۱۰/۲۸/۱۳۸۵

الف 307

عشق قدیمی
داستانی از نرگس اسدی
نمي دونم چرا حس مي‌کردم خيلي بهش شباهت داره. حتي وقتي تو باشگاه مي ديدمش فکر مي‌کردم خواهرش باشه تا اينکه امشب تو عروسي ديدمش. واس خواهرم گفتم که چه حسي دارم. وقتي گفت اين دختره نامزد سابقش بوده نزديک بود قلبم وايسه!
نمي دونم چرا فکر مي‌کردم بايد نامزد من باشه اين دختره. که با صداي گنگ و نامفهومي باهام حرف بزنه من هم هيچي نفهمم. اما نه. خوب من مي‌فهميدم چي مي گفت. چون قيافه‌اش بهم گفته بود با اون يه نسبتي داره چرا وقتي نمي‌خنديد من نمي‌ذاشتم پاي غرورش؟ خوب هر چي باشه اون الان ... من بود. مهم نيست که وقتي داشت مي‌رفت لبخند نمي‌زد. من فقط يه بار عکس خودش رو ديده بودم. بهش مي‌يومد که الکي لبخند نمي زنه.
لعنتي وقتي به من نگاه مي کرد باز هم حالت لبهاش تغيير نمي کرد. خوب من بايد درکش کنم ديگه نمي‌شه از غرورش بگذره واس خاطر من چرا چشماش برق نمي‌زد؟ يا شايد من اصلاً چشماش رو نديدم. دوست داشتم وقتي مي بينمش ازش تنفرداشته‌باشم خوب شايد اون هم اينطوري مي‌خواست.
کاشکي ديده بودمش و مي تونستم از قيافه‌اش بفهمم چي مي گذره تو دلش. چند سالش بود؟ اصلاً چي شد؟ چش بود؟ من حاضرم قسم‌ بخورم اگه من بودم هم عاشقش مي‌شدم. آخه خيلي مغرور بود اما نه! شايد مغرور نبود آخه آدمهاي مغرور که دامن صورتي رو با کفش آبي نمي پوشن! نه...اون مغرور نبود. اگه دفعه‌ي بعد ديدمش حتماً ازش مي‌پرسم . که چرا اين مدلي لباس پوشيده بود! شايد نامزد قبليش اينجور تيپي رو دوست داشته. اما بايد بهش بگم من از اين ترکيب رنگ خوشم نمي‌ياد بهش مي گم اگه اومد باشگاه بايد باهاش حرف بزنم. بايد ازش بپرسم شوهرش بيشتر دوستش داره يا اون هنوز عاشق نامزد سابقشه؟ اگه پسرش باهاش نبود حتماً امشب اين سوالا رو ازش مي پرسيدم. بهش می گفتم همیشه وسوسه می‌شدم که...
حتماً این کارو می‌کردم.

به رنگ غروب
شعری از حجت عابدی
ببين ترانه‌هاي نوشته شده روي قبرم
که در سکوت حکايت مي کند
و تنها
گريه بي اشک بر روي گونه‌هايت حک مي‌کند
ببين ميان آسمان پر نور
و اين زمين به رنگ غرور
تنها صداي گريه ذوق
صداي خنده اشک
از راه دور
با تابوت در حال عبور
مي آيد
ببين چگونه در دست‌هايت
به خواب غفلت رفته‌اي
و در زير سقف غرور
جا مانده‌اي
ببين آنگاه که از ابرهاي تشنه نامت را مي‌پرسم
چگونه جاري مي‌شوند
اشک‌هايم
در غزل‌هاي کلامت
ببين چگونه دارم برايت مي‌نويسم
و مشق دلتنگيم دارم خط مي‌زنم

این منم
شعری از سمیه کشوری
اين منم
در ابتداي نابودي
تمام آرزوهايم
بر لبه ي تيغ
اين منم
پا برهنه
روي چمن‌هاي خشک
لا به‌لاي درختان بي‌برگ
اين منم
در آستانه‌ي نابودي
هجوم صداهايي از ترديد
شروع بي پايان گريه ها
انتظار معجزه‌اي که وجود نداشت
ذهني خالي از حادثه
شراره هاي داغ بي‌حس
قلبي بودن تفکر
شنيدن اما ديدن
فرصتي که هيچ وقت نيامد
اين منم
در انتهاي نابودي
سیری در سرزمین نور
قسمت دوم سفرنامه حج جواد راهپیما
•ساعت 30 :2 بامداد روز دوشنبه 21/4/1378 در فرودگاه بين المللي جده عربستان بر جاده صداقت حضرت دوست به زمين نشستيم. عجيب دقايق سپري مي‌شد همگي مات و مبهوت به سوي قبله عشق خيره شده بوديم چشمان دوستان حكايت سبز بودن را تلاوت مي‌كردند و شعر هستي مي‌سرودند.
چند ساعتي در فرودگاه نشستيم سپس بيرون رفتيم و توسط النقل الجماعي (همان اتوبوس خودمان) به سوي شهر پيامبر (ص) شهر عاشقان نبوت و امامت رهسپار شديم شهري كه در آن فاطمه زهرا (س) يگانه بانوي اعظم عالم هستي به حال مظلوميت علي (ع) اشك ريخت شهري كه در آن حسنين (عليهما سلام) كه جان عالم به فدايشان باد از هجر رسول (ص) مظلومانه يتيم شدند.
آب در ديدگان همگي موج مي‌زد و تمام من بودن را مي‌شست و بي‌خويشتن به سوي مدينه مي‌رفتيم.

با من منشين كه همنشين رهزن توست
و ز خويشتن ببر كه آفت تو تن توست
گفتي كه زمن بدو مسافت چند است
اي دوست زتو به او مسافت من توست
(از مرصاد العباد)
• بامداد روز دوشنبه تقريباً ساعت 30 :4 در مسجدي كه كنار جاده بنا شده بود نماز صبح را اقامه نموديم و دوباره به راه افتاديم جايي ديگر در كنار مطعمي ساعتي استراحت كرديم و باز به راه افتاديم حدود 160 كيلومتر تا مدينه راه باقي مانده بود و هر چه به مدينه الرسول نزديكتر مي‌شديم طپش قلبهايمان براي تماشاي بارگاه مقدس نبي مكرم اسلام (ص) تندتر و عطشمان براي نوشيدن يك جرعه از جام لطف محمدي (ص) بيشتر مي‌شد تا اينكه حدود ساعت 30 :9 به شهر محبان رسالت و نبوت رسيديم و با اولين گامي كه بر خاك مدينه گذاشتيم اولين بوسه را نيز نثار خاك مقدس نموديم وارد هتل قصر الدخيل واقع در ابتداي شارع علي بن ابيطالب (ع) شديم و پس از صرف صبحانه وارد اتاقهايمان شديم اتاق ما طبقه سوم اتاق 304 بود. نماي با صفاي شهر مدينه را از پشت اتاقمان تماشا مي‌كرديم شور داشت و هيجان. ثانيه‌ها بر حسب زمان پيش مي‌رفتند ظهر شد.

هیچ نظری موجود نیست: