش نگاه میکرد که کجاها داره میره
«مثل من که دنبال خط سرنوشت آدما راه میافتم و دیرم میشه؟»
آدما همیشه فکر میکنن دیر میشه. نمیدونم این همه وقت رو برای چی میخوان؟ برای پسره هم فکر میکردن دیر میشه. ولی پسره میدونست که خط سرنوشتاش اونقدرها هم خر نیست.
«باز هم تو قصهتو نگفتی. قصه یعنی این که خط سرنوشت کجاها میره. کجا به سد میخوره. چقدر تو راهه...»
«مهمه؟»
«نمیدونم.»
«من هم. ولی خوب برا این که قصمهمون یه کم شبیه قصه آدما بشه آخراشو حتماً باید بگم نه؟»
«نمیدونم»
«پسر یک روز که داشت رفتن خط سرنوشتاش رو نگاه میکرد، دید غیژ از کنار یک دختر رد شد بعد کمی دنده عقب گرفت باز رفت. اگه خط سرنوشت به اون دختر میخورد، قصه پسر هم میشد مثل همه قصهها. قصهی خطهای سرنوشت که یک روزی به هم میخورن. پسر فکر کرد که چرا باید قصهاش با بقیه فرق داشته باشه؟ به خودش گفت چون این طوریه که فکر میکنم زندهام. ولی پسر هم یک عدد بود مثل همه عددها ولی خوب گنگ بود. حتی برای خودش. گفت؛ شاید این خط سرنوشتی که از کنارش رد شدم از این طوری بودن خوششبیاد. نیومد هم نیمود. ولی باید بیاد. همهی عددهای صحیح از عددهای گنگ خوششون میاد ولی میترسن اینو بگن. اصلاً همهی عددها گنگان بعد که میپرن توی الگوریتم اجتماع میشن صحیح ولی خوب بعضیها نمیپرن. شاید اون هم نپریده باشه. شاید به خاطر اون من هم پریدم. حالا که داریم رد میشیم، سلام بکنم.»
حالا قصه اینجاست. پسر سلام کرده. داره آواز میخونه و میخنده مثل همیشه مثل وقتی که سلام نکرده بود. شاید بعد یادش بره باید بخنده ولی این چقدر مهمه؟ نمیدونم. اون داره هنوز به خط سرنوشت خودش نگاه میکنه. بعضی خطهای دیگه هستن که اون دور و بر پرسه میزنن و میتونن یک کارایی بکنن به خاطر همین داستان همینجا خوابیده. وایستاده. خطه دیگه نمیره جلو مثل این که خطی که هیچ وقت به تابلوهای کنار جاده نگاه نمیکرد حالا منتظر یک چراغ راهنماست که بگه؛ برو این وری. فقط همین. فقط به خاطر این وایستاده.
کلاغه پوست تخمکهای توی دستاش را پرت کرد روی عدد شماره صفحه و گفت:
«بابا زودتر میگفتی. خوب جایی اومدی. کار من همینه. خطها رو به هم وصل میکنیم. خطها رو پاک میکنیم و این جور کارا. بسپرش دست خودم. حله. جورش میکنم برات. کاری نداری؟ من باید برم، آژانس اومده تا باز سه نشه و به خونه برسم. خوب باید قول بدی وقتی آدمتر شدی بگی که خط سرنوشتات کجاها رفته آخه برای چسپوندن خطها به هم لازمه سرو تهاش معلوم باشه.»
قصه اینجا باید تموم بشه. خیلی بد شد که قصه این طوری ساده و سرراست تموم میشه. ولی خوب کاری نمیشه کرد. فکر کنم کلاغ اونقدر خر نیست که بذاره خطها خیلی صاف به هم برسن ولی خط پسرک نمیدونم چه شه که همینطور داره وول میخوره مثل این که دل درد داشته باشه. درد داره ولی خوب محلاش از اینجاهایی که من نشستم زیاد مشخص نیست. ببخشید مثل این که سرویس من هم اومد. باید برم.
11/1/81. پارک آزادی شیراز
پنج شعر کوتاه
سعید توکلی
سعید توکلی
کافتریا
های مرد هندو
نمی دانم چه می شودم
چه بگویم به زبانت
افیون بده
از چای و سیگار!
نمی دانم چه می شودم
چه بگویم به زبانت
افیون بده
از چای و سیگار!
تخت جمشید
از پله ها بالا می آید
مرد هندی
پیشکشی است
چای در لیوان پلاستیکی
مرد هندی
پیشکشی است
چای در لیوان پلاستیکی
ظهر
از چشمهای خانه پیدا میشوم
آدم ها گنگ ترند از دور
خاصه که هندی باشند و زبر و تنهایی
جاری باشد
بر سنگفرشهای کوچه
آدم ها گنگ ترند از دور
خاصه که هندی باشند و زبر و تنهایی
جاری باشد
بر سنگفرشهای کوچه
خیابان
پیاده روهای لوکس!
از دهان کدام تلخی می گویند
خلطهای تنتان
از دهان کدام تلخی می گویند
خلطهای تنتان
لورکا
هیچ ربطی ندارد
پنج دختر چینی
شاد.
من دلم گرفته
پنج دختر چینی
شاد.
من دلم گرفته