پشت در کیست؟
داستانی از رضا شیروان
داستانی از رضا شیروان
خانه تاریک بود مثل اینکه هیچ نوری وجود نداشته باشد. خلوت، شاید طاعون آمده بود. احساس کردم تنهاتر از من هیچ کس نیست. تمام بدنم غرق عرق شدهبود. سرد بود. پاهایم را به داخل شکمم جمع کردم. کمی گرم شدم. صدای باران ضربآهنگ عجیبی ایجاد کرده بود. ترس مثل خوره داشت، کمکم پاهایم را سست می کرد. انگشتم را به دهان گرفتم.دندانهای جلو سخت به هم فشار میآورد. دردی احساس نمیکردم. بدنم که میلرزید، ساکت شد. بعد از چند لحظه دهانم پر از خون شده بود. با شتاب انگشتم را از زیر دندانهای قفل شده کشیدم بیرون. پاره شده بود، شاید هم به استخوان رسیده بود. صدای زنگ در من را مثل آهنربا به خود جذب میکرد.آرام آرام به طرف در حرکت کردم. پشت در که رسیدم از روزنهی در بیرون را دید زدم. مردی با سبیلهای پرپشت و ابروهای سنگین، صورت سیاه و زشتی داشت. چند لحظه نگاهش را به این طرف و آن طرف چرخاند و بعد دست راستش را بالا آورد. برق ساتوری خونین چشمانم را ترساند. زانوهایم شروع کرد به رقصیدن. دستش را برد به طرف زنگ در، صدای جرس بلند شد. فریاد زدم نه.... نه...و فی الفور از خواب پریدم.
***
دست راستم را به پیشانیم کشیدم، خیس عرق بود. زانوهام هنوز داشت میلرزید. دستپاچه بلند شدم از اتاق آمدم بیرون صدای زنگ در بلند شد. مادرم کنار حوض نشسته بود، گلدانها را آب میداد. انگشت اشارهاش را جلو دهانش گرفت و آرام گفت:«هیس هیس!» و ادامه داد
-: باز آمده پشت در و بلند هم نمی شود. کنگر خورده و لنگر انداخته است. دست بردار نیست. سر و صدا نکن شاید خودش ول کند، برود.
یک ساعتی می شد که پشت در نشسته بود. گاه گداری صدای ضرباتی خفیف که به در وارد می آورد، به گوش می رسید. یک دو روز قبل رفته بود خانهی حاج حسن .همسایهی ماست. چارچوب در را از ریشه کنده بود. صدای دقلالبابش، حاج حسن را از خواب ناز بیدار کرده بود. مرد خوبی است، صبور و مردمدار است. تا آنجایی که بتواند به این و آن کمک می کند. دست خیرش برکت دارد.
اول صبح بود. حدود ساعت هفت. داشتیم صبحانه می خوردیم. توی حیاط سفره انداخته بودیم. صدای درب خانهی حاج حسن به گوش رسید. چند بار تکرار شد. کسی نیامد در را باز کند بعد از ربع ساعت در باز شد. صدایشان به آسانی به گوش میرسید. صدای زنی میانسال بلند شد.
-: این را از من بخرید.
صدای مرد در حالی که داشت خمیازه می کشید، بلند شد و شروع کرد به داد و فریاد کردن
-: آخر، صبحِ به این زودی قیچی و چاقو میخواهم چکار؟ بی انصاف نمیگویی مردم خوابند؟!
صدای زن به گوش نمیرسید. شاید جا خورده بود. چرا که هر وقت در آن خانه را میزد، دست خالی بر نمیگشت. کیسهاش پر میشد از خوراکیهای جورواجور. زن با صدای ظریفی گفت:« پس کمی کمکم کن» مرد چیزی که دم دستش بود را به او داد ولی زن با عصبانیت داد زد
-: این پنجاه تومان را می خواهم چکار؟!
مرد دیگر طاقت نیاورد. از خواب ناز پریده بود. اول صبح اوقاتش تلخ شده بود. چوب بلند بالایی را از پشت در بیرون آورد و چند ضربه به در زد. من و مادرم از خانه زدیم بیرون. زن ترسیده و فرار را بر قرار ترجیح داده بود. پنجاه متری دور نشده بود که شروع کرد به بد و بیراه گفتن.
***
آفتاب به گلدانهای روی حوض میتابید. نسیم خنکی از روی آب میگذشت و احساس جوانی را با خود به مشامم میرساند. مادر از کنار حوض بلند شد. دیگر صدای در نمیآمد. رفتم به طرف حوض کمی آب به صورتم زدم. ضربان قلبم آرام شده بود. مادر با لباسهای خشک شده روی بند سرگرم بود. گفتم:
_ مادر الان بروم در را باز کنم ؟
_ نه شایدهنوز هم پشت در باشد. این حقهها را زیاد به کار میبرد. صبر کن!
مادر راهش را گرفت و رفت به طرف اتاق انباری. من هم که کنجکاویم گل کرده بود، رفتم به طرف در. چند قدمی به درب خانه نرسیده، مکث کردم. هیچ صدایی نبود. مطمئن شدم که دیگر رفته است. ولی هنوز حرف مادرم تو گوشم موج میزد. آرام آرام به پشت در رسیدم. از روزنه ی آن بیرون را نگاه کردم. همه طرف را دید زدم. هیچ کس نبود. در را آرام و بیصدا باز کردم. در یک هان ساتوری جلو چشمانم سبز شد.
-: ساتور نمی خرید؟!
خشکم زده بود. نفسم بالا نمیآمد. افتادم زمین. صدای زنی را که خیز میزد، می شنیدم که میگفت:«مُِِِرد... پسره مُرد...»
***
دست راستم را به پیشانیم کشیدم، خیس عرق بود. زانوهام هنوز داشت میلرزید. دستپاچه بلند شدم از اتاق آمدم بیرون صدای زنگ در بلند شد. مادرم کنار حوض نشسته بود، گلدانها را آب میداد. انگشت اشارهاش را جلو دهانش گرفت و آرام گفت:«هیس هیس!» و ادامه داد
-: باز آمده پشت در و بلند هم نمی شود. کنگر خورده و لنگر انداخته است. دست بردار نیست. سر و صدا نکن شاید خودش ول کند، برود.
یک ساعتی می شد که پشت در نشسته بود. گاه گداری صدای ضرباتی خفیف که به در وارد می آورد، به گوش می رسید. یک دو روز قبل رفته بود خانهی حاج حسن .همسایهی ماست. چارچوب در را از ریشه کنده بود. صدای دقلالبابش، حاج حسن را از خواب ناز بیدار کرده بود. مرد خوبی است، صبور و مردمدار است. تا آنجایی که بتواند به این و آن کمک می کند. دست خیرش برکت دارد.
اول صبح بود. حدود ساعت هفت. داشتیم صبحانه می خوردیم. توی حیاط سفره انداخته بودیم. صدای درب خانهی حاج حسن به گوش رسید. چند بار تکرار شد. کسی نیامد در را باز کند بعد از ربع ساعت در باز شد. صدایشان به آسانی به گوش میرسید. صدای زنی میانسال بلند شد.
-: این را از من بخرید.
صدای مرد در حالی که داشت خمیازه می کشید، بلند شد و شروع کرد به داد و فریاد کردن
-: آخر، صبحِ به این زودی قیچی و چاقو میخواهم چکار؟ بی انصاف نمیگویی مردم خوابند؟!
صدای زن به گوش نمیرسید. شاید جا خورده بود. چرا که هر وقت در آن خانه را میزد، دست خالی بر نمیگشت. کیسهاش پر میشد از خوراکیهای جورواجور. زن با صدای ظریفی گفت:« پس کمی کمکم کن» مرد چیزی که دم دستش بود را به او داد ولی زن با عصبانیت داد زد
-: این پنجاه تومان را می خواهم چکار؟!
مرد دیگر طاقت نیاورد. از خواب ناز پریده بود. اول صبح اوقاتش تلخ شده بود. چوب بلند بالایی را از پشت در بیرون آورد و چند ضربه به در زد. من و مادرم از خانه زدیم بیرون. زن ترسیده و فرار را بر قرار ترجیح داده بود. پنجاه متری دور نشده بود که شروع کرد به بد و بیراه گفتن.
***
آفتاب به گلدانهای روی حوض میتابید. نسیم خنکی از روی آب میگذشت و احساس جوانی را با خود به مشامم میرساند. مادر از کنار حوض بلند شد. دیگر صدای در نمیآمد. رفتم به طرف حوض کمی آب به صورتم زدم. ضربان قلبم آرام شده بود. مادر با لباسهای خشک شده روی بند سرگرم بود. گفتم:
_ مادر الان بروم در را باز کنم ؟
_ نه شایدهنوز هم پشت در باشد. این حقهها را زیاد به کار میبرد. صبر کن!
مادر راهش را گرفت و رفت به طرف اتاق انباری. من هم که کنجکاویم گل کرده بود، رفتم به طرف در. چند قدمی به درب خانه نرسیده، مکث کردم. هیچ صدایی نبود. مطمئن شدم که دیگر رفته است. ولی هنوز حرف مادرم تو گوشم موج میزد. آرام آرام به پشت در رسیدم. از روزنه ی آن بیرون را نگاه کردم. همه طرف را دید زدم. هیچ کس نبود. در را آرام و بیصدا باز کردم. در یک هان ساتوری جلو چشمانم سبز شد.
-: ساتور نمی خرید؟!
خشکم زده بود. نفسم بالا نمیآمد. افتادم زمین. صدای زنی را که خیز میزد، می شنیدم که میگفت:«مُِِِرد... پسره مُرد...»
سه شعر کوتاه از رضا شیروان
1.
1.
ديشب باران باريد
چشم مادر خيس بود
قطره اشکی آبی
آرام آرام
پهنهی چشم مرا
میساييد!
چشم مادر خيس بود
قطره اشکی آبی
آرام آرام
پهنهی چشم مرا
میساييد!
2.
کفشهايی روی آب
«پله پله تا خدا»
نردبان ما
خيال...
«پله پله تا خدا»
نردبان ما
خيال...
3.
قطره جوهری خشکيده
خودنويس من
داد ميزند
کاغذ...
خودنويس من
داد ميزند
کاغذ...
هرکسی در خوابیست
شعری از یوسف سرخوش
آفتاب نيمه روز
صداي اذان مي پيچد
در لابه لاي شاخه هاي درختان
باد مي وزد.
من نمازم را
پي عطسه ي اذان ميخوانم
من وضو را به همرا نفس سهراب گرفتم
روشني من و گل و آب
ساقه هاي نارنج
چه صفاي دارند
آب مرواريد به همرا دارد
دست خويش را به باد فر دادم
شانه ميكرد شب زلفانم
خشك ميكرد آب را
از روي دستانم
آفتاب نيمه روز
آتشي گرم خروشان مي كرد
نفسش دود سفيدي
من به همراه همين دود سفيد پيچيدم
اهل بيت ام
پشت ديوار بلند
كه ندارد نفسي از خورشيد
خسبيده اند
كارواني از نور
با صداي دل من خنديدند
خواب را از چشم من دزديدند
من به همراه همين همنفسان
خواب را دزديديم
غافل از رنگ زمان
هر كسي در خوابيست.
ترانهي بینشونی
شعر دیگری از یوسف سرخوش
شعر دیگری از یوسف سرخوش
مثل فرياد
مثل دريا
مثل يك رود
سند و پنجاب
خشك و ساده
ساكت و گرم
مثل سايه
نازك و نرم
يك پرنده
روز برفي
پر شكسته
زير سرما جان سپرده
يك گل سرخ
تشنه در خواب
پاي رودي دل سپرده
يك جواني تكيه بر در
تشنه و خسته نشسته
غم گرفته
سرد و ساكت
روز برفي
تشنه ي يك رود گريه
تشنه ي يكجا گلايه
او اسير لحظه ها و پادشاه عاشقان
خواب فردا
ديدن يار
مثل ديدن ستاره
شب رسيده
دل شكسته
عشقي از غم سر رسيده
اون جوانك سرد و ساكت
جان سپرده
كس ندارد يك نشوني
از مزار بي نشوني
مثل دريا
مثل يك رود
سند و پنجاب
خشك و ساده
ساكت و گرم
مثل سايه
نازك و نرم
يك پرنده
روز برفي
پر شكسته
زير سرما جان سپرده
يك گل سرخ
تشنه در خواب
پاي رودي دل سپرده
يك جواني تكيه بر در
تشنه و خسته نشسته
غم گرفته
سرد و ساكت
روز برفي
تشنه ي يك رود گريه
تشنه ي يكجا گلايه
او اسير لحظه ها و پادشاه عاشقان
خواب فردا
ديدن يار
مثل ديدن ستاره
شب رسيده
دل شكسته
عشقي از غم سر رسيده
اون جوانك سرد و ساكت
جان سپرده
كس ندارد يك نشوني
از مزار بي نشوني
دو داستان از علی داوریفرد
ساعت 2:10
ساعت 2:10
از خواب بيدار شد. ساعت 2:10 را نشان مي داد. دوباره خوابيد.وقتي بيدار شد به ساعت نگاه کرد بازهم 2:10 را نشان مي داد. با شتاب از جا پريد. خودش را آماده رفتن به شرکت کرد وقتي که آنجا رسيد به ساعت نگاه کرد . 2:10 را نشان مي داد.
دیدار دوم
مرد شديدا منتظر بود. زن قرار بود به او زنگ بزند. بعد از چند ساعت زن زنگ زد و به مرد گفت اگر مي خواهد او را ببيند بايد به کليسا بيايد. مرد به سرعت خود را به کليسا رساند و به آدرسي مورد نظر رسيد. زن آنجا بود و پاکتي را به دست او دادو به گفت براي ديدنش بايد
پنج شعر کوتاه از علی داوریفرد
پرونده
شايد بخندم
شايد نخدم
شايد گريه
شايد هم نه
دست خودم نيست
برايم مقدر شده است
19/6/1383
شايد نخدم
شايد گريه
شايد هم نه
دست خودم نيست
برايم مقدر شده است
19/6/1383
مرگ
تايتانيک هم که باشي
مرگ رنگي
زنگي مي رسد
حتي اگر جهنم پر از يخ باشد
19/6/1383
مرگ رنگي
زنگي مي رسد
حتي اگر جهنم پر از يخ باشد
19/6/1383
ثانیههای سوخته
بر بام ثانيه هاي سوخته
به تماشاي فرصت فردا مي نشينم
شايد وقت باشد
که بينديشم
ثانيه،
ديگر نيست.
19/6/1383
به تماشاي فرصت فردا مي نشينم
شايد وقت باشد
که بينديشم
ثانيه،
ديگر نيست.
19/6/1383
گدا
گداي واژه ام
و مسيحاي لبهايت
کاسه ام را پر کند
و من را فقير تر و حريص تر
از روز ها مي کند
روز هاي بدون گدايي
19/6/1383
و مسيحاي لبهايت
کاسه ام را پر کند
و من را فقير تر و حريص تر
از روز ها مي کند
روز هاي بدون گدايي
19/6/1383
دیگر
ديگر براي رسيدن فرصت آبي
سوار چهار شاشي نمي شوم
و براي ديگران قطه
تله کابين نمي روم
اينجا همه جا سفيد است
19/6/1383
سوار چهار شاشي نمي شوم
و براي ديگران قطه
تله کابين نمي روم
اينجا همه جا سفيد است
19/6/1383
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر