۱/۱۶/۱۳۸۶

الف 318

نام بزرگ
غزلی از خلیل روئینا
پس از شنيدن نامش كه هست نام بزرگي
هميشه مي شكفد روي لب سلام بزرگي

سلام نام گلي لا به لاي گفتنش دارد
به رنگ مخمل و باران چه انسجام بزرگي

همان گلي كه خداوند گفته آخر گل هاست
در اوج روز نبوت در اختتام بزرگي

همان كه روز تماشا به اقرائي گل كرد
و در ادامه اين آيه شد مقام بزرگي

همه به چشم مداوا به او نگاه مي كردند
به زخم كهنه قانون چه التيام بزرگي

گرفت دست تبر را به سوي بتكده مي رفت
شكست قامت بت را در انهدام بزرگي

چو بر جزيره شرجي نوشت نام خدا را
جنون حواله او شد چه اتهام بزرگي

چنان كبوتر قاصد پريد دور دنيا رفت
زسقف خانه كعبه كه بود بام بزرگي

غزل چو عاشق او شد به دور قامتش گرديد
نوشت حرف دلش را به احترام بزرگي
فرقه وحدت
شعری از علی‌اکبر شامحمدی
از فرقه وحدتيم و از نسل حضوريم
از شيعه احمديم و از سنت نوريم
ما جمله اسيران خم طره اوييم
ما ياور همديگر و از تفرقه دوريم
ما حلقه نگسسته زنجير وفاقيم
فرياد زمانيم و پر از موج غروريم
شمعيم كه پروانه ما سوز دروني است
هرگز نهراسيم كه در عشق صبوريم
فرزند بهاران و هم‌آواز هزاريم
يك تكه و يكپارچه در جشن و سروريم
سر شاخه ايمان خدا حبل خدايي است
با واعتصموا لذت خمار حضوريم

سطر بعدی
نرگس اسدی
صداي پرانتزي باز مي آيد
پيرمردي مرا مي خواند
اشتباهاتي بي گور بر ديوار نقش بسته
امشب
مشتي خاک به جعبه اي خرما ختم مي شود
پيرمرد صدايش مي لرزد
چند تکه آيينه
که بگذارند آن بالا
نورهاي تنيده لابه لاي سايه ها
بپيچد
انعکاسش گناهاني سرگردان را بشکند
به جعبه اي خرما ختم مي شوم
تبعيد من از خوشه هاي بنفش شروع شد
و مأموريت من
آسماني گداخته و خطي زشت
و دندانهايي که بوي کفر بدهند
تشنه ي کبوتري که سالها پيش بايد معامله اش مي کردم
آگهي داده ايم مردم دهن به دهن کنند
مادري کيف جيبي زاييده
شهر آلوده ي شايعه اي گنگ است
بي هويت
شماره هايي تلخ
دريغ از تکه اي زيستن
کسي نيست خط تيره اي بکشد برود سطر بعدي

انتظاری پر از نوروز
شعری از فاطمه آبازیان
گرفته است از روزهاي پاياني سال دلم
گذشت هجدهمين زمستان زندگي
و نيامد آن‌ که بايد بيايد
بهار؛
فصلي که نويد مي‌دهد شکفتن را
من‌بهاريم که نشکفته ميميرم
زير خروارها انتظار
و انتظاري که صورتي متولد ميشود
درون سبزي بهار
سبزه‌ي هفت سينم نذر قدم‌هايت
سکه‌هايش بلاگردانت
سربلندي و سعادت و سَرورم تو
همه‌ي سلامتيم ارزاني سلامت
و سوي چشمانم پيشکش خستگي نگاهت
قرآن عارفانه تو را تلاوت مي‌کند
ماهي‌ها منتظران مسخ شده‌اند
در آينه نوري هويداست
که تو را تداعي مي‌کند
و من بين شمع‌هايي که روشن کرده‌ام
تو را مي‌بينم.

خواب
داستانی از مسعود غفوری
--Salam. dishab khab didam tu daredesare ajibi gir karde budin. yadam nist chi, vali yadame dashtin sare man dad mizadin chera shalvare baggye 6 jibe sabze arteshi pushidam! mikhastam haletun ro beporsam, va begam man az sb6jsa badam miad, az kolle tarkibesh.

--Mohem nist. man khobam. salam.

12/85

سیری در سرزمین نور
قسمت یازدهم سفرنامه حج جواد راهپیما
¨ صبح سپيد روز سه‌شنبه 29/4/1378 با تلاوت فجر در تجسم گاه عاشقان سر از خواب برداشتيم و كنار كعبه رو به سمت خانه مقدس الهي به احترام صداقت سرخ شقايق نماز صبح را ادا نموديم و حديث عشق را بر صفحه هستي زمزمه كرديم. در ستايشگاه محبان حضرت دوست رنگ اميد مي‌گرفتيم و شهد شراب شهامت را مي‌چشيديم عشق به او ستاره‌هاي وجودمان را جلا مي‌داد و ذرات سپيد سعادت، نور چشمه‌هايمان را به تلاطم مي‌انداخت حوضچه پنجره‌هايمان پر در شده بودند و صدف صداقتمان قطره‌هاي عشق را در آغوش مي‌گرفتند سجاده‌هاي عطشناك نگاهمان در ميان درياي نوراني اميد، وضو مي‌گرفتند و رو به محراب ابروهايمان، نماز مي‌خواندند و سراسر عشق بود و مستي، شور بود و هستي. ما پادشاه شهر گدايان بوديم و گداي شهر پادشاهان زيرا عشق را تجارت مي‌نموديم و هماي سعادت را عبادت مي‌كرديم. يا حنان و يا منان، به اميد كرمت آمده‌ايم اي شه خوبان. و بالاخره سه شنبه نيز در حضور كعبه عاشقان، قبله شقايقان باغ الهي سپري شد.
¨ سپيده دم روز چهار‌شنبه 30/4/1378 عظمت كبريايي در سراپرده چشمهايمان پديدار مي‌گشت و همه ما را تشنه رحمت خود ساخته بود. حدود ساعت 6 صبح با نقل جماعي به سوي كوه ثور و غار ثور پناهگاه پيامبر (ص) در شب هجرت معروف از مكه به مدينه حركت كرديم بعد از آن به طرف جبل الرحمه به راه افتاديم و برفراز آن عشق را تماشا ‌كرديم.

۱/۱۳/۱۳۸۶

الف 317

باروت
شعری از نرگس دادوند
دشـــمن
مرده ای متحرک ،
در میـــــدان
با تکیه به سلاح ایستـــــاده است .
عشقش،
زندگی اش ،
قـــدرتش ،
خلاصه شــده در بـــــاروت است .
ایرانـــــی
بدون تر س مبـارزه می کنـــــد
مر گ بر امـــــریکا می گویـــد
عشـــــــقش خـــــــداســـت
قـــــــدرتش ایمــــان
زوربازودارد ، از نوع اخلاص
همیشه حاضـر در میـــــدان
شکست ناپذیر دربرابر دشـمن
نابود می کند
هر چیزی را جز صلاح مملکت خویش داند
پیروز و سربلند
مقاوم واستوار
می گوید :
نابود باد دشمن
نابود باد
شش رباعی
عبدالرضا آذرمینا
1
برای دادن مینا به دست‌ات ساقی‌ام من
به عشق تو در اینجا باقی‌ام من
بگیر این جام نیلگون را ز دستم
که تا از مستی‌ام چشم‌ام نبستم

2
محرم آمد و یارم سیاه شد
از این رنگ رخش چون پاره ماه شد
که من پروانه و او شمع من بود
ز آه و ناله‌اش رنگم سیاه شد


3
دلم جانا ز هجرت گشته پرخون
به سان دوری لیلی ز مجنون
بیا تا بینمت یک بار دیگر
که چشمانم شده یک کاسه‌ی خون

4
ز دوریت ای عزیزم من چه پیرم
که در دنیا ز تو بهتر ندیدم
به خوابم آمدی گریه‌کنان تو
بخند تا من تو را غمگین نبینم

5
بهار است و دلم پژمرده گشته
ز دست دوریت دل خفته گشته
بیا جانم کنار تو نشینم
که شیاد من شوم مثل گذشته

6
در این بالا نشستم من به فکرت
به یاد آن لب و ابرو و چشم‌ات
ز برق آن لبت من را شفا ده
که تا من هم شوم قربان چشم‌ات
 عبدالرضا آذرمینا

۱/۱۰/۱۳۸۶

الف 316

قصه یک عدد گنگ . یک کلاغ
داستانواره‌ای از محمد خواجه‌پور
یک خدا بود و میلیون‌ها آدم. میلیون‌ها پسر و میلیون‌ها دختر و کار خدا این بود که بعضی‌ها را به بعضی‌ها وصل می‌کرد. مثل کتاب ریاضی کلاس اول ابتدایی. بعضی وقت‌ها که خدا خیلی کار داشت مثلاً باید موجودات جدیدی می‌ساخت یا برای شاعرها و پیامبرها Text می‌فرستاد، مجبور بود همین‌طور تند تند آدم‌ها را به هم وصل کند. ولی خوب چون خدا بود باز هم اشتباه نمی‌کرد. ولی آدم‌ها فکر می‌کردند اشتباه می‌کند بعد پاک‌کن را بر می‌داشتند و خودشان را به یک آدم دیگر وصل می‌کردند. همین‌طور زورکی و بازهم از روی شانس. آخه آدم‌ها حل‌المسائل و راهنما نداشتند و توی تمام دنیا و ‌آسمان‌ها فقط یک راهنما بود که همان هم خدا داشت. البته خوب بعضی وقت‌ها آدم‌ها به خدا زنگ می‌زدند و از حل‌المسائل‌ اون کمک می‌گرفتند به خاطر همین همیشه سر خدا شلوغ بود. ولی خدا حل کردن تکلیف ریاضی کلاس اول ابتدایی را خیلی دوست داشت. یکبار آدم‌ها را با یک خط تند و مستقیم به هم وصل می‌کرد. یک‌بار که حوصله داشت خط را آرام‌آرام و یا پر پیچ و خم می‌کشید. به این خط‌ها می‌گفتند سرنوشت. هر سرنوشتی یک قصه‌می‌شد و بعضی قصه‌ها خیلی جالب بود یعنی خط‌هاش خیلی قشنگ و درهم و برهم بود. می‌موند و آدم‌ها برای هم تعریف می‌کردند. توی قصه‌ها همیشه یک کلاغ بود که اونقدر محو پیچ و تاب قصه‌های آدم‌ها می شد که همیشه دیر به خونه می‌رسید و مادرش دعواش می‌کرد. ولی زندگی که پیشرفت کرد کلاغ‌ها قصه‌ها آژانس می‌گرفت تا دیر نشه. کلاغه تنبل نبود ولی چون کتاب ریاضی کلاس اول رو خیلی دوست داشت سر کلاس همه‌اش کتاب‌های آلبر کامو و سورن کیرکگارد و جی دی سلینجر و ابرام نبوی می‌خوند تا مردود بشه و باز هم بتونه از روی دست خدا قصه وصل شدن آدما رو ببینه.
یکبار که کلاغه داشت در صفحه 54 قدم می‌زد و به مساله تقدم ماهیت یا وجود فکر می‌کرد. یک صدای خنده را از چند صفحه جلوتر شنید. خیلی تعجب کرد. چون خیلی وقت بود که دیگه آن قدر درس‌های کتابا سخت شده بود که هیچ کس نمی‌خندید. همه به این فکر می‌کردن که 2+2 چند می‌شه یا سه بزرگتره یا هشت. ولی صدای خنده یه پسری حوصله تمام عددهای صحیح را سر برده بود. اون‌ها وقتی از کنار سطر پسرک رد می‌شدند، چشم‌هایشان را می‌بستند. لب‌هایشان را این طوری می‌کردند و زیر لب یک چیزایی می‌گفتند. کلاغه به صفحه 58 سرک کشید. پسر داد زد: «چه خبر؟» کلاغه تا حالا ندیده بود که عددها و آدمک‌ها از اون خبر بگیرن. همیشه آدم‌ها فقط از هم دیگه و تازه اون هم همین‌طوری و الکی می‌پرسیدند «چه خبر؟» به خاطر همین کلاغه دست پاچه شد و گفت «در پانزدهم همین ماه آمریکا و فرانسه جنگ می‌کنند و چهارده میلیون و هفتصد و چهل و نه هزار و سیزده نفر کشته می‌شن» پسر باز هم خندید و گفت «که چی بشه؟» کلاغه خیلی پکر شد فکر می‌کرد حالا که یکی از خبرهای محرمانه خدا را لو داده پسر از تعجب آنفاکتوس می‌کنه. پس خودش رو عقب نکشید و گفت (مثل گوینده‌های اتو قورت داده! تلویزیون) : «طبق آخرین اخبار مجنون در سی و دو هزار چهاردهمین نامه خود برای اقناع والد گران‌مایه خویش تقاضای یک ماه استمهال کرده است.» پسر گفت«کلاغ جون فکر نمی‌کنی این مجنون یک چیزیش می‌شه؟» کلاغ آدامس‌اش را تف کرد بیرون و گفت «آخه پرانتز! تو چه جور خبری می‌خوای؟»
- «جُک تازه چی داری؟ کتاب متاب چی داری می‌خونی؟»
- «حال داری چند ساعتی بحث فلسفی فس‌فسی بزنیم؟»
- «من آره ولی خوب حوصله این‌ها سر می‌ره که دارن با هزار امید و آرزو و خیلی چیزای گنده این سطر رو می‌خونن تا به یک نتیجه‌ای برسن. تخمک می‌شکنی؟»
-« بریز بابا! آرژانتینی دیگه؟»
تق تق تق تق ، کلاغ و پسر نشستن و برای این که حوصله آدمای دیگه را سر نبرن 23 سال فقط تخمک آرژانتینی شکوندن و به سقف نگاه کردن و به هیچ چیز حتی هویج حتی دستشویی حتی IE7 فکر نکردن.
-« حالا تو چرا اینجا نشستی؟»
-« می‌خوای یه قصه برات بگم؟»
-« بابا حال و حوصله داری. اونقدر قصه گفتن که من حتی اگه با هواپیما هم برم باز هم دیر به خونه می‌رسم. ولی خوب بگو چه کار کنیم؟»
یک خدا بود و میلیون‌ها آدم. میلیون‌ها پسر و ...
-«حال نگیر دیگه، داستان در داستان حالمو به هم می‌زنه.»
همه قصه‌ها تکراری‌ان حتی قصه من، فقط جای عددها با هم عوض می‌شه به خاطر همین کار خدا خیلی سخت نیست یک الگوریتم می‌نویسه و از یک طرف یکی می‌افته توش و از اون طرف یکی میاد بیرون فقط خدا الگوریتم‌اش درسته. آدما از روی دست خدا که نگاه می‌کنن یک الگوریتم‌هایی می‌نویسن... که بی‌خیال چه کار داریم. من توی الگوریتم آدم‌ها نپریدم. به خاطر همین جای این که یک عدد صحیح بشم شدم یک عدد گنگ خیلی گنگ اونقدر گنگ که حتی توی کتاب ریاضی کلاس اول نمی‌شد نوشت. ولی خوب حوصله‌ام از رادیکال و انتگرال و دیفرانسیل سر می‌ره. اونا گنگ‌هایی هستند که الکی پیچ و تاب خوردن یک گنگ ساده که مطمئنی هیچ وقت توی دنیا جواب نداره خیلی قشنگه، آدم رو خواب می‌کنه.
- «خودت هم می‌فهمی چی می‌گی؟»
مهمه مگه؟ نذاشتی قصه‌مو بگم. آدما فکر می‌کنن که خط سرنوشتی که اونا رو به هم وصل می‌کنه توی آیینه کف دست‌ها می‌افته. هی سعی می‌کنن اون رو بخونن می‌گن 18 هست یا 81 است ولی خوب بین همه این آیینه‌ها یک دست بود که کف‌اش فقط نوشته بود هشت، هشت خالی و هیچ یکی در دو طرف‌اش نبود. این دست مال پسری بود که براش مهم نبود کف دست‌اش چی نوشته. چون فکر می‌کرد چیزهای مهم‌تری برای خواندن است که خواندن کف دست مقابل اونا کار بی‌خودیه. پسر خط سرنوشت‌اش را ول کرده بود که هر جا که می‌خواد بره. خطه هم این طرف سر می‌کشید و اون طرف سر می‌کشد. دور آدما می‌چرخید. ولی هیچ وقت به هیچ کس نمی‌رسید. پسر چون خیلی هوای خط سرنوشت خودش رو داشت برای این که اون رو ضایع نکنه هر وقت یک خط سرنوشت دیگه می‌خواست بهش بخوره جاخالی می‌داد. حتی موهاش رو هم زد که وقتی خدا حوصله نداره، خط‌های الکی به سرش نخوره. می‌نشست و طور همین به خط سرنوشت‌اش نگاه می‌کرد که کجاها داره می‌ره
«مثل من که دنبال خط سرنوشت آدما راه می‌افتم و دیرم می‌شه؟»
آدما همیشه فکر می‌کنن دیر می‌شه. نمی‌دونم این همه وقت رو برای چی می‌خوان؟ برای پسره هم فکر می‌کردن دیر می‌شه. ولی پسره می‌دونست که خط سرنوشت‌اش اونقدرها هم خر نیست.
«باز هم تو قصه‌تو نگفتی. قصه یعنی این که خط سرنوشت کجاها می‌ره. کجا به سد می‌خوره. چقدر تو راهه...»
«مهمه؟»
«نمی‌دونم.»
«من هم. ولی خوب برا این که قصمه‌مون یه کم شبیه قصه آدما بشه آخراشو حتماً باید بگم نه؟»
«نمی‌دونم»
«پسر یک روز که داشت رفتن خط سرنوشت‌اش رو نگاه می‌کرد، دید غیژ از کنار یک دختر رد شد بعد کمی دنده عقب گرفت باز رفت. اگه خط سرنوشت به اون دختر می‌خورد، قصه پسر هم می‌شد مثل همه قصه‌ها. قصه‌ی خط‌های سرنوشت که یک روزی به هم می‌خورن. پسر فکر کرد که چرا باید قصه‌اش با بقیه فرق داشته باشه؟ به خودش گفت چون این طوریه که فکر می‌کنم زنده‌ام. ولی پسر هم یک عدد بود مثل همه عددها ولی خوب گنگ بود. حتی برای خودش. گفت؛ شاید این خط سرنوشتی که از کنارش رد شدم از این طوری بودن خوشش‌بیاد. نیومد هم نیمود. ولی باید بیاد. همه‌ی عددهای صحیح از عددهای گنگ خوششون میاد ولی می‌ترسن اینو بگن. اصلاً همه‌ی عددها گنگ‌ان بعد که می‌پرن توی الگوریتم اجتماع می‌شن صحیح ولی خوب بعضی‌ها نمی‌پرن. شاید اون هم نپریده باشه. شاید به خاطر اون من هم پریدم. حالا که داریم رد می‌شیم، سلام بکنم.»
حالا قصه اینجاست. پسر سلام کرده. داره آواز می‌خونه و می‌خنده مثل همیشه مثل وقتی که سلام نکرده بود. شاید بعد یادش بره باید بخنده ولی این چقدر مهمه؟ نمی‌دونم. اون داره هنوز به خط سرنوشت خودش نگاه می‌کنه. بعضی خط‌های دیگه هستن که اون دور و بر پرسه می‌زنن و می‌تونن یک کارایی بکنن به خاطر همین داستان همینجا خوابیده. وایستاده. خطه دیگه نمی‌ره جلو مثل این که خطی که هیچ وقت به تابلوهای کنار جاده نگاه نمی‌کرد حالا منتظر یک چراغ راهنماست که بگه؛ برو این وری. فقط همین. فقط به خاطر این وایستاده.
کلاغه پوست تخمک‌های توی دست‌اش را پرت کرد روی عدد شماره صفحه و گفت:
«بابا زودتر می‌گفتی. خوب جایی اومدی. کار من همینه. خط‌ها رو به هم وصل می‌کنیم. خط‌ها رو پاک می‌کنیم و این جور کارا. بسپرش دست خودم. حله. جورش می‌کنم برات. کاری نداری؟ من باید برم، آژانس اومده تا باز سه نشه و به خونه برسم. خوب باید قول بدی وقتی آدم‌تر شدی بگی که خط سرنوشت‌ات کجاها رفته آخه برای چسپوندن خط‌ها به هم لازمه سرو ته‌اش معلوم باشه.»
قصه اینجا باید تموم بشه. خیلی بد شد که قصه این طوری ساده و سرراست تموم می‌شه. ولی خوب کاری نمی‌شه کرد. فکر کنم کلاغ اونقدر خر نیست که بذاره خط‌ها خیلی صاف به هم برسن ولی خط پسرک نمی‌دونم چه شه که همین‌طور داره وول می‌خوره مثل این که دل درد داشته باشه. درد داره ولی خوب محل‌اش از اینجاهایی که من نشستم زیاد مشخص نیست. ببخشید مثل این که سرویس من هم اومد. باید برم.
11/1/81. پارک آزادی شیراز

پنج شعر کوتاه
سعید توکلی

کافتریا
های مرد هندو
نمی دانم چه می شودم
چه بگویم به زبانت
افیون بده
از چای و سیگار!

تخت جمشید
از پله ها بالا می آید
مرد هندی
پیشکشی است

چای در لیوان پلاستیکی

ظهر
از چشمهای خانه پیدا میشوم
آدم ها گنگ ترند از دور
خاصه که هندی باشند و زبر و تنهایی
جاری باشد
بر سنگفرشهای کوچه

خیابان
پیاده روهای لوکس!
از دهان کدام تلخی می گویند
خلط‌های تنتان

لورکا
هیچ ربطی ندارد
پنج دختر چینی
شاد.
من دلم گرفته

۱/۰۳/۱۳۸۶

الف 315

ایستادن، نشستن، خوابیدن
یادداشتی از محمد خواجه‌پور
فکر می‌کنی قرار است چیز خاصی عوض بشود. می‌دانی روزها بر همان مدار خواهد چرخید و باز اصرار می‌کنی که چیزی عوض خواهد شد.
بیل را بر می‌داری و باغچه ذهن را هی زیر و رو می‌کنی. ریشه‌هایی را می‌جویی که می‌دانی بسیار سال است خشکیده و از آن شادی نمی‌روید. و این باید غمگین‌ات کند. یک حس دوگانه از این گرد و غبار فراموشی بر همه چیز نشسته. و انگار این سرنوشت محتوم همه است. فکر می‌کنی باید دلگیر شوی.
آنقدر روزهای پیشین را در شعرها، داستان‌‌ها و یادداشت‌ها پس و پیش کرده‌ای که نمی‌دانی باید به چه چیز تازه اشاره کنی که تو را نشان بدهد. تو را نشان بدهد به مردمی که نظاره‌ات می‌کنند. به مردمی که در یک رسم گیر کرده‌اند که باید به تو شادباش بگویند و باید بخندند اگر خستگی این همه راه نرفته بگذارد.
کودکی‌ یک شورِ حالا فراموش شده بود. نه نوستالژیای قشنگی که با یاد آن شب سیاهی در نوجوانی رنگ بگیرد و در میان‌سالی شعری از آن بروید. نه افتخاری که بشود مغرورانه با آن سینه سپر کرد. چیزهایی را نگه داشته‌ای که برای خودت زیباست. این که کلاس اول وقتی در بیستمین املا نوزده گرفتی چقدر گریه‌ کردی. این که کلاس سوم ابتدایی را بی‌خیالش شدی و می‌خواستی سریع‌تر به پیش بروی. این که از همان موقع مرض خاطره‌دار شدن را داشتی و ازمعلم‌هایت نوشته‌ای و هنوز هم همان مرض را داری و همان برگه بد خط را «خانم سارافزون معلم خوبی است»
نمی‌دانی از کجا ریشه گرفته است. دیگران می‌گویند آن مرد، آن زن، آن بزرگ من را متحول کرد. و تو تلخی خارهایت را از یک خشکی بی بدیل گرفته‌ای. رویدن در یک شوره‌زار. شوره‌زاری که همچنان به آن دلخوش کرده‌ای و هیچ دلخور نیستی که در اینجایی. اینجا خانه توست و ممکن بود هر جای دیگری، هر ویران‌سرای دیگری خانه تو بود.
و حالا در این خشکی آن طراوات کم‌کم بخار شده است و از تو یک جرثومه از تلخی مانده است. چون درختی که در بادها رقصیده و رقصیده و حالا بی برگ و بار، لخت و عور ایستاده که تماشایش کنند. نمی‌هراسد از زشتی خود در نگاه دیگران. نمی‌هراسد از این که دوباره بادی بیاید و بی برگ برقصد. نمی‌هراسد و ترک‌هاش لبخند تلخی است به سبزه‌های تازه رسته. نمی‌هراسد از پیر شدنی که شده است.
بی مخاطب می‌نویسم نه این که کسی نمی‌باشد که بشنودم نه این که تنها باشم. بلکه تنهایی را خاک کرده‌ام. فقط در کنار آدم‌هایی بوده‌ام که توانسته‌ام محترم بدارم‌شان و دوست بدارم بی واژه. با لبخندهاشان خندیده‌ام و با گریه‌هاشان سکوت کرده‌ام. سعی کرده‌ام فهمیده‌امشان و گاه فکر کرده‌اند چه گیاه چموشی. از کوچک‌ترین دلخوشی سرمست شده‌ام از کوچک‌ترین لذت. و خندیده‌ام و خندانده‌ام و به آنچه بوده‌ام فکر کرده‌ام و زجر کشیده‌ام و لذت برده‌ام و شادمانه این راه آمده را نگاه می‌کنم و نمی‌خواهم برگردم.
دور می‌ریزم و دوباره شکوفه می‌زنم. می‌دانم نمی‌شود. خستگی‌هایم را از دوش این همه سال بر می‌دارم. می‌دانم نمی‌شود. تمام روزها تمام ساعت‌ها را می‌دهم که ساعتی برای خودم باشد. می‌دانم نمی‌شود.
سلام! ظهر که از خواب بیدار شوم. می‌بینم خودم هستم. هنوز خودم هستم و او که خودش است و کنار من است.
محمد خواجه‌پور. 24/12/85

مرا با خود ببر
شعری از نرگس دادوند
دستهايم خالي ست
تمناي مرا ببين !
مرا با خود ببر !
دلم تنگ است
هوايي شده ،
سخت گرفته ...
از سرزمين قلبهاي پوچ وتو خالي
از خلايقي که فکرهاشان بوي پول وغرور مي دهد
چهره هاشان نمايانگر ريا وغرور است
مرابا خود ببر !
سوي آب ،
آفتاب ،
پاکي وزيبايي ،
سوي محفلي که بي ريا باشد ،
محفلي که باصداي عشق ومحبت آشنا ست ،
محفلي که پر شده از بوي خدا....
خدايي که هرلحظه با او بودن آرامش است
مرا باخود ببر !
به سرزمين سکوت وخالي از نيرنگ
رهايم ساز، از اين سرزمين پول پرست وخالي از معنويات
مرا باخود ببر!
آی آدم‌ها
شعر از سهیلا جمالی
آي آدمها كه شاديد
مگر نمي بينيد،آن طرف تر
مردي گريه مي كند
زخم خورده و مرهمي مي خواهد
آي آدمها
آه،مگر نمي دانيد
غرورش زنگار گرفته؟
نامردي بي مروت
قلبش را
خال گرفته؟
آي آدمها!
آي آدها شما ديگر چرا؟
ببينيدش
سرش را پايين گرفته
دستش را بالا
آي آدمها كه مدعي حقوق بشريد
او كمك مي خواهد
كدام يك حاضريد
گوشي شويد برايش
آي آدمهاي راحت طلب
بپاخيزيد
آن طرف تر
آن مرد گريان و تنها
شما را بي صدا
ندا مي دهد
آي آدمها ببينيد
آن مرد زخم خورده
آن غرور زنگار گرفته
آن سر پايين و دستان بالا
لااله الا الله
اين هم از آدمهاي حالا
عشق حسینی
شعری از حبیبه بخشی
كربلا يَعنهِ حسين سرش از عشق
كربلا يعنه فرات.دجله.دمشق
اي خدا اَنكه ابوالفضل تشنه وا
اِسكهِ اندازه‌ي اي صبر اُشنِوا
اي خدا اِسكه حسين ياريش نِكِه
حتي يك ذره، وفاداريش نِكِه
دنيا اي تَرَمِندسون اي خدا
اي هَمَه ظلم و جفا بَرتِه كُدا
اي خدا دنيا چه تَهري وابُزن
بعضي آدَمِن و بعضي چُن بُزن
اَنيا كه فكر اَكنن خيلي خشن
نادَنِن كه جاش تِكِ غرق تَشِن
اي خدا يا غيرت مردي كوچو
طاقت هرغصه و دردي كوچو
تِكِ دنيا بِشتَرُش مرد اُمندِي
آدمياش طاقت درد اُمنِدي
هركه اَم يك ذره درد اُشكَشي
اَكهِ جوم واسه خدا يا زِيتَري
طاقت هيچ دردي اُمنيستِن خدا
مَهزِ چه درد اُتفِرِستا بَرِما
اي خدا درد مَهزِ امتحان اَتِش
وَله باز شكرُت خدا خيلي خَشش
دِگَرَم خَشي اَتش بَرِ امتحان
كه چه تَهرِني بِخرِنيك لقمه نان
آيا شكرگذار نعمتُت اَبِن
يا فقط بِخرِ نو يك جا آخَتِن
چه ابي كُلِ جوون حسيني وا
هَمَشو راه امام خميني وا
وَله دنياش، دنياي نامردي‌اِن
دنياي مكر و فريب و سردي‌اِن
18/11/85
برای اولین بار
شعری از اعظم سعیدی
براي اولين بار
قرار است شعر بگويم
اما نمي‌دانم از چه؟
...از كوه، از دشت يا ياس‌هاي كبود
فقط مي‌دانم بايد شعر بگويم
پس مي‌گويم از ياس‌هاي كبود باغچه‌ي مادربزرگ
قرار است اشك بريزم
اما نمي‌دانم بهر چه؟
بهر غم يا شادي
فقط مي‌دانم اكنون در حال گريه كردنم
پس مي‌گويم براي بال‌هاي شكسته‌ي گنجشكك آرزو
قرار است راهي غربت شوم
نمي‌دانم كجا،تا كي،براي چه؟
فقط مي‌دانم مي‌روم
پس مي‌روم بي‌آنكه به فكر غربت چشمان خاكستري تو باشم
قرار است بميرم
نمي‌دانم چرا؟شايد خطا كردم
فقط مي‌دانم دو سه روزي بيش نيستم
پس مي‌ميرم و حسرت با تو بودن را نيز با خود مي‌برم

قرار بود شعر بگويم
قرار بود گريه كنم
قرار بود بروم و قرار بود...
و بعد از اين همه...
كسي از راه رسيد و گفت:
و قرار بود بميري!!!..
و من حالتي مابين اشك و حسرت و ترديد
غریبه
شعری از هدی موغلی
اي غريبه، اي ناشناس خواستني
تو آرزوي لحظه‌ي دل‌بستني

اومدي به شهر چشام مثل بارون
تو چه زيبا با صداقت شدي مهمون

توي قلبم عشق پاكو كردي ترسيم
اي غريبه، اين تروونه به تو تقديم

اي غريبه با من بمون
آهنگ يه آوازم بده
با حرفاي خوب و قشنگ
نغمه به اين سازم بده

اگه خواستي هديه بدي
يه دل همرازم بده
تو آسمون آرزو
با عشق پروازم بده

اي نازنين تو شهر عشق
يه قصر آبادم بده
دستي به كش به حرف من
شوري به فريادم بده

آهسته و يواش يواش
وابستنُ يادم بده
اگه نخواستي تو منو
اونوقت تو بربادم بده
من-تو
شعری از سمیه کشوری
من
در جفت گيري لحظه ها
به دنيا آمده ام
حادثه اي بي نظير
با اسمي بي نام
و شهري
در ناکجا آباد
اصلييتم همين
کارم
کاشتن رز سفيد
روي خاکهاي بي جان
تا طراوتي دوباره
نگاهم پروانه اي
پروازم پرستويي
-
تو
از هبوط حادثه اي نا بهنگام
در لحظه اي نا فرجام
پا به اين کره ي بي نهايت وسيع
و به ظاهر زيبا
که به اندازه ي تو حقير است
گذاشتي
نامت زالو
که مي مکي تمام وجود اين درخت سبز را
کاش
زالو اي بودي
که مي مکيدي تمام اهريمن هاي وجودم را
در تالاب نگاهم
يک نيلوفر مرده اي
من ناسي تمام لحظه هايم
که تراکم غم را حس مي کند
تو چون سمندري
که خاموش مي کني
آتش عشق را
در مقبره ي قلبم
تو ملعبه ي دست هاي مني
ساعت که چهار شد
چهار بار نواخت
دنگ
دنگ
دنگ
دنگ
من تابوت روحت را
به گورستان زنده ها مي برم
شلیک خنده
معرفی کتاب «رفاقت به سبک تانک» از مصطفی کارگر
يادداشتي روي مجموعه داستان رفاقت به سبک تانک/ داوود اميريان/ انتشارات سوره مهر/ چاپ دوم 1384
وقتي کتابي را در دست بگيري که در قطع خشتي باشد و توي تمام صفحاتش يک عکس نقاشي کرده باشند و فونت کلماتش هم درشت باشد، خيلي هوايي مي‌شوي که ببيني چگونه کتابي هست. تازه گوشه‌ي بالاي سمت چپش توي يک دايره عنوان کتابهاي طلايي رويش نقش بسته باشد و برنده جايزه بهترين کتاب دفاع مقدس بخش کودک و نوجوان سال 83 را هم يدک بکشد، براي زيادشدن شوق به خواندنش بس است. وقتي نويسنده‌اش، نويسنده‌ي کتاب «خداحافظ کرخه» باشد – حتي اگر آن را نخوانده باشي و فقط نقدها و تعريفهايش را خوانده باشي – و بداني داوود اميريان است که باز در حوزه ادبيات پايداري نوشته آنهم به صورت طنز،‌ ديگر هيچ دليلي نمي‌ماند براي نخواندنش. اسمش که ديگر طنز بودن کتاب را داد مي‌زند: رفاقت به سبک تانک. چهل و هشت داستان طنز در صد و دوازده صفحه. با کلي نقاشي کاريکاتوري.
اميريان اين داستان‌ها را بر اساس خاطرات دفاع مقدس نوشته است. اکثر داستان‌ها در حد دو صفحه و کمتر است. زبان طنز و خودماني کتاب، چنان خواننده را درگير خود مي‌کند و با خود همراه مي‌کند که با تمام شدن هر قسمت انگار هنوز مي‌خواهي لبخندت تمام نشود. اشاره به شوخي‌ها و اذيت‌ها و تکيه‌کلام‌هاي موجود بين رزمنده‌هاي جبهه از نکات قابل توجهي است که مشخص مي‌کند نويسنده درصدد توليد طنز نبوده است. بلکه تنها به روايت لحظات شادمانه و تفريح‌گونه‌ي حتي حين درگيري پرداخته است. به طوري که بارها در تنهايي خودت بلند بلند خنديده‌اي و دوباره...
داوود اميريان 10 سال بيشتر از خودت بزرگتر نيست. لحن پر از شيطنت داستان و روحيه‌ي جوان نويسنده خيلي به صميميت کتاب و دلنشيني آن کمک کرده بود
22/12/1385
شام تار
نوشته‌ای از ابراهیم اسدی
کم کم آب چاهي که وسط يه دشت بزرگ قرار داشت و دور تا دور آن را سيمهاي خاردار گرفته بودند مي خواست سرازير شود.کسي نمي دانست در اين قحطي چطور چاه پر از آب شده بود!شايد بخاطر غم و غصه ايي بود که در دل چشم خود داشت.آسمانرا نيز کم کم شرم فرا گرفته بود و خجالت ميکشيد که او را سيراب نکند و شايدديگر از فردا نمي توانست به نگاه چشمه زل بزند و بخاطر همين بود که او را پر از آب کرده بود تا با همان زباني که مثل تير کشيدن مغز انسان هست و گوش هر کسي را کرد ميکند بگويد:چاه من خسيس نيستم.من سخاوت دارم ديگرهيچ وقت رويت را از من برنگردان.حال که چاه از اين حرفهاي آسمان بغض گلويش را پر کرده بود و از اينکه اين همه سال غم بي آبي را در درون خود جاي داده بود ديگر داشت کم کم شکاف بر ميداشت به نحوي که انگار مي خواست بترکد يا منفجر شود.و کم کم قطره هاي اشکي که سرازير ميشد به سيل تبديل ميگشت و از چاه سرازير ميشد.انگار بدنيوسيله مي خواست بگويد:آسمان آب برايم يادآور لحظه ي لطيف با تو بودنه و زلالي آب به معناي آخرين پناه واسه بودن من.خلاصه نمي دانم شايد هم از شادي زياد بود که مي خواست اينطور با جاري کردن قطرات اشک خودم زمينهاي اطراف خود که از عطش له له مي زدند رو کمي سيراب کند.
در همين حال بودم که روي تخت خود نشسته بودم همان که تا رويش مي نشستم و دراز ميکشيدم صداي گوش خراشش آتاق را پر ميکرد ولي لذتش به اين بود که هنوز هم منو به بالا و پايين مي برد.بلند شدم کمي به در و ديوار زل زدم و بعد به سقف اتاق نگاه کردم.از بي خوابي پنجره اتاق را باز کردم نسيم خنکي از لا به لاي پيچکهايي که به دور نرده هاي بالکن اتاقم گره خورده بودند به صورتم وزيد و برخورد ملايمي با مژه هايم داشت.ولي بخاطر سرد بودنش چشمهايم را براي لحظه ايي بستم.نگاهم در آن سکوت رفت به سمت آسماني که در آن شب , پر از الماسهاي براق شده بود که همه آنها آن شب ميخنديدن و آنها هم از اينکه چاه غصه هايي که در دلش مانده بود را بالاخره خالي کرده بود شاداب بودند. ولي ماه آن شب يه جور ديگه بود و حال و هوايي ديگر داشت انگار هر چقدر چاه سبک شده بود به آسمان اضاف شده بود و چهره اش از هميشه سنگين و خسته تر به نظر مي آمد,طفلک چقدر دلش گرفته بود.هنگاميکه نصف خود را از من قايم و به پشت ابر رفته بود تا من او را نبينم و پيدايش نکنم من از همين پايين يواش در گوشش گفتم:ماه جونم امشب قلکي که در عين, خودت که مي دوني در اوج تنگدستي پرش ميکردم تا سطحش کمي بالا بياد و اونو با ده تومنيهايي که ذره ذره تو زمستون سرد مامانم ميذاشت کف دستم به عنوان پول تو جيبي پر کرده بودم, اخه مي خواستم باهاشون اون جوجه هاي توپول موپول قشنگي بخرم که وقتي بين دوتا دستت ميگيريش و لمسش ميکني از ظريف بودن پرهاش تو هم دلت غش ميره اما نمي دوني اون چه حسي داره چون هيچ فضايي واسه اينکه بالهاشو تکون بده نداره انگار وسط دو ديوار با نرده هاي بلند با مفتولاهايي که اونو فشار ميدهند قرار گرفته. آن موقع هست که حس ميکند در بدترين سلول انفرادي زنداني شده که حتي مقداري دانه هم واسه ي خوردن ندارد.ولي از همه ي اينها گذشته بجاش هر بار که سکه ايي توي قلک مي انداختم و صداي قشنگ ترک و روي هم افتادن سکه ها رو ميشنيدم باز هم بهم اميد ميداد.ميخوام امشب اونو بشکنم تا بهت ثابت کنم ماه تو تنها همدم شبهاي بي کسي من هستي مي دوني مي خوام با اون پولا چيکار کنم؟مي خوام با نصفش اون نيمه نازت که پشت ابر جا گذاشتي و و باهام قهر بود رو بخرم چون من تمام ماهمو مي خوام.با بقيشم مي خوام مداد رنگي بخرم و اگر در حد توانم باشه زيباييه نازتو بکشم.
ماه منتظرم بمون فردا شب با دست پر ميام پيشت.
مجمع عمومی سیزدهم
سيزدهمين مجمع عمومي انجمن شاعران و نويسندگان گراش در تاريخ 18/12/1385 در ساعت 4:15 با حضور مسئول خانه فرهنگ جناب آقاي صلاحي و ساير اعضا در خانه فرهنگ گراش برگزار گرديد. در اين نشست روند نزولي يا صعودي الف و همچنین تشکیل انجمنی مختصص شاعران کلاسیک مورد بررسي قرار گرفت. در انتخابات اعضای گروه دبیران از میان 21 حاضر در جلسه:
آقاي محمد خواجه‌پور با 20 راي
خانم نرگس اسدي با 16 راي
خانم‌ها بخشي و نادرپور با 14 راي
و خانم نجفي با 12 راي
به عنوان هيت دبيران كار خود را آغاز نمودند!

الف 314

آن مرد با اسب
شعری از اسماعیل فقیهی
مرد اسب سوار
مرده بر اسب ابلقش
پای خسته اسب
دل مرده مرد
شهر دور دور
فراری از طاعون
خیالی پوچ
دهانی تلخ
* * *
مرد اسب سوار
مرده بر اسب ابلقش
نه هدیه‌ای برای کسی
نه چشم کسی برای او
نعش کشان اسب می‌رود
پشت به بادی که او را می‌خواند به شهر قدیم
برگرد! برگرد!
* * *
اسب ابلق با سواری مرده
پای کشان... خون ریزان...
سرابی از مادیانی سرخ
در آسمان غروب
رو بر می‌گرداند
خیالی از شیهه‌ای در دل
آرام دم فرو می‌کشد
* * *
سایه‌ای از اسب ابلقی مرده
افتاده در کنار مردی مرده
ردپایی از خونی سیاه و مرده
از شهر قدیم با مردمانی پیشتر‌ها مرده
تا بیابانی دور
* * *
مهتاب همه جا یکسان می‌تابد

شطینت خیلی عزیزه
شعری از مصطفی کارگر (طوطی جنوب)
اين روزا دلي که پاکه واسه زير بشکه خوبه
شيطنت خيلي عزيزه روراستي جاش ته جوبه
يه دروغ بگي هزارتا منفعت ميره تو جيبت
ولي حيف که کرمو ميشه صندوقاي سرخ سيبت
ديگه امضاها دروغه همه تشنه‌ي مقام‌ان
با هزار فيس و افاده بنده‌ي مقام و نام‌ان
ساده‌ي ساده بخنديم به همه غماي دنيا
شاديا خوب و قشنگن وسط بلاي دنيا
من و تو تو اين زمونه يکي‌مون بديم يکي خوب
آدما عجيب غريبن يکي منفور يکي محبوب
طبق فرموده‌ي رهبر تو اداره‌ها فساده
آدماي چن‌تا شغلي توي مملکت زياده
هيچ کسي مثل کسي نيس يکي گرگه يکي حوره
تو آپارتمان محشر گدا و رييس يه جوره
9/12/85

آینه
شعری از سمیه کشوری
من تصويري از
معکوس شده ي
يک آينه ي بي غبارم
در پس سجاده ي
هزاران نقش خودم
در نگاه تبدار آينه ها
به نکوهش صداي آينه فکر مي کنم
سراب است
آنچه در دوردست‌ها مي بينم
قرار نيست اتفاقي بيفتد
من تصويري از
ابتداي گذشته
و انتهاي آينده اي
مبهمم
قرار نيست بمانم
و نمي مانم
به فردا فکر مي کنم
و در ديروز مي مانم
من زندگي نمي کنم
مي جنگم
هر روز ، هر لحظه ، هر ثانيه
با خودم
با همه
سراب است
دنياي فردا
دنياي ديروز
به آينه فکر مي کنم
خودم را درونش مي بينم
پچ پچ ها شروع مي شود
مغشوش است افکارم
چشمان بسته‌ام متحرکند
و حقيقتي که ناگفته تلخ است
قرار نيست اتفاقي بيفتد

بی رهگذر
شعری از حجت عابدی
آخرین خداحافظی را فراموش نخواهم کرد
انگاه که
اشکهای سرد بیابان
نظاره کر بود
و لبهایت
بر جاده بی پایان
و بی رهگذر
بوسه می‌زد فراموش نخواهم کرد

سیری در سرزمین نور
قسمت دهم سفرنامه حج جواد راهپیما
• از كنار مرقد مطهر رسول گرامي (ص) كه عبور ‌كرديم درّ درياي عاشقان شروع به باريدن كرد آتشي در دلهايمان شعله‌ور ‌شد و شمع وجودمان را آب كرد سوزناكترين لحظات عمرمان سپري مي‌شد و نور به اعزا نشسته بود تا اينكه در مسجد مقدس شجره كه ميقاد نام ديگر آن بود رسيديم غسل احرام عمره مفرده را انجام داديم و جهت دو ركعت نماز تحيت آماده ‌شديم بعد از نماز تحيت نماز مغرب را با جماعت مسلمانان خوانديم و عشاء را با جماعت شيعيان ادا نموديم و ستاره‌هاي آبي بودن ما را نظاره مي‌كردند سپس با همكاري روحاني كاروانمان تلبيه گفتيم و محرم شديم «لبيك اللهم لبيك، لبيك لا شريك لك لبيك ان الحمد و نعمه لك و الملك لا شريك لك لبيك» و سه بار اين تلبيه را تكرار كرديم. سپس به سوي نقل الجماعي حركت كرديم و با آن به سمت مكه معظمه به راه افتاديم. هوا چادري بود. رئيس كاروانمان گفت كه بايد هرچه سريعتر حركت كنيم تا قبل از اذان صبح به مكه برسيم و بتوانيم اعمالمان را با خيال راحت انجام دهيم و نماز صبح را با جماعت مسلمانان بخوانيم همچنين از اعمالي كه احرام را باطل مي‌كرد پرهيز مي‌كرديم تا با ضميري پاك وارد مكه مكرمه شويم.
شام را در نقل الجماعي خورديم و چه صفايي داشت در لباس احرام شام خوردن هرچه از مدينه منوره دورتر مي‌شديم به مكه معظمه نزديكتر مي‌شديم تا اينكه انوار شريف حضرت احديت چشمهايمان را جلاي ديگر بخشيد. آري شكوه و عظمت مناره‌هاي بيت ا... الحرام هر مفتون مهجوري را شگفت زده مي‌كرده و هر گداي مظلومي را شيفته خود مي‌ساخت مناره‌هاي بلند شهر مكه همچون مناره‌هاي شهر مدينه زيبا بودند و از آنها نور تلالو مي‌كرد.

۱۲/۱۰/۱۳۸۵

الف 313

دلم گرفت
شعری ا ز اعظم سعیدی
زمونه بد شده بود، اول جاتو ازم گرفت
صبح روز بعد شد و رد پاتو ازم گرفت
تا می‌خواستم به چشای ناز تو عادت کنم
مال اون یکی شدی و چشاتو ازم گرفت
یکی اومد تو رو جادو کرد با یک طلسم بد
تاثیرش زیادی بود، خنده‌هاتو ازم گرفت
تو با من حرف می‌زدی، اما نگات اینجا نبود
خدا خیرش نده هرکی نگاتو ازم گرفت
بعضی وقتا سخته تو این هوا ها بکشم
یکی اومد انگری اون هواتو ازم گرفت
خدا دوس نداشت من و تو مال هم باشیم
یه جور عجیبی، حس دعاتو ازم گرفت
دلم من تنگه واسه بوسه‌های بی بهونه‌ات
سرنوشت از حسودیش، لباتو ازم گرفت
تو پیانو می‌زدی، من واسه تو می‌رقصیدم
توی باغچه، زیر بارون، سازتو ازم گرفت
هوا که سرد می‌شد، گرمای دست تو آرومم می‌کرد
یکی با یه قلب سنگی دستاتو ازم گرفت
یادته گفتی بهم، برو دیگه اینجا نمون
اون روزی قد تموم زندگیم دلم گرفت
اعظم سعیدی-16/11/85
تو رو كم داره دل من
شعری از هدی موغلی
اي دلخوشي، اي دلخوشي
من بدون تو مي‌ميرم
ديگه دنيا رو نمي‌خوام
بي تو از زندگي سيرم
اي تنفس بهاري
رنگ درياي شمالي
تو رو كم داره دل من
خونه از عطر تو خالي
دلم رو ناديده نگير
لبريز از تو گفتنم
نرو فراموشم نكن
راضي نشو به مردنم
بيا ببين، بيا ببين
بي تو چه زجري مي‌كشم
بي تو هنوزم خاليم
بذار كه از تو پر بشم
تو رو كم داره دل من
بي تو غم داره دل من
تو رو كم داره دل من
بي تو غم داره دل من

تکــــــرار ...
شعری از نرگس دادوند
زندگی تکراریست :
سال 86 از راه می رسد
روزها می گذرند
عمرها رو به فناست
همه در فکر خودَ ند
همه در فکر مُدَ ند
چه سالی ست ، چه مدی در راه است.
جیبها شُل شده اند
همه در حال خرید
چه کنند !
جز خرید دل خوشی ایی نیست.
در پس ثانیه ها
یک نفر میمیرد
سه نفرمتولد می شوند
آخرش چه !
همگان میمیریم
چه بیاییم و چه زودتر برویم
همگان برمی گردیم به جهان ابدی
همه در زیر ،زمین
همه تبدیل به خاک
روحها سرگر دان
آخرش هم تکرار
تکرار
تکرار

پیک نیک
گذر محمد خواجه‌پور بر تکنیک‌های ادبی
بیشتر فعل‌های زبان فارسی دارای شناسه هستند به همین دلیل باید در استفاده از ضمایر به ویژه ضمیرهای فاعلی دقت کرد.
با توجه به اصل ایجاز و گریز از لحن نثر، در شعرها معمولاً ضمایر فاعلی در ابتدای جمله آورده نمی‌شود. بیشترین کارکرد ضمیر فاعلی در شعر آوردن تاکید متن بر روی فاعل و کننده کار است. برجسته شدن فاعل به خصوص در شعرهای عاشقانه و از سوی دیگر در شعرهای نهلیستی بسیار دیده می‌شود.
اما ضمایر مفعولی و ملکی در شعر گاه به دلیل جابجایی در ارکان جمله باعث اشکال می‌شوند. باید پذیرفت که ضمایر به نزدیکترین رکن قابل ارجاع، ارجاع داده می‌شوند. یعنی ضمیر مفعولی جانشین نزدیک کلمه‌ای می‌شود که نقش مفعول دارد. رعایت نکردن این نکته شعر را گنگ و نامفهوم می‌کند.

سیری در سرزمین نور
قسمت هشتم سفرنامه حج جواد راهپیما
بامداد روز شنبه 26/4/1378 در حالي آغاز مي‌شد كه رو به سوي قبله الهي نماز عشق را اقامه مي‌كرديم و درس معرفت را از استاد انوار ازلي مي‌آموختيم. ظهر آن روز در كنار خانه حضرت فاطمه زهرا (س) به نماز ايستاديم و با دلي آكنده از صفا و صميميت زهرا (س) را صدا مي‌زديم و خداي را سپاس مي‌نموديم. هواي روز شنبه كم‌كم داشت چادر بر سر مي‌كشيد باز به سوي حرم مطهر نبوي (ص) حركت كرديم و قبل از آن قبرستان بقيع را زيارت نموديم سپس وارد مسجد نبي (ص) شديم. جاي عاشقانش سبز ابتدا اذن دخول را طبق معمول خوانديم و بعد زيارت پيامبر (ص) و فاطمه زهرا (س) را ادا كرديم آن روز قرار شد وداعيه بخوانيم اما مگر مي‌شد به هر حال با تمام علاقه‌اي كه به بودن در مدينه داشتيم وداعيه را خوانديم ولي دلمان را پيش رسول خدا به وديعه گذاشتيم اين بدان معناست كه هرگز ابدي وداع نكرديم آن شب را نيز در كنار قبرستان مقدس بقيع ستاره‌هاي آسمان را ديديم كه سر به سجود نهاده بودند و لطيفه‌هاي عشق را زمزمه مي‌كردند آري صداي سبز ملكوتيان طنين انداز مدينه الرسول شده بود و قطره‌هاي نور گونه‌هايمان را نوازش مي‌دادند. آن روز نيز در حالي كه بار سفر را مي‌بستيم گذشت زيرا فرداي آن روز قرار بود به سمت مكه معظمه با شور و حالي تمام حركت كنيم. آن قدر برايمان سخت بود كه در وصف نمي‌گنجد وداع از رسول و فاطمه و بقيع، هرگز باورمان نمي‌شد اما زيارت خانه خدا و ديدار از كعبه دلها قانعمان مي‌ساخت لحظاتي فراموش نشدني سپري مي‌شد هرچه اشك در بساطمان بود هديه داديم و با حضوري آشنا مهياي سفر شديم.
• صبحگاه روز يكشنبه 27/4/1378 با ستايش نور در آستان حضرت عشق آغاز مي‌شد و قافله مهاجر عاشقان پرنده‌وار پرواز را مي‌شناختند و بال‌هايشان را منور مي‌ساختند و براي سفري ديگر به دياري لبريز از احساس و عطوفت كعبه دل‌ها آماده مي‌شدند آن روز به زيارت مسجد نبي و قبرستان بقيع رفتيم و تاجر اشك بوديم و گداي عشق. عصر آن روز هنگاميكه سوار نقل الجماعي ‌شديم سوز هجران رسول (ص) چشم‌هايمان را باراني ‌كرد و گونه‌هايمان را دريايي ‌ساخت و دعاي خير دست‌اندركاران قصر الدخيل بدرقه راهمان شد

۱۲/۰۳/۱۳۸۵

الف 312

در مدار بودن
شعری از محمد خواجه‌پور
دیگر تنها در این شعر است که هستم
و پشت کلمات چیزی نیست
عریانی درخت‌ها در پاییز ربطی به دلتنگی ندارد

قرار بود دیوانه بمانیم
قرار بود به رنگ نارنجی تیره احترام گذاشته شود
قرار بود ساعت‌ها را در رودخانه بیاندازیم

فردای لعنتی است امروز
دلم نمی‌خواهد برگردم
من را بریده‌اند از سر و ته
و چیزهای اندکی مانده که من باشم

قرار بود عددها را دور بریزیم

در هیچ پیچیده بودم و نبودم
خواستی زندگی کنم درد کشیدم
خواستم بمیرم نتوانستم

قرار بود فردایی نباشد

صداهایی می‌آید که مستطیل‌ها را ویران می‌کند
بلاهت به شکل عاشقانه‌ای حضور دارد
و بی آن که شب شده باشد خانه تاریک است

قرار بود نترسیم

تلفن که زنگ می‌خورد، منم
و آرامش، اسطوره‌ای از یاد رفته است
و زندگی الکتریسته‌ی نرسیدن/ رسیدن

قرار بود لبخند بزند

نقاشی‌ها را دور می‌ریزیم. ماسک‌های تازه‌ای نیاز است.
اینجا را تعفنی گرفته پوسیدگی‌ام
کسی می‌آید که جنازه‌ مرا دوست خواهد داشت

قرار بود تنها نباشم
دیگر نیستم

رفتی نگفتی
شعری از اعظم سعیدی
رفتی نگفتی یکی هست که می‌شه روش حسابی کرد
با همه یه فرقی داره، چون با خدا دعا می‌کرد
یه حس سرزنش می‌گه چرا گذاشتی که بره؟
اما تو هم دل داری و نمی‌شه که اجباری کرد
دلم همیشه پیشته، چشام همیشه دنبالت
اما تو که نمی‌دونی آخه دلم انکار می‌کرد
من که با تو مهربوم چرا دلت یهو شکست؟
بارون بارید روی لبم وقتی چشات نگام می‌کرد
آخر یه روز می‌دونی که دلم واسه تو زنده بود
وقتی نگفتی که دلم همش واسه‌ تو تب می‌کرد

زبان
داستانی از فاطمه رهنورد
كساني كه با مرد سروكار داشتند از زبانش عاصي شده بودند. خيلي بددهن و كج خلق بود.تقريباً همه جز خانواده‌اش كه فقط تحمل‌ش مي‌كردند با او قطع رابطه كرده بودند تا اينكه خبردار شدندبه بيماري سختي دچار شده. تك و توكي از روی دلسوزي براي عيادت‌ش رفتند. ولي اين‌بار از او نرنجيدند، كمي هم از او راضي بودند.
چون سرطان حنجره ساكت‌ش كرده بود.

بی‌نهایت
شعری از حجت عابدی
قطره هاي سرد و بدون انتها
پي در پي هم مي آيند
و بر روي گونه ي خيس راه مي روند
و در خيال خود
در پنهاني شب مي جوشند
و به ياد اشکي
که از دلي تنگ مي‌چکد رها مي‌شوند
و تن را به جاده‌هاي تنگ و تاريک سفر رها مي‌کنند
و تن را به جاده هاي خيال سفر مي‌سپارند
شايد اين قطره
اشکي باشد
که از چشمان دوخته شده
به آن جاده‌ي بي‌رهگذر
که تنها با خطي سفيد
از وسط نصف شده
و در غربت بي کسي
يکتا ندارد
و براي همسفر خود
در غربت
راه طولاني دارد

سیری در سرزمین نور
قسمت هفتم سفرنامه حج جواد راهپیما
• سپيده دم روز پنجشنبه 24/4/1378 هجري شمسي با حضوري مملو از افتخار و غرور به تكريم آسمان‌دار تكبير گفتيم و لبيك و با تجلي احساس بر صفحات سفيد رنگ نگاهمان حضور خويش را فهميديم حضوري كه در تمام دوران زندگي آرزويش را داشتيم و مژه‌هايمان بارها در فراقش گريسته بودند. آري حج عارفان تماشايي بود و نماز عاشقان ستودني.
آن روز در محراب پيامبر (ص) جايي كه قدم‌هاي مبارك آن حضرت بر آن بوسه داده بودند نماز خوانديم و در كنار ستون توبه و ميان روضه مسجد النبي فاصله ميان منبر و بيت رسول (ص) سر بر سجده سعادت نهاديم و خداي را از اينكه توفيق زيارت حرم حضرت رسول (ص) ارزانيمان داشته بود سپاس گفتيم. هنگام زيارت با اشتياق و تمنا به دنبال قبر گمشده زهرا (س) مي‌گشتيم هيچ كس نشانش را نداشت و سرگشته به جستجويش ادامه مي‌داديم زمين روضه را بوسه مي‌زديم شايد پنهان توانسته بوديم قبر بي‌بي دو عالم را ببوسيم زيرا مي‌گفتند وجود قبر فاطمه (س) در روضه محتمل است عشق بود و ترانه‌ي بودن، سبز بود و ستاره پيمودن با تمام اين اوصاف آن روز نيز برق‌آسا گذشت شب هنگام كه آسمان در عزاي بي‌بي دو عالم (س) سياه پوشيده بود دوباره به سوي حرم بازگشتيم شبي بود آراسته به نور حق شبي پيراسته به الطاف دوست و گنبد سبز پيامبر (ص) چشم‌هايمان را نوازش مي‌داد سبز بود سبز‌تر مي‌شد. اشك در چشم و آه در دل پيش مي‌رفتيم و تا نماز صبح مهمان رسول خدا (ص) بوديم. شبي كه گذشت دعاي پرفيض كميل داشتيم كه اين بار نيز توسط حاج صادق آهنگران برگزار گرديد. عجب حال و هوايي داشت.
• فجر جمعه 25/4/1378 دعاي ندبه توسط حاج محمود كريمي بعد از نماز صبح برگزار گرديد و شور در چشمهايمان حلقه زده بود. ظهر جمعه با عشقي سرشار از عطوفت و نياز به سوي صفهاي محكم نماز جمعه كه در مسجد رسول خدا (ص) برگزار مي‌شد حركت كرديم كه با نيازي سرشار از دوست داشتن و محبت نسبت به ذات حق نماز جمعه را ادا كرديم. عصر آن روز به زيارت مساجدي رفتيم كه در اطراف مسجد نبي (ص) در زمان پيامبر بنا شده بود. اولين مسجدي كه زيارت كرديم و نماز تحيت آن را ادا نموديم مسجد غمامه به معني ابر بود كه پيامبر (ص) نماز اعياد را در آنجا برگزار مي‌نمود.

۱۱/۲۵/۱۳۸۵

الف 311

آدم‌های بیگناه
شعری از رقیه فیوضات
وعاشورا دلسوختگی را
بر لبه‌ی خنجر ترسیم می‌کند
و خون را فواره‌ای عریان برای تماشای خدا
بوی عشق را
از رگ‌های بریده حسین
نفس ‌کشیم
و عاشورای به رنگ مرگ
را حوالی احساس نیزه زنیم
تا پله‌ایی فرود نیاید و عظمت راه خدا
حسین، زینب، بر دیواره‌ی خشم کلنگی از جنس جدایی زده‌اند
و فروریخته‌اند
کهنگی ننگ ترک خدا را
انگار خواب‌اند آدمک‌هایی که نباید بخوابند
تا ببینند کجا آب بر آب می‌ریزد
و عباس فدای تشنگی حسین به سجاده‌ی خاک پای خدا می‌شود
اینجا،‌ پریشانی بر دل زینب قاب شده
و با میخ
انگار نیزه‌ها سرها را قسم داده‌اند
که بر تیرگی راه نگریند
و بر ناله‌ی یتیمان
و فاطمه هم گوشه‌ایی از کربلا را
خیمه زده
و بر تمام حوادث بی‌رنگ می‌شود
پاره پاره تنها را ناله می‌کند
و جاده‌ایی
به درازای قافله
به سختی درد شلاق
و به غمگینی آه‌رقیه را به تماشا می‌نشیند
و چقدر بد نبود اگر به بن‌بست می‌رسید
تردید
خنجر بر گلو، عمود بر سر
و
حسین بَر رفتن

دو شعر از علی داوري‌فرد
آزادی
اسمت را در بالاترین
طاقچه‌ی اندیشه
گذاشتم
و نیز در چشم هایم
و آنها در سرخی چشمهایم
دیدند سخت تو را
خواستند و خواستند ودارند

انقلاب
می خواستند در این
سرزمین
حک کنند غرب
اما سید آمد سید آمد
گفت آزادی و گفت آزادی!
و حک کرد و اسلام حک شد
اسلام.

اگر باشی
شعری از حمید توکلی
اگر قرار باشد راه بیندازم برای خودم
شعر
نمی شود
حتماً شما بهتر می دانید
به قید مکانی نیاز است
برای عوض کردن چرخ پنچر ماشینم
و تضاد سرد زیر سردی باران
که آرام بمانم
دستهایی باید باشد تا بزرگ شوم
تا فکرهایم را بکشد
چشمهایی که با آنها ببینم مگس، مارمولک وگربه را
راه که به کوچه می رسد
خانه برای خوابم
جایی برای شستن هر سی ودو دندانم
وصبحی با صدای خلط
حرفهایی برای شنیدن ونشنیدن
اگرباشی و یا نباشی
ودر این قوم به حوضه ی معنایی نیازم است
چون اضافه ی
خویش من
واین شعر را به کم ازالف تا ی

سیری در سرزمین نور
قسمت ششم سفرنامه حج جواد راهپیما
• چهارشنبه 23/4/1378 در حالي سپيده‌دمان از خواب بر مي‌خاست كه ما نيز از خواب برخاسته بوديم و طبق معمول صبح و ظهر و شام هر روز به سمت مسجد النبي (ص) جهت اقامه نماز مي‌رفتيم و تا آنجا كه در توانمان بود به درگاه سبحانه تعالي نيايش مي‌كرديم. آن روز همراه كاروان به سمت مناطق متبركه به راه افتاديم. ابتدا به سوي كوه احد جايي كه حضرت همزه سيد الشهدا (ع) در آنجا آرميده بود رفتيم و قبرستان اُحد را زيارت نموديم. صفايي بي نظير داشت و عواطف انساني را به جريان مي‌انداخت بعد از آن به سوي مسجد ذوقبلتين رفتيم. مسجدي كه پيامبر (ص) در يك نماز دو قبله را ستايش كرد يكي بيت‌المقدس و ديگري مسجد الحرام سپس به سوي مسجد سبعه يعني مسجد فتح كه بعد از پيروزي مسلمانان در جنگ خندق يا احزاب پيامبر به احترام پيروزي بنا نهاد حركت كرديم. مسجد اميرالمونين (ع) و مسجد فاطمه الزهرا (س) را نيز زيارت كرديم سپس به سوي مسجد سلمان فارسي حركت كرديم كه اين مسجد نيز به خاطر نقش وي در پيروزي مسلمانان و طرح حفر خندق بنا شده بود همچنين مسجد اميرالمونين (ع) نيز به احترام پيروزي وي بر عمربن عبدود بنا شده بود بعد از زيارت مساجد و نيايش و ستايش حضرت خداوندي و خواندن نماز تحيت براي مساجد با نقل الجماعي به سوي هتل قصر الدخيل به راه افتاديم و عصر همان روز در نماز خانه قصر الدخيل توسط مداح اهل بيت حاج صادق آهنگران مداحي فاطمه زهرا (س) برگزار گرديد كه بسيار صفا و صميميت به تجلي نشست.

۱۱/۱۹/۱۳۸۵

الف 310

بدم میاد
ترانه‌ای از اعظم سعیدی
دیگه‌از خودت و اون ترانه‌هات بدم میاد
دیگه از شنیدن تُن صدات بدم میاد
چه جوری بگم هنوز دلم واست لک می‌زنه
ولی از با تو بودنتو این روزا بدم میاد
منی که عاشقی رو تو رنگ چشمات می‌دیدم
باورت شه که من از رنگ چشات بدم میاد
اون قده نگام نکردی که چشام بسته شدن
من از اون آتیش ساکن تو چشات بدم میاد
تو به من میگی بی‌انصافم و حق داری بگی
با کدوم بهونه بنویسم ازت بدم میاد
حرفای ت دیگه روی دل من نمی‌شینه
اون قدر عوضشدی مه من ازت بدم میاد
دیگه فرقی نداره پیشم باشی یا نباشی
تو یه بی‌تفاوتی من از کارات بدم میاد
اون قده صدام نکردی از خودم بدم اومد
از این اسم اعظم و نگفتنات بدم میاد
تو چه فکر کردی؟خيال كردي من عاشق ميمونم
من از فکرای غرق ادعات بدم میاد
عاشق
شعری از هدی موغلی
بگم برات يه قصه
قصه ي پرحكايت
از مرد عاشقي كه
بود خيلي با شهامت

رهبر و راهنما بود
از بدي‌ها جدا بود
تو خوشي و تو سختي
هميشه با خدا بود
مردم تو سختي بودن
از دست نابكاري
نامه دادن برا اون
بياد براي ياري

وقتي كه وقت جنگ شد
مردم عهدو شكوندن
اونو تنها گذاشتن
رو حرفشون نموندن

اين مرد با خدامون
هفتاد و دو رفيق داشت
تو دشت بي شقايق
شقايقاشو مي‌كاشت

دشمناي بي ايمون
نقشه‌ي شومي داشتن
اين بنده‌هاي خوب رو
تو تشنگي گذاشتن
رنگي شده تن دشت
از سرخي شقايق
يه باغ لاله روييد
از خون مرد عاشق

صبح صداقت
متنی از سهیلا جمالی
خورشيد آرام آرام خميازه اي مي كشد و خود را از پشت کوه ها بالا می کشاند. با پشت دستانش چشم هايش را مي مالد و آرام آنها را باز مي كند و با نگاهي كه سرشار است از سلامي گرم بر زمين قائم مي ايستد. او با خود صبحي با شكوه و زيبا به ارمغان مي آورد صبحي كه با آواز پرندگان رنگارنگ همراه است. صبحي كه پيام آور شادي و شيطنت كودكان، لبخند دوستانه ي جوانان، و رزق و روزي بزرگان است. صبحي كه تنها نشانه اش تكه آتشي طلايي رنگ است كه شعله اش هر تنبلي را سر زنده مي كند.
صبح به معني سادگي و صداقت است. صداقتي كه اگر تا شب پاي بندش باشي تو همان روز را بايد بر خود نام صبح بگذاري، راستي صبح ، چه نام زيبايي. صبح غرق نور است. نوري زلال كه حداقل تا آن زمان به كدري نگراييده. صبح همانند برگي از گل تازه شكوفته اي است كه طراوتي خاص دارد. اگر صبح را بتواني لمس كني همانند ابريشم نرم است. آنقرد نرم كه مي خواهد از روي دستانت سر بخورد. صبح گويي آبشاري است كه از كوه ها سرازير شده و بر پهنه ي زمين كه همانند دريايي پهناور است مي گسترد و در كلام آخر صبح را با تمام زيباييش دوست خواهم داشت.

سه شعر از سمیه کشوری
بی‌پروا
دلم درد مي کند
نه از خفتن
نه از خوردن
از اين دير خراب دهر
که بي پروا
عشق را ترک مي کند
سکوت
من با سکوت خويش
آماده ام که بتازم بر حرف هاي تو
تنها سکوت
تجلي حرف هاي من است

اندوه
اندوه مي بارد
از زمين
از زمان
شايد بلاي ديگري ست
بي گمان

سیری در سرزمین نور
قسمت پنجم سفرنامه حج جواد راهپیما
• بامداد روز سه شنبه 22/4/1378 ساعت 30 :4 جهت اقامه نماز فجر عاشقان به سوي حرم ختمي مرتبت (ص) به راه افتاديم ترنم‌هاي نمِ بودن گونه‌هاي سرخمان را نوازش مي‌داد. معرفت نور الهي در قلبهايمان عشق را زمزمه مي‌كرد و مطربان درگه معشوق، جام شراب دوستي را مي‌سرودند. در صفوف مستحكم مسلمانان رو به سمت قبله دلدار با دلي لبريز از تجليات حضرت سبحان به نماز ايستاديم و پس از آن در كنار مرقد مطهر قافله سالار عاشقان سپيد روي سعادت به راز و نياز پرداختيم و عجيب ايامي سپري مي‌شد نور در چشمانمان شناور شده بود و بر صفحه سبز ستايش موج مي‌زد در محراب نور به عشق مولايمان محمد (ص) خالصانه نماز خوانديم و با دلي آكنده از لطف و صفا به سوي استراحت گاهمان باز گشتيم و تفسير عبادتمان هر روز چنين بود كه گذشت و تكرار مكرر ممل خواهد بود.
ظهر روشن مدينه تجسم قلبها بر ساحل انتظار بود و تدبير نور بر صحيفه ملائك. خوشا به حال زائران و عاكفان كعبه دوستي آن روز بعد از نماز ظهر و عصر در مسجد رسول خدا (ص) به سپري شدن روز مي‌نگرستيم گاه به استراحت مي‌پرداختيم و گاه براي خريد هديه به بازار مدينه مي‌رفتيم اما اكثر اوقات را به نيايش درگاه منان روز را سپري مي‌كرديم.
عصر بود و هواي ملايمي شروع به وزيدن كرده بود عجيب‌تر آنكه در حالي كه هوا نسبتاً گرم بود اطراف مسجد النبي (ص) را نسيم خنكي فرا گرفته بود و مشام هستي زائرين را به نشاط عشق آموزش مي‌داد. هوا كه رو به تاريكي نهاد كنار قبرستان شريف بقيع دسته جمعي نشستيم و دعاي توسل را با حالتي سرشار از عرفان و نور زمزمه نموديم و ترنمهاي نگاهمان را بر فرش مقدس اطراف بقيع روانه ساختيم. هنگامي كه به قبور عريان چهار اما معصوم (ع) و ياران با وفاي رسول ا... (ص) نگاه مي‌كرديم نور در دلهايمان شعله‌ور مي‌گشت و عشق در چشمانمان به تپش مي‌افتاد. نور بود و حضور، عشق بود و سرور به استراحتگاه كه برگشتيم با شوري وصف نشدني بر تختهايمان آرام خوابيديم و به صداقت سبز رهايي ايمان آورديم.

شب شعر اوز
در شب شعری که به مناسبت دهه فجر از طرف بیمارستان امیدوار اوز در تاریخ 16 بهمن برگزار شد. اعضای انجمن حضور داشتند. خانم‌ها بخشی، موغلی و جمالی و آقایان داوری‌فرد و دیباچی اشعار خود را خواندند.

۱۱/۱۴/۱۳۸۵

الف 309

سه طرح از مصطفی کارگر

1
اسمم را خط نزن
قول می دهم
چشمت را پاس کنم

2
قلم، کامپیوتر، عینک
بروم پی کارم
سواد می خواهم چکار

3
پدرم
گریه که می کند
شاعر می شود
من شعر که می گویم
دیوانه می شوم

کتاب سرخ
غزلی از مصطفی کارگر
ترانه ای که تماشا نمی شود بانو
بدون چشم تو زیبا نمی شود بانو
تو با نگاه خودت ـ صاف و ساده ـ مهر بزن
که جز به دست تو امضا نمی شود بانو
مرا که اهل سکوتم کمی برقصان که
دگر مجال تمنا نمی شود بانو
دلم گرفته از این واژه های مصنوعی
کتاب سرخ لبت وا نمی شود بانو؟
هزار پنجره از لای عطر گیسویت
شبی در آینه رسوا نمی شود بانو؟
کجا مسافر شرقی سفر کند به کویر
میان دست شما جا نمی شود بانو؟
چراغ چشم تو با سنگ ها قرار گذاشت
ولی انیس دل ما نمی شود بانو
سلام بر تو که خیلی قشنگ و زیبایی
ولی جواب تو پیدا نمی شود بانو

پرواز به یاد ماندنی
شعری از سهیلا جمالی
با بال‌های سفیدت
با قلب کوچکت
پر می‌زنی
با تبسم‌های کمیل
می‌روی بالا
و با نوای دلنشین قرآن
می‌رسی بر اوج
و آنگاه
پر می‌زنی
برای رسیدن به هفت آسمان
هفت بار دور تا دور آن
و به پای کوبی بر می‌خیزی
و سر می‌دهی
آواز" لبیک لا شریک لک لبیک" را
و آنقدر می‌گویی
تا صدایت را می‌شنود
و منزه‌ات می‌کند
از هر بدی
زلالت می‌کند
از هر شـری
و آنگاه
مانند قاصدکی می شوی
سبک بال و حامل پیغام شادی

سه شعر از فاطمه آبازیان
ریش
چه فرقي مي‌کند؟
ريش در بياوري يا نه
من که قبل و بعد هر بلوغي
تو را خنديده‌ام

آسمان
اتفاقي نمي‌افتد
اگر کسي باران را دوست نداشته باشد
آخر
آسمان اينجا بي‌چاره نيست ،
که بخواهد جنينش را سقط کند.

باد
باد مي آيد
دفتر خالي ورق مي خورد
من مرور مي کنم
خودم را
خودت را
خودمان را

یک تنهایی
شعری از مجید جمالی
در تنهایی خود می‌لولی
می‌چرخی و باز می‌لولی
نه یار
نه هم نفسی
تنهایی
و من کرم سیاه تنهایی
می‌لولم و پیچ می‌خورم
می بلعمت! بی‌توقف
با سرعت برق مار می‌شوم و می‌لولم
می‌چرخم و باز می‌بلعمت
بیش از پیش
صبر بی فایده است
آی! قاصدک‌های دروغین
شما را دیگر نامه‌ای نیست
اگر هم هست مقصدی نیست
دیگر حسرت هم بی‌فایده است
سیگارت را جهنمی کن
ولی یک دانه سیگار و این همه تنهایی؟
دود کن
یک پُک بیشتر یک زندگی کمتر
مانده‌ای چون مترسکی تنها
که بر دلش ماند جا پای سیاه کلاغ‌ها
گوسفند باش و گله‌ای
و من اولین کرمی که با بلعیدن کالبدت
در سیاه چال تنهایی‌ات
به دنبال همدمی برای خود می‌گردم
بی‌خیال تو، مردک!
همه چيز خوب است حتي حال من

سیری در سرزمین نور
قسمت چهارم سفرنامه حج جواد راهپیما
• در مسير مسجد النبي (ص) ابتدا به قبرستان معظم و مقدس بقيع كه آرامگاه چهار امام (ع) و دختران پيامبر (ص)، همسران پيامبران (ص)، ابراهيم پسر پيامبر (ص)، فاطمه بنت اسد (س)، ام البنين (س)، حضرت زينب (س)، عمه‌هاي رسول (ص)، عباس عموي پيامبر (ص) و به روايتي حضرت فاطمه (س) مي‌باشد رسيديم و از پشت پنجره‌هاي آهنين قبور شريف را زيارت كرديم چه مظلومانه آرميده بودند حتي بدون يك گنبد كوچك چقدر مظلوم، چقدر مظلوم. تنها مشخصه قبورشان سنگهاي سخت سياهي بود كه كنار هم چيده شده بودند و آفتاب آن قدر سوزناك بر قبرهايشان تابيده بوده كه سياهي بر سنگها موج مي‌زد با اين وجود عشق به آنها تمام زائرين را به گريه وا مي‌داشت و سوز سينه‌ها را تازه مي‌كرد. عجب صحنه‌هاي حزن انگيزي. عجب لحظات اشك آوري.
آنجا هر چه بيشتر گريه مي‌كرديم بيشتر سبك مي‌شديم. صداي سبز اشك ريختن‌ها گوش عاشقان را نوازش مي‌داد و قلب شيفتگان را جلاي خاص مي‌بخشيد.
پس از آنكه قبور شريف را زيارت نموديم به سوي مسجد النبي (ص) كه روبروي قبرستان بقيع واقع شده بود حركت كرديم. هرچه نزديكتر مي‌شديم اشتياقمان بيشتر و هيجان قلبمان شديدتر مي‌شد تا اينكه زير گنبد سبز تعظيم نموديم و عشق را تقديم كرديم با اخلاص تمام از باب جبرئيل وارد شديم و با سرشتي الهي نمازمان را ادا كرديم و بعد به زيارت آرامگاه عظيم نبي مكرم اسلام (ص) پرداختيم و آنچه در بضاعتمان بود به پايش ريختيم آنچنان مسجد النبي (ص) زيبا و نوراني بود و آنچنان ستونهاي بزرگ و استواري داشت كه همه دلمان مي‌خواست تا مي‌توانيم آنجا بمانيم اما به دليل رعايت نظم و هماهنگي با كاروان چنين امري ميسر نبود بنابراين بعد از زيارت و راز و نياز به پيشگاه شخص اول عالم امكان، حبيب خدا، به سمت هتل قصر الدخيل برگشتيم و پس از صرف شام دوباره به سوي قبرستان بقيع و مسجد النبي (ص) به راه افتاديم. حال و هوايي فضاي اطراف قبرستان بقيع و مسجد النبي (ص) را فرا گرفته بود كه در جريان هستي نوازشمان مي‌داد و در بستر بودن خوش آمدمان مي‌گفت. نسيم ملايمي مي‌وزيد و گوهرهاي سرخ عاشقان را به جريان مي‌انداخت جلوه‌هاي ملكوتي بر عارض سپيد فرشته صفتان متجلي مي‌شد عشق بود و حضور، نور بود و سرور. و سرشار از ستايش عشق به هتل برگشتيم.

۱۱/۰۵/۱۳۸۵

الف 308

ماجرا
شعری از نرگس اسدی
1و2
-چه طور اين اتفاق افتاده؟
- رفته بوده بالاي پله ها .
- کسي صداش رو نشنيده؟
- اون موقع شب کسي اونجا نبوده
- شما اين رو باور مي کنيد؟
- ما خودمون به بقيه گفتيم که کسي نبوده
-از کجا متوجه شديد؟
- قطره هاي خون به درشتي تگرگ بود
- پس مثل رود نبوده
- نه
- مغزش چي؟
- از قبل فاسدبود
- 38کلاغ ديگر تا صبح مانده
-خوب بخوابي

3و4
- هموني نيست که بوي گند مغزش تو شهر پيچيده بود
- خودشه
- فکر کنم يکي از تخته ها لق بوده
- خودش سر مي خوره
- مهم اينه که مثل يه آبشار خون مي ريخته
- 36تا
- خوب بخوابي

....
....

39و 40
- قاتل رو پيدا کردند
- طاقت نياورده خودش رو معرفي کرده
- خون مثل دريا تو خيابون موج مي زد
- نذاشتن کسي بويي ببره
- خوبه
- خوب بخوابي
**************
تصوير مثل آيينه است! بهش دست نزن.


روزها
شعری از مریم فرهادی

خاطراتم را نقاشی کرده‌ام
و قاب کرده‌ام با آن دعای مادر بزرگ را
همه‌ی حس‌های خاک خورده کودکیم را
مرور می‌کنم

روزها
بهترین هدیه‌ی آسمانند

مسافر
شعری از حبیبه بخشی
هوا سرد است
و باران مي‌چكد هردم به روي شيشه‌ي خاكي
حضور من كنار صندلي خالي و تنها
و آهنگ مليحي‌از درون واكمن هر لحظه در گوش‌هاي‌من
هي مي‌كند نجوا
و باز سنگيني پلك‌ها
مرا آغوش مي‌گيرد به روي صندلي
اين خواب
و بعد از اندكي
او نيز خيره مي‌شود با آن دو چشم عاشق‌اش
در چشم‌هاي بسته‌ام
و خسته‌ام
از اين همه احساس‌هاي پوچ و نافرجام
و او
حتي بدون اينكه با خود بنگرد
آيا در اين ويرانه دل جايي براي دوست داشتن
مي‌شود پيدا!
با آن دست‌هاي گرم خود
به روي صندلي خالي
هديه مي‌دهد به من
يك جعبه عطر بيك و يك كتاب
و تاب مي‌خورد
درون سينه‌ام
شعرهاي ناب ناب
اي ترنم بهار
به تو هديه مي‌كنم
من هم تمام شعرها

با همه غریبی
شعری از هدی موغلی
میون این همه آدم
تو فقط باهام یه رنگی
می‌شینی تو پای حرفام
داری با غمم می‌جنگی

من پر از غصه و دردم
تو با غصه‌هام غریبه
اما با همه غریبی
دست یاریت بی‌‌فریبه

چشمه‌ی گریون چشمام
داره می‌جوشه هنوزم
تو می‌خوای آروم بگیرم
به خوشی‌ها چشم بدوزم

قطره‌های اشک این غم
خیلی وقته تو چشامه
هق‌هقِ تلخ یه گریه
هنوزم توی صدامه

توی می‌خوای غم‌ُ برونی
بیرون از این قلب داغون
خندتُ می‌دی به چشمام
تا نبارن دیگه بارون

پای حرفای دل من
تو می‌مونی بی بهونه
لحظه‌های با تو بودن
منو از غم می‌رهونه

سیری در سرزمین نور
قسمت سوم سفرنامه حج جواد راهپیما
. نماي با صفاي شهر مدينه را از پشت اتاقمان تماشا مي‌كرديم شور داشت و هيجان. ثانيه‌ها بر حسب زمان پيش مي‌رفتند ظهر شد و براي اقامه نماز به سمت مسجد‌النبي (ص) حركت كرديم هرگاه مسجد‌النبي (ص) را از سيما تماشا مي‌كردم شعله‌هاي درونم برافروخته مي‌شد آنقدر كه بيان شوق ديدارش بر زبان نمي‌گنجد. شوق وصال مسجد پيامبر (ص) عجيب مرا شيفته و مجذوب خويش كرده بود در راه كه مي‌رفتيم گنبد سبز بارگاه نبي اكرم (ص) ديده مي‌شد اشك در چشمانمان شعله‌ور شده بود. قلبهايمان به تپش افتاده بودند و عجب لحظاتي سپري مي‌شد گريه مي‌كرديم و خداي را سپاس مي‌گفتيم زيرا كه حضورمان را ناباورانه در مدينه الرسول (ص) حس مي‌كرديم. زير لب زمزمه مي‌كرديم «لبيك اللهم لبيك لبيك لا شريك لك لبيك ان الحمد و النعمه لك و الملك لا شريك لك لبيك» شكوفه‌هاي احساسمان شكفته و غنچه‌هاي چشمهايمان رو به قبله باز مي‌شدند در مسير مسجد النبي (ص) ابتدا به قبرستان معظم و مقدس بقيع كه آرامگاه چهار امام (ع) و دختران پيامبر (ص)، همسران پيامبران (ص)، ابراهيم پسر پيامبر (ص)، فاطمه بنت اسد (س)، ام البنين (س)، حضرت زينب (س)، عمه‌هاي رسول (ص)، عباس عموي پيامبر (ص) و به روايتي حضرت فاطمه (س) مي‌باشد رسيديم و از پشت پنجره‌هاي آهنين قبور شريف را زيارت كرديم چه مظلومانه آرميده بودند حتي بدون يك گنبد كوچك چقدر مظلوم، چقدر مظلوم.

۱۰/۲۸/۱۳۸۵

الف 307

عشق قدیمی
داستانی از نرگس اسدی
نمي دونم چرا حس مي‌کردم خيلي بهش شباهت داره. حتي وقتي تو باشگاه مي ديدمش فکر مي‌کردم خواهرش باشه تا اينکه امشب تو عروسي ديدمش. واس خواهرم گفتم که چه حسي دارم. وقتي گفت اين دختره نامزد سابقش بوده نزديک بود قلبم وايسه!
نمي دونم چرا فکر مي‌کردم بايد نامزد من باشه اين دختره. که با صداي گنگ و نامفهومي باهام حرف بزنه من هم هيچي نفهمم. اما نه. خوب من مي‌فهميدم چي مي گفت. چون قيافه‌اش بهم گفته بود با اون يه نسبتي داره چرا وقتي نمي‌خنديد من نمي‌ذاشتم پاي غرورش؟ خوب هر چي باشه اون الان ... من بود. مهم نيست که وقتي داشت مي‌رفت لبخند نمي‌زد. من فقط يه بار عکس خودش رو ديده بودم. بهش مي‌يومد که الکي لبخند نمي زنه.
لعنتي وقتي به من نگاه مي کرد باز هم حالت لبهاش تغيير نمي کرد. خوب من بايد درکش کنم ديگه نمي‌شه از غرورش بگذره واس خاطر من چرا چشماش برق نمي‌زد؟ يا شايد من اصلاً چشماش رو نديدم. دوست داشتم وقتي مي بينمش ازش تنفرداشته‌باشم خوب شايد اون هم اينطوري مي‌خواست.
کاشکي ديده بودمش و مي تونستم از قيافه‌اش بفهمم چي مي گذره تو دلش. چند سالش بود؟ اصلاً چي شد؟ چش بود؟ من حاضرم قسم‌ بخورم اگه من بودم هم عاشقش مي‌شدم. آخه خيلي مغرور بود اما نه! شايد مغرور نبود آخه آدمهاي مغرور که دامن صورتي رو با کفش آبي نمي پوشن! نه...اون مغرور نبود. اگه دفعه‌ي بعد ديدمش حتماً ازش مي‌پرسم . که چرا اين مدلي لباس پوشيده بود! شايد نامزد قبليش اينجور تيپي رو دوست داشته. اما بايد بهش بگم من از اين ترکيب رنگ خوشم نمي‌ياد بهش مي گم اگه اومد باشگاه بايد باهاش حرف بزنم. بايد ازش بپرسم شوهرش بيشتر دوستش داره يا اون هنوز عاشق نامزد سابقشه؟ اگه پسرش باهاش نبود حتماً امشب اين سوالا رو ازش مي پرسيدم. بهش می گفتم همیشه وسوسه می‌شدم که...
حتماً این کارو می‌کردم.

به رنگ غروب
شعری از حجت عابدی
ببين ترانه‌هاي نوشته شده روي قبرم
که در سکوت حکايت مي کند
و تنها
گريه بي اشک بر روي گونه‌هايت حک مي‌کند
ببين ميان آسمان پر نور
و اين زمين به رنگ غرور
تنها صداي گريه ذوق
صداي خنده اشک
از راه دور
با تابوت در حال عبور
مي آيد
ببين چگونه در دست‌هايت
به خواب غفلت رفته‌اي
و در زير سقف غرور
جا مانده‌اي
ببين آنگاه که از ابرهاي تشنه نامت را مي‌پرسم
چگونه جاري مي‌شوند
اشک‌هايم
در غزل‌هاي کلامت
ببين چگونه دارم برايت مي‌نويسم
و مشق دلتنگيم دارم خط مي‌زنم

این منم
شعری از سمیه کشوری
اين منم
در ابتداي نابودي
تمام آرزوهايم
بر لبه ي تيغ
اين منم
پا برهنه
روي چمن‌هاي خشک
لا به‌لاي درختان بي‌برگ
اين منم
در آستانه‌ي نابودي
هجوم صداهايي از ترديد
شروع بي پايان گريه ها
انتظار معجزه‌اي که وجود نداشت
ذهني خالي از حادثه
شراره هاي داغ بي‌حس
قلبي بودن تفکر
شنيدن اما ديدن
فرصتي که هيچ وقت نيامد
اين منم
در انتهاي نابودي
سیری در سرزمین نور
قسمت دوم سفرنامه حج جواد راهپیما
•ساعت 30 :2 بامداد روز دوشنبه 21/4/1378 در فرودگاه بين المللي جده عربستان بر جاده صداقت حضرت دوست به زمين نشستيم. عجيب دقايق سپري مي‌شد همگي مات و مبهوت به سوي قبله عشق خيره شده بوديم چشمان دوستان حكايت سبز بودن را تلاوت مي‌كردند و شعر هستي مي‌سرودند.
چند ساعتي در فرودگاه نشستيم سپس بيرون رفتيم و توسط النقل الجماعي (همان اتوبوس خودمان) به سوي شهر پيامبر (ص) شهر عاشقان نبوت و امامت رهسپار شديم شهري كه در آن فاطمه زهرا (س) يگانه بانوي اعظم عالم هستي به حال مظلوميت علي (ع) اشك ريخت شهري كه در آن حسنين (عليهما سلام) كه جان عالم به فدايشان باد از هجر رسول (ص) مظلومانه يتيم شدند.
آب در ديدگان همگي موج مي‌زد و تمام من بودن را مي‌شست و بي‌خويشتن به سوي مدينه مي‌رفتيم.

با من منشين كه همنشين رهزن توست
و ز خويشتن ببر كه آفت تو تن توست
گفتي كه زمن بدو مسافت چند است
اي دوست زتو به او مسافت من توست
(از مرصاد العباد)
• بامداد روز دوشنبه تقريباً ساعت 30 :4 در مسجدي كه كنار جاده بنا شده بود نماز صبح را اقامه نموديم و دوباره به راه افتاديم جايي ديگر در كنار مطعمي ساعتي استراحت كرديم و باز به راه افتاديم حدود 160 كيلومتر تا مدينه راه باقي مانده بود و هر چه به مدينه الرسول نزديكتر مي‌شديم طپش قلبهايمان براي تماشاي بارگاه مقدس نبي مكرم اسلام (ص) تندتر و عطشمان براي نوشيدن يك جرعه از جام لطف محمدي (ص) بيشتر مي‌شد تا اينكه حدود ساعت 30 :9 به شهر محبان رسالت و نبوت رسيديم و با اولين گامي كه بر خاك مدينه گذاشتيم اولين بوسه را نيز نثار خاك مقدس نموديم وارد هتل قصر الدخيل واقع در ابتداي شارع علي بن ابيطالب (ع) شديم و پس از صرف صبحانه وارد اتاقهايمان شديم اتاق ما طبقه سوم اتاق 304 بود. نماي با صفاي شهر مدينه را از پشت اتاقمان تماشا مي‌كرديم شور داشت و هيجان. ثانيه‌ها بر حسب زمان پيش مي‌رفتند ظهر شد.

۱۰/۲۱/۱۳۸۵

الف 306

وقتی بزرگ شده باشیم
داستانی از محمدعلی شامحمدی
هنوز اون سالها يادم نرفته دوران دبيرستان توي مدرسه ايرانيان. من، حميد، محمدرضا، صديق و ميثم. بچه‌ها بخاطر هيكلم به من مي‌گفتند طياره، قاسم طياره!!
خيلي وقت بود كه مي‌شناختمش. سال‌ها با هم همكلاسي بوديم. ميثم تا حدي بچه‌ ساكتي بود اما در موقع كلاس جدي مي‌شد درست مثل باباها!! پس از مدرسه و درس ارتباط‌مون با ميثم كم‌كم قطع شد چند سال بعد با دختر عموی ناتنی‌اش ازدواج كرد. سه سال پيش اتفاقي تو خيابون، ميدان بهارستان ديدمش براش دست تكون دادم. اونم منو ديد و بلند داد زد: قاسم. اومد پيش من و حسابي تحويلم گرفت. گفت كه دنباله درس‌و نگرفته و كار آزاد داره شمارشو گرفتم و چند روز بعد باهاش تماس گرفتم. قرار شد با محمدرضا و صديق از دوستان دبيرستاني بريم خارج از تهران هواخوري. اون روز تعطيل با ماشين رفتم دنبال تك تك بچه‌ها و به طرف توچال حركت كرديم. تو راه صديق از روزهاي مدرسه ياد مي‌كرد ما هم مي‌خنديديم. شكلك و اداي معلم‌ها رو در مي‌آورد. ساعت 10 صبح بود كه به كوهپايه رسيديم. همون جا كمپ كوچكي بپا كرديم. من كه انگار مسوول اردو بودم بلند گفتم: بچه‌ها برا ناهار هيزم مي‌خواهيم هر كدوممون به يه طرفي رفتيم تا هيزم جمع كنيم. چندتا جمع نكرده بودم كه اونطرفتر ميثم و ديدم، به دقت نگاش كردم. بياد روزهاي سرد افتادم كه پشت كلاس شاخ و برگا رو مي‌سوزونديم و آتش علم مي‌كرديم. نزديكش رفتم انگار ميثم هم مي‌خواست همينو بگه. خيلي آروم خنديد و خودشو عقب كشيد. بلند گفت: طياره، قاسم طياره!! بعد فرار كرد منم به ياد اون روزا دنبالش دويدم. توي دويدن هيزم‌ها رو پرت مي‌كردم. شور و حال نوجواني جلو چشمام بود و ولم نمي‌كرد مثل اون سالهاي توي حياط مدرسه، توي خيابون جلوي مدرسه ايرانيان ، هيكلم سنگين بود و نمي‌تونستم خودم رو بهش برسونم سنگي از روي زمين برداشتم بطرفش پرت كردم اما خيلي از من دور شده بود. جلوتر رفتم از ميثم خبري نبود. صداش كردم اما اثري ازش نبود. از ناراحتي نزديك بود سكته كنم ميثم از ارتفاع صخره و از چند متري افتاده بود پايين. به هر زحمتي بود خودمو بهش رسوندم صداش كردم: ميثم ميثم تكون نمي‌خورد فكر كردم بازي در مي‌آره. رو بدنش اثري از زخم نبود. داشت گريه‌ام مي‌گرفت بلند داد زدم محمدرضا بچه‌ها بياين! بياين! بلندش كردم و انداختم رو كولم نفس نفس مي‌زدم بچه‌ها رسيدن و با ترس و لرز ميثم عزيزم رو بالا كشيديم. خودم كه ناي رفتن نداشتم به صديق گفتم ماشين و بياره نزديكتر. خيلي زود اونو به نزديكترين بيمارستان رسونديم. پزشك اورژانس به ما گفت:
سرش به صخره برخورد كرده و چند روز بايد اونجا باشه و بعدش هم فرستادنش تو I.C.U و بستريش كرد. هر سه تايي‌مون داشتيم گريه مي‌كرديم. بعد از ظهر شده بود ميثم بعد از 19 روز بستري تو بيمارستان مُرد. شايد اگر رضايت همسر و پدر ميثم نبود الان بايد زندان بودم قيافش هنوز جلوي چشمام هست.

شکسته عینک
شعری از مصطفی کارگر
دوس دارم ببينمت وقتي داري گر مي‌گيري
شعله شعله تو خودت مي سوزي و هي مي‌ميري
بخدا ديدنيه جشن سكوت و آه و درد
دوس دارم تو هم بدوني كه كارات با من چه كرد
اگه از روي دلت پرده عشقو بردارن
يه گوشه مي افتي و ديگه كنارت مي ذارن
يه عروسك جاش كجاس؟ آغوش گرم بچه‌ها
وقتي هم خسته بشه تو آشغالي! پس توكجا؟
يه روزي مياد كه دست آدما كارا مي‌شن
نوراي قشنگ و سرخ حقيقت پيدا مي شن
ديگه از دست لطيف ابرا كار بر نمياد
از تو آستين خدا پرنده آب و دون مي‌خواد
ديگه هيچ دلي هواي باغ و بارون نكنه
تا دم صبحي كه شمشير، هوس خون نكنه
دل آدما لطيفه عين لبخند يه گل
كه برات پل مي زنه مي بردت اونور پل
اونور پل همه آدما بزرگن بخدا
اينور پل بعضيا شبيه گرگن بخدا
كاشكي بعضيا فقط گرگ بيابوني باشن
كه گلو مي‌درن و روي خاكا خون مي‌پاشن
زخم بازي توي صحرا مال فرم شادي‌هاس
بوي نفرت نميدن هميشه پاك و بي‌رياس
ولي گرگاي خيابوني حاليشون نميشه
كه شكار فقط بايد باشه توي دشت و بيشه
گرگاي بيابوني بعضي چيزا رو بلدن
گرگاي خيابوني تو امتحان شون ردن
گرگاي بيابوني قانون كارو مي‌دونن
گرگاي خيابوني پشت ظواهر مي‌مونن
گرگاي بيابوني وحشي وحشي‌ان ولي
گرگاي خيابوني جا مي‌گيرن رو صندلي
گرگاي بيابوني خيره نمي‌شن به شكار
گرگاي خيابوني هيزي دارن محل كار
گرگاي بيابوني تو دنياي وحشي خوبن
گرگاي خيابوني با مكر و حيله محبوبن
گرگاي بيابوني رفتاراشون غريزيه
گرگاي خيابوني نگاهشون يه چيزيه!
بخدا بايستي پيشوني گرگ رو ماچ كنيم
كه تو دنياي خودش رفيقه با سنگ و نسيم
گرگاي وحشي اگه مشق توحّشي دارن
بعضيا تو حس‌شون شوق آدم‌كشي دارن
بيچاره! خيال نكن مردي تو زوره جلو خلق
اگه وقتش برسه، خنجرا تيزن واسه حلق
اين روزا خيلي داري به اعتبارت مي‌نازي
به غرور و حرف و كار و بارت مي‌نازي
كي ميگه بازوي اين و اون ضعيفه؟ اخوي!
مثل چشمات شيشه عينكت كثيفه اخوي!
اگه راس راسي دلت قرصه و خيلي محكمه
دود آه اين و اون خيلي لطيفه اخوي!
تو كه با ادا و اطوار خودتو جا مي‌زني
خودتو لو ميدي، دل فقط شريفه اخوي!
تو كلاس بي‌كلاسي ثبت نام كن كه خدا
عاشق دلاي خالص و نظيفه اخوي!
تا حالا شيطونو بوس دادي توي آينه يا نه؟
تپله هيكلش و برات حريفه اخوي!
جلوي پاتو بپا يه وخت نيفتي تو خاكي
آدمي به ماشين و كتاب و كيفه اخوي!
يه سوال ازت دارم: اگه تو خواب خواب ببيني
رو لپات جاي يه‌بوسه‌‌ي خفيفه اخوي!
دوس داري بوسه‌ي حور باشه يا جاني شرور
كه يه جور علامته عين لطيفه اخوي؟!
اخوي! خوابي! بخواب تا خواب خوب خوب ببيني
تو خيال خام خود جمال محبوب ببيني
ولي من بهت ميگم: بوسه علامته فقط
كه با يه بوسه به اونجا مي رسي آخر خط
كه ديگه آخر خط برات فقط جهنمه
البته براي تو صدتا جهنم هم كمه
8/8/85

پیک نیک – گذری بر تکنیک‌های ادبی
محمد خواجه‌پور

استفاده از هجاهای کوتاه در ابتدای سطر و مصراع ریتم شعر را تند می‌کند و امکان مکث و تامل را از خواننده می‌گیرد. در شعر کلاسیک ما این مساله بسیار مشخص است.
دوبیتی و رباعی تفاوت‌های زیادی با هم دارند اما ساده‌ترین راه تشخیص لفظی این است که رباعی با هجای بلند و دوبیتی با هجای کوتاه آغاز می‌شود این مساله پی‌امدهایی هم دارد. هجاهای کوتاه به همراه وزن رباعی باعث می‌شود که با شعری سنگین و معمولاً متفکرانه روبه‌رو باشیم. اما دوبیتی شعری روان و ریتمیک است.
این مساله در شعر مدرن نیز مطرح است. تراکم مصوت‌های کوتاه باعث می‌شود ریتم شعر هر چه سریع‌تر افزایش یابد. اما تراکم زیاد مصوت‌های بلند شامل آ، ای و او باعث مکث‌های درونی در شعر و امکان توقف و اگر خواننده بخواهد تفکر را فراهم می‌کند.

سیری در سرزمین نور
قسمت اول سفرنامه حج جواد راهپیما
• روز شنبه تاريخ 19/4/1378 كم‌كم به پايان مي‌رسيد ثانيه‌هاي شهر گراش مثل دريا، موج مي‌زدند و به سوي ساحل ساعت‌ها پيش مي‌رفتند و هر لحظه سرور وصال حضرت ايزدي حس درونم را به وجد مي‌آورد و مرا مدهوش جمال يار مي‌ساخت. چشمان بدرقه كنندگان به تيك تاك ساعت دوخته شده بود تا اينكه ساعت 10:45 شب فرا رسيد لحظه هجران و وصال. لحظه هجرت از خويشتن و پيوستن به صاحب تن. اشكهاي حلقه حلقه شده مادر بزرگم زنجيروار به گردنم افتاده بودند. بدرود كردم و چشمها بدرقه راهم شد. اما از ميان آن همه چشم، نگاهي بود كه خيره خيره مرا مي‌پائيد و حضورم را عاشقانه حس مي‌كرد بعد از ماهها فراق به وصال رسيده بود و بيدرنگ به فراق باز مي‌گشت ولي اميد وصالي كه در فراق است او را نوازش مي‌داد و به آينده‌اي روشن اميدوار بود به همين جهت از چشمانش درس زندگي آموختم و از نگاهش موسيقي سبز عشق را زمزمه كردم به هر حال رفتم و ماند با كوله باري از چشم انتظاري. ساعت 11 شب به همراه برادرم با اتوبوس از گراش به سمت شيراز حركت كرديم.
• تقريباً ساعت 5 بامداد روز يكشنبه تاريخ 20/4/1378 بود كه در شهر بيدزرد نزديكي‌هاي شيراز اتوبوس در كنار مسجدي توقف كرد و مسافران جهت اداي فريضه الهي نماز صبح را خواندند و اتوبوس دوباره به سمت شيراز حركت كرد ساعت 6 بامداد به ترمينال شهيد كارانديش شيراز رسيديم و من و برادرم به سمت خانه‌مان در چهارراه ادبيات حركت كرديم سپس به سوي فرودگاه بين المللي شهيد دستغيب شيراز رفتيم و از برادرم خداحافظي كردم و به مقصد تهران پايتخت آريائيان پرواز كردم. ظهر بود و هواي تهران مطلوب. سينه‌ام سرشار سبز بودن بود و نگاهم ترانه رسيدن را مي‌سرود. ا... اكبر اولين تجسمي بود كه بر دلهاي گره خورده در زلفان حضرت يار جلوه‌گري مي‌كرد و نماز عاشقان را ستايش مي‌نمود و گذاردم آنچنان كه در توانم بود به همسفرانم كه رسيدم در جستجوي تماشاگه‌اي برآمديم كه بتوانيم بازي دربي مورد علاقه‌مان را نظاره كنيم و چنان شد كه خون بر آسمان پيروز گشت و قهرماني جام حذفي را جشن گرفت. برگشتيم در حاليكه كه آسمان فرودگاه مهرآباد پايتخت عزادار شده بود چه مي‌توان كرد تقدير بود و سرنوشت كه جز هواي دايره‌اي هيچ كس جرات رقم زدنش را نداشت و خورد چنان كه بايد مي‌خورد حدود ساعت 10 چادري بود كه با دورگويي مطمئن با صفابخشان چشمه احساس دورگويي نمودم در حاليكه لبريز از سرور حضور بودم به همراه كاروان ساعت 30 :11 شب توسط ايرباس برفراز دلها به سوي كعبه به پرواز در آمديم و با دلي سرشار از زمزمه‌هاي دوستي ترانه وصال را مي‌چشيديم آري شبي بود به ياد ماندني شبي بود كه دلهاي هزاران عاشق دور مانده از وصال معشوق به سوي كاشانه اصلي‌شان باز مي‌گشتند « كل شيء يرجوا الي اصله ».

۱۰/۱۴/۱۳۸۵

الف 305

تشنه‌ی رطب
غزلی از مصطفی کارگر
بدوز روي لبم لب که جان به‌لب شده‌ام
بريز بوسه که در خود اسير تب شده‌ام
مرا به عطر غزل‌هاي تازه مهمان کن
بخوان ترانه که چندي‌ست غرق تب شده‌ام
سراغ عاشق خود را چرا نمي‌گيري
براي جنگ دل و چشم تو ادب شده‌ام
مرا اگر بکشي باز هم هواخواه‌ام
جنون به هستي‌ام افکن که حق‌طلب شده‌ام
تو ناز کن که نياز از دلم چکيده به‌لب
ببوس ولوله را... تشنه‌ي رطب شده‌ام
چگونه دل نسپارم به خون لبخندت
که در مصاف تو بي‌حس و بي‌عصب شده‌ام
نماز حوصله سودي نکرد و عزراييل
سلام داده و انگار منتخب شده‌ام

هواپیما
شعری از فاطمه خواجه‌زاده
به فهیمه!خواهرم.
این کابوس تمام نشده
کسی پایان خوابم صلواتی نفرستاد
که من جمع کنم خودم را
بساطم را
دیدم بر فراز تپه‌ای
خودم دیدم
که سیاه می‌خندی
و من سفید پوشیده بودم و موهای عروسکم را می‌کندم
هواپیما پرنده منفور قشنگی‌ست
که تو را دور می کند
و آسمان
سفیدی چشمان تو بود که نمی دیدم
و
بلال حبشی بود که اذان می گفت
عدالت یعنی نوبت من بود بروم
می روم
نیستی
و این کابوس مرا می برد

وقتی باران می‌بارد
شعری از حجت عابدی
باران بارید
می بارد
صدای ابرها
که به هم می‌خورند
کسی‌دارد گریه می‌کند؟
اشک‌ها سرازیر می‌شوند
گونه‌ها را خیس می‌کنند
آنگاه آسمان چرخی می‌زند
در دست‌های من
اشک‌های ریخته شده
چنان که غبار غم
از چهره‌ام پاک شود
فکر می‌کنم
در این غوغا
که ابرها
با هم می‌جنگند
اشکی سرازیر می‌شود
از دلی تنگ
برای رخسار ماه
که دعا می‌کند
اشک‌هایم را پاک می‌کنم
و با تنهایی آسمان
قسمت می‌کنم
بار دیگر صدایی
تازه بر می‌خیزد
شاید
این بار
از شادی گلی باشد
که خود را در چمن چاه داده
و قطره‌ای از طراوت
به خود می‌گیرد
ناله ....ناله...
صدایی
تازه
از اعماق غربت
شاید
دلتنگی برای خود می‌خواند

امکان زیستن در شعر
نگاهی محمد خواجه‌پور به «غزل ناسروده» از مصطفی کارگر/ الف 305
در گذشته شعر تنها وسیله‌ای برای بیان چیزهای دیگر بود. اما هر چه به پیش رفته‌ایم درگیری شاعر با متن خود از نیاندیشیدن به قافیه گذشته است و با تداخل شعر و شاعر رسیده است.
به گونه‌ای که در برخی شعرهای امروز معروف به شعر فرم یا «غزل فرم» چگونگی گفتن اهمیتی همسان با آنچه گفته می‌شود یافته است.
در «غزل‌های ناسروده» شاعر نسبت به شعر فاصله دارد. استفاده از برخی امکاناتی فرمی می‌توانست به ظرفیت‌ها و زیبایی‌های شعر بیافزاید. به عنوان مثال می‌توان به سه قسمت می‌توان اشاره کرد:
بیت دوم: در این بیت شروع شدن اتفاقی بیرونی است در حالی که اگر شروع واقعاً‌در سر شاعر جاری می‌شد این فاصله به وجود نمی‌آمد. همین عبارت «حادثه‌ای در سرم جاری‌ست» مفهوم شروع را با خود دارد. هر چند شاعر با تضاد میان «شروع» و «ختم» توجیهی بیانی برای حضور «شروع» یافته است.
بیت ششم: در اینجا نیز شاعر به دنبال قافیه می‌گردد. اگر به جای «سکوت تو» عبارتی که امکان هم قافیه شدن را غزل را داشت استفاده می‌شد. زیبایی شعر افزون می‌گردید.
بیت آخر: در حالی که شعر به پایان خود رسیده است. شاعر همچنان رو به آن نقطه منتظر است. در صورتی که در فضای فرم شاعر آگاهی بیشتری نسبت به موقعیت شعر دارد و از این موقعیت به خوبی برای ایجاد آرایه‌های بیانی و لفظی استفاده می‌کند.
تمام این پیش‌نهاد برای گسترش فضاهای شهر است. اما «غزل ناسروده» با این شکل موجود نیز خواندنی‌ است.