صدف
داستانی از حمید توکلی
داستانی از حمید توکلی
قدري كه گذشت فهميدم خواب ديدهام. چشمهايم را دوباره بستم. قرار بود صبح اول وقت بروم خلافي ماشينم را بگيرم.
برنامهي روزانهام را مرور كردم. فردا دوشنبه بود و تعطيل رسمي، از تعطيلات بين هفته متنفر بودم، مخصوصاً اين كه دنبال كار هم ميگشتم.
هنوز بيدار نشده بود، گفتم « مگه نمي خواي بري سر كار، ساعت هفتِ»
فكر كنم اصلاً چيزي از حرفهايم را نفهميد، جز اين كه بيدارش كرده بودم.
صبحانه را برايم آماده كرد. رفت مسواك بزند همانطور كه مسواك ميزد گفت« برادرم از كرمان اُمده ديشب زنگ زد كه بروم پيشش» دهانش را شست و آمد كنارم نشست « يادم رفت بهت بگم ميگفت يه كار واجب داره»يك لقمه خورد و ادامه داد «از اداره ميرم خونشون شب ميام»
«چيزي نگفت چي كار داره»
«نه فقط ميگفت پشت تلفن نميتونم درست توضيح بدم بايد حضوري بهت بگم»
«باشه برو»
شب ساعت 8 بود كه، ماشين را پارك كردم و رفتم سراغ آسانسور. كليد را انداختم. مثل اين كه تازه رسيده بود، ساكت روي صندلي كنار ميز آشپزخانه نشسته بود. سلام كردم، يك جعبه كفش روي ميز توجهم را جلب كرد.
گفتم«چه خبر»
گفت«بيا»
رفتم ديدم چند تا مجسمهي مفرغي كوچك داخل جعبه است. از جيب مانتواش يك مشت سكهي قديمي بيرون آورد و روي ميز ريخت «هديهي داداشمه اينا رو از اطراف كرمان از زير خاك با يكي از دوستاش بيرون آورده، همينطوري به ما داده گفت اگه بفروشيمش پول خوبي گيرمون مياد.به نظرت قيمتشون چقدره؟»
«داداشت دلش به حال من سوخته؟ شام چي داريم»
«الان درست ميكنم » رفت سراغ يخچال گفت « حالا به نظرت همينجوري چن ميخرن؟» خسته بودم گفتم «نميدونم شايد اصلاً خريداري نداشته باشه من كسي رو نميشناسم كه واسه اينا پول بده»
«داداشم چنتا ظرف سفالي فروخته، مثل اين كه پول خوبي گيرش اَمده »
« چرا اينا رو خودش نميفروشه كه بعد پولش رو بده به تو»
«خوب خواسته ....» دنبالهي حرفش را بريد زير لب گفتم« خواسته خجالت نكشم»
رفتم به اتاق خواب، نگاهي به خودم انداختم، چشمهايم قرمز شده بود. نگاهم به صدف فسيل شدهاي افتاد كه 3 سال قبل هديه داده بودمش. هميشه روي ميز كنار آينه نشسته بود. صدفِ ظريفِ مارپيچي به اندازهي يك بند انگشت ، بلندش كردم و انداختم داخل جيبم. شايد براي پس فردا برايم شانس بياورد.
با لباس دراز كشيدم. براي يك لحظه خوابم برد. انگار خواب ديدم. صدايي آمد «رضا پاشو ... رضا پاشو».
برنامهي روزانهام را مرور كردم. فردا دوشنبه بود و تعطيل رسمي، از تعطيلات بين هفته متنفر بودم، مخصوصاً اين كه دنبال كار هم ميگشتم.
هنوز بيدار نشده بود، گفتم « مگه نمي خواي بري سر كار، ساعت هفتِ»
فكر كنم اصلاً چيزي از حرفهايم را نفهميد، جز اين كه بيدارش كرده بودم.
صبحانه را برايم آماده كرد. رفت مسواك بزند همانطور كه مسواك ميزد گفت« برادرم از كرمان اُمده ديشب زنگ زد كه بروم پيشش» دهانش را شست و آمد كنارم نشست « يادم رفت بهت بگم ميگفت يه كار واجب داره»يك لقمه خورد و ادامه داد «از اداره ميرم خونشون شب ميام»
«چيزي نگفت چي كار داره»
«نه فقط ميگفت پشت تلفن نميتونم درست توضيح بدم بايد حضوري بهت بگم»
«باشه برو»
شب ساعت 8 بود كه، ماشين را پارك كردم و رفتم سراغ آسانسور. كليد را انداختم. مثل اين كه تازه رسيده بود، ساكت روي صندلي كنار ميز آشپزخانه نشسته بود. سلام كردم، يك جعبه كفش روي ميز توجهم را جلب كرد.
گفتم«چه خبر»
گفت«بيا»
رفتم ديدم چند تا مجسمهي مفرغي كوچك داخل جعبه است. از جيب مانتواش يك مشت سكهي قديمي بيرون آورد و روي ميز ريخت «هديهي داداشمه اينا رو از اطراف كرمان از زير خاك با يكي از دوستاش بيرون آورده، همينطوري به ما داده گفت اگه بفروشيمش پول خوبي گيرمون مياد.به نظرت قيمتشون چقدره؟»
«داداشت دلش به حال من سوخته؟ شام چي داريم»
«الان درست ميكنم » رفت سراغ يخچال گفت « حالا به نظرت همينجوري چن ميخرن؟» خسته بودم گفتم «نميدونم شايد اصلاً خريداري نداشته باشه من كسي رو نميشناسم كه واسه اينا پول بده»
«داداشم چنتا ظرف سفالي فروخته، مثل اين كه پول خوبي گيرش اَمده »
« چرا اينا رو خودش نميفروشه كه بعد پولش رو بده به تو»
«خوب خواسته ....» دنبالهي حرفش را بريد زير لب گفتم« خواسته خجالت نكشم»
رفتم به اتاق خواب، نگاهي به خودم انداختم، چشمهايم قرمز شده بود. نگاهم به صدف فسيل شدهاي افتاد كه 3 سال قبل هديه داده بودمش. هميشه روي ميز كنار آينه نشسته بود. صدفِ ظريفِ مارپيچي به اندازهي يك بند انگشت ، بلندش كردم و انداختم داخل جيبم. شايد براي پس فردا برايم شانس بياورد.
با لباس دراز كشيدم. براي يك لحظه خوابم برد. انگار خواب ديدم. صدايي آمد «رضا پاشو ... رضا پاشو».
تا شعر
شعری از فرزانه نادرپور
مي خواهم شعر بگويم
تكراري هم باشد،باشد
تبريك بگويم به خود
جشن بگيرم
خودم تنها.
تلویزیون اخم كند
غيرتم سكوت
دوستتر باشم با خود
كمي بخندم
شعر بگويم
سعي كنم عاشقانه باشد
گل بخرم
قلمم سر بخورد
بيفتد در چاله
دانش آموزي"عدالت" را اشتباه نوشت
بزرگتر كه شد، آشغال شد
شعرم را فيلم كنم
جايزه ببرم از كن
كف بزنند
نگاه كنم
بعد بگويم"اينو تقديم مي كنم به..."
هي بنويسم
تا كه بعد خط بزنم
اينجا و اينجايش را سانسور كنم
اعتراف كنم؟
اسم اين چرنديات ، شعر است
ميز باشد
صندلي هم
زمين حسادت بكند.
شعر بدزدم
" و من كه از احتمال يك علاقه پنهان خوابم نمي برد"
بحران هويت را بشورم
پهن كنم در آفتاب
بخار شود
ابر شود
باران ببارد
من عاشق شوم.
تكراري هم باشد،باشد
تبريك بگويم به خود
جشن بگيرم
خودم تنها.
تلویزیون اخم كند
غيرتم سكوت
دوستتر باشم با خود
كمي بخندم
شعر بگويم
سعي كنم عاشقانه باشد
گل بخرم
قلمم سر بخورد
بيفتد در چاله
دانش آموزي"عدالت" را اشتباه نوشت
بزرگتر كه شد، آشغال شد
شعرم را فيلم كنم
جايزه ببرم از كن
كف بزنند
نگاه كنم
بعد بگويم"اينو تقديم مي كنم به..."
هي بنويسم
تا كه بعد خط بزنم
اينجا و اينجايش را سانسور كنم
اعتراف كنم؟
اسم اين چرنديات ، شعر است
ميز باشد
صندلي هم
زمين حسادت بكند.
شعر بدزدم
" و من كه از احتمال يك علاقه پنهان خوابم نمي برد"
بحران هويت را بشورم
پهن كنم در آفتاب
بخار شود
ابر شود
باران ببارد
من عاشق شوم.
رنگها
شعری از زهره رهنورد
از افق بيكران عشق
بوي دوستي را ميشنوم
و از طوفان اندوهي كه به جانم چنگ زده
بوي وحشت
از آدينهي زندگي
نور اميد ميتابد
و از طومار واژهها
رنگ تازهاي ميگيرم
گويي رنگ آسمان
رنگ آسمان، رنگ دوستي
رنگ مهر مادري
يا همان لاجوردي
بوي دوستي را ميشنوم
و از طوفان اندوهي كه به جانم چنگ زده
بوي وحشت
از آدينهي زندگي
نور اميد ميتابد
و از طومار واژهها
رنگ تازهاي ميگيرم
گويي رنگ آسمان
رنگ آسمان، رنگ دوستي
رنگ مهر مادري
يا همان لاجوردي
صبح
متنی از ابراهیم اسدی
صبح شده بود.چشمای صبح به چشمهای من و تو طعنه میزد. خیلی طول کشید تا فقط بتونیم همرنگ صبح بشیم. تو این مدت خیلی به صبح سخت گذشت از دست من و تو دلش گرفته بود. میخواست بره اما منو تو نمیذاشتیم چون میخواستیم بهش برسیم!!. خیلی غصه خورد بغض تو گلوش گیر کرده بود اما هیچی نمیگفت. وقتی من و تو توی خواب غفلت بودیم صبح پیر شد!! جاشو داد به پسرش!! آسمون تموم وقت داشت از من و تو و صبح فیلم می گرفت. ظهر خیلی سعی کرد چشمای من و تو رو کامل باز کنه اما.....!! من و تو غافل شدیم و ظهرم فراری شد!!. نوبت رسید به پدر صبح که میگن بعد هر شبی صبحی است!! بغض گلوی صبح به شب هم رسیده بود. اما این بار دیگه بارونی بود شب میدونست فردا دستای منو تو با راکد بودن صبح رو به نابودی میکشونن. برای صبح خودش ناله میکرد. من و تو توی این مدت خواب بودیم!!!! صبح داشت بیدار میشد خیلی به بیداری منو تو امید داشت. ولی انگار بازم نگاهش طعنه آمیز بود چون؛ من و تو خواب بودیم!!!!!!!!! تا کی؟ تا کی هر روز بیاد و بره و من و تو هم بیاییمو بریم و هیچ شب و روزیو تازه نکنیم؟تا کی باید سیاه پوشید؟تا کی باید غم از دست دادن خونوادهی صبح براخودمون کابوس کنیم؟ در حالی که میتونیم بیدار باشیم! تا کی باید باشیمو نباشیم؟ تا وقتی که نباشیمو هیچ شیم؟ تا کی باید چشمها رو زیبایی دونست؟ تا کی باید دستمون رو به دست دیگمون یادگاری بدیم تا پیش هم بموننو کنار هم با آشنایی غریبه باشن؟ تا کی باید راه رفتن را ننگ بدونیم؟ شبها که به خواب غفلت میرم روح بیدارم به بدنم میگه: اگه نمیخوای باشی چرا تحملت کنم؟ چرا باید فقط زیبا بود؟ چرا نباید راه رفت؟ چرا چشمای منو تو اینقد غریبن؟ چرا هیچ کس قدر یادگاریهاشو نمی دونه؟ چرا فقط باید دید؟چرا فقط میشه خوند چرا کسی چیزی نمینویسه؟ چرا باید خودمو بخاطر نبودنم ملامت کنم؟ در حالی که هستم ولی هیچم؟ چرا باید همیشه به دیگران هدیه داد؟ نمیشه یه بار خود تو به خودت هدیه بدی؟ به قداست صبح قسم طلبت پاک نیست به بارون چشمات قسم نبودن آرزوته اگه نه الان اسمی ازت بود گر چه الان همهی اسمای خوب خیلی زود محو میشنو همهی اسمهای زیبا میمونن ولی اگه آرزوت بودن بود بودنی میشدیو من میشناختمت چون من پاک کن نیستم. دوست دارم نه خود تو صبح تو رو.
یادمون باشه:
تا ما صبح نشیم همیشه شبیم
تا ما نباشیم بودنی نیست.
تا بودنی نیست هر روزمون شبه
تاشب هست همه خوابن!!!!!!!!!
پس همیشه صبح باشیم تا هیچ وقت شبمون نیاد اگر هم شب عمرمون اومد بتونه صبح باشه.
یادمون باشه:
تا ما صبح نشیم همیشه شبیم
تا ما نباشیم بودنی نیست.
تا بودنی نیست هر روزمون شبه
تاشب هست همه خوابن!!!!!!!!!
پس همیشه صبح باشیم تا هیچ وقت شبمون نیاد اگر هم شب عمرمون اومد بتونه صبح باشه.
روز هفتاد و هشت سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
روز بسيج بود. شايد تو هم مثل دخترهاي اينجا رفته باشي توي گلههاي كلاغها. راستي نميدانم چقدر میدانستند آنجا بايد چه كار كنند. موقعيتشان را درك میكنم ولي میخواهم جوري بتوانم كاري بكنم. اما اينجا اين فكرها يعني باد هوا.
رژه هم رفتيم. و آن چيزي بود كه به خاطر آن از صبح در سرما لرزيده بوديم. ولي آنجا اولين گروه بوديم و تنها كساني كه میخواستند يك كار نظامیرا انجام دهند و گرنه بقيه براي يك روز جيم زدن از سر كلاس يا كار آمده بودند البته بيشترشان. حتماً بايد بين آن همه آدم، آدم هايي باشند كه به كاري كه میكنند معتقد باشند و فكر كنند به دهان آمريكا يا هر كس ديگري مشت ميزنند. در حالي كه نمیدانند تمام اينها تظاهرات است جمع تظاهر. اما بين سربازها آن چند انگشت شمار هم نبود.
از رژه خوشم آمد. واقعيتر يا جديتر از هميشه بود اين بار نفر دوم صف بودم. و با چشم هايم خيره خيره شدم به آدمهايي كه در جايگاه ايستاده بودند. اسلحه چسبيده به سينه و پاها به هيچ انديشه ديگري بي هيچ چيزي كه از انديشهات بگذرد میخورد به زمين. نمیخواستم اين موقعيت حسي را از دست بدهم میدانستم تكرار نمیشود. جلو اين آدمها در آدمهاي كنار دستت گم شدن. رژه تمام شد. پايان آن كلاغ بود و توي مينيبوس كه میآمديم ترانه هاي شاد و دست دست دست.
انگار جشن پايان دوره بود. انگار 2:00 ظهر
روز بسيج بود. شايد تو هم مثل دخترهاي اينجا رفته باشي توي گلههاي كلاغها. راستي نميدانم چقدر میدانستند آنجا بايد چه كار كنند. موقعيتشان را درك میكنم ولي میخواهم جوري بتوانم كاري بكنم. اما اينجا اين فكرها يعني باد هوا.
رژه هم رفتيم. و آن چيزي بود كه به خاطر آن از صبح در سرما لرزيده بوديم. ولي آنجا اولين گروه بوديم و تنها كساني كه میخواستند يك كار نظامیرا انجام دهند و گرنه بقيه براي يك روز جيم زدن از سر كلاس يا كار آمده بودند البته بيشترشان. حتماً بايد بين آن همه آدم، آدم هايي باشند كه به كاري كه میكنند معتقد باشند و فكر كنند به دهان آمريكا يا هر كس ديگري مشت ميزنند. در حالي كه نمیدانند تمام اينها تظاهرات است جمع تظاهر. اما بين سربازها آن چند انگشت شمار هم نبود.
از رژه خوشم آمد. واقعيتر يا جديتر از هميشه بود اين بار نفر دوم صف بودم. و با چشم هايم خيره خيره شدم به آدمهايي كه در جايگاه ايستاده بودند. اسلحه چسبيده به سينه و پاها به هيچ انديشه ديگري بي هيچ چيزي كه از انديشهات بگذرد میخورد به زمين. نمیخواستم اين موقعيت حسي را از دست بدهم میدانستم تكرار نمیشود. جلو اين آدمها در آدمهاي كنار دستت گم شدن. رژه تمام شد. پايان آن كلاغ بود و توي مينيبوس كه میآمديم ترانه هاي شاد و دست دست دست.
انگار جشن پايان دوره بود. انگار 2:00 ظهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر