۳/۰۶/۱۳۸۹

الف475

ماموریت ممکن
حسن تقی‌زاده
- كدام رضايي؟
- همون رضايي، دبير تاريخ كه مشكوك بود سه هفته است كه شب و روز مراقبشيم.
- هان فهميدم هموني كه از تهران به اينجا منتقل شده.
- بله قربان، الان بهترين موقعيته مثل اينكه توي خانه‌اش براي دوستاش جلسه گذاشته بايد خانه را محاصره كنيم احتياج به نيروي ويژه داريم.
- ستوان تو مطمئني؟ الكي نمي‌شه خونه مردم رو محاصره كرد، اگر اشتباه كني آبروريزي مي‌شه.
- قربان، مي‌تونين خودتون تشريف بيارين با گوش خودتون بشنويد.
- فكر خوبيه، تا ربع ساعت ديگه من با نيرو‌هاي ويژه مي‌رسيم مواظب اوضاع باشين.
- سلام قربان
- سلام ستوان. آفرين اگه بتونيم همشون رو يك جا دستگير كنيم موفقيت بزرگيه بهت تبريك مي‌گم آفرين به تو. برات تقاضاي ترفيع درجه مي‌كنم. حالا كجاست مي‌خوام مطمئن بشم مي‌خوام با گوش‌هاي خودم حرفاشون رو بشنوم.
- بله قربان اونجا، اون پنجره‌اي كه روشنه اگر از اين ديوار بريم بالا درست زير بالكن پنجره قرار مي‌گيريم مي‌تونيم صحبت‌هاشون رو بشنويم.
- بريم بالا بايد صحبت‌هاشون براي مدرك ضبط كنيم.
- از اينجا مواظب باشين قربان همين جا خوبه. گوش كنين قربان
- هيس آروم، آره خيلي خوب مي‌شنوم.
- « آقايون ما دست به كار بزرگي زديم بايد حواسمون رو خوب جمع كنيم از نيروهاي امنيت و اطلاعات نبايد غافل شد يك اشتباه مساوي است با نابودي، فراخوان هسته مركزي سازمان به ما رسيده، به محض اينكه با رمز ترجمه شد در اختيار شما قرار خواهند گرفت، آقايون دوباره تاكيد مي‌كنم هر كس فكر مي‌كنه نمي تونه، بكشه كنار و كلام آخر هر كس به نحوي به سازمان خيانت كنه به فجيع‌ترين وضع كشته خواهد شد، سزاي خائنين مرگه، مرگ.
مهناز سي‌دي دوم اين فيلمه كو؟

تب دار
سهیلا جمالی
تاتابستان بود
من تب کرده و
داداغ بودم
آن روز رنگ از رخ پریده
که دستانت س س سرد و
مهر سکوت بر لبانت
من ابر بودم و می‌باریدم
می‌غریدم
اما تو
آسمان‌وار
عروج می‌کردی
بی ابری
بی مه‌ای
خورشید طلوع می‌کرد در تو
اما من
من غروبش را می‌دیدم
رنگ سرخی که
روی ماهت ریخته
تو تابستان بودی و پر ثمر
اما من، من چه؟
من زرد بودم و خزان زده
ت ت تب دار و بی‌تاب
می‌دویدم سوی خورشید
خورشید می‌دوید سوی کوه
این بار درست می‌دیدم
غروب کرد خورشید
................................

A White Rose
The red rose whispers of passion,
And the white rose breathes of love;
The red rose is a falcon,
And the white rose is a dove.
But I send you a cream-white rosebud,
With a flush on its petal tips;
For the love that is the purest and sweetest
Has a kiss of desire on the lips.

نیش
عبدالله سراجی
رز سرخ زهر
و رز سفید شهد؛
رز سرخ نیش
و رز سفید نوش.

و من آن نیش نوشینم
که کندوی پر نوش بی نیش نباشد

حبیبه بخشی
شعر 1
تو را در خشکسالی دوست دارم
به قدر نقطه‌خالی دوست دارم
تمام حرف من در شعر این بود
تو را تا ضد حالی دوست دارم

شعر 2
حیف است که تو عاشق خود را نشناسی
دلداده و صد لایق خود را نشناسی
غرقم نکن ای دوست تو در این دل طوفان
حیف است که خود قایق خود را نشناسی

هفته کتاب 28

امیر ارسلان نامدار
میرزا محمد علی نقیب الممالک
افسانه ی امیر ارسلان نامدار یک سرگذشت عاشقانه است که جای جای آن به ستیز و رزم در آمیخته و از مضمون‌های عیارانه سرشار است ، مضمون‌هایی که خصلت‌های جوانمردانه و فتوت آمیز را در خواننده بر می انگیزد . افسانه‌ی امیر ارسلان نامدار تنها رنگ عیارانه ندارد که از ادبیات حماسی ایران بهره‌ی تمام گرفته است لیکن در بیان داستان بیشتر از بیان عامیانه بهره میگیرد و نه از روایت ادیبانه .در این داستان نیز همچون بسیاری از داستان‌های دیگر دو نیروی ایزدی و اهریمنی در تضاد خویش درگیرند و جنگ پایدار میان نیکی و بدی اینبار نیز دوام میابد.
این داستان بزرگ را که از حیث تصاویر خیال انگیز٬ تنوع و تعدد شخصیتهای داستانی کم نظیر است٬ میرزا محمد علی نقیب الممالک نقال و قصه گوی ناصرالدین شاه قاجار شبها بر بالین شاه روایت می کرده است. داستان را که ظاهراً زاییده تخیل جادویی خود میرزا محمد علی بوده است٬ اما دختر شاه فخرالدوله گردآوری و تحریر کرده است. و الا مانند بسیاری دیگر از آثار فرهنگ شفاهی فارسی به فراموشی سپرده می شد. با وجود شهرت و مقبولیت عامه داستان در قرن گذشته٬ در سال ۱۳۳۹ بود که محمدجعفر محجوب نسخه تصحیح شده و نهایی داستان را به طبع رساند. اثر به زبان آلمانی و ژاپنی نیز ترجمه شده است. دو داستان دیگر نقیب الممالک عبارت‌اند از «داستان‌های ملک جمشید» و «زرین ملک».
داستان علاوه بر ارزشهای داستانسرایی از چند جهت جالب توجه است. نخست: تقابل شرق و غرب در داستان کاملاْ مشهود است و نشان می دهد این تقابل ریشه های تاریخی فرهنگی بسیار عمیق سوای اتفاقات سیاسی قرن اخیر دارد. دوم: تقابل سنت و مدرنیته در داستان مشهود است. گویی اندیشه داستان سرا پذیرش مظاهر تجدد با حفظ ارزشهای سنتی بوده است. راهی که هنوز بسیاری بدان دل خوشند. سوم: نشان می دهد روزگاری که اروپای قرن نوزدهم چهارنعل به سوی مدرنیسم می تاخت٬ چگونه پادشاه قاجار خوشگذران و بی خیال به افسانه ها گوش می سپردند. چهارم: تقدیر گرایی و باز هم تقدیر گرایی از جای جای داستان چکه می کند و گاه مشمئز کننده می شود. هر چند که شخصیت اصلی داستان تا حدی در برابر مقدرات می شورد.

الف 474

شین هشتم
سهیلا جمالی

ساعاتی دیگر به لحظه‌ی سال تحویل باقی نمانده بود. همه‌ی خانه‌ها چراغ‌هایشان روشن بود و صدای قهقه خنده‌هایشان به آسمان می‌رفت، اما در گوشه‌ای دیگر از همین زمین خاکی خانه‌ی کوچک و سرد و تاریکی بود که چند مدت قبل چراغش خاموش شده و شادی از خانه‌اشان رخت بسته بود.پسرک که حلقه اشکی چشمانش را فرا گرفته بود با بغضی در گلو گفت: آبجی مادر که بود هر سال سفره هفت سین پهن می‌کرد یادته؟
- داداش کوچولوی من این که کاری نداره ما هم پهن می‌کنیم.
اما چند ساعت دیگه به سال تحویل نمونده و تو هر چی پول درآورده بودی برای من لباس نو خریدی، دیگه پول نداریم وسایل سفره بخریم، حیف کاش وقت بود لباس رو پس می دادی و به یاد مامان سماق و سمنو و سنجد می‌خریدی سفره می‌انداختیم.
- خب با چیزایی که تو خونه داریم سفره می‌ندازیم، اصلا بیا یه کاری کنیم به جای سفره هفت سین سفره هشت شین پهن کنیم موافقی؟
یعنی میشه؟ واقعا میشه؟
- چرا نشه مهم اینه که ما هم مثل هر سال بشینیم سر سفره و مثل بقیه سال جدید رو شروع کنیم، پاشو داداشم پاشو برو تو اتاقت و هر چی که حرف اولش شین هست رو بیار من هم تو اتاق خودم می‌گردم.
و آنها هر دو مشفول پیدا کردن شین های سفره سال تحویلشان شدند.
من فقط همین شمشیررو پیدا کردم
- وااای چه شمشیر بزرگ و برنده‌ای، این عالیه.
پس با این شمشیر تا سال آینده مثل یک مرد ازت مواظبت می‌کنم
- عزیز دلم مرد کوچولوی من، ممنونم. من هم این شال رو پیدا کردم اما بازم کم باید بیشتر بگردیم.
چند دقیقه بعد پسرک باچهره‌ای غمگین و درهم در حالی که چیزی را پشت سر پنهان کرده بود وارد اتاق خواهرش شد.
- چیه داداشی چرا ناراحتی اون چیه پشت سرت گرفتی؟
مممن اییین، من، این شمع رو که پنجشنبه‌ها می‌بریم سر خاک مامان هم پیدا کردم امااا...
- اشکال نداره فقط موقع سال تحویل روشنش می‌کنیم باز می‌ذاریم برای سر خاک مامان خوب شد؟
تو چیز دیگه‌ای پیدا نکردی؟
- اوووم.... دیییگه.... ها یادم اومد چه طوره سفره‌مون رو تو حیاط پهن کنیم اونوقت می تونیم شب رو هم از اون بالا بیاریم پایین بذاریم رو سفره‌مون.
حالا چندتا شد؟ شمشیر من، شال تو، شمع سر خاک مامان، شب ، چهار تا هنوز چهارتای دیگه مونده
- دختر با لبخندی گفت: من یه شکلات له شده و تاریخ گذشته هم از ته کمدم پیدا کردم، نمی‌دونم ماله چند سال پیشه، قابل خوردن نیست اما مگه همه ی سین های هفت سین قابل خوردن که مال ما هم باشه؟
پسرک که مدتی بود طمع شیرین شکلات را نچشیده بود به فکر فرو رفت و چیزی نگفت خواهرش که متوجه ناراحتی برادر 8 ساله‌اش شد خواست ذهن او را از شکلات دور کند.
- خب تو چیزه دیگه به ذهنت نمی‌رسه؟ یه کم فکر کن، زود باش زود وقت نداریما
نه یادم نمی آد
-آها خودش 2 تا شین دیگه هم پیدا کردم
پسرک با بی اعتنایی جواب داد: چی؟
- شهاب و شیما، ما تو خودمون می تونیم دوتا از شین های سفره مون بشیم چه طوره؟
پسرک که از شنیدن حرف غافلگیر کننده خواهرش کمی متعجب شد و البته خوشحال، با شادی به هوا پرید
هوراااااا آخ جون چه سفره ی با مزه‌ای خیلی خوبه
- می‌دونی داداشم می گن هر وقت به آسمون شب نگاه کنی و یه شهاب رد بشه همون موقع هر آرزویی کنی برآورده میشه حالا که شب یکی از شین های سفره مون چرا یه شهای خوشکل و مهربون مثل داداش من از آسمون دلم رد نشه و آرزوی منو برآورده نکنه‌ها؟
یعنی من می تونم آرزوی تو رو برآورده کنم؟ یعنی اونقدر مرد شدم؟
- چرا که نه؟
وای چه قدر خوب خدایا شکرت که خواهر به این خوبی دارم من الان چه قدر خوشحالم خواهرم،( بعد ار کمی مکث) راستی نگفتی آرزوی تو چیه؟
- آرزوی من شاد بودن تو عزیزم، شادی تو
دیدی پاک یادمون رفت شین هشتم چی شد؟
شیما دستان برادر کوچکش را سخت در دست فشرد و در حالی که قطره اشکی گونه اش را نوازش می‌داد گفت: شین هشتم هم درست شد، شادی تو همون شین هستم سفره‌مون بهم قول بده همیشه شاد باشی تا این شادی بهت قدرت بده و بتونی مثل یه مرد بالای سر آبجیت وایسی. باشه؟ بهم قول بده
پسرک در حالی که هنوز لبخند بر لب داشت و احساس مردانگی می‌کرد با صدای بلند گفت: قول قول قول
ساعت 21:2
یا مقلب القلوب و الابصار
یا مدبر اللیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحال
شنبه 29 اسفند

ستون‌های لرزان

حسن تقی‌زاده
اگه خدا فقط شش‌هزارتای دیگه پیغمبر فرستاده بود، این ستون هم کامل می‌شد. اصلا چرا سرراست صدوپنجاه‌هزار تا نفرستاد، برای خدا که کاری نداشت. من چی دارم می‌گم، توبه، استغفرالله، نکنه دارم دیوونه می‌شم؟ نه بابا حالا اینا چقدره که من دیوونه بشم؟ ولی کاش چک گرفته بودم. نه خوب کاری کردم صدوبیست‌و‌چهارتا سکه‌ی خام ازش گرفتم. سزاش همین بود. شوهر بیچاره. چقدر از این طلافروشی به اون یکی رفتی، چقدر دوستات و همکارات متلک حواله‌ات کردند. آخه بیچاره محمود، ولی خوشم اومد حرفت حرفه. فکر نمی‌کردم به این زودی بتونی این‌همه سکه جمع‌و‌جور کنی. حالا چرا اینو با سکه فرستادی؟ یعنی چه؟ مسخره‌ای ها محمود. نکنه زده به سرت. نکنه قاطی کردی محمود خان، ها؟‌‌‌
آخ اگه این ستون ده‌تایی می‌شد، سیزده ستون طلایی خوشگل...نه...نه... سیزده نحسه، باید این چهار سکه رو بزارمش کنار. کاش این چهارتا را می‌دادمش به خاله. اون بود که گفت!؟ راستی انگار همین دیروز بود، مادر محمود نظرش پنج‌تا بود، بعدش گفتند به عدد دوازده امام، بعدش‌ چهارده معصوم. آفرین خاله‌جون که گفت حالا که حرف از مقدساته، صد‌و‌بیست‌و‌چهار سکه به عدد صد‌و‌بیست‌و‌چهار‌هزار پیغمبر. آره، این چهارتا را می دم به خاله. نه زشته، اصلا این چهارتا را نقدش می‌کنم. متأسفم سکه‌های خوشگل من، سکه‌های بهار آزادی من، فردا شما چهار‌تا اینجا نیستین. «بهار آزادی» چه اسم قشنگی دارین. من هم مثل شما آزادم، آزاد آزاد ولی نه، یه ماه دیگه من آزاد می‌شم. راستی منظورش چیه محمود، گفت اول مهریه، یک ماه بعد طلاق. حتماً یه منظوری یه حرفی چیزی...
- سلام محمود
- سلام خانوم‌ خانوما، مهری خانوم بفرمایین
- بیا دیگه اینا به درد من نمی‌خورند
- این‌ها چیه، سکه‌ها؟ چرا؟
- به خاطر اینکه اینو با سکه برام فرستاده‌بودی. خیلی معنی داشت. خیلی شاعرانه بود. این باعث شد من فکر کنم و واقعیت‌ها را ببینم. چیزهایی که داشتم ولی نمی‌دیدمشون را درست ببینم...
همان روز مهری ذره‌بین را در گاوصندوق گذاشت

به بازی کلاغ پر قانع باش
فاطمه یوسفی
بي‌راهه‌ها را طي كن
چشم‌هايت را ببند
به آن سو نرو
آنجا، اشتباهي آسفالت شده‌اند جاده‌ها
تا جايي كه مي‌تواني
سنگ‌هايت را براي خودت نگه دار
كلاغ‌ها بي‌تقصرند
حتي بلبل‌ها هيچ‌كاره‌اند
بيا برويم بازارچه‌ي سراب
عادت كرده‌ام
هر روز آنجا براي خودم
كلاه مي‌خرم
نفس نفس مي‌زني چرا؟
قانع باش به بازي كلاغ پر
باز شب شد و اين پنجره
يادش رفت خوابم را بيدار كند
و من باز تا صبح درگير اين سوالم
چه كسي مي‌داند؟
چگونه مردن مهم‌تر است
يا
چگونه زيستن؟

هفته کتاب 28

طغیان
چارلز دیکنز
این داستان به نام طغیان در کتابی منتشر شده است ولی در اصل ماجراهای نیکلاس نیکلبی است.داستان نیکلاس نیکلبی مجموعه‌ای از وقایع و ماجراهای کوچکی است که دیکنز شرح می‌دهد. همین ساختار پیکارسک رمان است که موجب می‌شود تا نیکلاس در مسیر خود با شخصیت‌ها و ماجراهای بسیار ملاقات کند. به عبارتی دیگر، دیکنز بیش از آن که به خلق موقعیت بیاندیشد، ماجراهای اتفاقی را اساس کار قرار می‌دهد و شخصیت خود را با گذر از این اتفاق‌ها به پایان رمان می‌رساند.درونمایه‌های اصلی این رمان، همچون بیشتر کارهای دیکنز، سوءاستفاده از کودکان، بدرفتاری و آموزش نادرست به آن‌ها، شکاف طبقاتی میان دارا و ندار، و حفظ شرافت و پاکی در بدترین شرایط است، دیکنز صحنه‌ها و شرح‌های بسیار خنده‌دار و کمیکی بر موضوع‌ها می‌افزاید تا آن جا که برخی داستان نیکلس نیکلبی را از خنده‌دارترین رمان‌های انگلیسی زبان به شمار آورده‌اند. شخصیت نیکلس نیکلبی، از شخصیت‌های جالب و تقریبا منحصر به فرد در میان دیگر شخصیت‌های آثار دیکنز است.

الف 473

درست همان جا
حوریه رحمانیان
درست همان‌جای همیشگی. همان‌جایی که از سرویس دانشگاه پیاده می‌شدیم. همان دانشکده که روبرویش میدانی بود و دور تا دور آن"جوکیان شالمه بسته" تکثیر شده بودند. همان‌جا بود که اول بار دیدمش. آن اندام بلند و لاغرزیر چادر طرحدار تاب میخورد. تاب خوردنش زیبا نبود. بینی اش کوچک بود؟ نمیدانم! و لبهایش؟ ندیدم! رو گرفته بود. فقط آن بادامها که از طرح صورت بچگانه‌اش بزرگتر به نظر میرسید. همان چشم‌ها که سرمه کشیده و آن نیزه‌های سیاه که دور تا دور معرکه بودند. نگاهم برایش لذت داشت انگار. داشتم مثل آهویی از آن چشمه ها آب میخوردم که رمید. به جایش چشم‌های عسلی شری در قالب نگاهم ریخت. همان چشم‌ها که با نفرت به جوکیان شالمه بسته نگاه می کرد. درد نفرتی آمیخته با غربت. کارگران پسته چینی در آفتاب بیهوده‌ی رفسنجان کز کرده بودند. شری حوای از بهشت رانده شده بود.چقدر حسرت شهید بهشتی در آن چشم ها آوار بود.
وقت برگشتن روبروی من بود. وقت داشتم تا خود خوابگاه از آن چشمه‌ها آب بخورم. مثل یک حسرت لایتناهی. کاش رو نمی‌گرفت. آها انگارکمی رویش را باز کرد. صورتش چندان دلچسب نبود. پوستی با کک و مکهای ریز. بینی قلمی کوچک و لبهایی باریک. وقتی رو می‌گرفت رمزآلودتر میشد آن چشمها. شری آینه به دست کنارم بود. خودش را به جلو خم کرده بود و لبهای برجسته‌اش را روژ میزد. جانش بود انگار. آینه ر ا محکم چسبیده بود. کتاب بیوشیمی آبی از روی چادرم سر خورد و رفت زیر صندلی جلو. رویا برگشت تا با لهجه‌ی درگزی اش ملامتم کند:"خاک تو گورت کتاب کتابخونه" به زحمت آن را از زیر صندلی در آوردم. جلد آبی‌اش لکه‌های سیاه زیر صندلی را خورده بود. خواستم پاکش کنم ولی به خوردش رفته بود.
آهنگ شاد. رقص و شادی. توی آن اتاق سه در چهار یک بلوک دختر جمع شده بود. تولد سارا بود. تک دخترتبریزی. کمی چهار شانه بود و قد کوتاه با پوست سفید. صورت دلچسبی داشت. به شرطی که یادت نمی‌آمدتوی کمدش یک دفتر دارد و هر روز بلا استثنا خرجش را یادداشت می‌کند.. رقص سارا زیبا بود با آن صدایی که از زیر زبانش در می آورد و حرکتهای فوق العاده‌ی دستهایش. ولی بهتر بود هیچ وقت حرف نزند با آن صدای ته گلویی. توی آن شلوغی حتی صدای مسخره‌ی آرزو هم گم شده بود. شاید داشت سر تفاوت پولدار بودن و ثروتمند بودن سر به سر میترا ادیب می‌گذاشت یا داشت مجبورش می‌کرد قصه‌ی زردآلوخان گربه‌شان را جلوی جمع بگوید و او با آن خنده‌ای که تو لپهایش جمع شده بود ابرویش را بالا بیندازد و به شری چشمک بزند که بیا و بشنو و شری بیلید و دو تایی آنقدر بخندندکه اشک از عسل‌های شری سرازیر شود و پره‌های بینی‌اش بلرزد و آخر سر مثل آدم‌های مست تعادلش را از دست بدهد و توی بغل آرزو آوار شود. افسانه آمد و اکرم و شیواپشت سرش آن دختر بو گندوی "پچل" اتاق داشت منفجر می‌شد. مثل کرم می‌لولیدیم توی هم."لولی وشان سرمست"نگاهم به در نبود وقتی آمد. آن اندام بلند و لاغردرست جلوی چشمم بود با تاپی صورتی و شلواری مشکی که دور پاهای لاغرش می‌پیچید. لبهایش را قرمز کرده بود و آن چشم‌ها مثل همیشه سرمه زده نیزه‌های سیاه. روبه روی من بود. داشت به دوست تهرانی‌اش نگاه می‌کرد. دوستش با آرزو و شری دم گرفته بود و داشتند شجره‌نامه‌ی هم را ترسیم می‌کردند.کجای تهران؟ کدام خیابان؟و سوالات تکراری که موقع رسیدن تهرانی‌ها به هم می‌شنیدی. تاریخچه‌ی آن‌ها انگار به همان خیابانی وصل می‌شد که در آن ساکن بودند و نهایتا دیدگاه کلی ترسیم می‌شد. چه آسان و مسخره. چقدر فرصت داشتم در آن چشمه‌ها آبتنی کنم. در آن هیاهو ساکت بودم تا فرصت حظ بردن از آن‌ها را از دست ندهم. به دوستش چیزی گفت دست اورا کشید و لبه ی تخت نشاند. دوسیاهی بسان گهواره‌های جفت آرام آرام تکان می‌خورد. موقع تقسیم کیک آرزو ظرف به دست با خنده‌ی موذی‌اش آمد در گوشم مثل مار صدا داد. سوت آن کلمه از لای دندان‌های فاصله دارش به عمق حلزون گوشم خزید و او دوباره مثل اسب خندید. وقتی همه داشتند می‌رفتند دوباره آمد و در گوشم گفت که او با فرش فروش‌های کرمانی سر و سر دارد.لعنت به تو، رویای آن چشم‌ها را فروریختی.فردایش آنقدر برف آمد که همه‌ی سیاهی‌های زمین را پوشاند. سرویس دانشگاه کلی معطل کرد. دوباره منتظر بودیم روبروی میدان با"جوکیان شالمه بسته". آهو رمیده بود. تشنه نبودم. موش‌های سفید زیر بوفه‌ی متحرک دانشکده، دلزده از غذاهای تکراری آزمایشگاه بیسکویت دایجستیو می‌جویدند.

سفسطه
حوریه رحمانیان
دشوار است در تو قدم زدن
بر
پله های سنگی بسیار
با
کفشهای چوبی

گم‌شده زهرا ناصری
کودکی می‌گرید
تو بگو کودک کیست؟
خاطراتش باقی‌است؟
دل پرخون کودک را بین
از عشق و عطش آب روان می‌خواهد
قاصدک بی‌تب‌و‌تاب می آید
موسم غم شده باز
در افلاک خیال
ساحل خشکیده نرسد تا دریا
پشت هر غصه‌ای
گلواژه‌ای است زیبا

باران
محمد رضا آواره
امروز هوا باراني است،
کمي آرام است، ولي شاهاني است
اگر اين خورشيد، نيايد بيرون
تمام منظره، دل گيرد آروم
منم با چشمهايم
خدا را شکر گويم
که اين نزل الهي،
هنوز شامل ما است
دلم مي‌خواست که باران بند نيايد
همين گفتندمش، باران نيامد
کمي دلخور شديم؛ باران سرآمد
بله،
اين بود آن نزل الهي
که مي‌ريخت بر سر ما…!!!
همين بود … همين بود … .

هفته کتاب 27
سمک عیار
فرامرز بن خداد بن عبدالله کاتب ارجانی
برگرفته از ویکی پدیا
سمک عیار، یکی از داستان‌های عامیانهٔ فارسی است که سینه به سینه نقل شده و سده‌ها مایه‌ی سرگرمی مردم ایران بوده‌است.
کتاب سمک عیار این مزیت را دارد که چون داستان‌های آن روایت مردم بود و در میان عوام مشهور و محبوب بوده‌اند، زبان این کتاب نیز زبان عمومی آن دوره را نشان می‌دهد و به همین خاطر بسیار ساده و روان است.
صحنه‌های این داستان در ایران و سرزمین‌های نزدیک به آن اتفاق می‌افتند. بیشتر شخصیت‌ها و قهرمانان این کتاب نام‌های ایرانی دارند. شخصیت اصلی این کتاب پهلوانی نام‌آور به نام سمک عیار است که در طی ماجراهایی با خورشیدشاه سوگند برادری می‌خورد.
با آن‌که صدقه ابوالقاسم و منسوب به شیراز و فرامرز خداداد منسوب به ارجان فارس است شیوهٔ نگارش متن و نکات گوناگون مربوط به داستان احتمال تدوین آن در خراسان را بسیار زیاد می‌کند.
کاربرد نام‌های ایرانی کهن هم‌چون خردسب شیدو، هرمزکیل، شاهک، گیل‌سوار، سرخ‌ورد، مهرویه و زرند و مانند این‌ها این گمان را قوی می‌کند که این افسانه کهن بوده که بعدها یعنی در سدهٔ ششم به فراخور زمان نو شده‌است. موردی که در کتاب سمک عیار در پیوند با وجه تسمیه خورشیدشاه، قهرمان اصلی داستان ذکر شده درست همانند همان است که در کتاب پارسی میانه بندهش در مورد منوش خورشید، از نوادگان منوچهر، پادشاه کیانی آمده‌است. این می‌تواند گویای پیوند این کتاب با کتاب‌های پارسی پیش از اسلام باشد.
قهرمان داستان پسر شاه حلب است که دل‌باختهٔ دختر فغفور شاه چین شده و سپس به جنگ پادشاه ماچین رفته‌است. بیشتر رویدادهای جلدهای یکم و دوم در چین و ماچین می‌گذرد.
متن کامل سمک عیار به تصحیح دکتر پرویز ناتل خانلری در پنج جلد طی سال‌های ۱۳۳۷ تا ۱۳۵۳ در انتشارات بنیاد فرهنگ ایران منتشر شده است.


۲/۲۹/۱۳۸۹

الف472

به من نگو دوست من
ابوالحسن حسيني
دکتر سیاوشی اتاق عمل…
این آخرین کلماتی بود که شنید و بیهوش شد.چند ساعت بعد خودش را در اتاقی دیگر یافت. خواست خودش را روی تخت جا به جا کند که پرستار او را از این کار منع کرد.فقط باید به پشت می‌خوابید.نگاهی به سمت چپ بدنش انداخت. دور تا دور شکمش باند پیچی شده‌بود. روی پهلوی سمت چپش حسابی بانداژ شده‌بود. پرستار لبخندی زد و گفت عمل پیوند کاملا موفقیت آمیز بوده‌است.چهره‌اش درهم رفت. یواش یواش درد را حس می کرد. اثر داوری بی حسی داشت از بین می رفت.از درد سرش را به تخت فشار داد . نگاهی به تخت بغلی انداخت. رضا هنوز بی هوش بود. پرستار مرتب وضعیت او را چک می کرد.
-من درد دارم…
-طبیعیه. تا چند لحظه دیگر بیشتر هم می‌شه. باید تحمل کنی. ولی تا چند روز دیگه مرخص می‌شی نگران نباش.
-ولی من الان درد دارم. می‌فهمی؟
-لطفا آروم تر. اینجا مریض داریم.
هر لحظه دردش شدید تر می شد. از درد دندان‌هایش را به هم فشار می‌داد وزیر لب فحش می‌داد.
-گور بابای پول
-چی گفتین؟
-به شما چه من چی گفتم؟ من درد دارم. دارم زجر می‌کشم.خواهش می‌کنم یه کاری کنید.
-به من چه؟ شما الان گفتید به من چه؟ خوب به من چه؟
-غلط کردم خانم . من به گور پدرم خندیدم. تورو به زهرا یه مسکن چیزی بدید من.
-من اجازه ندارم.باید دکتر وضعیتتونو ببینه.
پرستار یک‌بار دیگر به وضعیت رضا رسیدگی کرد و از در بیرون رفت.
سعید نگاهی به رضا انداخت. دردش بیشتر شد. هنوز زیر لب داشت فحش می‌داد.
-گور بابای خودت و پولت. مرتیکه بی همه چیز. امیدوارم هیچ‌وقت از تختت بلند نشی. حالم از ریختت به هم می‌خوره. ای خدا. تف به این روزگار…. پرستار…. پرستار…
دکتر به همراه پرستار وارد اتاق شدند.
-چیه بخش رو گذاشتی روسرت؟ آروم تر. خانم ریاحی لطفا 2 سی سی مورفین بهش تزریق کنید.
- به خدا دارم می‌میرم. شما که نمی‌فهمید.
- آقای محترم. کسی شما رو مجبور نکرده بود که. خودتون با پای خودتون اومدید بیمارستان. محض رضای خدا هم نبوده. کلیه توفروختی به ازاش پول گرفتی. این دردتم تموم می‌شه. یکم تحمل کن.
- فقط متلک شما مونده بود آقای دکتر.
-متلک چیه آقای محترم. من کلی کار دارم باید برم به کارم برسم. فقط خواستم بهت بفهمونم انقد داد و فریاد راه نندازی.
-شما چی می دونی از زندگی من آقای دکتر. حتما نیاز داشتم که همچین کار کردم. کلی بدبختی دارم دکتر.
- فکر نمی‌کنم!
-یعنی چی فکر نمی‌کنم؟
- من چیز دیگه‌ای شنیدم. شما که وضع مالیتون بد نیس که. من توش موندم آخه آدم وقتی داره کلیه‌اشو می ده به دوستش چرا باید ازش پول بگیره.محض رضای خدا می‌دادی صواب داشت. آخرتتو تضمین می‌کردی.
سعید نای حرف زدن نداشت. داشت درد شدیدی را تحمل می‌کرد. خانم پرستار مورفین را در سرم خالی کرد. سعید آرام گرفت وبه خواب رفت.
***
-سعید! واقعا نمی‌فهمم. با این همه کثافت‌کاری که من در حق تو کردم تو چطور می‌خوای این کارو بکنی؟
- خوب تو به کلیه نیاز داری. گروه خونمون هم به هم می‌خوره. تو هم دوست منی. حالا هر چی بین ما بوده مهم نیس. مهم اینه که تو به کلیه نیاز داری. من هم البته به پولش.
- پولش که قابل نداره. تو هر چی بخوای من همینطوری می دم بهت بره. ولی کلیه آدم چیزی نیس که آدم الکی بده به یه نفر دیگه.
-هر چند هنوز حالم ازت بهم می‌خوره ولی دیگه بحثو تموم کن باید برم. تو بیمارستان می‌بینمت. همه چی تموم شده دیگه.
سعید استارت زد و به سرعت دور شد. رضا با تعجب داشت سعید را نگاه می‌کرد. هنوز باورش نشده بود سعید دارد کلیه‌اش را به او می‌دهد. آن هم بعد از کثافتی که انجام داده‌بود.فکر می‌کرد سعید هیچ وقت او را نمی‌بخشد.
***
چند روز بعد
-الو؟ سلام سعید. می‌خواستم یه بار دیگه ازت تشکر کنم.
-گم شو دیگه .بسه. انقد با این تشکرات حالمو به هم نزن.
-ولی من مدیونتم. تا عمر دارم باید ازت تشکر کنم.
-حرف مفت نزن دیگه. برو با کادوم حال. دیگه هم دور وبر من نپلک شاید دوباره قاط زدم .بای….
سعید موبایلش را پرت کرد روی مبل و به سقف خیره شد و با خودش گفت:
-منتظر می‌مونم آقا رضا. یه حالی ازت بگیرم. حالا نوبت منه
چند روز بعد رضا از درد کلیه به خود می‌پیچید. دکتر عکس‌ها را به دقت بررسی کرد و گفت: ” کلیه‌ی پیوندی شما سنگ سازه”

آدم فروش

سهيلا جمالي
آی
تو
تویی که گذاشته‌ای در ویترین مغازه‌ات
آدم
تویی که آبرو را در پیاله کردی
تا بریزی بر زمین
زمینی که همیشه تشنه نوشیدن است
دستانت همیشه دور گردن کسی است
اما نه برای دوست داشتن
برای خفه کردن
فرق نمی‌کند آدم باشد یا صدا
آماده‌ای برای زدن
فرق نمی‌کند تهمت باشد یا سیلی
می‌گویند تو فروشنده‌ای
اما من خریدار نیستم
اصلا بیا جاهایمان عوض
من فروشنده
تو خریدار
اما من نه آدم می‌فروشم نه ساقی آبروم
فقط یک سخن
از من می‌خری؟
تو که نمی‌توانی فروشنده نباشی
لااقل کم فروش نباش
هفته كتاب26

درنده ي باسكرويل
سرآرتوردويل
این کتاب یکی از رمان های زیبای شرلوک هولمز است و ترجمه ی بسیار دلپسند و روانی دارد.
در جلسه چهارصدو هفتاد و دو روي اين كتاب و فيلم‌هاي كارآگاهي و جنايي و تفاوت‌هاي آن بحث شد.



الف471

ديو سفيد
حسن تقي‌زاده
كليد را چرخاند واردآپارتمان شد. باز فرشته خانه نبود، بغض كرد غم روي دلش سنگيني مي‌كرد سنگين‌تر از هميشه قاب عكس را در دست گرفت با آستين پاك كرد و ميان بازوانش قرار داد و محكم به سينه فشرد. سرش را گذاشت روي قاب مدتي گذشت با يك دست قاب را جلو صورتش نگاه داشت و با دست ديگر اشك‌‌هايش را پاك كرد و به چشم‌هاي فرشته خيره شد. فرشته دو بار پلك زد و لب‌هايش به آرامي از هم باز شدند.
- مامان
- جون مامان
- دوست دارم
- منم دوست دارم عزيزم
- مامان كي مي‌آيي؟
- ميام عزيزم، ميام پيش تو قول مي‌دم
- مامان چرا دروغ مي‌گي، هميشه مي‌گي مي‌آي ولي هيچ وقت نمي‌آيي
- ميام عزيزم من مي‌آم
- مامان
- بگو عزيزم
- چرا از پيش من رفتي؟
- من نرفتم، تو رفتي عزيزم تو رو از پيش من بردند
- كي برده؟
- يه ديو مامان يه ديو بي‌رحم. يه ديو پولدار با كمك يه قاضي بدجنس. ديوه فكر مي‌كنه تو مال اوني تو رو از من دور كردند. دزديدند. قانونا تو رو از من دزديدند. اونا اين حق رو نداشتند. تو مال من بودي. حق من بودي.
- مامان بيا دنبالم، بيا منو ببر.
- كاش مي‌تونستم، تو رو بردند اون طرف دنيا. اون‌ور اقيانوس، يه جاي دور، توي قلعه ديو زنداني شدي، دوست دارم عزيزم. ديگه هيچ وقت بهت دروغ نمي‌گم قول مي‌دم.
افسر آگاهي: نه، به اون چهار پايه دست نزن برو اون صندلي رو بيار. مواظب باش، آفرين. حالا خيلي آروم اون كاغذ و از دستش دربيار ببينم چي نوشته.
« لعنت به قانون شما. اگر قاضي يك زن بود هيچ فرشته‌اي گم نمي‌شد.

معادله
حوريه رحمانيان
پریسا پریسا این درو باز کن. خواهش میکنم پریسا پریسای نکبت گفتم در رو باز کن. امکان نداره باز کنه.باید تا غروب اینجا بمونم. حالا صدای کفشش رو می‌شنوم .تند و عصبانی. حتما مانتوش رو پوشیده داره میره بیرون. آره مثل اینکه رفت. در رو هم کوبید تو سرم. پریسا من که کاریت نکردم. اون دفعه که رفتیم دندونپزشکی یادته. دکتر دست زد بهت. به خدا من فهمیدم. ولی تو عین خیالت نبود. شایدخودت هم خوشت اومد. آره پریساو گرنه منو دعوا نمی‌کردی. تو طرف منو نگرفتی. حالا باید تا غروب اینجا معادله‌ی سه مجهولی حل کنم.
پریسا ایکس
شهرام وای
؟ زد
کی میتونه زد باشه؟
دکتر احمدی دندونپزشک یا دکتر خالقی روانپزشک یا شاید مهندس توسلی آره اونم میتونه جزئ احتمالات باشه.
پریسای نکبت تو خودت میدونی که من دیوونه‌ی توام.من موهای حلقه‌حلقه‌ات رو دوست داشتم.عمدا رفتی از ته زدی. من یادم نمیاد اونا رو کشیده باشم. فکر کردی کلئوپاترایی. حالا سرت رو کی داره نوازش میکنه؟ کدوم زد؟نکنه دوباره پیش دکتر خالقی نشستی میگی شهرام پارانوییدیه. اونم نگاه هیزش رو روی چشمهای قشنگت زوم کرده. نکبت می‌کشمش. صدبار بهت گفتم من از خالقی خوشم نمیاد. هی قرصاشو بهم دادی. حالم بدتر شد. همش می‌خوابم. من دوست دارم بیدار باشم. تو رو ببینم. مثل اون وقتا باهم باشیم. من یادم نمیاد چه جوری زیر چشمات کبود شد. تو گفتی من زدم. من برات یخ آوردم تا دردت کمتر بشه. ولی تو بازهم رفتی. زد زد زد از تو بدم میاد. ایکس ایکس ایکس منو تنها نذار. اصلا تو همین زیرزمین نمور میمونم تا برگردی. برگردی بگی شهرام من اشتباه کردم. حق با تو بود. دکتر احمدی و دکتر خالقی کرم داشتند. تو درست می‌گفتی. بعد دستمو بگیری از این زیرزمین نمور بیرونم بیاری. مثل اون وقت که با هم می‌رفتیم بیرون. سینما رو یادته. پسره متلک انداخت. من یقه شو چسبیدم. مردم سوامون کردند. پسره ی چشم دریده.یادته بعدش چقدر خندیدیم.تو گفتی:جان پریسا بگو تو واقعا رشتی هستی؟
صدای کفشش میآد.
پریسا پریسا خواهش میکنم.دررو باز کن!
صدای غ.....ر در اومد.
- تو اومدی پریسا
- بیا این قرصا رو بگیر
- نه نه خواهش میکنم
- تا نخوری نمیذارم بیای بیرون
- باشه گفتم باشه
_پریسا چرا این شکلی شدی چرا بینیت ورم داره.نگو که من زدم. باورم نمیشه. نه پریسا گریه نکن. چشم‌هات قرمز میشه. من اون‌ها رو شفاف دوست دارم سبز و شفاف مثل اون وقتا. موهاتو که زدی. چشماتو خراب نکن. پریسا دستت می لرزه. می‌ترسم دوتایی از روی پله‌ها بیفتیم. هوای منو تو داشته باش.
انگار دارم روی ابر پا می‌ذارم نه پله.
.زد داره پاک میشه. ایکس منو تنها نذار. فقط یه مجهول مونده. حالا دیگه هیچی.

ما به تو محتاجيم
فاطمه يوسفي
ما چقدر به هم شبيه‌ايم
يك تكان كافي‌ست
تا منفجر شويم
بوم بوم بوم!!!
تو كه اين را نمي‌خواستي
دست‌هايي كه بسته بماند
بسته بماند؟
نه
ما خواستيم كه نماند
و نماند
نمادي كه از تو ساخته‌اند
ما به تو محتاجيم
بگو اين‌قدر
روي چهره‌ات برچسب نزنن
مي‌خواهيم ببينيمت
مي‌شود؟
هه!!!
حالا بگو
اگر مي‌توانند
خاكستر‌هايمان را جمع كنند

هفته‌هاي كتاب 25

چشم‌هايش
بزرگ علوي
از متن كتاب
«...زن به محلی که جای پرده‌ی «چشمهایش» بود نزدیک شد. نگاهی به آن انداخت و رد شد. دو مرتبه برگشت، دست‌اش را از کمرش برداشت، سرش را به عقب انداخت، ناگهان خشک‌اش زد. با سر انگشتش گردی را که قاب تابلو باقی گذاشته بود را لمس کرد. رو کرد به من. رنگ‌اش پریده‌بود. چشم‌هایش می‌درخشید...»

الف 470

کاش پدر آمونیاک را می‌فهمید
مریم قاسمی‌زادگان
نگاهش که می کردی سرش را به چپ یا راست می گرداند و چنان چرخی می زد که انگار تنها او چرخیدن می داند. چشم هایش کمی توی ذوق می زد. زیادی گرد بود. رنگش هم چنگی به دل نمی زد. اما حتمن چشم های گرد این رنگی میان ماهی ها مثل چشم های درشت و آبی آدم ها طرفدار زیاد دارد که اینجوری ادا درمی آورد و به آدم محل سگ نمی‌گذاشت.
انگار زیاد هم ناراحت نبود از اینکه انداخته بودندش انفرادی. شاید هم آنجا را قصر بلور می پنداشت. برای خودش می خورد و می خوابید. فضولاتش هم آنقدر قشنگ بود که با یک ناهار یا شام مفصل اشتباه بگیرد و اثری از آن باقی نگذارد. ناکس معده اش از معده گاو هم پیشرفته تر عمل می کرد.
خوب یادم است. همان روزی بود که مادر ساکش را بسته بود و من میان دست راست مادر و دست چپ پدر داشتم از وسط دو نیم می شدم. شاید آن لحظه ای اتفاق افتاده که چارپایه ی زیر پایم داشت تق تق صدا می داد و من دور و دورتر شدن مادر را از پنجره نگاه می کردم. پریشان تر از آن بودم که بخواهم باز با شیطنت به قصر بلور تلنگری بزنم و از اینکه ماهی سرش ا به جپ یا راست بگرداند و چنان چرخی بزند که انگار تنها او چرخیدن می داند، ذوق کنم. اما تنهاتر از آن بودم که نخواهم این کار را بکنم. قاب پنجره که از مادر تهی شد رفتم سراغش.
قصر بلور همان جایی بود که باید. اما سرخی زرین ماهی میان پرزهای سیاه قالی رنگ باخته بود. دختر همسایه‌مان می‌گفت آنقدر آبش را عوض نکرده‌ایم که ماهی دیگر نتوانسته آمونیاک‌ها را تاب بیاورد و بیرون پریده است.
میدانم. اگر پدر می‌دانست آمونیاک چیست هیچ وقت قاب پنجره از مادر تهی نمی‌شد.

خان

حسن تقی‌زاده
به محض اینکه سامیه و مادرش وارد مجلس عروسی شدند، چشم‌های خیره شده به زیبایی کمال سامیه تمنای سکوت کردند و زبان‌هایی که به سرعت در حفره‌ی دهان‌ها می‌چرخیدند، تک‌تک آرام گرفتند. سکوتی دلپذیر و آرامشی به زیبایی چشمان درشت و معصوم سامیه برقرار شد.
نگار، دختر حاجی فضل‌الله خان اولین کسی بود که با اصوات خود، تن بلورین سکوت که با رخ زیبای سامیه عجین شده بود را شکست. «همون بهتر بره با گاو و گوسفندهای باباش زندگی کنه. لیاقت خان‌داداشم بهرام خان را... »
فخرالسادات، مادر نگار سقلمه‌ای به پهلوی دخترش زد و با لبخند گفت: جوون‌های امروزی‌اند دیگر. ناز می‌کنند. پسرم بهرام‌ خان می‌گه یا سامیه یا هیچ کس.
دوباره شروع شد. زبان‌ها به سرعت به کار افتادند. سامیه از لابه‌لای صحبت‌ها و پچ‌پچ‌ها می‌شنید که دارد لگد به بخت خودش می‌زند. ...خونه بهرام خان مثل قصره... سه ‌ماهه رفته خونه باباش... نه هنوز طلاق نگرفتند... مگه بهرام خان چشه...[ ] دختره خوشی زده زیر دلش...
×××
پدر سامیه: مشرف فرمودین جناب خان. بفرمایین. خیلی خوش‌آمدین.
مادر سامیه: چای سرد شد فخرالسادات خانم، بفرمایین.
فخرالسادات: سامیه را صداش کن بیاد حاجی فضل‌الله دو کلمه باهاش حرف بزنه، بلکه سر عقل بیاد برگرده سر خونه‌و‌زندگیش. آبرومون رفت پیش مردم.
مادر سامیه: والا چی بگم. من و باباش از بس بهش گفتیم، خسته شدیم. زبونم مو درآورد. نمی‌‌دونم چه مرگشه این دختر.
...سامیه... سامیه...
سامیه: سلام.
حاجی فضل‌الله‌خان: سلام دخترم. بیا بشین بابا.
فخرالسادات: سلام عروس گلم. یبا بشین پهلوی خودم. آخه چی شده؟ از بهرام چه بدی دیدی؟ اون که خیلی دوست داره.
سامیه: سکوت.
حاجی فضل‌الله‌خان: بهرام چیزی گفته؟ دعوات کرده؟ میرم پدرشو درمی‌آرم.
سامیه: سکوت.
فخرالسادات: آخه دخترم زشته. عیبه. مردم هزار جور حرف درمی‌آرن. حالا درسته جلو رومون حرفی نمی‌زنند...
سامیه: سکوت.
حاجی فضل‌الله‌خان: آخه ناسلامتی من خان اینجام. کدخدام. من باید بدونم چرا می‌خوای طلاق بگیری یا نه؟ آبروم رفت.
سامیه از اتاق خارج شد و دقایقی بعد برگشت. سرنگ خالی را جلوی پای خان انداخت.
حاجی فضل‌الله‌خان: آمپوله؟ حالا فهمیدم دخترم، مریض شدی؟ آخه از اول می‌گفتی. همین فردا، همین فردا می‌برمت شهر پیش دکتر.

شاكي
حسن تقی‌زاده
مردی میانسال با مأمور و دختر جوانی که بینی‌اش پانسمان شده بود، وارد مطب شدند.
مرد: مطب دکتر سمیعی اینجاست؟
منشی: بله، وقت قبلی دارین؟
مرد فریاد کشید: صورت دخترم را داغون کرده حالا باید وقت هم بگیرم؟
دختری که کنار مادرش نشسته بود، گفت: مامان من بینی‌مو اینجا عمل نمی‌کنم. دماغ دختره را داغون کرده. مأمور آوردند سرش.
دکتر در اتاقش را باز کرد:‌ چه‌خبره آقا؟ چرا شلوغش می‌کنید؟
مرد: ببین صورتشو چکار کردی؟ داغون شده.
دکتر: ولی ایشون مریض من نیستند.
ولی شما مریض‌اش کردید. آخه دکتر مملکت باید بتری نوشابه از ماشین پرت کنه بیرون؟
دکتر: من!
مرد: بله شما. بچه‌ها شماره ماشین شما را گرفتند.
مأمور برگه‌ای را به دست دکتر داد و گفت: آقای دکتر این مشخصات ماشین شما نیست؟
دکتر: بله بله. این مشخصات ماشین من «بود.»


هفته‌های کتاب24
موش‌ها و آدم‌ها
جان اشتاين بك

از متن: موش‌ها و آدم‌ها
اسلیم ایستاده بود و زن کورلی را می‌نگریست. گفت: «گاس، بهتره تو اینجا پیش زنت بمونی.» چهره‌ی کورلی سرخ شد. «من می‌رم. من می‌خوام خودم شیکم اون حرومزاده‌ی گنده رو با تیر بزنم. با همین یه دس که دارم. من می‌رم بکشمش.