۱۲/۰۳/۱۳۸۵

الف 312

در مدار بودن
شعری از محمد خواجه‌پور
دیگر تنها در این شعر است که هستم
و پشت کلمات چیزی نیست
عریانی درخت‌ها در پاییز ربطی به دلتنگی ندارد

قرار بود دیوانه بمانیم
قرار بود به رنگ نارنجی تیره احترام گذاشته شود
قرار بود ساعت‌ها را در رودخانه بیاندازیم

فردای لعنتی است امروز
دلم نمی‌خواهد برگردم
من را بریده‌اند از سر و ته
و چیزهای اندکی مانده که من باشم

قرار بود عددها را دور بریزیم

در هیچ پیچیده بودم و نبودم
خواستی زندگی کنم درد کشیدم
خواستم بمیرم نتوانستم

قرار بود فردایی نباشد

صداهایی می‌آید که مستطیل‌ها را ویران می‌کند
بلاهت به شکل عاشقانه‌ای حضور دارد
و بی آن که شب شده باشد خانه تاریک است

قرار بود نترسیم

تلفن که زنگ می‌خورد، منم
و آرامش، اسطوره‌ای از یاد رفته است
و زندگی الکتریسته‌ی نرسیدن/ رسیدن

قرار بود لبخند بزند

نقاشی‌ها را دور می‌ریزیم. ماسک‌های تازه‌ای نیاز است.
اینجا را تعفنی گرفته پوسیدگی‌ام
کسی می‌آید که جنازه‌ مرا دوست خواهد داشت

قرار بود تنها نباشم
دیگر نیستم

رفتی نگفتی
شعری از اعظم سعیدی
رفتی نگفتی یکی هست که می‌شه روش حسابی کرد
با همه یه فرقی داره، چون با خدا دعا می‌کرد
یه حس سرزنش می‌گه چرا گذاشتی که بره؟
اما تو هم دل داری و نمی‌شه که اجباری کرد
دلم همیشه پیشته، چشام همیشه دنبالت
اما تو که نمی‌دونی آخه دلم انکار می‌کرد
من که با تو مهربوم چرا دلت یهو شکست؟
بارون بارید روی لبم وقتی چشات نگام می‌کرد
آخر یه روز می‌دونی که دلم واسه تو زنده بود
وقتی نگفتی که دلم همش واسه‌ تو تب می‌کرد

زبان
داستانی از فاطمه رهنورد
كساني كه با مرد سروكار داشتند از زبانش عاصي شده بودند. خيلي بددهن و كج خلق بود.تقريباً همه جز خانواده‌اش كه فقط تحمل‌ش مي‌كردند با او قطع رابطه كرده بودند تا اينكه خبردار شدندبه بيماري سختي دچار شده. تك و توكي از روی دلسوزي براي عيادت‌ش رفتند. ولي اين‌بار از او نرنجيدند، كمي هم از او راضي بودند.
چون سرطان حنجره ساكت‌ش كرده بود.

بی‌نهایت
شعری از حجت عابدی
قطره هاي سرد و بدون انتها
پي در پي هم مي آيند
و بر روي گونه ي خيس راه مي روند
و در خيال خود
در پنهاني شب مي جوشند
و به ياد اشکي
که از دلي تنگ مي‌چکد رها مي‌شوند
و تن را به جاده‌هاي تنگ و تاريک سفر رها مي‌کنند
و تن را به جاده هاي خيال سفر مي‌سپارند
شايد اين قطره
اشکي باشد
که از چشمان دوخته شده
به آن جاده‌ي بي‌رهگذر
که تنها با خطي سفيد
از وسط نصف شده
و در غربت بي کسي
يکتا ندارد
و براي همسفر خود
در غربت
راه طولاني دارد

سیری در سرزمین نور
قسمت هفتم سفرنامه حج جواد راهپیما
• سپيده دم روز پنجشنبه 24/4/1378 هجري شمسي با حضوري مملو از افتخار و غرور به تكريم آسمان‌دار تكبير گفتيم و لبيك و با تجلي احساس بر صفحات سفيد رنگ نگاهمان حضور خويش را فهميديم حضوري كه در تمام دوران زندگي آرزويش را داشتيم و مژه‌هايمان بارها در فراقش گريسته بودند. آري حج عارفان تماشايي بود و نماز عاشقان ستودني.
آن روز در محراب پيامبر (ص) جايي كه قدم‌هاي مبارك آن حضرت بر آن بوسه داده بودند نماز خوانديم و در كنار ستون توبه و ميان روضه مسجد النبي فاصله ميان منبر و بيت رسول (ص) سر بر سجده سعادت نهاديم و خداي را از اينكه توفيق زيارت حرم حضرت رسول (ص) ارزانيمان داشته بود سپاس گفتيم. هنگام زيارت با اشتياق و تمنا به دنبال قبر گمشده زهرا (س) مي‌گشتيم هيچ كس نشانش را نداشت و سرگشته به جستجويش ادامه مي‌داديم زمين روضه را بوسه مي‌زديم شايد پنهان توانسته بوديم قبر بي‌بي دو عالم را ببوسيم زيرا مي‌گفتند وجود قبر فاطمه (س) در روضه محتمل است عشق بود و ترانه‌ي بودن، سبز بود و ستاره پيمودن با تمام اين اوصاف آن روز نيز برق‌آسا گذشت شب هنگام كه آسمان در عزاي بي‌بي دو عالم (س) سياه پوشيده بود دوباره به سوي حرم بازگشتيم شبي بود آراسته به نور حق شبي پيراسته به الطاف دوست و گنبد سبز پيامبر (ص) چشم‌هايمان را نوازش مي‌داد سبز بود سبز‌تر مي‌شد. اشك در چشم و آه در دل پيش مي‌رفتيم و تا نماز صبح مهمان رسول خدا (ص) بوديم. شبي كه گذشت دعاي پرفيض كميل داشتيم كه اين بار نيز توسط حاج صادق آهنگران برگزار گرديد. عجب حال و هوايي داشت.
• فجر جمعه 25/4/1378 دعاي ندبه توسط حاج محمود كريمي بعد از نماز صبح برگزار گرديد و شور در چشمهايمان حلقه زده بود. ظهر جمعه با عشقي سرشار از عطوفت و نياز به سوي صفهاي محكم نماز جمعه كه در مسجد رسول خدا (ص) برگزار مي‌شد حركت كرديم كه با نيازي سرشار از دوست داشتن و محبت نسبت به ذات حق نماز جمعه را ادا كرديم. عصر آن روز به زيارت مساجدي رفتيم كه در اطراف مسجد نبي (ص) در زمان پيامبر بنا شده بود. اولين مسجدي كه زيارت كرديم و نماز تحيت آن را ادا نموديم مسجد غمامه به معني ابر بود كه پيامبر (ص) نماز اعياد را در آنجا برگزار مي‌نمود.

۱۱/۲۵/۱۳۸۵

الف 311

آدم‌های بیگناه
شعری از رقیه فیوضات
وعاشورا دلسوختگی را
بر لبه‌ی خنجر ترسیم می‌کند
و خون را فواره‌ای عریان برای تماشای خدا
بوی عشق را
از رگ‌های بریده حسین
نفس ‌کشیم
و عاشورای به رنگ مرگ
را حوالی احساس نیزه زنیم
تا پله‌ایی فرود نیاید و عظمت راه خدا
حسین، زینب، بر دیواره‌ی خشم کلنگی از جنس جدایی زده‌اند
و فروریخته‌اند
کهنگی ننگ ترک خدا را
انگار خواب‌اند آدمک‌هایی که نباید بخوابند
تا ببینند کجا آب بر آب می‌ریزد
و عباس فدای تشنگی حسین به سجاده‌ی خاک پای خدا می‌شود
اینجا،‌ پریشانی بر دل زینب قاب شده
و با میخ
انگار نیزه‌ها سرها را قسم داده‌اند
که بر تیرگی راه نگریند
و بر ناله‌ی یتیمان
و فاطمه هم گوشه‌ایی از کربلا را
خیمه زده
و بر تمام حوادث بی‌رنگ می‌شود
پاره پاره تنها را ناله می‌کند
و جاده‌ایی
به درازای قافله
به سختی درد شلاق
و به غمگینی آه‌رقیه را به تماشا می‌نشیند
و چقدر بد نبود اگر به بن‌بست می‌رسید
تردید
خنجر بر گلو، عمود بر سر
و
حسین بَر رفتن

دو شعر از علی داوري‌فرد
آزادی
اسمت را در بالاترین
طاقچه‌ی اندیشه
گذاشتم
و نیز در چشم هایم
و آنها در سرخی چشمهایم
دیدند سخت تو را
خواستند و خواستند ودارند

انقلاب
می خواستند در این
سرزمین
حک کنند غرب
اما سید آمد سید آمد
گفت آزادی و گفت آزادی!
و حک کرد و اسلام حک شد
اسلام.

اگر باشی
شعری از حمید توکلی
اگر قرار باشد راه بیندازم برای خودم
شعر
نمی شود
حتماً شما بهتر می دانید
به قید مکانی نیاز است
برای عوض کردن چرخ پنچر ماشینم
و تضاد سرد زیر سردی باران
که آرام بمانم
دستهایی باید باشد تا بزرگ شوم
تا فکرهایم را بکشد
چشمهایی که با آنها ببینم مگس، مارمولک وگربه را
راه که به کوچه می رسد
خانه برای خوابم
جایی برای شستن هر سی ودو دندانم
وصبحی با صدای خلط
حرفهایی برای شنیدن ونشنیدن
اگرباشی و یا نباشی
ودر این قوم به حوضه ی معنایی نیازم است
چون اضافه ی
خویش من
واین شعر را به کم ازالف تا ی

سیری در سرزمین نور
قسمت ششم سفرنامه حج جواد راهپیما
• چهارشنبه 23/4/1378 در حالي سپيده‌دمان از خواب بر مي‌خاست كه ما نيز از خواب برخاسته بوديم و طبق معمول صبح و ظهر و شام هر روز به سمت مسجد النبي (ص) جهت اقامه نماز مي‌رفتيم و تا آنجا كه در توانمان بود به درگاه سبحانه تعالي نيايش مي‌كرديم. آن روز همراه كاروان به سمت مناطق متبركه به راه افتاديم. ابتدا به سوي كوه احد جايي كه حضرت همزه سيد الشهدا (ع) در آنجا آرميده بود رفتيم و قبرستان اُحد را زيارت نموديم. صفايي بي نظير داشت و عواطف انساني را به جريان مي‌انداخت بعد از آن به سوي مسجد ذوقبلتين رفتيم. مسجدي كه پيامبر (ص) در يك نماز دو قبله را ستايش كرد يكي بيت‌المقدس و ديگري مسجد الحرام سپس به سوي مسجد سبعه يعني مسجد فتح كه بعد از پيروزي مسلمانان در جنگ خندق يا احزاب پيامبر به احترام پيروزي بنا نهاد حركت كرديم. مسجد اميرالمونين (ع) و مسجد فاطمه الزهرا (س) را نيز زيارت كرديم سپس به سوي مسجد سلمان فارسي حركت كرديم كه اين مسجد نيز به خاطر نقش وي در پيروزي مسلمانان و طرح حفر خندق بنا شده بود همچنين مسجد اميرالمونين (ع) نيز به احترام پيروزي وي بر عمربن عبدود بنا شده بود بعد از زيارت مساجد و نيايش و ستايش حضرت خداوندي و خواندن نماز تحيت براي مساجد با نقل الجماعي به سوي هتل قصر الدخيل به راه افتاديم و عصر همان روز در نماز خانه قصر الدخيل توسط مداح اهل بيت حاج صادق آهنگران مداحي فاطمه زهرا (س) برگزار گرديد كه بسيار صفا و صميميت به تجلي نشست.

۱۱/۱۹/۱۳۸۵

الف 310

بدم میاد
ترانه‌ای از اعظم سعیدی
دیگه‌از خودت و اون ترانه‌هات بدم میاد
دیگه از شنیدن تُن صدات بدم میاد
چه جوری بگم هنوز دلم واست لک می‌زنه
ولی از با تو بودنتو این روزا بدم میاد
منی که عاشقی رو تو رنگ چشمات می‌دیدم
باورت شه که من از رنگ چشات بدم میاد
اون قده نگام نکردی که چشام بسته شدن
من از اون آتیش ساکن تو چشات بدم میاد
تو به من میگی بی‌انصافم و حق داری بگی
با کدوم بهونه بنویسم ازت بدم میاد
حرفای ت دیگه روی دل من نمی‌شینه
اون قدر عوضشدی مه من ازت بدم میاد
دیگه فرقی نداره پیشم باشی یا نباشی
تو یه بی‌تفاوتی من از کارات بدم میاد
اون قده صدام نکردی از خودم بدم اومد
از این اسم اعظم و نگفتنات بدم میاد
تو چه فکر کردی؟خيال كردي من عاشق ميمونم
من از فکرای غرق ادعات بدم میاد
عاشق
شعری از هدی موغلی
بگم برات يه قصه
قصه ي پرحكايت
از مرد عاشقي كه
بود خيلي با شهامت

رهبر و راهنما بود
از بدي‌ها جدا بود
تو خوشي و تو سختي
هميشه با خدا بود
مردم تو سختي بودن
از دست نابكاري
نامه دادن برا اون
بياد براي ياري

وقتي كه وقت جنگ شد
مردم عهدو شكوندن
اونو تنها گذاشتن
رو حرفشون نموندن

اين مرد با خدامون
هفتاد و دو رفيق داشت
تو دشت بي شقايق
شقايقاشو مي‌كاشت

دشمناي بي ايمون
نقشه‌ي شومي داشتن
اين بنده‌هاي خوب رو
تو تشنگي گذاشتن
رنگي شده تن دشت
از سرخي شقايق
يه باغ لاله روييد
از خون مرد عاشق

صبح صداقت
متنی از سهیلا جمالی
خورشيد آرام آرام خميازه اي مي كشد و خود را از پشت کوه ها بالا می کشاند. با پشت دستانش چشم هايش را مي مالد و آرام آنها را باز مي كند و با نگاهي كه سرشار است از سلامي گرم بر زمين قائم مي ايستد. او با خود صبحي با شكوه و زيبا به ارمغان مي آورد صبحي كه با آواز پرندگان رنگارنگ همراه است. صبحي كه پيام آور شادي و شيطنت كودكان، لبخند دوستانه ي جوانان، و رزق و روزي بزرگان است. صبحي كه تنها نشانه اش تكه آتشي طلايي رنگ است كه شعله اش هر تنبلي را سر زنده مي كند.
صبح به معني سادگي و صداقت است. صداقتي كه اگر تا شب پاي بندش باشي تو همان روز را بايد بر خود نام صبح بگذاري، راستي صبح ، چه نام زيبايي. صبح غرق نور است. نوري زلال كه حداقل تا آن زمان به كدري نگراييده. صبح همانند برگي از گل تازه شكوفته اي است كه طراوتي خاص دارد. اگر صبح را بتواني لمس كني همانند ابريشم نرم است. آنقرد نرم كه مي خواهد از روي دستانت سر بخورد. صبح گويي آبشاري است كه از كوه ها سرازير شده و بر پهنه ي زمين كه همانند دريايي پهناور است مي گسترد و در كلام آخر صبح را با تمام زيباييش دوست خواهم داشت.

سه شعر از سمیه کشوری
بی‌پروا
دلم درد مي کند
نه از خفتن
نه از خوردن
از اين دير خراب دهر
که بي پروا
عشق را ترک مي کند
سکوت
من با سکوت خويش
آماده ام که بتازم بر حرف هاي تو
تنها سکوت
تجلي حرف هاي من است

اندوه
اندوه مي بارد
از زمين
از زمان
شايد بلاي ديگري ست
بي گمان

سیری در سرزمین نور
قسمت پنجم سفرنامه حج جواد راهپیما
• بامداد روز سه شنبه 22/4/1378 ساعت 30 :4 جهت اقامه نماز فجر عاشقان به سوي حرم ختمي مرتبت (ص) به راه افتاديم ترنم‌هاي نمِ بودن گونه‌هاي سرخمان را نوازش مي‌داد. معرفت نور الهي در قلبهايمان عشق را زمزمه مي‌كرد و مطربان درگه معشوق، جام شراب دوستي را مي‌سرودند. در صفوف مستحكم مسلمانان رو به سمت قبله دلدار با دلي لبريز از تجليات حضرت سبحان به نماز ايستاديم و پس از آن در كنار مرقد مطهر قافله سالار عاشقان سپيد روي سعادت به راز و نياز پرداختيم و عجيب ايامي سپري مي‌شد نور در چشمانمان شناور شده بود و بر صفحه سبز ستايش موج مي‌زد در محراب نور به عشق مولايمان محمد (ص) خالصانه نماز خوانديم و با دلي آكنده از لطف و صفا به سوي استراحت گاهمان باز گشتيم و تفسير عبادتمان هر روز چنين بود كه گذشت و تكرار مكرر ممل خواهد بود.
ظهر روشن مدينه تجسم قلبها بر ساحل انتظار بود و تدبير نور بر صحيفه ملائك. خوشا به حال زائران و عاكفان كعبه دوستي آن روز بعد از نماز ظهر و عصر در مسجد رسول خدا (ص) به سپري شدن روز مي‌نگرستيم گاه به استراحت مي‌پرداختيم و گاه براي خريد هديه به بازار مدينه مي‌رفتيم اما اكثر اوقات را به نيايش درگاه منان روز را سپري مي‌كرديم.
عصر بود و هواي ملايمي شروع به وزيدن كرده بود عجيب‌تر آنكه در حالي كه هوا نسبتاً گرم بود اطراف مسجد النبي (ص) را نسيم خنكي فرا گرفته بود و مشام هستي زائرين را به نشاط عشق آموزش مي‌داد. هوا كه رو به تاريكي نهاد كنار قبرستان شريف بقيع دسته جمعي نشستيم و دعاي توسل را با حالتي سرشار از عرفان و نور زمزمه نموديم و ترنمهاي نگاهمان را بر فرش مقدس اطراف بقيع روانه ساختيم. هنگامي كه به قبور عريان چهار اما معصوم (ع) و ياران با وفاي رسول ا... (ص) نگاه مي‌كرديم نور در دلهايمان شعله‌ور مي‌گشت و عشق در چشمانمان به تپش مي‌افتاد. نور بود و حضور، عشق بود و سرور به استراحتگاه كه برگشتيم با شوري وصف نشدني بر تختهايمان آرام خوابيديم و به صداقت سبز رهايي ايمان آورديم.

شب شعر اوز
در شب شعری که به مناسبت دهه فجر از طرف بیمارستان امیدوار اوز در تاریخ 16 بهمن برگزار شد. اعضای انجمن حضور داشتند. خانم‌ها بخشی، موغلی و جمالی و آقایان داوری‌فرد و دیباچی اشعار خود را خواندند.

۱۱/۱۴/۱۳۸۵

الف 309

سه طرح از مصطفی کارگر

1
اسمم را خط نزن
قول می دهم
چشمت را پاس کنم

2
قلم، کامپیوتر، عینک
بروم پی کارم
سواد می خواهم چکار

3
پدرم
گریه که می کند
شاعر می شود
من شعر که می گویم
دیوانه می شوم

کتاب سرخ
غزلی از مصطفی کارگر
ترانه ای که تماشا نمی شود بانو
بدون چشم تو زیبا نمی شود بانو
تو با نگاه خودت ـ صاف و ساده ـ مهر بزن
که جز به دست تو امضا نمی شود بانو
مرا که اهل سکوتم کمی برقصان که
دگر مجال تمنا نمی شود بانو
دلم گرفته از این واژه های مصنوعی
کتاب سرخ لبت وا نمی شود بانو؟
هزار پنجره از لای عطر گیسویت
شبی در آینه رسوا نمی شود بانو؟
کجا مسافر شرقی سفر کند به کویر
میان دست شما جا نمی شود بانو؟
چراغ چشم تو با سنگ ها قرار گذاشت
ولی انیس دل ما نمی شود بانو
سلام بر تو که خیلی قشنگ و زیبایی
ولی جواب تو پیدا نمی شود بانو

پرواز به یاد ماندنی
شعری از سهیلا جمالی
با بال‌های سفیدت
با قلب کوچکت
پر می‌زنی
با تبسم‌های کمیل
می‌روی بالا
و با نوای دلنشین قرآن
می‌رسی بر اوج
و آنگاه
پر می‌زنی
برای رسیدن به هفت آسمان
هفت بار دور تا دور آن
و به پای کوبی بر می‌خیزی
و سر می‌دهی
آواز" لبیک لا شریک لک لبیک" را
و آنقدر می‌گویی
تا صدایت را می‌شنود
و منزه‌ات می‌کند
از هر بدی
زلالت می‌کند
از هر شـری
و آنگاه
مانند قاصدکی می شوی
سبک بال و حامل پیغام شادی

سه شعر از فاطمه آبازیان
ریش
چه فرقي مي‌کند؟
ريش در بياوري يا نه
من که قبل و بعد هر بلوغي
تو را خنديده‌ام

آسمان
اتفاقي نمي‌افتد
اگر کسي باران را دوست نداشته باشد
آخر
آسمان اينجا بي‌چاره نيست ،
که بخواهد جنينش را سقط کند.

باد
باد مي آيد
دفتر خالي ورق مي خورد
من مرور مي کنم
خودم را
خودت را
خودمان را

یک تنهایی
شعری از مجید جمالی
در تنهایی خود می‌لولی
می‌چرخی و باز می‌لولی
نه یار
نه هم نفسی
تنهایی
و من کرم سیاه تنهایی
می‌لولم و پیچ می‌خورم
می بلعمت! بی‌توقف
با سرعت برق مار می‌شوم و می‌لولم
می‌چرخم و باز می‌بلعمت
بیش از پیش
صبر بی فایده است
آی! قاصدک‌های دروغین
شما را دیگر نامه‌ای نیست
اگر هم هست مقصدی نیست
دیگر حسرت هم بی‌فایده است
سیگارت را جهنمی کن
ولی یک دانه سیگار و این همه تنهایی؟
دود کن
یک پُک بیشتر یک زندگی کمتر
مانده‌ای چون مترسکی تنها
که بر دلش ماند جا پای سیاه کلاغ‌ها
گوسفند باش و گله‌ای
و من اولین کرمی که با بلعیدن کالبدت
در سیاه چال تنهایی‌ات
به دنبال همدمی برای خود می‌گردم
بی‌خیال تو، مردک!
همه چيز خوب است حتي حال من

سیری در سرزمین نور
قسمت چهارم سفرنامه حج جواد راهپیما
• در مسير مسجد النبي (ص) ابتدا به قبرستان معظم و مقدس بقيع كه آرامگاه چهار امام (ع) و دختران پيامبر (ص)، همسران پيامبران (ص)، ابراهيم پسر پيامبر (ص)، فاطمه بنت اسد (س)، ام البنين (س)، حضرت زينب (س)، عمه‌هاي رسول (ص)، عباس عموي پيامبر (ص) و به روايتي حضرت فاطمه (س) مي‌باشد رسيديم و از پشت پنجره‌هاي آهنين قبور شريف را زيارت كرديم چه مظلومانه آرميده بودند حتي بدون يك گنبد كوچك چقدر مظلوم، چقدر مظلوم. تنها مشخصه قبورشان سنگهاي سخت سياهي بود كه كنار هم چيده شده بودند و آفتاب آن قدر سوزناك بر قبرهايشان تابيده بوده كه سياهي بر سنگها موج مي‌زد با اين وجود عشق به آنها تمام زائرين را به گريه وا مي‌داشت و سوز سينه‌ها را تازه مي‌كرد. عجب صحنه‌هاي حزن انگيزي. عجب لحظات اشك آوري.
آنجا هر چه بيشتر گريه مي‌كرديم بيشتر سبك مي‌شديم. صداي سبز اشك ريختن‌ها گوش عاشقان را نوازش مي‌داد و قلب شيفتگان را جلاي خاص مي‌بخشيد.
پس از آنكه قبور شريف را زيارت نموديم به سوي مسجد النبي (ص) كه روبروي قبرستان بقيع واقع شده بود حركت كرديم. هرچه نزديكتر مي‌شديم اشتياقمان بيشتر و هيجان قلبمان شديدتر مي‌شد تا اينكه زير گنبد سبز تعظيم نموديم و عشق را تقديم كرديم با اخلاص تمام از باب جبرئيل وارد شديم و با سرشتي الهي نمازمان را ادا كرديم و بعد به زيارت آرامگاه عظيم نبي مكرم اسلام (ص) پرداختيم و آنچه در بضاعتمان بود به پايش ريختيم آنچنان مسجد النبي (ص) زيبا و نوراني بود و آنچنان ستونهاي بزرگ و استواري داشت كه همه دلمان مي‌خواست تا مي‌توانيم آنجا بمانيم اما به دليل رعايت نظم و هماهنگي با كاروان چنين امري ميسر نبود بنابراين بعد از زيارت و راز و نياز به پيشگاه شخص اول عالم امكان، حبيب خدا، به سمت هتل قصر الدخيل برگشتيم و پس از صرف شام دوباره به سوي قبرستان بقيع و مسجد النبي (ص) به راه افتاديم. حال و هوايي فضاي اطراف قبرستان بقيع و مسجد النبي (ص) را فرا گرفته بود كه در جريان هستي نوازشمان مي‌داد و در بستر بودن خوش آمدمان مي‌گفت. نسيم ملايمي مي‌وزيد و گوهرهاي سرخ عاشقان را به جريان مي‌انداخت جلوه‌هاي ملكوتي بر عارض سپيد فرشته صفتان متجلي مي‌شد عشق بود و حضور، نور بود و سرور. و سرشار از ستايش عشق به هتل برگشتيم.