۱/۱۰/۱۳۸۶

الف 316

قصه یک عدد گنگ . یک کلاغ
داستانواره‌ای از محمد خواجه‌پور
یک خدا بود و میلیون‌ها آدم. میلیون‌ها پسر و میلیون‌ها دختر و کار خدا این بود که بعضی‌ها را به بعضی‌ها وصل می‌کرد. مثل کتاب ریاضی کلاس اول ابتدایی. بعضی وقت‌ها که خدا خیلی کار داشت مثلاً باید موجودات جدیدی می‌ساخت یا برای شاعرها و پیامبرها Text می‌فرستاد، مجبور بود همین‌طور تند تند آدم‌ها را به هم وصل کند. ولی خوب چون خدا بود باز هم اشتباه نمی‌کرد. ولی آدم‌ها فکر می‌کردند اشتباه می‌کند بعد پاک‌کن را بر می‌داشتند و خودشان را به یک آدم دیگر وصل می‌کردند. همین‌طور زورکی و بازهم از روی شانس. آخه آدم‌ها حل‌المسائل و راهنما نداشتند و توی تمام دنیا و ‌آسمان‌ها فقط یک راهنما بود که همان هم خدا داشت. البته خوب بعضی وقت‌ها آدم‌ها به خدا زنگ می‌زدند و از حل‌المسائل‌ اون کمک می‌گرفتند به خاطر همین همیشه سر خدا شلوغ بود. ولی خدا حل کردن تکلیف ریاضی کلاس اول ابتدایی را خیلی دوست داشت. یکبار آدم‌ها را با یک خط تند و مستقیم به هم وصل می‌کرد. یک‌بار که حوصله داشت خط را آرام‌آرام و یا پر پیچ و خم می‌کشید. به این خط‌ها می‌گفتند سرنوشت. هر سرنوشتی یک قصه‌می‌شد و بعضی قصه‌ها خیلی جالب بود یعنی خط‌هاش خیلی قشنگ و درهم و برهم بود. می‌موند و آدم‌ها برای هم تعریف می‌کردند. توی قصه‌ها همیشه یک کلاغ بود که اونقدر محو پیچ و تاب قصه‌های آدم‌ها می شد که همیشه دیر به خونه می‌رسید و مادرش دعواش می‌کرد. ولی زندگی که پیشرفت کرد کلاغ‌ها قصه‌ها آژانس می‌گرفت تا دیر نشه. کلاغه تنبل نبود ولی چون کتاب ریاضی کلاس اول رو خیلی دوست داشت سر کلاس همه‌اش کتاب‌های آلبر کامو و سورن کیرکگارد و جی دی سلینجر و ابرام نبوی می‌خوند تا مردود بشه و باز هم بتونه از روی دست خدا قصه وصل شدن آدما رو ببینه.
یکبار که کلاغه داشت در صفحه 54 قدم می‌زد و به مساله تقدم ماهیت یا وجود فکر می‌کرد. یک صدای خنده را از چند صفحه جلوتر شنید. خیلی تعجب کرد. چون خیلی وقت بود که دیگه آن قدر درس‌های کتابا سخت شده بود که هیچ کس نمی‌خندید. همه به این فکر می‌کردن که 2+2 چند می‌شه یا سه بزرگتره یا هشت. ولی صدای خنده یه پسری حوصله تمام عددهای صحیح را سر برده بود. اون‌ها وقتی از کنار سطر پسرک رد می‌شدند، چشم‌هایشان را می‌بستند. لب‌هایشان را این طوری می‌کردند و زیر لب یک چیزایی می‌گفتند. کلاغه به صفحه 58 سرک کشید. پسر داد زد: «چه خبر؟» کلاغه تا حالا ندیده بود که عددها و آدمک‌ها از اون خبر بگیرن. همیشه آدم‌ها فقط از هم دیگه و تازه اون هم همین‌طوری و الکی می‌پرسیدند «چه خبر؟» به خاطر همین کلاغه دست پاچه شد و گفت «در پانزدهم همین ماه آمریکا و فرانسه جنگ می‌کنند و چهارده میلیون و هفتصد و چهل و نه هزار و سیزده نفر کشته می‌شن» پسر باز هم خندید و گفت «که چی بشه؟» کلاغه خیلی پکر شد فکر می‌کرد حالا که یکی از خبرهای محرمانه خدا را لو داده پسر از تعجب آنفاکتوس می‌کنه. پس خودش رو عقب نکشید و گفت (مثل گوینده‌های اتو قورت داده! تلویزیون) : «طبق آخرین اخبار مجنون در سی و دو هزار چهاردهمین نامه خود برای اقناع والد گران‌مایه خویش تقاضای یک ماه استمهال کرده است.» پسر گفت«کلاغ جون فکر نمی‌کنی این مجنون یک چیزیش می‌شه؟» کلاغ آدامس‌اش را تف کرد بیرون و گفت «آخه پرانتز! تو چه جور خبری می‌خوای؟»
- «جُک تازه چی داری؟ کتاب متاب چی داری می‌خونی؟»
- «حال داری چند ساعتی بحث فلسفی فس‌فسی بزنیم؟»
- «من آره ولی خوب حوصله این‌ها سر می‌ره که دارن با هزار امید و آرزو و خیلی چیزای گنده این سطر رو می‌خونن تا به یک نتیجه‌ای برسن. تخمک می‌شکنی؟»
-« بریز بابا! آرژانتینی دیگه؟»
تق تق تق تق ، کلاغ و پسر نشستن و برای این که حوصله آدمای دیگه را سر نبرن 23 سال فقط تخمک آرژانتینی شکوندن و به سقف نگاه کردن و به هیچ چیز حتی هویج حتی دستشویی حتی IE7 فکر نکردن.
-« حالا تو چرا اینجا نشستی؟»
-« می‌خوای یه قصه برات بگم؟»
-« بابا حال و حوصله داری. اونقدر قصه گفتن که من حتی اگه با هواپیما هم برم باز هم دیر به خونه می‌رسم. ولی خوب بگو چه کار کنیم؟»
یک خدا بود و میلیون‌ها آدم. میلیون‌ها پسر و ...
-«حال نگیر دیگه، داستان در داستان حالمو به هم می‌زنه.»
همه قصه‌ها تکراری‌ان حتی قصه من، فقط جای عددها با هم عوض می‌شه به خاطر همین کار خدا خیلی سخت نیست یک الگوریتم می‌نویسه و از یک طرف یکی می‌افته توش و از اون طرف یکی میاد بیرون فقط خدا الگوریتم‌اش درسته. آدما از روی دست خدا که نگاه می‌کنن یک الگوریتم‌هایی می‌نویسن... که بی‌خیال چه کار داریم. من توی الگوریتم آدم‌ها نپریدم. به خاطر همین جای این که یک عدد صحیح بشم شدم یک عدد گنگ خیلی گنگ اونقدر گنگ که حتی توی کتاب ریاضی کلاس اول نمی‌شد نوشت. ولی خوب حوصله‌ام از رادیکال و انتگرال و دیفرانسیل سر می‌ره. اونا گنگ‌هایی هستند که الکی پیچ و تاب خوردن یک گنگ ساده که مطمئنی هیچ وقت توی دنیا جواب نداره خیلی قشنگه، آدم رو خواب می‌کنه.
- «خودت هم می‌فهمی چی می‌گی؟»
مهمه مگه؟ نذاشتی قصه‌مو بگم. آدما فکر می‌کنن که خط سرنوشتی که اونا رو به هم وصل می‌کنه توی آیینه کف دست‌ها می‌افته. هی سعی می‌کنن اون رو بخونن می‌گن 18 هست یا 81 است ولی خوب بین همه این آیینه‌ها یک دست بود که کف‌اش فقط نوشته بود هشت، هشت خالی و هیچ یکی در دو طرف‌اش نبود. این دست مال پسری بود که براش مهم نبود کف دست‌اش چی نوشته. چون فکر می‌کرد چیزهای مهم‌تری برای خواندن است که خواندن کف دست مقابل اونا کار بی‌خودیه. پسر خط سرنوشت‌اش را ول کرده بود که هر جا که می‌خواد بره. خطه هم این طرف سر می‌کشید و اون طرف سر می‌کشد. دور آدما می‌چرخید. ولی هیچ وقت به هیچ کس نمی‌رسید. پسر چون خیلی هوای خط سرنوشت خودش رو داشت برای این که اون رو ضایع نکنه هر وقت یک خط سرنوشت دیگه می‌خواست بهش بخوره جاخالی می‌داد. حتی موهاش رو هم زد که وقتی خدا حوصله نداره، خط‌های الکی به سرش نخوره. می‌نشست و طور همین به خط سرنوشت‌اش نگاه می‌کرد که کجاها داره می‌ره
«مثل من که دنبال خط سرنوشت آدما راه می‌افتم و دیرم می‌شه؟»
آدما همیشه فکر می‌کنن دیر می‌شه. نمی‌دونم این همه وقت رو برای چی می‌خوان؟ برای پسره هم فکر می‌کردن دیر می‌شه. ولی پسره می‌دونست که خط سرنوشت‌اش اونقدرها هم خر نیست.
«باز هم تو قصه‌تو نگفتی. قصه یعنی این که خط سرنوشت کجاها می‌ره. کجا به سد می‌خوره. چقدر تو راهه...»
«مهمه؟»
«نمی‌دونم.»
«من هم. ولی خوب برا این که قصمه‌مون یه کم شبیه قصه آدما بشه آخراشو حتماً باید بگم نه؟»
«نمی‌دونم»
«پسر یک روز که داشت رفتن خط سرنوشت‌اش رو نگاه می‌کرد، دید غیژ از کنار یک دختر رد شد بعد کمی دنده عقب گرفت باز رفت. اگه خط سرنوشت به اون دختر می‌خورد، قصه پسر هم می‌شد مثل همه قصه‌ها. قصه‌ی خط‌های سرنوشت که یک روزی به هم می‌خورن. پسر فکر کرد که چرا باید قصه‌اش با بقیه فرق داشته باشه؟ به خودش گفت چون این طوریه که فکر می‌کنم زنده‌ام. ولی پسر هم یک عدد بود مثل همه عددها ولی خوب گنگ بود. حتی برای خودش. گفت؛ شاید این خط سرنوشتی که از کنارش رد شدم از این طوری بودن خوشش‌بیاد. نیومد هم نیمود. ولی باید بیاد. همه‌ی عددهای صحیح از عددهای گنگ خوششون میاد ولی می‌ترسن اینو بگن. اصلاً همه‌ی عددها گنگ‌ان بعد که می‌پرن توی الگوریتم اجتماع می‌شن صحیح ولی خوب بعضی‌ها نمی‌پرن. شاید اون هم نپریده باشه. شاید به خاطر اون من هم پریدم. حالا که داریم رد می‌شیم، سلام بکنم.»
حالا قصه اینجاست. پسر سلام کرده. داره آواز می‌خونه و می‌خنده مثل همیشه مثل وقتی که سلام نکرده بود. شاید بعد یادش بره باید بخنده ولی این چقدر مهمه؟ نمی‌دونم. اون داره هنوز به خط سرنوشت خودش نگاه می‌کنه. بعضی خط‌های دیگه هستن که اون دور و بر پرسه می‌زنن و می‌تونن یک کارایی بکنن به خاطر همین داستان همینجا خوابیده. وایستاده. خطه دیگه نمی‌ره جلو مثل این که خطی که هیچ وقت به تابلوهای کنار جاده نگاه نمی‌کرد حالا منتظر یک چراغ راهنماست که بگه؛ برو این وری. فقط همین. فقط به خاطر این وایستاده.
کلاغه پوست تخمک‌های توی دست‌اش را پرت کرد روی عدد شماره صفحه و گفت:
«بابا زودتر می‌گفتی. خوب جایی اومدی. کار من همینه. خط‌ها رو به هم وصل می‌کنیم. خط‌ها رو پاک می‌کنیم و این جور کارا. بسپرش دست خودم. حله. جورش می‌کنم برات. کاری نداری؟ من باید برم، آژانس اومده تا باز سه نشه و به خونه برسم. خوب باید قول بدی وقتی آدم‌تر شدی بگی که خط سرنوشت‌ات کجاها رفته آخه برای چسپوندن خط‌ها به هم لازمه سرو ته‌اش معلوم باشه.»
قصه اینجا باید تموم بشه. خیلی بد شد که قصه این طوری ساده و سرراست تموم می‌شه. ولی خوب کاری نمی‌شه کرد. فکر کنم کلاغ اونقدر خر نیست که بذاره خط‌ها خیلی صاف به هم برسن ولی خط پسرک نمی‌دونم چه شه که همین‌طور داره وول می‌خوره مثل این که دل درد داشته باشه. درد داره ولی خوب محل‌اش از اینجاهایی که من نشستم زیاد مشخص نیست. ببخشید مثل این که سرویس من هم اومد. باید برم.
11/1/81. پارک آزادی شیراز

پنج شعر کوتاه
سعید توکلی

کافتریا
های مرد هندو
نمی دانم چه می شودم
چه بگویم به زبانت
افیون بده
از چای و سیگار!

تخت جمشید
از پله ها بالا می آید
مرد هندی
پیشکشی است

چای در لیوان پلاستیکی

ظهر
از چشمهای خانه پیدا میشوم
آدم ها گنگ ترند از دور
خاصه که هندی باشند و زبر و تنهایی
جاری باشد
بر سنگفرشهای کوچه

خیابان
پیاده روهای لوکس!
از دهان کدام تلخی می گویند
خلط‌های تنتان

لورکا
هیچ ربطی ندارد
پنج دختر چینی
شاد.
من دلم گرفته

۱/۰۳/۱۳۸۶

الف 315

ایستادن، نشستن، خوابیدن
یادداشتی از محمد خواجه‌پور
فکر می‌کنی قرار است چیز خاصی عوض بشود. می‌دانی روزها بر همان مدار خواهد چرخید و باز اصرار می‌کنی که چیزی عوض خواهد شد.
بیل را بر می‌داری و باغچه ذهن را هی زیر و رو می‌کنی. ریشه‌هایی را می‌جویی که می‌دانی بسیار سال است خشکیده و از آن شادی نمی‌روید. و این باید غمگین‌ات کند. یک حس دوگانه از این گرد و غبار فراموشی بر همه چیز نشسته. و انگار این سرنوشت محتوم همه است. فکر می‌کنی باید دلگیر شوی.
آنقدر روزهای پیشین را در شعرها، داستان‌‌ها و یادداشت‌ها پس و پیش کرده‌ای که نمی‌دانی باید به چه چیز تازه اشاره کنی که تو را نشان بدهد. تو را نشان بدهد به مردمی که نظاره‌ات می‌کنند. به مردمی که در یک رسم گیر کرده‌اند که باید به تو شادباش بگویند و باید بخندند اگر خستگی این همه راه نرفته بگذارد.
کودکی‌ یک شورِ حالا فراموش شده بود. نه نوستالژیای قشنگی که با یاد آن شب سیاهی در نوجوانی رنگ بگیرد و در میان‌سالی شعری از آن بروید. نه افتخاری که بشود مغرورانه با آن سینه سپر کرد. چیزهایی را نگه داشته‌ای که برای خودت زیباست. این که کلاس اول وقتی در بیستمین املا نوزده گرفتی چقدر گریه‌ کردی. این که کلاس سوم ابتدایی را بی‌خیالش شدی و می‌خواستی سریع‌تر به پیش بروی. این که از همان موقع مرض خاطره‌دار شدن را داشتی و ازمعلم‌هایت نوشته‌ای و هنوز هم همان مرض را داری و همان برگه بد خط را «خانم سارافزون معلم خوبی است»
نمی‌دانی از کجا ریشه گرفته است. دیگران می‌گویند آن مرد، آن زن، آن بزرگ من را متحول کرد. و تو تلخی خارهایت را از یک خشکی بی بدیل گرفته‌ای. رویدن در یک شوره‌زار. شوره‌زاری که همچنان به آن دلخوش کرده‌ای و هیچ دلخور نیستی که در اینجایی. اینجا خانه توست و ممکن بود هر جای دیگری، هر ویران‌سرای دیگری خانه تو بود.
و حالا در این خشکی آن طراوات کم‌کم بخار شده است و از تو یک جرثومه از تلخی مانده است. چون درختی که در بادها رقصیده و رقصیده و حالا بی برگ و بار، لخت و عور ایستاده که تماشایش کنند. نمی‌هراسد از زشتی خود در نگاه دیگران. نمی‌هراسد از این که دوباره بادی بیاید و بی برگ برقصد. نمی‌هراسد و ترک‌هاش لبخند تلخی است به سبزه‌های تازه رسته. نمی‌هراسد از پیر شدنی که شده است.
بی مخاطب می‌نویسم نه این که کسی نمی‌باشد که بشنودم نه این که تنها باشم. بلکه تنهایی را خاک کرده‌ام. فقط در کنار آدم‌هایی بوده‌ام که توانسته‌ام محترم بدارم‌شان و دوست بدارم بی واژه. با لبخندهاشان خندیده‌ام و با گریه‌هاشان سکوت کرده‌ام. سعی کرده‌ام فهمیده‌امشان و گاه فکر کرده‌اند چه گیاه چموشی. از کوچک‌ترین دلخوشی سرمست شده‌ام از کوچک‌ترین لذت. و خندیده‌ام و خندانده‌ام و به آنچه بوده‌ام فکر کرده‌ام و زجر کشیده‌ام و لذت برده‌ام و شادمانه این راه آمده را نگاه می‌کنم و نمی‌خواهم برگردم.
دور می‌ریزم و دوباره شکوفه می‌زنم. می‌دانم نمی‌شود. خستگی‌هایم را از دوش این همه سال بر می‌دارم. می‌دانم نمی‌شود. تمام روزها تمام ساعت‌ها را می‌دهم که ساعتی برای خودم باشد. می‌دانم نمی‌شود.
سلام! ظهر که از خواب بیدار شوم. می‌بینم خودم هستم. هنوز خودم هستم و او که خودش است و کنار من است.
محمد خواجه‌پور. 24/12/85

مرا با خود ببر
شعری از نرگس دادوند
دستهايم خالي ست
تمناي مرا ببين !
مرا با خود ببر !
دلم تنگ است
هوايي شده ،
سخت گرفته ...
از سرزمين قلبهاي پوچ وتو خالي
از خلايقي که فکرهاشان بوي پول وغرور مي دهد
چهره هاشان نمايانگر ريا وغرور است
مرابا خود ببر !
سوي آب ،
آفتاب ،
پاکي وزيبايي ،
سوي محفلي که بي ريا باشد ،
محفلي که باصداي عشق ومحبت آشنا ست ،
محفلي که پر شده از بوي خدا....
خدايي که هرلحظه با او بودن آرامش است
مرا باخود ببر !
به سرزمين سکوت وخالي از نيرنگ
رهايم ساز، از اين سرزمين پول پرست وخالي از معنويات
مرا باخود ببر!
آی آدم‌ها
شعر از سهیلا جمالی
آي آدمها كه شاديد
مگر نمي بينيد،آن طرف تر
مردي گريه مي كند
زخم خورده و مرهمي مي خواهد
آي آدمها
آه،مگر نمي دانيد
غرورش زنگار گرفته؟
نامردي بي مروت
قلبش را
خال گرفته؟
آي آدمها!
آي آدها شما ديگر چرا؟
ببينيدش
سرش را پايين گرفته
دستش را بالا
آي آدمها كه مدعي حقوق بشريد
او كمك مي خواهد
كدام يك حاضريد
گوشي شويد برايش
آي آدمهاي راحت طلب
بپاخيزيد
آن طرف تر
آن مرد گريان و تنها
شما را بي صدا
ندا مي دهد
آي آدمها ببينيد
آن مرد زخم خورده
آن غرور زنگار گرفته
آن سر پايين و دستان بالا
لااله الا الله
اين هم از آدمهاي حالا
عشق حسینی
شعری از حبیبه بخشی
كربلا يَعنهِ حسين سرش از عشق
كربلا يعنه فرات.دجله.دمشق
اي خدا اَنكه ابوالفضل تشنه وا
اِسكهِ اندازه‌ي اي صبر اُشنِوا
اي خدا اِسكه حسين ياريش نِكِه
حتي يك ذره، وفاداريش نِكِه
دنيا اي تَرَمِندسون اي خدا
اي هَمَه ظلم و جفا بَرتِه كُدا
اي خدا دنيا چه تَهري وابُزن
بعضي آدَمِن و بعضي چُن بُزن
اَنيا كه فكر اَكنن خيلي خشن
نادَنِن كه جاش تِكِ غرق تَشِن
اي خدا يا غيرت مردي كوچو
طاقت هرغصه و دردي كوچو
تِكِ دنيا بِشتَرُش مرد اُمندِي
آدمياش طاقت درد اُمنِدي
هركه اَم يك ذره درد اُشكَشي
اَكهِ جوم واسه خدا يا زِيتَري
طاقت هيچ دردي اُمنيستِن خدا
مَهزِ چه درد اُتفِرِستا بَرِما
اي خدا درد مَهزِ امتحان اَتِش
وَله باز شكرُت خدا خيلي خَشش
دِگَرَم خَشي اَتش بَرِ امتحان
كه چه تَهرِني بِخرِنيك لقمه نان
آيا شكرگذار نعمتُت اَبِن
يا فقط بِخرِ نو يك جا آخَتِن
چه ابي كُلِ جوون حسيني وا
هَمَشو راه امام خميني وا
وَله دنياش، دنياي نامردي‌اِن
دنياي مكر و فريب و سردي‌اِن
18/11/85
برای اولین بار
شعری از اعظم سعیدی
براي اولين بار
قرار است شعر بگويم
اما نمي‌دانم از چه؟
...از كوه، از دشت يا ياس‌هاي كبود
فقط مي‌دانم بايد شعر بگويم
پس مي‌گويم از ياس‌هاي كبود باغچه‌ي مادربزرگ
قرار است اشك بريزم
اما نمي‌دانم بهر چه؟
بهر غم يا شادي
فقط مي‌دانم اكنون در حال گريه كردنم
پس مي‌گويم براي بال‌هاي شكسته‌ي گنجشكك آرزو
قرار است راهي غربت شوم
نمي‌دانم كجا،تا كي،براي چه؟
فقط مي‌دانم مي‌روم
پس مي‌روم بي‌آنكه به فكر غربت چشمان خاكستري تو باشم
قرار است بميرم
نمي‌دانم چرا؟شايد خطا كردم
فقط مي‌دانم دو سه روزي بيش نيستم
پس مي‌ميرم و حسرت با تو بودن را نيز با خود مي‌برم

قرار بود شعر بگويم
قرار بود گريه كنم
قرار بود بروم و قرار بود...
و بعد از اين همه...
كسي از راه رسيد و گفت:
و قرار بود بميري!!!..
و من حالتي مابين اشك و حسرت و ترديد
غریبه
شعری از هدی موغلی
اي غريبه، اي ناشناس خواستني
تو آرزوي لحظه‌ي دل‌بستني

اومدي به شهر چشام مثل بارون
تو چه زيبا با صداقت شدي مهمون

توي قلبم عشق پاكو كردي ترسيم
اي غريبه، اين تروونه به تو تقديم

اي غريبه با من بمون
آهنگ يه آوازم بده
با حرفاي خوب و قشنگ
نغمه به اين سازم بده

اگه خواستي هديه بدي
يه دل همرازم بده
تو آسمون آرزو
با عشق پروازم بده

اي نازنين تو شهر عشق
يه قصر آبادم بده
دستي به كش به حرف من
شوري به فريادم بده

آهسته و يواش يواش
وابستنُ يادم بده
اگه نخواستي تو منو
اونوقت تو بربادم بده
من-تو
شعری از سمیه کشوری
من
در جفت گيري لحظه ها
به دنيا آمده ام
حادثه اي بي نظير
با اسمي بي نام
و شهري
در ناکجا آباد
اصلييتم همين
کارم
کاشتن رز سفيد
روي خاکهاي بي جان
تا طراوتي دوباره
نگاهم پروانه اي
پروازم پرستويي
-
تو
از هبوط حادثه اي نا بهنگام
در لحظه اي نا فرجام
پا به اين کره ي بي نهايت وسيع
و به ظاهر زيبا
که به اندازه ي تو حقير است
گذاشتي
نامت زالو
که مي مکي تمام وجود اين درخت سبز را
کاش
زالو اي بودي
که مي مکيدي تمام اهريمن هاي وجودم را
در تالاب نگاهم
يک نيلوفر مرده اي
من ناسي تمام لحظه هايم
که تراکم غم را حس مي کند
تو چون سمندري
که خاموش مي کني
آتش عشق را
در مقبره ي قلبم
تو ملعبه ي دست هاي مني
ساعت که چهار شد
چهار بار نواخت
دنگ
دنگ
دنگ
دنگ
من تابوت روحت را
به گورستان زنده ها مي برم
شلیک خنده
معرفی کتاب «رفاقت به سبک تانک» از مصطفی کارگر
يادداشتي روي مجموعه داستان رفاقت به سبک تانک/ داوود اميريان/ انتشارات سوره مهر/ چاپ دوم 1384
وقتي کتابي را در دست بگيري که در قطع خشتي باشد و توي تمام صفحاتش يک عکس نقاشي کرده باشند و فونت کلماتش هم درشت باشد، خيلي هوايي مي‌شوي که ببيني چگونه کتابي هست. تازه گوشه‌ي بالاي سمت چپش توي يک دايره عنوان کتابهاي طلايي رويش نقش بسته باشد و برنده جايزه بهترين کتاب دفاع مقدس بخش کودک و نوجوان سال 83 را هم يدک بکشد، براي زيادشدن شوق به خواندنش بس است. وقتي نويسنده‌اش، نويسنده‌ي کتاب «خداحافظ کرخه» باشد – حتي اگر آن را نخوانده باشي و فقط نقدها و تعريفهايش را خوانده باشي – و بداني داوود اميريان است که باز در حوزه ادبيات پايداري نوشته آنهم به صورت طنز،‌ ديگر هيچ دليلي نمي‌ماند براي نخواندنش. اسمش که ديگر طنز بودن کتاب را داد مي‌زند: رفاقت به سبک تانک. چهل و هشت داستان طنز در صد و دوازده صفحه. با کلي نقاشي کاريکاتوري.
اميريان اين داستان‌ها را بر اساس خاطرات دفاع مقدس نوشته است. اکثر داستان‌ها در حد دو صفحه و کمتر است. زبان طنز و خودماني کتاب، چنان خواننده را درگير خود مي‌کند و با خود همراه مي‌کند که با تمام شدن هر قسمت انگار هنوز مي‌خواهي لبخندت تمام نشود. اشاره به شوخي‌ها و اذيت‌ها و تکيه‌کلام‌هاي موجود بين رزمنده‌هاي جبهه از نکات قابل توجهي است که مشخص مي‌کند نويسنده درصدد توليد طنز نبوده است. بلکه تنها به روايت لحظات شادمانه و تفريح‌گونه‌ي حتي حين درگيري پرداخته است. به طوري که بارها در تنهايي خودت بلند بلند خنديده‌اي و دوباره...
داوود اميريان 10 سال بيشتر از خودت بزرگتر نيست. لحن پر از شيطنت داستان و روحيه‌ي جوان نويسنده خيلي به صميميت کتاب و دلنشيني آن کمک کرده بود
22/12/1385
شام تار
نوشته‌ای از ابراهیم اسدی
کم کم آب چاهي که وسط يه دشت بزرگ قرار داشت و دور تا دور آن را سيمهاي خاردار گرفته بودند مي خواست سرازير شود.کسي نمي دانست در اين قحطي چطور چاه پر از آب شده بود!شايد بخاطر غم و غصه ايي بود که در دل چشم خود داشت.آسمانرا نيز کم کم شرم فرا گرفته بود و خجالت ميکشيد که او را سيراب نکند و شايدديگر از فردا نمي توانست به نگاه چشمه زل بزند و بخاطر همين بود که او را پر از آب کرده بود تا با همان زباني که مثل تير کشيدن مغز انسان هست و گوش هر کسي را کرد ميکند بگويد:چاه من خسيس نيستم.من سخاوت دارم ديگرهيچ وقت رويت را از من برنگردان.حال که چاه از اين حرفهاي آسمان بغض گلويش را پر کرده بود و از اينکه اين همه سال غم بي آبي را در درون خود جاي داده بود ديگر داشت کم کم شکاف بر ميداشت به نحوي که انگار مي خواست بترکد يا منفجر شود.و کم کم قطره هاي اشکي که سرازير ميشد به سيل تبديل ميگشت و از چاه سرازير ميشد.انگار بدنيوسيله مي خواست بگويد:آسمان آب برايم يادآور لحظه ي لطيف با تو بودنه و زلالي آب به معناي آخرين پناه واسه بودن من.خلاصه نمي دانم شايد هم از شادي زياد بود که مي خواست اينطور با جاري کردن قطرات اشک خودم زمينهاي اطراف خود که از عطش له له مي زدند رو کمي سيراب کند.
در همين حال بودم که روي تخت خود نشسته بودم همان که تا رويش مي نشستم و دراز ميکشيدم صداي گوش خراشش آتاق را پر ميکرد ولي لذتش به اين بود که هنوز هم منو به بالا و پايين مي برد.بلند شدم کمي به در و ديوار زل زدم و بعد به سقف اتاق نگاه کردم.از بي خوابي پنجره اتاق را باز کردم نسيم خنکي از لا به لاي پيچکهايي که به دور نرده هاي بالکن اتاقم گره خورده بودند به صورتم وزيد و برخورد ملايمي با مژه هايم داشت.ولي بخاطر سرد بودنش چشمهايم را براي لحظه ايي بستم.نگاهم در آن سکوت رفت به سمت آسماني که در آن شب , پر از الماسهاي براق شده بود که همه آنها آن شب ميخنديدن و آنها هم از اينکه چاه غصه هايي که در دلش مانده بود را بالاخره خالي کرده بود شاداب بودند. ولي ماه آن شب يه جور ديگه بود و حال و هوايي ديگر داشت انگار هر چقدر چاه سبک شده بود به آسمان اضاف شده بود و چهره اش از هميشه سنگين و خسته تر به نظر مي آمد,طفلک چقدر دلش گرفته بود.هنگاميکه نصف خود را از من قايم و به پشت ابر رفته بود تا من او را نبينم و پيدايش نکنم من از همين پايين يواش در گوشش گفتم:ماه جونم امشب قلکي که در عين, خودت که مي دوني در اوج تنگدستي پرش ميکردم تا سطحش کمي بالا بياد و اونو با ده تومنيهايي که ذره ذره تو زمستون سرد مامانم ميذاشت کف دستم به عنوان پول تو جيبي پر کرده بودم, اخه مي خواستم باهاشون اون جوجه هاي توپول موپول قشنگي بخرم که وقتي بين دوتا دستت ميگيريش و لمسش ميکني از ظريف بودن پرهاش تو هم دلت غش ميره اما نمي دوني اون چه حسي داره چون هيچ فضايي واسه اينکه بالهاشو تکون بده نداره انگار وسط دو ديوار با نرده هاي بلند با مفتولاهايي که اونو فشار ميدهند قرار گرفته. آن موقع هست که حس ميکند در بدترين سلول انفرادي زنداني شده که حتي مقداري دانه هم واسه ي خوردن ندارد.ولي از همه ي اينها گذشته بجاش هر بار که سکه ايي توي قلک مي انداختم و صداي قشنگ ترک و روي هم افتادن سکه ها رو ميشنيدم باز هم بهم اميد ميداد.ميخوام امشب اونو بشکنم تا بهت ثابت کنم ماه تو تنها همدم شبهاي بي کسي من هستي مي دوني مي خوام با اون پولا چيکار کنم؟مي خوام با نصفش اون نيمه نازت که پشت ابر جا گذاشتي و و باهام قهر بود رو بخرم چون من تمام ماهمو مي خوام.با بقيشم مي خوام مداد رنگي بخرم و اگر در حد توانم باشه زيباييه نازتو بکشم.
ماه منتظرم بمون فردا شب با دست پر ميام پيشت.
مجمع عمومی سیزدهم
سيزدهمين مجمع عمومي انجمن شاعران و نويسندگان گراش در تاريخ 18/12/1385 در ساعت 4:15 با حضور مسئول خانه فرهنگ جناب آقاي صلاحي و ساير اعضا در خانه فرهنگ گراش برگزار گرديد. در اين نشست روند نزولي يا صعودي الف و همچنین تشکیل انجمنی مختصص شاعران کلاسیک مورد بررسي قرار گرفت. در انتخابات اعضای گروه دبیران از میان 21 حاضر در جلسه:
آقاي محمد خواجه‌پور با 20 راي
خانم نرگس اسدي با 16 راي
خانم‌ها بخشي و نادرپور با 14 راي
و خانم نجفي با 12 راي
به عنوان هيت دبيران كار خود را آغاز نمودند!

الف 314

آن مرد با اسب
شعری از اسماعیل فقیهی
مرد اسب سوار
مرده بر اسب ابلقش
پای خسته اسب
دل مرده مرد
شهر دور دور
فراری از طاعون
خیالی پوچ
دهانی تلخ
* * *
مرد اسب سوار
مرده بر اسب ابلقش
نه هدیه‌ای برای کسی
نه چشم کسی برای او
نعش کشان اسب می‌رود
پشت به بادی که او را می‌خواند به شهر قدیم
برگرد! برگرد!
* * *
اسب ابلق با سواری مرده
پای کشان... خون ریزان...
سرابی از مادیانی سرخ
در آسمان غروب
رو بر می‌گرداند
خیالی از شیهه‌ای در دل
آرام دم فرو می‌کشد
* * *
سایه‌ای از اسب ابلقی مرده
افتاده در کنار مردی مرده
ردپایی از خونی سیاه و مرده
از شهر قدیم با مردمانی پیشتر‌ها مرده
تا بیابانی دور
* * *
مهتاب همه جا یکسان می‌تابد

شطینت خیلی عزیزه
شعری از مصطفی کارگر (طوطی جنوب)
اين روزا دلي که پاکه واسه زير بشکه خوبه
شيطنت خيلي عزيزه روراستي جاش ته جوبه
يه دروغ بگي هزارتا منفعت ميره تو جيبت
ولي حيف که کرمو ميشه صندوقاي سرخ سيبت
ديگه امضاها دروغه همه تشنه‌ي مقام‌ان
با هزار فيس و افاده بنده‌ي مقام و نام‌ان
ساده‌ي ساده بخنديم به همه غماي دنيا
شاديا خوب و قشنگن وسط بلاي دنيا
من و تو تو اين زمونه يکي‌مون بديم يکي خوب
آدما عجيب غريبن يکي منفور يکي محبوب
طبق فرموده‌ي رهبر تو اداره‌ها فساده
آدماي چن‌تا شغلي توي مملکت زياده
هيچ کسي مثل کسي نيس يکي گرگه يکي حوره
تو آپارتمان محشر گدا و رييس يه جوره
9/12/85

آینه
شعری از سمیه کشوری
من تصويري از
معکوس شده ي
يک آينه ي بي غبارم
در پس سجاده ي
هزاران نقش خودم
در نگاه تبدار آينه ها
به نکوهش صداي آينه فکر مي کنم
سراب است
آنچه در دوردست‌ها مي بينم
قرار نيست اتفاقي بيفتد
من تصويري از
ابتداي گذشته
و انتهاي آينده اي
مبهمم
قرار نيست بمانم
و نمي مانم
به فردا فکر مي کنم
و در ديروز مي مانم
من زندگي نمي کنم
مي جنگم
هر روز ، هر لحظه ، هر ثانيه
با خودم
با همه
سراب است
دنياي فردا
دنياي ديروز
به آينه فکر مي کنم
خودم را درونش مي بينم
پچ پچ ها شروع مي شود
مغشوش است افکارم
چشمان بسته‌ام متحرکند
و حقيقتي که ناگفته تلخ است
قرار نيست اتفاقي بيفتد

بی رهگذر
شعری از حجت عابدی
آخرین خداحافظی را فراموش نخواهم کرد
انگاه که
اشکهای سرد بیابان
نظاره کر بود
و لبهایت
بر جاده بی پایان
و بی رهگذر
بوسه می‌زد فراموش نخواهم کرد

سیری در سرزمین نور
قسمت دهم سفرنامه حج جواد راهپیما
• از كنار مرقد مطهر رسول گرامي (ص) كه عبور ‌كرديم درّ درياي عاشقان شروع به باريدن كرد آتشي در دلهايمان شعله‌ور ‌شد و شمع وجودمان را آب كرد سوزناكترين لحظات عمرمان سپري مي‌شد و نور به اعزا نشسته بود تا اينكه در مسجد مقدس شجره كه ميقاد نام ديگر آن بود رسيديم غسل احرام عمره مفرده را انجام داديم و جهت دو ركعت نماز تحيت آماده ‌شديم بعد از نماز تحيت نماز مغرب را با جماعت مسلمانان خوانديم و عشاء را با جماعت شيعيان ادا نموديم و ستاره‌هاي آبي بودن ما را نظاره مي‌كردند سپس با همكاري روحاني كاروانمان تلبيه گفتيم و محرم شديم «لبيك اللهم لبيك، لبيك لا شريك لك لبيك ان الحمد و نعمه لك و الملك لا شريك لك لبيك» و سه بار اين تلبيه را تكرار كرديم. سپس به سوي نقل الجماعي حركت كرديم و با آن به سمت مكه معظمه به راه افتاديم. هوا چادري بود. رئيس كاروانمان گفت كه بايد هرچه سريعتر حركت كنيم تا قبل از اذان صبح به مكه برسيم و بتوانيم اعمالمان را با خيال راحت انجام دهيم و نماز صبح را با جماعت مسلمانان بخوانيم همچنين از اعمالي كه احرام را باطل مي‌كرد پرهيز مي‌كرديم تا با ضميري پاك وارد مكه مكرمه شويم.
شام را در نقل الجماعي خورديم و چه صفايي داشت در لباس احرام شام خوردن هرچه از مدينه منوره دورتر مي‌شديم به مكه معظمه نزديكتر مي‌شديم تا اينكه انوار شريف حضرت احديت چشمهايمان را جلاي ديگر بخشيد. آري شكوه و عظمت مناره‌هاي بيت ا... الحرام هر مفتون مهجوري را شگفت زده مي‌كرده و هر گداي مظلومي را شيفته خود مي‌ساخت مناره‌هاي بلند شهر مكه همچون مناره‌هاي شهر مدينه زيبا بودند و از آنها نور تلالو مي‌كرد.

۱۲/۱۰/۱۳۸۵

الف 313

دلم گرفت
شعری ا ز اعظم سعیدی
زمونه بد شده بود، اول جاتو ازم گرفت
صبح روز بعد شد و رد پاتو ازم گرفت
تا می‌خواستم به چشای ناز تو عادت کنم
مال اون یکی شدی و چشاتو ازم گرفت
یکی اومد تو رو جادو کرد با یک طلسم بد
تاثیرش زیادی بود، خنده‌هاتو ازم گرفت
تو با من حرف می‌زدی، اما نگات اینجا نبود
خدا خیرش نده هرکی نگاتو ازم گرفت
بعضی وقتا سخته تو این هوا ها بکشم
یکی اومد انگری اون هواتو ازم گرفت
خدا دوس نداشت من و تو مال هم باشیم
یه جور عجیبی، حس دعاتو ازم گرفت
دلم من تنگه واسه بوسه‌های بی بهونه‌ات
سرنوشت از حسودیش، لباتو ازم گرفت
تو پیانو می‌زدی، من واسه تو می‌رقصیدم
توی باغچه، زیر بارون، سازتو ازم گرفت
هوا که سرد می‌شد، گرمای دست تو آرومم می‌کرد
یکی با یه قلب سنگی دستاتو ازم گرفت
یادته گفتی بهم، برو دیگه اینجا نمون
اون روزی قد تموم زندگیم دلم گرفت
اعظم سعیدی-16/11/85
تو رو كم داره دل من
شعری از هدی موغلی
اي دلخوشي، اي دلخوشي
من بدون تو مي‌ميرم
ديگه دنيا رو نمي‌خوام
بي تو از زندگي سيرم
اي تنفس بهاري
رنگ درياي شمالي
تو رو كم داره دل من
خونه از عطر تو خالي
دلم رو ناديده نگير
لبريز از تو گفتنم
نرو فراموشم نكن
راضي نشو به مردنم
بيا ببين، بيا ببين
بي تو چه زجري مي‌كشم
بي تو هنوزم خاليم
بذار كه از تو پر بشم
تو رو كم داره دل من
بي تو غم داره دل من
تو رو كم داره دل من
بي تو غم داره دل من

تکــــــرار ...
شعری از نرگس دادوند
زندگی تکراریست :
سال 86 از راه می رسد
روزها می گذرند
عمرها رو به فناست
همه در فکر خودَ ند
همه در فکر مُدَ ند
چه سالی ست ، چه مدی در راه است.
جیبها شُل شده اند
همه در حال خرید
چه کنند !
جز خرید دل خوشی ایی نیست.
در پس ثانیه ها
یک نفر میمیرد
سه نفرمتولد می شوند
آخرش چه !
همگان میمیریم
چه بیاییم و چه زودتر برویم
همگان برمی گردیم به جهان ابدی
همه در زیر ،زمین
همه تبدیل به خاک
روحها سرگر دان
آخرش هم تکرار
تکرار
تکرار

پیک نیک
گذر محمد خواجه‌پور بر تکنیک‌های ادبی
بیشتر فعل‌های زبان فارسی دارای شناسه هستند به همین دلیل باید در استفاده از ضمایر به ویژه ضمیرهای فاعلی دقت کرد.
با توجه به اصل ایجاز و گریز از لحن نثر، در شعرها معمولاً ضمایر فاعلی در ابتدای جمله آورده نمی‌شود. بیشترین کارکرد ضمیر فاعلی در شعر آوردن تاکید متن بر روی فاعل و کننده کار است. برجسته شدن فاعل به خصوص در شعرهای عاشقانه و از سوی دیگر در شعرهای نهلیستی بسیار دیده می‌شود.
اما ضمایر مفعولی و ملکی در شعر گاه به دلیل جابجایی در ارکان جمله باعث اشکال می‌شوند. باید پذیرفت که ضمایر به نزدیکترین رکن قابل ارجاع، ارجاع داده می‌شوند. یعنی ضمیر مفعولی جانشین نزدیک کلمه‌ای می‌شود که نقش مفعول دارد. رعایت نکردن این نکته شعر را گنگ و نامفهوم می‌کند.

سیری در سرزمین نور
قسمت هشتم سفرنامه حج جواد راهپیما
بامداد روز شنبه 26/4/1378 در حالي آغاز مي‌شد كه رو به سوي قبله الهي نماز عشق را اقامه مي‌كرديم و درس معرفت را از استاد انوار ازلي مي‌آموختيم. ظهر آن روز در كنار خانه حضرت فاطمه زهرا (س) به نماز ايستاديم و با دلي آكنده از صفا و صميميت زهرا (س) را صدا مي‌زديم و خداي را سپاس مي‌نموديم. هواي روز شنبه كم‌كم داشت چادر بر سر مي‌كشيد باز به سوي حرم مطهر نبوي (ص) حركت كرديم و قبل از آن قبرستان بقيع را زيارت نموديم سپس وارد مسجد نبي (ص) شديم. جاي عاشقانش سبز ابتدا اذن دخول را طبق معمول خوانديم و بعد زيارت پيامبر (ص) و فاطمه زهرا (س) را ادا كرديم آن روز قرار شد وداعيه بخوانيم اما مگر مي‌شد به هر حال با تمام علاقه‌اي كه به بودن در مدينه داشتيم وداعيه را خوانديم ولي دلمان را پيش رسول خدا به وديعه گذاشتيم اين بدان معناست كه هرگز ابدي وداع نكرديم آن شب را نيز در كنار قبرستان مقدس بقيع ستاره‌هاي آسمان را ديديم كه سر به سجود نهاده بودند و لطيفه‌هاي عشق را زمزمه مي‌كردند آري صداي سبز ملكوتيان طنين انداز مدينه الرسول شده بود و قطره‌هاي نور گونه‌هايمان را نوازش مي‌دادند. آن روز نيز در حالي كه بار سفر را مي‌بستيم گذشت زيرا فرداي آن روز قرار بود به سمت مكه معظمه با شور و حالي تمام حركت كنيم. آن قدر برايمان سخت بود كه در وصف نمي‌گنجد وداع از رسول و فاطمه و بقيع، هرگز باورمان نمي‌شد اما زيارت خانه خدا و ديدار از كعبه دلها قانعمان مي‌ساخت لحظاتي فراموش نشدني سپري مي‌شد هرچه اشك در بساطمان بود هديه داديم و با حضوري آشنا مهياي سفر شديم.
• صبحگاه روز يكشنبه 27/4/1378 با ستايش نور در آستان حضرت عشق آغاز مي‌شد و قافله مهاجر عاشقان پرنده‌وار پرواز را مي‌شناختند و بال‌هايشان را منور مي‌ساختند و براي سفري ديگر به دياري لبريز از احساس و عطوفت كعبه دل‌ها آماده مي‌شدند آن روز به زيارت مسجد نبي و قبرستان بقيع رفتيم و تاجر اشك بوديم و گداي عشق. عصر آن روز هنگاميكه سوار نقل الجماعي ‌شديم سوز هجران رسول (ص) چشم‌هايمان را باراني ‌كرد و گونه‌هايمان را دريايي ‌ساخت و دعاي خير دست‌اندركاران قصر الدخيل بدرقه راهمان شد