مریم قاسمیزادگان
نگاهش که می کردی سرش را به چپ یا راست می گرداند و چنان چرخی می زد که انگار تنها او چرخیدن می داند. چشم هایش کمی توی ذوق می زد. زیادی گرد بود. رنگش هم چنگی به دل نمی زد. اما حتمن چشم های گرد این رنگی میان ماهی ها مثل چشم های درشت و آبی آدم ها طرفدار زیاد دارد که اینجوری ادا درمی آورد و به آدم محل سگ نمیگذاشت.
انگار زیاد هم ناراحت نبود از اینکه انداخته بودندش انفرادی. شاید هم آنجا را قصر بلور می پنداشت. برای خودش می خورد و می خوابید. فضولاتش هم آنقدر قشنگ بود که با یک ناهار یا شام مفصل اشتباه بگیرد و اثری از آن باقی نگذارد. ناکس معده اش از معده گاو هم پیشرفته تر عمل می کرد.
خوب یادم است. همان روزی بود که مادر ساکش را بسته بود و من میان دست راست مادر و دست چپ پدر داشتم از وسط دو نیم می شدم. شاید آن لحظه ای اتفاق افتاده که چارپایه ی زیر پایم داشت تق تق صدا می داد و من دور و دورتر شدن مادر را از پنجره نگاه می کردم. پریشان تر از آن بودم که بخواهم باز با شیطنت به قصر بلور تلنگری بزنم و از اینکه ماهی سرش ا به جپ یا راست بگرداند و چنان چرخی بزند که انگار تنها او چرخیدن می داند، ذوق کنم. اما تنهاتر از آن بودم که نخواهم این کار را بکنم. قاب پنجره که از مادر تهی شد رفتم سراغش.
قصر بلور همان جایی بود که باید. اما سرخی زرین ماهی میان پرزهای سیاه قالی رنگ باخته بود. دختر همسایهمان میگفت آنقدر آبش را عوض نکردهایم که ماهی دیگر نتوانسته آمونیاکها را تاب بیاورد و بیرون پریده است.
میدانم. اگر پدر میدانست آمونیاک چیست هیچ وقت قاب پنجره از مادر تهی نمیشد.
خان
حسن تقیزاده
به محض اینکه سامیه و مادرش وارد مجلس عروسی شدند، چشمهای خیره شده به زیبایی کمال سامیه تمنای سکوت کردند و زبانهایی که به سرعت در حفرهی دهانها میچرخیدند، تکتک آرام گرفتند. سکوتی دلپذیر و آرامشی به زیبایی چشمان درشت و معصوم سامیه برقرار شد.
نگار، دختر حاجی فضلالله خان اولین کسی بود که با اصوات خود، تن بلورین سکوت که با رخ زیبای سامیه عجین شده بود را شکست. «همون بهتر بره با گاو و گوسفندهای باباش زندگی کنه. لیاقت خانداداشم بهرام خان را... »
فخرالسادات، مادر نگار سقلمهای به پهلوی دخترش زد و با لبخند گفت: جوونهای امروزیاند دیگر. ناز میکنند. پسرم بهرام خان میگه یا سامیه یا هیچ کس.
دوباره شروع شد. زبانها به سرعت به کار افتادند. سامیه از لابهلای صحبتها و پچپچها میشنید که دارد لگد به بخت خودش میزند. ...خونه بهرام خان مثل قصره... سه ماهه رفته خونه باباش... نه هنوز طلاق نگرفتند... مگه بهرام خان چشه...[ ] دختره خوشی زده زیر دلش...
×××
پدر سامیه: مشرف فرمودین جناب خان. بفرمایین. خیلی خوشآمدین.
مادر سامیه: چای سرد شد فخرالسادات خانم، بفرمایین.
فخرالسادات: سامیه را صداش کن بیاد حاجی فضلالله دو کلمه باهاش حرف بزنه، بلکه سر عقل بیاد برگرده سر خونهوزندگیش. آبرومون رفت پیش مردم.
مادر سامیه: والا چی بگم. من و باباش از بس بهش گفتیم، خسته شدیم. زبونم مو درآورد. نمیدونم چه مرگشه این دختر.
...سامیه... سامیه...
سامیه: سلام.
حاجی فضلاللهخان: سلام دخترم. بیا بشین بابا.
فخرالسادات: سلام عروس گلم. یبا بشین پهلوی خودم. آخه چی شده؟ از بهرام چه بدی دیدی؟ اون که خیلی دوست داره.
سامیه: سکوت.
حاجی فضلاللهخان: بهرام چیزی گفته؟ دعوات کرده؟ میرم پدرشو درمیآرم.
سامیه: سکوت.
فخرالسادات: آخه دخترم زشته. عیبه. مردم هزار جور حرف درمیآرن. حالا درسته جلو رومون حرفی نمیزنند...
سامیه: سکوت.
حاجی فضلاللهخان: آخه ناسلامتی من خان اینجام. کدخدام. من باید بدونم چرا میخوای طلاق بگیری یا نه؟ آبروم رفت.
سامیه از اتاق خارج شد و دقایقی بعد برگشت. سرنگ خالی را جلوی پای خان انداخت.
حاجی فضلاللهخان: آمپوله؟ حالا فهمیدم دخترم، مریض شدی؟ آخه از اول میگفتی. همین فردا، همین فردا میبرمت شهر پیش دکتر.
شاكي
حسن تقیزاده
مردی میانسال با مأمور و دختر جوانی که بینیاش پانسمان شده بود، وارد مطب شدند.
مرد: مطب دکتر سمیعی اینجاست؟
منشی: بله، وقت قبلی دارین؟
مرد فریاد کشید: صورت دخترم را داغون کرده حالا باید وقت هم بگیرم؟
دختری که کنار مادرش نشسته بود، گفت: مامان من بینیمو اینجا عمل نمیکنم. دماغ دختره را داغون کرده. مأمور آوردند سرش.
دکتر در اتاقش را باز کرد: چهخبره آقا؟ چرا شلوغش میکنید؟
مرد: ببین صورتشو چکار کردی؟ داغون شده.
دکتر: ولی ایشون مریض من نیستند.
ولی شما مریضاش کردید. آخه دکتر مملکت باید بتری نوشابه از ماشین پرت کنه بیرون؟
دکتر: من!
مرد: بله شما. بچهها شماره ماشین شما را گرفتند.
مأمور برگهای را به دست دکتر داد و گفت: آقای دکتر این مشخصات ماشین شما نیست؟
دکتر: بله بله. این مشخصات ماشین من «بود.»
هفتههای کتاب24
موشها و آدمها
جان اشتاين بك
از متن: موشها و آدمها
اسلیم ایستاده بود و زن کورلی را مینگریست. گفت: «گاس، بهتره تو اینجا پیش زنت بمونی.» چهرهی کورلی سرخ شد. «من میرم. من میخوام خودم شیکم اون حرومزادهی گنده رو با تیر بزنم. با همین یه دس که دارم. من میرم بکشمش.
انگار زیاد هم ناراحت نبود از اینکه انداخته بودندش انفرادی. شاید هم آنجا را قصر بلور می پنداشت. برای خودش می خورد و می خوابید. فضولاتش هم آنقدر قشنگ بود که با یک ناهار یا شام مفصل اشتباه بگیرد و اثری از آن باقی نگذارد. ناکس معده اش از معده گاو هم پیشرفته تر عمل می کرد.
خوب یادم است. همان روزی بود که مادر ساکش را بسته بود و من میان دست راست مادر و دست چپ پدر داشتم از وسط دو نیم می شدم. شاید آن لحظه ای اتفاق افتاده که چارپایه ی زیر پایم داشت تق تق صدا می داد و من دور و دورتر شدن مادر را از پنجره نگاه می کردم. پریشان تر از آن بودم که بخواهم باز با شیطنت به قصر بلور تلنگری بزنم و از اینکه ماهی سرش ا به جپ یا راست بگرداند و چنان چرخی بزند که انگار تنها او چرخیدن می داند، ذوق کنم. اما تنهاتر از آن بودم که نخواهم این کار را بکنم. قاب پنجره که از مادر تهی شد رفتم سراغش.
قصر بلور همان جایی بود که باید. اما سرخی زرین ماهی میان پرزهای سیاه قالی رنگ باخته بود. دختر همسایهمان میگفت آنقدر آبش را عوض نکردهایم که ماهی دیگر نتوانسته آمونیاکها را تاب بیاورد و بیرون پریده است.
میدانم. اگر پدر میدانست آمونیاک چیست هیچ وقت قاب پنجره از مادر تهی نمیشد.
خان
حسن تقیزاده
به محض اینکه سامیه و مادرش وارد مجلس عروسی شدند، چشمهای خیره شده به زیبایی کمال سامیه تمنای سکوت کردند و زبانهایی که به سرعت در حفرهی دهانها میچرخیدند، تکتک آرام گرفتند. سکوتی دلپذیر و آرامشی به زیبایی چشمان درشت و معصوم سامیه برقرار شد.
نگار، دختر حاجی فضلالله خان اولین کسی بود که با اصوات خود، تن بلورین سکوت که با رخ زیبای سامیه عجین شده بود را شکست. «همون بهتر بره با گاو و گوسفندهای باباش زندگی کنه. لیاقت خانداداشم بهرام خان را... »
فخرالسادات، مادر نگار سقلمهای به پهلوی دخترش زد و با لبخند گفت: جوونهای امروزیاند دیگر. ناز میکنند. پسرم بهرام خان میگه یا سامیه یا هیچ کس.
دوباره شروع شد. زبانها به سرعت به کار افتادند. سامیه از لابهلای صحبتها و پچپچها میشنید که دارد لگد به بخت خودش میزند. ...خونه بهرام خان مثل قصره... سه ماهه رفته خونه باباش... نه هنوز طلاق نگرفتند... مگه بهرام خان چشه...[ ] دختره خوشی زده زیر دلش...
×××
پدر سامیه: مشرف فرمودین جناب خان. بفرمایین. خیلی خوشآمدین.
مادر سامیه: چای سرد شد فخرالسادات خانم، بفرمایین.
فخرالسادات: سامیه را صداش کن بیاد حاجی فضلالله دو کلمه باهاش حرف بزنه، بلکه سر عقل بیاد برگرده سر خونهوزندگیش. آبرومون رفت پیش مردم.
مادر سامیه: والا چی بگم. من و باباش از بس بهش گفتیم، خسته شدیم. زبونم مو درآورد. نمیدونم چه مرگشه این دختر.
...سامیه... سامیه...
سامیه: سلام.
حاجی فضلاللهخان: سلام دخترم. بیا بشین بابا.
فخرالسادات: سلام عروس گلم. یبا بشین پهلوی خودم. آخه چی شده؟ از بهرام چه بدی دیدی؟ اون که خیلی دوست داره.
سامیه: سکوت.
حاجی فضلاللهخان: بهرام چیزی گفته؟ دعوات کرده؟ میرم پدرشو درمیآرم.
سامیه: سکوت.
فخرالسادات: آخه دخترم زشته. عیبه. مردم هزار جور حرف درمیآرن. حالا درسته جلو رومون حرفی نمیزنند...
سامیه: سکوت.
حاجی فضلاللهخان: آخه ناسلامتی من خان اینجام. کدخدام. من باید بدونم چرا میخوای طلاق بگیری یا نه؟ آبروم رفت.
سامیه از اتاق خارج شد و دقایقی بعد برگشت. سرنگ خالی را جلوی پای خان انداخت.
حاجی فضلاللهخان: آمپوله؟ حالا فهمیدم دخترم، مریض شدی؟ آخه از اول میگفتی. همین فردا، همین فردا میبرمت شهر پیش دکتر.
شاكي
حسن تقیزاده
مردی میانسال با مأمور و دختر جوانی که بینیاش پانسمان شده بود، وارد مطب شدند.
مرد: مطب دکتر سمیعی اینجاست؟
منشی: بله، وقت قبلی دارین؟
مرد فریاد کشید: صورت دخترم را داغون کرده حالا باید وقت هم بگیرم؟
دختری که کنار مادرش نشسته بود، گفت: مامان من بینیمو اینجا عمل نمیکنم. دماغ دختره را داغون کرده. مأمور آوردند سرش.
دکتر در اتاقش را باز کرد: چهخبره آقا؟ چرا شلوغش میکنید؟
مرد: ببین صورتشو چکار کردی؟ داغون شده.
دکتر: ولی ایشون مریض من نیستند.
ولی شما مریضاش کردید. آخه دکتر مملکت باید بتری نوشابه از ماشین پرت کنه بیرون؟
دکتر: من!
مرد: بله شما. بچهها شماره ماشین شما را گرفتند.
مأمور برگهای را به دست دکتر داد و گفت: آقای دکتر این مشخصات ماشین شما نیست؟
دکتر: بله بله. این مشخصات ماشین من «بود.»
هفتههای کتاب24
موشها و آدمها
جان اشتاين بك
از متن: موشها و آدمها
اسلیم ایستاده بود و زن کورلی را مینگریست. گفت: «گاس، بهتره تو اینجا پیش زنت بمونی.» چهرهی کورلی سرخ شد. «من میرم. من میخوام خودم شیکم اون حرومزادهی گنده رو با تیر بزنم. با همین یه دس که دارم. من میرم بکشمش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر