۲/۰۱/۱۳۸۵

الف 268

کاغذها
شعری از فاطمه خواجه‌زاده
نرم نرم
خاكستر خاطره‌هايم
نرگس‌ها را آب داده‌ام
دراز مي كشم
و مورچگان را نظاره‌گر
صبح نزديك نيست
بوي روشنايي آسمان نپيچيده

جذام گرفته دست‌هايم
كه تو دور مي‌شوي از صفحه
واگير!؟
واگير چشم‌هاي توست
واكسينه هم شده باشي
اين قلم ناي ندارد
شبيه خرگوش
كه عقاب را دوست ندارد
من دارم

مي‌دانم بيمارم
و زياد كنار پنجره مانده‌ام
پتوي پشمي پخته را بكش
و بگذار نبينم كسي سرفه‌هايم را گريه مي‌كند
و فكر نكن حتي خواب هم نبين
كه زني تو را هر شب مي‌پيچد لاي كاغذ
و فرو مي‌كند در حلقوم دفتر
كمي بگذرد تمام شيون‌ها مي‌خوابد
تومور محله را گرفته
و به اندازه فاصله تا قبرستان
من ترسيده‌ام
كه تنگي قبر با دست‌هاي جذام گرفته
چطور مي‌شود كه يك آدم
مهر مرگ بزند به من
پدر سوخته اشكم در آمد
تمام شد
خاك‌ها را ريختيد
من كاغذها را قورت داده بودم
كسي نفهميد
هيچ كس
نفهميد

سایه
طرحی از مهسا حاتمی‌کیا
لامپ نگاهت را خاموش مي‌كنم
خوابم مي‌آيد
تاريكي را دوست دارم
بدون سايه‌اي از تو

خیلی نزدیک
شعری از مهسا حاتمی‌کیا
در ازدحام لحظه‌ها
با خشم به تومي‌انديشم
اي مهربان
بيدارشان كنيد
عقربه‌ها خوابيده‌اند
در اين دايره خاكستري
تنها هاله آبي رنگ
مي‌زدايد ابهام
يا كه
اينگونه مي‌انديشم
و تو اينجايي
خيلي نزديك

آفتاب
شعری از مرضیه قربانی
در بي تابي احساس تو
در نگاه‌هاي معصومانه‌ات
در وجود عاشقانه‌ات
و با حرارت چشمانت
امواج خروشان دريا را به آفتاب هديه خواهم داد
تا آفتاب مرا با همان زلاليت به تو بسپارد
و با همان تلالو شبانه


دو متن از سمیرا غفوری
شب‌های مهتابی
كنار پنجره نشسته بودم و به آسمان بي‌انتها چشم دوخته بودم. شبي مهتابي‌ست. آسمان چادر حرير سيب عشق را بوسه كرده، صاف و بدون يك لكه ابر.
امشب ماه خندان است، تك تك ستارگان پاي كوبان به جشن ماه مي‌آمدند و در يك چشم بر هم زدن آسمان پر از ستاره‌هاي چشمك‌زن شد، گويي آن جا شهري از آن ستاره‌هاست.
چشمان من به دنبال ستاره گم شده خودم بود. ستاره‌اي دنباله‌دار را نشانه گرفتم، احساس كردم آسمان از هميشه به من نزديك‌تر است، دست‌هايم را بلند كردم، شايد بتوانم آن را بچينم، اما هر چه تقلا كردم نتوانستم.
تصميم گرفتم سوار بر قايق خيال شوم و به سوي آن ستاره پارو زنم، هنگامي كه مي‌خواستم ستاره‌اي را در مشت بگيرم، ناگهان شهابي از دل آسمان بيرون جهيد، دستم را عقب زد و ستاره را با خود به كهكشان آرزوها برد و من با تمام وجود فرياد زدم:
آهاي ستاره، حالا كه نگاهم نمي‌كني، دست‌هايم را به تماشاي ماه مي‌برم و آسمان را به هيچكس نمي‌فروشم.
دلتنگی‌هایم
مي‌خواهم از خاطرات شيرين دوران كودكي‌ام بنويسم. دلم گرفته است، شايد دل‌تنگ روزهاي كودكي‌ام، روزهايي كه با يك عروسك همسفر مي‌شدم و كينه و دل‌تنگي معنا نداشت.
روزهايي كه از شاخه‌ي انگورها براي دلم تاب مي‌بستم و صداي خنده‌ام دل آسمان را مي‌شكافت. روزهايي كه هر روز به ميهماني اقاقيها دعوت مي‌شدم و با آنها تا كهكشان خوشبختي پرواز مي‌كردم. روزهايي كه سپيدي ياس را به بازي مي‌گرفتم و با شكوفه‌هاي سيب قهر مي‌كردم. روزهايي كه سفرهاي دل‌تنگي نبود، جاده‌هاي غبار گرفته از بدي نبود و اصلا كينه‌اي نبود كه غم باشد، روزهايي كه گذشت.
اما باز هم احساس لطيف بودن آن روزها در خاطرم موج مي‌زند و باز هم دلم مي‌خواهد همانند آن روزها كسي لبخند ياس‌ها را سد نكند و به پيچك‌ها به خاطر شيطنت‌شان دشنام نگويد.
دلم مي‌خواهد آبشار زلال شعرهاي كودكانه‌ام بار ديگر در خانه‌مان طنين زندگي افكند. دلم مي‌خواهد در زير سايه خدا بايستم و باز هم با حرفهاي كودكانه‌ام و در ميان هق هق گريه با خدا آشتي كنم! دلم مي‌خواهد:..... كاش باز هم مي‌توانستم «باز باران با ترانه» را ترجمه كنم و باز گيلاس‌هاي رسيده‌اش باشم.

روز هفتاد و نه سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
ظهر الف ها را با شوق خواندم. مثل هميشه يادداشت هاي 3:21 نيمه شب كه ببينم چه خبر است در ذهن هاي تنهايي، گزارش‌ها و بعد داستان‌‌‌ها و شعرها حتي مطلب هاي خودم را هم دوباره می‌خوانم. گاهي خيلي از آن خوشم می‌آيد «خوشبختي يعني پايان، هر وقت احساس می‌كنم خوشبختم غمگين مي‌شوم. » و همين طور واژه‌ها را مي‌نوشم كه از هواي اينجا دور شوم. حتي بعضي‌ها را كه خوشم بيايد چند بار مي‌خوانم. حال مي‌دانم جواد چه می‌كشيد. با غلط هاي املايي الف، وقتي در هر بار خواندن بايد آن‌ها را تصحيح كني ولي خوب همين كاغذهاي تنها هم خوب توي تنهايي تو جا باز می‌كنند.
چند كار ديگر هم كردم داستان يكي از دختر‌‌‌‌ها را نقد كردم خدا كند نوشته خودش باشد. شعرهاي سعيد را هم دوباره خواندم با يادداشت‌هاي كوتاه، و شعر آخرش را نقد كردم. از آن نقدهايي كه كمتر در انجمن است. باز كردن متن به روي خواننده نصف آن چيزها را هم سعيد در شعرش نديده است. ولي خوب‌سعيد ارزشش‌را دارد.
نامه‌اي براي اسمال هم نوشتم گفتم كه به او فكر می‌كنم و فكر مي‌كنم كه می‌خواهند تغيير كند و او راضي شده كه تغيير كند و اين چندان مهم نيست. تصويري كه دارد جايي بايد به دردش نخورده، شايد براي اين دركش می‌كنم كه منتظرم اين بلا سر خودم هم بيايد.ديگر اين كه «جامعه» علي عبدالرضايي را خواندم آخرش هم نوشتم مثل پخش مستقيم يك تمرين فوتبال است. صحنه هاي قشنگ زياد دارد ولي توي پخش بهتر است مونتاژ شود.
ديروز سعيد كارامل هم آورد. نمی‌دانم چه كارش كنم. عكس هم بود كه چندتايي را دادم شجيرات اما نمي‌شود روي او سرمايه گذاري كرد ديگر چون آن قدر آدم است كه فكر نكنم بشود روي ذهنش خط انداخت. نامه هرمز كامپيوتر هم بود. زحمت كشيده بودند و مي‌رود روي پرونده كه شايد هيچ وقت به درد نخورد.
ديگر كه اينجا تمام ذهن‌ها معطوف مرخصي‌ست. هيچي معلوم نيست. طاهري تاكيد دارد كه نمي‌شود. و تقسيم 18 است. ولي بچه‌ها اين قدر شايعه ساخته‌اند انگار می‌خواهند از چيزهاي كوچك چيزي بسازند و پنجشنبه مرخصي بروند. اين فضا مرا هم پخش كرده ولي خوب چاره اي نيست حداكثر خودم را دور كرده‌ام. اگر نرويم مرخصي جمعه قول يك مرخصي براي تخت جمشيد را از ستوده گرفته‌ام با لاري ها برويم عكس بگيريم . اميدوارم قول الكي داده باشد و قبلش برويم. راستي جيم هم زياد شده و بچه ها با امضاي تقلبي و از زير سيم خاردار و هر طوري است عصرها مي‌روند شهر، عصرها ديگر كامل راحتيم و اين طور بود كه فرصت كردم از انجمن بنويسم. كارهايم كمی‌منظم‌تر شده ختم قرآن هم طبق برنامه است و عقب نيافتاده‌ام. فقط گوشم هنوز دارد زنگ می‌زند. اينجا ديگر خبري نيست به جز آرزوي سلامتي براي شما و خانواده معظم همراه با هفت تا علامت تعجب الكي 4:37 عصر

۱/۲۷/۱۳۸۵

الف 267

صدف
داستانی از حمید توکلی
قدري كه گذشت فهميدم خواب ديده‌ام. چشم‌هايم را دوباره بستم. قرار بود صبح اول وقت بروم خلافي ماشينم را بگيرم.
برنامه‌ي روزانه‌ام را مرور كردم. فردا دوشنبه بود و تعطيل رسمي، از تعطيلات بين هفته متنفر بودم، مخصوصاً اين كه دنبال كار هم مي‌گشتم.
هنوز بيدار نشده بود، گفتم « مگه نمي خواي بري سر كار، ساعت هفتِ»
فكر كنم اصلاً چيزي از حرفهايم را نفهميد، جز اين كه بيدارش كرده بودم.
صبحانه را برايم آماده كرد. رفت مسواك بزند همانطور كه مسواك مي‌زد گفت« برادرم از كرمان اُ‌مده ديشب زنگ زد كه بروم پيشش» دهانش را شست و آمد كنارم نشست « يادم رفت بهت بگم مي‌گفت يه كار واجب داره»يك لقمه خورد و ادامه داد «از اداره مي‌رم خونشون شب ميام»
«چيزي نگفت چي كار داره»
«نه فقط مي‌گفت پشت تلفن نمي‌تونم درست توضيح بدم بايد حضوري بهت بگم»
«باشه برو»
شب ساعت 8 بود كه، ماشين را پارك كردم و رفتم سراغ آسانسور. كليد را انداختم. مثل اين كه تازه رسيده بود، ساكت روي صندلي كنار ميز آشپز‌خانه نشسته بود. سلام كردم، يك جعبه كفش روي‌ ميز توجهم را جلب كرد.
گفتم«چه خبر»
گفت«بيا»
رفتم ديدم چند تا مجسمه‌ي مفرغي كوچك داخل جعبه است. از جيب مانتواش يك مشت سكه‌ي قديمي بيرون آورد و روي ميز ريخت «هد‌يه‌ي داداشمه اينا رو از اطراف كرمان از زير خاك با يكي از دوستاش بيرون آورده، همينطوري به ما داده گفت اگه بفروشيمش پول خوبي گيرمون مياد.به نظرت قيمتشون چقدره؟»
«داداشت دلش به حال من سوخته؟ شام چي داريم»
«الان درست مي‌كنم » رفت سراغ يخچال گفت « حالا به نظرت همينجوري چن مي‌خرن؟» خسته بودم گفتم «نمي‌دونم شايد اصلاً خريداري نداشته باشه من كسي رو نمي‌شناسم كه واسه اينا پول بده»
«داداشم چنتا ظرف سفالي فروخته، مثل اين كه پول خوبي گيرش اَ‌مده »
« چرا اينا رو خودش نمي‌فروشه كه بعد پولش رو بده به تو»
«خوب خواسته ....» دنباله‌ي حرفش را بريد زير لب گفتم« خواسته خجالت نكشم»
رفتم به اتاق خواب، نگاهي به خودم انداختم، چشمهايم قرمز شده بود. نگاهم به صدف فسيل شده‌اي افتاد كه 3 سال قبل هديه داده بودمش. هميشه روي ميز كنار آينه نشسته بود. صدفِ ظريفِ مار‌پيچي به اندازه‌ي يك بند انگشت ، بلندش كردم و انداختم داخل جيبم. شايد براي پس فردا برا‌يم شانس بياورد.
با لباس دراز كشيدم. براي يك لحظه خوابم برد. انگار خواب ديدم. صدايي آمد «رضا پاشو ... رضا پاشو».

تا شعر
شعری از فرزانه نادرپور
مي خواهم شعر بگويم
تكراري هم باشد،باشد
تبريك بگويم به خود
جشن بگيرم
خودم تنها.
تلویزیون اخم كند
غيرتم سكوت
دوستتر باشم با خود
كمي بخندم
شعر بگويم
سعي كنم عاشقانه باشد
گل بخرم
قلمم سر بخورد
بيفتد در چاله
دانش آموزي"عدالت" را اشتباه نوشت
بزرگتر كه شد، آشغال شد
شعرم را فيلم كنم
جايزه ببرم از كن
كف بزنند
نگاه كنم
بعد بگويم"اينو تقديم مي كنم به..."
هي بنويسم
تا كه بعد خط بزنم
اينجا و اينجايش را سانسور كنم
اعتراف كنم؟
اسم اين چرنديات ، شعر است
ميز باشد
صندلي هم
زمين حسادت بكند.
شعر بدزدم
" و من كه از احتمال يك علاقه پنهان خوابم نمي برد"
بحران هويت را بشورم
پهن كنم در آفتاب
بخار شود
ابر شود
باران ببارد
من عاشق شوم.


رنگ‌ها
شعری از زهره رهنورد
از افق بي‌كران عشق
بوي دوستي را مي‌شنوم
و از طوفان اندوهي كه به جانم چنگ زده
بوي وحشت
از آدينه‌ي زندگي
نور اميد مي‌تابد
و از طومار واژه‌ها
رنگ تازه‌اي مي‌گيرم
گويي رنگ آسمان
رنگ آسمان، رنگ دوستي
رنگ مهر مادري
يا همان لاجوردي

صبح
متنی از ابراهیم اسدی
صبح شده بود.چشمای صبح به چشم‌های من و تو طعنه می‌زد. خیلی طول کشید تا فقط بتونیم همرنگ صبح بشیم. تو این مدت خیلی به صبح سخت گذشت از دست من و تو دلش گرفته بود. می‌خواست بره اما منو تو نمی‌ذاشتیم چون می‌خواستیم بهش برسیم!!. خیلی غصه خورد بغض تو گلوش گیر کرده بود اما هیچی نمی‌گفت. وقتی من و تو توی خواب غفلت بودیم صبح پیر شد!! جاشو داد به پسرش!! آسمون تموم وقت داشت از من و تو و صبح فیلم می گرفت. ظهر خیلی سعی کرد چشمای من و تو رو کامل باز کنه اما.....!! من و تو غافل شدیم و ظهرم فراری شد!!. نوبت رسید به پدر صبح که میگن بعد هر شبی صبحی است!! بغض گلوی صبح به شب هم رسیده بود. اما این بار دیگه بارونی بود شب می‌دونست فردا دستای منو تو با راکد بودن صبح رو به نابودی می‌کشونن. برای صبح خودش ناله می‌کرد. من و تو توی این مدت خواب بودیم!!!! صبح داشت بیدار می‌شد خیلی به بیداری منو تو امید داشت. ولی انگار بازم نگاهش طعنه آمیز بود چون؛ من و تو خواب بودیم!!!!!!!!! تا کی؟ تا کی هر روز بیاد و بره و من و تو هم بیاییم‌و بریم و هیچ شب و روزیو تازه نکنیم؟تا کی باید سیاه پوشید؟تا کی باید غم از دست دادن خونواده‌ی صبح براخودمون کابوس کنیم؟ در حالی که می‌تونیم بیدار باشیم! تا کی باید باشیمو نباشیم؟ تا وقتی که نباشیمو هیچ شیم؟ تا کی باید چشمها رو زیبایی دونست؟ تا کی باید دستمون رو به دست دیگمون یادگاری بدیم تا پیش هم بموننو کنار هم با آشنایی غریبه باشن؟ تا کی باید راه رفتن را ننگ بدونیم؟ شبها که به خواب غفلت می‌رم روح بیدارم به بدنم میگه: اگه نمی‌خوای باشی چرا تحملت کنم؟ چرا باید فقط زیبا بود؟ چرا نباید راه رفت؟ چرا چشمای منو تو اینقد غریبن؟ چرا هیچ کس قدر یادگاریهاشو نمی دونه؟ چرا فقط باید دید؟چرا فقط می‌شه خوند چرا کسی چیزی نمی‌نویسه؟ چرا باید خودمو بخاطر نبودنم ملامت کنم؟ در حالی که هستم ولی هیچم؟ چرا باید همیشه به دیگران هدیه داد؟ نمی‌شه یه بار خود تو به خودت هدیه بدی؟ به قداست صبح قسم طلبت پاک نیست به بارون چشمات قسم نبودن آرزوته اگه نه الان اسمی ازت بود گر چه الان همه‌ی اسمای خوب خیلی زود محو می‌شن‌و همه‌ی اسم‌های زیبا می‌مونن ولی اگه آرزوت بودن بود بودنی می‌شدی‌و من می‌شناختمت چون من پاک کن نیستم. دوست دارم نه خود تو صبح تو رو.
یادمون باشه:
تا ما صبح نشیم همیشه شبیم
تا ما نباشیم بودنی نیست.
تا بودنی نیست هر روزمون شبه
تاشب هست همه خوابن!!!!!!!!!
پس همیشه صبح باشیم تا هیچ وقت شبمون نیاد اگر هم شب عمرمون اومد بتونه صبح باشه.


روز هفتاد و هشت سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
روز بسيج بود. شايد تو هم مثل دخترهاي اينجا رفته باشي توي گله‌هاي كلاغ‌ها. راستي نمي‌دانم چقدر می‌دانستند آنجا بايد چه كار كنند. موقعيتشان را درك می‌كنم ولي می‌خواهم جوري بتوانم كاري بكنم. اما اينجا اين فكرها يعني باد هوا.
رژه هم رفتيم. و آن چيزي بود كه به خاطر آن از صبح در سرما لرزيده بوديم. ولي آنجا اولين گروه بوديم و تنها كساني كه می‌خواستند يك كار نظامی‌را انجام دهند و گرنه بقيه براي يك روز جيم زدن از سر كلاس يا كار آمده بودند البته بيشترشان. حتماً بايد بين آن همه آدم، آدم هايي باشند كه به كاري كه می‌كنند معتقد باشند و فكر كنند به دهان آمريكا يا هر كس ديگري مشت مي‌زنند. در حالي كه نمی‌دانند تمام اينها تظاهرات است جمع تظاهر. اما بين سربازها آن چند انگشت شمار هم نبود.
از رژه خوشم آمد. واقعي‌تر يا جدي‌تر از هميشه بود اين بار نفر دوم صف بودم. و با چشم هايم خيره خيره شدم به آدم‌هايي كه در جايگاه ايستاده بودند. اسلحه چسبيده به سينه و پاها به هيچ انديشه ديگري بي هيچ چيزي كه از انديشه‌ات بگذرد می‌خورد به زمين. نمی‌خواستم اين موقعيت حسي را از دست بدهم می‌دانستم تكرار نمی‌شود. جلو اين آدم‌ها در آدم‌هاي كنار دستت گم شدن. رژه تمام شد. پايان آن كلاغ بود و توي ميني‌بوس كه می‌آمديم ترانه هاي شاد و دست دست دست.
انگار جشن پايان دوره بود. انگار 2:00 ظهر

۱/۱۷/۱۳۸۵

الف 266

پست کن
غزلی از صادق رحمانی
من شبم تاريک، خورشــيدی برايم پست کن
چشم هايم شب شد اميدی برايم پست کن

می روی باغ از گل سـوسن سراغم را بگير
هر چه ازآن لال پرسيدی برايم پست کن

باد می آيد تمام ســايه ها را می‌برد
گيســوان روشن بيدی برايم پست کن

چند گنجشــک از درخت دفتر شعرت بچين
شـــــادی صبحی که خنديدی برايم پست کن

لطفاّ از بقالی فردا کمی رؤیــا بخر
نيمه شب، وقتي كه خوابيدي برايم پست كن

چند بادام از دو بيتي هاي فايز، اي عزيز!
من دلم تنـگ است، فهميدي! برايم پست كن

قهوه اي نه ، آبي روشن به قول دخترم
از همان هايي كه مـي چيدي برايم پست كن
كفش
كوزه

بشنو از ني" چون حكايت مي كند"
اين نشاني:
كوي نوميــدي
برايم پست كن


سین هفتم
شعری از بتول نادرپور
جلو جلو
گاز مي‌زنم، سيب سفره هفت سين‌مان را
اما اين بار بدون تو
سيبي كه« سهراب» گفت خيلي وقت است گاز زده‌ام
با پوست
ولي اين بار با تو
گازها را مي‌شمارم
تو تا حالا چند گاز زده‌اي؟
برنده دارد اين مسابقه؟!
قرارمان كه يادت هست
گفتم از دلت بگو
گفتي صاف مثل كف دست‌هايم
گفتم: همين؟!
گفتي ولي بدون خط خطي‌هايش
اين حرف براي تمام عمر مي‌شود مدرك
كه چقدر دوستم داري!
به اين فكر مي‌كنم
سفره شش سين‌مان
پارسال
با سلام تو كامل شد
و حالا
هفتمين سين سفره بي حضورت
مي‌شود:
«سارا»
بارانم مي‌آيد
و من ابرها را قورت مي‌دهم!
1/1/85


هوای غزلخوانی
غزلی از طاهره ابراهیمی
هواي قلب من امشب هوايي سرد و باراني
ز عصيان نگاه تو شده سرمست و عرفاني
به كامم مي‌شود آن دم كه پشت تاب چشمانت
بخوانم سر عشقت را در آن درياي طوفاني
گنه آن نيست چون گويم كه مالامال از عشقم
دلي از آن نديدم من جز اندوه و پريشاني
برايت قصه‌ها گويم ز فرياد و سكوت شمع
چو دارم من حكايت‌هايي از شب‌هاي روحاني
به اميد نگاه تو زمين و آسمان گريان
دلم بهر كه خوش دارم، صفاي اشك پنهاني
ميان هق هق تلخم سراب خاطرات تو
فقط عكست برايم مانده، اي حس غزل‌خواني
كوير ديده‌ي شيدا بود محتاج لبخندي
بيا اي انتهاي غم بيا اي راز باراني
شیدا

ترانه‌هایی خانم شادرام
1
پر اين پرنده‌ي عاشق و شكستي رفتي
نگاه بي تابش ما ز روي خودت بستي و رفتي
ولي باز دوخته نگاهش به خط سبز انتظار
تا يه روزي تو بيايي و بگي بي‌هدف نرفتي
2
هنوز از چشم پر نور تو مستم
بيا كه بي‌قرار يك جا نشستم
دلم طاقت نداره بي‌تو بودن
بيا كه بي‌صدا در هم شكستم
3
بازم امشب نگرونه اين لبم
واسه گفتن يه حرفي از دلم
نمي‌دونم اي خدا چيكار كنم
تا بياد يه بار ديگه صداش كنم

آخرین نامه
متنی از عطیه متین
گاهي نوشتن سخت مي‌شود و براي تو نوشتن سخت‌تر.
تمام واژه‌ها در ذهنم در حال دوران هستند اما نمي‌دانم چرا نمي‌توانم حتي يك كلمه فقط يك كلمه را روي كاغذ بياورم، هزاران حرف ناگفته دارم اما هيچ‌كدام را نمي‌توانم به زبان بياورم. قلمم با من همراهي نمي‌كند و من نيز در انجماد ساكت حروف گمشده‌ام. گاهي آنقدر حرف دارم كه نمي‌دانم بايد كدام را بگويم. اما گاهي همه واژه‌ها را گم مي‌كنم كه نمي‌دانم آنها را در كدامين صندوقچه گذاشته‌ام، آنوقت است كه به قناري‌ها حسوديم مي‌شود كه از من شاعرترند. طوفان اندوه به جانم چنگ زده و آسمان سينه‌ام مه آلود مي‌باشد. من همچنان تنهايم و اين تنهايي تلخ را هيچكس درك نمي‌كند. به سوي پنجره مي‌روم و به آسمان خيره شده و ماه هم مرا مي‌نگرد و منتظر شنيدن كلامي از سوي من است. شعر فروغ بيادم مي‌آيد آرام با خود زمزمه مي‌كنم:
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايه‌اي ز امروزها، ديروزها
و باز سكوت مي‌كنم، سكوتي سنگين‌تر از فرياد. به سوي دفترچه خاطراتم مي‌روم و آن را ورق مي‌زنم. تمام خاطرات در ذهنم در حال تداعي هستند. سرم را بلند مي‌كنم، ديوان حافظ در كنج طاقچه انتظار مرا مي‌كشد اما حوصله هيچ چيز را ندارم. حسي دروني مرا نهيب مي‌زند باز كنار پنجره مي‌روم، دست‌هايم را بلند مي‌كنم تا ستاره‌اي از شاخه‌هاي آسمان بچينم اما ستاره‌ها از من فرار مي‌كنند. ديگر عطر ياس‌هاي درون باغچه به اتاقم پا نمي‌نهند و آفتاب با پنجه‌هايش پرده‌هاي اتاق را كنار نمي‌زند. تك ضربه‌هاي ساعت ديواري، با اضطراب بر وحشت من مي‌خندند و خود را به ديوار سينه‌‌ي ساعت مي‌كوبند و من نيز در امتداد زمان دست و پا مي‌زنم.


روز هفتاد و هفت سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا! «كير كگور» نامی‌كه كشف كردم. شايد روزي اين روز را جشن بگيرم. روزي كه آدمی‌را شناختم كه انگار از جاده كناري من رفته بود با گام‌هاي فكري بيشتري. تو اين خلاصه زندگي‌اش انگار من داشتم بزرگ مي‌شدم و زجر می‌كشيدم . عاشق مي‌شدم و می‌خواستم چشم‌ها را خيره كنـم و گام به گام به مرگ نزديكتر می‌شدم.
چقدر «رژين» شبيه تو بود. تمام آن چيزي كه سورن در او جست در تو مي‌خواهم اما آن هراسي كه جزيي از زندگي‌ست دارد تنم را می‌كاود كه اين زندگي چيزي شود شبيه آن . انگار «رژين» را ديده‌ام و جسته ام و منتظرم آن جمله آخر را بگويد و بميرم. «صادق» گفته بود بخوانش و من چقدر دير كرده بودم. چقدر دنبال كسي مي‌گشتم كه دنبال خودش می‌گردد و يك تكيه‌گاه كوچك يافته باشد. كسي كه اين دغدغه‌ها را به شكل زيستن در آورده باشد. و من حال تشنه كلام هاي بيشترم. « اصالت وجود» «مفهوم ترس» «سوبژكتيويته» و چيزهايي كه فكرهايم را به جاهايي ببرد. می‌خواهم بروم خانه و آن كتابي را كه از كيركگارد گرفته‌ام بخوانم. انگار چشمه‌اي كشف كرده‌ام كه چندي از آن بنوشم كه بشود بخشي از وجود و تن من. حالا بايد تو را به شكل « ‌ژين» ببينم با تمام عذابش و راه من كه جايي از كنار كيركگور رد می‌شود و بايد ياد بگيرم آدم‌تر باشم. 8:14 شب
روز هفتاد و هشت
سلام دايانا! گرم نوشتن هستم. دلگرم و مشتاق. اما مثل هميشه روي اين نقطه ايستاده‌ام كه از چه بگويم. خودم را براي ستوده پهن كردم. چشم‌هايم كار خودش را كرد. می‌دانستم می‌خواهد مرا دعوت كند اما هميشه جوري دورش می‌زدم. اول گفت: پيدا نيستي؟ لبخند زدم. نماز خواندم بعد كتابي را كه می‌خواندم نگاه كرد. گفتم به درد شما نمی‌خورد. و همين طوري رفتيم توي اتاقش. يكي از بچه ها به نام علامت هم بود. هماني كه خوب مي‌خواند. هماني كه آدم خوبي‌ست اينجا. اما زندگي‌نامه هميشگي را گفتم. گراش، شيراز، سه راه پيرنيا، دانشگاه، 82 هنر، گرافيك، كتابداري پزشكي، عمران لار، پنج ترم، معافي و حالا اينجا هستم. گفتم كه جور ديگر فكر مي‌كنم اما نگفتم چه طور انگار نمي‌شد همين اول كار به نقطه مشترك ذهنيت شليك كرد. جايي كه ستوده رفته در نقش جديدش.
شايد بگويند دير است ديگر كه بگويم كه بوده‌ام. حال وقتي جارو می‌كنم يا وقتي پا مرغي می‌روم ستوده در اعماق خودش و حتي در لايه‌هاي رويي ذهنش كلي علامت سئوال و ملامت حضور خواهد داشت.او را تشنه‌تر می‌كنم ولي ديگر نمی‌شود با چشم‌‌ها حرف زد. حالا آن روز نه چشم‌ها جوري از دستم در رفته با آدم هايي كه خودم را برايشان باز كرده‌ام ديگر نمي‌شود با چشم حرف زد انگار، حال ديگر می‌خواهم بروم به يك جاي ديگر، آدم هاي ديگري براي مفلوب كردن باز زجري كه می‌كشانم با خود و آدم‌ها را باردار سئوال می‌كنم. 1:46 ظهر

الف 265

گزارش یازدهمین مجمع عمومی انجمن شاعران و نویسندگان گراش
جمعه 26/12/1384 یازدهمین مجمع عمومی انجمن شاعران و نویسندگان گراش در محل خانه فرهنگ برگزار شد.
جلسه ساعت 10:20 دقیقه آغاز شد. طبق روال ابتدای دبیران دوره پیشین، به تشریح فعالیت‌های انجام شده پرداختند. که مهمترین بحث انجام شده درباره وظایف و مسئولیت‌های دبیر روابط عمومی بود. دبیر بانوان انجمن، خانم بخشی، توضیحاتی درباره روند کار انجمن به خصوص برای اعضای جدید ارائه کردند. خانم خندان، گزارش مالی انجمن را ارائه دادند و از یک کمک صد هزار تومانی برای انجمن خبر دادند. خواجه‌پور مهمترین تحول بخش انتشارات را خرید پرینتر دانست که با این کار بخش مهمی از فعالیت‌های مربوط به چاپ الف متمرکز شده است. آقای کارگر نیز به جمع‌بندی فعالیت‌های دوره نهم انجمن پرداختند.
با حضور آقای صلاحی، انتخابات انجمن با حضور 22 نفر از اعضا برگزار شد که طی آن :
محمدخواجه‌پور 21 رای دبیر انتشارات
مصطفی کارگر 20 رای سردبیر
حبیبه بخشی 20 رای دبیر بانوان
سعید توکلی 13 رای روابط عمومی
زهره رهنورد 10 رای دبیر مالی
به عنوان اعضای گروه دبیران انجمن انتخاب شدند. همچنین خانم‌های رنجبر، ابراهیمی و زارع به ترتیب با 9، 4 و 4 رای به عنوان اعضای جانشین گروه دبیران انتخاب شدند.
در این جلسه حق عضویت بیشتر اعضا انجمن جمع‌آوری شد و همچنین الف ویژه نوروز در اختیار اعضا قرار گرفت.
پس از جلسه‌ عمومی اعضای گروه دبیران در جلسه کوتاهی سمت اعضای گروه را مشخص نمودند.

زنده‌تر از زندگی

ترانه‌ای از ابراهیم اسدی

ای هم‌شب بی حد من
به اوج واژه سر بزن
نزار ستاره کم بیاد
دوباره در هجوم باد
نزار صدام یخ بزنه
دل ترانه بشکنه
نزار که بی حرفی تو
تیغ بکشه به ماه نو
اینجا ته بی‌هودگی
بی دردی و آسودگی
تنها همین اشکای شور
دستای تو، تو که نبود
با من خودی مثل تنم
با تو که هستم روشنم
با تو که هستم رنگیم
ظرفی به این قشنگیم
با تو که هستم سرخوشم
بغض صدامو می‌کُشم
وقتی که نیستی بی سرم
دل ضربه‌های آخرم
وقتی که نیستی خالیم
مترسک پوشالی‌ام
با تو که هستم نازکم
از جنس آهن سبکم
با تو پر از تازگیم
زنده‌تر از زندگیم

ضرورت فرهنگی خواندن یک کتاب
معرفی کتاب زبان لارستانی نوشته دکتر احمد اقتداری
از محمد خواجه‌پور

زبان لارستانی مجموعه مقالات و سخنان پراکنده دکتر احمد اقتداری است که به کوشش صادق رحمانی گردآوری شده است و نشر همسایه آن را در سال 1384 منتشر نموده است.
دکتر اقتداری استاد پیشین دانشگاه تهران است که اکنون به سن پیری رسیده است. تلاش‌های او در دهه‌های گذشته نقش اصلی را در هویت بخشی به لارستان و شهرهای آن در فرهنگ و حتی جغرافیای ایران زمین داشت. و حال شاید وقت آن است که با گرامی‌داشت نام و کارهای او هم سپاسی از سال‌های خدمت بی‌چشمداشت دکتر اقتداری داشته باشیم و هم نویدی برای کسانی باشد که می‌خواهند گام در این راه سخت بگذارند.
در کتاب زبان لارستانی مقالاتی خواندنی به ویژه در حوزه لهجه‌شناسی وجود دارد که می‌تواند دست‌مایه پژوهش‌های آینده در این بخش و دانش زبان‌شناسی و ادبیات باشد. بخشی از مطالب کتاب نیز تلاشی است برای مصون نگه داشتن واژه‌ها و امثال از دست تطاول زمان. این امثال حال پس از سال‌ها خواندنی‌تر می‌نماید.
برای آن‌ها که به دنبال لذت از خواندن هستند مقالات «دو بیت شعر به لهجه اوزی» و «ترانه اسمش نادنم» را پیش‌نهاد می‌کنم. البته «متن یک نامه لاری» نیز بسیار خواندنی است.
اما برای اهل تحقیق مقاله «واژه‌ای به جای جزر و مد» و به ویژه «نکته‌های دستوری در لهجه لارستانی» می‌تواند نمونه‌ای از روش علمی در انجام تحقیق باشد. به خصوص مقاله نکته‌های دستوری می‌توان موضوع بسیاری تحقیقات و پایان‌نامه‌های دانشگاهی باشد.
هر چند در این کتاب اشاره زیادی به لهجه یا زبان گراشی نشده است. ولی در برخی قسمت‌های بررسی تطبیقی و ارجاعاتی نسبت به «گراشی» نیز وجود دارد. مطالعه این کتاب توسط علاقه‌مندان به فرهنگ و زبان جنوب می‌تواند انگیزش موثری باشد برای دنبال کردن راه‌های نیمه‌تمامی که دکتر اقتداری راه‌گشای آن است.

روز هفتاد و شش سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
« پاك كن‌ها» آخرش تمام شد. آخرش آن طوري كه می‌خواستم نبود. همه چيز را انگار تمام كرده بود. وقتي می‌خواندي همان طور كه حوصله‌ام را سر مي‌برد اين عبور متوالي از كوچه‌هاي شبيه هم و آدم‌هاي گنگ. مي‌خواستم باز هم پا به پاي والاس بروي تا به . يك جايي برسي. اتفاقات همان قدر كه عجيب و غير منتظره بود منطقي به نظر می‌رسيد. تمام آدم‌ها مثل كوه‌هاي سرگردان به هم می‌رسيدندو داستان هر چه به پيش مي‌رفت همين طور پخش و پلاتر مي‌شد.و مي‌گفتي همين طور پا در هوا همه چيز ول مي‌شود و تو مي‌ماني و گمان ها و حدس ها و يك گلوله همان طور كه كار را تمام می‌كند. انگار تمام گمان ها و اهميت‌ آن‌ها را پاك می‌كند.
خودم را براي گيجي بيش از اين آماده كرده‌ام. شايد به خاطر همين بود كه داستان به نظرم خيلي عادي و قابل درك آمد. راحت آخرش نويسنده و افكارش برايش روشن بود. می‌خواست بگويد كدام واقعيت. هر نشانه كوچكي ما را به راه هايي مي‌برد كه شايد به جاهايي كه می‌خواهيم برسيم يا يك دور اضافه به اين تكرارها اضافه كند. گفتم حوصله آدم را سرمي‌برد ولي آدم را زجر نمي‌داد. شايد جالبي اش در همين بود كسالت زندگي می‌ريخت توي سطل ذهنت. 4:24
روز هفتاد و هفت
سلام دايانا!صبح رفتم حمام. وقت ديگري گير نمی‌آيد. شكفته شده بودم و تازه. انگار عيد شده بود. سردي آب تنم را مقابل بادهاي سردي كه مي‌وزيد واكسينه كرد و می‌خواستم آواز بخوانم. لباس هاي نويم را دوباره پوشيدم. آن قدر روي آن لباس ها چرك نشسته بود كه سنگين شده بودند و توي لباس بي‌اتيكتي كه هنوز آب نرفته بود تا آستين هايش حوصله ام را سر ببرد. راحت بودم. می‌خواستم هشت خانه بكشم و لي‌لي كنم. می‌خواستم كسي باشد تا با او بخنديم. از آن خنده‌هايي كه هيچ كس دليل آن را نمی‌داند. يك نفر يك سكه 5 توماني قورت داد تا فرداش بوق آزاد می‌زد. جان من لبخند كوچكي بزن اگر يكي از بچه هاي نه بود شادي‌ام به توان هشت مي‌شد. ولي حالا كه اينجا كنار لباس‌هايم نشسته‌ام حالا كه مي‌خواهم آفتاب تندتر بتابد می‌خواهم كه باد بيايد تا اين خيسي كسالت بار زودتر تمام شود چقدر ذهنم در جستجوي چيزي هست. آن حس خوشايند صبح را ديگر دوست ندارم می‌خواهم آن لباس‌هاي مكرر دوباره برود روزنه‌هاي تنم را بپوشاند. همين جا بنشينم تا فريادي مرا از جا بلند كند. می‌خواهم هيچ خواهشي نداشتم. هيچ نيرويي يك تهي مطلق. دو صفحه از كير كگارد را خوانده‌ام . اين ها ربطي به او ندارد بيشتر به خاطر اين پشه‌هاست كه ولم نمی‌كنند و بادي كه نمی‌آيد نه اين كه مثل بادهاي قديمی‌خبري از تو بياورد. مي‌خواهم اين لباس‌ها زودتر خشك بشود و بروم. كجا؟ چه فرقي مي‌كند آخر. 1:36 ظهر

۱/۱۲/۱۳۸۵

الف 264- پاره سوم

نیش
شعری از سعید توکلی
نمونه‌ی جديدی ام
برای آزمايش های اين انگشت
مرا نوازش کنيد
نوازش کنيد
کمی تندتر
تنم می خارد.
دلم را به دست شما
غذايش را بدهيد
صبح ها هم گاهی خودش را خراب می کند
اگر که عصبانی بشويد
به من زنگ خواهيد زد، می دانم
همين است که تنم مي خارد.
از پوست بدتر
موهای زائد بدن بود
که به ياد می آورد
چه زشت ام
من سياه تر از آنم که بودم
تلخ تر از آن که زنبور باشی
يا نيشی که در تن مانده ای و
حرفهای تکراری ات مرا می خنداند
بگو برای برای کدام وعده
پوست من را
برای امشب
کدام کابوس.
انگار شناسنامه ام را خورده باشم
تاول زده باشد استخوانم
اين که می گوييد طبيعی است
نفس نفس
راه راه رفتن
يا نيشی که آزارت خارشی است قبل از خواب
نگو همين بوده ای و بس.

شعری از سعید توکلی
بيا به تو قول بدهم
که آبستن نمی شوم
هر چه خروار خروار
صدا از تنم بگذرد
خروار خروار چشم
همين يک بار می گويم
اين سرما که بگذرد
ليوان چای به سينه بگيرم
هيچ کس را به ياد نياورم
جز تيغ
خوب بخوابم با گلويی از خِس
دستم را لای پايم بگذرد
اين بهتر است
حس خوب نبودن
نيستن وقتی ساعتی بيايد و
بو، خاطره ايی نداشته باشد.
کفش هايم را در آورده ام برای امشب.
کابوس‌هایی که تو به من دادی
شعری از جهانبخش لورگی
این همه کابوس
از رواندازی باشد شاید که تو به من داده ای
با طرح قورباغه و گلهای نیلوفر
که هر شب در خوابهای من عروسی میکنند
با هم
با تار و تمبکی که آن سرش ناپیدا
و این سرش، استخوانهای سرم را می ترکاند تا صبح

بی بهانه خالی‌ام
شعری از یوسف سرخوش
نه بهانه لازم نيست
هيچ چيز ديگری هم
تو که نباشی دلم ميگيرد
می توانم خوب بنويسم
مثل تمام نوشته های گذشته
اما انتظار هميشه سخت بوده است.

کاش که اتفاق می‌افتد
شعری از فاطمه‌خواجه‌زاده
دقيقه به دقيقه
وقت‌هاي شسته رفته

سر مي‌خورد آسمان روي پله
پشت ميز كه سل گرفته
لحظه‌ها را استفراغ خون
چكه‌اي از جوهر
معجوني با اشك
چوبين قفسه سينه‌ام
و

چيزهايي از خاطره
كم رنگ
سي گاري از كنارم
دود و خماري روزهاي گذشته‌ام
چراغ قرمزي كه بي ناي
چشم‌هايم براي كوچه
چرخش صدا تا رو برگرداندن تو
چه گفتم كه ندانستم
چند رج نگاه را بافتم به شنيدنت
بگو شبيه نرمي پاهاي قصه‌گو
كه خواب را نوازش مي‌كند
آب و خوب!
پلك‌هاي روي ميز
چشم‌هاي كوچه
بگو چند زيبا را ديده‌اي
از درخت تر
از محبت له شده لاي انگشتان دو پري
تر
از دروغ زير باران
تر
از لبخند خدا
ترتر تر
پوشيده لمس مي‌كني!
تاريكي مي‌خندد
و لباس سفيد مرگ مي‌اندازد روي سرم انگار
زمان با پتكي
بگو برود من مي‌ترسم
هميشه پشت ميز
روي پله
توي كوچه
روي پاها

من هميشه ترسيده‌ام اتفاق بيافتد
كاش و آرزوهاي كوچكم
بعد يكي بخندد بگويد بگير
يك سبد سيب
احساس گناه بگويد سلام
بخندم
نزديك شوم يخ بزند روياهايم
از اين ترسيده‌ام
هميشه
افتاده نگاه تو كسي جز من
عاشقش شود
ترسيده‌ام
هميشه
دو لب كه زندگي مرا
بنويسد

آینه
شعری از مهسا حاتمی‌کیا
امتداد خط نگاه
من خیره بر آب.
انعکاس نگاهت
بر آینه قلب
می‌توان ما شد
نشکست
...و بی‌رنگی من
شعری از بدریه دستار
با تمامي دستاني خالي
و بوي سيبي كه نمي‌دانم چه رنگي داشت
به فراموشي دل سپردم
نگاه‌هاي چرندگان
خواب را از احساسم ربودند
و ته مانده‌ي آرامشم را به باد بخشيدند
نمي‌دانم كجاي حنجره
حرف را زمزمه كردم
كه مرا فرياد زدند آي سكوت
و اما من و سكوت
بيگانگاني‌كه سيم پيچ‌هاي قرمز و آبي آن مانند هم‌اند
زديم به هم پيوند
و آفريديم جرقه‌هايي از سال‌هايي كه گذشت
شبيه فردا هم بود
اما نمي‌دانستم كه آسمان من هميشه آبي بود
مي‌داني من رنگ آسمان را دوست دارم
و آن گاه كه پرنده‌ايي در آبي آسمان من
به نشانه‌ي بودن و خواستنن
پرهايش را زيباتر از آزادي به اوج مي‌كشاند
با تمام هستي خالي من
باز هم رنگ‌ها را به تو مي‌بخشم
و تو را به تمامي رنگ‌هاي من و تو
و تو را به هستي خالي بي رنگي من

ناقوس
شعری از بتول نادرپور
و تمام مي‌شود
روي ريل زمان
من.
و پاره پاره، عكس‌هاي عكاسي عمر
اعتراف مي‌كنم
كه روزي ناقوس حالا بيا،
براي من هم به صدا خواهد آمد
بين تصويرهاي مسخره
خودم را گم كرده‌ام
يك نشاني
لطفا!

جرجیس
شعری از نرگس اسدی
سرد است.
هوا سرد است.
و انسان آفریده شد و باران هم بارید.
چشمهایت گستاخی را از که آموخت؟
- فریادهای ممتد-
که بعد از آن همه تنها به دنیا می آیند؟
هوا گرم بود.آنجا دو،یک بود.باران هم می بارید.
دورنگی /نیرنگ!رنگ؟مار.
هوا سرد است.
به نام خداوند مهربان مهربان.
هوا نیست.کویر نیست.خاکستر آب نتوانست دیوارها را بپوشاند.
خاطرات ثبت شد.
- خط ممتد-
راستی کاغذ پریشانی را جا نمی گیرد.
دیگر همین!
"تمام".
واژه‌ها
شعری از محمدعلی شامحمدی
انگار دنیا را تمام کرده‌اند
و یکی روی نعش خودش چیز می‌نویسد.
کتابی که آخرش الکی نوشته
ادامه دارد
نه چیزی برای کشف کردن
و نه کسی
همین‌طور معمولی
مثلِ «همین واژه‌ها»

دروغ
شعری از طیبه رنجبر
نگاهي در كوچه‌هاي سنگين دروغ
تو را مي‌جويد
بيا و
كلوخ جاده‌‌هاي
هموار نگاهت را به ما بسپار
- اشكم
نه
خنده‌هاي كودكانه‌اي را براي
تسكين خطوط لوح دلم
مي‌خواهد
-غم هجران
تا به كي قشنگ باشد
بازاري ندارد
نگاهي كه از غم اشك مي‌سوزد
اين را هم مي‌دانم كه
پراكنده شده‌ام در
مرداب، مرداب دروغ
آوار تنهایی
شعری از نرگس زارع
يك نفر پشت ديوار سكوت
بر پرواز شر بسته‌اند
به ناكجا آباد مي‌انديشند
ابري از ترديد قلبش پوشانده
نيمه شب هراس بي كسي خوابش ربوده
آنگاه
دست نياز را با قطره يكي
برد تا بر دوست
نردبان آسمان را در نورديد
نور بر چشمان مهتاب تابيد
پر تنهايي را از پشت بست
و سپيده‌‌ دم عقاب خورشيد
او را برد
به سرزمين اميدها و ياسهاي سفيد
تنهایی
شعری از سهیلا جمالی
وقتي كه
من تنهاي تنهام
دركوچه باغ خاطره ها
قصه ي خواب قاصدك ها را
براي درختان سيب
سرودم
صداي آشناي عاشقي را
با همان ترانه هاي مهرباني
شنيدم
كه داد ميزد
اي عاشقان تنها نمانيد
كه تنهايي
همانند خزاني در بهار است
سفری بايد کرد
شعری از سهیلا جمالی
باز غمخانه ي دلم باراني است
گويي هواي پرواز
به سر دارد باز
باز ميخواهد بگويد
ساروانها را بايد ندا داد
كاروانها را آماده كرد
چمدانها را بست
و رفت
رفت به عالمي ديگر
عالمي كه در آن ايينه ها
بوي صداقت دارند
يا نه!
سايه ها طراوتي خوش دارند
و در آخر ميخواهد بگويد
سفري بايد كرد
سفري به عالم رويا ها
تا شايد رها شد
از اين همه واهمه ها

الف 264- پاره دوم

نامه
غزلی از مصطفی‌کارگر
به مادرم بنويسيد: مصطفي خنديد
دم از شكايت مزمن نزد به ما خنديد!
به ما که خنده نزد او؛ برای ما از دل
از آن تهِ تهِ دل ـ بر لبش دعا ـ خنديد
به مادرم بنويسيد: اتفاقاً او
در ازدحام غزل‌هاي پربها خنديد
ملال درد نمي‌ريخت در زمان سخن
چه شاعرانه به مفهوم سايه‌ها خنديد
به مادرم بنويسيد: استكاني را
براش گريه فرستد كه بي‌صدا خنديد
هجوم مبهم يك غربت است در چشمش
كه مخفيانه شبي ساكت و رها خنديد
به مادرم بنويسيد: مثل عزراييل
خيال مشمئزي فصل مرگ را خنديد
تمام عمر به دنبال نور ـ صبح ظهور ـ
كنار كرسي احساس بي‌هوا خنديد
رسوب دغدغه‌ها را اگرچه مي‌داند
ولي به مزرعه‌ي خوفِ بي‌رجا خنديد
وجود مادرم انگيزه‌ي تبسم‌ام است
به مادرم ننويسيد كله‌پا خنديد
به مادرم بنويسيد: حال او خوب است
به مادرم بنويسيد: مصطفي خنديد
19/8/84

رباعی از مصطفی‌کارگر
من عاشقم این به کس چه ربطی دارد
این مساله با هوس چه ربطی دارد
وقتی که جواب رد فقط می‌شنوی
یک ثانیه پیش و پس چه ربطی دارد

سه طرح از مصطفی کارگر
1
من مسافرم
با چمدانی از امید
و یک دل....
خانه‌ات جاست؟
29/6/83

2
باد که به گیسوت می‌خورد
من
مجهول می‌شوم
25/1/84

3
کجا؟
یادت رفته بید مجنون کاشتیم
و عهد بستیم؟
25/1/84

هشت دوبیتی از حاج درویش پورشمسی
ز دستت قامت قلبم خمیده
چو آهویی شدم که دام دیده
به ناحق این قفس را خرد کردی
ببین مرغ غم از سینه پریده

ز دستت دل فتاده از بر کیش
دگر نه قوم دلسوزه نه‌ام خویش
امیدم بود غمخوارم تو باشی
خدا کند غمِ بیچاره درویش

زمانی گل بدم خارم نمودی
بدم شاد و گرفتارم نمودی
بدم محبوب نزد قوم و خویشان
سیه رو خوار بازارم نمودی

فرارم داده بخت بد از ایران
سوا کردم دل از شهر دلیران
به غربت غم گرفته قلب درویش
و حالا پس دهم یک عمر تاوان

فلک بختم به دار غم کشانده
به مسلخ‌گاه دل‌بندم کشانده
بسوزد شانس کم لطف و محبت
ندیده کام در بندم کشانده

دلا دیدی جوان بودم شدم خوار
شدم پابند عشق و آن غم یار
ندیدم کام دل در زندگانی
فرستادی مرا بر چوبه‌ی دار

رهی مشکل به آسانی قدم زد
و بر محراب مه‌رویان قلم زد
ز نجوای دم گرمش خدایا
چه آسان بر دل تنگم قلم زد

به نقطه نقطه‌ی حرف‌هایش
ز دل گفتار پاک و شسته‌هایش
مگر میشه فراموش نمایم
به قلبم جا گرفته گفته‌هایش

لاف
غزلی از جواد راهپیما
ما دست دل به سینه‌ی دریا نمی‌زنیم
موجیم و سبز، لاف مسیحا نمی‌زنیم
ما سرنشین باور این کوچه‌ایم و بس
افتاده‌ایم، کوس الفبا نمی‌زنیم
دریا به احترام شما قطره می‌شود
ما هم به احترام دم از ما نمی‌زنیم
جر می‌زند به خلوت اندیشه‌های‌مان
دل خنجریم ناله‌ی بی‌جا نمی‌زنیم
صدها سکوت پنجره‌ها را شکسته‌اند
ما سنگریم و سنگ به عیسا نمی‌زنیم

بی‌بهانه
غزلی از جواد راهپیما
کجاست زخم پای حجم شعر من
و مرهمی برای حجم شعر من
کجاست آن تبی که زرد می‌شکست
به پای هوی و های حجم شعر من
تو می‌شدی شفق شفق شبیه دل
به رنگ واژه‌های حجم شعر من
و پشت قاب چشم‌های خسته‌ات
نشسته گریه لای حجم شعر من
و من که بی‌بهانه درد می‌شدم
شکست پابه‌پای حجم شعر من

کام دل
غزلی از جواد راهپیما
گفتی کبوتر می‌شوی بام دلم را
پر می‌کنی محض خدا دام دلم را
گفتی که سقا می‌شوی در صحن چشم‌ات
حک می‌کنی بر سردرش نام دلم را
اینجا کسی غیر از تو با ما آشنا نیست
می‌دانی از آنجا تو پیغام دلم را
آن لحظه‌ی دیدارت از یادم نرفته
کاتش زدی یکباره اندام دلم را
فرش حضورت می‌کنم جانم که امشب
دادی به خال دیده‌ات کام دلم‌را
در دور افتاده
مقاله‌ای از محمدامین نوبهار
آسمان گراش با آسمان هر جاي ديگر جهان متمايز است: بي ابر، بي مه، با خوشه‌هاي پر تلالو و صورت‌هاي فلكي كه گويي فاصله‌هاي كيهاني را مي‌پيمايند تا قدري به ما نزديك‌تر شوند. زمين گراش هم مانند آسمان است با تپه‌هاي خاكي كه سايه روشن خود را گسترانده‌اند. در پاي درختان نخل سرافراز اين شهر سفره‌هاي نقره‌ فام
نمك پهن است. در ميان اين بيابان‌ها درختچه‌هاي تك و توك و بوته‌هاي طلايي، مسي و زيتوني خار كه شبها در پرتو نور ستارگان مي‌درخشند و روزها در نور خورشيد. در اين بيابان زمين نيز تصويري آسماني را به خود گرفته، اما به همت مردم خاكي و پر تلاش اين ديار از دل زمين كه به ندرت از سخاوت آسمان بهره‌مند مي‌گردد، خرما و مركبات گراش بيرون مي‌آيد. اين منطقه به علت بارندگي كم و رطوبت اندك، يكي از خشك‌ترين مناطق ايران و استان فارس به شمار مي آيد.آب در اين منطقه حكم كيميا را دارد، اما با همه اين خشكي‌ها و بي آبي در زمستان و بهار كوه‌ها و دشت‌ها پوشيده از گياهان وحشي مي‌باشد. البته در اين بيابان‌ها بذر گياهان سال‌ها به استراحت و خواب مي‌پردازد و زماني سر بر مي‌آورند كه بارندگي به حد كافي باشد، اين سرسبزي پديدار مي‌شود.در اين بيابان‌ها براي آبياري محصولات از چاه و آب انبار استفاده مي‌شود.تعداد آب انبارها در اين جا بسيار زياد است.مردم گراش به زبان فارسي و گويش لارستاني و لهجه‌ي خاص خود سخن مي‌گويند.لهجه‌ي مخصوص گراش به دو قسمت مي‌شود:1- بله لزي2-ناساگي. فرق اين دو لهجه در اين است كه مردم بله لزي در بعضي فعل‌ها(د) را جاي(ذ) تلفظ مي‌كنند.دائم را به جاي ذائم
در گراش بناهاي با شكوهي كه از دوران‌هاي ساساني و قبل از آن باقي مانده است كه گواه قدمت اين سرزمين‌اند. از آن جمله را مي‌توان« بركه كل»، « مسجد جامع»، و « بئر گال» را نام برد. شهر گراش معماري خاص خود را ندارد و از هر دوره از هر شهر سبكي را تقليد كرده است. مردم گراش با ديوارهاي بلند و حوض‌هاي بزرگ وسط حياط و باد گيرها از گرماي تابستان و خنكاي مطبوع بهاري را به درون خانه‌ها مي‌آورند از صنايع دستي شهر گراش را مي‌توان .
اين شهر در زمان‌ها و دوره‌هاي گوناگون مهد پرورش شاعران و نويسندگاني بزرگ بوده است.: حاج بابا گراشي، شيداي گراشي.
اين شهر هر چند از سخاوت آسمان بي‌بهره مانده اما مردماني سخي و مهمان نواز دارد.

دو طرح از محمدامین نوبهار
1
دستان وحشي
درخت را قطع كرد
هرگز نبود
به فكر
شاعر گفت
اين دستان نامردند
2
آلودگي برد تمرين را
از چمن به سالن
كودك را
از پارك به خانه
لبخند را
از لب
تو چرا قدر دلم رو نمي‌دوني؟
ترانه‌ای از سمیه پورغلام
تو چرا قدر دلم رو نمي‌دوني
تو چرا با دل عاشق نمي‌موني
من كه شب‌هام با تو میشه پر ستاره
تو چرا ستاره‌ها مو مي‌پروني
تو اگه حتي دوسم نداشته باشي
بي‌خبر از عاشقي‌هام نمي‌موني
من نمي‌دونم چرابايد بسوزم
پاي آتيشي كه تو دل مي‌سوزوني
من اگه دوست دارم دست خودم نيست
آخه تو بگو كه از عشق چي مي‌دوني؟
من مي‌خوام كنار تو باشم هميشه
ولي تو ديوونه‌تو از خود مي‌روني
كي ميشه من و تو باشيم ياور هم
كي ميشه تو قصه‌ي عشقو بخوني
همه‌ي واژه زندگيم تو هستي
تو چرا قدر دلم رو نمي‌دوني؟!

باور
ترانه‌ای از سمیه پورغلام
باورم را تو ربودي
اي كه رفته‌اي ز پيشم
باورم تو بودي اما
باورم نيست بي تو هيچم
بودنت را باورم بود و
نبودنت باورم نيست
كاش نمي‌رفتي و مي‌بودي
باورم را باورم بودي.
تو كه رفتي
ترانه‌ای از سمیه پورغلام
تو كه رفتي شيشه‌ي نازك آسمون شكست
حتي گلدون تو باغچه به عزاي تو نشست
تو كه رفتي بهار از تو قلبامون پر زد و رفت
پاييز از راه اومد و قلبمون در زد و رفت
تو كه رفتي مرغ عشق تو قفس ديگه نخوند
بعد رفتنت اونم پر زد و تو قفس نموند
ناامید
ترانه‌ای از زهرا زارع
اي خدا هيچي ديگه چاره نداره
گردش زمين ديگه فايده نداره
وقتي كه روزنه‌اي نيست
تا از اون نوري بتابه
همه جا تارك و سرده
نور خورشيد هم ديگه فايده نداره
ديگه اميدي نمونده براي دلهاي زنده
وقتي مردن همه دل‌هاي عالم
آدم مرده ديگه سايه نداره
وقتي نااميدي ديگه چاره نداره
مرگ تدريجي بخواد سايه بياره
مي‌ريم اونجا كه فقط نور تو باشه
براي زندگي كردن پيش روم روي تو باشه
نامه‌ای به طبیعت
متنی از سکینه غلامی
اي طبيعت اگر تو نباشي پرندگان ديگر به چه اميدي سفيد چشمان خود را در چمن سرسبز تو رها كنند.چوپان ني نوازي سر دهد و گوسفندان شادمانه در سراي وجود سبز تو پاي كوبي كنند ديگر شقايقي نيست كه بلبلي در انتظار آمدنش باشد. ديگر چشمه‌ها به روي چشمان سبز تو جاري نمي‌شوند و ديگر تو اشك نمي‌ريزي ديگر بدون تو دل‌ها صفايي ندارد ديگر باد اندام سبز رنگت را به لرزه نمي‌افكند بدون تو هيچ وقت هواي دل آسمان ابري نمي‌شود و به چه اميدي اشك‌ها را روانه تو كند تا تو دوباره جان گيري. اگر پرندگان نباشند تا به روي شانه‌هاي درختانت لانه كنند و آواز و نداي سرسبزي در دهند اي طبيعت تو خاموشي و اگر باد نباشد هيچ چيز در درون تو دگرگون نمي‌شود و خورشيد طلايي رنگي در قلب آسمان بدرخشد و تو را نور باران و زيبايي را تقديم تو كند و اگر ما نباشيم ديگر درختان هيچ يادگاري را از ما به جاي ندارند و هم اكنون اگر زمستان فرا رسد بهار در قلبت مي‌خشكد و تو چهره‌ي سبز رنگت را پشت نقاب برف كه مانند نور سفيدي است به روي صورت سبزرنگت پنهان مي‌كني. و اگر پاييز فرا رسد چهره زيباي تو رنگ طلا به خود مي‌گيرد در پاييز انگشتان سبزت كه با هراشاره‌ باد به رقص در مي‌آمدند رنگ طلا به خود گرفته‌اند . اما حيف حال وقتي كه باد مي‌وزد ديگر انگشتان تو آواز نمي‌خوانند ديگر در جشن باد شركت نمي‌كنند بلكه خود را اسير چنگال وحشيانه باد مي‌بينند كه باد با خفت آنها را اسير خود كرده و در جايي دوردست در جايي كه هيچ كس صداي قلب شكسته اين برگ‌ها را نمي‌شنوند به خاك مي‌سپارد و حال اينك تمام فصل‌ هاي سال غروب مي‌كند و وقت طلوع زيبا‌ترين فصل سال يعني بهار است. و هم اكنون ان سوي غروب پاييز فانوس بهار مي‌درخشد.
نامه به عمو نوروز
متنی از زهره رهنورد
پيشاپيش فرا رسيدن عيد رو به شما عموي عزيزم تبريك مي‌گويم. شايد اين بهترين هديه‌اي باشد كه در سبزي و طروات بهار گرفته باشي. شايد خودت هم همين نظر رو داشته باشي. عمو جان! هيچ به اسمت دقت كرده‌اي شايدبهترين معنايي كه مي‌شود از آن يافت روزهاي نو و تازه وتوام با شادي باشد و يا سبزي و طروات. در هر حال به نظر من هم تو بهترين عمويي كه همه بچه‌ها دوستت دارند ونيز خوبان. تو آنقدر مهرباني كه همه تعريفت مي‌كنند.تو را مي‌توان در ميان سين‌هاي سفره يافت.يا در سبزي سفره و يا مي‌شود تو را تا چند روز ديگر خيلي بهتر و واقعي‌تر و زيبا از آن ديد. وقتي مي‌شود تو را با همين خط و صفحه نوشت و بيشتر به تو انديشيد. عمو جان هيچ فكر كرده‌اي بهار متعلق به توست و يا هيچ مي‌دانستي كه حتي ماهيان دلشان براي تو تنگ شده. اخر وقتي تو مي‌ايي ماهي‌ها نيز در آن تنگ بلور كه دور تا دورش را با اسم تو نوشته‌اند به رقص در مي آيند. آخر تو سرشار از مستي هستي. حتي لب‌ها نيز براي دلشان براي خنديدن گل‌ها براي باز شدنتنگ شده. و حتي پرندگاني كه پرواز در آسمان آبي را از ياد برده بودند اكنون با آمدن تو باز اوج گرفتند و بار ديگر روز و پرواز را از نو شروع كردند. نمي‌دانم وقتي تو مي‌آيي باز مي‌شود امواج خروشان رودها را ديد و با پاكي و زلال چشمه‌ها. وقتي صداي صداي خوش ني در مراتع و مزارع به گوش مي‌رسد حتما با خود خواهي انديشيد كه نوروز آمده و باز چوپان هوس ني زدن عاشقانه را كرده. چه زيبا نواي يا حسين سبز مي‌شود و چه زيبا تبريك را با تسليت عرض مي‌كنند. وقتي پارچه مشكي‌هاي آذين شد ه را دور تا دور قاب‌هاي عيد تبريك مي‌بيني هيچ مي داني كه عيد همراه با اربعين به ياد حسين لب تشنه بودن چه معنايي دارد؟ پس بياييم در اين نوروز كه توام با اربعين حسيني است فقط تبسم را بر لب داشته باشيم و آن قدر ساده بر سر سفره هفت سين بنشينيم و دعا كنيم و به ياد حسين تشنه‌لب باشيم.

خواستگاری
شعر طنز از حبیبه بخشی
آمد دختر با لباس باراني
در دستش گرفته يك سبد راني
سرعت مي‌گذرد از چند تا كوچه
چون در خانه دارد او مهماني
يك كوچه كه مانده تا رسد خانه
از پشت پسر گفت: تو باراني؟
برگشت به او گفت فضولي تو؟
او گفت: منم نمي‌شناسي هاني
دختر كه مي‌لرزد شبيه بيد
مي‌گويد اين بار با چشم گرياني
برگرد برو مزاحم نشو
هي آشغال تو اين شب باراني
پسر زير چشمي نگاهش كرد
نيستي تو منتظر مهماني؟!
دختر نگاه كرد به ته كوچه
فهميد كه پارك شده پيكاني
مادر كه پياده شد از آن پيكان
با يك بغل گل‌هاي شمعداني
دختر من من كنان پاسخ داد
شر، شرمنده نفهميدم مهماني
مادر نزديكه شد به در خانه
گفت: سلام به عروس ماماني
در حالي كه مي‌بوسيد دختر را
فرمود به او الحق كه باراني

الف 264- پاره اول

درخت‌های دوباره
داستانی از حمید توکلی

-اهه، عجب آدم مزخرفی ، اَره رو بگیر طرف خودت بکش
- دو سال که بالا و پایین ‌شدم به خدا!
- خواب‌های طلای همینه دیگه عزیزم. قبول نداری؟ خاکا رو جمع می‌کنم برو کنار
- چقدر خوب حرف می‌زد خیلی اشتباه کردم، اصلاً خام شده بودم. این جور آدم‌ها اگر فرشته هم بشنباز درست بشو نیستن، واسه خودشون درستن البته.
- فقط یک ریشه مونده اینو بزنیم دیگه تمومه، اَره رو بده به من
- هوا گرم شده، واسه درختکاری دیر نیست؟
- نه جوادجون، واسه تو گرمه داری عرق می‌ریزی. درختا تازه دارن بیدار می‌شن.
- آره، شاخه‌هاشو چیکار کردی؟
- اونا رو هفته قبل بریدم.
- تموم شد. حالا باید مثل دندون لق اونو عقب و جلو کنیم و بعدش هم یک یچ بدیم که تنه بیاد بیرون و نهال رو بزاریم جاش.

تتاتت
داستانی از مسعود غفوری

يك روز كاملاً آفتابي روي نيمكت يك پارك نسبتاً خلوت دختري نشسته و دارد كتاب مي‌خواند؛ يا فقط آن را ورق مي‌زند؛ يا حتي فقط عكس‌هايش را نگاه مي‌كند و اصلاً حواس‌اش جاي ديگري است (يعني در حقيقت منتظر است)؛ چون در غير اين‌صورت دليلي ندارد كه او دم‌به‌دقيقه، يا كمي بيشتر يا كمتر، به ساعت‌اش نگاه كند. يك گربه سفيد در حالي كه سرش را به اين‌طرف و آن‌طرف مي‌گرداند، آرام‌آرام از جلوي نيمكت رد مي‌شود. دختر متوجه‌اش نمي‌شود، و او هم همانطور با طمأنينه از ديد خارج مي‌شود.
پسري كنار نيمكت توقف مي‌كند. او دختر را كه اخيراً محو خواندن كتاب شده چند دقيقه‌اي برانداز مي‌كند و سعي مي‌كند با اين‌پا و آن‌پا كردن او را متوجه حضورش كند. سر آخر دختر سرش را بلند مي‌كند و نگاه‌اش مي‌كند. در همين فاصله، سگي خال‌خالي از سمتي كه گربه رفته بود مي‌آيد و در حالي‌ كه زمين را بو مي‌كشد از جلوي نيمكت رد مي‌شود. پسر خودش را جمع‌و‌جور مي‌كند و مي‌گويد: -خانم كوثري؟
دختر كتاب را مي‌بندد و با عجله بلند مي‌شود: - اوه! بله (او دروغ مي‌گويد). شما هم... آقاي كبيري هستين.
- بله! (او هم دروغ مي‌گويد) حال شما چطوره؟
همان گربه سفيد به سرعت از كنار دختر رد مي‌شود و باعث مي‌شود او جيغي بزند و يك متري به هوا بپرد. سگ خال‌خالي هم با همان سرعت دنبال‌اش مي‌دود. هر دو با حالتي كمي عصبي مي‌خندند. دختر كه رنگ‌اش پريده مي‌گويد: -من خوبم... خوبم... واي خدايا... حال شما چطوره؟
- ممنون! دير كه نكردم؟
- نمي‌دونم راستش. من داشتم كتاب مي‌خوندم.
بعد به ساعت‌اش نگاهي مي‌اندازد: -نه! همون ساعتي كه ديروز گفتين.
- ديشب.
- ديشب؟! اوه! آره! ديشب.
دختر كه همچنان سرش را به نشانه تاييد تكان مي‌دهد و لبخندي گوشه‌ي لب‌اش ماسيده، نگاه‌اش را از پسر مي‌گيرد و به كيف‌اش روي نيمكت خيره مي‌شود. پسر هم دست‌اش را پشت سرش قفل مي‌كند و به جلوي پاي‌اش خيره مي‌شود. گربه، و به دنبال‌اش سگ، اين‌بار با سرعتي كمتر البته، از جلوي آنها رد مي‌شوند.
- من به وبلاگتون سر زدم. عكسي كه اونجا انداخته بودين خيلي خوشگل بود... نمي‌دونم... شايد بدون مقنعه....
- اوه! آره! خوب، مي‌دونين... عكس‌هاي سياه و سفيد معمولاً آدم‌ها رو... مي‌دونين كه... (او در حقيقت دارد درباره عكس دوست‌اش حرف مي‌زند).
باز هم چند لحظه سكوت.
- ولي صداي شما هم پشت تلفن... شما تهراني نبودين؟
پسر با كمي دست‌پاچگي: -خوب چرا... ولي نه اين‌كه يه چند وقتيه توي خوابگاه با هر چي ترك و لره سروكار داريم، لهجه‌مون هم عوض شده. شايد هم اين گوشيان كه صداي آدمو قشنگ‌تر مي‌كنن (او هم البته دارد درباره صدا و لهجه هم‌اتاقي‌اش حرف مي‌زند).
- شايد هم... اوهوم....
و باز هم همان حركت تاييد با سر و نگاه به كيف، و همان دست‌هاي قفل‌شده به پشت و ضرب گرفتن با نوك پا. هر دو لحظه‌اي به ساعت‌شان نگاهي مي‌اندازند (آنها دارند به رفقاي‌شان، خانم كوثري و آقاي كبيري، فكر مي‌كنند، و در واقع دارند به آنها فحش مي‌دهند)؛ وسرشان را كه بالا مي‌آورند، نگاه‌شان با هم تلاقي مي‌كند.
سگ و گربه از دو سمت مقابل بي‌مهابا و به سرعت وارد مي‌شوند و به شدت با هم تصادف مي‌كنند و روي زمين ولو مي‌شوند. هر چهار تا مات و مبهوت به اين صحنه نگاه مي‌كنند. آخر سر پسر با نا‌اميدي مي‌پرسد: -خداي من! معلومه اينجا چه خبره؟
گربه و سگ از زمين بلند مي‌شوند و چند لحظه‌اي به دختر و پسر خيره مي‌شوند. بعد هم نگاهي به همديگر مي‌اندازند و هر كدام راه خودشان را مي‌روند؛ در حالي‌كه آن دو در سكوت كامل به هم خيره شده‌اند.
25/12/84

قصه‌های عامه‌پسند
داستانی از فرزانه نادرپور
يه ستاره،دوستاره،سه ستاره،چهار ستاره...
قرار نبود اينجور بشه.يعني از اول همه ي قرار و مداراشون رو با هم گذاشته بودند ،اما يه كم كه گذشت فهميد بايد يه چيزايي تغيير كنه و بعدها، اينجور كه خودش به آقا جون گفته بود دوستش نداشته و آقاجون هم قبول كرده بود و از چشاش خونده بود كه يه چيزايي داره تغيير مي كنه يا كه كرده بود.
حتي شب عروسيش وقتي همه باخبر شدند كه رفته توي دستشويي و آرايشش رو پاك كرده،آقاجون فقط نگاش كرد و بعد هم از مهمونا عذر خواست و گفت كه تقدير نبوده و خدا نخواسته و از اينجور حرفا.
يه چند وقت بعدش هر كي ازش مي پرسيد كه چي شد كه اينجور شد مي گفت:آقاجونم دير كرده.كي مياد؟.
همه چي از جمعه شب چند سال پيش شروع شد.اون روز دم دماي غروب آقاجون با دستايي پر از ميوه و شيريني اومد خونه. از زير اون همه ريش و سبيل راحت ميشد فهميد كه خوشحاله. نگاش كه به اون افتاد خنديد اون هم سرش رو انداخت پايين و سرخ شد؛درست مثل وقتي كه آقاجون ازش پرسيد نظرت چيه؟اما چند ماه بعد، كه حرف عسل و ماه عسل پيش اومد يه چيزي تو دلش هوري ريخت پايين.
از اون به بعد بود كه هر شب مي رفت رو پشت بوم.يه چند شب كه رفت ، زن حاجي بهش چش غوره رفت . يعني كه هوي، كجا ميري؟نكنه كه اونجا خبراييه؟ اما خودش مي گفت كه خدا اونجا به همه نزديكتره. اونقدر كه ميشه دستت رو دراز كني و... آقاجون هم نتونسته بود به چشاش نگاه كنه
_به فاطمه زهرا من كاريت ندارم. اين مردمن كه حرف در ميارن!و بعد...
چهار ستاره ، پنج ستاره، شش ستاره...
وقتي كه آقا جون خاطر خواه عزيزم شد هنوز پشت لبش سبز نشده بود.نمي دونم خودش واسم گفت يا من خيال مي كنم كه واسم گفته.اين كه هر روز مي رفت باغ حاج مرتضي و از اونجا عزيزم رو كه چادر گل گلي سرش بوده و زمين رو جارو مي زده رو نگاه مي كرده.عزيزم هم خجالت مي كشيده و جارو رو مينداخته و مي رفته توي عمارت .اون جارو ها تنها يادگاري هستن كه از اون زمان واسه آقاجون مونده به غير از يه مشت خرت و پرت و يه چيزاي ديگه.
شش ستاره،هفت ستاره،هشت ستاره....
عزيزم هميشه از شبا مي ترسيد.از اون شبايي كه آقاجون مي خوابيد و تو خواب خس خس مي كرد. عزيز كه رفت ،من شدم عزيز.هر شب دزدكي به سينش نگاه مي كردم كه بالا و پايين مي شه يا نه؟ يا كه اونقدر صورتم رو جلو مي بردم تا گرمي نفسش رو روصورتم حس كنم و بعد خيالم راحت بشه كه هنوز نفس مي كشه.دكترا گفته بودند تركشاي كه تو تن آقاجون از جنگ به يادگار مونده، يه روز كار دستش ميده.از اون به بعد ياد گرفتم كه شبا نخوابم.
هيچوقت از جنگ واسم نمي گفت.مي گفت اينا يه چيزايي هستن كه فقط اون موقع مي شد دركشون كرد.يه چيزايي كه اگه درست گفته نشه،خراب مي شن.زشت مي شن.داغون مي شن .
درست برعكس خان عمو.هميشه واسمون از جنگ مي گفت. بعدها فهميدم باهم همسنگر هم بودن.خان عمو مي گفت: آقاجونت فرماندمون بود.بزرگ همه؛ با اينكه خيلي بچه بود. و من با غرور به آقاجون نگاه مي كردم و اون مثل قبل، فقط نگاه مي كرد .
هفت ستاره،هشت ستاره، نه ستاره...
اون روزآقاجون با داداشي دعواش شد.يه مدت بود كه داداشيديگه مثل روزاي اول نبود.يه جور ديگه شده بود. همون روز كه فهميد كنكور قبول نشده كتاباش رو برداشت و نشست لبه ي باغچه . ما هيچكدوم جرات نداشتيم بريم جلو. صداي تكه تكه شدن كتابا ،اونم توي اون سكوت واقعاً وحشتناك بود.
يه چند وقت بعدداداشي يه هو غيبش زد.هيچشكي خبر نداشت كجا رفته يا كه داره چيكار مي كنه.
نه ستاره.ده ستاره،ده ستاره،ده...
آقاجون خيلي وقته توي خودشه.شبا توي خواب خس خس مي كنه.من عزيزم رو خيلي وقته كه خواب نديدم.زن جاجي هنوز با ما زندگي مي كنه.
الان مي فهمم چرا آبجيم هميشه ميومد رو پشت بوم.اينجا خدا به همه نزديكتره اونقدر كه ميشه دسِت رو دراز كني و ...

لب‌های بسته
داستانی از احسان محمدی‌زاده
اون شب مهمونهای زیادی داشتیم فک و فامیل بابا، فک و فامیل تراز اول مامان همه همه بودند.از بزرگ فامیل گرفته تا محمد دو ماه دایی اینقدر ترافیک صوتی ایجاد شده بود که دیگه به مثل معروف صدا به صدا نمی‌رسید تا اینکه مامان بمب سکوت و ترکوند و گفت بفرمایید شام حاضره، تو اون لحظه شاید بزرگترین کمکی که یکی می‌تونست تو زندگیم در حق من کرده باشه همین بود، یک لحظه سکوت . واسه دقایقی صداها تبدیل به نجوا شد . بعد از صرف شام تعریفهای منتها به اون ، نجوا‌ها سریعا رشد کردند باز روز از نو روزی از نو ، دایی از انقلاب صنعتی و عمو از آلودگی هوا بابا از اضافه کاری، مامان و خاله از خونه‌داری واویلا ، هیچ نبود جز صدا ، دیگه تمرکزی برام نمونده بود فقط سیزده ساعت مونده بود به امتحانم ساعت از دو نیم شب گذشته بود حال همسایه‌ها را درک می‌کردم و در وسط موجی از دی سی بل های صوتی پشت میزم نشسته بودم نوشته های کتابم مورچه‌وار از جلو چشمانم رد می‌شدند کاش یک لحظه سکوت حکمفرما بود دیگر معنی و مفهومی به ذهنم خطور نمی‌کرد جز سکوت. تنها تشنه یک لحظه سکوت آنی بودم. کاش باز سکوت بازمی‌گشت اشکام دیگه آماده باریدن بودند صفحه‌های زیادی مونده بود دیگه ازهر چی مهمونو مهمونی بود بدم می‌اومد.گذشت و گذشت و گذشت تا زنگ ساعت چهارم به صدا در اومد گوشام دیگه به سرو صدای اون شب عادت کرده بودند تا اونکه لحظه‌ای رسید که حس کردم دیگه دعاهام داشت قبول می‌شد آخه عمو با لحن همیشگیش گفت : ایها الناس قرار نیست که شبو اینجا بخوابیم همه منظور عمو را گرفتند و ساعتاشون نگاه کردند جمعیت وراج تازه فهمیدند که ساعت چهار . مراسم خداحافظی با هیاهوش نیم ساعتی طول کشید. ساعت 4:30 چشام احساس سنگینی می‌کردند انگاری هر کدومشون داشتند کوهی را می‌کشیدند و بالاخره سکوت سکوت و سکوت ...حالا نبض سکوت تو دستام بود ولی دیگه کار از کار گذشته بود چشام پای اومدن با منو نداشتن . سکوت بر من و سیاهی بر چشمام حاکم بود خودکارمو به کتاب و پاهامو به همدیگه می‌فشردم تا اینکه دیگه هیچی نفهمیدم جز سیاهی و سکوت.
نوروز
داستانی از فاطمه ابراهیمی
دلم طاقت نمي‌آورد. گوش‌هايم ساعت به زنگ مانده بود اما نمي‌دانم چرا تيك تيكش ديگر حوصله‌ام را سر برده بود. از ان طرف هم كه صداي مادر كه با جيغ و واخش در گوشم طنين مي‌انداخت. اگر سال نمي‌خواهد تحويل شود. آخ كمي آن طرفتر هم عكس خودم كه اخم كرده بودم و در آيينه خود نمايي مي‌كرد. دلم مي‌خواست تمام سين‌ها را از بر كنم اما انگار حافظه‌ام را از دست داده بودم. اصلا بگذاريد رك و پوست كنده بگويم ديگر مي‌خواستم بميرم اما مثل اينكه عزرائيل هم حال و حوصله ما رو نداشت. مثلا مثل اين بود كه ما بايد تا اخر سال جديد مرده باشيم. چند ثانيه ديگر مانده بود تا سال تحويل شود. و دلم مي خواست همان لحظه دعا كنم. مي‌دانستم كه صداي توپ و تفنگ باعث آزارم مي‌شود به همين خاطر گوش‌هايم را از قبل بستم. حدود پنج دقيقه ديگر كه مي‌دانستم خبري از توپ و تفنگ نيست دستانم را از روي گوش هايم برداشتم اما وای خاك بر سرم چون نعره زنگ ساعت كه سال تحويل شده بود گوش‌هايم را بستم تا از خير سرم صداي توپ و تفنگ آزارم ندهد و ما هم بايد به آخر سال گوش بسته تحت اوامر و فرمان به آن‌هايي باشيم كه تا دلشان مي‌خواهد فرمان مي‌دهند و بنده بايد نوكريشان كنم. اشكالي ندارد خود كرده را تدبير نيست. تا چند دقيقه ديگر استخدام مي‌شوم. حالا گذشته از شست و شور ظروفي كه مهمان‌هاي عزيزالقدر كه جسارت نباشد قدمش از آن‌ها در خوردن شيريني و اجيل از خود پذيرايي كرده بودند.بغل كردن بچه‌هايشان و هندوانه زير بغل دادنشان كه يكوقت باعث ناراحتي پدر و مادر محترمشان نشوند و ان‌ها بتوانند خيلي راحتند و در كمال آرامش و اسايش بخورند و تخمه بشكنند. اي كاش با اين كارهايم طرف مقابلم را خشنود مي‌كردم. حالا خشنود نكردم بلكه با چشم غره آن‌ها رو به رو بودم و با طعنه و كنايه‌هايشان كه مرا نوكر خطاب مي‌كردند، مي‌شناختم.اما چه مي‌شد كرد بنده بايد گوش مي‌دادم و چشم بسته تمام احتياجات عزيزان را بر ‌آورده مي‌كردم. خوب حالا كه شب شده و بنده از صبح تا شب مشغول نظافت و پذيرايي عزيزان بودم راحت باشم و بتوانم بخوابم. لحافم را كه خيلي....... شستم چون حوصله كار كردن نداشتم، روي.................يكدفعه صداي بلند زنگ ساعت بلند شدتا جايي كه آن قدر ترسيده بودم و گريه كردم. بله گريه مي‌كردم حالا كه ديگر از ساعت نفرت دارم دم گوشم جيغ مي‌كشه. نمي‌دانم كه ايا تا اين قدر كه نوشته‌ام دركم كرديد يا نه؟ اگر دركم كرديد پس معلوم مي‌شود كه شما هم به سرنوشت من دچار شديد اما اگر درك نكرديد پس خيلي عقب مانده هستيد چون نوكري حضرات عالي از بهترين سمت‌هايي هست كه شاملم شده بود و بنده با دل و جان آنرا انجام مي‌دادم. خلاصه دوست دارم در آخر يك پيشنهاد هم به شما داشته باشم. عزيزاني كه دوست داريد براي عيد ديدني به خانه عزيزانتان برويد لطفا هر كس شخصا يك سطل آشغال براي پوست‌هاي ميوه‌اي كه خوردند و يك عدد ليوان، تا ليوان‌هاي ميزبان از شكستن بچه‌هايتان در امان بماند. و نفري وسايل لازم كه خودتان مي‌دانيد، به مقدارش لازم است. در ضمن خواهشمند است اين وسايل را به همراه برده اما تلفن همراه نه، چون باعث بيش از حد ناز كردن شما مي‌شود تا حدي كه طرف مقابلتان چشمانش از حدقه در بيايد و دلش از حسودي بتركد.

روز هفتاد و پنج سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
24 ساعت پاسدار بودم. و يك روز بي‌آن كه براي تو بنويسم گذشت. آن قدر به تو فكر كردم كه جاي نوشتن را می‌گيرد. برايت ترانه خواندم. برنامه ريختم و با بخار دهانم شكل ذهني‌ات روي هوا كشيدم.
24 ساعت به زمان‌هاي 2 ساعتي قسمت مي‌شود. براي پاس يك اول پست بعد آماده و آخر سر هم استراحت يعني باز هم تقسيم به زمان هاي 6 ساعته براي سه پاس مختلف و در كل چهار دوره است. براي من 10-12 صبح، 4-6 غروب و 10-12 و 4-6 شب. در زمان آماده باش بايد نيزه فنگ بود و دم در دژباني نشست براي احترام نظامي. خيلي ها اين تكه را خسته كننده می‌دانستند ولي باحال‌ترين تكه براي من بود. مجبور بودم مطالعه كنم در استراحت اول قرآن خواندم و در آخري پاك كن‌ها را ، هنوز تمام نكرده‌ام. آماده باش‌هاي شب را در مسجد می‌خوابيم در استراحت‌ها هم همين طور فقط پوتين ها را در می‌آوريم و اسلحه را مثل، می‌خواستم سه نقطه بگذارم ولي نه اسلحه را بي‌هيچ عشقي كنار دست خود می‌خوابانيم. سرنيزه و خشاب پر از بيست فشنگ را هم به كمر داريم. پتو ما را ساندويچ مي‌كند. از آن خواب‌هايي‌ست كه واقعا مي‌چسبد مثل خواب‌هاي اتوبوسي كه آدم را خسته می‌كند و وقتي بيدارت می‌كنند انگار باري را از دوش‌هاي روياهايت برداشته‌اند. توي اين جور خواب‌ها سخت است آدم خواب ببيند. خواب‌ها بريده و منقطع است. هي يك دليلي است كه صدايت كنند. «سركار پاس چندي؟» «پاس يك» . دو ساعت ديگر مي‌شود خوابيد.
پست اول:10-12 ديروز خيلي راحت گذشت. تجربه‌ي چيز جديدي، حضور در بالاي برجك خاطره‌ها و يادبودهايي كه يك جاي خالي هم روي آهن ها نگذاشته . مثل اينكه ساعت‌ها را كوبيده باشند به ديواره برجك و زمان هاي كثيف پاشيده باشد روي آن همه جا را كثيف كند و بطالت خود را به رنگ هاي كسل كننده بروز دهد. اما آن تازگي كه در برجك بود دو ساعت را گذراند بي آنكه من هيچ ثانيه‌اي را به آهن ها بكوبم. بي آنكه حس كنم چيزي هدر مي‌رود. پروازها كلاغ‌هاي بي‌استعاره را ديدم از نزديك. جوري كه قشنگي پاهاي سفيدشان پيدا بود. مثل همان كلاغ‌هاي بااستعاره كه سفيدي از زير سياهي‌ها می‌زنند بالا آن پايين تصويرشان، جايي كه آدم چشم ها را به زمين دوخته است. اما آن موقع فقط غرق صدايشان شده بودم و لك‌هايي كه آسمان را گرفته بود. انگار كنار دستم هيچ كاك نشسته بود و حس می‌گرفت. انگار من هيچ كاك بودم كه رژيم گرفته بود. خيلي قشنگ بودند از آن قشنگي هايي كه هم سنتي است و هم مدرن. تلفيقي از زيبايي، وحشت و تازگي، تركيبي ناهمگون از زندگي روستايي و شهري.
يك چيز ديگر هم توي برجك بود كه می‌دانم بقيه را خيلي وسوسه كرده و اين بار در من رسوخ نكرد حس خودكشي كه همه جا با من بود. آنجا فرصت نكرد بيايد آن ارتفاع كه چشم‌هاي آدم را مي‌برد به ابعاد دوري و اسلحه بي‌حسي كنار دست تو روي دوش‌هايت انگار دست‌هايت را به سوي مرگ می‌كشد. و سردي فشنگ، همه چيز آماده است. حتي كيلوها زمان تا آن قدر خاطره‌ها را ورق بزني كه ذهن تو از نقاط‌هاي سياه آن نابود شود. هيچ اسباب بازي ديگري نيست جز تفنگي كه زير دست توست. دلت می‌خواهد چيزي را تجربه كني كه تازه باشد. چيزي كه همه چيز را نابود كند مثل اينكه فرصت داشته باشي به خط پايان برسي حالايي كه از دويدن خسته شده اي. خودت را به ميله‌ها فشار می‌دهي و سرت را تا آخرين نقطه از برجك دور می‌كني مثل اينكه دست هايت می‌گويند زندگي را پاره كن ولي پاهايت هنوز چسبيده به چه چيز خودت هم نمی‌داني از خير آن مي‌گذري و باز اسلحه‌ات كه قلقلكت مي‌دهد گلنگدن می‌كشي. فكر مي‌كني بارها ماشه را می‌چكاني در حالي كه فشنگ در دست‌هاي توست هنوز و خشاب را يكبار، دو بار پر مي‌کني و خالي انگار كودكي كه تنها اسباب بازي اش را بايد دوست بدارد از آن حوصله‌اش سر می‌رود و می‌خواهد همه چيز را تمام كند.خيلي ها همه چيز را همان‌جا تمام كرده اند ولي من آجا فرصت فكر كردن به اين‌ ها را نداشتم. اصلا توي چشم هاي تفنگم خيره نشدم كه شايد تسليمم كند. نمی‌توانست هم.
پست دوم 4-6 : غروب بود. خيلي قشنگ و دنباله يك هواپيما كه آسمان را خط زده بود تركيب ساده‌اي از يك خط و يك دايره با ميليون ها رنگ زرد و آبي و قرمز می‌خواستم آسمان همان طور بماند و من خيره بمانم. ولي آسمان هم مي‌رفت و چشم‌هاي من طاقت آن همه زيبايي را نداشته كه پشت بخار كارخانه‌ي پتروشيمی‌محو و رويايي تر شده بود.
موسيقي اين كارت پستال كوتاه، صداي سربازها بود كه فوتبال بازي می‌كردند. هياهويي غريب كه آدم را غرق مي‌‌كند. دروازه‌ها جايي بودند، آينه ايي كه انگار می‌نماياند هدف هاي ما چقدر پوچ است و هيجان آور و من غرق چيزي ديگر بودم دو ساعت هم در انتظار گذشت. مسعود قرار بود بيايد و خوب شد كه نيامد چون حال منت پاس بخش كشيدن را نداشتم. بايد رفته باشد گراش خوش بگذرد سلام برسان.
تمام انتظار را با خواندن شعر پر كردم. كتابي جيبي داشتم كه از هر شاعري شعري داشت. خودم را مجبور كردم و 60 صفحه اي خواندم. شايد تنها چيزي كه واقعا ياد گرفتم اين بود كه حرف هاي ما شاعرها چقدر تكراري ست. اما همين لباس تازه است كه آدم را مشتاق نوشتن مي‌كند. انگار براي يك آدم دوست داشتني داري قشنگي ها را مي‌بافي و واقعا هم می‌بافي.
پست سوم:10-12شب راستي كاپشن ها را هم داده اند يك سبز خوش رنگ كه از رنگ‌هاي خيار شوري خيلي بهتر است. براي من كمی‌تنگ است ولي دلم را به اين راضي كرده‌ام كه اين طوري گرمتر است و واقعاً هم زياد سرد نبود. شايد خرج ذهنم را زياد كرده بودم اين دو ساعت هم گذشت و همين مهم است فقط. ترانه خواندم و البته دهانم كامل در حال جنبيدن بود خوردن هر چند سر پست قدغن است ولي چيزي‌ست كه ديگر عادي شده به خصوص در پست‌هاي خلوت مانند برجك كارواش. و وقتي تخمك آرژانتيني باشد وسوسه‌اي هميشگي را حمل می‌كني. وقتي می‌گذاري زير دندان سرما فراموش مي‌‌شود. فكر فراموش مي‌شود. گاهي حس می‌كنم كه جوري مخدر است، مخدر فكر همه‌چيز را دودمی‌كند حتي گاهي تو را.
يك خواب به شرحي كه رفت خوردن سحري از نوع بشمار سه و البته باقي مانده آن در پست چهارم 4-6 تا اذان خوردن بود و بعد مثل پست قبل صدا بود كه حضور داشت. مهم اين بود كه چيزي از دهان خارج شود. يكي دو بار ترانه‌هاي دوست داشتني‌ام را با بار خاطره‌هايشان خواندم ولي انگار چيزي كم داشتند يك هيجان، يك فرياد كه سرما را پس بزند. با صوت‌هاي بي معني كم كم به آن نتيجه رسيدم كه كاش موسيقي می‌دانستم كمي. توي ذهنم چيزي بود شبيه ديوار پينك فلويد. « گم گم گم گمبوله» كه با نواهاي تيز «نه نه» شروع می‌شد. و طبل‌هاي «گم» جابه جا با سكوت و افكت‌هاي مختلف قطع مي‌شود. صداي بچه، شكستن شيشه، چوب زدن به دست، نواي گيتار بريده، كل كشيدن و جيغ و كش آمدن هجاهاي بلند با صداي هواپيما و ماشين و موتور، گم شدن«گم» در صداي بمب و توپ‌ها و كلي صدا كه سعي مي‌كردم از دهانم خارج شود. اما بي انكه ضبط شود در فضا محو شده حالا. جاي Dance ejy خالي بود. انگار و صداي اسمال هم. اما اين صوت ها زمان را نابود كرد تمام شد ديگر كمی‌ديگر خواب، كمی‌ديگر پاك كن‌هاي رب گريه و حالا 5 صفحه نوشتن كه خالي كرده‌ام. كم كم دغدغه‌هاي تقسيم مي‌آيد. وسوسه‌ي زدن به بيماري قلبي و معاف از پست شدن و از آن گوشه حس برجك، كلاغ و فريادهاي تنهايي. 12:06 ظهر
روز هفتاد و پنج
سلام دايانا! حالم گرفته است دايانا!، كار اسمال گره خورده، مسعود آخرش آمد. هر چند امتحان داشت ولي آمد. نامه را به او دادم ولي نگذاشتم بخواند ، بخواند چشم‌هايش يك جوري مي‌شود حتما.
با مسعود نگران اسمال بوديم. حالا ديگر مجبورم پاي سعيد را هم بكشيم وسط. چقدر اين كار سخت است و پر از ريسك. اصلا حرف زدن از اين موضوع حالم را بيشتر می‌گيرد تا وقتي كه تو اين ها را بخواني هم تكليف مشخص شده. 6:58 واقعا حوصله ندارم بگذار اين يادداشت به خاطر تمام دغدغه هاي بزرگ شدن كوچك بماند. 8:12 شب
روز هفتاد و شش
سلام دايانا!يك روز ديگر، ديگر جز اين چه مي‌خواهي، حس مي‌كنم به تو نزديك‌تر شده‌ام. آن قدر كه انگار حرف‌هايم را زده‌ام و حالا بي‌هيچ باري خستگي‌ها را از تنم در آورده‌ام. شايعات زياد است. « ديپلمه‌ها همگي تهران» « روز سه‌شنبه مرخصي پايان دوره» «جمعه بعد تقسيم است» « تقسيمات استاني نيست» و كلي اين جور حرف‌ها حالم را به هم مي‌زند. مثل كامپيوتري كه براي فرمت كردن هزار فرمان مختلف به آن بدهند من چه طوري ذهنم را آماده كنم. به خاطر همين هيچ كدام از اين‌ها را مهم نمی‌دانم فقط حس مي‌‌‌كنم دارم به تو نزديك مي‌شوم. اين مرخصي را بدهند از همان اول كار را تمام می‌كنم ديگر. ببخش! خيلي قطعي شد.
الان هيچ چيز توي ذهنم نيست. است ولي نه جوري كه توجه‌ام را جلب كند كه بخواهم تو را در آن شريك كنم. جوري همان بستن حس ها بر روي خود نه مثل برجك كه می‌خواستم همه چيز در من فرو برود. اما اينجا روي تخت كه نشسته ام دنيا را در يك قوطي كرده‌ام. نمي‌خواهم تمارض اين تخت بغلي مريضم كند. و اين ترانه‌هاي شش هشتم انديمشكي تنم را تكان دهد. انگار جوري بيگانگي آمده دورم حالا كه خودم را براي اينها باز كرده‌ام. مي‌دانند كه مثل آن فكر نمي‌كنم. از خدمت رنج نمي‌برم. زندگي را دوست دارم و يا خيلي چيزهاي ديگر كه با دهان گشاده به حرف‌هايم خيره می‌شوند و باور كن برايشان چيزي جز مهملات يك آدم غريب نيست. براي روز هفتاد و ششم هم يك صفحه پر شد.4:17 عصر