۱۱/۰۹/۱۳۸۳

الف 205

لایه‌هایی از پیراهن
شعری از سعید توکلی
ديدني است؟
حيراني ابري بالاي شهر
دور زدن درختي سوخته
شاخه‌اي بريده، بريده، بريده
ديدني است؟
خلاصه در تکان آهسته‌ي يک پرده
اتفاقي افتادني از پشت بام
لانه‌ي گنجشکي زير لختي يک بالکن
چوب، چوب، سوختن
چه کسي کاهلانه مي‌خندد
به خود نمي‌خندد
به تکه‌‌هايي از هرجا
لايه‌هايي از پيراهن
و چادرهايي سياه‌تر از بينايي مردي کور
ديدني است؟
تني بغرنج
مزين به نامي زيبا
اعترافي تکراري
مثل روز، مثل شب
جرقه‌ای شبیه زهر
شعری از رقیه فیوضات
نقطه‌ي گم شدن
خاکستري شدن
همه‌چيز تمام، تمام، تباه
ولي نه، ته اين وامانده
چيزي دارد جيغ مي‌زند، جيغ مي‌کشد
مي‌دانم، رخ من بي‌رنگ مي‌شود
بالم خيس
آخر بگو که : پرواز تو کجا رسم مي‌شود
بعد اين بگذار
رنگي‌ات کنم
زردِ زرد تا هيچکس، همه نگويند که ...
مي‌دانم آخرش مي‌روي کلاغ بشوي
براق مي‌شوم
بي‌تو، با تو، مي‌روم تا ته نفس اين مرگ
لحظه‌اي توهم ....
حالا تواَم
روز هيجدهم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از خدمت سربازی
سلام دايانا!
يك پنجشنبه ديگر. نه به بدي پنجشنبه‌هاي ديگر. يك نامه براي انجمن نوشتم خيلي خشك از آب در آمد. اگر براي تو مي‌نوشتم شايد بهتر از اينها مي‌شد. امروز هم توي استراحت هستيم. راحت‌تر از آنچه تصور مي‌كردم شده. مي‌گويند براي خدمت ارتش از همه سخت‌تر است بعد هم نيروي انتظامي و سپاه به قول معروف بخور بخواب است. وضع ما حتي نسبت به دو گروهان ديگر پادگان خيلي بهتر است. فرمانده گروهان اعتقادي به تنبيه ندارد. خودش هم گفت كه اين يك استثنا است. واقعاً هم با ما مي‌سازد. ارشدهايي هم كه انتخاب مي‌كند خوبند. ديگر حتي نمي‌گذارد چوب و تركه‌ايي به دست بگيرند. عصر شجيرات حرف زد. دل‌تنگي‌هايش را براي ما گفت. بچه‌ها هم گوش كردند راحت و خودماني شده. گفت مي‌گذرد همه اينها مي‌گذرد. فقط به گذشتنش فكر نكنيد. خودش مي‌گذرد و زياد به خانه فكر نكنيد. ارام گفت چون خودش سرباز است و بعد استراحت داد. حالا ديگر كار ندارم مي‌خواهم بروم كتاب بخوانم و فكر كنم. خيلي وقت است درست و حسابي فكر نكردم. شايد از خودم بدم بيايد كه اين‌طوري شده‌ام زمان برايم گنگ شده و بيش از هر چيزي آزارم مي‌دهد.
5:20 عصر

سلام دايانا!
آش دادند. كاش هميشه اين‌طور باشد. بچه‌ها مي‌گويند فصل آش‌خوري شروع شد. آش رشته بود. نسبت به دفعه‌هاي قبلي خيلي بيشتر بود وتازه نان هم داشت چند روزي‌‌ست نان بيشتري مي‌دهند. ولي هنوز بچه‌ها جا دارند دو برابر اين را بخورند. به خاطر همين وضع بوفه توپ است. هر وقت باز باشد صف جلو آن برقرار است. اصلاً بوفه كه باز باشد آدم وسوسه مي‌شود برود توي صف بايستد . البته بوفه پادگان نمونه اقتصاد غير رقابتي است. هر چند با نظارت قيمت‌ها در سطح خوبي‌ست اما توجه‌اي به جلب رضايت مشتري ندارد. مثلاً بعضي وقت‌ها تك محصولي عمل مي‌كند. فقط چايي مي‌دهد و من كه چايي نمي‌خورم كارم خراب مي شود. هر وقت بوفه مي‌روم چند تايي بيسكويت مي‌گيرم و مي‌ريزم توي كيفم و انبار مي‌كنم. هنوز آن تفكر اقتصاد سنتي دارم. مجبورم چون وقت توي اين صف واقعاً تلف مي‌شود. اما شايد بيشتر از همه آب ميوه مي‌خرم چون اهل چايي نيستم . البته قضيه ويتامين c و اين جور حرفها هم مطرح است. بد نيست خوراك‌ها خوب است. به خصوص كه از خانه هم تامين شده‌ام. پنير خارجي و خامه فرستاده‌اند وضع در حال حاضر كويت است البته براي اينجا.
7:36 شب

۱۱/۰۱/۱۳۸۳

الف 204

آویزان
شعری از محمد خواجه‌پور
فردا که آینده می‌آید
يا همین چند ثانیه بعد
دارم خواب می‌بینم
يا خواب می‌بینی‌ام
که خوابیده ام و
دست‌هایم سرد
تو تازه موهای‌ات را بافته‌ای
و آویخته به آنم
به آیینه‌ای که پشت سر را نشان می‌دهد
تکان تکان می‌خورم
مست کرده‌ام از این جاده‌ای که باید رفت
چراغ قرمز خورده‌ام
بر لب خودم
و یادم نیست ایستاده باشم

از خواب پرنده می‌شوم
بردست‌های تو ماندنی‌ام
آینده آمده است
در تاریکی
داری همان‌طور نگاهم می‌کنی
که باید
گراش.26/10/83
دروغ می‌گی
شعری از آفتاب
گفتی برو پیشم نیا، من دیگه دوست ندارم
گفتم آخه نمی‌تونم، من تو رو تنهات بذارم
گفتم آخه، تو چشم تو عشقه که فریاد می‌زنه
داری بهم دروغ می‌گی، اینو چشات داد می‌زنه
شاید می‌ترسی راس بگی، دروغ نگو تو رو خدا
چرا می‌خوای از پیش من، بری ازم بشی جدا
بگو دوسم داری يا نه، بهم بگو حقیقت و
بگو همش شوخی بود و تموم کن این اذیت و
جعبه‌ي شیشه‌ای
داستانی از رضا شیروان
روی صندوقه ی سبز پایینی درشت نوشته بود « صدقه» بیشتر شبیه گاوصندوق بود اما کوچک. جعبه ی بالایی شیشیه ایی بود مثل یک آکواریوم. میز خانم منشی چسپیده بود به صندوقچه ها. صورتش از پشت مانیتور، سبز و قرمز چراغ راهنما را برایم تداعی می کرد. هوای اتاق گرفته بود، گویی طاعون آمده باشد. خانم منشی سرش به کارش بود.
سرش از روی کاغذهای جلویش بالا نمی آورد جز مواقعی که لازم می شد. تند که حرف می زد تازه سرعت حرکت لبهایش می رسید به حرکت کره خری که تا زانو در گل گیر کرده است. لفظ قلم که حرف می زد مادر بزرگم جلو چشمانم سبز می شد با آن صورت چروکیده و دهانی که خالی از دندان بود، مثل آش شله قلمکار به هم می خورد موقع حرف زدن.
روبروی درب ورودی نشسته بودم. چشمانم روی جعبه ی شیشه‌ایی زوم شده بود. نوشته‌ایی با خط قرمز اما ناخوانا، عینکم را با خود نیاورده بودم. دختر جوانی ته اتاق داشت مجله می خواند. گاه‌گداری با شاخک‌های بیرون زده از زیر روسریش ور می رفت و دقایقی با آنها سرگرم بود. شاید مجله خواندنش هم یک بهانه... اصلا عجله نداشت گویی برای ناهار دعوت آقای ریس بود در کُل کنگر خورده و لنگر انداخنه بود. سرِ مانتویِ یک دست آبیش افتاده روی زانو هایی که به حالت ضربدری قفل شده بود، شلوار جین قرمز رنگش زمینه رنگ آبی مانتویش بود. کفشهای اسپورت خاتمه ی سیر تکاملی این شاه کار خلقت می شد. کیف چرمی قهوه‌ایی روی دوشش سنگینی می کرد، خود را از دستش خلاص کرد.
بغلم دستم پیرمردی بود، شصت و دو سه ساله.از پشت عینک ته استکانیش خانم منشی جوانتر نشان می داد. آرام روی صندلی لم داده بود. کمتر حرف می زد. هر چند دقیقه یک بار عصای چوبیش را بالا می آورد و با ضرب به زمین می زد، اما صدایی نمی‌داد. چندین بار سر پهن عصایش از بالا روی انگشت شصت پایم فرود آمد، نزدیک بود دادم در بیاید. زبانم را زیر دندانهای آسیا فشردم. آخر بنده خدا از پشت آن عینک، فاصله ی دو میلیمتری خودش را هم نمی‌دید چه برسد به شصت پای من.
« غیژژژژ...» درب ورودی به آرامی جلو چشمانم باز شد. زنی میانسال، چادری مشکی بر سر داشت. صورتش را در بین چادر قاب گرفته بود. دست راستش گوشه چادر را سخت چسبیده بود. جلوی میز خانم منشی:
_ سلام علیکم، ببخشید آقای رییس تشریف دارند؟
_ بله ! بفرمایید بنشینید، نوبتتان که شد...
زن در حالی که راهش را به طرف ته اتاق بسوی دختر جوان کج کرده بود، نگاهش به صندوقچهء سبز رنگ پایینی افتاد. با خط برجستهء درشت نوشته بودند«صدقه» کیفش را زیر و رو کردو یک هزاری تا نخورده نثار صندوقچه کرد. آرام آرام کنار دست دختر جوان روی صندلی جای گرفت.
فضای اتاق ساکت بود. دختر جوان از مجله خواندن خسته شده، سرش را بالا آورد. رو به خانم منشی با آن لبهای جگریش آرام و کشیده پرسید:
_ ببخشید، کی نوبت من می شه؟ آخه من کار دارم.
_ صبر کنید، نوبت شما هم می شه...
صحبت‌شان به همین جا ختم نشد. در حالی که صدای گفت و گوی خانم منشی با دختر جوان فضای اتاق را پر کرده بود، صدای درب ورودی دوباره توجه مرا بخود جلب کرد.
«غیژژژژژ» پسری جوان با کت و شلوار اتو خورده یک دست سرمه ایی در را پشت سرش بست. بوی روغن نارگیل که به موهایش زده بود دیگر مجالی برای خودنمایی بوی عطر تیروز را نمی داد. مستقیم رفت سرِ میز خانم منشی:
_ سلام، آقای ریس هستن ؟
_ بله تشریف داشته باشید...
می خواست راهش را کج کند به طرف پیرمرد، روی صندلی که نگاهش به جعبه ء شیشه‌ایی افتاد پر بود از هزاری‌های تا نخورده !! چند لحظه ایی مقابلش ایستاد. نوشته های رویش را زمزمه می کرد. دست راستش به طرف جیب راست شلوار جین سرمه ایش حرکت کرد. کیف پولش را بیرون آورد و یک هزاری تا نخورده نثار جعبة شیشه‌ایی کرد. نگاه خانم منشی در تمام لحظات حرکت دست پسر جوان را تعقیب می کرد. پسر می خواست راهش را به طرف پیر مرد ادامه دهد صدای نحیف خانم منشی بلند :
_ ببخشیدآقا، نوبتِ شماست بفرمایید داخل...
_ ممنون، خیلی ممنون.
دیگران سرگرم خودشان بودند. تنها این صحنه‌ی هیجان انگیز سهم من بود. جعبه ی شیشه ایی!!! هر چه بود، رازی در خود داشت که من از آن بی خبر بودم. اسکناس‌های سبز هزاری که تا نخورده بود. نوشته های قرمز رنگ روی جعبه و چشم های سبز خانم منشی همه و همه مرا مجبور می کرد که از روی صندلی بلند شوم.
نگاهی به اطرافم کردم کسی حواسش نبود. دختر جوان هنوز داشت با شاخکهایش ور می‌رفت. پیرمرد عینک ته استکانیش را از روی صورت برداشته بود و داشت با دستمال کاغذی زرد رنگی آن را آب دهان می زد وخوب تمیز می‌کرد. زن میانسال که معلوم بود خیلی هوای حجابش را دارد، سعی می کرد پایین چادرش را درست کند که مبادا لباسهای زیرچادر فاش شود.
نرم و بی صدا از روی صندلی بلند شدم. در تمام لحظات نگاهای سبز خانم منشی از پشت صفحهء مانیتور تعقیبم می کرد. مقصدم رسیدن به جعبة شیشه‌ایی بود. کنار میز خانم منشی یک بار دیگر نگاهی به اطراف انداختم کسی حواسش نبود. ارتفاع جعبه از سطح زمین موازی با کمربندم بود. ایستاده نمی‌توانستم نوشته های قرمز رنگ رویش را بخوانم. برایم سخت بود. کمرم را خم کردم و چشمهایم تیز تر از همیشه. حالا کمی بهتر قرمزی نوشتهء روی جعبه نمایان بود. « صندوق انتقادات و پیشنهادات، طرح تکریم ارباب رجوع» دست‌هایم به طرف جیب شلوارم حرکت کرد. کیف پول را به آرامی بیرون آوردم، اندرون کیف را دید زدم. خوشبختانه یک هزاری تا نخورده موجود بود. سرم را بالا گرفتم، هنور نگاههای سبز خانم منشی داشت تعقیبم می کرد...
روز هيجدهم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از خدمت سربازی
سلام دايانا!
راه افتاده‌ام و بهتر شده يك داستان كوتاه شروع كرده‌ام كه در وقت‌هاي راحت باش مي‌نويسم طرح آن از خيلي وقت پيش توي ذهنم بود. به يكي دو نفر هم گفتم ولي كسي ننوشت. توي داستان كسي مي‌آيد و به نويسنده مي گويد مي‌خواهد خودش را بكشد. همين. در كل بد در نيامده و كم كم دو شخصيت و فضاي آن شكل مي‌گيرد هر چند شايد كمي بريده بريده بشود. اينجا نوشتن كمي سخت است فرصت كم است. از فرصت 10 دقيقه‌اي راحت باش كه بقيه دراز كشيده‌اند يا وقتي آمار مي‌گيرند و نظامي نشسته‌ام (كه كارسختي‌ست) استفاده مي‌كنم و مي‌نويسم خوب است گير نمي‌دهند و به كارم مي‌رسم. هر چند فرصت كم است. گاهي نامه مي‌نويسم مثل نامه به اسمال و محمدعلي و راشد كه ديروز دادم به بچه‌ها ببرند. گاهي شعر و حالا هم داستان حس مي‌كنم كمبود سوژه دارم دلم نمي‌خواهد از اين فضاي اطرافم كه فكر مي‌كنم هنوز خوب دركش نكرده‌ام بنويسم. از اين آدم‌ها كه هنوز مانده كه سرباز واقعي شوند. اصلاً اين فضا. خيلي خيلي مردانه است. شايد بعضي‌ها مثل تو آن را درك نكنند. تازه حس آن جوريست كه به آدم حركت براي نوشتن را نمي‌دهد. يك جور خود سانسوري براي حفاظت اطلاعات نظامي به خاطر همين از فضايي كه از آن فاصله گرفته‌ام مي‌نويسم. از چيزهايي كه به آن فكر مي‌كردم و فرصت نمي‌شود بنويسم. شايد از تو نوشتم.
1:51 ظهر
اولين بارها دارد تمام مي‌شود. ديروز و امروز تنبيه مخصوص گروهان ما، همان در آفتاب نشستن تكرار شد. البته اين بار شديدتر. بايد به خورشيد خيره مي شديم. تنبيه با حالي‌ست رخوت تمام تن آدم را مي‌گيرد و بي‌حس مي‌شوي. جلو چشم‌هايت را نور تيره مي‌كند و خورشيد كم كم سياه مي‌شود. پلك‌هاي بسته پرده‌هاي نازكي‌ست كه در مقابل خورشيد هيچ است. لذت توام با شكنجه دارد آدم را معتاد مي‌كند. قبلاً باقي تنم را زياد به آفتاب مي‌دادم خيلي زياد اما چشم‌ها را خيلي كم امتحان مي‌كردم. فقط وقتي مي‌خواستم ستاره بسازم اين كار را مي‌كردم. ستاره‌ها از يك نقطه حركت مي‌كنند. مجبوري دنبالشان كني و آخر سر محو مي‌شوند. باز چشم‌هايت را مي‌بندي كه ستاره بسازي. ستاره‌هاي قلابي. بعد از اين تنبيه ديگر هيچ كس حوصله ندارد و بهانه براي تنبيه‌هاي ديگر جور مي‌شود. امروز يك ساعت بدو رو رفتيم همه از نا افتاده بودند. و ديگر ولو شدند به خصوص من كه ديشب گشت پادگان بودم و تخمه شكاندم باز هم نمي‌شد به هيچ چيز فكر كرد. كمي قاچاقي الف خواندم همان حرف‌‌هاي درباره‌ي خودم . كاش چاپ نشده‌ بود. كله كچلم خيلي خوب در آمده بود . از آن كار‌ها كه خودم مي‌كردم بود.
2:04ظهر

۱۰/۲۶/۱۳۸۳

الف 203

دو داستان از مصطفي کارگر
شاعر
گريه کرده بود
رفت که ليوان آب باران را از کف حياط بردارد. خالي بود.

نقاش
تغيير شغل داده بود
مي‌خواست اولين داستان‌اش را بنويسد که ديد خودکار رنگ ندارد.
17/10/83

جواب
شعري از مريم عباسي
نمي‌دانم نگاهم مي‌کني يا نه ولي مجذوب چشمت من
نمي‌دانم تو مي‌داني صدايت مي‌کنم يا نه ولي محبوب صدقت من
نمي‌دانم‌تو را بت،ماه،خورشيد، خدا، خوب بدانم، فدايت من
نمي‌دانم کتابت يا نمازت يا نيازت، بنازم ناز چشمت من
نمي‌دانم کجايي، کو، که آنجايي، نه اينجايي، کمينت من
نمي‌دانم که کورم يا کَرَم دانم گدايم من، طلب از من
نمي‌دانم يهودم يا مسيحي يا که مسلم همي‌دانم همه در جستجويت من
نگاهم کن، صدايم کن، خداي من، جوابم کن
نگاهت کو، صدايت کو، خداي من جوابت کو

غزلي از حسن شکرالهي (اوصالو)
جهان را جامي ز عشق افکنده خواهد شد
جان را پر ز عشق و عشق ارزنده خواهد شد
عاشقان را نويدي نو پر ز اميد
از هر ديار عشق فروزنده خواهد شد
ز اين جام جان‌ها همه زنده خواهد شد
ساعت ديدار عشق، عشق اکنده خواهد شد
گمان مبر خواب گيرد عشق را
سلطان جهان عشق است و پاينده خواهد شد
ناز مکن ز عشق و مکن دوري ز عشق
ز شاهنشه عشق، عشق تابنده خواهد شد
در سفر عشق عشق جانان بايد
پاک انديشان را عشق سازنده خواهد شد
دور ز جهل عشق نهان بايد جست
شهر نور است دل پاک سوزنده خواهد شد
دل را گويم در سفر عشق ازل
انس گيراي دل جهان بر عشق بازنده خواهد شد
فردا را که داند و بعد از اين احوال
عشق گيراي دل عشق سراينده خواهد شد
گر اميدي به فردا نيست عمر را
به‌ساز جهان مرقص جهان‌ بر عشق‌رقصنده خواهد شد
صاحب عشق باش و برون شو ز درندگي
گر نه عشق بي رحم و درنده خواهد شد
رستگار شو ز هر کوي و مکان با عشق
پس اين پرده عالم جان ز عشق زنده خواهد شد

صاحب
شعري از فاطمه آذربادگان
کجا روي
کجا روي
که ديده‌ها رها کني
به رها رها دهي
به قلب من نوا دهي
تو همنواي نواي هر گلي
تو آيينه بر هر دلي
تو همنواي فاطمه
به لحظه‌اي يک عالمه
رها دهي ز هر خطر
وفا دهي به هر نظر

نظاره در مرگ
درباره وقتي شعرهاي خود را مي‌سوزانيم
نوشته‌اي از محمد خواجه‌پور
گفت يک خبر، گفت شايد براي تو مهم نباشد اما خوب يک خبره، شعرهايم را آتش زدم. نمي‌دانستم چه بايد بگويم. شايد گفتم پيش مي‌آيد. شايد دلم مي‌خواست دلداري‌اش بدهم که ... نمي‌دانم مثل اين بود که يک نفر زنگ بزند بگويد خودکشي کرده است. آدم نمي‌تواند جوابي بدهد. چون خودش هم خيلي وقت‌ها اين فکرها را در ذهن داشته است.
اگر معتقد باشيم که هر اثر در واقع بخشي از هستي آفريينده خود است اين تناسب بهتر قابل درک است که از بين بردن آثار در واقع نوعي از تلاش دوباره براي زاده شدن است. و براي زاده شدن مجدد ابتدا بايد مرد.
در بررسي انگيزه‌هاي خودکشي نيز يکي از انگيزه‌هاي مطرح شده تلاش براي رسيدن به زندگي بهتر در ادامه هستي مي‌باشد. و اين اميد بهترين دليل کساني هست که از زندگي خود راضي نيستند. هنگامي که شاعر شروع به سرودن مي‌کند او راهي به‌جز تقليد در خود نمي‌بيند به خاطر همين در ناخودآگاه خود نوعي نارضايتي از آثار خود را حمل مي‌کند. اما آيا مي‌توان از زير بار اين تاثيرپذيري فرار کرد. بر اساس ديدگاه‌هاي ‌نوين‌تر در مورد آفرينش ادبي، نوشتن چيزي جز نشخوار کردن چيزهايي که خوانده‌ايم نيست. يعني فرآيند نوشتن نمي‌تواند مستقل از نوشته‌هاي گذشته و ديگران باشد.
در زندگي واقعي نيز فرد هميشه فکر مي‌کند تاکنون آن کاري را که بايد را انجام نداده است و دنبال اين است از نقطه‌اي شروع کرده و کار اساسي را که معلوم نيست چيست انجام دهد. بدون اين نارضايتي از گذشته زندگي به پيش نمي‌رود يعني اگر شما از آنچه گذشته راضي باشد دليلي براي پيش رفتن نداريد. همين مساله در عالم نوشتن نيز وجود دارد شما هيچ وقت به رضايت از آنچه نوشته‌ايد نمي‌رسيد. شايد بارها و بارها نقطه آغاز خود را از جايي قرار دهيد ولي نوشتن مانند زندگي يک روند پيوسته و پويا است.
ولي چيزي که به شخصه براي من از هر چيزي براي از بين بردن آثار در ذهنم موثرتر بوده حس زيباشناسي آن است. فرويد (روان‌شناس اتريشي) معتقد است، ما علاقه داريم در مراسم تدفين خود شرکت داشته باشيم. اگر اثر را بخشي از نويسنده بدانيم. شاعر توانسته است به شکلي به اين آرزوي ديرينه بشري دست يابند. ديدن سوختن آنچه که برايش جان‌کنده‌اي، نوع احساس رهايي و بريدن از تعلق را به آدم مي‌دهد. شايد در شکل شديد آن را ماژوخيسم و خودآزاري بناميم. اما احساس شاعر بودن با حس لذت همراهي دارد و نوعي از لذت نيز در از بين بردن و نابود کردن است اگر اين از بين بردن براي دوست‌داشتني‌ترين چيزها باشد. حس، قوي‌تر و موثرتر خواهد بود. بسياري از رفتارهاي ما با معيارهاي منطقي شايد قابل درک نباشد. اما اگر بتوان لذت و حس آن لحظه. آن لحظه سوختن آن لحظه‌اي که گوشه ورق‌ها قهوه‌اي مي‌شود و کلمه‌ها مي‌پلاسد وقتي گرمي واقعي را احساس مي‌کني را درک کني. دليل و معني همه‌اش را مي‌فهمي.
اما اگر بخواهيم براي اين کار دليل منطقي بتراشيم به راه اشتباه رفته‌ايم. شايد با دلايل لذات‌جويانه و انگيزهاي رواني بتوان بخشي از اين رفتار را توجيه کرد ولي مطمئناً سوزاندن اشعار گذشته نمي‌تواند تاثير آن‌ها را بر روي شعرهاي امروز ما از بين ببرد.
ما در يک جاده حرکت مي‌کنيم. مي‌توانيم به پشت سر نگاه نکنيم. مي‌توانيم ردپاهاي خود را پاک کنيم. اما اين‌ها مهم نيست. کسي جا برپاي ما نمي‌گذارد حتي اگر اين ردپاها وجود داشته باشد. تنها اين جاپاها براي خود ما مي‌تواند مهم باشد.
بگذار همه اين‌ها را با همان چند دقيقه سوختن عوض کنيم. معامله بدي نيست. همه‌ماجورهايي خودمان را کشته‌ايم.

روز هيجدهم سربازي روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از خدمت سربازي
سلام دايانا!
شارژم. ديروز بچه‌هاي گروه 9 آمدند ملاقات. عصر بود پوتين را واكس زده بودم و داشتيم منطقه نظافت را تميز مي‌كرديم. جارو مي‌زدم. اسم‌‌ام‌را خوانده بودند. خودم نشنيدم چون انتظار نداشتم. بچه‌ها گفتند. بدو رفتم گفتند بايد وضع كامل باشد و امضا بياوريم. پوتين را خيلي سريع پوشيدم. شجيرات نبود. سياه منصوري كف دستم را امضا كرد. انتظار نداشتم سه تايشان با هم بيايند. تعجب كردم. تغييري نكرده بودند. ولي من حتماً تغيير كرده‌ام در اين هيجده روز. گفتند سرخ شده‌ام. منظورشان اين بود كه سياه شده‌ ام. وحتماريش‌ هايم خيلي بلند است. خودم هم مي‌دانم. قيافه‌ ام حتماً شده شبيه رابينسون كروزئه، افتاده ام توي اين جزيره و حالا كشتي‌ايي از خاطرات پهلو گرفته نمي‌شود رفت. اما مي‌ شودخاطره مبادله كرد. حرفي براي گفتن نداشتم. انگار نقاط اشتراك كمرنگ شده بود. انگار. حتي هيچ كدام جك تازه‌اي نداشتيم. حتي آن‌ها من حق داشتم نه؟ الف‌هاي انجمن را آورده بودند. همه جا عكس‌هاي من بود. موهايم را مونتاژ كرده بودند و كچل كچل بودم. اما جاي ريش‌هايي كه حالا دارم خالي بود. دو سه تا مطلب هم بود كه درباره ي من بود. خوش خوشانم شد و البته دلگيرم كرد. كاش توي الف چاپ نشده بود. ولي اميدي كه در آخر همه مطلب‌ها بود كه انجمن بي من به پيش مي‌رود خوشحالم كرد. جواد و درويش هم از دبي آمده بودند. بد نيست .
هيجده روز انگار خيلي دور شده بودم . خبرها كه مي‌گفتند احساس بيگانگي مي‌كردم. مثل همان رابينسون بايد با همين سنگ و چوب‌ها بسازم. اما خوب نمي‌شود گريزي از گذشته داشت الف‌ها را شب سرپست باولع خواندم. همان طور بود كه مي‌خواستم هر چند تنوع مطالب هنوز كم است.
من هم تكه اي از اين ياد داشت‌ها را خواندم. ببخش اين ها براي تو نيست بيشتر براي خودم است نمي خواهم چاخان كنم كه فقط تو مهمي، چيزهاي ديگري هم است و نمي شود دروغ گفت. راستي اسم تو هم توي الف بود. اين هم نكته اي ديگر.
مثل اين كه بعضي‌ها از رفتن من غمگين شده اند. اشكالي ندارد عادت مي‌كنند. كسي كه برايت تكرار نشود. يعني هيچ راهي براي تكرارش نگذارد فراموش مي‌شود. كاش روي ذهن كسي سنگيني نكنم همين كه آن‌هاخودشان، همان‌ها كه غمگين من شده‌اند. تا هميشه توي ذهن من هستند بس است.
آخرچقدر دلتنگي؟ ساعت 1:01 ظهر

۱۰/۱۸/۱۳۸۳

الف 202

شهر من زادگاه سخاوت
شعری از صادق رحمانی
این شعر را آقای رحمانی درباره گراش گفته‌اند و قرار شده در سرودی که نشان‌دهنده هویت گراشی باشد خوانده شود. اگر کاستی و تحصیحی بر آن روا می‌دارید دریغ نکنید.
شهر من زادگاه سخاوت
دوست دارم تو را عاشقانه
ایستاده تنومند و تنها
تن سپرده به گرمایِ خورشید
ناشکیبا
بی هراس از غم باد و باران
شاهدِ رنج‌ها و خوشی‌های مردم
رازدار شهیدان
شهر من زادگاه سخاوت
دوست دارم تو را بی‌بهانه

ای صبورِ صمیمی
ای حماسی‌ترین کوه ايران
ای کلات ای کلات قدیمی
من به جز تو به جز تو به جز تو
کوهی این سان‌ ندیدم رهاتر
دلرباتر
تا نشانِ نجيب گراشی،
دوست دارم تو را عاشقانه

شهر من زادگاه سخاوت
برکه‌هایت پر از آب باران
نخل‌هایت همه سایه‌گستر
شهر من
از همیشه بمان تا همیشه
تا همیشه بمان جاودانه

مهمان مامان 2
داستانی از فاطمه نجفی
بعد از يك هفته فعاليت دلم خوش بود كه روز جمعه را مي‌توانم حسابي استراحت كنم. اما دردسر من و خانواده‌ام از آنجا شروع شد كه مادر صبح اول وقت پلك چشمش شروع به زدن كرد. چشمتان روز بد نبيند. از همان لحظه‌ي اول اولتيماتوم خودش را اعلام كرد و همه اهل خانه را با صدايي كه توصيف‌اش از عهده من نوعي خارج است بيدار كرد.
بعد از چند دقيقه همه سر سفره صبحانه نشستيم. علي مات و مبهوت مانده بود و با چشم‌هاي درشت‌اش هر از يك ثانيه به يكي از ما خيره مي‌شد. گفت: «مگه امروز جمعه نيست؟!» مادر با حالتي اضطراب‌انگيز گفت: «چرا. ولي امروز مهمون داريم.» ما كه جايي براي اعتراض نمي‌ديديم مشغول خوردن صبحانه شديم. وقتي كه تيك عصبي علي دوباره گل كرد و دهن گشادش باز شد گفت: «مهمونمون كيه؟ كي مياد؟» مادر گفت: «نمي‌دونم كيه و كي مياد ولي مياد چون پلك چشمم از صبح داره مي‌زنه! اون هم نه يه بار، چندين بار.» بعد مشغول ريختن چاي شد كه يكباره تفاله‌اي در استكان نظر مادر را به خود جلب كرد. دو دستي بر سر خود كوبيد و گفت: «دير شد الآن مهمونا مي‌رسن!» بعد از خوردن صبحانه مادر با حالتي مهربان‌تر از هميشه به هر يك از فرزندان عزيز و دلبندش كه براش همچون سربازاني وظيفه‌شناس بوديم، وظيفه‌اي محول كرد و خود گهگاهي نظارت مي‌كرد و مشغول آشپزي شد. وقتي من به شغل شريف جارو زدن حياط مشغول بودم لحظه‌اي چشم‌اش به دمپايي‌هايي كه روي هم افتاده بودند افتاد و شك‌اش به يقين تبديل شد. پدر مظلوم را براي خريد به بيرون فرستاد. بعد از چند حمالي تازه نشسته بوديم كه پدر بزرگوار از راه رسيد. مادر همچون سري استوار جلويش ايستاد و گفت: «بيرون چيزي نديدي؟» پدر با حالتي تمسخرآميز گفت: «چرا يه گربه روبه‌روم وايساد و سر و صورت‌اش رو ليسيد.» همه زديم زير خنده. ولي اطمينان مادر همچنان به قوت خود باقي ماند. ما نوكران بي‌مزد و مواجب شروع به شستن ميوه‌هاي تازه‌ازراه‌رسيده كرديم. بيچاره ليلا فردا امتحان داشت با نقشه‌اي از قبل تعيين شده با همكاري علي به دور از چشمان تيزبين مادر جارو را در حياط خانه برعكس گذاشت. من كه از خنده داشتم مي‌مردم نمكداني برداشتم و به ليلا دادم گفتم هر وقت اومدن بريز تو كفشاشون. در كمال ناباوري ديدم نمكدان را گرفت و در جيبش گذاشت. ديگر حرفي براي گفتن نبود. حرف‌هاي مادر روي بچه‌ها هم اثر خودش را گذاشته بود. خلاصه بعد از ساعت‌ها تلاش و ايثار و ازخودگذشتگي همچنان در انتظار رسيدن مهمان‌ها بوديم. ساعت از پنج‌ونيم گذشته بود و ما گهگاهي به خاطر سروصداهايي كه از شكم مبارك بر‌مي‌خواست ناخنكي به غذاها و ميوه‌هاي آماده شده مي‌زديم. صداي قارقار كلاغ فضولي گوشمان را داشت كر مي‌كرد و ما به دستور مادر سفره‌اي رنگارنگ پهن كرديم. لباس‌هاي كارگري را عوض كرديم و لباس پلوخوري پوشيديم. چند ساعت بعد علي غرق تماشاي سفره آرام‌آرام به خواب مي‌رفت. ليلا خيره به ساعت از ده‌ونيم گذشته... مادر همچنان در انتظارمهمان‌اش‌ومن‌به‌فكر چشم‌و چاي‌و جارو و... .

چندخبر
دكتر وثوق از محققان كوشاي لارستان و استاد تاريخ دانشگاه تهران در نظر دارد كتابي از مفاخر و مشاهير لارستان را گردآوري نمايد.
با همكاري آقاي صادق رحماني، شاعران و هنرمندان گراش و شهرهای دیگر لارستان نيز در اين كتاب حضور خواهند داشت. در كتاب نوشته‌هایي از شاعران و هنرمندان به دست‌خط خود آن‌ها در قطع 18 در 12 به همراه یک عكس سه در چهار چاپ خواهد گرديد. دعوت مي‌شود دست‌نوشته‌هاي خود را در قطع مورد نظر به همراه عكس تا روز شنبه 26/10/83 به خانه فرهنگ گراش تحويل دهيد
.

مثل اين كه حضور آقاي مهندس وقارفرد در جلسه سيصد انجمن آخرين حضور او در يك جمع عمومي او بود. با سپاس از كارهاي كرده و نكرده او بايد ديد آقاي ساكت بخشدار جديد چه خواهد كرد؟

سي دي‌ماه ششمين كنگره شعر و قصه جوان بندرعباس به همراه تقدير از محمدعلي بهمني برگزار خواهد شد. اين كنگره را مي‌توان مهمترين گردهمايي شهر و قصه ايران دانست با حضور شاعران و نويسندگان برگزيده در بهترين هتل بندعباس برگزار خواهد شد.

روز هفدهم سربازی روزها
یادداشت‌های محمد خواجه‌پور از خدمت سربازی
سلام دايانا!
ديروز رفتم جز گروه سرود گروهان، 10 نفري هستيم قرار شده سرودي درباره نيروي انتظامي اجرا كنيم با تنها دو روز تمرين شعر چندان جالبي نداشت تا ببينيم آهنگ چطور است. صدا‌ها در تن‌هاي مختلف بود از خوب تا عادي. صداي من هم بين بقيه گم شد.نمي‌دانم فكر مي‌كنند صدايم چه‌طور است . مهم نيست تنها تويي كه حق داري بگويي صدايم چه‌طور است. يك دفتر چه‌هايي هم داده‌اند كه بايد بخوانيم. مثل كتاب‌هاي درسي است.يكبار را راحت خواهم خواند اما بعد ديگر سخت است. خصوصاً اگر مجبور بشويم عين جملات كتاب را از حفظ كنيم باز هم شكنجه‌هاي قديمي شروع خواهد شد. كاش بگذارند آن چه مي‌دانم را بنويسم. دفترچه افتاده و هنوز نگاهش نكرده‌ام. تكليف است و دانش‌آموز واقعي(نه حقيقي) از زير تكليف فرار مي‌كند.
شب‌ها بعد از اين كه خاموشي مي‌زنند خيلي اعصابم خراب مي‌شود. بچه‌ها ور مي‌زنند خصوصا بعضي‌ها كه فكر مي‌كنند خيلي بامزه‌اند و صدا در مي‌آورند. يا با كوچكترين صدا مي‌زنند زير خنده، خنده‌هاي بي‌معني خشمگينم مي‌كند. اين جور وقتها ارشد مي‌آيد و مي‌گويد همه خوابيدن؟ يا همه مردن؟ اگر كسي جواب بدهد كل آسايشگاه تنبيه مي‌شوند. با دمپايي و چشمان پف كرده عقب و جلو و بشين و پاشو رفتن سختي مضاعفي دارد به خصوص اگر طبق قانون مسخره تنبيه براي همه تشويق براي يك نفر. مجبور باشي به پاهايت فشار بياوري و بشين پاشو بروي. اين خنده‌هاي بي‌خود يكي از زجرهاي خدمت است.
تا حالا دو شب به خاطر همين تنبيه شده‌ايم يكبار ارشد پرسيد: كسي جوراب اضافه دارد؟ كه با بله گفتن يك نفر تنبيه شروع شد. بعد بچه‌ها به مسخره مي‌گفتند:كسي شورت اضافه دارد؟ و مي‌خنديدند. ديشب هم هر چند از سوال «كسي مر‌خصي مي‌خواهد؟» گذ‌شتيم اما با «كسي شامپو دارد؟» بند پكيد احتمالاّ كسي از بچه‌ها مي‌خواست كرم بريزد. سه شماره بيرون بوديم. كمي تنبيهات مر‌سوم و بعد نيم ساعتي افسر نگهبان «نصيحت درماني» كرد. از آن كارهايي كه مرا به جوش مي‌آورد. در تمام اين مدت هم خبردار بوديم. مي‌خواستم پاهايم را سرش بگويم. به خاطر حرف‌هاي تكراري. به خاطر گفتن چيزيكه خودش هم به آن اعتقاد ندارد. به خاطر فريب و دروغ‌گويي. به خاطر اين كه ما را تشويق به خر بودن مي كرد.
به خاطر اين كه نمي‌گذاشت بخوابيم و دليلي هم براي كارش نداشت. من عصابي بودم و مي‌خواستم پاهاي خوابيده‌ام را به سرش بكوبم .
ساعت 12:49ظهر

۱۰/۱۲/۱۳۸۳

الف 201

کشف شاعرانگی اشیا
نگاهی به اشعار صادق رحمانی
از محمد خواجه‌پور
شعر رحمانی بیش از آنچه ما انتظار داریم زیباست. او در شعرهایش ما را مثل مسافری به نقاط بکر دوست داشتن می‌برد پرتگاه‌هایی که امکان فرو افتادن دارد و البته لحظه‌هایی که عظمت آنان در خرديشان است.
شعری تنها وقتی می‌تواند شعر باشد که از جنبه‌هایی نو باشد. این نو بودن می‌تواند در فرم، مفهوم، واژه‌ها هر یک از چیزهایی باشد که شعر را می‌سازد تا شعر اتفاق بیافتد. اتفاقی که در شعرهایی رحمانی می‌افتد این است که او واژه‌ها را به شکل ساده و يا در ترکیبات اضافی و وصفی به‌گونه‌ای در جمله‌ قرار می‌دهد که خواننده سنگینی این اشیا را از نظر حسی بر خود احساس می‌کند.
شاید بتوان سهراب و فروغ را از موفق‌ترین شاعرانی دانست که مجوز شعریت واژه‌ها را صادر می‌کردند. آنان بار حسی شعر را بر دوش واژه‌هایی قرار دادند که بیش از آن کسی آن‌ها را شاعرانه نمی‌دانست. سهراب و فروغ روادید ورود واژه‌ها را به شعر صادر می‌کردند اما شاعران بعد از آنان به‌جای آن که این وظیفه را انجام دهند تنها به چینش مجدد واژ‌ه‌های سهرابی پرداختند و این‌گونه واژه‌هایی مثل آب و روشنی آنچنان از رمق افتادند که دیگر نمی‌توانستند بار حسی يا همان شعریت شعر را بر دوش بکشند.
شعر رحمانی از این جهت نو است که واژه‌های او آن‌گونه نزدیکند که خواننده در ذهن می‌گوید. ها! خودش هست. «عشق اتفاقی‌ست که می‌افتد/ مثل توپ در حیاط همسایه» هرچند در این تکه، سطر اول بسیار مستعمل و تکراری‌ست. اما شاعر توانسته بار حسی شعر را به طور کامل به سطر دوم منتقل کند. کشف این‌گونه لحظه‌ها و واژه‌ها که بتوانند مثل ستونی شعر را بر دوش بکشند. کار سختی است. از این‌گونه ستون‌های باربر در شعر رحمانی بسیار می‌توان دید.
رحمانی نسبت به دیگر شاعران اشیا را بیشتر مورد توجه قرار داده اما این کارکرد شعری اشیا به‌خصوص البسه که در مرز حساس فتیشیسم قرار دارد در سطح عاشقانه باقی مانده و هرگز جنسی نمی‌شود.
این اشیا چه به عنوان شی در شعر آورده شوند. «روسری‌ات بر طاقچه» و يا حتی اگر در ترکیبات شاعرانه قرار گیرند. «و جوراب‌های حوصله‌ات/ که بلند است ... زیباست» همچنان طنین خود را حفظ می‌کنند گویی که تمام شعر حاصل نگرش يا بهتر بگویم زوم کردن بر این شی است. در سطرهای اول شعر «چاقو ... » شاعر به‌گونه‌ای این پژواک و اثر اشیای واقعی بر خود را بیان می‌کند. «آیا باید عجیب باشد؛ وقتی پیچک‌های کاغذی نیستند؟»
به نظر می‌رسد شعر صادق رحمانی طنین اشیا درون اوست که به شکل کلمات از آن‌ها رهایی می‌یابد. او به جای توجه به فرد در شی غرق می‌شود و سرانجام فرو می‌ریزد. گویی شاعر آنچنان در شرم شاعرانه فرو رفته است که به خود اجازه نمی‌دهد از «تو» سخن بگوید. اشیا را واسطه می‌گیرد و شعر خود را از آنان می‌آفریند این پوشیدگی در واقع بازتاب آنچه است که می‌بیند. معشوق او در چادر مشکی پوشیده است و او چیزی جز آن‌چه می‌بیند را بیان نمی‌کند.
توجه به اشیا و همچنین این که شاعر می‌داند«نه مرا زیبایی صیقل خورده‌ای است.» این شعرها را به شعرهایی واقع‌گرا تبدیل می‌کند. شعرهایی که حتی دوست‌داشتن هم در آن‌ها واقعی‌ست یک دوست‌داشتن با واسطه
10/10/83. گراش
گزارش جلسه 300

gerash
محمدعلی بهمنی گفت مریض است و جلسه بدون حضور او برگزار شد. اما این جلسه بدون میهمان هم نبود. گذشته از راشد انصاری، آقایان رزمجو و نبردی از بندرعباس آمده بودند. انجمن‌های اوز و لار هم نمایندگانی داشتند که فرصت برای شعرخوانی به آنان نرسید.
با تمام تلاش‌ها باز هم برنامه با بیست دقیقه تاخیر آغاز شد. حضور خانم‌ها خوب بود. اما در میان آقایان به جز اعضا انجمن و مهمانان، بخشدار تنها مسئولی بود که به حضور داشت که او نیز همانند بقیه از نیش‌های مجری جلسه آقای کارگر دور نماند.
نام اعضا به ترتیب الفبایی مرتب گردیده و برای تمامی آن‌ها لوح تقدیر و جایزه‌ای تهیه شده بود. هر چند، فرصتی چند دقیقه‌ای برای شعرخوانی و صحبت در نظر گرفته شده بود اما به دلیل فشرده شدن برنامه در انتهای کار اکثر افراد ترجیح دادند که سخنی نگویند.
اجرای موسیقی توسط گروه پارسینا همچنین توزیع دفترچه‌ یادداشتی از شعر ده تن از اعضای باسابقه انجمن در کنار انتشار ضمیمه الف 200 با عنوان ب از دیگر بخش‌های سیصدمین جلسه انجمن شاعران و نویسندگان گراش بود.

روی پل
شعری از فاطمه خواجه‌زاده
ایستاده‌ام
توی شهر
روی پل
توی صف
لنگ ظهر
پشت خورشید یخ زده
که هیچ چشمی باز نیست
تنهایی آدم ریخته
یک نفر!
- کوچولو بیا منو ببوس!
یک
دسته گلی توی چشم‌هایش
گوشه دامن اتفاق‌های نیافتاده
کیلویی!
همه حجاب می‌خرند
می‌خندی
ایم
اَم
مثل این می‌ماند که بگویی
عشق!
سرزمین ناشناخته رگ‌های باستانی ست
نیست!
هست؟
می‌پرد دلم
فکرم
که زمستان بیاید
گرمی تن‌ها
تنها
چشم را کاش ببندد
لیمو ترش و لب‌های غنچه‌ای آبدار
چاشنی‌اش آه
تو ماه
تو شاه
باران روی این صف نمی‌بارد

روز شانزدهم
روزهای سربازی محمد خواجه‌پور
سلام دايانا!
باز امروز صبح رفتم گشت مدارس. خوش شانس شده‌ام. دوباره همان مدرسه قبلي وكوچه‌ي تنگي كه بايد بروي و برگردي. هيچ مسعودي نبود. هيچ ماشين سبزي. چقدر ياد مسعود روي سطح كوچه كه من نگاه مي‌كردم، مي‌افتاد.هيچ كس براي هيچ كس دست تكان نمي‌داد و ما مترسكهاي خوبي بوديم. قابل تحمل. مثل تمام سربازهاي توي فيلم‌ها كه هيچ كاري نمي‌كنند توي فيلم‌هاي ايراني را مي‌گويم. حال وحوصله نگاه كردن نداشتم به ياد تو مي‌افتادم. به ياد مسعود به ياد كارهايي كه هيچ وقت نكردم. نمي‌دانم بلد نبودم، فرصت جور نمي‌شد يا نمي‌خواستم. دليلي براي آن نمي‌ديدم. كار بيخودي بود حتي همين ايستادن هم براي جلو آن را گرفتن. هيچ كدام دليلي ندارد. محدوديت‌هايي كه بي‌ثمر است و تنها براي دل خوش‌كنك است.و كارهايي كه فقط دهن كجي است و تحرك‌هاي بي‌جهت و بي‌فايده. چهره‌ها غمگينم كرد ، مثل هميشه كه مي‌بينم‌شان. درخت‌ها و گنجشكها را، بخوان! حس من در اين وقت‌هاست. تو هم اگر كسي را ديدي خودت مي‌داني هنوز آزادي . فقط لبخند نزن. لبخند‌هايت‌آدم‌را زنداني مي‌كند. تنها به من لبخند بزن و توي آينه وقتي كه آيينه‌ها عرق كرده‌اند. واينجا براي لبخند‌هايت هواي گريه كرده‌ام حالا همين ثانيه.
1:07ظهر

الف 200 - پاره چهارم

چاقو میوه حسادت است
شعری از
صادق رحمانی

ای دوست همنام تو!
انگشت‌های بريده را انکار مکن.
آیا بايد شگفت‌انگيزباشد؛وقتی سيب‌ها واقعی‌هستند؟
آيا بايد عجيب باشد؛ وقتی پيچک‌ها کاغذی نيستند؟

حالا برخاسته‌ام
و قرآن را که نمی دانم کجاست برداشته‌ام
و سوره‌ی يوسف را برايت خوانده ام:
الف . لام . را . این است آیات روشنگر
آیا باید شگفت انگیز باشد که زلیخا؛
درها را بست و گفت بشتاب!

... می دانی عزيز مصر من!
چاقو ميوه‌ی حسادت است.
چقدر بايد بر انگشت‌های بی‌انگشتری دختران شهر ميوه‌ی چاقو روييده باشد٬ وقتی به صورت سوره‌ی يوسف نگريسته باشند.
ای دوست ملامتگر تو!
آن سان که نمی‌توانی يوسف را انکار کني
انگشت‌های بريده را انکار مکن.
و زليخا در آيه‌ی سی و دوم گفت:
اين همان است که مرا در باب او ملامت می‌کرديد. من در پی کامجويی از او بودم و او خويشتن نگه داشت.

می‌دانی
نه مرا زيبايی صيقل خورده ای ست
و نه‌مرا از رويای تعبير شده‌ی مرداد ماه فرصت رهايی.
اينک اين منم : مردی با دلی زليخايی که می‌داند:
عشق اتفاقی‌ست که می افتد.
ـ مثل توپ در حياط همسايه -
پس اگر عشق را مستوجب زندان باشم؛ باشم
اما می‌دانم
سرانجام زيبايی تو مثل شب
زيبايی تو مثل سايه
زيبايی تو مثل چادر مشکی
مرا نجات خواهد داد.
ادامه‌ي به خانه می‌رویم
شعر دیگری از صادق رحمانی
بر تپه ها کسی است که هراسان
بو ته‌های نقره‌ای پياز را بر شب آسفالت فرو ريخته‌است
و بوته‌های روشن پياز آسفالت را نقطه چين کرده‌اند
نازنين من !
تو مي‌دانی
فقط تو می‌دانی
دست های من چقدر خوشبخت بودند
وقتی ردپای نقره‌های روشن را می چيدی...

حالا کسی آن سوی خيابان تو را چشم بر در است.
اما کفش‌های صبر تو زيباست
‌و جوراب‌های حوصله‌ات
که بلند است... زيباست
آهسته قدم بردار!
حتما به خانه می‌رسی
رسیده ای .
حالا تو زیباتر شده‌ای.
روسری ات بر طاقچه.

من فرو ریخته ام.
تلاقی
داستانی از مسعود غفوری

پرويز ياحقي اينجا بود. آمده بود كه به هر شكل، از خواهش گرفته تا تهديد، از نوشتن اين داستان منصرف‌ام كند. من الآن چهل سالمه. سرد و گرم روزگار رو تا مغز استخونم چشيده‌م. تو جاي پسر مني. خيلي مونده بفهمي معني زندگي چيه. تميز پوشيده بود و خيلي مرتب. صورت گردش را بيخ‌تراش كرده بود و سبيل نقطه‌اي گذاشته بود. آن كلاه شاپويي معروف روي سر بي‌مو و تخم‌مرغي‌، قدش را كوتاه‌تر هم جلوه‌ مي‌داد. فكر مي‌كردم بيشتر از چهل سال سن داشته باشد. من مي‌دونم شما نويسنده‌ها چه كارا ازتون بر مي‌آد. قلمتون كه به رقص مي‌آد، دنيا رو با خودتون مي‌رقصونين. هر كي رو بخواين مي‌كشين پايين، هر كي رو بخواين مي‌برين بالا. لازم هم نيست اسمي از پرويز ياحقي برده بشه. همين كه نوشتيد يه مرد كوتاه قد با كلاه شاپويي، همه مي‌فهمن منظورتون كيه. تنها آمده بود. يكي از كتاب‌هايم، مظنونين هميشگي، را ازتوي قفسه برداشته بود و هرازگاهي نگاهي بهش مي‌انداخت. از اين مي‌ترسم كه فقط بنويسي من چيكارا كرده‌م، و نگي چرا اون كارا رو كرده‌م. نديده بودم كسي اينقدر سريع لحن‌اش را عوض كند. مكث مي‌كرد. به كتاب نگاهي مي‌انداخت. بهم زل مي‌زد. بعد خيلي غيرمنتظره، انگار كس ديگري جلويت نشسته باشد، لحن‌اش عوض مي‌شد. سعي مي‌كرد هر طور شده به حرف بياوردم. سخت بود واكنش نشان ندهم. وسيله دفاعي‌ام را ازم گرفته بود. كتابم را. شيوه‌اش همين بود. مردم تخيل فراري دارن. اونا گاهي از لاتيني‌ها هم قصه‌گويي‌شون بهتره. فكر مي‌كني شايعه‌ها چجوري درست مي‌شن؟ شرط مي‌بندم نصف چيزايي كه در مورد من شنيدي شايعه است. كم مونده بگن كاوه ياحقي با مافيا سروسر داره. چرا؟ اينا مي‌آن خريدن چهارتا پليس و وكيل رو مي‌ذارن كنار كارايي كه مافياييا مي‌كنن و اينا تو فيلما ديده‌ن. چند وقت پيش شنيدم مي‌گن من جادوگرم. لابد از توي كلاه‌ام خرگوش در مي‌آرم. يه راسپوتين قد كوتاه. چند سال پيش با زن ثروتمندي ازدواج كرده بود، و حالا ديگر تاجر بزرگي بود. زمين‌دار هم بود. پول هم نزول مي‌داد. خانه‌هاي برادرهايش را خيلي گران خريده بود و حالا آنها هر كدامشان گوشه دور افتاده‌اي از شهر زندگي مي‌كردند. دخترش را داده بود به پسر خواهرش و بعد مجبورش كرده بود مهريه‌اش را همان‌وقت بخواهد. طلاق‌اش داده بودند و حالا شريك پدرش بود. يكي از پسرهايش را هم با دخترزاده يكي از برادرهايش نامزد كرده بود. شماها چي مي‌دونين سختي‌هايي كه من كشيدم يعني چي؟ اين مردم اون وقتا كجا بودن؟ وقتي داداشام منو با تيپا از خونه پدري انداختن بيرون، چرا چهارتا از اين وراجاي احمق نيومدن بگن چه خبره؟ من گدايي كردم تا پول بليطمو جور كنم و از اينجا برم. هيشكي پرسيد من كجا رفتم و چيكار مي‌كنم؟ شارلاتاناي دهن‌گنده. مي‌گفتند برگشته انتقام بگيرد. مي‌گفتند كينه پدرش را به ارث برده و تا خانواده و فاميل‌اش را به خاك سياه ننشاند راضي نمي‌شود. برگشته بود چون مي‌دانست ديگر كسي نمي‌تواند بهش بي‌اعتنايي كند و از خانه براندش.چاره‌اي جز احترام گذاشتن بهش نبود. به من تهمت بي‌عاري زدن. ببين خودشون چقدر حريص بودن. مردم مي‌گن جادو جمبل كرده‌م يا تهديدشون كرده‌م. هه. نه. من فقط قيمت رو بالا گفتم. چشمشون به اون همه پول سياه شد و روزگار خودشون رو سياه كردن. حالا هم اگه پولشو دارن بيان با همون قيمت پس بگيرن. ولي من كه مي‌دونم اون بي‌عرضه‌ها چيكار كرده‌ن. با نفوذي كه داشت كار خيلي‌ها را راه انداخته بود. خيلي‌ها مديون‌اش بودند. و او اين را خوب مي‌دانست. چشم‌هايش برق مي‌زد. گره كراواتش را جابه‌جا كرد و به صورتم زل زد. سر‌آخر گردن‌اش را كش‌و‌قوسي داد و به بيرون پنجره نگاه كرد. خلاصه اين بود داستان زندگي ما. ظاهراً كه نمي‌شه كاري كرد كه تو داستانتو ننويسي. حالا حداقل منو خوب شناختي. من ضدبشر نيستم. كايزر شوزه هم نيستم. من پرويز ياحقي‌ام.

نامه‌ای از مصطفی کارگر
سلام!
دوباره آمده‌ام كه حرف‌هايم را بريزم توي اين صفحه‌ي مانيتور و بخندم به هرچه احساس است. بخندم به هرچه لبخند است. بخندم به هر چه درياي آبي. به هرچه لحظه‌ي بي‌انتهاي مغموم. به هرچه اعتقاد و مانيفيست و ديالوگ. بخندم به هر چه شادماني و غم است. بخندم به خودم. بخندم به او. بخندم به هرسه‌مان. بخندم به تار و سه‌تار و گيتار و هرچه صدا دارد. بخندم به هرچه «هرچه‌»ها. بخندم كه دارم منفجر مي‌شوم. بخندم كه آزاد شوم و كبوتر را دوست بدارم و آنوقت بدانم در قاموس بزرگان، رهايي را با كدام واژه معني مي‌كنند. پرواز كنم كه سايه‌ها با من قهر كنند. بدانم خنده هم گاهي بد نيست. ولي هميشگي‌اش خوب نيست. ديگر نياز نباشد گريه كنم. نفس بكشم. پنجره‌ها را با نواهاي آرام موج اشتباه بگيرم. اصلاً پرواز كنم كه بدانم موج آرام نيست و صداي آرام ندارد. او مي‌خروشد. نعره مي‌زند. سنگ‌هاي ساحل را در مشت‌اش نرم مي‌كند. به هر چه خار و خس و خاشاك پشت پا مي‌زند. كف‌هاي حبابي روي آب را پس مي‌زند. مي‌غرد و همنوا با رعد، تا دل ثانيه‌هاي بي‌فرجام پيش مي‌رود و مانند اسب تنهاي وحشي با گله‌اي از ماديان بي‌نظير مي‌تازد. پرواز كنم. بهتر است. اگر پر نگشايم خواهم مرد. اگر پر نگشايم خواهم پوسيد. اگر قرار نيست پر بگشايم پس خدا براي چه پر را خلق كرده است. چرا احساس‌هايمان پر دارند و بلدند پرواز كنند. چرا دوش‌هاي خستگي‌مان با آسمان نسبتي دارند؟ چرا اگر هق‌هق ساده‌اي آنها را لرزاند، دل، پر مي‌گشايد و مي‌رود به ناكجايي كه جز پرستوهاي فداكار، هيچ‌كس و هيچ چيز راهي بدان ندارد. مي‌خواهم بخندم به هرچه قواعد است تا خدا پرهاي وجودم را احيا كند و پرواز كنم كه نميرم. تا بروم رو به جاده‌اي كه نمي‌دانم رو به بلندي كوه ختم مي‌شود يا رو به كويري پر از كاكتوس وحشي. حالا بگذار بروم. تابوت را دارند در كوچه‌ها مي‌گردانند. كجاست مسافري كه يادش باشد دير يا زود خواهد رفت؟ آيا چمدانش را بسته است؟ آيا توي چمدانش يك كاسه احساس و يك بقچه آه و يك استكان اشك گرم دارد؟ مي‌خواهم اگر شد ديگر انگشتم را دوست نداشته باشم كه هي به سمت اين و آن خيره شود و بنشيند روي زانويي خسته‌تر از غروب بقيع، سكوت كند و در خود زار بزند. صدايش را بايد شنيد. هق‌هق تلخ‌اش را بايد از روي گونه‌هايش پاك كرد. اين روزها اعتقاد پيدا كرده‌ام كه با كبوتر نسبت دارد. هردو ديوانه‌اند. ديوارها را به‌خاطر سايه‌اي كه روي سر بوته‌ها انداخته دوست دارند. آجرها داغ مي‌شوند و آتش را فرياد مي‌زنند و باز هم مي‌مانند در سكوتي عميق‌تر از درخت خشك كوير كه فقط با طوفان‌ها مانوس است. حالا كه نمي‌توانم انگشتم را دور بريزم، كاش لااقل ناخن نداشتند. همان چيزهايي كه نقطه‌ي نهايي علامت هستند و ما گاهي نگاه‌مان تا مقصود، حركت نمي‌كند و نوك همان ناخن جا خوش مي‌كند. اين آسمان هم كه انگار با من سر غريبي گذاشته است. هرچه خواسته، بر سرم نازل مي‌كند. ولي دريغ از يك قطره باران. آهاي مردم! من باران مي‌خواهم. باران مي‌خواهم. باران مي‌خواهم. باران را دوست دارم. جرم است؟ چرا دل‌مان را زير همين باران نمي‌بريم كه ياد بگيريم اگر دلي شكست، چندان راحت نيست دوباره بتوان سر جاي اولش برگرداند. بگذاريم زير باران در خود بغلطد. زير باران خيس بشود. شايد عاشق شد و خواست با خدا بازي كند. مگر خدا كيست يا چيست كه اينقدر از خودمان دور مي‌بينيم‌اش؟ خدا همين نزديكي‌هاست. ايستاده است و شايد به درختي سبز تكيه داده و نگاه‌مان مي‌كند. حال ‌و احوال درون‌مان را مي‌نگرد. جاي دوري نيست. او هم دلش براي ما تنگ مي‌شود. مي‌خواهد بنشيند و من و تو برايش نوحه بخوانيم و سينه بزند و «حسين حسين» بگويد و اگر فرشته‌ها حواس‌شان پرت بود كمي هم گريه كند. اگر از من بپرسند مي‌گويم از كجا معلوم كه «يا فاطمه يا فاطمه» نمي‌گويد؟ چه اشكال دارد. مگر خدا دل ندارد. او كه ما را خلق كرده است، از كجا فهميد ما به گريه نياز داريم؟ از كجا فهميد گاهي دل آدم‌ها تنگ مي‌شود؟ از كجا فهميد كه بايد زانو را به عنوان تكيه‌گاهي براي پيشاني زخم‌خورده خلق كند؟ خودش اينها را تجربه كرده بود. خدا هم عاشق است. مي‌داند سنگ روي سنگ بند نمي‌شود مگر اينكه تيشه را بردارد و بزند به هر چه ريشه‌هاي غم و اندوه است. خدا همين حوالي‌ست. دارد پرنده‌هاي كوچك را مثل طفوليت والدين‌شان، آرام آرام نوازش مي‌كند. مگر نشنيدي كه همين چند ثانيه پيش، ناله‌ي گنجشكي خاموش شد؟ خدا بيكار نمي‌نشيند. خدا خيلي فعال است. شايد همين حالا دارد پيشاني‌ات را مي‌بوسد. گلهاي توي باغچه را آب مي‌دهد. «شايد» ندارد. حتماً. مي‌بيني؟ كارش را خوب بلد است. كاري كرده كه تمام آبشارها از بالا به پايين مي‌ريزند. ردخور ندارد. فقط فواره‌ها از پايين به بالا مي‌روند كه بلافاصله هم روي سر خودش خراب مي‌شوند. هر چه باشد، بشر آن را ساخته است. يك آبشار ديگر را هم مي‌شناسم: اشك! از بالا مي‌ريزد و در عوض دست دل را مي‌گيرد و با خود مي‌برد بالا. چطور ممكن است بريزد پايين و بعد برود بالا؟ شايد اينبار دل مي‌آيد و دست او را مي‌گيرد و با خودش مي‌برد. آري. اينطوري بهتر است.
من خسته‌ام. خدايا خسته‌ام. از خيلي چيزها. از خيلي از آدم‌ها. از خيلي رفتارها و كلام‌ها. و از خداي خيلي‌ها. مگر چند خدا وجود دارد؟ من كه مي‌گويم: يكي! ولي انگار چندتا خدا وجود دارد. آنها مي‌گويند. حتماً هست كه مي‌گويند. اگر نيست، پس چرا مي‌گويند؟ احتمالاً خدا فقط يكي‌ست و آنها خودشان چندتا هستند. دلشان چند رو دارد. خودشان چند اعتقاد دارند. ديوار خانه‌شان شايد در ندارد. شايد هزار در دارد. شايد آسمان خانه‌شان آبي نيست. اگر هست، شايد كمي آبي تيره است. خلاصه من نمي‌دانم. حالا به دلم كه نگاه مي‌كنم، دارد مي‌گويد:
خدايا! مرا به هيچ‌كس و هيچ‌چيز
غير از خودت نيازمند مكن.
17/9/83
هزار واویلا
غزلی از مصطفی کارگر
نمی‌شود که نخندی؟ نخند ای آقا!
آهای با توام ای بی‌خیال بی‌پروا!
خبر نداری و دارد ز کوچه می‌گذرد
به گونه‌ای که نبینی و نشنوی او را
و احتمالاً از آن شال سبز رنگش، هی
شمیم سیب تصاعد کند به سوی هوا
هنوز هم لب پرخنده‌ات پر از نیس است
کمی نگاه خودت کن که عاشقی آیا؟
تو از فراق و غم و خون دل چه می‌دانی؟
اگرچه سخت مبرهن است که نه! ابدا!
مگر نخورده به گوش تو این ترانه که گفت:
«شبی بدون حضورش، هزار واویلا»؟
اگر تمایل این قصه داشتی برگرد...
24/10/82
دو رباعی از مصطفی کارگر
تفسير دل شکسته‌ام يعنی اشک
بغض پر و بال بسته‌ام يعنی اشک
از دست گناه و اين دل ديوانه
وقتی که زياد خسته ام يعنی اشک

من بال و پری که بسته را می‌فهمم
خورشيد به خون نشسته را می‌فهمم
در حال و هوای گريه با ياد حرم
مفهوم دل شکسته را می‌فهمم

الف 200 - پاره سوم


پشت در کیست؟
داستانی از رضا شیروان

خانه تاریک بود مثل اینکه هیچ نوری وجود نداشته باشد. خلوت، شاید طاعون آمده بود. احساس کردم تنهاتر از من هیچ کس نیست. تمام بدنم غرق عرق شده‌بود. سرد بود. پاهایم را به داخل شکمم جمع کردم. کمی گرم شدم. صدای باران ضرب‌آهنگ عجیبی ایجاد کرده بود. ترس مثل خوره داشت، کم‌کم پاهایم را سست می کرد. انگشتم را به دهان گرفتم.دندان‌های جلو سخت به هم فشار می‌آورد. دردی احساس نمی‌کردم. بدنم که می‌لرزید، ساکت شد. بعد از چند لحظه دهانم پر از خون شده بود. با شتاب انگشتم را از زیر دندان‌های قفل شده کشیدم بیرون. پاره شده بود، شاید هم به استخوان رسیده بود. صدای زنگ در من را مثل آهن‌ربا به خود جذب می‌کرد.آرام آرام به طرف در حرکت کردم. پشت در که رسیدم از روزنه‌ی در بیرون را دید زدم. مردی با سبیل‌های پرپشت و ابروهای سنگین، صورت سیاه و زشتی داشت. چند لحظه نگاهش را به این طرف و آن طرف چرخاند و بعد دست راستش را بالا آورد. برق ساتوری خونین چشمانم را ترساند. زانوهایم شروع کرد به رقصیدن. دستش را برد به طرف زنگ در، صدای جرس بلند شد. فریاد زدم نه.... نه...و فی الفور از خواب پریدم.
***
دست راستم را به پیشانیم کشیدم، خیس عرق بود. زانوهام هنوز داشت می‌لرزید. دستپاچه بلند شدم از اتاق آمدم بیرون صدای زنگ در بلند شد. مادرم کنار حوض نشسته بود، گلدان‌ها را آب می‌داد. انگشت اشاره‌اش را جلو دهانش گرفت و آرام گفت:«هیس هیس!» و ادامه داد
-: باز آمده پشت در و بلند هم نمی شود. کنگر خورده و لنگر انداخته است. دست بردار نیست. سر و صدا نکن شاید خودش ول کند، برود.
یک ساعتی می شد که پشت در نشسته بود. گاه گداری صدای ضرباتی خفیف که به در وارد می آورد، به گوش می رسید. یک دو روز قبل رفته بود خانه‌ی حاج حسن .همسایه‌ی ماست. چارچوب در را از ریشه کنده بود. صدای دقل‌البابش، حاج حسن را از خواب ناز بیدار کرده بود. مرد خوبی است، صبور و مردم‌دار است. تا آنجایی که بتواند به این و آن کمک می کند. دست خیرش برکت دارد.
اول صبح بود. حدود ساعت هفت. داشتیم صبحانه می خوردیم. توی حیاط سفره انداخته بودیم. صدای درب خانه‌ی حاج حسن به گوش رسید. چند بار تکرار شد. کسی نیامد در را باز کند بعد از ربع ساعت در باز شد. صدایشان به آسانی به گوش می‌رسید. صدای زنی میانسال بلند شد.
-: این را از من بخرید.
صدای مرد در حالی که داشت خمیازه می کشید، بلند شد و شروع کرد به داد و فریاد کردن
-: آخر، صبحِ به این زودی قیچی و چاقو می‌خواهم چکار؟ بی انصاف نمی‌گویی مردم خوابند؟!
صدای زن به گوش نمی‌رسید. شاید جا خورده بود. چرا که هر وقت در آن خانه را می‌زد، دست خالی بر نمی‌گشت. کیسه‌اش پر می‌شد از خوراکی‌های جورواجور. زن با صدای ظریفی گفت:« پس کمی کمکم کن» مرد چیزی که دم دستش بود را به او داد ولی زن با عصبانیت داد زد
-: این پنجاه تومان را می خواهم چکار؟!
مرد دیگر طاقت نیاورد. از خواب ناز پریده بود. اول صبح اوقاتش تلخ شده بود. چوب بلند بالایی را از پشت در بیرون آورد و چند ضربه به در زد. من و مادرم از خانه زدیم بیرون. زن ترسیده و فرار را بر قرار ترجیح داده بود. پنجاه متری دور نشده بود که شروع کرد به بد و بیراه گفتن.
***
آفتاب به گلدان‌های روی حوض می‌تابید. نسیم خنکی از روی آب می‌گذشت و احساس جوانی را با خود به مشامم می‌رساند. مادر از کنار حوض بلند شد. دیگر صدای در نمی‌آمد. رفتم به طرف حوض کمی آب به صورتم زدم. ضربان قلبم آرام شده بود. مادر با لباسهای خشک شده روی بند سرگرم بود. گفتم:
_ مادر الان بروم در را باز کنم ؟
_ نه شایدهنوز هم پشت در باشد. این حقه‌ها را زیاد به کار می‌برد. صبر کن!
مادر راهش را گرفت و رفت به طرف اتاق انباری. من هم که کنجکاویم گل کرده بود، رفتم به طرف در. چند قدمی به درب خانه نرسیده، مکث کردم. هیچ صدایی نبود. مطمئن شدم که دیگر رفته است. ولی هنوز حرف مادرم تو گوشم موج می‌زد. آرام آرام به پشت در رسیدم. از روزنه ی آن بیرون را نگاه کردم. همه طرف را دید زدم. هیچ کس نبود. در را آرام و بی‌صدا باز کردم. در یک هان ساتوری جلو چشمانم سبز شد.
-: ساتور نمی خرید؟!
خشکم زده بود. نفسم بالا نمی‌آمد. افتادم زمین. صدای زنی را که خیز می‌زد، می شنیدم که می‌گفت:«مُِِِرد... پسره مُرد...»
سه شعر کوتاه از رضا شیروان
1
.
ديشب باران باريد
چشم مادر خيس بود
قطره اشکی آبی
آرام آرام
پهنه‌ی چشم مرا
می‌ساييد!
2.
کفشهايی روی آب
«پله پله تا خدا»
نردبان ما
خيال...
3.
قطره جوهری خشکيده
خودنويس من
داد ميزند
کاغذ...

هرکسی در خوابی‌ست
شعری از یوسف سرخوش

آفتاب نيمه روز
صداي اذان مي پيچد
در لابه لاي شاخه هاي درختان
باد مي وزد.
من نمازم را
پي عطسه ي اذان ميخوانم
من وضو را به همرا نفس سهراب گرفتم
روشني من و گل و آب
ساقه هاي نارنج
چه صفاي دارند
آب مرواريد به همرا دارد
دست خويش را به باد فر دادم
شانه ميكرد شب زلفانم
خشك ميكرد آب را
از روي دستانم
آفتاب نيمه روز
آتشي گرم خروشان مي كرد
نفسش دود سفيدي
من به همراه همين دود سفيد پيچيدم
اهل بيت ام
پشت ديوار بلند
كه ندارد نفسي از خورشيد
خسبيده اند
كارواني از نور
با صداي دل من خنديدند
خواب را از چشم من دزديدند
من به همراه همين همنفسان
خواب را دزديديم
غافل از رنگ زمان
هر كسي در خوابيست.
ترانه‌ي بی‌نشونی
شعر دیگری از یوسف سرخوش
مثل فرياد
مثل دريا
مثل يك رود
سند و پنجاب
خشك و ساده
ساكت و گرم
مثل سايه
نازك و نرم
يك پرنده
روز برفي
پر شكسته
زير سرما جان سپرده
يك گل سرخ
تشنه در خواب
پاي رودي دل سپرده
يك جواني تكيه بر در
تشنه و خسته نشسته
غم گرفته
سرد و ساكت
روز برفي
تشنه ي يك رود گريه
تشنه ي يكجا گلايه
او اسير لحظه ها و پادشاه عاشقان
خواب فردا
ديدن يار
مثل ديدن ستاره
شب رسيده
دل شكسته
عشقي از غم سر رسيده
اون جوانك سرد و ساكت
جان سپرده
كس ندارد يك نشوني
از مزار بي نشوني
دو داستان از علی داوری‌فرد
ساعت 2:10

از خواب بيدار شد. ساعت 2:10 را نشان مي داد. دوباره خوابيد.وقتي بيدار شد به ساعت نگاه کرد بازهم 2:10 را نشان مي داد. با شتاب از جا پريد. خودش را آماده رفتن به شرکت کرد وقتي که آنجا رسيد به ساعت نگاه کرد . 2:10 را نشان مي داد.
  
دیدار دوم
مرد شديدا منتظر بود. زن قرار بود به او زنگ بزند. بعد از چند ساعت زن زنگ زد و به مرد گفت اگر مي خواهد او را ببيند بايد به کليسا بيايد. مرد به سرعت خود را به کليسا رساند و به آدرسي مورد نظر رسيد. زن آنجا بود و پاکتي را به دست او دادو به گفت براي ديدنش بايد
  
پنج شعر کوتاه از علی داوری‌فرد
پرونده


شايد بخندم
شايد نخدم
شايد گريه
شايد هم نه
دست خودم نيست
برايم مقدر شده است
19/6/1383
  
مرگ
تايتانيک هم که باشي
مرگ رنگي
زنگي مي رسد
حتي اگر جهنم پر از يخ باشد
19/6/1383
  
ثانیه‌های سوخته
بر بام ثانيه هاي سوخته
به تماشاي فرصت فردا مي نشينم
شايد وقت باشد
که بينديشم
ثانيه،
ديگر نيست.
19/6/1383
  
گدا
گداي واژه ام
و مسيحاي لبهايت
کاسه ام را پر کند
و من را فقير تر و حريص تر
از روز ها مي کند
روز هاي بدون گدايي
19/6/1383
  
دیگر
ديگر براي رسيدن فرصت آبي
سوار چهار شاشي نمي شوم
و براي ديگران قطه
تله کابين نمي روم
اينجا همه جا سفيد است
19/6/1383
  

الف 200 - پاره دوم


داشته باش
شعری از فاطمه خواجه‌زاده

داشته باش
گفتم کدام ابد کدام بار آخر؟
می‌گویی باز
آن را داشته باش این را
این بار آخرت
تا آخرت
داشته باش ولی
که روزی با افتادن
سقوط در من معنی پرواز نخواهد داد
مثل همین هندوانه که قل خورد
و پرنده از روی بام پرید
داشته باش
که هیچ‌کس
با مور و ملخ شارژ نمی‌شود
این همه لباس
آدم‌هایشان؟
این همه آدم
لباس‌هایشان؟
داشته باش
هزار شب هم بمیری
عشق
تا تمنای لحظه‌ای برای چرخیدن هست
نمی‌خوابد
بچرخ!
بچرخ!
داشته باش که می‌چرخم هنوز
با برق چشم‌هایی که سکوت می‌فروشد
برای ماندن
بودن
داشته باش آنجا
که فردا تو را خواهم دید

یک نفر
شعر دیگری از فاطمه خواجه‌زاده
باد که شب را خواب کند
مرگ ریخته توی گلوهامان
پف!
وسپیدی چشم‌ها
ماه
و من
یک من
تنها یک من
نشسته روی شکوفه‌های ملحفه
قالی سلیمان
و یک کوزه با چشم‌های قرمز سفالی
آنجای بیابانی که مغزهای ترک برداشته ریخته
چرک توی رگ‌ها جریان خون من
زبانم!
اگر آنقدر بزرگ که لایش گم
فکرم!
اگر آن بالا گاوبازی فرشته‌ها را نبینم
يا بدتر
چند شما که نمی‌شود
یکی بوده
هست و خواهد بود
تنها منم گرسنه‌ي اتاقکی با آدم‌و حوای‌کور
مگر گله از انگشت من کنی
دلخوشی‌ام شود همین
مرا بِکِش
مرا بکُش
جز تو مگر کسی مرا به نظاره نشسته

دو شعر از فاطمه حسینی
آرامش
نازنينم زير اين آوار غربت از چه بردي زيادم
خوب من در اين طوفاني سكوت چرا كردي اسيرم
من موندم اينجا با تصويري از شر شر نگاهت
طوفان يادت مي ده آرامش به شهر خيالم
دفترم
نم نم بارون رو گونه هاي بي روح دفترم
اسم هاي غبار گرفته
سايه هاي در انتهاي پيچ جاده
پرواز بادبادك خيال توي هواي مه آلود
نگاه
شيريني يه لبخند
و
سقوطي صعودي به
ته اولين دفتر احساسم
طرحی از سلیمه رنجبر
می‌شکفد غنچه لبانت
در آن هنگام که
چشم‌های بارنی‌ام
به التماس
نگاهت ایستاده‌اند
معجزه
شعری از رقیه فیوضات
نفس روحت را بر احساسم مي دمم
تا شايد سپيد برويم
و با خشم دستهايت مي ميرم
بلکه تازه زنده شوم
و من سرزميني مومي شوم
تا کمي شب يلداي تو را
و دل شمع شبت را
بر خود ببارم
و اينک به دنبالت تا ناپيداي رستن
روح مي شوم.
و...رو مي شوم

دوشعر از عطیه جعفری
هوس
روزی که آشنا شدم با او هوس نبود
يا دیدنش، برای ما رشیدی رس نبود
تا گریه‌ها و آه خلوتم شنیده بود
دنبال تیر و کنایه و خار وخس نبود
بغض صدای من از لاری دفتر ترم
يا واژه‌های خفتن، واژه‌ي کس نبود
منم صدای تا او را به یک جهان دیـ
گر، نه نمی‌دهم صدای تار، نه بس نبود
من با که آشنا شدم؟ آری کسی که من
را با خلوص و پاکی می‌خواست در هوس نبود
غرور
غرور چشم‌هایت را
با فراموشی غم‌ها
در تاریکی شب‌ها
می‌ستایم

نوشته‌ای از طاهره رحمانیان
پير مرد دوره گرد فرياد مي‌زد
عشق تزريق مي‌كنيم
مرگ در خانه تحويل مي‌دهيم
زندگي كهنه مي‌خريم
زندگي نو تحميل مي‌کنيم
مادر هراسان از خانه به كوچه دويد
چشم‌هاي دخترش را ديد دوخته به دهان پيرمرد
به ياد پيرمرد خنزرپنزري بوف كور افتاد
داد كشيد:دور شو.!عفريت
مادر انگشت در گوش‌هاي دخترك فرو برد و گفت:
اين حرفها را نمي‌خواهم بشنود
پير مرد كريه خنديد و دور شد
مادر هم دور شد خيلي دور.پس از سالها
دخترك هنوز هم انگشتهاي مادر را به يادگار در گوش‌هايش دارد.

دو شعر از طیبه رنجبر
1
در هواي نگاهت، مي غلتند
دانه هاي شبنم اندوه
مي سپارمت به باد خزان
به نگاه سرد بي کسي
و من چه غريبانه مي سپارمت به خدا
...
به سکوت لحظه هاي تلخ مي نگريم
هردو دور از هم و براي هم
مانده ايم تنها باز هم ز براي ما
28/6/1383
2
در فراسوي سياه چشمانت
ديدم فانوس را که آهسته رنگ باخت
عمر کوتاه و تو هم کوتاه تر
پائيز، بهار
و من اين قصه ي پائيزي را حفظم
يکي از ما بهار وم يکي مان پائيز
ولي افسوس چه فرقي دارد
آنکه قلبش مرده...
3/5/1383

سوال بی‌جواب
ترانه‌ای از فرشته پورغلامی
کابوس رفتن‌ات تو خواب، منو رها نمی‌کنه
کلی سوال بی‌جواب، منو رها نمی‌کنه
ثانیه‌های بی‌قرار، گریه‌های بی اعتبار
غصه و درد و اضطراب، منو رها نمی‌کنه
عطر نجیب پیرهن‌ات، دلهره ندیدن‌ات
فکر و خیالِ ناصواب، منو رها نمی‌کنه
راز نهفته چشات، شرمی که ریخته تو نگات
عکس نجیب توی قاب، منو رها نمی‌کنه
دلشوره‌های بی‌امون، خواهش قلب بی زبون
لحظه به لحظه التهاب، منو رها نمی‌کنه
از تو نمی‌شه بگذرم، آب گذشته از سرم
این عشق بی حد و حساب، منو رها نمی‌کنه
نه‌می‌شه‌رفت، نه‌می‌شه موند، نه‌می‌شه این دلُ سوزوند
دو راهی‌های انتخاب، منو رها نمی‌کنه
به من بگو دوسم داری؟ يا می‌ری تنهام می‌ذاری؟!
این دو سوال بی‌جواب، منو رها نمی‌کنه
حسرت پرواز
ترانه دیگری از فرشته پورغلامی
تو آسمون حسرتی، من اون پرنده اسیر
بال پریدن ندارم، سایه‌تو از سرم نگیر
اسیر خاک یخ‌زدم، با میله‌های آهنی
غریب‌و تنهامی‌پوسم اگه‌حصارو نشکنی
حنجرة خسته من بی تو صدایی نداره
بال‌و پرم ریخته‌و این تن دیگه نایی‌نداره
سهم من ازپرواز فقط یه‌جفت‌پرشکسته بود
یه‌عمری آسمون من پشت‌درهای بسته بود
سخته پرنده باشی بال و پرت بسته باشه
آسمونم نخوادَتت، دیگه ازت خسته باشه
سخته پرنده باشی و اسیر یک قفس بشی
انقد ضعیف بشی که با هر بادی دَس به دس بشی
سخته یه روز بیای که دل توی قفس مرده باشه
بال و پر شکستمو، باد با خودش برده باشه
یه روز بیای که حسرت دیدنتو بردم به گور
یه روز بیای که باد منو برده باشه یه جای دور
یه روز می‌آی که از من و پرم نمونده اثری
کاش که بعد مرگ من، پروازُ از یاد نبری
پرنده می‌میره ولی، آسمون آبی که هست
می‌شه قفس رو بشکنی، فرصت انتخابی هست.
دو شعر از سمیه پورغلامی
جادوی عشق
باز هم حس غريب دل سپردن
باز هم از صبح تا شب غصه خوردن
باز هم يک عشق يک جادوي زيبا
يک سلام و شاخه اي گل يک معما
باز هم باران روي گونه جاري
بازهم يک خواب و شب ها زنده داري
باز هم در بي نهايت غرق بودن
باز هم در عالمي از درد بودن
باز هم عشق و دل و از خود گذشتن
باز هم با چشم تو آواره گشتن
بارالها زندگي يعني گسستن
باز هم در انزوا تنها نشستن
باز هم يک قصه از آغاز مردن
در تکاپوي رسيدن زنده مردن...
5/12/1382
دوبیتی
من همان عاشق ديوانه ي از خود بي خود
تو ولي در هوس عشق دگر مي نالي
من همان گمشده در کوچه و محداي دلت
تو ولي از من و از عشق منم بيزاري
2/10/1382

سه شعر از حبیبه بخشی
شاهد عینی
در یک سپیده دم
می‌بینم یک درخت
که انگار
شبیه آدمی‌زاد
سر به سجاده می‌نهد
و يا دارد از آسمان
حرف می‌کشد
انگار
از تمام این بی‌وفایی‌ها
زجر می‌کشد
در هاله‌ای از غم
شاید همین است
که ابرها به حال او گریه می‌کنند.
این‌بار از زبان حال این برگ
که افتاده است از درخت
و می‌گوید از روزی که مثل پرنده
مانده بود در قفس
یعنی درست روزی که
آن را گذاشتند
در لای دفتر خاطرات دخترک
آسمان برداشته بود ترک

آری
روزی از روزها
من همان برگ شاداب و سرزنده بودم
که به هنگامه‌ي فصل نو
به روی شاخه‌ي این درخت
بانگ آزادی را می‌سرودم
که دیدم
یک دخترک
مرا از تن شاخه کند
و گذاشت
مرا در لای دفتر خاطرات
سپس از من برگ سبز
یک برگ پژمرده و زرد ساخت
بعد از سال‌ها
مرا زیرپای آدمک‌ها جا گذشات

و شاعر همان شاعد عینی‌هست.
کمان
غنچه هاي باغچه گل کرده اند
حرف هايت
و تو از پنجره
به من نزديکتري
باز کن
شايد چشمهايت سکوت را فاش کند
فاش
فحش
مهم نيست چه مي گويم
گمان مي کنم يکي دارد گوش مي کند
از پشت در
ديوار
وپا...
مواظب باش
ممکن است
ردپا، تو را دنبال کند
28/4/1383
ای کاش
تصويري از آه
در چند قدمي تو
تابلويي که نوشته:
« عشق دروغ است»
وبعد:
مهرهاي شطرنج
اي کاش
جاده هميشه درحال حرکت بودند
22/7/1383

دو شعر از عاطفه امین‌زاده
بهار
هر قطره قطره آب است
و چه راحت جاری
تو به گوش من هم، کمی از آب بگو
به زلالی و به تابی قلبت تا سبز
و به تایکی قلبم کمی از نور بگو
به افق‌ها، به امید
مگو از مهتاب و آنکه در کوچه‌ي مهتابی شهر
پای پایش لغزید
تو به امید بهاری سرسبز
راه را لغزیدی
تو بهار می‌شوی، من پاییز
تو بهار می‌شوی
کاش می‌فهمیدی که دلم مرد
همین!
عروس
تو می‌شوی عروس خانه‌ام
ومن برای دیدنت صبح به صبح
تکان تکان تن بهاری تو را که بوی خواب می‌دهد نظاره می‌کنم
لب خمار تو که سرخیش تعارفی‌ست بر نگاه من
دوان دوان به سوی قلب من اشاره می‌کند

تو آمدی،شدی عروس خانه‌ام
و من به پاس بودنت
هزار هزار در سیاه چشم‌های تو راز و نیاز کرده‌ام.

تب تن تو التهاب دارد و
نگاه من خیره، خیره، نقطه نقطه از همان تنت
نظاره می‌کند.
نگاه سرمشار تو تبسمی‌ست بر نگاه پرنیاز من
نیاز من توجهی‌ست بر خمار چشم‌های تو

تو آمدی شدی عروس خانه‌ام
چه شاد باش دار این سعادتم

الف 200 - پاره اول

دو شعر از محمدعلی شامحمدی
اجابت

نه رنگ خاک بود
نه رنگ آسمان
و با اذان صبح
تمامی سرنوشت آتش رقم می‌خورد
و در اولین روز –میقات-
خاک در ظرف زمان می‌ریزند
و من در سکوت که گلوی هر فریاد است
بوی زمین را نفس می‌کشم

این تورها
این زلالی آرام
از شوری نیست
گریه ماهیانی است که در
آب شور شناورند
ماهی به یک چیز فکر می‌کند
به بزرگی سوراخ تورها ....

حاشا
شعری از جواد راهپیما
دوباره وسعت چشم تو حاشا کرد
و خواب هق‌هق شب را تماشا کرد
قسم به آتش ابلیس و عزراییل
که تنگ حادثه بیگانه برپا کرد
تو را چوبه نفرین پرستش کرد
مرا به حسرت شلاق رسوا کرد
سراب رستن اندیشه‌ها پژمرد
شبی که دست تو آیینه پیدا کرد
دوباره وسعت چشمان بیمارت
حضور خواب مرا پاک حاشا کرد

تسبیح
شعری از حمید توکلی
شاعر هم نیستم
که به هوایت
سیگاری بگیرانم
و چرا نیستی
که قرارش دهم
نقطه‌ای برای پایان این سطر
افلاطون خدا بیامرزد
پدرت را
از وقتی بیست ساله شده‌ام
دیگر چیزی یادم نمی‌آید
جزتسبیحی از یاد او
که چرخ می‌زند و پیچ می‌خورد
و شب می‌خوابد و یک روز عصر
زور می‌زند تا شعری بسازد
برای کسی که
انگار هیچ وقت نبوده است.

دو شعر از قاسم ایزدیان
بر لوح قبرم نگاشته شود
الا ای رهگذر یک دو نظر کن
به لوح قبر من، آنگه گذر کن
بخوان حمدی برای روح سردم
بیفشان اشک غم، گر خویش دردم
ببین اینجا غنوده عاشقی زار
که از انوار هستی گشته بیزار
بخوان بر گور سردم قل هو ا...
که خفته در دونش عاشقی زار
که او طوماری از درد زمان بود
دلش ماوای درد ناکسان بود
بکن شمعی روشن گر توانی
که می‌سوزی تو هم آخر زمانی
شکوه

محبت درد یارم سر بریدند
همای عشق را دامن دریدند
تن پروانه را در خون کشیدند
گل مهر و وفا از ریشه چیدند

يك نويسنده كه توي داستان‌اش خودش را دار زد، ولي نمرد كه نمرد
داستانی از اسماعیل فقیهی
نويسنده توي اتاق كوچك و قناسش، خودش را دار زد اما نمرد كه نمرد. هر قدر آن بالا خودش را مثل ماهي آويزان از قلاب تكان تكان داد، هيچ اتفاقي نيافتاد. يك لحظه شك كرد كه شايد مرده باشد يا اصلا از اول زنده نبوده. به زور خودش را از لاي طناب خلاص كرد و روي فرش نشست. زير نور چراغ، سايه‌اش را ديد. خودش بود همان خود قبلي، قبل از اين... . نمي‌‌دانست قبل از چي. مرگ يا زندگي؟ حتا «داناي كُل» هم كمكش نكرد. كمكش نكرد شايد نمي‌دانست آنجا را بايد چه بگويد. دستي روي قالي زد. گرد و خاكي از آن بلند شد. بعد فكر كرد شايد اين سايه، اين گرد و خاك، اين فرش و اين خانه همه در تخيل او باشد. چيزي توي مغزش كه دارد هي شبيه سازي مي‌كند. شايد هم دارد يك خواب واقعي مي‌بيند. داد زد. خيلي بلند.

- «آهااااااااااي كسي اينجا نيست؟»

و عمداً چند تا «ا» گذاشت كه بلندتر به نظر برسد. هيچ انعكاسي نداشت. بلند شد كه برود بيرون. اما در را يادش رفته بود توصيف كند. خواست برگردد سطرهاي بالا و با چند بار Back Space زدن درستش كند؛ اما اين جوري قبول نبود. قانوني بود كه خودش گذاشته بود. حس كرد كه همه آنهايي را كه قبلاً توي داستانش كشته و لت و پار كرده بود، دارند به او مي‌خندند. مخصوصاً آن راننده كه دل و روده‌هاش را توي دستش گرفته بود و به سختي راه مي‌رفت. «داناي كل» هم رفته بود و انگار بعداً مي‌خواست داستان را از زبان قالي و زاويه‌هاي كج ديوار تعريف كند. حتي «پست مدرن» نجات دهنده هم دم دستش نبود كه خودش را خلاص كند. بعد فقط دو كلمه‌ي ديگر به ذهنش رسيد كه بايد تایپ می­کرد. بيچاره نويسنده.
تيرماه 1381

سربازی روزها
خاطرات محمد خوا‌جه‌پور از روزهای سربازی
روز هشتصد و سی وششم:
حالا شاید دیگر همه می‌دانند. اما هنوز مزه خودش را دارد خواندن آن لذت‌ها و هراس‌ها. خواندن روزهایی که دیگر نمی‌شود گفت سخت. گفتم خاطره می‌شود همه‌اش خاطره شده است. همه‌اش

دايانا سلام!
روزنامه گرفتم. عالي شد. ديشب براي گشت صبح مدرسه‌ها انتخاب شدم. قرار شد به خاطر حساسيت مساله ادم‌هاي متدين يا زشت انتخاب شوند. نمي‌دانم كدامشان بودم. به نظر تو بيشترچه قيافه‌اي دارم هر چند اينجا اصلاً به خودم نمي‌رسم و احتمال دوم بيشتر است.
مرا به ياد تو مي‌انداخت.دختراني كه با لباس‌هاي نو با گام بريده و سريع با چشم‌هاي دوخته به زمين و آسمان به پيش مي رفتند. روز دوم مدرسه بود و آن تشويش‌هاي حل نشده و كارهاي نكرده در چهره ها نبود. پست ما دبيرستان نمونه فرهنگيان مرودشت بود. به ياد دبيرستان خودم افتادم. غمگين شدم اما نه چندان بيشتر به دنبال تو مي‌گشتم كلاژي از دماغ ها و دهن ها توي سرم هست وتصوير تومثل شكل عروسكي در باد تكان مي خورد. بي هيچ حادثه بيروني گذشت بي هيچ حرفي. اما تو در درونم دوباره به جنبش در آمدي.صدايت نزديك‌تر شد و چهره‌ات گم. كاش مي‌دانستم تصوير من در كجاي ذهن توست چه زشت و چه زيبا. اين حوالي مي‌پلكي و مرا نمي بيني كه در هواي تو هستم .
آخر روزنامه گير اوردم ولي مجله‌هاي هميشگي‌ام نبود نه تماشاگران و نه مهر. حيات نو و ملت خريدم.
حيات نو كمي تغيير كرده بود. با تشنگي تمام از همان توي خيابان شروع كردم به خواندن. بين راه، داخل اتوبوس ، توي صف غذا، وقت غذا خوردن وتا همين چند ثانيه پيش كلمه به كلمه را با ولع مي بلعيدم. بيشتر قضيه‌ي حمله به آمريكا بود . زياد نمي دانم چه خبر است. بيشتر تحليل بود.
روزنامه را كه آوردم در آسايشگاه دست به دست مي‌گشت مي‌گردد. برايم سخت است كه روزنامه‌ام را قبل از من بخوانند اما چاره‌اي نيست. اين‌ها تشنه‌اند نه به تشنگي من. بعد از روزنامه دوباره قضيه فوتبال گرم شده مثل بيرون مثل هر جايي كه چند آدم كنار هم نشسته‌اند. كسي نبود كه مثل من باشد همه صفحه ورزشي را مي‌خواستند و حوادث كه خوشبختانه نداشت. اين روزنامه هم مثل سيگاري بعد از 15 روز ترك بود. دوباره مغزم هوس مي‌كند و هر جوري كه است بايد چيزي از امروزها براي خواندن جور كنم اين دو روزنامه حتماً تا شب تمام خواهد شد و باز مي‌روم توي خماري اطلاعاتي وتنم تمنا خواهد كرد. به ياد روزهاي پيشين شيرين عسل هم گرفتم اما از ان اصلي‌ها نبود ولي لااقل خاطره روزهاي جلسه را به يادم مي‌آورد. چه چيزهاي قشنگي ساخته بوديم. چقدر مي‌خواستم خودمان باشيم نه هيچ كس ديگر. شيرين عسل را نمي‌شود اينجا با لذت خورد. چون فقط چيزي ست براي رفع گرسنگي شكم نه رفع گرسنگي خاطرات كه با اين چيزهاي كوچك يادت درمان نمي‌گيرد.
روز پانزدهم خدمت/2:21 ظهر

سلام دايانا ! دعوا شد.ديشب صادق كرد زد دماغ اكبري را خرد كرد. اكبري سر گروهبان گروهان ما نبود. صادق كرد دو ساعت مشت به ديوار زده بود. عصر صادق كرد را بد جور زده بودند. دست‌هاي كرد خون مي‌آمد. جلو 600 نفر صادق كرد را خرد كرده بود. صادق كرد خشمگين بود. شب تلافي كرد. زد دماغ سر گروهبان را شكست. شلوغ شد. سربازهاي قديمي نمي‌خواستند ما سربازهاي جديد پر رو بشويم. مي‌خواستند صادق كرد را بزنند. چه اسم حماسی‌ايي دارد اين كرد. مثل داش اكل يا زارممد يا حتي آن صادق خان مالزيايي. بچه‌ها نگران صادق كرد بودند. همشهري‌هايش ريختند و يك سرباز قديمي را زدند. همه عصبي بودند. سرباز‌ها را زود خواباندند. هميشه وقتي اتفاقي مي‌افتد سعي مي‌كنندكسي نبيند تا بقيه تحريك نشوند. مثل وقتي صادق كرد آب خوردن را بهانه كرد و با مشت زد توي دماغ اكبري مثل آن روز كه دست يكي از بچه‌ها زير فرمان سه سوت بدو، زير دست و پا خرد شد. مثل روزي كه موتور يك سر گروهبان چپ كرد. مثل هر اتفاق كوچكي راستي كه اگر يك نفر فرياد كند همه به هم مي‌ريزند. انديمشكي‌ها مي‌خواهند محكم پشت صادق كرد را بگيرند. صادق كرد بازداشت شد.واي خراب شد وچند روزي سختي بايد كشيد.
روز شانزدهم خدمت/12:50 ظهر