۹/۰۹/۱۳۸۵

الف 299

هی‌تا
شعری از محمد خواجه‌پور
برای نشستن بر خستگی، صندلی
برای رفتن بلیتی و یک آرزوی دور
برای من، تو کافی‌ست
یک توِ تنها و یک ساعت
ایستاده
گزندگی عقربه‌ها در رفتن
کویر کاغذ، سفید سفید
بی ردپایی از بوده
ایستاده بر ابتدا تا انتهای هرجایی
تورم زمان
ضربان مدوام نرسیدن
مرا از این جهان رونده پیاده کنید
از توالی و هی تا

پنج شعر کوتاه از کتاب سبزها قرمزها
صادق رحمانی
کوچه
پر پیچ و خم است
سنگلاخ است کجاست؟
آن کوچه که می‌برد مرا خانه‌ی دوست؟

آتشی از درون
پچ‌پچ عابران. پل تجریش:
آدمک برفی است
- در گرما-
بی‌صدا گریه می‌کند در خویش

دلدادگی
روی دیوار غروب
خسته، تنها، غمگین؛ سایه‌ی من
بوی نارنج سرک می‌کشد از
باغچه‌ی خانه‌ی همسایه‌من

لطیفه
سیب، گیلاس، عطر بکرایی
این همه روشنی است در دستم
نه! ببخشید حضرت حافظ
گفتم:
از بویِ تاک‌ها مستم.

نیام
تیغ‌هایی درون جانم سخت
آه.
ای جوجه تیغی خوشبخت!

خودتو دار بزن عزیزم
داستانی از علی داوری‌فرد
گوینده رادیو اعلام کرد که مثل هر روز آهنگ «خودتو دار بزن عزیزم» را برای شنوندگان پخش می‌کنند و بعد نیز اعلام کرد که مدت زمان این آهنگ چهار دقیقه و شانزده ثانیه می‌باشد.
مرد مثل هر روز این آهنگ را شنید و آن را از بر شده بود. اما امروز آخرین باری بود که این آهنگ را می‌شنید، چرا که دقایقی بعد جسم بی‌جان او بر بالای طناب بود.

لعنتی که در آن هستیم
نگاهی از محمد خواجه‌پور به داستان میرا
میرا(Mortelle)/ کریستوفر فرانک/ لیلی گلستان/ بازتاب‌نگار/ چاپ1384/1200 تومان
میرا شاید داستانی آینده‌نگار باشد ولی در خواننده احساس می‌کند این آینده آغاز شده است. هر چند نبرد میان فرد و اجتماع نبردی نیست که دوران مدرن آغاز شده باشد ولی این بازی در عصر ماست که شکل آگاهانه گرفته و پیچیده‌تر شده است. در گذشته نبرد فرد و اجتماع یک بازی فیزیکی بود و اجتماع از زور و اجبار برای کنترل فرد استفاده می‌کرد ولی اکنون این بازی ظریفت‌تر شده و به یک بازی فکری تبدیل شده است.
«ما در مربع 837-333-4 زندگی می‌کنیم. مربع‌ها، با مرزهایی از خطوط زرد که زمین سیاه‌رنگ را تقسیم می‌کنند،... ما یک خانه معمولی داریم، با دیوارهایی شفاف .... به این ترتیب تنهایی مغلوب می‌شود، زیرا چنان که همه می‌دانند بدی در تنهایی خفته است.»
داستان به این وحشتناکی و ملموسی آغاز می‌شود. وحشتناکی داستان از ملموس بودن آن است. روایت آرمان‌شهری ساخته شده بر اساس خوبی مطلق و همین مطلق بودن است که آن را وحشتناک کرده است. تفاوت‌ها از بین رفته‌اند و فرد تنها در شکل جامعه است که امکان دارد. بسیاری مفاهیم و آرمان‌ها در داستان با طنزی سیاه به چالش کشیده‌ شده‌اند. شاید از میان تمام آن مفاهیم «عدالت» (که این چند وقت نیز گفتمان غالب کشور ماست) بیشتر وحشت را آفریده است. این که همه با هم برابر باشند رویا و آرمانی خواستنی است ولی در این داستان عدالت به شکل کامل و مطلق اعمال می‌شود و همین فاجعه را شکل می‌دهد.
بر اساس آرمان‌ها، آرمان‌شهری ساخته شده است ولی چیزی که ما از بیرون نظاره می‌کنیم چیزی جز یک ویران‌شهر (دیستوپیا) نیست. سوال کتاب این نیست که آیا آرمان‌شهر امکان تحقق دارد یا نه بلکه داستان به این می‌پردازد که آرمان‌هایی که حتی جامعه امروزین بشری بر آن بنا شده است دارای آن درجه حقانیت هستند که فرد را نابود سازند. این سوال بیشتر تفکرات فلسفی و سیاسی نیز است که نسبت و مسئولیت جامعه و فرد نسبت به همدیگر چگونه است. پس ما با یک داستان سیاسی محض نیز روبه‌رو هستیم که تیغ طنز خود را بر تن سوشیال در سوسیالیسم تا انتخاب فردی لیبرالیسم می‌کشد و تمام آن‌ها را می‌نوازد. با توجه به دیدگاه خواننده که تفکر انتقادی خود را بر کدام یک از دیدگاه‌های سیاسی متمرکز کرده باشد. داستان در برخورد با آن تفکر سیاسی قرار دارد. هم نظم کمونیستی هم نظم لیبرالیستی در آن برای فرد خطرناک خوانده شده است.
این ویژگی داستان‌های دیستوپیایی‌ست که پایان‌ها آن‌ها سیاه‌تر از سیاهی است که نشان می‌دهند. این داستان‌ها نمایاندن نقاط سیاه در صفحه سیاه‌ است و هی دست و پا زدن در مردابی که انسان در آن فرو می‌رود. این داستان کاریکاتورهای داستانی هستند. با خطوطی تیره که لبخندی تلخی را از وضعیت بشری بر لب می‌نشانند شاید بتوان به خود دلداری داد که این بزرگنمایی و سیاه‌نمایی است اما نمی‌شود انکار کرد که این بزرگ نمایی و سیاه نمایی از واقعیت موقعیت ما گرفته شده است کمی لغزش می‌تواند این ویران‌شهر یا چیزی بدتر از آن را برای ما رقم بزند.
شاید سال‌های اخیر داستان‌های این گونه تیره کمتر نوشته شده باشد و این داستان‌ها را متعلق به دهه هفتاد میلادی بدانیم ولی سایه این وحشت همچنان بر سر ماست هر چند که بی خیال آن شده باشیم. هر از چند وقت یک خبر سیاسی درباره کنترل محسوس و غیر محسوس دولت و اجتماع بر زندگی فردی این سوال را پیش می‌کشد که دیوارهای فردیت ما و تفاوت‌های ما چقدر می‌خواهد نازک‌تر شود.
«میرا» داستانی بر ضد گفتمان‌های مدرن است. می‌توان آن را «پست مدرن» دانست. چون «پست مدرن» بر چیزهایی انگشت می‌نهد که درد امروز ماست نمی‌توان آن‌ها را در این سطرها منظم کرد ولی اشاراتی می‌تواند خواننده را آگاه کند بر آنچه هستیم. گفتمان قدرت که فوکو از آن سخن می‌گوید. کنترل اجتماعی به گونه‌ای که ارزش‌های اجتماعی معادل ارزش‌های فردی باشد. نظم بی چون و چرا برای زنده ماندن. تقدس علم و امکان آن برای تغییر فرد و بسیاری چیزهای دیگر.
میرا یک وحشت است مثل 1984 مثل پرتقال کوکی مثل همین لعنتی که در آن هستیم.
27: از سمت تخت‌خواب‌شان صدای زمزمه‌شان را می‌شنوم. چن دیگر آینده‌ای ندارند، از گذشته حرف می‌زنند. وقتی خیلی دویده باشیم و نفسمان بند آمده باشد، بر می‌گردیم و راهی را که دویده‌ایم اندازه می‌گیریم.
34: بدون شک دارند از یک اولین حرف می‌زنند، چون دارد به آخرش نزدیک می‌شود.
38: من فردی از افراد اجتماع، یکی از مهره‌های دستگاه، یک رفیق، یک سیاهی لشکر بودم. در آب ولرم دوستی همگانی شنا می‌کردم و با چنان راحتی خیالی، که خودم را هم به تعجب وا می‌داشت.
55: چه قدر درست است که همان چیزی هستیم که انجام می‌دهیم.


سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دایانا
MTT زنگ زد. از آنهایی‌ست که آدم باید بهشان فکر کند. حالا هم او می‌رود جز آن نیمه پنهان زنانگی در گراش و بزرگ می شود. برای اثبات حرف‌هایم رکورد چت تلفنی را هم برایش شکستم. اما حالا انگار از هیچ چیز نگفته‌ایم.
این سطرها می‌خواهم گورستان باشد برای ثبت خاطره‌هایی که اگر روی خاک بماند متعفن می شود. حرف زدیم و مثل سمباده کشیدن روی چوب‌های خشک کمی از اصطحکاک‌ها کم شد. درباره وضعیت دختران در گراش درباره من درباره او درباره کوچولو و چیزهای ربط و بی ربط دیگر و سایه تو پشت تمام حرف‌ها بود. گفت که دارد خوشبخت می شود. گفت ولی حس کردم که دارد می گوید و می خواست این خوشبختی آرام و بی‌دغدغه باشد و ما انگار شده ایم بادهای این کویر خاموش شهرمان گاهی می وزیم و دانه‌های کوچکی را جا به جا می‌کنیم. شن‌هایی را بر باد می بریم ولی کویر همان کویر می‌ماند. دانه‌هایی که می آوریم هم بین طوفان‌های عظیم همیشگی که مثل ما نوازش نمی‌کنند گم می شوند.
من حرف زدم،MTT حرف زد و مثل همه آنهایی که رسماً رفتند خواستم که بنویسد نمی‌دانم چرا اما نگار نوشتن تنها جایی است که هنوز می شود آدم ها را کشف کرد و نمی‌خواهم این درهای کشف‌شدگی بسته شود. بروند زیر چادرهایشان و هیچ بادی را به خود راه ندهند هیچ هوایی را و هیچ نسیمی که تازگی را می‌آورد. آن گونه که نسل‌های پیشین را به اتهام این که کاری نکردند مواخذه کردیم حالا که داریم نسل پیشین می‌شویم کم‌کم به میز محاکمه هم نزدیکتر خواهیم شد.
و این دغدغه‌های اجتماعی. در پی همین دغدغه‌ها دیروز هم با دانشجویان گراشی بودیم. هنوز نقش قبول کردن را یاد نگرفته‌اند. امشب نشستم یک ساعت روی ساخت گروه شان فکر کردم. کاش این دغدغه های دیگران محو شود. کاش تنها بودم. کاش هیچ کس با ما نبود. تهی بود و رابطه های بریده. آماده سقوط. کاش هیچ کس با ما نبود.
12/2/80 ساعت 3 بامداد

۹/۰۵/۱۳۸۵

الف 298

سرشماری عمومی سال 85
شعری از محمد خواجه‌پور
از شمردن این همه گوسفند خواب‌ات نمی‌گیرد؟
که رویای شهری در دور دارند
در آن، آن باشند که نباید باشند
بی پشم و پیله چون پروانه

از شمردن این همه گوسفند سیر نمی‌شوی؟
که بره‌اند، مدرسه می‌روند، پروار می‌شوند
و بر تقدس چمنزار تا کشتارگاه خویش
آواز آزادی می‌خوانند

از شمردن این همه گوسفند گیج نمی‌شوی؟
که عددی نیستند در گله‌های بلاهت
و تو بع بع کوچک خوشگلی را چشم می‌گردانی
که از پشم چینی
هنوز پیراهن تازه‌ای نپوشیده

از شمردن این همه گوسفند اسفند بهار نمی‌شود
و در این یلدای هشتاد و پنج
این همه گوسفند در هر حال
مثل اسهال می‌پاشد به حال‌ات

از شمردن این همه گوسفند حالت به هم می‌خورد
که در طویله‌های خود تلویزیون نگاه می‌کنند و
چیپس می‌چرند
و عاشق صداقت چوپانی در یک فیلم هندی‌اند
عاشق زیبایی تصمیم کبرا
و گاه عشق ممنوعه به مادر عباس در لحظه‌ی شیردوشی
از شمردن این همه گوسفند پند می‌گیری
که قصه‌ی چرند لیلی و فرهاد است و باد است
که قصه‌ی توست، تو توی توالت
توی صبح و ظهر و شب و باز شب و باز شب
داستان مردی یا زنی در همزن
که دریاش اوج گرفته باشد و
خودش موج، در کنج یک دایره
ره بپوید تا بع بعدی

از شمردن این همه گوسفند در هر بند
شعری زاده نمی‌شود
به کشتارگاه برویم
به ابطال کارت بکارت
به چشم‌فراغ
گشوده رو به صبحی که دنیا قرار است شرو

در شمردن این همه گوسفند مرا یادت نرود.

چهار شعر کوتاه از صادق رحمانی
بي‌قراري
موسم آهوانِ نا آرام
شده‌ام محو آن دو چشم سياه
در سراشيب تنگه‌ي بادام
تنگه بادام يكي از دره‌هاي معروف شهر گراش است كه ر فصل‌هاي بخصوصي پر از چغاله بادام مي‌شود و مردمان براي مصارف شخصي از بادام بنان، بادام تر و تازه مي‌چينند. مي‌گويند در سايه‌روشن روزهاي بهاري آهوان زاد و ولد مي‌كنند.
تصوير
يك معجزه‌ي كوچك
-خيلي آسان-
افتاده درخت‌هاي گز در ليوان.
درخت گز، درختي هميشه سبز و سوزني است كه در مناطق جنوبي كاشته مي‌شود. فقط يك سال به آن آب بدهي كافي‌ست. ادامه‌ي حيات را به ريشه‌هاي خودش وامي‌گذارد و براي مرزبندي باغ‌ها و صحراها در منطقه جنوب از اين درخت بصورت ايف استفاده مي‌كنند. رقص گزها در بادهاي تند تابستاني تماشايي است.
حقيقت
اين فلسفه‌ي ساده‌تر
-اما معضل-
از بركه‌ي كَل نمانده جز بركه‌ي كَل
بركه‌ي كل يكي از آب‌انبارهاي بزرگ جنوب است كه در شهر گراش قرار دارد، به دليل وسعت و بزرگي قطر آن، معماران هيچگاه نتوانستند گنبدي روي آن تعبيه كنند و چندين بار تا نيمه رفت، اما باز هم فرو ريخت به همين جهت آن را «بركه كَل» نام نهاده‌اند. باني اين بركه آقا اسدالله از نوادگان فتحعلي خان گراشي بوده است.
نیایش
یک لحظه‌ی شاعرانه
در این صحرا
قامت به نماز بسته نخلستان‌ها

کودکی، جوانی، پیری
شعری از خدیجه بهادر
بر لب رودی پیری غمگین و نالان بود
نگاهش بر آب‌های رفته باز در جریان بود
می‌گفت: کودکی را جستم زیر باران
خاطرات زیبایم را زیر ناودان
کودکی را جستم در انتهای کوچه
بازی قایم موشک با دختر بچه
کودکی را جستم در لب‌های خندان
با دلی صاف، با یک نگاه گریان
کودکی رفت و نیافتم هیچ نشانی
که باشم با نشانش آشنایي
خواستم بجویم دوران پر هیاهوی جوانی
لحظه‌ها رفتند تند و زیبا مثل ابری گریانی
حال گفت با خویش پیری افسرده‌ام در این دوران
این بار نخواهم کرد پیری را تباه در این زمان
می‌جویم اما صادقانه می‌جویم پیری را
پیری‌‌، دوران تجربه‌ی آشنایی‌هایم را

ستاره‌ها
شعری از زهره رهنورد
شب که می‌شه
ستاره‌ها پیدا می‌شن
تو آسمون تنها می‌‌شن
به آسمون نظاره کن
خاطره‌هاتو پاره کن
قلبتو از نو زنده کن
تاریکی رو بهانه کن
ستاره‌ها منتظرن
منتظر دستای تو
منتظر نگاه تو
اونا رو آروم بچین
بسپر به یادگار
تقدیم به دوست جانم
تقدیم به مهربانم
تقدیم به تو ای پگاه
پگاه هر لحظه‌ام

قصه یک زن
نگاه محمد خواجه‌پور به داستان ایزابل
ایزابل/ آندره ژید
عبدالحسین شریفیان/ اساطیر
چاپ اول بهار 81/ 850 تومان
تصویری که من از آندره ژید ساخته بود مدرن‌تر از این داستان بود. در نوجوانانی داستانی از ژید را خواندم و آن زمان به قر کافی خواندنی بود که تاثیر مثبت روی من بگذارد. ولی «ایزابل» آن چیزی نبود که من توقع داشت. می‌شد تحلیل کرد که هجوم ارزش‌های تازه و شاید ناپسند را به طبیعت و زیبایی از آن استعاره گرفت ولی خوب در روایت مات با یک داستان منظم روبه‌رو هستیم. مردی عاشق یک تصویر می‌شود. ملغمه کنجکاوی و عشق داستان را به پیش می‌رود و با روبه‌روی شدن با واقعیت گره‌ها باز می‌شود، تصویر می‌شکند و داستان پایان می‌پذیرد و برای یک خواننده داستان همین هم به قدری می‌تواند جذاب باشد ولی من چیزی فراتر از این می‌خواستم یک درگیری در ذهن و دنیا یک ویرانی واقعی افتادن یک درخت این ویرانی را نمی‌آفریند حتی از بین رفتن زیبایی
خواننده امروز -اگر بخواهم خودم را مشمول آن قرار دهم و از طرف آن‌ها سخن بگویم- دیگر این رویای آرام جنگل‌ها قدم زدن و تحقیقات علمی، زنی زیبا در دور را فراموش کرده است چیزی غرب می‌گوید زندگی بورژایی نمی‌گویم این زندگی جدید چیزی بهتری به ما داده است فقط می‌گویم فرق کرده است. سرعت حرکت ما، درک ما از هنر و زیبایی به خاطر همین دیگر شاید خوانندن چنین اثر آن لذت نسل‌های پیش را به ما ندهد. این داستان چندان کلاسیک نیست. ولی خوب «کلاسیک‌ها را باید خواند» چرایی‌اش را از «ایتالو کاوینو» بپرسید. حداقل مزیت‌اش این است که می‌فهمم زندگی حالای ما آنقدر هم که فکر می‌کنیم چرند نیست یا شاید هم است.

۹/۰۱/۱۳۸۵

الف 297

طرح‌هایی از مصطفی کارگر
1
چمدانی از امید
و یک دل
خانه‌ات کجاست؟
29/6/83
2
من به چیزهای کوچک علاقه دارم
به دانه‌های انار و تسبیح
به دنیا... خدا
7/3/85

3
امروز طوفان وزید
شناسنامه‌ها را برد
مردم با خودشان غریبه شدند
22/3/85

4
به نام خدا
سلام!
یا علی
23/3/85

دو شعر کوتاه از صادق رحمانی
محشر
امروز به مهماني‌اتان آمده‌ام
با جامه‌اي از سپيد
تا جشن حضور
اي اهل قبور!

غريزه
ويترين مغازه‌اي؛
زن تنهايي.
شد گربه دو ماهي سياه كوچولو


صدا از غیب بشنیدم
شعری از حاج درویش پورشمسی
خداوندا چه شد دیگر قناری‌مان نمی‌آید
ملائک داده‌اند پیغام و این خوشخوان نمی‌آید
فلق شد، منتظر هستم جواد آید وضو گیرد
چه پیش آمد، کنون این قاری قرآن نمی‌آید
صدا از غیب بشنیدم، که بود صاحب صدا از غیب؟
نمی‌دانم، بگفت بلبل به باغستان نمی‌آید
شب بیست و یک ماه صیام و قتل مولامان
جوادم ضربه مغزی شد، به این بستان نمی‌آید
بسی دست بر دعا بالا شفایش را طلب کردند
خدا گفتا دگر این گل درین ویران نمی‌آِید
نگاهم بر سماء بود و ستاره آسمانم رفت
ندا آمد که ای محمود، که تابستان نمی‌آید
به آن دارالعلوم گویید و این یاران باذوقش
برای سفره‌ی، افطاری،این خوان نمی‌آید
نشسته منتظر مامش، که باز آید جواد او
بگفتا مضطرب مادر، مشو حیران نمی‌آید
برادر،بی برادر شد، به یاد و خاطر عابد
فغان از دل بر آور، برادر جان نمی آید
به خواهرها نصحت کرده و گفتا دم آخر
به یاد زینب و زهرایم اشک‌فشان نمی‌آید
به آن بابا بزرگش هم و این مادر بزرگ خوب
نگاه در ره نیندازید، دگر جانان نمی‌آید
سفارش شد عموهایش جواد در نزد ما مداح ست
نباشید منتظر، نزد غزل‌خوانان نمی‌آید
به یاران در محل کسب او گویید خداحافظ
که پایان شب چشم انتظاریتان نمی‌آید
گذر کردم به دارالعلم، ولی جای جواد خالیست
صدای دل نشین نوحه‌ی ایشان نمی‌آید
گهی پرسیدم از احوال این مست غزل‌خوانم
اجل گفتا که او بردم، به این سامان نمی آید
رفیقان، دوستان،یاران در این بستان ویرانه
خزان شد گل بهار او، به بباغستان نمی آید
علی شهر شهیدان ولایت دوستِ درویش!
کبوتر پر گشود و رفت، به شهرستان نمی آید

نویسنده و شیطان
نگاه محمد خواجه‌پور به کتاب کفش‌های شیطان را نپوش
کفش‌های شیطان را نپوش/احمد غلامی/ نشر چشمه/چاپ اول زمستان 82/ 1000 تومان
مجموعه سه داستان متفاوت است.
1. کفش‌های شیطان را نپوش: چرخش‌های متوالی طرح داستان و حرکت بین آدم‌های خوب و بد با عنصر وسوسه باعث شده است خواننده هر بار برگردد و خوانش و برداشت خود از داستان و شخصیت‌ها را از اول بسازد.
در نگاه اول با داستانی سیاسی روبه‌رو هستیم یا شاید عاشقانه ولی وقتی به پایان داستان می‌رسیم جنبه‌های دراماتیک به قدری پر رنگ شده که نمی‌توان داستان را در ژانرهای زود گذر سیاسی یا عاشقانه دسته‌بندی کرد و ما تنها با یک داستان روبه‌رو هستیم روایت شخصیتی که برای رسیدن به خواهش‌های نفسانی خود به یک بازی با قدرت دست زده است و در این بازی همه چیز خود را به بازی گرفته است. دیگر شخصیت‌ها چیزی جز ابزار بازی او نیستند و خواننده از این بازی است که لذت می‌برد.
2. آرامش انگلیسی: از داستان‌های موفق جنگ. فضای جنگ را به خوبی به تناقض‌ها و عشق و نفرت‌هایش پرداخته است. نمی‌شود آن را داستانی ضد جنگ خواند ولی نگاهی انسانی آن به جنگ غیر قابل تردید است.
اما از آن مهمتر تغییر زاویه دید روایت است. نویسنده برای این که کل روایت به زبان اول شخص روایت کند چند بار راوی خود را تعویض می‌کند تا روایت اول شخص باقی بماند. روایت اول شخص به خوبی می‌تواند تردید‌ها و هراس‌های و شورها را بازتاب دهد و چون ما با داستانی انسانی روبه‌رو هستیم نه یک داستان وقایع‌نگار روایت اول شخص ضرورت دارد. هر چند بازهم ضرورت نداشت که نویسنده در بیشتر قسمت‌ها برای تغییر روای اول شخص از عنصر کتاب استفاده کند و خواننده آگاه این تغییر را دیر یا زود در می‌یابد.
سطر آخر پایان‌بندی از جنبه‌هایی قابل پیش‌بینی بود چون تاکید زیادی بر روی موتیف عکس وجود داشت و مشخص بود که این عکس حلقه رابط شخصیت‌های پراکنده داستان است.
3. راستی آخرین بار پدرت را کی دیدی؟ : داستان آخر چالش دو فضای سنتی و مدرن است. شاید در خوانش نخست گرایش‌های رئالیسم جادویی خواننده سرکوب شود ولی در واقع راوی در مقابل این خوانش از سنت می‌ایستد و سعی می‌کند از اسطوره‌ها و باورها شبح‌زدایی کند. پدر خود از این خرافات استفاده کرد تا یک زندگی را شکل بدهد این بار با رهنمون کردن پسر به این چالش او را مامور ادامه راه خود می‌کند. شاید برخورد پدر را نوعی برخورد رضاخانی در چالش سنت و مدرن دانست و پدر ماموریت ادامه این چالش را به پسر که خوانشی امروزی‌تر دارد وا می‌گذارد البته معلوم نیست که پسر این مسئولیت را بپزیرد یا نه.
من شخصاً نتوانستم بین بخش قطار و بخش بعد ارتباط کاملی را برقرار کنم.
در مجموع من هر سه داستان به خصوص داستان دوم را خواندنی یافتم

دختر
داستانی از علی داوری‌فرد
داشت گریه می‌کرد قطره‌های اشک مانند تسبیح پاره شده به روی گونه هایش می‌دوید. آخر مثل همیشه با خواهرش دعوا کرده بود و مثل همیشه مادر حق را به خواهرش داده بود .
عصبانی بود از دست خودش، از دست خواهرش، از دست مادر، از دست روزگار ، دلش می خواست کمی بزرگ تر بود شاید ......
بعد از هر دعوا به فکر این بود که از خانه فرار کند ، و به جایی برود که دستشان به او نرسد، ولی هر بار منصرف می شد .
صدای ملکوتی اذان به گوشش رسید. همان اذانی که خیلی دوست داشت بشنود. رفت وضوگرفت، سجاده‌اش را انداخت و مشغول نماز شد. بعد از نماز می‌خواست برود، یعنی فرار کند. بلند شد، ولی دوباره نشست. دست‌هایش را بلند کرد وگفت: خدایا من شیوا، مادرم را دوست دارم، خواهرم را مثل همیشه بخشیدم، تو هم او را ببخش.
5/6/1385
سربازی روزهای
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام
خیلی از عید گذشته. اما هنوز ته نشت کردن آن خاطره سازی ها با یک جنبش چوبی مزاحم می زند بالا. مینی‌بوس و ما که سعی کردیم مرزها را کمی جا به جا کنیم و کاری کرده باشیم. جک های برگشتن از دیده‌بان خیلی خوب بود همان قرمز زدایی طنز را داشت و وقتی ما سرها را پایین می‌کردیم و با خنده مثل گل های شکفته می آمدیم بالا می‌رفتیم بالا و اوج بودیم جایی که آخرین لحظه‌های کودکی کم‌کم نفسش تنگ می شد و می‌مرد. وقتی که عکس لوکو روی جلد الف لو رفت وقتی ترقه‌ها را انداختیم و توی داستان گفتند چقدر لوس وقتی... داشتیم فرار می کردیم از بزرگ شدن. حالا فقط سایه سنگین آینده است. حضور مداوم Photoshopو کلیدهای صفحه کلید تمام ذهن را پر می کند ولی آینده دغدغه‌ایDelete شده است که هی از سطل آشغال بر می گردد و آزار می‌دهد. دلم می‌خواهد عاشقانه بنویسم گاهی لازم است ولی حالا حال و حوصله نیست بماند. خیلی وقت است. یک ماه شاید که چیزی ننوشته‌ام این هم دنباله آن یائسگی...
2/2/82 شیراز

۸/۲۶/۱۳۸۵

الف 296

مجهول
شعری از فرزانه نادرپور
این اصلی اجتناب ناپذیر است
یک معضل اجتماعی
مثل جمله ای که مخاطب اش معلوم باشد
مجهول مجعول
من کلئوپاترا هستم
دختر ارنست همینگوی
ورژن صادق هدایتی اش
عزیز دل داده ای که مصر ندیده
شاهد عینیِ جنگی که نامه شد
من کلئوپاترا هستم
مکانیسم جدیدی برای غرور ملی درمانی
عضو هیچ حزب یا هزاره ای نیستم
این روزها مردم زیاد هورا می کشند
در واقع می توان گفت وا داده‌اند
عین کش لقمه
می دانی رفیق؟
این سیاست بوی تعفن می دهد
بوی اسپاگیتی چسبیده به وسترن
داریم کم کم عادت می کنیم
که خبر در آرشیو است
روی صندلی لم بدهیم
قافیه را از حفظ ببازیم
و هیچ چیز را جدی نگیریم
این شاید اصلی اجتناب ناپذیر باشد

از عشق تا جنون
داستانی از سمیه کشوری
زن از شدت درد به خود می‌پیچید. دست بر کمر طول و عرض اتاق را آهسته طی می‌کرد و از شدت درد لبانش را به هم می فشرد تا مبادا صدای ناله اش بیدارش کند . گاه به چهره ی خسته ی همسرش که خوابیده بود نگاه می‌کرد نه... دلش نمی آید صدایش کند او خسته است.
صبح شد مرد چشمانش را باز کرد و پیکر بی جان همسرش را در کنار خود دید هراسان او را به بیمارستان رساند اما دیگر دیر شده بود هر دو او را تنها گذاشته بودند... باورش نمی شد.
چند روز بعد مرد برای همیشه گوشه ی تیمارستان ماوایش شد.


دو شعر از صادق رحمانی
صبوري
با اين همه شن، اين همه سنگ، اين همه خاك
بر گرده‌ي خود
چگونه تاب آورده است
سدِّ تنگِ آو
سد تنگ آب در جنوب گراش. سالياني است كه ديگر آب در پشت آن جمع نمي‌شود، من هرچه ديده‌ام گِل و سنگ است، تا لبالب آن. حتي درختان بادام و درختان كوهي ديگر بر آن روييده است. فكر مي‌كنم هزلر سال است كه ساخته شده باشد.

غربت
نه شاخه گلي
نه كاسه‌هايي از آب.
مردان غريب گوشه‌ي گورستان
زير تپه‌هاي گلزار شهيدان، قبرستان كوچكتر است كه افغاني‌هاي اهل تسنن دفن شده‌اند، هر كدام با رنگ قبري خاص و غير معمول- بزرگ و كوچك- اين گورها معمولاً زائري ندارد.
غريب در گوشه‌اي از گورستان آرميده‌اند. بدجور دل آدمي به درد مي‌آيد.


نگاهی از محمد خواجه‌پور
به داستان کتاب نوشته فاطمه خواجه‌زاده در الف 295
در داستان «کتاب» با نویسنده‌ای روبه‌رو هستیم که با زن مجازی خود کلنجار می‌رود و بررسی می‌کند که در صورت انجام هر حرکت او چه کاری را انجام دهد.
حالا اگر در این طرح کلمه «مجازی» را حذف کنیم چه اتفاقی می‌افتد. زن نویسنده از این جهت غیر واقعی است که امکان ایجاد پایان‌بندی و گره‌گشایی را فراهم کند. یعنی اگر این زن در خیال نویسنده نبود داستان دارای طرحی عادی بود و کنش آن چیزی جز مشکلات خانوادگی یک نویسنده را نشان نمی‌داد.
از سوی دیگر «مجازی» بودن زن، امکان بیان حرکت ذهن شخصیت «نویسنده در داستان» را به نویسنده داستان می‌دهد. اما با حذف مجازی بودن نیز این حرکت ذهنی بیان می‌گردد. همه ما حتی آنان که نسبتی با نوشتن ندارد. این روند ذهنی شطرنج گونه را طی می‌کنیم که حرکت شخصیت روبه‌روی خود را حدس زده و حرکت مناسب را انجام دهیم. در این جا نیز گذشته از واقعی یا مجازی بودن زن، «نویسنده در داستان» همین حرکت ذهن را خواهد داشت. و جذابیت اصلی داستان نه در خیالی بودن زن بلکه در حرکت شطرنج‌بازانه ذهن «نویسنده در داستان» است.
پس زن در داستان در ذهن نویسنده نیست او در بیرون است و در مقابل او به بازی نشسته است. این بیرون تنها می‌توانست برای یک نویسنده وجود داشته باشد که محتمل‌ترین حالت این است که زن در کتاب حضور دارد.
شکل‌گیری داستان در واقع در کنار بازی شطرنج‌گونه ذهن، حاصل فاصله‌گذاری «نویسنده در داستان» با شخصیت داستان است. از سوی دیگر این داستان در آنجا زاده شده که نویسنده این داستان توانایی فاصله‌گذاری با ذهن خود و نوشتن از ذهن خود را پیدا کرده‌است.
البته نمی‌توان از انتخاب مناسب زاویه روایت نیز گذشت که طرح و حتی فرم زبانی داستان را شکل داده است. تمام خوانش ما از داستان به تکیه بر بندی است که در آن زاویه دید می‌چرخد و ما دیالوگ دو زن را از بیرون شاهد هستیم. اما آیا باید به آن‌ها اعتماد کنیم و یا به توالی زمان داستان. در خوانشی با توالی زمانی زن می‌تواند رفته باشد این رفتن به خاطر نوشتن نویسنده باشد. هر چند هنوز بهترین خوانش همین خیالی بودن زن است هر چند آن‌گونه که گفته شد این خیالی بودن تاثیر چندانی بر زبان داستان ندارد.

سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
اسمال هم مثل همیشه آمد رفتیم جلو او یک قدم من یک قدم این طوری راه رفتن خیلی شیرین است راه رفتن با پاهای یکی دیگر مسیر خودت را می روی و می دانی که اشتباه نمی‌رود
کلی کار است که می شود کرد. برای خودمان نقش تعیین می کنیم مثل جنگ‌بازان استراتژی می‌ریزیم. توازن نیروها را می‌سنجیم. شکست ها را خرد می‌شماریم و پیروزی خود را بزرگ می کنیم و آن را جشن می گیریم. شاید مثل خیلی از جنگ‌های این سالها مرزها همان طور ثابت بماند ولی ما پیش رفته ایم آن وقت جوری که حتی جاده را هم گم کنیم.
عیدت مبارک. زنگ هم نزدی. خوب نشد این که داد و هوار ندارد. گفتیم اگر شد. قرار همیشگی‌مان این بوده اگر شد. قرارمان بوده که قول ندهیم. باشه؟
و 1/1/81 فقط این نبود. صداهای دیگری بود که جای صدای تو آن وسط خالی ست. اول صبح روی همان قضیه حمید هم مجبور شد زنگ بزند. پسر ساکت یکی از خوب‌هایی که دیده‌ام. با شیدا و رامجرد هم هر کدام 45 دقیقه، دیگر چیز تازه‌ای نداریم. من فقط مجبورم بگویم اگر نیمه دوم زنگ نزنند این آخرین بار خواهد بود. تهدید نمی‌کنم دیگر لذت نمی‌برم. چیزی نمی‌زایند. بزرگ شده‌اند.
بعد؟
مغازه دایی علی هم سرقت شده. دارم بولتن می نویسم وقتی به آمار نگاه می کنم دیگر آن اعداد سرد نیستند. یک عدد خالص. دیگر258وقوع، 285 اتفاق بدبختی است ضربدر در یک خانواده و حجم اندوهش خیلی زیاد می شود حالا تو بگیر63 قتل، که یکی هم قتل سانیا باشد سانیا کوچولوی لای دیوار چرا این ها را نمی نویسم یادم بیاور تا بنویسم پس.1-سانیا.
اما این ها هیچ کدام هراس نبود. هراس همان هراس مرحله بود. این21ماه دارد ته می کشد هر چند می گذرد ولی باید دوباره فرمت کرد این ذهن حالا پیر شده را.چه؟ کجا؟ چرا؟ خصوصا حالا که تو هم هستی و شب نکیر و منکر چه باید گفت؟ هر چقدر سئوال‌ها را در خودم دفن می‌کنم از جایی از تنم ریشه می‌زند و می‌زند بیرون. بگذار دفن‌شان کنم کو تا80 روز دیگر. نشمار. نه تو بشمار من نمی‌شمارم تو بشماری شاید خدا دلش به رحم بیاید. کندش کند تند و طولانی این هم می گذرد و همین سطرها می‌ماند.
بعد از مدت‌ها چیزی گوش کردم. دیگر لذت را کامل کُشته بودم نه متنی نه نوشتنی نه خیابان گردی، نه فیلم، نه فریاد، نه پیتزا، هیچ چیز راضی‌ام نمی‌کند. موسیقی گوش کردم همه جور. می شد کمی بهتر شد اما نمی دانم دیگر ناتور دشتی، زیبایی آمریکایی، شام غریبان شماره13+1الف، ماشین مسعود، در شکل دیگری ظهور می‌کند یا نه وای اگر نباشد چه باید کرد؟ زندگی! متنفرم از تو. حالم دارد بد می شود. بس است. سال نو مبارکم از طرف من قول بده هفته‌ای یکبار بنویسم حداقل تا این 12هفته دیگر. 1/1/82

زندگی چون سیل
چون آوار
چنان فرو می‌آید که نفس کشیدن محال می‌شود
سرکار خانم ابراهیمی
ما را همراه اندوه خود بدانید.