ابوالحسن حسيني
دکتر سیاوشی اتاق عمل…
این آخرین کلماتی بود که شنید و بیهوش شد.چند ساعت بعد خودش را در اتاقی دیگر یافت. خواست خودش را روی تخت جا به جا کند که پرستار او را از این کار منع کرد.فقط باید به پشت میخوابید.نگاهی به سمت چپ بدنش انداخت. دور تا دور شکمش باند پیچی شدهبود. روی پهلوی سمت چپش حسابی بانداژ شدهبود. پرستار لبخندی زد و گفت عمل پیوند کاملا موفقیت آمیز بودهاست.چهرهاش درهم رفت. یواش یواش درد را حس می کرد. اثر داوری بی حسی داشت از بین می رفت.از درد سرش را به تخت فشار داد . نگاهی به تخت بغلی انداخت. رضا هنوز بی هوش بود. پرستار مرتب وضعیت او را چک می کرد.
-من درد دارم…
-طبیعیه. تا چند لحظه دیگر بیشتر هم میشه. باید تحمل کنی. ولی تا چند روز دیگه مرخص میشی نگران نباش.
-ولی من الان درد دارم. میفهمی؟
-لطفا آروم تر. اینجا مریض داریم.
هر لحظه دردش شدید تر می شد. از درد دندانهایش را به هم فشار میداد وزیر لب فحش میداد.
-گور بابای پول
-چی گفتین؟
-به شما چه من چی گفتم؟ من درد دارم. دارم زجر میکشم.خواهش میکنم یه کاری کنید.
-به من چه؟ شما الان گفتید به من چه؟ خوب به من چه؟
-غلط کردم خانم . من به گور پدرم خندیدم. تورو به زهرا یه مسکن چیزی بدید من.
-من اجازه ندارم.باید دکتر وضعیتتونو ببینه.
پرستار یکبار دیگر به وضعیت رضا رسیدگی کرد و از در بیرون رفت.
سعید نگاهی به رضا انداخت. دردش بیشتر شد. هنوز زیر لب داشت فحش میداد.
-گور بابای خودت و پولت. مرتیکه بی همه چیز. امیدوارم هیچوقت از تختت بلند نشی. حالم از ریختت به هم میخوره. ای خدا. تف به این روزگار…. پرستار…. پرستار…
دکتر به همراه پرستار وارد اتاق شدند.
-چیه بخش رو گذاشتی روسرت؟ آروم تر. خانم ریاحی لطفا 2 سی سی مورفین بهش تزریق کنید.
- به خدا دارم میمیرم. شما که نمیفهمید.
- آقای محترم. کسی شما رو مجبور نکرده بود که. خودتون با پای خودتون اومدید بیمارستان. محض رضای خدا هم نبوده. کلیه توفروختی به ازاش پول گرفتی. این دردتم تموم میشه. یکم تحمل کن.
- فقط متلک شما مونده بود آقای دکتر.
-متلک چیه آقای محترم. من کلی کار دارم باید برم به کارم برسم. فقط خواستم بهت بفهمونم انقد داد و فریاد راه نندازی.
-شما چی می دونی از زندگی من آقای دکتر. حتما نیاز داشتم که همچین کار کردم. کلی بدبختی دارم دکتر.
- فکر نمیکنم!
-یعنی چی فکر نمیکنم؟
- من چیز دیگهای شنیدم. شما که وضع مالیتون بد نیس که. من توش موندم آخه آدم وقتی داره کلیهاشو می ده به دوستش چرا باید ازش پول بگیره.محض رضای خدا میدادی صواب داشت. آخرتتو تضمین میکردی.
سعید نای حرف زدن نداشت. داشت درد شدیدی را تحمل میکرد. خانم پرستار مورفین را در سرم خالی کرد. سعید آرام گرفت وبه خواب رفت.
***
-سعید! واقعا نمیفهمم. با این همه کثافتکاری که من در حق تو کردم تو چطور میخوای این کارو بکنی؟
- خوب تو به کلیه نیاز داری. گروه خونمون هم به هم میخوره. تو هم دوست منی. حالا هر چی بین ما بوده مهم نیس. مهم اینه که تو به کلیه نیاز داری. من هم البته به پولش.
- پولش که قابل نداره. تو هر چی بخوای من همینطوری می دم بهت بره. ولی کلیه آدم چیزی نیس که آدم الکی بده به یه نفر دیگه.
-هر چند هنوز حالم ازت بهم میخوره ولی دیگه بحثو تموم کن باید برم. تو بیمارستان میبینمت. همه چی تموم شده دیگه.
سعید استارت زد و به سرعت دور شد. رضا با تعجب داشت سعید را نگاه میکرد. هنوز باورش نشده بود سعید دارد کلیهاش را به او میدهد. آن هم بعد از کثافتی که انجام دادهبود.فکر میکرد سعید هیچ وقت او را نمیبخشد.
***
چند روز بعد
-الو؟ سلام سعید. میخواستم یه بار دیگه ازت تشکر کنم.
-گم شو دیگه .بسه. انقد با این تشکرات حالمو به هم نزن.
-ولی من مدیونتم. تا عمر دارم باید ازت تشکر کنم.
-حرف مفت نزن دیگه. برو با کادوم حال. دیگه هم دور وبر من نپلک شاید دوباره قاط زدم .بای….
سعید موبایلش را پرت کرد روی مبل و به سقف خیره شد و با خودش گفت:
-منتظر میمونم آقا رضا. یه حالی ازت بگیرم. حالا نوبت منه
چند روز بعد رضا از درد کلیه به خود میپیچید. دکتر عکسها را به دقت بررسی کرد و گفت: ” کلیهی پیوندی شما سنگ سازه”
آدم فروش
سهيلا جمالي
آی
تو
تویی که گذاشتهای در ویترین مغازهات
آدم
تویی که آبرو را در پیاله کردی
تا بریزی بر زمین
زمینی که همیشه تشنه نوشیدن است
دستانت همیشه دور گردن کسی است
اما نه برای دوست داشتن
برای خفه کردن
فرق نمیکند آدم باشد یا صدا
آمادهای برای زدن
فرق نمیکند تهمت باشد یا سیلی
میگویند تو فروشندهای
اما من خریدار نیستم
اصلا بیا جاهایمان عوض
من فروشنده
تو خریدار
اما من نه آدم میفروشم نه ساقی آبروم
فقط یک سخن
از من میخری؟
تو که نمیتوانی فروشنده نباشی
لااقل کم فروش نباش
هفته كتاب26
درنده ي باسكرويل
سرآرتوردويل
این کتاب یکی از رمان های زیبای شرلوک هولمز است و ترجمه ی بسیار دلپسند و روانی دارد.
در جلسه چهارصدو هفتاد و دو روي اين كتاب و فيلمهاي كارآگاهي و جنايي و تفاوتهاي آن بحث شد.
دکتر سیاوشی اتاق عمل…
این آخرین کلماتی بود که شنید و بیهوش شد.چند ساعت بعد خودش را در اتاقی دیگر یافت. خواست خودش را روی تخت جا به جا کند که پرستار او را از این کار منع کرد.فقط باید به پشت میخوابید.نگاهی به سمت چپ بدنش انداخت. دور تا دور شکمش باند پیچی شدهبود. روی پهلوی سمت چپش حسابی بانداژ شدهبود. پرستار لبخندی زد و گفت عمل پیوند کاملا موفقیت آمیز بودهاست.چهرهاش درهم رفت. یواش یواش درد را حس می کرد. اثر داوری بی حسی داشت از بین می رفت.از درد سرش را به تخت فشار داد . نگاهی به تخت بغلی انداخت. رضا هنوز بی هوش بود. پرستار مرتب وضعیت او را چک می کرد.
-من درد دارم…
-طبیعیه. تا چند لحظه دیگر بیشتر هم میشه. باید تحمل کنی. ولی تا چند روز دیگه مرخص میشی نگران نباش.
-ولی من الان درد دارم. میفهمی؟
-لطفا آروم تر. اینجا مریض داریم.
هر لحظه دردش شدید تر می شد. از درد دندانهایش را به هم فشار میداد وزیر لب فحش میداد.
-گور بابای پول
-چی گفتین؟
-به شما چه من چی گفتم؟ من درد دارم. دارم زجر میکشم.خواهش میکنم یه کاری کنید.
-به من چه؟ شما الان گفتید به من چه؟ خوب به من چه؟
-غلط کردم خانم . من به گور پدرم خندیدم. تورو به زهرا یه مسکن چیزی بدید من.
-من اجازه ندارم.باید دکتر وضعیتتونو ببینه.
پرستار یکبار دیگر به وضعیت رضا رسیدگی کرد و از در بیرون رفت.
سعید نگاهی به رضا انداخت. دردش بیشتر شد. هنوز زیر لب داشت فحش میداد.
-گور بابای خودت و پولت. مرتیکه بی همه چیز. امیدوارم هیچوقت از تختت بلند نشی. حالم از ریختت به هم میخوره. ای خدا. تف به این روزگار…. پرستار…. پرستار…
دکتر به همراه پرستار وارد اتاق شدند.
-چیه بخش رو گذاشتی روسرت؟ آروم تر. خانم ریاحی لطفا 2 سی سی مورفین بهش تزریق کنید.
- به خدا دارم میمیرم. شما که نمیفهمید.
- آقای محترم. کسی شما رو مجبور نکرده بود که. خودتون با پای خودتون اومدید بیمارستان. محض رضای خدا هم نبوده. کلیه توفروختی به ازاش پول گرفتی. این دردتم تموم میشه. یکم تحمل کن.
- فقط متلک شما مونده بود آقای دکتر.
-متلک چیه آقای محترم. من کلی کار دارم باید برم به کارم برسم. فقط خواستم بهت بفهمونم انقد داد و فریاد راه نندازی.
-شما چی می دونی از زندگی من آقای دکتر. حتما نیاز داشتم که همچین کار کردم. کلی بدبختی دارم دکتر.
- فکر نمیکنم!
-یعنی چی فکر نمیکنم؟
- من چیز دیگهای شنیدم. شما که وضع مالیتون بد نیس که. من توش موندم آخه آدم وقتی داره کلیهاشو می ده به دوستش چرا باید ازش پول بگیره.محض رضای خدا میدادی صواب داشت. آخرتتو تضمین میکردی.
سعید نای حرف زدن نداشت. داشت درد شدیدی را تحمل میکرد. خانم پرستار مورفین را در سرم خالی کرد. سعید آرام گرفت وبه خواب رفت.
***
-سعید! واقعا نمیفهمم. با این همه کثافتکاری که من در حق تو کردم تو چطور میخوای این کارو بکنی؟
- خوب تو به کلیه نیاز داری. گروه خونمون هم به هم میخوره. تو هم دوست منی. حالا هر چی بین ما بوده مهم نیس. مهم اینه که تو به کلیه نیاز داری. من هم البته به پولش.
- پولش که قابل نداره. تو هر چی بخوای من همینطوری می دم بهت بره. ولی کلیه آدم چیزی نیس که آدم الکی بده به یه نفر دیگه.
-هر چند هنوز حالم ازت بهم میخوره ولی دیگه بحثو تموم کن باید برم. تو بیمارستان میبینمت. همه چی تموم شده دیگه.
سعید استارت زد و به سرعت دور شد. رضا با تعجب داشت سعید را نگاه میکرد. هنوز باورش نشده بود سعید دارد کلیهاش را به او میدهد. آن هم بعد از کثافتی که انجام دادهبود.فکر میکرد سعید هیچ وقت او را نمیبخشد.
***
چند روز بعد
-الو؟ سلام سعید. میخواستم یه بار دیگه ازت تشکر کنم.
-گم شو دیگه .بسه. انقد با این تشکرات حالمو به هم نزن.
-ولی من مدیونتم. تا عمر دارم باید ازت تشکر کنم.
-حرف مفت نزن دیگه. برو با کادوم حال. دیگه هم دور وبر من نپلک شاید دوباره قاط زدم .بای….
سعید موبایلش را پرت کرد روی مبل و به سقف خیره شد و با خودش گفت:
-منتظر میمونم آقا رضا. یه حالی ازت بگیرم. حالا نوبت منه
چند روز بعد رضا از درد کلیه به خود میپیچید. دکتر عکسها را به دقت بررسی کرد و گفت: ” کلیهی پیوندی شما سنگ سازه”
آدم فروش
سهيلا جمالي
آی
تو
تویی که گذاشتهای در ویترین مغازهات
آدم
تویی که آبرو را در پیاله کردی
تا بریزی بر زمین
زمینی که همیشه تشنه نوشیدن است
دستانت همیشه دور گردن کسی است
اما نه برای دوست داشتن
برای خفه کردن
فرق نمیکند آدم باشد یا صدا
آمادهای برای زدن
فرق نمیکند تهمت باشد یا سیلی
میگویند تو فروشندهای
اما من خریدار نیستم
اصلا بیا جاهایمان عوض
من فروشنده
تو خریدار
اما من نه آدم میفروشم نه ساقی آبروم
فقط یک سخن
از من میخری؟
تو که نمیتوانی فروشنده نباشی
لااقل کم فروش نباش
هفته كتاب26
درنده ي باسكرويل
سرآرتوردويل
این کتاب یکی از رمان های زیبای شرلوک هولمز است و ترجمه ی بسیار دلپسند و روانی دارد.
در جلسه چهارصدو هفتاد و دو روي اين كتاب و فيلمهاي كارآگاهي و جنايي و تفاوتهاي آن بحث شد.
۱ نظر:
لارستان کهن را بشناسیم و به دیگران بشناسانیم...
ارسال یک نظر