۱۱/۱۱/۱۳۸۸

الف 461

برکه
مصطفی کارگر 25/آبان ماه/88
برکه ی وسط شهر من
آی مردم!
دارد می‌میرد
روی سینه اش را سبک کنید لطفا
صورتش را بشویید
گلویش را تازه کنید
تا شیون زخمی اش
تا عطش باران زده اش
تا کلاه طوفان دیده اش در برابر شلاق‌های آفتاب
در هیاتی سکرآور و تاریخی
قد علم کند
او هم دارد پیر می شود مثل من
او هم حالا چند سالی ست یادش رفته لبخند بزند
او هم حالا می گوید کاش حالا نبود
کاش دهانش را پر از لجن نکرده بودند و نمی کردند
کاش کمی آسمان برایش گریه می کرد
باران که بیاید
هم او خوشحال می شود
هم من
هم تو
و هم همه
و با همهمه ی همه همهمه خواهد کرد
سینه اش می سوزد حالا
دارد بچه داری می کند حالا
دارد اتاقک ها را بزرگ می کند حالا
دارد درد می کشد حالا
دارد فکر می کند که حالا حالاها
باید بماند انگار در حالا
واویلا واویلا واویلا
او تشنه است
تشنه ی گلویی عطش مرداب
تشنه ی بی مهری کوچه های همیشه بارانی
تشنه ی شهری سوت و کور
تا قدری بیاساید
و نفس بکشد
و قد برافرازد و بلند بگوید:
کاش حاجی اسداله زنده بود
و مرا نمی ساخت
تا ویران نشوم
آی برکه ی وسط شهر من!
دورت می چرخم
شاید مرا ببخشی
آی برکه ی بزرگ وسط شهر من!
آی مهربانی ات از گذشته تا همیشه
دورت می چرخم
دورت می چرخم
شاید مرا ببخشی
من گراشی هستم

حمام شوابی‌ها
هرتا مولر/ برگردان اسدالله امرایی
شنبه شب است. بخاری حمام گداخته و شکم‌داده مثل پول. پنجره‌ی هواکش محکم بسته شده. آرنی کوچولوی دو ساله تو هوای یخ چاییده بود. مامان پشت آرنی کوچولو را با شورت کهنه‌ای می‌شوید. آرنی کوچولو بی‌تابی می‌کند مادر آرنی کوچولو را از توی وان بلند می‌کند. مادربزرگ می‌گوید، حیوونی بچه‌ام. مادربزرگ می‌گوید بچه‌ی اینقدری را که به حمام نمی‌برند. مادر می‌رود توی وان. آب هنوز داغ است. صابون کف می‌کند. مادر فتیله‌ی چرک‌های پس گردنش را کیسه می‌کشد. فتیله‌های چرک مادر روی سطح آب پخش شده. وان حلقه‌ی زردی دورش است. مادر از وان بیرون می‌آید. آب هنوز داغ است، مادر پدر را صدا می‌زند. پدر داخل وان می‌شود. آب گرم است. صابون کف می‌کند. پدر چرک سینه‌اش را فتیله می‌کند. فتیله‌های چرک پدر کنار فتیله‌های چرک مادر در سطح آب شناور است. حلقه‌ی دور وان قهوه‌ای می‌شود. پدر از وان بیرون می‌آید. آب هنوز داغ است. پدر داد می‌زند و مادربزرگ را صدا می‌کند. مادر بزرگ پا می‌گذارد توی وان. آب ولرم است. صابون کف می‌کند. مادر بزرگ فتیله‌های کوچک چرک را از روی شانه‌اش می‌شوید. فتیله‌‌های چرک مادر، پدر و مادر بزرگ روی سطح آب شناور است. حلقه‌ی دور وان سیاه شده. مادر بزرگ از وان بیرون می‌آید. آب هنوز داغ است. پدربزرگ را صدا می‌کند. پدربزرگ داخل وان می‌شود. آب یخ است. صابون کف می‌کند. پدربزرگ فتیله‌های چرک دستش را می‌مالد. چرک پدربزرگ، همراه چرک مادر، پدر و مادربزرگ در سطح آب شناور است. مادربزرگ در حمام را باز می‌کند. مادر بزرگ توی وان را نگاه می‌کند. مادربزرگ پدربزرگ را نمی‌بیند. آب سیاه شلپ شلپ از لبه‌ی سیاه شده‌ی وان سرریز می‌کند. مادربزرگ فکر می‌کند پدربزرگ توی وان است. مادر بزرگ در حمام را پشت سرش می‌بندد. پدربزرگ آب وان را خالی می‌کند. فتیله‌های کوچک چرک تن مادر، پدر، مادربزرگ و پدربزرگ می‌چرخد و از راه آب وان پایین می‌رود.
خانواده‌ی شوابی‌ها تازه حمام کرده و سرِِ حال جلو تلویزیون می‌نشینند. خانواده‌ی شوابی‌ها تازه حمام کرده و سر حال منتظرند، فیلم سینمایی شنبه شب را تماشا کنند.

هفته‌های کتاب 16
موسیو ابراهیم
اریک امانوئل اشمیت
Éric-Emmanuel Schmitt ‏
نویسنده، نمایش‌نامه‌نویس و فیلسوف
تولد: ۲۸ مارس ۱۹۶۰، لیون، فرانسه
از میان آثار: ملاقات‌کننده، خرده‌جنایت‌های زناشویی، گل‌های معرفت (مجموعه سه داستان کوتاه است: "میلارپا"، "ابراهیم آقا و گل‌های قرآن"، "اسکار و بانوی گلی‌پوش)، انجیل های من

از متن کتاب:
مواظب باش مومو از اتوبان نرو . اتوبان به درد نمی‌خوره.
تو اتوبان باید مثل برق حركت كنی. از چیز دیدنی خبری نیست.
اتوبان مال احمقاییه كه می‌خوان هر چه سریع‌تر از یك جا برن
به جای دیگه .... جاده‌های كوچك قشنگ رو پیدا كن كه دیدنیا رو به مسافر نشون می‌دن.

داستان موسیو ابراهیم و گل های قرآن توسط اریك امانوئل اشمیت نویسنده‌ی نامدار فرانسوی به رشته‌ی تحریر در آمده است. این داستان با خوانش مفاهیم درونی جریان تصوف، در قالب روایت زندگی نوجوانی یازده ساله و تعامل وی با پیرمردی به نام موسیو ابراهیم كه خود یكی از نمونه‌های عینی این تفكر است شكل یافته است. نویسنده در این اثر با گزینش لحن و سبك نوشتاری ساده و همه فهم مخاطب خویش را به زیبایی‌های این جریان اندیشه و زندگی جلب می نماید. امكانی كه راوی اول شخص ِ داستان اشمیت، برای برخورد ساده و نه چندان عمیق با دنیای پیرامونش اتخاذ می كند، علاوه بر جذابیت‌هایی كه دارد فرصتی را نیز در اختیار نویسنده قرار می‌دهد تا حیرت‌مندی خویش از تاثیرات توصیه های صوفی‌مآبانه‌ی موسیو ابراهیم را در زندگی پسر به نمایش بگذارد. اشمیت در پرداخت هریك از شخصیتها – پدر ، مومو و موسیو ابراهیم – به نوعی الگوی روایی حكایت گونه بسنده می‌كند. آنها بیش از آنكه در جریان داستان زندگی كنند روایت می‌شوند. در داستان اشمیت پدر به عنوان انسانی رنج كشیده ، شكست‌خورده و ناامید هرگز توانایی ابراز محبت به تنها فرزندش مومو را نمی‌یابد و در آخر خودكشی می‌كند. درست در نقطه‌ی مقابل وی موسیو ابراهیم قرار دارد كه بر مبنای توصیف‌های پسر، تداعی‌گر نوعی سرخوشی عارف‌مسلكانه است و لحظه‌ای لبخند از لبانش جدا نمی‌شود. او مهربانانه برای مومو پدری می‌كند و همچنان كه او را با روح صوفی‌گرایانه‌ی قرآن آشنا می‌كند همچون انسانی آزاد اندیش زمینه های تجربه اندوزی و بلوغ جسمانی مومو را نیز فراهم می‌كند. موسیو ابراهیم در سراسر داستان این پیام حقیقی تصوف را بازتاب می‌دهد: «همگان را دوست بدار و چون به دیگران نیكی كنی خود را از یاد ببر.» (لاهوری، 1347: 80) او با دعوت مومو به دگرگونی عاطفی – جوهر وجودی تصوف- در برخورد با تمامی انسانها كه به زیبایی در داستان با عمل «خندیدن» بروز نموده است، به شكل نامحسوسی مومو را در مسیر رشد قرار می دهد. راوی نوجوان داستان همچنان كه تحت حمایت و توجه "موسیو ابراهیم" قدم در خیابان paradis می‌گذارد و مرد می‌شود، سفری عینی در سراسر اروپا را به مقصد تركیه تجربه و در راه آن به نوعی دریافت شهودی از تعلیمات تصوف می رسد . آنچنان كه در هنگام همراهی با رقص عارفانه ی موسیو ابراهیم احساس می كند تمامی تنفر و بدی از وجودش پاك شده است . كاراكتر مومو در داستان اشمیت نوجوانی پویا و فاعل است. او برای كشف معنای تصوف به دایره المعارف مراجعه می‌كند. جسورانه پشت فرمان می‌نشیند و پس از مرگ موسیو ابراهیم در پایان داستان ریاضت‌طلبانه به خانه‌اش باز می‌گردد.
در مرام موسیو ابراهیم كه در داستان به نمایندگی از اهل تصوف نمود یافته است، سفر وسیله ای است كه آدمی می تواند توسط آن به كشف معنای وجود و خویشتن نائل شود : ... و عشق مركب حركت است و نه مقصد آن. آنچنان كه اهالی نحله‌ی جمال‌گرا ی تصوف اعتقاد دارند.
بهره‌مندی نویسنده از چنین ظرفیت‌های ساده اما پرمغزی هر لحظه داستان را در لایه‌های زیرینش به جنبش و گفتگو با مخاطب وا می دارد . تمام تلاش اشمیت در داستان خویش مبتنی بر درونی نمودن قابلیتها و امكانات تصوف در تارو پود روایت بوده است . این درونی نمودن بیش از هرچیز در شكل تعامل موسیو ابراهیم و مومو آشكار است . محور بازخوانی اشمیت از تعالیم اهل تصوف متمركز بر عینی نمودن اندیشه این گروه در ساده و پذیراترین شكل آن بوده است. او با بازخوانی روح تصوف در داستانش محوری بیرون به درون را بر می‌گزیند. عمل و رفتار بیرونی كاراكتر ریشه در الگوی اندیشه و معرفتی خاص دارد. مخاطب بر اساس شكل ساده شده‌ی اعمال و رفتار هر یك از شخصیتها و در كانون آنها موسیو ابراهیم با رویكرد نویسنده نسبت به مفاهیم مورد بازخوانی شده در داستان آگاهی می یابد. اشمیت متفكری غربی است. پس اهل تصوفی كه او تصویر می‌كند در برخورد با "بریژیت باردو" گل از گل‌اش می‌شكفد و توصیه هایش به مومو برای سركیسه كردن پدر و یا تشویق او برای كسب تجربیات مردانه رفتاری عادی تصور می‌شود . این یكی از نكات قوت داستان است. نگاه اشمیت هیچگاه به تصوف ماورایی نیست. او تلاش می‌كند بروز جوهر این اندیشه را در تفكر غربی به نمایش در آورد و بیش از هر چیز آزادی درونی این نوع اندیشه‌ورزی را.

الف 460

طلوع شبانه
فاطمه زحمت‌کشان
شب آبستن است
ليلي شب بر بالينش بي‌تاب است
ماه آرام و قرار ندارد
تصویرش در لابه‌لای موج‌های حلقه‌ای بر دل برکه‌ی آبی خوانای بی قراریش است
ستارگان گويي اميدي تازه را در فرادست كهكشان به نظاره هستند
فانوس شب مضطرب بر كوشك رويايي خيال نور افشان است
باران آرام آرام از دل آسمان بر زمين خشك مي‌بارد
گويي آسمان نيز عقده‌اش را گشوده
ابرهاي سياه پاينده نيستند. ديگر چهره‌ي آبي آسمان را نمي‌پوشانند
ديگر حسي غريب پرده‌ي خلوتم را چاك نمي‌زند
ترنم اشك بر چشمانم نمي‌نشيند
ديگر نخواهم گريست
خواهم خنديد
خنده‌ای بس شیرین و دلنشین
رسایی صدایش عرش را می‌پیماید بی هیچ دغدغه‌ای

دو طرح از مصطفی کارگر
خودکار
می خواستم نامت را بنویسم
خودکارم رنگ نمی داد
کاغذ نامحرم بود

باران
باران که می بارید
من به مادرم پناه می بردم
مادرم که بارید
من باران شدم

ماموریت
حسن تقی‌زاده
نه کشتن او کار من نبود. فوق‌العاده تنومند بود. مثل یک غول جلو در قلعه نگهبانی می‌داد، ... مسلح. یک بار دیگر کوله‌پشتی و جیب‌هایم را گشتم، حتی یک فشنگ هم نبود. تنها سلاحم یک سرنیزه بود. با خودم گفتم صبر می‌کنم شاید نیروی کمکی برسن. ولی وقت نبود به زودی صبح می‌شد باید هر طور شده وارد قلعه می‌شدم و ماموریتم را انجام می‌دادم، ولی هر بار که به هیکل این غول نگاه می‌کردم از تصمیم منصرف می‌شدم. فکری به ذهنم رسید. اگر بدون درگیری با او وارد قلعه می‌شدم، کار تمام بود. سر نیزه را از غلاف کشیدم و پاورچین به قلعه نزدیک شدم باید پشت سر او قرار می‌گرفتم و او در هر رفت و برگشتی فقط نیم قدم از در قلعه دور می‌شد. به دو قدمی در قلعه رسیده بودم که پایم به شی‌ایی برخورد کرد. با شنیدن آن صدا، غول برگشت و مثل کوهی از گوشت و استخون جلوم ایستاده بود، نفسم بند آمده بود. از ترس قالب تهی می‌کردم که دستی از پشت بر روی شانه‌ام حس کردم. آه، خدایا نیروی کمکی! نگاه کردم قیافه عصبانی پدرم را دیدم.
«ساعت سه نصفه شبه دیگه حق نداری پلی‌استیشن بازی کنی.»

هفته‌های کتاب 15

روی ماه خداوند را ببوس
مصطفی مستور
متولد : 1342 در اهواز
داستان‌نویس، پژوهش‌گر و مترجم
برخي آثار:
چند روایت معتبر: مجموعه داستان) ۱۳۸۲(
استخوان خوک و دست‌های جذامی: رمان) ۱۳۸۳(
عشق روی پیاده‌رو: مجموعه داستان) ۱۳۷۷(
من دانای کل هستم: مجموعه داستان) ۱۳۸۳(

از متن رمان:
-علی گفت شک کردن مرحله‌ی خوبی در زندگیه، اما ایستگاه خیلی بدی است.
- اگه من برای همیشه تو این ایستگاه پیاده بشم چی؟ مصطفی مستور
- علی می‌گه چنین چیزی امکان نداره چون شک فقط یک توهمه.
خداوند است و بودنش هم ربطی به ما، تردید‌های ما و دانایی ما نداره.
گفت آن‌طرف این شک چیزی نیست تا تو توی اون سقوط کنی. علی گفت شک تو هم حفره است.

رضا امیر‌خانی
چه چيزي مستور را متفاوت مي‌كند؟ برخلاف نظرات و آموزه‌هاي پيچيده و معمولا متناقض منتقدان، فرم نوشته‌هاي مستور نيست كه او را از ديگران متفاوت مي‌كند، بلكه اين نگاه عميق اوست كه وي را از سايرين متمايز مي‌كند. آبشخور فكري مستور، آنچنان كه از آثارش برمي‌آيد، مكتب فيدئيزم است. فيده‌ لاتيني، اصل همان فيث انگليسي است. فيدئيزم يعني مكتبي فكري مبتني بر اصالت ايمان؛ ايمان‌باوري يا ايمان‌گرايي. ايمان‌باوران يا فيدئيست‌ها با ادله‌ معروف سه‌گانه‌ كي‌يركگور اثبات عقلاني مي‌كنند كه ايمان، باور صادق موجه نيست. يعني چيزي نيست از جنس گزاره‌هاي عقلي. به زبان ساده‌تر بيان مي‌كنند كه رسيدن به كنه ايمان با ابزار عقلايي ممكن نيست و ساختمان اين اثبات را البته عقلاني بنا مي‌كنند؛ يعني بالكل متفاوت‌اند
با اين پست‌مدرن‌زده‌هاي امروزي مملكت ما كه از اين حرف‌ها بلغور مي‌كنند بدون استدلال. آنها ورود به غيب الهي را فقط از راه ايمان ممكن مي‌دانند. نزديك به همان توصيف قرآني كه از ما ايمان به غيب را مي‌خواهد و مي‌دانيم كه اصالتا علم به غيب عبارتي پارادوكسيكال است. فيدئيست‌ها در عالم به دنبال دست خدا هستند. به دنبال نشانه‌هايي كه آسمان را به اهل زمين نشان دهد. آنها وصول عقل را به آرامش ناممكن مي‌دانند و به دنبال ايمان‌اند.«همان كليدهايي كه قفل‌ها را باز مي‌كنند، آنها را مي‌بندند...» (نقل به مضمون) اين همان نگاه مستور است به عقل‌گرايي؛ و در پايان «روي ماه خداوند را ببوس» نيز بادبادك همان نشانه اتصال زمين به آسمان است كه براي يكي جواب مي‌دهد و براي بسياري از عقل‌گرايان جواب نمي‌دهد. مستور اين روش عقلاني مخالفت با عقل را تقريبا به عنوان تم اصلي همه داستان‌هايش حفظ مي‌كند و در اين مهم البته بيگانه نيست از هم‌پياله‌گانش در عالم؛ مثلا در مخالفت با عقل (و نه ايمان‌گرايي) بسيار نزديك است به كيشلاوسكي فيلمساز. به گمان من «چند روايت معتبر» اداي ديني است به كيشلاوسكي؛ خاصه در «ده فرمان». همان ده فيلم زير صد دقيقه‌اي كه تحت عناوين «داستان كوتاهي درباره‌ زندگي»، «داستان كوتاهي درباره‌ عشق» و... تقسيم‌بندي شده‌اند. اين نگاه مستور در ادبيات ما منحصر به‌فرد است. نگاهي شاعرانه و در عين حال عاقلانه از كسي كه هم شعر را مي‌فهمد (به معناي بار اتيمولوژيك لغات) و هم داستان را. بنابراين بيراه نيست كه عناوين كتبش همگي زيبايي‌هاي شاعرانه دارند، از «روي ماه خداوند را ببوس» تا «استخوان خوك و دست‌هاي جذامي» كه مأخوذ است از يكي از سخنان حضرت امير. باطن آثار مستور عميقا ديني است... آنچه مستور را متمايز مي‌كند نگاه اوست نه نحوه‌ روايت او، به هر روي مستور از معدود زحمتكشاني است كه بار ادبيات داستاني ديني را به‌دوش مي‌كشند و اين تلاش او قابل ستايش است.

فتح‌الله بی‌نیاز
اين پرسش پاسكال، همواره انسان انديشمند را به خود مشغول داشته است؛ چه آن كسي كه غذايش را روي هيزم مي‌پخت و در كلبه‌هاي
حصيري سه هزار سال پيش زندگي مي‌كرد و چه انديشمندان نحله‌هاي فكري زبان شناسي، نشانه شناسي و پست مدرنيستي مقيم برج‌هاي پاريس: «من كجاي عالم هستي ايستاده‌ام، كجا بايد بروم؟ كي و چگونه بايد بروم؟» موضوع محوري داستان بلند و ميني‌ماليستي «روي ماه خداوند را ببوس» همين است. بنابراين ناگفته پيداست كه «روي ماه خداوند را ببوس»، داستان انديشه است؛ مقوله‌اي كه متاسفانه چندان مورد عنايت جامعه ادبي ما قرار نمي‌گيرد. در اين داستان، يونس كه دوره دكتراي پژوهش‌هاي اجتماعي را مي‌گذراند، به دليل اين كه مي‌تواند از «مناسبات روزمره» فاصله بگيرد، دچار «ناامني» مي‌شود. اين «ناامني» يا در شكل حادتر «اضطراب»، به موضوعي مربوط مي‌شود كه ارتباطي با آب و نان و اجاره‌خانه ندارد: كي هستم؟ يا به زبان الهيات اگر نخواهيم بگوييم فلسفي ـ خدا چيست؟ زيرا اين دو پرسش، در بنيان يكي هستند؛ دست كم در فلسفه كانت، اسپينوزا، لايب‌نيتس و عرفان خودمان. ...
داستان مصطفي مستور، داستان «موقعيت» (Situation) به مفهوم كامویي، كاروري و بورخسي آن نيست، زيرا گرچه پرسش‌ها، هستي شناختي اند، اما محدود به روانشناختي فرديت در اين يا وضعيت خاص نيست، بلكه بر زمينه قبلي يا بافت معنوي شخصيت، كه حامل «تاريخ» هم هست، دلالت دارد و از ژرف‌ساخت انفكاك‌ناپذيري با منش شخص برخوردار است. حال آن براي نمونه، قتل مرد عرب به وسيله مرسو در داستان بيگانه، هر چند ناشي از پوچ‌انگاري مرسو است، اما يك پديده لحظه اي است و تداوم هم ندارد. مي‌توان گفت داستان به لحاظ «هنري» بيشتر به مرگ در ونيز نوشته توماس‌مان نزديك است. الگوي روانشناختي يونس همچون گوستاو آشنباخ، از قبل پي‌ريزي شده و ما مي‌دانيم كه شخصيت مورد نظرمان در پي دريافت پاسخ نه چندان ساده‌اي از زندگي است و دردش چيست. به عبارت ديگر، مستور زمينه هويت‌سازي يا شخصيت‌پردازي يونس را پديد مي‌آورد نه موقعيت‌سازي او را. اما پرسش‌هاي هستي شناختي مهرداد، دوست يونس، در ابتداي داستان بيش‌تر خصلت موقعيتي دارند؛ خصوصا زماني كه يك جوان منگل را مي‌بيند. البته مهرداد پيش تر به دليل بيماري لاعلاج جسماني همسر آمريكايي‌اش مقوله «عدالت» را در مفهوم كلي آن زير سؤال برده بود، اما با توجه به اين كه «واقعه» يا رخداد نامتعارفي اتفاق نمي‌افتد كه مسير زندگي اين دو دوست را دگرگون كند...
http://www.mostafamastoor.com/rooyemah.htm

۱۰/۲۷/۱۳۸۸

الف 459

رز پریشان
فوزیه ثابت
یک شاخه گل، سفید و روبان رز، حریر
تو ناخنک زدی به من و من شدم اسیر
آن روزها انار، سیب ، عشق، زندگی
حالا چگونه شد که شدیم از انار سیر؟!
بغ کردی و سکوت تو من را کلافه کرد
مثل کلاف درهم غصه شدم چه پیر!
عشقت برای من شده گندیده ای انار
من خوردم از تو مشت و لگدهای بی‌نظیر
وقتی کبوتر از قفس باز پر کشید
دیگر سراغ نام پریشان من مگیر

...
معصومه بهمنی
زَ زَ زبانم لکنتی در گفته‌هایش
دارد که پنهان می‌کند ناگفته‌هایش
با این که این دل ساده می‌گوید سخن را
از انتهای حلق می‌گیرد صدایش
چتری بیاور سایه‌بان خانه‌اش باش
ابری‌ست مثل اینکه باز امشب هوایش
آغوش بالش ساز ناآرام دارد
امشب بخوان تا صبح لالایی برایش
تا بلکه آرامش کنی خوابش بگیرد
دیگر نماند روی جاده رد پایش


هفته‌های کتاب 14

میرا
کریستوفر فرانک
نویسنده، بازیگر، فیلم‌ساز
12 دسامبر 1942، باکینگهام‌شایر
12 نوامبر 1993، پاریس
آثار مشابه: 1984 (جورج اورول)، کشور آخرین‌ها (پل استر)، دنیای جدید نو (آلدوس هاکسلی)

از متن کتاب:
به تو یاد خواهند داد که هر وقت تنها شدی از ترس فریاد بکشی، یاد خواهند داد که مثل بدبخت‌ها به دیوار بچسبی، یاد خواهند داد که به پای رفقایت بیافتی و کمی گرمای بشری گدایی کنی. یادت خواهند داد که بخواهی دوستت بدارند، بخواهی قبولت داشته باشند، بخواهی شریکت باشند. مجبورت خواهند کرد که با دخترها بخوابی، با چاق‌ها، با لاغرها، با جوان‌ها، با پیرها. همه چیز را در سرت به هم می‌ریزند، برای اینکه مشمئز شوی، مخصوصاً برای اینکه از امیال شخصی‌ات بترسی، برای این‌که از چیزهای مورد علاقه‌ات استفراغت بگیرد. و بعد با زن‌های زشت خواهی رفت و از ترحم آن‌ها بهره‌مند خواهی شد و همچنین از لذت آن‌ها، برای آنها کار خواهی کرد و در میان‌شان خودت را قوی حس خواهی کرد، و گله‌وار به دشت خواهی دوید، با دوستانت، با دوستان بیشمارت، و وقتی مردی را ببینید که تنها راه می‌رود ، کینه‌یی بس بزرگ در دل گروهی‌تان به وجود خواهد آمد و با پای گروهی‌تان آنقدر به صورت او خواهید زد که چیزی از صورتش باقی نماند و دیگر خنده‌اش را نبینید، چون او می‌خندیده است.

مجتبی پورمحسن
تعداد رمانهایی‌ که‌ در نقد وضعیت‌ فکری‌ خاصی‌ نوشته‌ شده‌اند کم‌ نیست‌ اما آنهایی‌ که‌ به‌ معنای‌ واقعی‌ ادبیات‌ هستند و صرفا کارکرد رسانه‌ای‌ ندارند خیلی‌ زیاد نیست. نقد وضعیت‌ انسان‌ مدرن‌ دقیقا با رسالت‌ رمان‌ یعنی‌ خلق‌ دنیای‌ فردی‌ شخصیت‌ها مطابقت‌ دارد. به‌ همین‌ دلیل‌ است‌ که‌ رمان‌ را هنر دوران‌ مدرن‌ نامیده‌اند. «میرا» رمانی‌ است‌ که‌ هر دو این‌ ویژگی‌ها را به‌ بهترین‌ شکلش‌ دارد. یعنی‌ هم‌ ماهیت‌ رمان‌ را به‌ جا می‌آورد و هم‌ نقد اندیشه‌ای‌ خاص‌ را در دستور کار قرار داده‌ است. رمان‌ جمع‌ و جور میرا یکی‌ از مهمترین‌ بحث‌های‌ قرن‌ بیستم‌ را به‌ چالش‌ می‌کشد. تناقض‌ مفاهیمی‌ همچون‌ عدالت‌ با هویت‌ فردی‌ آدمها، مهمترین‌ مساله‌ی‌ کتاب‌ است. شخصیت‌ اصی‌ کتاب‌ که‌ راوی‌ هم‌ هست‌ در وضعیتی‌ که‌ دچارش‌ شده‌ و همه‌ به‌ آن‌ مبتلا شده‌اند به‌ روایت‌ پیرامونش‌ می‌پردازد. او سعی‌ می‌کند متفاوت‌ باشد. برای‌ مخاطب‌ در ابتدای‌ داستان‌ راوی، نویسنده‌ای‌ است‌ با افکار مالیخولیایی‌ که‌ دنیایی‌ موهوم‌ را به‌ تصویر می‌کشد. اما چندی‌ نمی‌گذرد که‌ ماهیت‌ کار راوی‌ مشخص‌ می‌شود. او اینگونه‌ می‌نویسد تا از دنیایی‌ پیرامونش‌ جدا باشد. در فضای‌ پیرامون‌ راوی‌ نیرویی‌ وجود دارد که‌ جز در چند فصل‌ آخر کتاب‌ هرگز تصویر مشخصی‌ از آن‌ ارایه‌ نمی‌شود. در فصل‌ پایانی‌ کتاب‌ است‌ که‌ نام‌ این‌ نیرو مشخص‌ می‌شود: “دولت”. کریستوفر فرانک‌ با امتناع‌ از وقوع‌ حوادث‌ داستان‌ در ساختاری‌ سیاسی، از تقلیل‌ رمانش‌ به‌ بیانیه‌ای‌ سیاسی‌ جلوگیری‌ می‌کند. چه‌ اگر کل‌ رمان‌ در فضایی‌ سیاسی‌ رخ‌ می‌داد درک‌ عمق‌ مشقتی‌ که‌ آدمهای‌ قصه‌ تحمل‌ می‌کنند چندان‌ امکانپذیر نبود. ...
کتاب‌ “میرا” علاوه‌ بر اینکه‌ قصه‌ای‌ جذاب‌ را روایت‌ می‌کند. در خود استعاره‌های‌ متعددی‌ دارد که‌ مخاطب‌ را به‌ دنیاهای‌ دیگری‌ ارجاع‌ می‌دهد که‌ به‌ نظرش‌ آشنا می‌آید. دریافت‌ “دولت” داستان‌ “میرا” از عدالت‌ بی‌شباهت‌ به‌ برداشت‌ رژیم‌های‌ کمونیستی‌ و مائوییستی‌ نیست. نظام‌هایی‌ که‌ از فرط‌ بی‌توجهی‌ به‌ “فردیت” انسانها به‌ توتالیتاریسم‌ رسیده‌اند. در این‌ برداشت‌ از عدالت، فرد معنای‌ خود را از دست‌ می‌دهد. و هر فرد باید در “همه” حل‌ شود. عدالت‌ به‌ مفهوم‌ تساوی‌ به‌ هیچ‌ وجه‌ با ذات‌ انسان‌ نمی‌خواند. به‌ همین‌ سبب‌ است‌ که‌ بر هم‌ کنش‌ راوی‌ قصه‌ با جامعه، سنخیتی‌ با برداشت‌ دکتر معالج‌ او از اجتماع‌ و روابط‌ اجتماعی‌ ندارد. دکتر خطاب‌ به‌ راوی‌ می‌گوید: “انسان‌ ارزشی‌ ندارد مگر با عشق‌ به‌ دیگران. انسان‌ بدون‌ عشق‌ وجود ندارد. من‌ باید به‌ شما کمک‌ کنم، پس‌ می‌خواهم‌ کمک‌تان‌ کنم. من‌ زاییده‌ی‌ یک‌ زن‌ پیر هستم، آخرین‌ فرزندش‌ بودم. یک‌ روز مجبور شدم‌ انتخاب‌ کنم. یعنی‌ یا نجات‌ این‌ زن‌ پیر یا نجات‌ مردی‌ که‌ نمی‌شناختمش. من‌ مرد را نجات‌ دادم. بدون‌ هیچ‌ تردیدی، چون‌ نمی‌شناختمش.” دیگر خواهی‌ اجباری‌ در جامعه‌ای‌ که‌ راوی‌ در آن‌ زندگی‌ می‌کند، هویت‌ فردی‌ انسان‌ را مخدوش‌ می‌کند و در واقع‌ آدم‌ها را به‌ اشیایی‌ تبدیل‌ می‌کند که‌ منحصرا از یکدیگر استفاده‌ می‌کنند تا زنده‌ بمانند. از منظری‌ دیگر می‌توان‌ جامعه‌ استعاری‌ “میرا” را در ابعادی‌ گسترده‌تر به‌ کل‌ جهان‌ امروز تسری‌ داد. جایی‌ که‌ به‌ قول‌ راوی‌ حتا مورخان‌ نیز قادر نیستند علت‌ بیماری‌ را توضیح‌ دهند زیرا همه‌ی‌ مورخان‌ اصلاح‌ شده‌اند و هیچ‌ چیز را به‌ یاد ندارد. اگر رژیم‌های‌ کمونیستی‌ یا مائوییستی‌ در جهان‌ امروز به‌ نابودی‌ کشیده‌ شدند در مقابل‌ اندیشه‌های‌ دیگر حاکم‌ بر دنیای‌ کنونی‌ نیز انسان‌ را با خطر مخدوش‌ ساختن‌ هویت‌ فردی‌ اش‌ مواجه‌ ساخته‌ است. اتاق‌ شیشه‌ای‌ رمان‌ “میرا” در واقع‌ فضای‌ وحشتناکی‌ است‌ که‌ انسان‌ امروز در آن‌ گرفتار شده‌ و خلوت‌ و آرامش‌اش‌ توسط‌ دیگران‌ و به‌ نام‌ دیگر خواهی‌ و عدالت‌ مورد تعرض‌ قرار می‌گیرد.

۱۰/۱۸/۱۳۸۸

الف 458

صبحانه
ژاک پِرِوِر (1977-1900) شاعر بنام فرانسوی

مرد قهوه را
توی فنجان ریخت
او شیر را
توی فنجان قهوه ریخت
شکر را به قهوه و شیر
اضافه کرد
آن را با قاشق
هم زد
قهوه را نوشید
و فنجان را گذاشت
بدون اینکه با من حرفی بزند
مرد سیگاری روشن کرد
حلقه‌هایی از دود
بیرون داد
او خاکستر را
توی جاسیگاری تکاند
بدون اینکه با من حرفی بزند
بدون اینکه به من نگاهی بیندازد
او بلند شد
کلاهش را
به سر گذاشت
بارانی‌اش را
به تن کرد
چون باران می‌آمد
او بیرون رفت
توی باران
بدون هیچ حرفی
بدون هیچ نگاهی به من
و من
من سرم را
میان دست‌هایم گرفتم
و گریه کردم

طعم تلخ خرما
سحر حدیقه
پنجره نشسته بود کنار خیابان و در ایستاده بود کنار پله ها که او وارد شد. با آمدنش گرمای تابستان به درون هجوم آورد و یکراست به سراغ گلهای گوشه اتاق رفت، همین که بر رویشان دست کشید سر خم کردند و گریستند. همیشه خودش را در آئینه بالای جاکفشی نگاه می‌کرد، هم وقتی که می آمد و هم وقتی که می‌رفت. همانجا روسری اش را در می آورد، موهایش را به عقب می‌راند و عرق‌ها را همانجا کنار در رها می‌کند. مثل همیشه مبل‌ها و صندلی‌ها کنار هم نشسته بودند و منتظر تا بیاید و وجودش را روی یکیشان فرود آورد اما آنقدر خسته بود که رختخواب را به همه آنها ترجیح دهد و برود. در اتاق را که می‌گشاید مادرش گوشه میز آرایشی‌اش نشسته و با آن رژ صورتی‌اش به او لبخند می‌زند، اما همیشه لبخندش بی پاسخ می‌ماند، چه آن موقع که خودش بود و چه حالا که تصویرش جای او نشسته. با همان دود و گرمایی که آمده می‌خوابد و خواب می‌بیند که مادرش در یک دست لیوان شربت و در دست دیگرش نامه های بازگشت خورده از در اتاق خوابش وارد می‌شود. هجوم غم‌هاست که بر سرش فرو می‌ریزند او را دفن می‌کنند زنده زنده، خفه می‌شود آرام آرام و از خواب می‌پرد و مادرش را می‌بیند که با رژ لب صورتی‌اش به او لبخند می‌زند و باز هم لبخندش بی پاسخ میماند. آه میکشد و چشمان قهوه‌ای‌اش را می‌بندد و دوباره می‌گشایدشان و خیره به سقفی که خیره به اوست می‌ماند، به وفاداری سقف غبطه می‌خورد، همیشه آنجاست و خیره به او. هیچگاه چشمانش را از او نمی‌گیرد حتی وقتی نیست جای خالی‌اش را می‌نگرد. یکبار که نبود سقف از دوریش اشک ریخته بود، همان شب باران سختی آمده بود. فردایش مجبور شده بود جای اشک سقف را سیمان سفید بگیرد. زیر تختخواب پر بود از نامه های باز گشتی، باز می‌کند و می‌خواند، اشک پشت چشمانش منتظر میماند تا خوانده شود و بر عرصه جاری. چشمانش را می‌بندد و چترش را به خاطر می‌آورد که سالها می‌شود گوشه اتاق فلج افتاده است درست از زمانی که دیگر مجبور بود تنهایی زیر آن بایستد. روزمره گی همخانه‌اش شده بود. صبح ساعت رومیزی اش فریادزنان بیدارش میکرد، کتری و چای و نان و پنیر و گاهی مربا سر میز منتظر میماندند تا از حمام بازگردد و روزش را شروع کند، کفشها و لباسها آماده خدمتگزاری از صبح او را با خود به این طرف و آن طرف می‌بردند و دست آخر خسته و خاک آلوده گوشه کمد می‌آرمیدند. گاهی تلفن اشتباهی از او یاد می‌کرد. دفتر خاطراتش را بر میدارد تا در آن چیزی بنگارد اما نوشتن را رها می‌کند و مدادش دوباره در همان صفحه پانزده مرداد جا میماند، همان روزی که مادرش مرد و او حتی برای تشییع جنازه‌اش هم نیامد. روزهای اول خانه پر بود از عمه و عمو و دایی و خاله و خرما و گل و شمع. اما بعد از چهل روز تنها بوی عود بود که مانده بود و تمامی نداشت. بوی عود را دوست نداشت، بوی عود بوی تن مرده را به یادش می آورد، بوی تن مادرش را که گوشه حمام افتاده بود تکه‌تکه و غرق در خون خشک شده. در روزنامه ها نوشته بودند: «زنی نویسنده خودش را کشت.» از آن روز به بعد کمتر حرف زد، انگار تا آن موقع زنی خودش را نکشته بوده یا انقدر مرگش نزدیک نبوده. مرگ مادرش را گردن خودش انداخته بودند و نه مامورانی که به زور وارد خانه‌شان شده بودند. می‌گفتند از بیماری روانی رنج میبرده و دست آخر هم خودش را با چاقو تکه‌تکه کرده چون از بوی خون شاد می‌شده!! از همان روز بود که دیگر او به خانه شان نیامده بود و از روز چهلم نه عمو نه عمه نه دایی و نه خاله و خرما را هم ندید. طعم خرما طعم خاک مرده بود از آن روز، همان موقع که به تن مادرش لباسی سفید پوشاندند و به گودال گذاشتندش و او غش کرد و در دهانش خرما گذاشته بودند. همان موقع که دستان مادرش هنوز زنده بودند و هیچکس نمیفهمید. از جایش بلند میشود، به آشپزخانه میرود و به مورچه‌ها آذوقه میرساند. قلم و کاغذهایش همه جا هستند، روی میز، زیر صندلی ها و آویزان به دیوارها ولیکن جای حرف نبود. تلوزیون همیشه همان صحنه تشییع جنازه را نشان میداد و صدای مردی که میگفت: زنی نویسنده خودش را کشت. رادیو هم خبر مرگ مادرش را جار میزد و دوباره و دوباره صدای شیون از جای جای خانه بلند میشد. چندین بار قصد کرده بود خانه را بفروشد اما نمیشد، هر وقت میخواست بفروشدش و مشتری می‌آمد خانه نبود، خانه فرار کرده بود. پنکه را روشن میکند تا از داغی جهنمی بکاهد. پرده اتاق با آن دامن پر گلش شروع میکند به رقصیدن، موهایش هم همینطور. بوی گل همه جا را پر میکند. میرود و به مبل گوشه پذیرایی تکیه میدهد. مدتها میشود که روی آن ننشسته است. سیگاری روشن میکند. پکی میزند و با دودش میرود، میرود تا ته همه داستانهای کودکی‌اش: سیندرلا، زیبای خفته، بی خانمان، بینوایان، .... ته همه داستانها شیرین بود غیر داستان خودش که تلخ بود، تلخ تلخ چون طعم تلخ خرما. گوشه اتاقش سگ ولگرد آرمیده بود و روی دیوار سه قطره خون پاشیده. دود و دود و دود، خانه را دود بر می دارد، «نان را از هر طرف که بخوانی نان است» و دود را و درد را و بمب را... او که چیزی نگفته بود هیچ، حتی وقتی که ناخونهایش را میکشیدند، مادرش گفته بود بارها و بارها: «چقدر دستهایت با آن ناخونهای کشیده زیباست»، دستهای کشیده، ناخونهای کشیده. ناخونهایی را که او نبیندشان را باید کشید. تحمل کرده بود لحظه لحظه درد را باور کرده بود، دیگر آن بیست و یک گرم روی بدنش سنگینی میکرد اما نمی دانست که دیگر مادرش را نمیتوانند تحمل کند. مادرش را بمب تکه تکه کرده بودند و در وان حمام خانه شان انداخته بودند و گفته بودند:"خودکشی کرده" ، گفته بودند از بیماری روانی عذاب میکشیده و خودش را با چاقو تکه تکه کرده. از همان روز بود که دیگر نه خواند و نه نوشت...


هفته‌های کتاب 13

اسرار گنج دره جنی
ابراهیم گلستان (تقوی شیرازی)
کارگردان، داستان‌نویس، مترجم، روزنامه‌نگار و عکاس
تولد: ۲۲ مهر ۱۳۰۱، شیراز
آثار داستانی: آذر، ماه آخر پاییز (۱۹۴۸)، اسرار گنج دره جنی (۱۹۷۴)، مد و مه (۱۹۷۵)، خروس (۱۹۹۵)، از روزگار رفته حکایت (۱۳۴۸)
فیلم‌های داستانی: خشت و آینه (1344)، اسرار گنج دره جنی (1353)

برخي از نويسنده‌ها ذاتاً و فطرتاً فرم‌ گرا هستند و اين هيچ ربطي به خواننده و جو حاكم ادبياتي و موج سبك‌هاي مختلف ندارد. ويليام فاكنر مي‌گويد آنهايي كه مي نويسند احتياجي به تئوري داستان نويسي ندارند و آنهايي كه مي خواهند بنويسند، تئوري‌ها را مي‌خوانند. ابراهيم گلستان هم از آن نويسنده‌هاست. فرم گرايي در زبان نوشتاري اش وجود دارد و اين پيوند آن قدر محكم و ريشه دار است كه خواننده احساس خستگي نمي كند. در كتاب «اسرار گنج دره جني» هم همينطور است. آنچه كه توجه خواننده را از همان ابتدا جلب مي كند، زبان خاص گلستان است.
در هر دوره اي كه ادبيات، گرايش هاي حزبي پيدا مي كند و به انتشار افكار سياسي كمك مي رساند، ارزش هاي هنري و نوشتاري داستان ها زير انديشه هاي القا شده از بين مي رود. ولي در مورد ابراهيم گلستان اينطور نيست. علي رغم جنبه هاي نمادين موضوع داستان، وسواسي كه گلستان در انتخاب كلمات و فرم داستانش دارد تفكر برانگيز است و همين امتياز است كه امكان چاپ مجدد اثرش را فراهم مي كند و امروز و با اين دغدغه هاي جديد فرم گرايي آثارش هنوز خواندني است.
داستان، نثر آهنگين دارد و خواننده را به ياد متون كهن مي‌اندازد. فرم داستان تلفيقي است از فيلمنامه و داستان. حالت هاي افراد، تصويرهاي تكه تكه و مونتاژ شده كنار هم، جا به جايي به سرعت مكان ها و وسواس ظريفي كه گلستان در جزييات تصويرهايش به كار مي برد،پرده سينما را جلوي چشم خواننده مي آورد. حتي دغدغه هاي كارگرداني اش هم در به تصوير كشيدن حالت هاي چهره و حركات كاملاً مشخص است. كمتر ديالوگي است كه در آن،حالت گوينده مشخص شده باشد.
سيدنويد علي اكبر

۱۰/۱۲/۱۳۸۸

الف 457

معنی سوختن
مصطفی کارگر 30/9/1388

شب قدر همه‌ی اهل ولا عاشوراست
اوج احیای گلستان بلا عاشوراست

آسمان بر عطش آینه ها می بارد
آسمان در عطش آینه ها عاشوراست

سفره ی روضه پر از شیون و اندوه و غم است
سوره ی خستگی اهل صفا عاشوراست

اختیارم بدهم گر ملک الموت به مرگ
گویمش فاش که مطلوب دعا عاشوراست

در فردوس ببندید به ما، باکی نیست
خیمه ی عاشقی و جنت ما عاشوراست

ما عزادار عزای پسر فاطمه ایم
چشمه ی جاری احساس خدا عاشوراست

ما به دامان ولی دست توسل زده ایم
او که هر روز جگر سوخته با عاشوراست

همقدم با غم محبوب خدا می سوزیم
جلوه ی عاشقی شاه و گدا عاشوراست

به کمر بسته در ایام محرم شالی
که هم آوای دلی غمزده تا عاشوراست

در حسینیه علم های عزا می گویند
معنی سوختن و کرببلا عاشوراست

و رفت ...
سمیه کشوری

گفت: مي خواهد برود
گفتم: کجا؟
گفت: نمي‌داند
گفتم: اين که نمي‌شه تو دقيقاً بايد بدوني کجا مي‌خواي بري و گرنه نمي توني بري
گفت: بايد فکر کنم
گفتم: پس بايد چمدونت را بذاري زمين و فکر کني، بعد بري
گفت: نه، با چمدانم بهتر مي تونم فکر کنم، بايد تصميم بگيرم کجا بروم
گفتم: تو چمدون به اين بزرگي چي داري؟
گفت: پر از کتاب، همه‌ي کتاب‌هايي که دوست دارم بخوانم‌اش اما نمي‌شود، مي‌خواهم بروم يک جاي ديگر، مي‌خواهم تمام روز را کتاب‌هايي که هميشه دوست دارم بخوانمشان را بخوانم.بدون اين‌که به چيز ديگري فکر کنم.
گفتم: مگه اين‌جا...
گفت: نه، اين‌جا نه، اين‌جا هميشه اسير کارهايي مي‌شوم که براي خودم نمي کنم کارهايي که براي ديگران و به خاطر آن‌ها مي‌کنم. اگر اين‌جا بمانم و براي خودم باشم احساس مي‌کنم خودخواهم. بايد به جايي بروم که که هيج تعلقي به هيچ احدي نداشته باشم لااقل براي مدتي
و برخاست
گفتم: کجا؟
گفت: نمي دانم
گفتم: اين‌که نميشه تو بايد بدوني کجا مي‌خواي بري، باز که رسيديم سر خونه‌ي اول
گفت: نه، سر خانه‌ي اول نيست. اول نمي‌دانستم که نمي‌دانم اما الآن مي‌دانم که نمي‌دانم و من دقيقاً دوست دارم که ندانم
گفتم: اگر دقيقاً نمي‌دوني که کجا، لااقل ميتوني حدس بزني کجا مي‌ري؟
گفت: يک جاي دور از اين‌جا، شايد هم نزديک
گفتم: پس فقط بگو چه بلايي سر شخصيت کتابت اومد، اون شخصيتي که ديوونه‌اش بودي؟
گفت: نتوانست دلش را به دريا بزند خودش را به دريا زد.

هفته‌های کتاب 12

کیمیاگر
پائولو کوئلیو
تولد: ۲۴ اوت ۱۹۴۷، ریو دو ژانیرو، برزیل
از میان آثار:
خاطرات یک مغ (۱۹۸۷)، کیمیاگر (۱۹۸۸)، بریدا (۱۹۹۰)، مکتوب (۱۹۹۴)، مکتوب ۲ (۱۹۹۷)، کوه پنجم (۱۹۹۶)، شیطان و دوشیزه پریم (۲۰۰۰)، زهیر، کنار رود پیدرا نشستم و گریستم (۱۹۹۴)، نامه‌های عاشقانه یک پیامبر (۱۹۹۷)

پائولو کوئليو و ادبيات شبه عرفانی
بابک بمی
پائولو کوئليو نويسنده سرشناس برزيلی و نگارنده چند اثر معروف به نام‌های "کيمياگر"، "بريدا" و "زهير" با وجود محبوبيت و شهرت بالای جهانی، از طرف منتقدان ادبی کمتر ستایش شده و حتی می‌توان گفت تا حدی نادیده گرفته شده است.
سایت‌های خبری می‌گویند که کوئليو در دوازده سال گذشته، در کنار جان گريشام (John Grisham) ، دان براون (Dan Brown) و جی کی رولينگ (Rowlling .K .J) نويسنده کتابهای هری پاتر، از نظر فروش يکی از موفق ترين نويسندگان جهان بوده است. کتابهای او به شصت زبان دنيا ترجمه شده و در ۱۶۰ کشور جهان هشتاد ميليون نسخه از آنها به فروش رسيده است. رمان‌های کوئليو را در ژانر ادبيات عرفانی (esoteric inspiration) دسته بندی می‌کنند.
کوئليو دهها جايزه ادبی دريافت کرده است. او با بیل کلينتون رئيس جمهور سابق آمريکا و پاپ ژان پل دوم رهبر سابق کاتوليک‌های جهان ديدار کرده است.
در چند کتاب معروف کوئلیو درونمایه "مسافرت" در بلوغ فکری یا رشد معرفتی افراد نقش بسیار مهمی دارد.
کوئليو در بیشتر آثار خود از فرم و ساختار بيوگرافی‌نويسی، و حدیث نفس او گاه با خودستايی کم مانندی (زهير) همراه می‌شود. او سرزمين‌هايی که خود ديده را توصيف می‌کند و از عوالمی که از سر گذرانده لاف می‌زند.
کوئليو در آثارش نمادها و عناصر عرفانی مسيحيت و ماقبل مسيحيت، اسلام و بودائی را عاريه می‌گيرد و بی هیچ قاعده‌ای به هم می‌آمیزد. یکی از مضامین مورد علاقه او تعارض عشق به ديگری در برابر با عشق به خويش است. بسیاری از تعابیر عرفانی یا شبه عرفانی در کارهای او نمودی برجسته دارد: جستجوی هدف زندگی و يافتن خويشتن خويش، با توصيه‌هایی کلی و ساده نگرانه: ”بی باک باش و آرزوهايت را عملی کن!“ سبک نگارش کوئلیو بی نهایت ساده، موقعیت‌های او تخت و یک بعدی و قهرمانان‌اش سطحی هستند.
بسياری از خوانندگان کوئلیو، در شخصيت قهرمانان او و جستجوی آنها برای محتوای زندگی، همراه با نصايح ساده و عامه پسند، خود را باز می‌يابند. احتمالا به خاطر همین ويژگی نوشته‌های اوست که برخی از منتقدان، آثار او را به کنايه "ادبيات خودشناسی عارفانه" نام داده‌اند.

برنامه‌ی هفته‌های آینده کتاب‌خوانی
هفته سیزدهم:
اسرار گنج دره جني / ابراهيم گلستان
هفته چهاردهم:
میرا / کریستوفر فرانک
هفته پانزدهم:
روی ماه خداوند را ببوس / مصطفی مستور
هفته شانزدهم:
موسیو ابراهیم و گل‌های قرآن / اریک مانوئل اشمیت
هفته هفدهم:
ها کردن / سامان هوشمندزاده
هفته نوزدهم:
سلاخ‌خانه‌ی شماره 5 / کورت وونه‌گات