ای دوست همنام تو!
انگشتهای بريده را انکار مکن.
آیا بايد شگفتانگيزباشد؛وقتی سيبها واقعیهستند؟
آيا بايد عجيب باشد؛ وقتی پيچکها کاغذی نيستند؟
حالا برخاستهام
و قرآن را که نمی دانم کجاست برداشتهام
و سورهی يوسف را برايت خوانده ام:
الف . لام . را . این است آیات روشنگر
آیا باید شگفت انگیز باشد که زلیخا؛
درها را بست و گفت بشتاب!
... می دانی عزيز مصر من!
چاقو ميوهی حسادت است.
چقدر بايد بر انگشتهای بیانگشتری دختران شهر ميوهی چاقو روييده باشد٬ وقتی به صورت سورهی يوسف نگريسته باشند.
ای دوست ملامتگر تو!
آن سان که نمیتوانی يوسف را انکار کني
انگشتهای بريده را انکار مکن.
و زليخا در آيهی سی و دوم گفت:
اين همان است که مرا در باب او ملامت میکرديد. من در پی کامجويی از او بودم و او خويشتن نگه داشت.
میدانی
نه مرا زيبايی صيقل خورده ای ست
و نهمرا از رويای تعبير شدهی مرداد ماه فرصت رهايی.
اينک اين منم : مردی با دلی زليخايی که میداند:
عشق اتفاقیست که می افتد.
ـ مثل توپ در حياط همسايه -
پس اگر عشق را مستوجب زندان باشم؛ باشم
اما میدانم
سرانجام زيبايی تو مثل شب
زيبايی تو مثل سايه
زيبايی تو مثل چادر مشکی
مرا نجات خواهد داد.
ادامهي به خانه میرویم
شعر دیگری از صادق رحمانی
شعر دیگری از صادق رحمانی
بر تپه ها کسی است که هراسان
بو تههای نقرهای پياز را بر شب آسفالت فرو ريختهاست
و بوتههای روشن پياز آسفالت را نقطه چين کردهاند
نازنين من !
تو ميدانی
فقط تو میدانی
دست های من چقدر خوشبخت بودند
وقتی ردپای نقرههای روشن را می چيدی...
حالا کسی آن سوی خيابان تو را چشم بر در است.
اما کفشهای صبر تو زيباست
و جورابهای حوصلهات
که بلند است... زيباست
آهسته قدم بردار!
حتما به خانه میرسی
رسیده ای .
حالا تو زیباتر شدهای.
روسری ات بر طاقچه.
من فرو ریخته ام.
بو تههای نقرهای پياز را بر شب آسفالت فرو ريختهاست
و بوتههای روشن پياز آسفالت را نقطه چين کردهاند
نازنين من !
تو ميدانی
فقط تو میدانی
دست های من چقدر خوشبخت بودند
وقتی ردپای نقرههای روشن را می چيدی...
حالا کسی آن سوی خيابان تو را چشم بر در است.
اما کفشهای صبر تو زيباست
و جورابهای حوصلهات
که بلند است... زيباست
آهسته قدم بردار!
حتما به خانه میرسی
رسیده ای .
حالا تو زیباتر شدهای.
روسری ات بر طاقچه.
من فرو ریخته ام.
تلاقی
داستانی از مسعود غفوری
داستانی از مسعود غفوری
پرويز ياحقي اينجا بود. آمده بود كه به هر شكل، از خواهش گرفته تا تهديد، از نوشتن اين داستان منصرفام كند. من الآن چهل سالمه. سرد و گرم روزگار رو تا مغز استخونم چشيدهم. تو جاي پسر مني. خيلي مونده بفهمي معني زندگي چيه. تميز پوشيده بود و خيلي مرتب. صورت گردش را بيختراش كرده بود و سبيل نقطهاي گذاشته بود. آن كلاه شاپويي معروف روي سر بيمو و تخممرغي، قدش را كوتاهتر هم جلوه ميداد. فكر ميكردم بيشتر از چهل سال سن داشته باشد. من ميدونم شما نويسندهها چه كارا ازتون بر ميآد. قلمتون كه به رقص ميآد، دنيا رو با خودتون ميرقصونين. هر كي رو بخواين ميكشين پايين، هر كي رو بخواين ميبرين بالا. لازم هم نيست اسمي از پرويز ياحقي برده بشه. همين كه نوشتيد يه مرد كوتاه قد با كلاه شاپويي، همه ميفهمن منظورتون كيه. تنها آمده بود. يكي از كتابهايم، مظنونين هميشگي، را ازتوي قفسه برداشته بود و هرازگاهي نگاهي بهش ميانداخت. از اين ميترسم كه فقط بنويسي من چيكارا كردهم، و نگي چرا اون كارا رو كردهم. نديده بودم كسي اينقدر سريع لحناش را عوض كند. مكث ميكرد. به كتاب نگاهي ميانداخت. بهم زل ميزد. بعد خيلي غيرمنتظره، انگار كس ديگري جلويت نشسته باشد، لحناش عوض ميشد. سعي ميكرد هر طور شده به حرف بياوردم. سخت بود واكنش نشان ندهم. وسيله دفاعيام را ازم گرفته بود. كتابم را. شيوهاش همين بود. مردم تخيل فراري دارن. اونا گاهي از لاتينيها هم قصهگوييشون بهتره. فكر ميكني شايعهها چجوري درست ميشن؟ شرط ميبندم نصف چيزايي كه در مورد من شنيدي شايعه است. كم مونده بگن كاوه ياحقي با مافيا سروسر داره. چرا؟ اينا ميآن خريدن چهارتا پليس و وكيل رو ميذارن كنار كارايي كه مافياييا ميكنن و اينا تو فيلما ديدهن. چند وقت پيش شنيدم ميگن من جادوگرم. لابد از توي كلاهام خرگوش در ميآرم. يه راسپوتين قد كوتاه. چند سال پيش با زن ثروتمندي ازدواج كرده بود، و حالا ديگر تاجر بزرگي بود. زميندار هم بود. پول هم نزول ميداد. خانههاي برادرهايش را خيلي گران خريده بود و حالا آنها هر كدامشان گوشه دور افتادهاي از شهر زندگي ميكردند. دخترش را داده بود به پسر خواهرش و بعد مجبورش كرده بود مهريهاش را همانوقت بخواهد. طلاقاش داده بودند و حالا شريك پدرش بود. يكي از پسرهايش را هم با دخترزاده يكي از برادرهايش نامزد كرده بود. شماها چي ميدونين سختيهايي كه من كشيدم يعني چي؟ اين مردم اون وقتا كجا بودن؟ وقتي داداشام منو با تيپا از خونه پدري انداختن بيرون، چرا چهارتا از اين وراجاي احمق نيومدن بگن چه خبره؟ من گدايي كردم تا پول بليطمو جور كنم و از اينجا برم. هيشكي پرسيد من كجا رفتم و چيكار ميكنم؟ شارلاتاناي دهنگنده. ميگفتند برگشته انتقام بگيرد. ميگفتند كينه پدرش را به ارث برده و تا خانواده و فاميلاش را به خاك سياه ننشاند راضي نميشود. برگشته بود چون ميدانست ديگر كسي نميتواند بهش بياعتنايي كند و از خانه براندش.چارهاي جز احترام گذاشتن بهش نبود. به من تهمت بيعاري زدن. ببين خودشون چقدر حريص بودن. مردم ميگن جادو جمبل كردهم يا تهديدشون كردهم. هه. نه. من فقط قيمت رو بالا گفتم. چشمشون به اون همه پول سياه شد و روزگار خودشون رو سياه كردن. حالا هم اگه پولشو دارن بيان با همون قيمت پس بگيرن. ولي من كه ميدونم اون بيعرضهها چيكار كردهن. با نفوذي كه داشت كار خيليها را راه انداخته بود. خيليها مديوناش بودند. و او اين را خوب ميدانست. چشمهايش برق ميزد. گره كراواتش را جابهجا كرد و به صورتم زل زد. سرآخر گردناش را كشوقوسي داد و به بيرون پنجره نگاه كرد. خلاصه اين بود داستان زندگي ما. ظاهراً كه نميشه كاري كرد كه تو داستانتو ننويسي. حالا حداقل منو خوب شناختي. من ضدبشر نيستم. كايزر شوزه هم نيستم. من پرويز ياحقيام.
نامهای از مصطفی کارگر
سلام!
دوباره آمدهام كه حرفهايم را بريزم توي اين صفحهي مانيتور و بخندم به هرچه احساس است. بخندم به هرچه لبخند است. بخندم به هر چه درياي آبي. به هرچه لحظهي بيانتهاي مغموم. به هرچه اعتقاد و مانيفيست و ديالوگ. بخندم به هر چه شادماني و غم است. بخندم به خودم. بخندم به او. بخندم به هرسهمان. بخندم به تار و سهتار و گيتار و هرچه صدا دارد. بخندم به هرچه «هرچه»ها. بخندم كه دارم منفجر ميشوم. بخندم كه آزاد شوم و كبوتر را دوست بدارم و آنوقت بدانم در قاموس بزرگان، رهايي را با كدام واژه معني ميكنند. پرواز كنم كه سايهها با من قهر كنند. بدانم خنده هم گاهي بد نيست. ولي هميشگياش خوب نيست. ديگر نياز نباشد گريه كنم. نفس بكشم. پنجرهها را با نواهاي آرام موج اشتباه بگيرم. اصلاً پرواز كنم كه بدانم موج آرام نيست و صداي آرام ندارد. او ميخروشد. نعره ميزند. سنگهاي ساحل را در مشتاش نرم ميكند. به هر چه خار و خس و خاشاك پشت پا ميزند. كفهاي حبابي روي آب را پس ميزند. ميغرد و همنوا با رعد، تا دل ثانيههاي بيفرجام پيش ميرود و مانند اسب تنهاي وحشي با گلهاي از ماديان بينظير ميتازد. پرواز كنم. بهتر است. اگر پر نگشايم خواهم مرد. اگر پر نگشايم خواهم پوسيد. اگر قرار نيست پر بگشايم پس خدا براي چه پر را خلق كرده است. چرا احساسهايمان پر دارند و بلدند پرواز كنند. چرا دوشهاي خستگيمان با آسمان نسبتي دارند؟ چرا اگر هقهق سادهاي آنها را لرزاند، دل، پر ميگشايد و ميرود به ناكجايي كه جز پرستوهاي فداكار، هيچكس و هيچ چيز راهي بدان ندارد. ميخواهم بخندم به هرچه قواعد است تا خدا پرهاي وجودم را احيا كند و پرواز كنم كه نميرم. تا بروم رو به جادهاي كه نميدانم رو به بلندي كوه ختم ميشود يا رو به كويري پر از كاكتوس وحشي. حالا بگذار بروم. تابوت را دارند در كوچهها ميگردانند. كجاست مسافري كه يادش باشد دير يا زود خواهد رفت؟ آيا چمدانش را بسته است؟ آيا توي چمدانش يك كاسه احساس و يك بقچه آه و يك استكان اشك گرم دارد؟ ميخواهم اگر شد ديگر انگشتم را دوست نداشته باشم كه هي به سمت اين و آن خيره شود و بنشيند روي زانويي خستهتر از غروب بقيع، سكوت كند و در خود زار بزند. صدايش را بايد شنيد. هقهق تلخاش را بايد از روي گونههايش پاك كرد. اين روزها اعتقاد پيدا كردهام كه با كبوتر نسبت دارد. هردو ديوانهاند. ديوارها را بهخاطر سايهاي كه روي سر بوتهها انداخته دوست دارند. آجرها داغ ميشوند و آتش را فرياد ميزنند و باز هم ميمانند در سكوتي عميقتر از درخت خشك كوير كه فقط با طوفانها مانوس است. حالا كه نميتوانم انگشتم را دور بريزم، كاش لااقل ناخن نداشتند. همان چيزهايي كه نقطهي نهايي علامت هستند و ما گاهي نگاهمان تا مقصود، حركت نميكند و نوك همان ناخن جا خوش ميكند. اين آسمان هم كه انگار با من سر غريبي گذاشته است. هرچه خواسته، بر سرم نازل ميكند. ولي دريغ از يك قطره باران. آهاي مردم! من باران ميخواهم. باران ميخواهم. باران ميخواهم. باران را دوست دارم. جرم است؟ چرا دلمان را زير همين باران نميبريم كه ياد بگيريم اگر دلي شكست، چندان راحت نيست دوباره بتوان سر جاي اولش برگرداند. بگذاريم زير باران در خود بغلطد. زير باران خيس بشود. شايد عاشق شد و خواست با خدا بازي كند. مگر خدا كيست يا چيست كه اينقدر از خودمان دور ميبينيماش؟ خدا همين نزديكيهاست. ايستاده است و شايد به درختي سبز تكيه داده و نگاهمان ميكند. حال و احوال درونمان را مينگرد. جاي دوري نيست. او هم دلش براي ما تنگ ميشود. ميخواهد بنشيند و من و تو برايش نوحه بخوانيم و سينه بزند و «حسين حسين» بگويد و اگر فرشتهها حواسشان پرت بود كمي هم گريه كند. اگر از من بپرسند ميگويم از كجا معلوم كه «يا فاطمه يا فاطمه» نميگويد؟ چه اشكال دارد. مگر خدا دل ندارد. او كه ما را خلق كرده است، از كجا فهميد ما به گريه نياز داريم؟ از كجا فهميد گاهي دل آدمها تنگ ميشود؟ از كجا فهميد كه بايد زانو را به عنوان تكيهگاهي براي پيشاني زخمخورده خلق كند؟ خودش اينها را تجربه كرده بود. خدا هم عاشق است. ميداند سنگ روي سنگ بند نميشود مگر اينكه تيشه را بردارد و بزند به هر چه ريشههاي غم و اندوه است. خدا همين حواليست. دارد پرندههاي كوچك را مثل طفوليت والدينشان، آرام آرام نوازش ميكند. مگر نشنيدي كه همين چند ثانيه پيش، نالهي گنجشكي خاموش شد؟ خدا بيكار نمينشيند. خدا خيلي فعال است. شايد همين حالا دارد پيشانيات را ميبوسد. گلهاي توي باغچه را آب ميدهد. «شايد» ندارد. حتماً. ميبيني؟ كارش را خوب بلد است. كاري كرده كه تمام آبشارها از بالا به پايين ميريزند. ردخور ندارد. فقط فوارهها از پايين به بالا ميروند كه بلافاصله هم روي سر خودش خراب ميشوند. هر چه باشد، بشر آن را ساخته است. يك آبشار ديگر را هم ميشناسم: اشك! از بالا ميريزد و در عوض دست دل را ميگيرد و با خود ميبرد بالا. چطور ممكن است بريزد پايين و بعد برود بالا؟ شايد اينبار دل ميآيد و دست او را ميگيرد و با خودش ميبرد. آري. اينطوري بهتر است.
من خستهام. خدايا خستهام. از خيلي چيزها. از خيلي از آدمها. از خيلي رفتارها و كلامها. و از خداي خيليها. مگر چند خدا وجود دارد؟ من كه ميگويم: يكي! ولي انگار چندتا خدا وجود دارد. آنها ميگويند. حتماً هست كه ميگويند. اگر نيست، پس چرا ميگويند؟ احتمالاً خدا فقط يكيست و آنها خودشان چندتا هستند. دلشان چند رو دارد. خودشان چند اعتقاد دارند. ديوار خانهشان شايد در ندارد. شايد هزار در دارد. شايد آسمان خانهشان آبي نيست. اگر هست، شايد كمي آبي تيره است. خلاصه من نميدانم. حالا به دلم كه نگاه ميكنم، دارد ميگويد:
خدايا! مرا به هيچكس و هيچچيز
غير از خودت نيازمند مكن.
17/9/83
دوباره آمدهام كه حرفهايم را بريزم توي اين صفحهي مانيتور و بخندم به هرچه احساس است. بخندم به هرچه لبخند است. بخندم به هر چه درياي آبي. به هرچه لحظهي بيانتهاي مغموم. به هرچه اعتقاد و مانيفيست و ديالوگ. بخندم به هر چه شادماني و غم است. بخندم به خودم. بخندم به او. بخندم به هرسهمان. بخندم به تار و سهتار و گيتار و هرچه صدا دارد. بخندم به هرچه «هرچه»ها. بخندم كه دارم منفجر ميشوم. بخندم كه آزاد شوم و كبوتر را دوست بدارم و آنوقت بدانم در قاموس بزرگان، رهايي را با كدام واژه معني ميكنند. پرواز كنم كه سايهها با من قهر كنند. بدانم خنده هم گاهي بد نيست. ولي هميشگياش خوب نيست. ديگر نياز نباشد گريه كنم. نفس بكشم. پنجرهها را با نواهاي آرام موج اشتباه بگيرم. اصلاً پرواز كنم كه بدانم موج آرام نيست و صداي آرام ندارد. او ميخروشد. نعره ميزند. سنگهاي ساحل را در مشتاش نرم ميكند. به هر چه خار و خس و خاشاك پشت پا ميزند. كفهاي حبابي روي آب را پس ميزند. ميغرد و همنوا با رعد، تا دل ثانيههاي بيفرجام پيش ميرود و مانند اسب تنهاي وحشي با گلهاي از ماديان بينظير ميتازد. پرواز كنم. بهتر است. اگر پر نگشايم خواهم مرد. اگر پر نگشايم خواهم پوسيد. اگر قرار نيست پر بگشايم پس خدا براي چه پر را خلق كرده است. چرا احساسهايمان پر دارند و بلدند پرواز كنند. چرا دوشهاي خستگيمان با آسمان نسبتي دارند؟ چرا اگر هقهق سادهاي آنها را لرزاند، دل، پر ميگشايد و ميرود به ناكجايي كه جز پرستوهاي فداكار، هيچكس و هيچ چيز راهي بدان ندارد. ميخواهم بخندم به هرچه قواعد است تا خدا پرهاي وجودم را احيا كند و پرواز كنم كه نميرم. تا بروم رو به جادهاي كه نميدانم رو به بلندي كوه ختم ميشود يا رو به كويري پر از كاكتوس وحشي. حالا بگذار بروم. تابوت را دارند در كوچهها ميگردانند. كجاست مسافري كه يادش باشد دير يا زود خواهد رفت؟ آيا چمدانش را بسته است؟ آيا توي چمدانش يك كاسه احساس و يك بقچه آه و يك استكان اشك گرم دارد؟ ميخواهم اگر شد ديگر انگشتم را دوست نداشته باشم كه هي به سمت اين و آن خيره شود و بنشيند روي زانويي خستهتر از غروب بقيع، سكوت كند و در خود زار بزند. صدايش را بايد شنيد. هقهق تلخاش را بايد از روي گونههايش پاك كرد. اين روزها اعتقاد پيدا كردهام كه با كبوتر نسبت دارد. هردو ديوانهاند. ديوارها را بهخاطر سايهاي كه روي سر بوتهها انداخته دوست دارند. آجرها داغ ميشوند و آتش را فرياد ميزنند و باز هم ميمانند در سكوتي عميقتر از درخت خشك كوير كه فقط با طوفانها مانوس است. حالا كه نميتوانم انگشتم را دور بريزم، كاش لااقل ناخن نداشتند. همان چيزهايي كه نقطهي نهايي علامت هستند و ما گاهي نگاهمان تا مقصود، حركت نميكند و نوك همان ناخن جا خوش ميكند. اين آسمان هم كه انگار با من سر غريبي گذاشته است. هرچه خواسته، بر سرم نازل ميكند. ولي دريغ از يك قطره باران. آهاي مردم! من باران ميخواهم. باران ميخواهم. باران ميخواهم. باران را دوست دارم. جرم است؟ چرا دلمان را زير همين باران نميبريم كه ياد بگيريم اگر دلي شكست، چندان راحت نيست دوباره بتوان سر جاي اولش برگرداند. بگذاريم زير باران در خود بغلطد. زير باران خيس بشود. شايد عاشق شد و خواست با خدا بازي كند. مگر خدا كيست يا چيست كه اينقدر از خودمان دور ميبينيماش؟ خدا همين نزديكيهاست. ايستاده است و شايد به درختي سبز تكيه داده و نگاهمان ميكند. حال و احوال درونمان را مينگرد. جاي دوري نيست. او هم دلش براي ما تنگ ميشود. ميخواهد بنشيند و من و تو برايش نوحه بخوانيم و سينه بزند و «حسين حسين» بگويد و اگر فرشتهها حواسشان پرت بود كمي هم گريه كند. اگر از من بپرسند ميگويم از كجا معلوم كه «يا فاطمه يا فاطمه» نميگويد؟ چه اشكال دارد. مگر خدا دل ندارد. او كه ما را خلق كرده است، از كجا فهميد ما به گريه نياز داريم؟ از كجا فهميد گاهي دل آدمها تنگ ميشود؟ از كجا فهميد كه بايد زانو را به عنوان تكيهگاهي براي پيشاني زخمخورده خلق كند؟ خودش اينها را تجربه كرده بود. خدا هم عاشق است. ميداند سنگ روي سنگ بند نميشود مگر اينكه تيشه را بردارد و بزند به هر چه ريشههاي غم و اندوه است. خدا همين حواليست. دارد پرندههاي كوچك را مثل طفوليت والدينشان، آرام آرام نوازش ميكند. مگر نشنيدي كه همين چند ثانيه پيش، نالهي گنجشكي خاموش شد؟ خدا بيكار نمينشيند. خدا خيلي فعال است. شايد همين حالا دارد پيشانيات را ميبوسد. گلهاي توي باغچه را آب ميدهد. «شايد» ندارد. حتماً. ميبيني؟ كارش را خوب بلد است. كاري كرده كه تمام آبشارها از بالا به پايين ميريزند. ردخور ندارد. فقط فوارهها از پايين به بالا ميروند كه بلافاصله هم روي سر خودش خراب ميشوند. هر چه باشد، بشر آن را ساخته است. يك آبشار ديگر را هم ميشناسم: اشك! از بالا ميريزد و در عوض دست دل را ميگيرد و با خود ميبرد بالا. چطور ممكن است بريزد پايين و بعد برود بالا؟ شايد اينبار دل ميآيد و دست او را ميگيرد و با خودش ميبرد. آري. اينطوري بهتر است.
من خستهام. خدايا خستهام. از خيلي چيزها. از خيلي از آدمها. از خيلي رفتارها و كلامها. و از خداي خيليها. مگر چند خدا وجود دارد؟ من كه ميگويم: يكي! ولي انگار چندتا خدا وجود دارد. آنها ميگويند. حتماً هست كه ميگويند. اگر نيست، پس چرا ميگويند؟ احتمالاً خدا فقط يكيست و آنها خودشان چندتا هستند. دلشان چند رو دارد. خودشان چند اعتقاد دارند. ديوار خانهشان شايد در ندارد. شايد هزار در دارد. شايد آسمان خانهشان آبي نيست. اگر هست، شايد كمي آبي تيره است. خلاصه من نميدانم. حالا به دلم كه نگاه ميكنم، دارد ميگويد:
خدايا! مرا به هيچكس و هيچچيز
غير از خودت نيازمند مكن.
17/9/83
هزار واویلا
غزلی از مصطفی کارگر
غزلی از مصطفی کارگر
نمیشود که نخندی؟ نخند ای آقا!
آهای با توام ای بیخیال بیپروا!
خبر نداری و دارد ز کوچه میگذرد
به گونهای که نبینی و نشنوی او را
و احتمالاً از آن شال سبز رنگش، هی
شمیم سیب تصاعد کند به سوی هوا
هنوز هم لب پرخندهات پر از نیس است
کمی نگاه خودت کن که عاشقی آیا؟
تو از فراق و غم و خون دل چه میدانی؟
اگرچه سخت مبرهن است که نه! ابدا!
مگر نخورده به گوش تو این ترانه که گفت:
«شبی بدون حضورش، هزار واویلا»؟
اگر تمایل این قصه داشتی برگرد...
24/10/82
آهای با توام ای بیخیال بیپروا!
خبر نداری و دارد ز کوچه میگذرد
به گونهای که نبینی و نشنوی او را
و احتمالاً از آن شال سبز رنگش، هی
شمیم سیب تصاعد کند به سوی هوا
هنوز هم لب پرخندهات پر از نیس است
کمی نگاه خودت کن که عاشقی آیا؟
تو از فراق و غم و خون دل چه میدانی؟
اگرچه سخت مبرهن است که نه! ابدا!
مگر نخورده به گوش تو این ترانه که گفت:
«شبی بدون حضورش، هزار واویلا»؟
اگر تمایل این قصه داشتی برگرد...
24/10/82
دو رباعی از مصطفی کارگر
تفسير دل شکستهام يعنی اشک
بغض پر و بال بستهام يعنی اشک
از دست گناه و اين دل ديوانه
وقتی که زياد خسته ام يعنی اشک
من بال و پری که بسته را میفهمم
خورشيد به خون نشسته را میفهمم
در حال و هوای گريه با ياد حرم
مفهوم دل شکسته را میفهمم
بغض پر و بال بستهام يعنی اشک
از دست گناه و اين دل ديوانه
وقتی که زياد خسته ام يعنی اشک
من بال و پری که بسته را میفهمم
خورشيد به خون نشسته را میفهمم
در حال و هوای گريه با ياد حرم
مفهوم دل شکسته را میفهمم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر