داشته باش
شعری از فاطمه خواجهزاده
شعری از فاطمه خواجهزاده
داشته باش
گفتم کدام ابد کدام بار آخر؟
میگویی باز
آن را داشته باش این را
این بار آخرت
تا آخرت
داشته باش ولی
که روزی با افتادن
سقوط در من معنی پرواز نخواهد داد
مثل همین هندوانه که قل خورد
و پرنده از روی بام پرید
داشته باش
که هیچکس
با مور و ملخ شارژ نمیشود
این همه لباس
آدمهایشان؟
این همه آدم
لباسهایشان؟
داشته باش
هزار شب هم بمیری
عشق
تا تمنای لحظهای برای چرخیدن هست
نمیخوابد
بچرخ!
بچرخ!
داشته باش که میچرخم هنوز
با برق چشمهایی که سکوت میفروشد
برای ماندن
بودن
داشته باش آنجا
که فردا تو را خواهم دید
گفتم کدام ابد کدام بار آخر؟
میگویی باز
آن را داشته باش این را
این بار آخرت
تا آخرت
داشته باش ولی
که روزی با افتادن
سقوط در من معنی پرواز نخواهد داد
مثل همین هندوانه که قل خورد
و پرنده از روی بام پرید
داشته باش
که هیچکس
با مور و ملخ شارژ نمیشود
این همه لباس
آدمهایشان؟
این همه آدم
لباسهایشان؟
داشته باش
هزار شب هم بمیری
عشق
تا تمنای لحظهای برای چرخیدن هست
نمیخوابد
بچرخ!
بچرخ!
داشته باش که میچرخم هنوز
با برق چشمهایی که سکوت میفروشد
برای ماندن
بودن
داشته باش آنجا
که فردا تو را خواهم دید
یک نفر
شعر دیگری از فاطمه خواجهزاده
شعر دیگری از فاطمه خواجهزاده
باد که شب را خواب کند
مرگ ریخته توی گلوهامان
پف!
وسپیدی چشمها
ماه
و من
یک من
تنها یک من
نشسته روی شکوفههای ملحفه
قالی سلیمان
و یک کوزه با چشمهای قرمز سفالی
آنجای بیابانی که مغزهای ترک برداشته ریخته
چرک توی رگها جریان خون من
زبانم!
اگر آنقدر بزرگ که لایش گم
فکرم!
اگر آن بالا گاوبازی فرشتهها را نبینم
يا بدتر
چند شما که نمیشود
یکی بوده
هست و خواهد بود
تنها منم گرسنهي اتاقکی با آدمو حوایکور
مگر گله از انگشت من کنی
دلخوشیام شود همین
مرا بِکِش
مرا بکُش
جز تو مگر کسی مرا به نظاره نشسته
مرگ ریخته توی گلوهامان
پف!
وسپیدی چشمها
ماه
و من
یک من
تنها یک من
نشسته روی شکوفههای ملحفه
قالی سلیمان
و یک کوزه با چشمهای قرمز سفالی
آنجای بیابانی که مغزهای ترک برداشته ریخته
چرک توی رگها جریان خون من
زبانم!
اگر آنقدر بزرگ که لایش گم
فکرم!
اگر آن بالا گاوبازی فرشتهها را نبینم
يا بدتر
چند شما که نمیشود
یکی بوده
هست و خواهد بود
تنها منم گرسنهي اتاقکی با آدمو حوایکور
مگر گله از انگشت من کنی
دلخوشیام شود همین
مرا بِکِش
مرا بکُش
جز تو مگر کسی مرا به نظاره نشسته
دو شعر از فاطمه حسینی
آرامش
نازنينم زير اين آوار غربت از چه بردي زيادم
خوب من در اين طوفاني سكوت چرا كردي اسيرم
من موندم اينجا با تصويري از شر شر نگاهت
طوفان يادت مي ده آرامش به شهر خيالم
خوب من در اين طوفاني سكوت چرا كردي اسيرم
من موندم اينجا با تصويري از شر شر نگاهت
طوفان يادت مي ده آرامش به شهر خيالم
دفترم
نم نم بارون رو گونه هاي بي روح دفترم
اسم هاي غبار گرفته
سايه هاي در انتهاي پيچ جاده
پرواز بادبادك خيال توي هواي مه آلود
نگاه
شيريني يه لبخند
و
سقوطي صعودي به
ته اولين دفتر احساسم
اسم هاي غبار گرفته
سايه هاي در انتهاي پيچ جاده
پرواز بادبادك خيال توي هواي مه آلود
نگاه
شيريني يه لبخند
و
سقوطي صعودي به
ته اولين دفتر احساسم
طرحی از سلیمه رنجبر
میشکفد غنچه لبانت
در آن هنگام که
چشمهای بارنیام
به التماس
نگاهت ایستادهاند
در آن هنگام که
چشمهای بارنیام
به التماس
نگاهت ایستادهاند
معجزه
شعری از رقیه فیوضات
شعری از رقیه فیوضات
نفس روحت را بر احساسم مي دمم
تا شايد سپيد برويم
و با خشم دستهايت مي ميرم
بلکه تازه زنده شوم
و من سرزميني مومي شوم
تا کمي شب يلداي تو را
و دل شمع شبت را
بر خود ببارم
و اينک به دنبالت تا ناپيداي رستن
روح مي شوم.
و...رو مي شوم
تا شايد سپيد برويم
و با خشم دستهايت مي ميرم
بلکه تازه زنده شوم
و من سرزميني مومي شوم
تا کمي شب يلداي تو را
و دل شمع شبت را
بر خود ببارم
و اينک به دنبالت تا ناپيداي رستن
روح مي شوم.
و...رو مي شوم
دوشعر از عطیه جعفری
هوس
روزی که آشنا شدم با او هوس نبود
يا دیدنش، برای ما رشیدی رس نبود
تا گریهها و آه خلوتم شنیده بود
دنبال تیر و کنایه و خار وخس نبود
بغض صدای من از لاری دفتر ترم
يا واژههای خفتن، واژهي کس نبود
منم صدای تا او را به یک جهان دیـ
گر، نه نمیدهم صدای تار، نه بس نبود
من با که آشنا شدم؟ آری کسی که من
را با خلوص و پاکی میخواست در هوس نبود
يا دیدنش، برای ما رشیدی رس نبود
تا گریهها و آه خلوتم شنیده بود
دنبال تیر و کنایه و خار وخس نبود
بغض صدای من از لاری دفتر ترم
يا واژههای خفتن، واژهي کس نبود
منم صدای تا او را به یک جهان دیـ
گر، نه نمیدهم صدای تار، نه بس نبود
من با که آشنا شدم؟ آری کسی که من
را با خلوص و پاکی میخواست در هوس نبود
غرور
غرور چشمهایت را
با فراموشی غمها
در تاریکی شبها
میستایم
با فراموشی غمها
در تاریکی شبها
میستایم
نوشتهای از طاهره رحمانیان
پير مرد دوره گرد فرياد ميزد
عشق تزريق ميكنيم
مرگ در خانه تحويل ميدهيم
زندگي كهنه ميخريم
زندگي نو تحميل ميکنيم
مادر هراسان از خانه به كوچه دويد
چشمهاي دخترش را ديد دوخته به دهان پيرمرد
به ياد پيرمرد خنزرپنزري بوف كور افتاد
داد كشيد:دور شو.!عفريت
مادر انگشت در گوشهاي دخترك فرو برد و گفت:
اين حرفها را نميخواهم بشنود
پير مرد كريه خنديد و دور شد
مادر هم دور شد خيلي دور.پس از سالها
دخترك هنوز هم انگشتهاي مادر را به يادگار در گوشهايش دارد.
عشق تزريق ميكنيم
مرگ در خانه تحويل ميدهيم
زندگي كهنه ميخريم
زندگي نو تحميل ميکنيم
مادر هراسان از خانه به كوچه دويد
چشمهاي دخترش را ديد دوخته به دهان پيرمرد
به ياد پيرمرد خنزرپنزري بوف كور افتاد
داد كشيد:دور شو.!عفريت
مادر انگشت در گوشهاي دخترك فرو برد و گفت:
اين حرفها را نميخواهم بشنود
پير مرد كريه خنديد و دور شد
مادر هم دور شد خيلي دور.پس از سالها
دخترك هنوز هم انگشتهاي مادر را به يادگار در گوشهايش دارد.
دو شعر از طیبه رنجبر
1
در هواي نگاهت، مي غلتند
دانه هاي شبنم اندوه
مي سپارمت به باد خزان
به نگاه سرد بي کسي
و من چه غريبانه مي سپارمت به خدا
...
به سکوت لحظه هاي تلخ مي نگريم
هردو دور از هم و براي هم
مانده ايم تنها باز هم ز براي ما
28/6/1383
دانه هاي شبنم اندوه
مي سپارمت به باد خزان
به نگاه سرد بي کسي
و من چه غريبانه مي سپارمت به خدا
...
به سکوت لحظه هاي تلخ مي نگريم
هردو دور از هم و براي هم
مانده ايم تنها باز هم ز براي ما
28/6/1383
2
در فراسوي سياه چشمانت
ديدم فانوس را که آهسته رنگ باخت
عمر کوتاه و تو هم کوتاه تر
پائيز، بهار
و من اين قصه ي پائيزي را حفظم
يکي از ما بهار وم يکي مان پائيز
ولي افسوس چه فرقي دارد
آنکه قلبش مرده...
3/5/1383
ديدم فانوس را که آهسته رنگ باخت
عمر کوتاه و تو هم کوتاه تر
پائيز، بهار
و من اين قصه ي پائيزي را حفظم
يکي از ما بهار وم يکي مان پائيز
ولي افسوس چه فرقي دارد
آنکه قلبش مرده...
3/5/1383
سوال بیجواب
ترانهای از فرشته پورغلامی
کابوس رفتنات تو خواب، منو رها نمیکنه
کلی سوال بیجواب، منو رها نمیکنه
ثانیههای بیقرار، گریههای بی اعتبار
غصه و درد و اضطراب، منو رها نمیکنه
عطر نجیب پیرهنات، دلهره ندیدنات
فکر و خیالِ ناصواب، منو رها نمیکنه
راز نهفته چشات، شرمی که ریخته تو نگات
عکس نجیب توی قاب، منو رها نمیکنه
دلشورههای بیامون، خواهش قلب بی زبون
لحظه به لحظه التهاب، منو رها نمیکنه
از تو نمیشه بگذرم، آب گذشته از سرم
این عشق بی حد و حساب، منو رها نمیکنه
نهمیشهرفت، نهمیشه موند، نهمیشه این دلُ سوزوند
دو راهیهای انتخاب، منو رها نمیکنه
به من بگو دوسم داری؟ يا میری تنهام میذاری؟!
این دو سوال بیجواب، منو رها نمیکنه
کلی سوال بیجواب، منو رها نمیکنه
ثانیههای بیقرار، گریههای بی اعتبار
غصه و درد و اضطراب، منو رها نمیکنه
عطر نجیب پیرهنات، دلهره ندیدنات
فکر و خیالِ ناصواب، منو رها نمیکنه
راز نهفته چشات، شرمی که ریخته تو نگات
عکس نجیب توی قاب، منو رها نمیکنه
دلشورههای بیامون، خواهش قلب بی زبون
لحظه به لحظه التهاب، منو رها نمیکنه
از تو نمیشه بگذرم، آب گذشته از سرم
این عشق بی حد و حساب، منو رها نمیکنه
نهمیشهرفت، نهمیشه موند، نهمیشه این دلُ سوزوند
دو راهیهای انتخاب، منو رها نمیکنه
به من بگو دوسم داری؟ يا میری تنهام میذاری؟!
این دو سوال بیجواب، منو رها نمیکنه
حسرت پرواز
ترانه دیگری از فرشته پورغلامی
ترانه دیگری از فرشته پورغلامی
تو آسمون حسرتی، من اون پرنده اسیر
بال پریدن ندارم، سایهتو از سرم نگیر
اسیر خاک یخزدم، با میلههای آهنی
غریبو تنهامیپوسم اگهحصارو نشکنی
حنجرة خسته من بی تو صدایی نداره
بالو پرم ریختهو این تن دیگه نایینداره
سهم من ازپرواز فقط یهجفتپرشکسته بود
یهعمری آسمون من پشتدرهای بسته بود
سخته پرنده باشی بال و پرت بسته باشه
آسمونم نخوادَتت، دیگه ازت خسته باشه
سخته پرنده باشی و اسیر یک قفس بشی
انقد ضعیف بشی که با هر بادی دَس به دس بشی
سخته یه روز بیای که دل توی قفس مرده باشه
بال و پر شکستمو، باد با خودش برده باشه
یه روز بیای که حسرت دیدنتو بردم به گور
یه روز بیای که باد منو برده باشه یه جای دور
یه روز میآی که از من و پرم نمونده اثری
کاش که بعد مرگ من، پروازُ از یاد نبری
پرنده میمیره ولی، آسمون آبی که هست
میشه قفس رو بشکنی، فرصت انتخابی هست.
بال پریدن ندارم، سایهتو از سرم نگیر
اسیر خاک یخزدم، با میلههای آهنی
غریبو تنهامیپوسم اگهحصارو نشکنی
حنجرة خسته من بی تو صدایی نداره
بالو پرم ریختهو این تن دیگه نایینداره
سهم من ازپرواز فقط یهجفتپرشکسته بود
یهعمری آسمون من پشتدرهای بسته بود
سخته پرنده باشی بال و پرت بسته باشه
آسمونم نخوادَتت، دیگه ازت خسته باشه
سخته پرنده باشی و اسیر یک قفس بشی
انقد ضعیف بشی که با هر بادی دَس به دس بشی
سخته یه روز بیای که دل توی قفس مرده باشه
بال و پر شکستمو، باد با خودش برده باشه
یه روز بیای که حسرت دیدنتو بردم به گور
یه روز بیای که باد منو برده باشه یه جای دور
یه روز میآی که از من و پرم نمونده اثری
کاش که بعد مرگ من، پروازُ از یاد نبری
پرنده میمیره ولی، آسمون آبی که هست
میشه قفس رو بشکنی، فرصت انتخابی هست.
دو شعر از سمیه پورغلامی
جادوی عشق
جادوی عشق
باز هم حس غريب دل سپردن
باز هم از صبح تا شب غصه خوردن
باز هم يک عشق يک جادوي زيبا
يک سلام و شاخه اي گل يک معما
باز هم باران روي گونه جاري
بازهم يک خواب و شب ها زنده داري
باز هم در بي نهايت غرق بودن
باز هم در عالمي از درد بودن
باز هم عشق و دل و از خود گذشتن
باز هم با چشم تو آواره گشتن
بارالها زندگي يعني گسستن
باز هم در انزوا تنها نشستن
باز هم يک قصه از آغاز مردن
در تکاپوي رسيدن زنده مردن...
5/12/1382
باز هم از صبح تا شب غصه خوردن
باز هم يک عشق يک جادوي زيبا
يک سلام و شاخه اي گل يک معما
باز هم باران روي گونه جاري
بازهم يک خواب و شب ها زنده داري
باز هم در بي نهايت غرق بودن
باز هم در عالمي از درد بودن
باز هم عشق و دل و از خود گذشتن
باز هم با چشم تو آواره گشتن
بارالها زندگي يعني گسستن
باز هم در انزوا تنها نشستن
باز هم يک قصه از آغاز مردن
در تکاپوي رسيدن زنده مردن...
5/12/1382
دوبیتی
من همان عاشق ديوانه ي از خود بي خود
تو ولي در هوس عشق دگر مي نالي
من همان گمشده در کوچه و محداي دلت
تو ولي از من و از عشق منم بيزاري
2/10/1382
تو ولي در هوس عشق دگر مي نالي
من همان گمشده در کوچه و محداي دلت
تو ولي از من و از عشق منم بيزاري
2/10/1382
سه شعر از حبیبه بخشی
شاهد عینی
در یک سپیده دم
میبینم یک درخت
که انگار
شبیه آدمیزاد
سر به سجاده مینهد
و يا دارد از آسمان
حرف میکشد
انگار
از تمام این بیوفاییها
زجر میکشد
در هالهای از غم
شاید همین است
که ابرها به حال او گریه میکنند.
اینبار از زبان حال این برگ
که افتاده است از درخت
و میگوید از روزی که مثل پرنده
مانده بود در قفس
یعنی درست روزی که
آن را گذاشتند
در لای دفتر خاطرات دخترک
آسمان برداشته بود ترک
آری
روزی از روزها
من همان برگ شاداب و سرزنده بودم
که به هنگامهي فصل نو
به روی شاخهي این درخت
بانگ آزادی را میسرودم
که دیدم
یک دخترک
مرا از تن شاخه کند
و گذاشت
مرا در لای دفتر خاطرات
سپس از من برگ سبز
یک برگ پژمرده و زرد ساخت
بعد از سالها
مرا زیرپای آدمکها جا گذشات
و شاعر همان شاعد عینیهست.
میبینم یک درخت
که انگار
شبیه آدمیزاد
سر به سجاده مینهد
و يا دارد از آسمان
حرف میکشد
انگار
از تمام این بیوفاییها
زجر میکشد
در هالهای از غم
شاید همین است
که ابرها به حال او گریه میکنند.
اینبار از زبان حال این برگ
که افتاده است از درخت
و میگوید از روزی که مثل پرنده
مانده بود در قفس
یعنی درست روزی که
آن را گذاشتند
در لای دفتر خاطرات دخترک
آسمان برداشته بود ترک
آری
روزی از روزها
من همان برگ شاداب و سرزنده بودم
که به هنگامهي فصل نو
به روی شاخهي این درخت
بانگ آزادی را میسرودم
که دیدم
یک دخترک
مرا از تن شاخه کند
و گذاشت
مرا در لای دفتر خاطرات
سپس از من برگ سبز
یک برگ پژمرده و زرد ساخت
بعد از سالها
مرا زیرپای آدمکها جا گذشات
و شاعر همان شاعد عینیهست.
کمان
غنچه هاي باغچه گل کرده اند
حرف هايت
و تو از پنجره
به من نزديکتري
باز کن
شايد چشمهايت سکوت را فاش کند
فاش
فحش
مهم نيست چه مي گويم
گمان مي کنم يکي دارد گوش مي کند
از پشت در
ديوار
وپا...
مواظب باش
ممکن است
ردپا، تو را دنبال کند
28/4/1383
حرف هايت
و تو از پنجره
به من نزديکتري
باز کن
شايد چشمهايت سکوت را فاش کند
فاش
فحش
مهم نيست چه مي گويم
گمان مي کنم يکي دارد گوش مي کند
از پشت در
ديوار
وپا...
مواظب باش
ممکن است
ردپا، تو را دنبال کند
28/4/1383
ای کاش
تصويري از آه
در چند قدمي تو
تابلويي که نوشته:
« عشق دروغ است»
وبعد:
مهرهاي شطرنج
اي کاش
جاده هميشه درحال حرکت بودند
22/7/1383
در چند قدمي تو
تابلويي که نوشته:
« عشق دروغ است»
وبعد:
مهرهاي شطرنج
اي کاش
جاده هميشه درحال حرکت بودند
22/7/1383
دو شعر از عاطفه امینزاده
بهار
هر قطره قطره آب است
و چه راحت جاری
تو به گوش من هم، کمی از آب بگو
به زلالی و به تابی قلبت تا سبز
و به تایکی قلبم کمی از نور بگو
به افقها، به امید
مگو از مهتاب و آنکه در کوچهي مهتابی شهر
پای پایش لغزید
تو به امید بهاری سرسبز
راه را لغزیدی
تو بهار میشوی، من پاییز
تو بهار میشوی
کاش میفهمیدی که دلم مرد
همین!
و چه راحت جاری
تو به گوش من هم، کمی از آب بگو
به زلالی و به تابی قلبت تا سبز
و به تایکی قلبم کمی از نور بگو
به افقها، به امید
مگو از مهتاب و آنکه در کوچهي مهتابی شهر
پای پایش لغزید
تو به امید بهاری سرسبز
راه را لغزیدی
تو بهار میشوی، من پاییز
تو بهار میشوی
کاش میفهمیدی که دلم مرد
همین!
عروس
تو میشوی عروس خانهام
ومن برای دیدنت صبح به صبح
تکان تکان تن بهاری تو را که بوی خواب میدهد نظاره میکنم
لب خمار تو که سرخیش تعارفیست بر نگاه من
دوان دوان به سوی قلب من اشاره میکند
تو آمدی،شدی عروس خانهام
و من به پاس بودنت
هزار هزار در سیاه چشمهای تو راز و نیاز کردهام.
تب تن تو التهاب دارد و
نگاه من خیره، خیره، نقطه نقطه از همان تنت
نظاره میکند.
نگاه سرمشار تو تبسمیست بر نگاه پرنیاز من
نیاز من توجهیست بر خمار چشمهای تو
تو آمدی شدی عروس خانهام
چه شاد باش دار این سعادتم
ومن برای دیدنت صبح به صبح
تکان تکان تن بهاری تو را که بوی خواب میدهد نظاره میکنم
لب خمار تو که سرخیش تعارفیست بر نگاه من
دوان دوان به سوی قلب من اشاره میکند
تو آمدی،شدی عروس خانهام
و من به پاس بودنت
هزار هزار در سیاه چشمهای تو راز و نیاز کردهام.
تب تن تو التهاب دارد و
نگاه من خیره، خیره، نقطه نقطه از همان تنت
نظاره میکند.
نگاه سرمشار تو تبسمیست بر نگاه پرنیاز من
نیاز من توجهیست بر خمار چشمهای تو
تو آمدی شدی عروس خانهام
چه شاد باش دار این سعادتم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر