پست کن
غزلی از صادق رحمانی
غزلی از صادق رحمانی
من شبم تاريک، خورشــيدی برايم پست کن
چشم هايم شب شد اميدی برايم پست کن
می روی باغ از گل سـوسن سراغم را بگير
هر چه ازآن لال پرسيدی برايم پست کن
باد می آيد تمام ســايه ها را میبرد
گيســوان روشن بيدی برايم پست کن
چند گنجشــک از درخت دفتر شعرت بچين
شـــــادی صبحی که خنديدی برايم پست کن
لطفاّ از بقالی فردا کمی رؤیــا بخر
نيمه شب، وقتي كه خوابيدي برايم پست كن
چند بادام از دو بيتي هاي فايز، اي عزيز!
من دلم تنـگ است، فهميدي! برايم پست كن
قهوه اي نه ، آبي روشن به قول دخترم
از همان هايي كه مـي چيدي برايم پست كن
چشم هايم شب شد اميدی برايم پست کن
می روی باغ از گل سـوسن سراغم را بگير
هر چه ازآن لال پرسيدی برايم پست کن
باد می آيد تمام ســايه ها را میبرد
گيســوان روشن بيدی برايم پست کن
چند گنجشــک از درخت دفتر شعرت بچين
شـــــادی صبحی که خنديدی برايم پست کن
لطفاّ از بقالی فردا کمی رؤیــا بخر
نيمه شب، وقتي كه خوابيدي برايم پست كن
چند بادام از دو بيتي هاي فايز، اي عزيز!
من دلم تنـگ است، فهميدي! برايم پست كن
قهوه اي نه ، آبي روشن به قول دخترم
از همان هايي كه مـي چيدي برايم پست كن
كفش
كوزه
بشنو از ني" چون حكايت مي كند"
اين نشاني:
كوي نوميــدي
برايم پست كن
كوزه
بشنو از ني" چون حكايت مي كند"
اين نشاني:
كوي نوميــدي
برايم پست كن
سین هفتم
شعری از بتول نادرپور
جلو جلو
گاز ميزنم، سيب سفره هفت سينمان را
اما اين بار بدون تو
سيبي كه« سهراب» گفت خيلي وقت است گاز زدهام
با پوست
ولي اين بار با تو
گازها را ميشمارم
تو تا حالا چند گاز زدهاي؟
برنده دارد اين مسابقه؟!
قرارمان كه يادت هست
گفتم از دلت بگو
گفتي صاف مثل كف دستهايم
گفتم: همين؟!
گفتي ولي بدون خط خطيهايش
اين حرف براي تمام عمر ميشود مدرك
كه چقدر دوستم داري!
به اين فكر ميكنم
سفره شش سينمان
پارسال
با سلام تو كامل شد
و حالا
هفتمين سين سفره بي حضورت
ميشود:
«سارا»
بارانم ميآيد
و من ابرها را قورت ميدهم!
1/1/85
گاز ميزنم، سيب سفره هفت سينمان را
اما اين بار بدون تو
سيبي كه« سهراب» گفت خيلي وقت است گاز زدهام
با پوست
ولي اين بار با تو
گازها را ميشمارم
تو تا حالا چند گاز زدهاي؟
برنده دارد اين مسابقه؟!
قرارمان كه يادت هست
گفتم از دلت بگو
گفتي صاف مثل كف دستهايم
گفتم: همين؟!
گفتي ولي بدون خط خطيهايش
اين حرف براي تمام عمر ميشود مدرك
كه چقدر دوستم داري!
به اين فكر ميكنم
سفره شش سينمان
پارسال
با سلام تو كامل شد
و حالا
هفتمين سين سفره بي حضورت
ميشود:
«سارا»
بارانم ميآيد
و من ابرها را قورت ميدهم!
1/1/85
هوای غزلخوانی
غزلی از طاهره ابراهیمی
هواي قلب من امشب هوايي سرد و باراني
ز عصيان نگاه تو شده سرمست و عرفاني
به كامم ميشود آن دم كه پشت تاب چشمانت
بخوانم سر عشقت را در آن درياي طوفاني
گنه آن نيست چون گويم كه مالامال از عشقم
دلي از آن نديدم من جز اندوه و پريشاني
برايت قصهها گويم ز فرياد و سكوت شمع
چو دارم من حكايتهايي از شبهاي روحاني
به اميد نگاه تو زمين و آسمان گريان
دلم بهر كه خوش دارم، صفاي اشك پنهاني
ميان هق هق تلخم سراب خاطرات تو
فقط عكست برايم مانده، اي حس غزلخواني
كوير ديدهي شيدا بود محتاج لبخندي
بيا اي انتهاي غم بيا اي راز باراني
شیدا
ز عصيان نگاه تو شده سرمست و عرفاني
به كامم ميشود آن دم كه پشت تاب چشمانت
بخوانم سر عشقت را در آن درياي طوفاني
گنه آن نيست چون گويم كه مالامال از عشقم
دلي از آن نديدم من جز اندوه و پريشاني
برايت قصهها گويم ز فرياد و سكوت شمع
چو دارم من حكايتهايي از شبهاي روحاني
به اميد نگاه تو زمين و آسمان گريان
دلم بهر كه خوش دارم، صفاي اشك پنهاني
ميان هق هق تلخم سراب خاطرات تو
فقط عكست برايم مانده، اي حس غزلخواني
كوير ديدهي شيدا بود محتاج لبخندي
بيا اي انتهاي غم بيا اي راز باراني
شیدا
ترانههایی خانم شادرام
1
پر اين پرندهي عاشق و شكستي رفتي
نگاه بي تابش ما ز روي خودت بستي و رفتي
ولي باز دوخته نگاهش به خط سبز انتظار
تا يه روزي تو بيايي و بگي بيهدف نرفتي
نگاه بي تابش ما ز روي خودت بستي و رفتي
ولي باز دوخته نگاهش به خط سبز انتظار
تا يه روزي تو بيايي و بگي بيهدف نرفتي
2
هنوز از چشم پر نور تو مستم
بيا كه بيقرار يك جا نشستم
دلم طاقت نداره بيتو بودن
بيا كه بيصدا در هم شكستم
هنوز از چشم پر نور تو مستم
بيا كه بيقرار يك جا نشستم
دلم طاقت نداره بيتو بودن
بيا كه بيصدا در هم شكستم
3
بازم امشب نگرونه اين لبم
واسه گفتن يه حرفي از دلم
نميدونم اي خدا چيكار كنم
تا بياد يه بار ديگه صداش كنم
بازم امشب نگرونه اين لبم
واسه گفتن يه حرفي از دلم
نميدونم اي خدا چيكار كنم
تا بياد يه بار ديگه صداش كنم
آخرین نامه
متنی از عطیه متین
گاهي نوشتن سخت ميشود و براي تو نوشتن سختتر.
تمام واژهها در ذهنم در حال دوران هستند اما نميدانم چرا نميتوانم حتي يك كلمه فقط يك كلمه را روي كاغذ بياورم، هزاران حرف ناگفته دارم اما هيچكدام را نميتوانم به زبان بياورم. قلمم با من همراهي نميكند و من نيز در انجماد ساكت حروف گمشدهام. گاهي آنقدر حرف دارم كه نميدانم بايد كدام را بگويم. اما گاهي همه واژهها را گم ميكنم كه نميدانم آنها را در كدامين صندوقچه گذاشتهام، آنوقت است كه به قناريها حسوديم ميشود كه از من شاعرترند. طوفان اندوه به جانم چنگ زده و آسمان سينهام مه آلود ميباشد. من همچنان تنهايم و اين تنهايي تلخ را هيچكس درك نميكند. به سوي پنجره ميروم و به آسمان خيره شده و ماه هم مرا مينگرد و منتظر شنيدن كلامي از سوي من است. شعر فروغ بيادم ميآيد آرام با خود زمزمه ميكنم:
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايهاي ز امروزها، ديروزها
و باز سكوت ميكنم، سكوتي سنگينتر از فرياد. به سوي دفترچه خاطراتم ميروم و آن را ورق ميزنم. تمام خاطرات در ذهنم در حال تداعي هستند. سرم را بلند ميكنم، ديوان حافظ در كنج طاقچه انتظار مرا ميكشد اما حوصله هيچ چيز را ندارم. حسي دروني مرا نهيب ميزند باز كنار پنجره ميروم، دستهايم را بلند ميكنم تا ستارهاي از شاخههاي آسمان بچينم اما ستارهها از من فرار ميكنند. ديگر عطر ياسهاي درون باغچه به اتاقم پا نمينهند و آفتاب با پنجههايش پردههاي اتاق را كنار نميزند. تك ضربههاي ساعت ديواري، با اضطراب بر وحشت من ميخندند و خود را به ديوار سينهي ساعت ميكوبند و من نيز در امتداد زمان دست و پا ميزنم.
تمام واژهها در ذهنم در حال دوران هستند اما نميدانم چرا نميتوانم حتي يك كلمه فقط يك كلمه را روي كاغذ بياورم، هزاران حرف ناگفته دارم اما هيچكدام را نميتوانم به زبان بياورم. قلمم با من همراهي نميكند و من نيز در انجماد ساكت حروف گمشدهام. گاهي آنقدر حرف دارم كه نميدانم بايد كدام را بگويم. اما گاهي همه واژهها را گم ميكنم كه نميدانم آنها را در كدامين صندوقچه گذاشتهام، آنوقت است كه به قناريها حسوديم ميشود كه از من شاعرترند. طوفان اندوه به جانم چنگ زده و آسمان سينهام مه آلود ميباشد. من همچنان تنهايم و اين تنهايي تلخ را هيچكس درك نميكند. به سوي پنجره ميروم و به آسمان خيره شده و ماه هم مرا مينگرد و منتظر شنيدن كلامي از سوي من است. شعر فروغ بيادم ميآيد آرام با خود زمزمه ميكنم:
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايهاي ز امروزها، ديروزها
و باز سكوت ميكنم، سكوتي سنگينتر از فرياد. به سوي دفترچه خاطراتم ميروم و آن را ورق ميزنم. تمام خاطرات در ذهنم در حال تداعي هستند. سرم را بلند ميكنم، ديوان حافظ در كنج طاقچه انتظار مرا ميكشد اما حوصله هيچ چيز را ندارم. حسي دروني مرا نهيب ميزند باز كنار پنجره ميروم، دستهايم را بلند ميكنم تا ستارهاي از شاخههاي آسمان بچينم اما ستارهها از من فرار ميكنند. ديگر عطر ياسهاي درون باغچه به اتاقم پا نمينهند و آفتاب با پنجههايش پردههاي اتاق را كنار نميزند. تك ضربههاي ساعت ديواري، با اضطراب بر وحشت من ميخندند و خود را به ديوار سينهي ساعت ميكوبند و من نيز در امتداد زمان دست و پا ميزنم.
روز هفتاد و هفت سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
سلام دايانا! «كير كگور» نامیكه كشف كردم. شايد روزي اين روز را جشن بگيرم. روزي كه آدمیرا شناختم كه انگار از جاده كناري من رفته بود با گامهاي فكري بيشتري. تو اين خلاصه زندگياش انگار من داشتم بزرگ ميشدم و زجر میكشيدم . عاشق ميشدم و میخواستم چشمها را خيره كنـم و گام به گام به مرگ نزديكتر میشدم.
چقدر «رژين» شبيه تو بود. تمام آن چيزي كه سورن در او جست در تو ميخواهم اما آن هراسي كه جزيي از زندگيست دارد تنم را میكاود كه اين زندگي چيزي شود شبيه آن . انگار «رژين» را ديدهام و جسته ام و منتظرم آن جمله آخر را بگويد و بميرم. «صادق» گفته بود بخوانش و من چقدر دير كرده بودم. چقدر دنبال كسي ميگشتم كه دنبال خودش میگردد و يك تكيهگاه كوچك يافته باشد. كسي كه اين دغدغهها را به شكل زيستن در آورده باشد. و من حال تشنه كلام هاي بيشترم. « اصالت وجود» «مفهوم ترس» «سوبژكتيويته» و چيزهايي كه فكرهايم را به جاهايي ببرد. میخواهم بروم خانه و آن كتابي را كه از كيركگارد گرفتهام بخوانم. انگار چشمهاي كشف كردهام كه چندي از آن بنوشم كه بشود بخشي از وجود و تن من. حالا بايد تو را به شكل « ژين» ببينم با تمام عذابش و راه من كه جايي از كنار كيركگور رد میشود و بايد ياد بگيرم آدمتر باشم. 8:14 شب
روز هفتاد و هشت
سلام دايانا! گرم نوشتن هستم. دلگرم و مشتاق. اما مثل هميشه روي اين نقطه ايستادهام كه از چه بگويم. خودم را براي ستوده پهن كردم. چشمهايم كار خودش را كرد. میدانستم میخواهد مرا دعوت كند اما هميشه جوري دورش میزدم. اول گفت: پيدا نيستي؟ لبخند زدم. نماز خواندم بعد كتابي را كه میخواندم نگاه كرد. گفتم به درد شما نمیخورد. و همين طوري رفتيم توي اتاقش. يكي از بچه ها به نام علامت هم بود. هماني كه خوب ميخواند. هماني كه آدم خوبيست اينجا. اما زندگينامه هميشگي را گفتم. گراش، شيراز، سه راه پيرنيا، دانشگاه، 82 هنر، گرافيك، كتابداري پزشكي، عمران لار، پنج ترم، معافي و حالا اينجا هستم. گفتم كه جور ديگر فكر ميكنم اما نگفتم چه طور انگار نميشد همين اول كار به نقطه مشترك ذهنيت شليك كرد. جايي كه ستوده رفته در نقش جديدش.
شايد بگويند دير است ديگر كه بگويم كه بودهام. حال وقتي جارو میكنم يا وقتي پا مرغي میروم ستوده در اعماق خودش و حتي در لايههاي رويي ذهنش كلي علامت سئوال و ملامت حضور خواهد داشت.او را تشنهتر میكنم ولي ديگر نمیشود با چشمها حرف زد. حالا آن روز نه چشمها جوري از دستم در رفته با آدم هايي كه خودم را برايشان باز كردهام ديگر نميشود با چشم حرف زد انگار، حال ديگر میخواهم بروم به يك جاي ديگر، آدم هاي ديگري براي مفلوب كردن باز زجري كه میكشانم با خود و آدمها را باردار سئوال میكنم. 1:46 ظهر
چقدر «رژين» شبيه تو بود. تمام آن چيزي كه سورن در او جست در تو ميخواهم اما آن هراسي كه جزيي از زندگيست دارد تنم را میكاود كه اين زندگي چيزي شود شبيه آن . انگار «رژين» را ديدهام و جسته ام و منتظرم آن جمله آخر را بگويد و بميرم. «صادق» گفته بود بخوانش و من چقدر دير كرده بودم. چقدر دنبال كسي ميگشتم كه دنبال خودش میگردد و يك تكيهگاه كوچك يافته باشد. كسي كه اين دغدغهها را به شكل زيستن در آورده باشد. و من حال تشنه كلام هاي بيشترم. « اصالت وجود» «مفهوم ترس» «سوبژكتيويته» و چيزهايي كه فكرهايم را به جاهايي ببرد. میخواهم بروم خانه و آن كتابي را كه از كيركگارد گرفتهام بخوانم. انگار چشمهاي كشف كردهام كه چندي از آن بنوشم كه بشود بخشي از وجود و تن من. حالا بايد تو را به شكل « ژين» ببينم با تمام عذابش و راه من كه جايي از كنار كيركگور رد میشود و بايد ياد بگيرم آدمتر باشم. 8:14 شب
روز هفتاد و هشت
سلام دايانا! گرم نوشتن هستم. دلگرم و مشتاق. اما مثل هميشه روي اين نقطه ايستادهام كه از چه بگويم. خودم را براي ستوده پهن كردم. چشمهايم كار خودش را كرد. میدانستم میخواهد مرا دعوت كند اما هميشه جوري دورش میزدم. اول گفت: پيدا نيستي؟ لبخند زدم. نماز خواندم بعد كتابي را كه میخواندم نگاه كرد. گفتم به درد شما نمیخورد. و همين طوري رفتيم توي اتاقش. يكي از بچه ها به نام علامت هم بود. هماني كه خوب ميخواند. هماني كه آدم خوبيست اينجا. اما زندگينامه هميشگي را گفتم. گراش، شيراز، سه راه پيرنيا، دانشگاه، 82 هنر، گرافيك، كتابداري پزشكي، عمران لار، پنج ترم، معافي و حالا اينجا هستم. گفتم كه جور ديگر فكر ميكنم اما نگفتم چه طور انگار نميشد همين اول كار به نقطه مشترك ذهنيت شليك كرد. جايي كه ستوده رفته در نقش جديدش.
شايد بگويند دير است ديگر كه بگويم كه بودهام. حال وقتي جارو میكنم يا وقتي پا مرغي میروم ستوده در اعماق خودش و حتي در لايههاي رويي ذهنش كلي علامت سئوال و ملامت حضور خواهد داشت.او را تشنهتر میكنم ولي ديگر نمیشود با چشمها حرف زد. حالا آن روز نه چشمها جوري از دستم در رفته با آدم هايي كه خودم را برايشان باز كردهام ديگر نميشود با چشم حرف زد انگار، حال ديگر میخواهم بروم به يك جاي ديگر، آدم هاي ديگري براي مفلوب كردن باز زجري كه میكشانم با خود و آدمها را باردار سئوال میكنم. 1:46 ظهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر