۷/۰۴/۱۳۸۵

الف 290

دو شعر کوتاه از صادق رحمانی
خانه(1)
چون كهنه رباطي است
جهان گذران
وين خانه‌ي كاهگلي از آنِ دگران
خانه(2)
در حسرت پيراهن بي‌رنگ توام
اي خانه‌ي بي سكينه
دلتنگ توام

اشک و خورشید
شعری از خدیجه بهادر
Flowers are laughing
Birds are singing
Why?
Sky is raining
But
One thing is crying
That is sun
Sun is in tear
Can’t see
Happy flowers
Happy birds
Sun hide behind the clouds.
However
Sun hope to see their
Sun wait to see blue and clear sky
Again and again

حرف‌هایت برای رویاهایم
شعری از مرضیه قربانی
چقدر زیبا بود
آن هنگام که چشمانت را
غرق شادی می‌دیدم
شادِ شاد
تو مهربان‌تر بودی
از درون خستگان دیار عالم
کلامت زیبا
حرفت شاد
چشمانت مهربان
و روحت پاک
چقدر زیبا بود
وقتی تابلوی بی روح کلاس را
با کلمات گلباران می‌کردی
چقدر زیبا بود
آن حرف‌هایت که به دل می‌نشست
و آرام بر رویاهایم گذر می‌کرد.

یک دروغ
شعری از فاطمه آبازیان
سیاه است و گیرا
-شب های من-
تاریکی های پر از التهاب
ستاره ها
همچنان چشمک می زنند...
... نه تو خورشیدی!
نه من آفتابگردان!
نگاهت را به صورتم مپاش
نمی سوزاند
تن داغش
گونه هایم را
سرد است
پتویی بیاور برایم
باید امشب
رازی فاش شود
حق با توست
دوستت ندارم
اما
خط هفدهم
معکوس یک حقیقت است
"نمی دانی بدان!"
21/6/85

یک رباعی از علی داوری‌فرد
یک لحظه اگر توجه‌ام جلب شود
شاید که تو هم توجهات سلب شود
ساده منگار زیر باران بی چتر
شاید که نگاه‌مان به هم قلب شود

گزارش دوازدهمین مجمع عمومی انجمن شاعران و نویسندگان گراش
دوازدهمین مجمع عمومی انجمن شاعران و نویسندگان گراش ساعت ده و نیم روز جمعه 24 شهریورماه آغاز شد.
25 نفر از اعضای انجمن در این جلسه حضور داشتند. مصطفی کارگر به عنوان دبیر دوره گذشته مدیریت جلسه را بر عهده داشت. در ابتدا هر کدام از مدیران گزارش عملکرد خود را بیان نمودند. زهره رهنورد دبیر مالی انجمن تعداد اعضا و مشترکین این دوره را 38 را اعلام کرد و هزینه‌های این دوره را ناچیز و در حدود 25 هزار تومان دانست در حال حاضر 229 هزار تومان در حساب انجمن وجود دارد.
خانم بخشی ،دبیر بانوان، حضور بانوان در این دوره را از نظر کیفی مطلوب دانست و گفت در این دوره 3 جلسه گروه دبیران برگزار شده و در 4 مراسم در بیرون از گراش، اعضای انجمن حضور داشتند. هر چند امکان برگزاری شب شعر و برنامه‌های عمومی در این دوره فراهم نشد و این از نکات ضعف این دوره انجمن است.
سیعد توکلی دبیر روابط عمومی این دوره را در ادامه دوره‌های گذشته دانست و بسیاری از آثار عرضه شده را فاقد ارزش ادبی برای ارائه به دیگر مجامع و مراکز ادبی دانست.
محمد خواجه‌پور دبیر انتشارات گفت که این دوره 25 شماره الف منتشر شده است و به طور هفتگی به جز یک شماره تمام شماره‌ها به شکل چاپی منتشر شده و آثار بر روی اینترنت قرار گرفته است. البته از این دوره آثار مطرح‌تر در سایت hcc.ir نیز منتشر خواهد شد. از برنامه آینده دبیر انتشارات، چاپ کتاب‌هایی از آثار اعضا است با توجه به قول هیات امنا خانه فرهنگ به زودی مجموعه داستانی منتشر خواهد شد. که در صورت مطلوب بودن نتیجه دیگر قالب‌های ادبی نیز مد نظر خواهد بود.

مصطفی کارگر سردبیر انجمن حضور خود را به دلیل مسافرت‌های متوالی در این دوره کمرنگ‌تر دانست با این وجود سردبیر انجمن به شکل منظم در جلسات ماهانه خانه فرهنگ و جلسات کاری با اداره ارشاد حضور داشته است. وی از برگزاری جشن جلسه چهارصد انجمن خبر داد که هزینه آن از سوی خانه فرهنگ تامین خواهد شد.
در ادامه جلسه با توجه به انتقال انجمن از کتابخانه به خانه فرهنگ تغییرات انجام شده در اساس‌نامه انجمن به رای علنی گذاشته شد که با اصطلاح دو تبصره از بند شرایط عضویت، اساس‌نامه به تایید مجمع عمومی رسید.
با نظارت عبدالعلی صلاحی مسئول خانه فرهنگ گراش انتخاب اعضای گروه دبیران دور دوازدهم برگزار شد که
محمد خواجه‌پور 23 رای
مصطفی کارگر 22 رای
حبیبه بخشی 22 رای
فرزانه نادرپور 18 رای
نرگس اسدی لاری 15 رای
را کسب به عنوان اعضای گروه دبیران انتخاب شدند. همچنین علی داوری‌فرد (9 رای) زهره رهنورد (7 رای) رضوان رهنورد (3 رای) اعضای جانشین گروه دبیران هستند.
در پایان از اعضا خواسته شد فرم‌های عضویت در انجمن را پر نمایند و با پذیرایی در ساعت 12 ظهر جلسه مجمع عمومی انجمن شاعران و نویسندگان گراش به پایان رسید.
مسئولیت هر کدام از اعضای گروه دبیران در نخستین جلسه این گروه مشخص خواهد گردید.

سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
ساعت دو و نیم یا ده، یادم نیست گم شده بودم مثل عقربه‌ای که یک نیروی خیلی بزرگ به جلو ببردش و دروغ بگوید روی بعضی از عددها که دوستشان دارد بایستد که بیشتر ساعت سه باشد تا ساعت هفت، یک جوری دیوانگی شاید نوشته شود. این طور در این خانه از این اتاق رفتن به آن یکی بعد یکی دیگر و افتادن روی این صندلی و آن رخت خواب. انگار آدم بخواهد دنبال چیزی بگردد دنبال یک هیچ مشخص دنبال مسواک یا ساعت خودش. دنباله عقربه های ساعتش.
توی حمام دوش را باید من باز کرده باشم. با لباس و با دمپایی ایستاده‌ام و آب روی سرامیک که می خورد دیوانه می‌شود و کمی می‌‌پرد بالا صدایی در می‌آورد و می افتد زمین، راه می‌افتد که برود گم بشود. راه می‌افتم که بروم بوی صابون تنم را وسوسه می‌کند. دانه دانه دکمه‌های پیراهنم را با یک موسیقی خاص باز می‌کنم. می‌اندازمشان زیر شلاق دوش، پیراهن پیر می‌شود یک پیری پر از طراوت. نگاهش می‌کنم که چه طوری انگار دارد جزغاله می‌شود. می‌بندم. انگار وجدانم می‌گوید در مصرف آب صرفه جویی کنید.
6/3/81 ساعت18:30

۶/۲۴/۱۳۸۵

الف 289

شش دوبیتی از حاج درویش پورشمسی
1
بیا نی جان ز دردت می‌سرایم
و بعدش از برای با وفایم
شما هر دو بدانید درد درویش
که از روز ازل داند خدایم
2
پیام من رسان بر یُردِ دلبر
بگو شب تا سحر باشم مسحر
اگر فکری ‌نشه بر حال درویش
فغانش دشت می‌سوزاند سراسر
3
بیا بیرون عزیزم با بهانه
بسازم از برایت آشیانه
بدانی قول درویشت درسته
که تا دیگر نگویندت چاخانه
4
بسازم کلبه‌ای درویش‌گونه
خودت گو من نمی‌دانم چگونه
چه با ارزش مثال قصر فرعون
که تا فردا نگردد واژگونه
5
گلش از خاک پایت آب دیده
زنم خشتی کسی کمتر بدیده
بیایند و ببینند قصر فرعون
به بیننده بنگری هوشان پریده
6
اتاقش آن چنان هم تنگ باشد
به مثل قلب‌مان یک رنگ باشد
موکت با مبلمان نبود ضروری
تو باشی، بالشم گو سنگ باشد

خواب
شعری از فاطمه آبازیان
دست مادری کشیده می شود
پشت ویترین یک مغازه عروسک فروشی
نگاهی روی برچسب قیمت بی تاب می ماند
یک ثانیه
.
.
دوثانیه
.
.
سه ثانیه
.
.
گونه هایی سرخ می شود
شرمندگی
شتاب
خانه
اتاق
شب
چشمان بسته یک کودک...
نگاه پر حرارت یک مادر...
... بغضی شکسته می شود
در عمق تاریکی
قلبی سنگین می زند
هوای چشمی بارانی است
و ذهنی پر از بن بست است
ناگهان
می دزدد همه این ناخوشی ها را
حادثه کوتاهی بنام خواب.

صبح
شعری از مریم فرهادی
خورشید بر شانه‌ی افق
دست طربناک نسیم را ملاقات می‌کند
آسمان سجاده‌ی محراب را جمع می‌کند
نهیبی آشنا
و برگی از شاخه‌ی احساس
که فرو می‌افتد
هان ای طلوع مقدس!
ای شکوه سرخ!
جاودانه بمان

صدایم کن
شعری از مرضیه فرهادی
دستانت را می‌فشرم
آن گونه که تو
قلبم را فشردی
بغضم می‌شکند
اندوه درونم
شعله‌ور می‌شود
اما می‌توان با آبشار لبخندت
خاموشش کرد
ترنم عشق را
بر گوش‌های منتظرم
جاری ساز
دیروز من
ساده بودم
ساده می‌گفتم
صادقانه مهتاب دلم را
به تاریکی
و جریان آب زلال را
به مرداب سپردم
اما امروز
آنگونه نخواهم بود
بغضم را حبس می‌کنم
بغضم را می‌کشم
به خاطر سراب
آفتاب را تنبیه نخواهم کرد
صدایم کن!
تا تو را یابم...

روز صد و نود و یک سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
سال تحويل، می‌گويند آدم توي اين لحظه هر كاري بكند تمام سال به همان حال مي‌ماند و مي‌بيني كه دارم مي‌نويسم. وقتي بچه بودم هم همين طور بود توي سال تحويل می‌خواستم خودكار توي دستم باشد.كه تمام سال را بنويسم. حالا هم مي‌توانم تلويزيون را روشن كنم و آن خزعبلات را ببينم ولي سال تحويل امسال با يك كنفرانس تلفني گذشت. آن طوري كه هيچ كس اين طوري سال را سرنگون نمي‌كند ما مي‌كنيم حتي اينجا هم مي‌شود جوري بود كه هيچ كس نيست.
اين تحويل سال مي‌شود يكي از آن‌ها كه آدم در هيچ تحويل سالي يادش نمی‌آورد مثل آن تحويل سال كنار پدر، مثل آن تحويل سال در صحرا، مثل آن تحويل سالي كه شيرجه زدم مثل تمام خاطرات كه امسال يك دفتر خيلي گنده به آن اضافه شده. دفتري پر از دغدغه، انتخاب و تجربه كه سطر سطر آن را بوي ياد كساني گرفته كه حال در اين تنهايي اتاق نيستند اما نبودنشان هيچ تاثيري ندارد. هنوز جايي از تن من مال آن‌هاست. انباشته از خاطره شده بودم و بايد حالا خيلي از آن‌ها را خالي كنم كاش زمان بود كه تمام صفحه‌ها را به اين خاطره‌ها بيالايم مثل وقتي كه سطل آشغال را از دريچه خالي مي‌كني شده‌ام. در كوتاه‌ترين زمان بايد همه چيز را دور بريزي. سفرهاي نوروز پارسال و آن جك ها و ترانه خواني‌ها، روزهاي رفتن تا لار براي گواهي نامه، براي اخراج و براي دفترچه.هرمز كامپيوتر و آدم‌هاي آن، انجمن و ثانيه‌هاي تكرار ناشدني. الف و شب‌هاي بيداري تا صبح. حضور يك نفر در ذهن و فكر كه تو بودي. روزهاي آموزشي و مرارت‌هاي آن و دفتري كه پر شد. و حالا و آگاهي و اين روزها كه در پيچ و خم ساعت گم مي‌شوي و هيچ كاري نمي‌شود كرد.
واي! چقدر لبريزم چقدر پر از رفتن و حالا انگار خواب تمام خاطره‌هايم را مي‌خواهد بپوشاند. می‌خواهم تمام شود و فارغ از تمام چيزها و تمام اشيا بخوابم يك جور مرگ موقتي براي فراموش كردن تمام پرسش‌ها از گذشته و آينده. و تو از پشت مه چهره‌ات شكل مي‌گيرد. دوست داشتني و لبخند آلود. بي آن شرم مشمئز كننده و خواننده. خودت خود تو به من لبخند مي‌زني و من چاره‌اي ندارم انگار جز خواستنت.
ولم كن! حوصله‌ام مرده. ساعت دوازده پستم و كاش نروم. نمي‌روم. خواب خواب‌هاي قشنگ منتظر من است.
23:40 شب

۶/۲۰/۱۳۸۵

الف 288

دو شعر از مصطفی کارگر
رباعی
بنچاق بهشت و ماندن و افسانه
لبخند ظریف و یک دل دیوانه
مشتاق زیارت و کبوتر... دریا...
ایوان طلای صحن سقاخانه
مشهد 24/5/85
شعر کوتاه
پشت بام حرم
کلاغی دلتنگ هم
مثل من به پناه آمده است
مشهد 26/5/85

هشت دوبیتی از درویش پورشمسی
1
من از عشق و جدایی گلّه دارم
دگر از بی‌وفایی گلّه دارم
تمام دردها دارد دوایی
خدا زین بی‌دوایی گلّه دارم
2
در این ویران سرا بینی بدونم
غریبی بی‌پناه گرم جنونم
تو دیدی خنده‌های گریه آلود
ندیدی مرغ آلوده به خونم
3
به سیب سرخ در خلوت بگفتم
از این سرّ مگویت در شگفتم
چه دادی وعده‌ام ای در هیاهو
که اسرارِ تو از دشمن شنفتم
4
دمی کان مرغ پروازم ربودی
برایم نغمه‌ی احزان سرودی
تو که آوارگی در من کشیدی
چرا دشمن خبردارش نمودی
5
اگر دستم رسد بر دامن ول
رها سازم دلم از گردن دل
بیاویزم به آن تار چلیپا
به همراه‌اش روم منزل به منزل

ولم سارا شد و از دست من رفت
چرا این بلبل شیرین سخن رفت
همه اندر دبی جانی گرفتند
مرا بین جان شیرین‌ام زن تن رفت
7
چرا چوپان من گلّه رها کرد
چرا بر خود و هم ماها جفا کرد
فتاده دست قصابی سیه دل
سر و دست و دلش از ما جدا کرد
8
زبان سرخ جغد فتنه‌انگیز
رمانده از قفس مرغ شباویز
به غم کرده مبدل شادی‌ام را
برون کی گرده از باغ دل‌انگیز

نوای ندبه
متنی از رضوان رهنورد
تقدیم به همه منتظران حضرت عشق
سلام ما بر مهدی در حین تکبیر و رکوع وسجود و قنوتش ! آه و فغان از غم فراق !
بیا که بی تو هر لحظه شعله غم وجودم بالا می‌گیرد و تا روز وصال من و تو چون نی مولانا می‌نالم و می‌سوزم و می‌سازم آخر تو از همان روزی که پای بر این وادی فانی نهادی با خود ندای امید و دلدادگی و عدالت را آوردی، آری بازویت را می گویم همانی که روی آن با کلام حق مزین شده بود :((جاء الحق و زهق الباطل ))
غیبت صغری که چون برقی در چشمان خیس عاشقانت گذشت اما امانم را بریده غیبت کبری تو، آری سرداب غیبتت را که در سامرا نظاره می کردم خود آماجی از غریبی و غربت بود می‌خواستم در همان لحظه در این مکان مقدس خون گریه کنم.
چه شب‌های جمعه‌ای که به یاد تو گریستم و با اشک چشمان نیمه شبم وضوی نماز فجر را ساختم و به نماز ایستادم و برای ظهور تو در قنوتم دعای فرج را زمزمه کردم و با اشک شوق دیدار تو دریایی ساخته شد که خود را درآن از هر گونه پلیدی غسل دادم تا چشمان سپیدم دوباره با نور جمالت روشن شود تا بتوانم غم جدایی‌ام را به تو بگویم . آقا جان چرا نمی‌آیی نکند از آمدن پشیمانی؟
نه پس وعده دیدار چه می شود؟
همانی که خداوند در قرآن حکیم به مستضعفان وعده داده ((و نرید انمن الذین استضعفوا و نجعلهم ائمه الوارثین)) چرا که بدون این وعده وعیدها زندگی در دنیایی که در آن قانون جنگل حکم‌فرماست محال است. بیا که شاید این دل سوخته من دوری عشق تو را باور کند غروب جمعه‌ها دل گلگون من دوباره هوای با تو بودن به سرش می‌زند اما تو کجایی و من کجا؟
جمعه‌هایی که گذشت ندبه‌کنان تو را صدا می‌زدم نمی‌دانم چرا این صدا انگار صدایی ماوراء طبیعت بود و انگار داشتم با این صدا پله‌های گام به سوی خدا را یکی پس از دیگری می‌پیمودم آخه آرزوم اینه دوباره شب چهارشنبه‌ای تو جمکرانت یا مسجد سهله باشم اینقدر زار برنم توی نماز شبم ، و صبحش دعای عهد بخونم تا یه روزی برای یه بار هم که شده طعم شیرین وصال رو بچشم.
دنیا اگه هنوز با وجود هزاران بهار از عمر خودش، اگر نه بیشتر، رنگ خستگی به خودش نگرفته به شوق دیدن تو پا برجاست. چون ما سوی می‌دانند که این منجی روزی از کعبه با ندای انا المهدی ذوالفقار به دست می‌آید و منتقم خون شهید قرآن‌خوان بر سر نیزه ((سیدالشهدا)) می‌شود و به دنبال آن حق مظلومان را از ظالمان می ستاند عجب لحظه زیبایی است این لحظه! زندگی در دنیایی با قانون مدینه فاضله افلاطون یعنی: دراین دنیا دیگر تکدی‌گری ، گرسنگی ، کسالت ، نمی‌تواند برای خود جایگاهی داشته باشد.

انتظار
شعری از مریم صادق‌فرد
تو یه روز پاییزی یه عاشق اومد کنارم
دلم رو برد با چشماش منو کرد بی‌قرارم
چشمای اون سیاه بود به رنگ شب آسمون
دلش بود اما بود خیلی پاک شفاف مثل بارون
منو عاشق خودش کرد دلم رو برد چه ساده
مثل یه مسافر تنها اون رو سپرد به جاده
چه گلایی کاشتم آبشون دادم با آب پاش
واسه اینکه نره از اینجا همه رو ریختم زیر‌پاش
اما اون نموند کنارم رفت به یه شهر غریب
اونجا که نباشه نه عاشقی نه فریب
می‌خوام تو گوشش بخونم دوستت دارم فرشته
اگه رو قلبمو بخونی اسم تو روش نوشته
اما اون دیگه رفته رفته به یه جای دور
پیدا کردنش چه سخته مثل امتحان کنکور
تو نامه‌هاش گفته بود دیگه دوستم نداره
اما دل دیوونه م بازم‌براش چشم انتظاره
نمی‌دونم اون کی میاد پایان انتظارو نمی‌دونم
اما تا صبح قیامت منتظرش می‌مونم
تهجد
شعری از مریم فرهادی
آن سوتر کسی
نفرین دلگیر زمین را تعویض می‌کرد
در پای چلچله‌ای
صبح در راه است
دست تهجد لای چراغ فراموشی گیر کرده است

راز این هفته
شعری از سارا کشوری
اسم تو گم شده بودند لا‌به‌لای حرفا
تکه پاره‌ی اسمت رو پیدا کردم روی برفا
واسه پیدا کردن اسمت یه حروف ساده می‌خوام
واسه دوس داشتن تو من فقط اجازه می‌خوام
روزی که گوشه‌ی چشمم به تو تقدیم کردم
روز بعد این حرفا رو چاپش تو تقویم کردم
روزای آخرو من به یاد تو
روزِ دیدارِ تو رو اون لحظه تنظیم کردم
تا دیدم قناری‌ها دارن آواز می‌خونن
انگاری از چشماشون معلومه اینا یه چیزی می‌دونن
به چشاش خیره شدم
دیدم چه تیره‌ ست
اون چشماش پر از اشک و به من خیره ست
تا می‌خواستم بیام و ازش بپرسم
از رازِ این هفته
سرش و گذاشت رو شونمو گفت
خیلی سخته ولی خوب
اون دیگه رفته

روز صد و شصت و یک سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
دو ماه گذشت و با تو حرف نزده بودم. گرفتاري هاي اينجا و سرگرمی‌هايش فرصت نوشتن را گرفته بود. گفته بودم كه گاهي وقت‌ها زير فشار و بدبختي ها خيلي بهتر نوشته‌ام. تا حالا كه راحتم خوب و به تو هم گاهي فكر مي‌كنم. چيزهاي زياد و شايد مهمی‌اتفاق افتاده است. اسمال هم رفت خدمت. در بسيج است و خيلي خشنود و خوب براي او هم می‌گذرد. هر چند كمی‌از هم دور شده‌ايم ولي هنوز آن قدر نزديك است كه بي آن كه دست هم را بگيريم به هم گرم سلام كنيم. دهه فجر را كامل گرفتار جشنواره فيلم فجر بوديم. برنامه‌ام آن قدر فشرده بود كه حتي فرصت خوابيدن نمي‌كردم. در لذت فيلم ها فارغ از هر نقد و نظري غرق مي‌شديم. عصرها يك روز در ميان با مسعود يكي دو تا فيلم می‌ديديم و بعد هم تا ديروقت در خيابان قدم مي‌زديم و از خودمان درباره آن ها حرف مي‌زديم و حتي شب آخر پياده كوبيديم و تا دروازه قرآن رفتيم و حتي آنجا كلي درباره انجمن حرف زديم هنوز داغيم و سرگرم. مثل آن شب كه بعد از فيلم خانه روي آب يك سفر خياباني با شعف رفتم. سفري كه نمی‌خواستيم تمام بشود و چند بار آخرش را ادامه داديم. اما سفرها وقتي نام برايشان مي‌گذاري تمام مي‌شوند. مثل سيلي كه آمد. زير سيل زديم بيرون رودخانه مثل درياها صدا می‌كرد و حياط اداره پر آب شده بود و من سردم بود و مثل شب هاي پست دادن بود. قدم می‌زنم و همين طور فكر مي‌كنم صدها طرح از آينده مثل موج‌هاي يك حوض كوچك هي شكل می‌گيرد و محو مي‌شود. بي آنكه واژه ها شعر بشود يل بتوانم در جمله اي تمام دغدغه‌هاي كوچكم را برايت كنسرو كنم.
خوبم. مي‌خواهد باران نيايد كه كار نظافت كردن سخت شود. كامپيوترم را آورده‌ام كه كمی‌بيشتر آدم حساب شوم. ديروز و امروز در جارو و خاك و گچ و سيمان مرده است و من هنوز هيچ چيز برايم خيلي فرقي نمي‌كند. ها! يادم آمد.رامجرد هم عقد كرده. همسر قشنگي داشت حالا خوب را نمی‌دانم فقط پريده بود توي زندگي. چند بار زنگ زدم كه حالش را بپرسم اما باز از دسترس دور شده او مثل روزهاي گذشته زندگي‌ست. گاهي يادت مي‌آيد. يادش مي‌كني و دستت نمي‌رسد. حال و حوصله نوشتنم تمام شد. به اندازه دو ماه نگفتم اما خوب بود. از لابه لاي سطرها صداي رودهايي كه تشنه ام كرده‌اند را مي‌شود شنيد
11:45 شب
جناب آقای محمد علی شامحمدی
تلاش شما در راه کسب معرفت و دانش ستودنی
موفقیت‌تان را در راه‌یابی به دانشگاه و پذیرش‌تان را در رشته هنرهای نمایشی تبریک می‌گوییم
امید داریم همواره شاهد بهروزی شما باشیم.

۶/۱۰/۱۳۸۵

الف 287

خرده روایت دو فنجان عاشقانه در محیطی پلیسی
شعری از موسی بندری
- چه میل می فرما ئید .......
پلک ها به دور دست هم خیره اند
- نسکافه
سکوت تر می غلتد روی پلک
- چای و کیک
حالا می فهمم نسیم
از میان فنجان و دستمال کاغذی و سطر شعر
لا بلای خرده روایت داستان گنگ
بر چهره تاریک من می وزید
آن سوتر پلیسها سردرهم پیچ در پیچ
- شما با هم نسبتی دارین ؟
آن دو رفته اند تا الکل سفید را صدا بزنند
ومن سر به متکا روی کاناپه
یک دست زیر سر یک دست بر پیشانی دود
نسیم از«ن» بر«س» وزآن بری همچنان برم می‌غلتد
«م» درخود تا می‌شود می‌شود« و» و نام‌دیگر شکل می‌گیرد
« ن» و « م»
چرا در این دو نام همدیگر را نمی‌شناسند
حال آن که خویشان دور یک لیلایند.
- رابطه تون با هم ؟
رابطه ها چه سرگردانند
چه این که«و» حرف عطف باشد
و «ن» حرف انکار
چراکه دراین دو نام همه‌حرف‌های دیگر جان مشترکند
خدای سفر نا خدای عجیب دارد
در جزیره‌های ناگهان
صداهای سرگردان همدیگر را می خوانند
نسیم خرد و زلال می وزد بر پلک
دستمال کاغذی نگاه انگشتان را پیچ‌پیچ می‌کند
کسی در این حوالی نیست
حتی این کلمات دیوانه چیزی ندارند بگویند
«ن س ی م و »
تو چقدرمنی اگر« ن» و « و» یکی شوند
آه خواب ازتو چه چیزهایی می آید
باران صدا و دستمال کاغذی سفید
من سیگار را فراموش‌کردم فقط نسیمی می‌وزد و بس
دستمال کاغذی‌های سفید پرچم هیچ صلحی هم نیستند
این‌جا هیچ سربازی نیست هیچ تفنگی شلیک نمی‌کند
فقط می‌توانند
انگشتان این کیک را ازشنگی مست سرشارکنند
- کارت شناسایی
شناسا دور از« نا » در این خیابان
در تمامی حوالی سفر از شعر می گذرد روی بهانه‌ی‌تر داستان
و لهجه می‌پاشد بر سفیدی دستمال کاغذی .
خدایا اتوبوس‌ها چه بی رحم اند و طولانی
نسیم را پشت سر جا می گذارند
پلک لب پر می زند از لبخند ، قلم و دو فنجان
سیگار چه خوب است بهمن قد کوتاه
ترامی برد تا می برد و بر می گرداند از بر می گرداند
وپلک از وزشی شیرین .....
نامی جادویی
شایعه است سپیده دمان می آید
یا چنان که گفته اند سحر گاهی
با من آخر چرا از 11 صبح تا 7 عصر
چه سبز چه پیروز با گنجشکی رقصان
برهر چه و هر ......... نسیم می وزد
26 تا 28 / 11 / 84 تهران موسی بندری

این طرف آن طرف
شعری از فرزانه نادرپور
ساعت زنگ می خورد
تصویر مبهم آینده ای در گذشته
که حال شده است این
من می‌خندم
...
این تار عنکبوت
که هی بیشتر می شود
خودش هم نباشد
صدای جیک جیک بچه هایش نمی گذارند نفس بکشم
فخرالنسا گوشت زنده است
سفید سفید
مثل چادر نماز
...
عینک کوفتی‌ام گم شده است
صدبار هم حالی‌اش کنم نمی‌فهد نباید بدون اجازه‌ی من جایی برود
منتظرش می‌مانم
می دانم حوالی کی پیدایش می‌شود
...
خون دماغ شده‌ام
من نمی‌ترسم
كه
نكند مرده باشم
در اين سلول انفرادي دو نفره
در دستان مردی که هزار بار دیوانه اش کردم
من که مي دانم
پير می‌شوییم
آنقدر كه سرفه مي‌كنم
و ديگر نمازهايمان قضا نمي‌شود
...
دوا را دوست ندارم
خون خوش رنگ است
لخته که می شود حال می دهد
این را تو می گویی
دروغ می گوید
می ترسد
هر سرفه ام را می پاید
که نکند خون بزند بیرون
خشک خشک
...
پل!
همه چیز را رد کرده‌ام
خودم را
خرم را
رفته ام سر همین بند آخر
هی تلو می خورم این ور
هی تلو می خورم آن ور

شب خوش
شعری از محمد خواجه‌پور
ما در يک شب طولاني هستيم
در يک کابوس
که گاه به شکل رويا مي‌بينيم
گاه به شکل واقعيت و گاه هيچ
دستی تکان می‌دهیم
دست دیگری در دوردستی
تقاطعی در شعری در خیالی
و چیزی همانند دیگر چیزها
می‌گفتند
رنگ تازه‌ای به زندگی می‌زند عشق
زده است
قهوه‌ای
به رنگ قسم و به نی رنگ
به لنگه جوراب‌ات که یکتاست
و هر چیز گمشده در مایکروفر دقایق
سنگ گنده‌اي است ماه
که از دور زيباست
به من نزديک شو
نزديک‌تر
تلخم
بنوش اين قهوه‌‌ی خاکستري را
و ماه را فراموش کن
و ما
تنهايي تنها چيزي‌ست که دارم
فنجان‌ خالی یعنی زن رفته است/نمی‌آید
و این رسم‌اش نیست
که شعر بی لیلی باشد
خواب بی‌لالایی
و شب چنین طولانی

سخن معجزه‌ی موسی نیست
یادداشتی از محمد خواجه‌پور
با نگاهی به مجموعه شعر
نامه‌ی باز شده و تار سیاه...
موسی بندری/نگیما/پاییز82
هر روایت یک کنش است. و هر کسی برای زنده بودن با شکلی از نبودن در نبرد است. بدون این نبردها بودن معنی خاصی ندارد و متن شکل نمی‌گیرد.
همیشه خدایان متن با متنی که می‌آفریند درگیر بوده‌اند هی در آن دست برده‌اند و هیچ وقت نخواسته‌اند بپذیرند که روزگار خدایگان گذشته است.
چالش موسی بندری با متن است، چه در شکل منفرد و واژگانی و یا که در کنار هم نشستن و به وجود آمدن معنا. او خدایی است که با تردید به آفریده‌های خود می‌نگرد. واژه‌ها که پیش از این ابزاری بیش نبوده‌اند جان می‌گیرند (فرقی نمی‌کند این واژه‌ها شی باشند یا معنا، آن‌ها واژه‌ها هستند) و در مقابل او می‌ایستند. او با هر سه نوع واژه در چالش است. حتی حروف که کسی حساب‌شان نمی‌کند در شعر او قد علم می‌کنند.
در واقع درد شعر امروز الکن بودن است. شاعرانی که گنگ خواب‌دیده‌اند. روزگاری شاعران فکر می‌کردند شعر وسیله است برای گفتن از دردها. حال به اینجا رسیده‌ایم که شعر خود درد است. شعر دیگر نمی‌تواند یا نمی‌خواهد بتواند.
این چالش با خودِ زبان در شعرهای دهه هفتاد بندری نیز قابل دیدن است ولی در شعرهای اخیر بریدگی به سطح جملات رسیده است. بر خلاف شکل غالب شعرهای گذشته او جملات را در یک سطر می‌نویسد و با توجه به تاکیدهای موسیقایی فواصلی را بین آن‌ها ایجاد می‌کند. این سطرهای بلند گاه همان جملات ابتدایی است که از زاویه‌ایی دیگر روایت می‌شود. هراس دیکتاور متن بودن، شاعر را رها نمی‌کند و او یک فعل را با زمان‌ها و اشخاص مختلف می‌آورد.
برای شاعر امروز خودِ گفتن چالش است و او می‌داند در باتلاق زبان است هر چقدر بخواهد معنا را بار شعر کند بیشتر فرو می‌رود. اما چاره‌ای هم جز دست و پا زدن ندارد.
معجزه موسی سخن گفتن نیست. او آنچه کوه را از هم درید دیده است. کفش‌ها را درآورده و نگریسته. اکنون که می‌خواهد سخن بگوید واژه‌ها تاب او را ندارد. او گنگ نیست زبان الکن است.