۸/۰۸/۱۳۸۸

الف 448

سه طرح از رقیه فیوضات

شبانه
شمع ناله را می‌خواند
که جانم را نگیر

به قیمت شعری که
شبانه هیچ کس را نمی‌گوید
..............................

صبح
سخت می‌شود
و دلم که دیگر
هوای هیچ‌کس را ندارد
27/4/88
............................

چترم پاره شده
و باران
که یل یل می‌نوازد
من سر‌پناهی می‌خواهم
تو را نه
آخر چتر تو هم
23/4/ 88

دو غزل از محمد بلندگرامی غزل 1
ذکر من از عشق تو روز و شب است یاد دل
سر به سجودم چو عابد به درگاه دل
شمع شبستان و هر انجمن و محفل‌ام
سر به گریبان‌ام از جور یار ز دامان دل
آه و فغان‌ام ز بیداد به فلک می‌رسد
سوختم از آتش عشقی ز سودای دل
در شکنم از غمت قامت رعنای گل
سر به بیابان گذارم روم از یاد دل
خانه‌ی دل ما منور کنی به وصل خود
کف‌زنان گل فشانم شوم مهمان دل
گوشه‌ی عزلت نشینم بود خانه‌ام
دست دعایی برآرم ز تمنای دل
ساقیا بده می، بده می‌رود ا یاد من
شکوه ز یار و فتنه از کار دل
یار کجایی کجایی از جفایت در آتش‌ام
سیل بلا می‌رسد شام و سحر از در و دیوار دل
دامن مهتاب به شب همدم پروین و ماه
سوسن و یاسم به گلستان و صحرای دل
وای اگر بر نیاید به دعا حاجتم
روی بگردان از مسجد و محراب دل
سوختم از دست دل جام و قدح سر کشم
شور برآر مطربا پرده ز آواز دل
عاشق و شیدا شدی، نیست تو را همدمی
راحت جان باش رفیق از ستم و سوز دل

غزل 2
روز در داغ غم و شب به عذابم چه کنم
فارغ از نام شدم ننگ به نام چه کنم
از غم و رنج ایام در فغان‌ام شب و روز
شب از آتش دل چون دوزخی به سراب‌ام چه کنم
تن بی‌جان مرا خاک سیه بسپارید
که هرگز نشدم محرم رازی چه کنم
جان پاک‌ام از دوری دلبر بگداخت
بی‌نصیب‌ام در دو عالم شب تارم چه کنم
بعد از عمرم بگشایید تربت خاک و تنم
آتشی افروخته جگرم دود از کفنی بر آید چه کنم
یوم محشر آید و من لب به سخن نگشایم
وای به حال‌ام اگر یزدان ندهد جوابم چه کنم
این عالم فرسوده شده از کفر و ریا
نه خوشم به این سرا با عالم فانی چه کنم
من مسکین سیه‌روز گشتم چو حباب
با بحر غم و موج خروشان چه کنم
همه را گفت برو دل به دعا باز توان یافت
عمری‌ست نذر کردم شب قدر بی‌جوابم چه کنم

هفته‌های کتاب 3

بوف کور
  • صادق هدایت (نویسنده، مترجم، روشن‌فکر)
  • تولد: ۲۸ بهمن ۱۲۸۱ در تهران
  • مرگ: ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ در پاریس (دفن در پرلاشز)
از متن کتاب:
در زندگی زخم‌هايی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. اين دردها را نمی‌شود به‌کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که اين دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش‌آمدهای نادر و عجيب بشمارند و اگر کسی بگويد يا بنويسد، مردم برسبيل عقايد جاری و عقايد خودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخندی شکاک و تمسخرآميز تلقی بکنند.
در اين‌جور مواقع هر کس به‌یک عادت قوی زندگی خود، به‌یک وسواس خود پناهنده می‌شود؛ عرق خور می‌رود مست می‌کند ، نویسنده می‌نویسد، حجار سنگ‌تراشی می‌کند و هرکدام دق دل و عقده خودشان‌ را به‌وسیله فرار در محرک قوی زندگی خود خالی می‌کنند و در این مواقع است که یک‌نفر هنرمند حقیقی می‌تواند از خودش شاه‌کاری به‌وجود بیاورد - ولی من، من‌که بی‌ذوق و بی‌چاره بودم، یک نقاش ِ روی جلد ِ قلم‌دان چه می‌توانستم بکنم؟
زندگی من به‌نظرم همان‌قدر غيرطبيعی، نامعلوم و باورنکردنی می‌آمد که نقش ِ روی قلمدانی که با آن مشغول نوشتن هستم. اغلب به‌اين نقش که نگاه می‌کنم مثل اين است که به‌نظرم آشنا می‌آيد. شايد برای همين نقاش است [...] شايد همين نقاش مرا وادار به‌نوشتن می‌کند - يک درخت سرو کشيده که زيرش پيرمردی قوز کرده شبيه جوکيان هندوستان چمباتمه زده به‌حالت تعجب انگشت سبابه دست چپش را به‌دهنش گذاشته.

داونلود الف 448

الف 447

دخترک زیرک
زهرا ناصری
روزی و روزگاری در دهی دو دختر زیبا و جوان با مادری پیر و ناتوان و پدری زحمت کش زندگی می کردند آن دو دختر جوان از پدر خواهش کردند برای رفتن به صحرا و آوردن آب کمکش کنند آن ها که می دیدند که پدرش دیگر توان راه رفتن را ندارد بشکه آب را برداشتند و به طرف چاه دویدند در راه که می رفتند گرگی آنجا کمین کرده بود تا دید آن ها می روند به سرعت خود را به چاه رساند تا آن ها را طعمه ی خود کند. آن دو دختر زیرک و باهوش تا گرگ را دیدند بشکه آب را به طرفش پرتاب کردند و پا به فرار گذاشتند آن قدر عجله داشتند که راه را گم کردند، مادرشان که نگران شده بود و از ناراحتی ای که داشت رنج می برد نتوانست دیگر دوری دو دختر را تحمل کند. مادرش هر روز گریه می کرد ، دو دختر به مزرعه ای بزرگ رسیدند و دیگر دنیا پیش چشمانشان سیاه شده بود و هیچ خبری از پدر و مادرش نبود از سرما می لرزیدند و هیچ پناهی نداشتند تا این که دختر به خواهرش گفت: اذان می گویند بیا برویم نماز بخوانیم، وضو گرفتند و نماز خواندند و از خداونند یاری خواستند تا به ده خود برسند تا این که زنی را دیدند، رفتند به طرف آن زن، زن راه برگشت را به آن ها نشان داد و دو دختر با شادی و خوشحالی از زن تشکر کردند و پیش مادرشان برگشتند.

بی‌دل
رقیه فیوضات 25/7/88
چراغی که در باد می‌لرزد
و دلی که در حادثه
شب که برسد
من آن را به خواب نمی‌فروشم
و تا سحر
فردا را ورق می‌زنم
که من
هیچ‌وقت دلداده نبودم و نخواهم

اینجا
رقیه فیوضات 30/4/88
این‌جا در پهلوی من
جای کسی خالی ست
او که روزی برایش زیبا بودم

بی‌قراری‌ها
محمد بلند گرامی
دل به دامان ول افتاد بی‌قراری‌ها ببین
گشته‌ام بی‌تاب یار و ناله‌ی زارم ببین
روزگارم تیره گشت افسون شدم از جور یار
جان فدا کردم نثارش مهربانی‌ها ببین
داغ حسرت بر دلم بر نیامد کام من
سوگ‌وارم روز و شب سر در گریبان‌ام ببین
بی‌پناهم در غریبی جان من سوخت از غم‌اش
بی‌نصیب‌ام در دو عالم شب‌زنده‌داری‌ها ببین
دل خوش کردم به امید وصال او شبی
چشم اشک‌آلودم و این شب تارم ببین
از فغان و جور یار کارم به رسوایی کشید
آتشی افتاده جانم یاران غم هجران ببین
ناله‌های سوزناکم پرده شب را درید
خو گرفتم با غم خویش سازکاری‌ها ببین
دیدگانم خون شد گشته‌ام دریای غم
غم‌گسارم نازنین چشم بی‌خواب‌ام ببین
پیشه کن خموشی ای عاشق دل‌سوخته
می‌روم بیگانه باشم شام هجرانم ببین

یا رب چه کنم
عبدالرضا آذرمینا
یا رب چه کنم که مردم از تنهایی
یک راه نشان بده که گردم راهی
دل داده ام وبه عشق او میسوزم
خود شاهد من باش. که چون بینایی
در باغ دلم یک گل زیبا دارم
بر این گل زیبا مرسان سرمایی
اشکان زغم هجر رخش مجنون است
دلباخته ام به این چنین لیلایی
از عشق رخش جان ودلم را دادم
یا رب بنما ز روی او سیمایی

هفته‌های کتاب 2
شازده کوچولو
‎Le Petit Prince
  • نوشته‌ی :آنتوان دو سنت‌اگزوپری
  • Antoine de Saint Exupéry
  • (۲۹ ژوئن ۱۹۰۰ - ۳۱ ژوئیه ۱۹۴۴) نویسنده و خلبان اهل فرانسه
  • نوشته شده در سال ۱۹۴۰ در نیویورک
  • انتشار در ۱۹۴۳
  • سوّمین کتاب پرخواننده جهان
  • کتاب سال فرانسه در سال ۲۰۰۷
  • ترجمه به ۱۵۰ زبان مختلف دنیا

از متن کتاب:
تو اخترک بعدی می‌خواره‌ای می‌نشست. دیدار کوتاه بود اما شهریار کوچولو را به غم بزرگی فرو برد.
به می‌خواره که صُم‌بُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته بود گفت: چه کار داری می‌کنی؟
می‌خواره با لحن غم‌زده‌ای جواب داد: مِی می‌زنم.
شهریار کوچولو پرسید: مِی می‌زنی که چی؟
می‌خواره جواب داد: که فراموش کنم.
شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او می‌سوخت پرسید: چی را فراموش کنی؟
می‌خواره همان طور که سرش را می‌انداخت پایین گفت: سر شکستگیم را.
شهریار کوچولو که دلش می‌خواست دردی از او دوا کند پرسید: سرشکستگی از چی؟
می‌خواره جواب داد: سرشکستگیِ می‌خواره بودنم را.
این را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شهریار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: این آدم بزرگ‌ها راستی‌راستی چه‌قدر عجیبند!

الف 446

پشت این دیوار
فاطمه یوسفی
برو
ديدني نيست
چشم‌هاي بسته‌ام
ستاره‌هاي سوخته
آفتاب نمي‌خواهد
شنيدني است
لالايي عادت
كنار گهواره‌ي خاكستري ابر‌ها
چقدر آرام
روي دستان عقربه‌ها
قصه‌ها خوابند
نردباني نيست، فراموش كن
پشت اين ديوار
گفتني‌ها سنگين‌اند
من نمي‌ترسم
تا خيال‌هايم زنداني‌اند
برو

مددی یا الله
مصطفی کارگر 29/1/1386
تشنه‌ی خنده‌ی ماهم مددی یا الله
غیر تو هیچ نخواهم مددی یا الله
بعد عمری که دلم سوخته فریاد کنم
بنده‌ای روی سیاهم مددی یا الله
پشتم از شعله‌ی عصیان شب و روز خمید
خسته از بار گناهم مددی یا الله
رحمت و بخشش و غفران تو اقیانوس است
من به درگاه تو کاهم مددی یا الله
آرزومند بهشتم ولی از غفلت ها
ساکن غربت چاهم مددی یا الله
تا سبک تر شود از روی دلم داغ عطش
بده در حنجره آهم مددی یا الله
جز در کوی تو هر در که زدم سود نکرد
سخت محتاج نگاهم مددی یا الله

از دوری تو
عبدالرضا آذرمینا
تا كي از دوریِ تو روی به میخانه كنم
سینه را پر ز شرر در غم جانانه کنم
در صفاي لب تو حور و ملك جا دارد
كي شود بر لب نشكفته تو خانه كنم
مستي چشم تو و آن دل شيدايي تو
چون كه آيد به نظر ناله دو چندانه كنم
زلف زر باف تو و سرو قد و خال لبت
كند از هوش مرا پاك وچو ديوانه كنم
گل اگر ناز تو بيند نكند روي عيان
من چو بلبل شوم و نغمه مستانه كنم
چون حلال شب عيدم خم ابروي تو شد
شمع محفل چو تويي عادت پروانه كنم
دو جهان يك طرف و شوق وصالت طرفي
وقتِ دیدار تو ترکِ می و پیمانه کنم

شیدای عالم
محمد بلندگرامی
گشته‌ام شیدای عالم از دو چشم مست او
می‌زند آتش به جانم آن خم ابروی او
جان شیرین‌ام فنا گشت غم‌گسارم روز و شب
بی‌قرارم کی برآید کام من از وصل او
هر کسی باشد نگاری دل‌خوش است با یاد آن
من برآرم ناله و آه از دل از جور او
آن‌چنان آشفته‌ام از خویش نیست ما را آشنا
در شگفت‌ام بهت و حیران گشته‌ام از کار او
روزها افسرد‌ه‌ام سر در گریبان‌ام مدام
شب چون نیلوفری پیچیده‌ام بر زلف او
روزگارم تیره گشت شام تارم دوزخ است
گشته‌ام شمع شبستان از غم بیداد او
جان فروزم روز و شب دامن‌ام آتش گرفت
خانه را منور گردد از شور او
عزم آن دارم برآیم به دیدارش شبی
در سحر آشوب برآرم از خم گیسوی او
شهره‌ی شهر شدم کارم به رسوایی کشید
نورباران‌ام کند آن قامت رعنای او

هفته‌های کتاب‌ 1
ماهی سیاه کوچولو
• صمد بهرنگی (۲ تیر ۱۳۱۸ ـ ۹ شهریور ۱۳۴۷) معروف به بهرنگ، داستان‌نویس، محقق، مترجم، و شاعر ایرانی.
• داستان کودکان
• زمستان ۱۳۴۶
• کتاب برگزیده کودک در سال ۱۳۴۷
• جایزه ۶ امین نمایشگاه کتاب کودک در بلون ایتالیا
• جایزه دوسالانه براتیسلاوای چک‌اسلواکی در سال ۱۹۶۹

الف 445

تگرگ مجنون
زهرا ناصري
هوا تاريك شده بود، طوفان عجيبي مي‌آمد و باران مي‌باريد و خود را به اين‌سو و آن سوي كوه مي‌زد و لرزش عجيبي در زمين رخ داد و پي در‌پي تگرگ مي‌آمد. هوا به شدت سرد شده بود و مژده‌ي آمدن برف مي‌داد، تا اين كه برف باريد و همه‌جا نوحه‌سرايي سر‌داد و آسمان رخت آفتابي خود را بسته بود و جايش را به رعد و برق داده بود و تگرگ مجنون با رعد‌وبرق خود را هماهنگ كرده بود و آن روز براي من حكايتي شده بود. از خانه‌ي دايي كه بيرون آمدم عمو را ديدم كه سوار ماشينش بود و از سر كار بر‌مي‌‌گشت تا مرا ديد عجولانه از ماشين پياده شد و به طرف من آمد و بعد از سلام و احوالپرسي به من گفت بيا سوار ماشين شو تا بيشتر خيس نشده‌اي من هم پيشنهاد او را پذيرفتم و سوار ماشين شدم از عمو كه به سرعت رانندگي مي‌كرد پرسيدم چرا اين‌قدر با سرعت رانندگي مي‌كني؟ او در جواب به من گفت: چون تگرگ مجنون مي‌بارد.

خودم را پوشانده‌‌ام
حبيبه بخشي 9/7/88
چشم به راه
خودم را پوشانده‌‌ام
تابستان در راه است
و من منتظر
تا ردپايي مرا دنبال كند
و صداي دلم را بشنود

هوس كرده‌ام
سيب بدهم
به تو
به تو نيازمندم
به لبخندت
به دست‌هايت
كه به من نزديك شوي
و سير نگاهم كني
و بعد، تكيه بدهي
در زير سايه‌ام

دوست دارم
شاعرانه
دوستم داشته باشي

هوس كرده‌ام
سيب بدهم
و سرخي لب‌هايت را
با شيريني وجودم
احساس كنم

پاييز مي‌آيد
و من همچنان
چشم به راهم

دو غزل از محمد بلندگرامی
غزل 1
کیست آن کس که چو من با دل دلداری کند
بر جای بدنامی چو من یک عمر شیدایی کند
اول با جام می حاجت دهد از دست وی
وآنگه به یک پیمانه می با من وفاداری کند
مرحم زند بر زخم من آگه شود از کار من
همچون طبیب دردمند از من پرستاری کند
دستی کشد روی سرم آغوش کشد جان و تنم
آبی زند بر پیکرم با من مهربانی کند
آتش گرفته دامن‌ام سوخت هم بال و پرم
هم‌دم شود در بی‌کسی با من غم‌خواری کند
هجران کشیدم من از او کام دلم نگشود از او
نومید نتوان شد از او با من هم‌یاری کند
دلبر شده مشتاق او حیران شده از کار او
چون بلبلی از شوق گل مست غزل‌خوانی کند
دلبرستان جان مرا آتش گرفته هر دو را
پروانه‌وار بر گرد شمع باشد جان‌فشانی کند
اول رسد از او پیام گیرم از او یک دو کام
زنده شوم از وصل او گر سازگاری کند
ای عاشق دل‌سوخته آتش به جان افروخته
کو نازنینی باوفا شب زنده‌داری کند

غزل 2
آنقدر با غم در آمیختم تا سوختم چو شمع
با تو ای آرام محبوب خوبانم چو شمع
گشته‌ام مست و خراب از دو چشم نرگس‌ات
آتش افروخت به جانم سوزانم چو شمع
شادمان‌ام کن شبی از وصل خویش ای مهربان
تا منور گردد از دیدارت آشیانم چو شمع
داغ حسرت در دلم آن‌چنان افسرده‌ام
از سر شب تا سحر سر در گریبان‌ام چو شمع
خو گرفتم با غم خود نیست ما را آشنا
در وفایت روز و شب دیده گریانم چون شمع
سال‌ها رنج جدایی من کشیدم از فراق
سرد مهری بین رفیقان جان گدازم چو شمع
جان شیرین‌ام فنا گشت هرگز ندیدم روی او
در خیال‌ات نازنین جان فشانم چو شمع
داغ هجران از غمت خانه کرد در دلم
صبر من لبریز گشت یاران بی‌قرارم چو شمع

ک ت ا ب خ و ا ن ی م
انتخاب حدود 20 رمان از میان این همه رمان که خواندن‌شان واجب است کار سختی است. این‌ها پیشنهادات ما هستند که به فرمت Pdf تهیه شده‌اند و در اختیارتان گذاشته می‌شوند. هر هفته اعضای انجمن و تمام کسانی که به خواندن رمان علاقه دارند، یکی از این رمان‌ها را می‌خوانند و در جلسه‌ی انجمن ادبی به بحث می‌گذارند.
برنامه‌ی کتاب‌خوانی از همین هفته شروع می‌شود. رمان کوتاه ماهی سیاه کوچولو نوشته‌ی صمد بهرنگی را تا هفته‌ی بعد بخوانید تا در جلسه‌ی بعد انجمن ادبی درباره‌اش صحبت کنیم. برنامه‌ی چند هفته‌ی آینده به این ترتیب خواهد بود:

هفته‌ی اول: ماهی سیاه کوچولو / صمد بهرنگی
هفته‌ی دوم: شازده کوچولو / آنتوان دوسنت اگزوپری
هفته‌ی سوم: بوف کور / صادق هدایت
هفته‌ی چهارم: مسخ / کافکا
هفته‌ی پنجم: مدیر مدرسه / جلال آل احمد
هفته‌ی ششم: ناتور دشت / جی. دی. سلینجر

• شاید گفتن این نکته لازم باشد که ما رمان را برای این دوره اول کتاب‌خوانی در نظر گرفته‌ایم. شعر، داستان کوتاه، نمایشنامه و دیگر انواع ادبی را هم در دوره‌های بعد خواهیم خواند.
• دو برنامه هم در یک پوشه قرار داده شده است که با نصب آنها روی رایانه‌تان قادر به خواندن کتاب‌ها خواهید بود.
• درباره‌ی برنامه‌ی خوانش رمان‌های بعدی می‌توانید پیشنهادهای خودتان را مطرح کنید. این لیستی از کتاب‌هایی‌ است که عرضه شده است:
رمان‌های ایرانی:
ماهی سیاه کوچولو / صمد بهرنگی
شازده احتجاب / هوشنگ گلشیری
بوف كور / صادق هدايت
همسايه ها / احمد محمود
اسرار گنج دره جني / ابراهيم گلستان
مدير مدرسه / جلال آل احمد

ها کردن / سامان هوشمندزاده
بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم / نادر ابراهیمی
سنگ صبور / صادق چوبک
شرق بنفشه / شهریار مندنی‌پور
چشم‌هایش / بزرگ علوی
همسایه‌ها / احمد محمود
روی ماه خداوند را ببوس / مصطفی مستور
امیرارسلان نامدار / میرزا محمدعلی نقیب‌الممالک
سمک عیار / فرامرز بن خداداد

رمان‌های خارجی:
بيگانه / آلبر کامو
مسخ / فرانتس کافکا
ناتور دشت / جی دی سالینجر
قلعه حیوانات (مزرعه حیوانات) / جرج اورول
میرا / کریستوفر فرانک
شازده کوچولو / آنتوان دوسنت اگزوپری
كوري / ژوزه ساراماگو
طغیان (نیکلاس نیکلبی) / چارلز دیکنز
موسیو ابراهیم و گل‌های قرآن / اریک مانوئل اشمیت
تهوع / ژان پل سارتر
کیمیاگر / پائولو کوئلیو
سلاخ‌خانه‌ی شماره 5 / کورت وونه‌گات
راز فال ورق / یاستین گوردر
موش‌ها و آدم‌ها / جان اشتاین‌بک
درنده‌ی باسکرویل / سر آرتور کونان دویل

الف 444

شهر نامریی
فاطمه یوسفی
در شهري نامرئي دو نفر به اسم تمنا و سمنا زندگي مي‌كردند اين دو نفر شهر را به دو قسمت تقسيم كرده بودند سمت چپ، شهرك تعا نام داشت و در تصرف تمنا بود و سمت راست شهرك لاد كه سمنا در آن اطراق داشت. اين شهر دو برج ديدباني داشت كه در كناره‌هاي اين برج دو ضبط كن صدا جاسازي شده بود روزي حلزوني كه راهش را گم كرده بود شهر نامرئي را كشف مي‌كند وسط اين شهر يك پل بود كه درست زير آن پل، چاهي عميق وجود داشت و روبه‌روي آن چاه يك درخت خشكيده حلزون تصميم مي‌گيرد زير آن پل زندگي كند. تمنا و سمنا سليقه‌ ي متفاوتي با هم داشتند كه شخصيتشان را ممتاز و جالب جلوه مي داد تنها مشكل آن‌ها اين بود كه هيچ وقت با هم كنار نمي‌آمدند و روي كمك همديگر حساب نمي‌كردند براي همين هم هميشه در محدوده‌ي حكومتي خود تنها بودند و نمي توانستند درست و به موقع از پس كارهايشان برآيند. شهر نامرئي يك قانون داشت كه اهالي شهر موظف به اجراي آن بودند قانون اين بود كه اهالي شهر بايد با هم غذا درست كنند، يك نوع غذا بخورند و سر يك ميز بنشينند حالا اين كه چه كسي اين قانون را تصويب كرده به گذشته‌هاي بسيار دور برمي‌گردد كه آن موقع كسي وجود نداشت كه ما را باخبر كند همين قانون مشكلات تمنا و سمنا را بيشتر مي‌كرد. آن‌ها در حالت عادي در شهرك‌ هاي خود زندگي مي‌‌كردند و كاري به كار هم نداشتند مثلا تمنا از برج ديدباني‌اش هميشه به مارپيچ‌هاي جاده‌‌‌ خيره مي‌شد و مي‌خواست راز مارپيچ بودن جاده را كشف كند و سمنا تنها براي غروب آفتاب كه صحنه‌ي زيبايي داشت به برج ديدباني‌‌اش مي‌رفت. آهنگ‌هايي كه تمنا دوست داشت سمنا از شنيدن آن اذيت مي‌شد و بالعكس. حالا فكرش را بكنيد آن‌ها مجبور باشند هميشه با هم غذا درست كنند، روزي همان طور كه زير پل و كنار چاه داشتند با هم غذا درست مي كردنند سمنا به تمنا گفت: خيلي وقت است نتوانسته‌ام غذا‌هاي مورد علاقه‌ام را بخورم چون تو هميشه آن‌ها را تند مي‌كني و خودت مي‌داني تندي با مزاق من سازگار نيست تمنا هم دستانش را به كمرش گرفت و با حالتي طلبكارانه گفت خوب من هم نتوانسته‌ام از غذا‌ها لذت ببرم چون تو هم هميشه غذا‌ها را شور مي‌كني و غذاي شور هم با معده‌ي من سازگار نيست، حلزون كه مي‌خواست از چاه آب بكشد پاهايش ليز خورد و خودش را به لبه‌‌ي چاه آويزان كرد و با صداي بلند از تمنا و سمنا كمك خواست سمنا كه خيلي مهربان بود سريع به طرف چاه رفت تا او را نجات دهد اما چون ضعيف شده بود نتواست او را بيرون بكشد اين‌بار تمنا كه خيلي باهوش بود سريع طنابي پيدا كرد و آن را به يكي از شاخه‌هاي درخت خشكيده بست تا با آن حلزون را بيرون بياورد اما شاخه‌ي درخت شكست و او هم نتوانست حلزون را نجات دهد تمنا و سمنا به هم نگاهي انداختند و بعد هر دو دستانشان را به طرف حلزون دراز كردند تا با كمك هم او را بيرون بياورند و اين‌بار موفق شدند اين اولين باري بود كه تمنا و سمنا با هم، كاري را غير از آماده كردن غذا انجام داده بودند حلزون از هر دو آن‌ها تشكر كرد تمنا و سمنا هم از اين كه با هماهنگي يكديگر موفق به نجات حلزون شده بودند احساس رضايت مي‌كردند و بعد ياد حرف‌هاي خودشان در مورد درست كردن غذا افتادند و تصميم گرفتند براي بهتر شدن رابطه‌اشان بيشتر مراعات حال هم را بكنند غذا را با هم آماده كردند و مثل هميشه سر يك ميز و با هم آن را خوردنند اما اين‌بار هر دو اعتراف كردند كه از طعم خوب غذا لذت برده‌اند و از آن ماجرا به بعد تمنا و سمنا به نظرات همديگر بيشتر بها دادند و همه‌ي كارهايشان را با كمك هم انجام مي‌‌دادند تا جايي كه راضي شدند اسم شهرك‌هايشان يعني تعا و لاد را در هم ادغام كنند از آن بعد تمنا و سمنا در يك شهرك زندگي مي‌كردند شهرك تعادل.

خدای من
ظهیر سالی
هزار درد نياسوده در نگاه من است
و اشك چشم ترم سالها گواه من است
ميان اين همه ترديد و شك و حسرت و وهم
خيال سبز تو تنها جايگاه من است
اكر چه عمر مديدست مانده ام بي‌‌ كس
خدا گواست فقط عاشقي گواه من است
ميان لاله و ميخك كنار حوضچه‌‌ ام
هزار آرزوي كلان در خيال من است
بيا ببين كه در اين سالهاي پي در پي
ستاره شاهد امواج و اشك و آه من است
نگو براي من از لحظه‌هاي دلتنگي
كه كوه صبر من پناهگاه من است
و قسم مي‌‌‌خورم به واژه مقدس عشق
عزيزتر از وجود خودم خداي من است

جای من اینجا نیست
حبیبه بخشی 21 رمضان 88
چه زیباتر شدی امشب بدان جای من اینجا نیست
تو زیباتر از آن حسی که حتی مثل رویا نیست
و ساده می‌نویسم ای خدای مهربانی‌ها
که غیر از مهر پاکت در تمامی دو دنیا نیست
هزاران بار می‌جویم تو را ای بهترین آغاز
که در آغاز هر شعری به جز نام تو زیبا نیست
یگانه همنشین بغض‌ها و خنده‌های من!
یقین دارم کسی تا یار یاد توست تنها نیست
چه دل‌تنگ‌ام در این شب‌ها غروب جمعه می‌آید
گرفته غم وجودم را، دلم دریای طوفانیست


الف 443

خط‌خوردگی
فاطمه یوسفی
پيرمردي چاق با عينك ته‌استكاني ولبخند همیشگی‌اش او مرا به یاد کودکی‌هایم می‌انداخت زمانی که با مادرم برای خرید مدرسه به مغازه‌اش سر می‌زدیم چهره‌اش شبيه يك صورت نقاشي شده بود كه با هر بار ديدنش تغيير نمي‌كرد. هر پنج شنبه طبق عادت هفتگي‌ام، براي خريد خودنويس به مغازه‌ي كوچك لوازم‌التحريرش مي‌رفتم. او كه روي صندلي زوار دررفته‌اي لم داده بود وقتي براي آوردن خودنويس از جايش بلند مي‌شد صداي چليق، چليق صندلي را درمي‌آورد. روزی همان‌طور كه خودنويس را روي برگه‌هاي قهوه‌اي رنگ دفترش امتحان مي‌كرد پرسيد: مي‌خواهم بدانم با اين خودنويس‌ها چه مي‌كني؟ سوالش برايم شوك بود. هميشه از اين مي‌ترسيدم كه كسي اين سوال را از من بپرسد، چون حتي خودم هم جواب درستي براي آن نداشتم. به خانه برگشتم. خواهرم كه متوجه حضور من نشد داشت دفترچه و نوشته‌هايم را بي‌اجازه ديد مي‌زد، نزديكش شدم بدون اين كه هل شود و بي‌هيچ مقدمه‌اي قيافه‌ي حق به جانب به خودش گرفت وگفت: با نوشته‌هايت خوش‌برخوردتر باش. چرا كلمات و جمله‌‌هاي اشتباه را اين‌قدر سياه كرده‌اي؟ بعد پوزخندي زد و گفت: تو يا آن‌ نوشته‌ها را مجازات مي‌كني يا قصد حرام كردن تمام دفتر ‌و خودنويس‌هاي دنيا را داری. حرفش را قطع كردم، درست مي‌گفت تمام دفترم پر بود از خط‌خوردگي، در ازاي هر جمله يك صفحه خط‌خوردگي. دست خودم نبود بايد كاملا آن‌ها را محو مي‌كردم با وسواسي شديد جملات نيمه‌كاره يا اشتباه را خط مي‌زدم اين موضوع تا آن موقع زياد ذهنم را مشغول نكرده بود اما با آن تلنگر فهميدم شايد درون من يك مجرم مضطرب زندگي مي‌كند كه تنها راه نابود كردن مدارك گناه‌كاريش اين است كه ديوانه‌وار به روي هر چيز و ناچيزي پرده‌هاي ضخيم جوهري بكشد تا آن‌ها را بپوشاند. براي اولين بار دلم به حال سرباز‌هايي كه فقط تا پنج‌شنبه‌ها زنده مي‌ماندند سوخت. چه سرنوشت تاريكي، پايان همه‌ي آن‌ها بي‌رنگي بود. خواهرم كه فكر كرده بود از حرفش ناراحت شده‌ام لحن صحبتش را تغيير داد و اين‌بار با حالت رمز‌آلودي برگه‌هاي دفترچه‌ام را ورق زد و گفت: احساس مي‌كنم پشت آن خط‌خوردگي‌ها دنيايي وجود دارد كه من از آن بي‌خبرم. نيم ساعت به اين حرفش خنديدم چون مي‌دانستم چرا آن تعبير به اصطلاح فلسفي را به كار برد. بعد به او كه هاج و واج مانده بود نگاهي انداختم و براي اين كه كم نياورده باشم با حالتي رسمي گفتم: بله عزيزم پشت آن خط‌خوردگي‌ها تصوير مه‌آلود افكار من است كه روزنه‌اي براي هويدا شدن ندارند يا شايد هم مي‌ترسند خودشان را نشان دهند افكاري كه تا به حال سربازان زيادي را قرباني خود كرده. حرفم كه تمام شد اين‌بار هر دو با هم و به هم خنديدم. پنج‌شنبه‌اي ديگر از راه رسيد پيرمرد كه ديگر ساعت رسيدن مرا به مغازه‌اش مي‌دانست همان‌طور كه خودنويسي در دست داشت با لبخند هميشگي‌اش منتظرم بود تا جواب سوالش را بگيرد من با خودنويس‌ها چه مي‌كنم؟ دفترچه‌ام را نشانش دادم و براي توجيه خط‌خوردگي‌هايم راهي نداشتم جز اين كه استدلال‌هايي كه با خواهرم به آن خنديده بوديم را برايش بيان كنم. عكس‌العملش برايم جالب بود. حرفم كه تمام شد مكثي كرد و گفت: براي شفاف شدن تصوير‌هاي مه‌آلود ذهنت بايد فرمانده‌‌اي قوي داشته باشي تا سرباز‌هاي كوچك هم بي‌هدف روي خط مقدم نميرنند. اگر خواهرم آن جملات را مي‌گفت باز هم به آن مي خنديدم اما او براي اولين بار حالت چهره‌اش تغيير كرده بود و جدي بود آن‌قدر جدي كه ترسيدم از او و از تمام خط‌خوردگي‌هايم. آن لحظه احساس كردم چيزي مرا از درون خالي مي‌كند او مجرم نبود، واقعيتي بود در عمق وجودم كه من از بيان آن ناتوان بودم. اين احساس از نيمه‌نوشته‌هاي خط خورده هم برايم غم‌انگيز‌تر بود.

خط فاصله
فاطمه یوسفی
تو راز درهم نگاهم را نمي‌داني
اي ردپا !
پشت آن خط فاصله ...
از هر چه خط بريدم و تنها و بي‌هدف
اين نقطه را تا به هميشه نقطه‌چين كردم
من با حضور سرد آن خط فاصله
هر چند نقطه‌چين
اما -
زندگي كردم


تقدیم به مولای مهربانم
دخیل گریه
مصطفی کارگر
نماز روز و شب من حدیث حیرانی‌ست
طنین رشته‌ی تسبیح شعر ایمانی‌ست

به عالمی ندهم خلوت تکلم را
در آن سحر که دلم بی‌قرار و طوفانی‌ست

از این همه لحظاتی که بی تو سر شده است
وجود خسته‌ام آیینه‌ی پشیمانی‌ست

به هر دری که زدم ذره‌ای ندیدم خیر
خودت مدد برسان تا که وقت مهمانی‌ست

گدای منتظر از غصه اشک می‌ریزد
تمام شوق من اعطای تکه‌ی نانی‌ست

دخیل گریه نبندم مگر به درگاهت
که آرزوی لب تشنه غیر دریا نیست

صدای حاجتم از پشت ناله‌ها پیداست
نیاز واقعی من همان که می‌دانی‌ست

غروب جمعه که می‌آید، آهِ پی در پی
زبان خستگی‌ام از فراق طولانی‌ست

مرا به هیچ احدی جز تو نیست حرف نیاز
همیشه درد دل یک غریبه پنهانی‌ست

نوازشم کن و بگذار عاشقت باشم
که قصر خاطره‌ها بی تو رو به ویرانی‌ست

کجا روم؟ به که گویم چقدر دلتنگم
بیا که چشم امیدم به سطر پایانی‌ست


چند دوبیتی از زهرا ناصری 16/6/1388

عطر قرآن
بهاران در بهاران است قرآن
مثالی مثل باران است قرآن
شکوفا می‌شود عطری معطر
مثال عطر باران است قرآن

نظاره کن
چشمان کوچکم خدا را نظاره کن
سوگند می‌خورم ز بی کسی خدا را نظاره کن
گر مروت و جوانی همه بر باد رفته است
بنشین و به شادمانی خدا را نظاره کن

نفسی بیا
دلم گرفته از این زمانه نفسی بیا
که خوردم مشت و لگد زمانه نفسی بیا
ز از خود بریدن بیاموز کار مرا
ز شیطنت‌های زمانه نفسی بیا

امام علی
تو زاهدترین زهادی
تو عابدترین عبادی
تو شیرین ترین کلامی
تو زیباترین بیانی

الف 442

علی
فوزیه عبدالهی
علی پسر ساده روستاییه که همراه پدرش برای کار به شهر اومدن. پدر علی تو یکی از ساختمونای شهر سرایداره. در این گیرودار علی دوستایی پیدا می‌کنه. دوستای علی، همه از بچه‌های بالاشهر و پولدارن. علی هم خجالت می‌کشه پدرش رو به دوستاش معرفی کنه. «یکی از مهمونیهایی که تو خونه‌ی علی برگزار شد:»
علی: بفرمایید تو بچه‌ها، هیچکی نیس.
(یکی‌ از دوستان علی) هومن: خودت تنهایی؟ خوش به حالت! هیچکی بهت گیر نمی‌ده
علی: آره دیگه، مائیم و این اتاق و بس.
هومن: خب بچه‌ها! معطلش نکنید، بیاین تو دیگه.
سیاوش: بفرما، بفرما!
علی: بچه‌ها بنشینید تا برم چند تا چای بریزم و بیام، راحت راحت باشین! داش سیاجون پاهاتو دراز کن فدات شم!
(علی در حال ریختن چای) علی: خوب شد اومدین وگرنه تنهایی چای نمی‌چسبید.
(هومن در حالی‌که قاب عکس پدر علی رو نگاه می‌کند) هومن: این دیگه کیه علی جون؟! حداقل عکس «براد پیت» رو می‌ذاشتی، بی‌کلاس!
علی: عکس قدیمی پدرمه، ولی حالا خیلی خوشتیپ‌تره.
(پدر علی در حالی که حیاط رو تمیز می‌کنه صدای اونا رو می‌شنوه و خیلی ناراحت می‌شه)
هومن: علی جون! سیگارمو فراموش کردم، سیگار داری یا نه؟
علی: نه بابا، سیگاری نیستم.
سیاوش: اه... اه... چه بچه ننه، معلومه هنوز بزرگ نشدی، کوچولو!
(علی در حالی که کمی ناراحت شده بود) علی: یعنی می‌کشم ولی الآن ندارم.
(هومن کاستی رو از جیبش بیرون میاره و میگه) هومن: بگیر، از آهنگ‌های توپه! همین چند ماه پیش آلبوم شده، اولین نفری که نوارو داره منم، بگیر و حالشو ببر، داداش! علی: دستخوش بابا! تو دیگه کی هستی! (سیاوش خمیازه‌ای می‌کشه و در حالی‌که با همان صحبت می‌کند) سیاوش: پاشو هومن! پاشو که صبح شد بریم دیگه.
هومن: آره بریم. علی جون فدات شم ما دیگه بریم، کاری نداری؟!
علی: نه بچه‌ها، خیلی خوش گذشت. هومن: پس بای تا فردا شب خونه‌ی ما ولی کلک آخر پدرتو ندیدیما! علی: پس فردا افتادیم شامو؟!
هومن: آره جونم. اون شکن صاب مردتم صابون بزن. ( و می‌روند و در را هم به هم می‌کوبند)(از بسته شدن در، پدر علی که روی زمین سرد کنار باغچه درهم پیچیده بود بیدار شد و رفت تو اتاق)
پدر: پسرم! دست بردار از دوستات. اینا برات رفیق بشو نیستن بابا! حالا ببین کی بهت گفتم.
علی: باز گیر دادی! (و پتو رو، رو سرش کشید و چند دقیقه بعد، صدای خروپفش بالا رفت.)
(از صد متری خونه‌ی هومن، صدای آهنگ به گوش می‌رسه. علی در حالیکه لباس و شلوار و کفشش رو از بچه‌های ساختمونشون قرض گرفته بود به در خونه‌ی هومن نزدیک می‌شد. از دور خونه زیبا و مجللی رو دید که با نشونی‌های هومن مطابقت داشت. تو دلش آهی کشید و خیلی حسرت خورد. زنگ در رو زد. در باز شد و رفت بالا) (علی با داد و هوار و با صدای بلند حرف می‌زد تا صداش به گوش هومن برسه)
علی: هومن، پسر چه خبره؟!
هومن: آره بابا، بیا بشین.
علی: هومن خوش به حالت اون بنز تو حیاط مال خودتونه؟! هومن: آره، قابلی نداره جون علی! علی: مرسی داداش، مردی!
( علی مردی رو دید که گوشه‌ای نشسته بود و منقل و ذغالش آتیش بود و فضای خونه رو پر از دود تریاک کرده بود و هی می‌خندید و مهمونا رو تعارف می‌کرد، علی سرفه کنان پرسید.) علی: این دیگه کیه؟! ضایع است بابا!
(هومن با پا به اون مرد کوبید) هومن: احمق پدرمه. (و پک عمیقی به سیگارش زد)
او که پسر ساده روستایی‌ای بود و تو خانواده‌اش همچین رفتاری ندیده بود کلی متاثر شد و از اونجا اومد بیرون و به خونه رسید. پدرش رو دید که منتظرش تو حیاط نشسته) علی: بابا! من اشتباه کردم، متاسفم.
پدر: همین که فهمیدی اشتباه کردی خیلی خوبه پسرم، خوبه که خیلی زود به اشتباهت پی بردی.
(علی پدر را در آغوش می‌کشد) علی: نوکرتم بابا!

اعتراف
ابراهیم اسدی

* نه !
من آنقدرها هم شجاع نیستم
اعتراف کردم
برایم
همانند شکنجه شدن است
*انگار کسی کف پاهایم هیزم داغ می گذارد
انگار می خواهد روی پیشانیم هیزم داغ بگذارد
فرد نزدیک که می شود
دلم سرجایش
تندتند
درجا می زند
تنم گرگرفته
می ترسم
پاهایم دوباره سست شدند
درجایم نیم خیز می شوم
تنم دوباره
شل و لرزان است
*تو
سنگین گام برمی داری
و سنگینی قدمهایت
در قلبم حس می شود...

کوچ
ظهير سالي
به من مهتاب هم حتي حسادت مي‌كند اي دوست
زماني كه به لبخند تو عادت مي‌كند اي دوست
دلم مي‌ايستد با يك نگاه مهربان تو
تو معبودي و من عاشق، تو را تنها عبادت مي‌كند، اي دوست
بياد آن قرار آخرين، آنجا كه پونه‌اي تنها
دل بي‌تاب من پر مي‌كشد هر وقت فرصت مي‌كند اي دوست
هنوز آن خاطره، آن لحظه‌ِ زيباي روحاني
از اين گمگشته مهمر، سلب طاقت مي‌كند، اي دوست
اگر يك‌شب به‌يادت تا سحر اشكي نريزم من
چو گلبرگي جدا از گل احساس ندامت مي‌كند اي دوست
سوار ابرها بودي از دل چون پرستوي مهاجر كوچ مي‌كردي
ولي اصلا هيچ فهميدي غمت در من قيامت مي‌كند؟ اي دوست
اگر چون ماه در اوج فلك تنهاي تنهايم
تو تقصيري نداري، زمانه اين‌چنين با من لجاجت مي‌كند، اي دوست
تو رفتي از كنارم، ليك يادت در دلم باقي‌است
بيادت هر كجا باشي، تمناي سلامت مي‌كند، اي دوست

آموزش ادبیات
ادبیات و سینما
مینا غفوری
ادبيات و سينما دو مقوله متفاوتند و هر يك ساز و كاري مجزا دارند. اما اگر از اصرار خود بر تفاوت بنيادي اين دو بكاهيم، متوجه شباهت ‌هاي بسيار آنها مي‌‌شويم و آن گاه با قياس عناصر مشابه در اين دو، شايد به نتايج مفيد و جالب توجهي نيز دست يابيم.
همیشه مذاکراتی درباره‌ی رابطه‌ی بین سینما و هنرهای دیگر وجود داشته است، مخصوصا در رابطه‌ی سینما و ادبیات. در حقیقت، هر دوی این هنرها بر همدیگر تاثیر گذاشته و وام دار یکدیگر هستند. روشن‌ترین شکل رابطه، اقتباس از متن‌های ادبیاتی در فیلم هاست، هرچند ممکن است تغییر و تبدیلاتی هم در این بین وجود داشته باشد. از طرف دیگر، نمایش‌نامه‌ها میتوانند به عنوان متن‌های ادبی در نظر گرفته شوند، اگرچه آنها هنوز در دایره‌ی ادبیاتی مورد قبول واقع نشده‌اند. تولد رمان با تولد سينما مقارن است و تولد رمان رئاليستي با تولد دوربين عکاسي.
یک سری فن‌ها هستند که هم در ادبیات و هم در سینما به کار گرفته می‌شوند. از یک سو بسیاری از نویسندگان قرن 20 نظیر ناباکو، گریر و شپارد اعتراف کرده‌اند که تحت تاثیر فن‌های سینمایی بوده‌اند و از سوی دیگر فیلم‌ها از خیلی از فن‌هایی استفاده می‌کنند که در ادبیات هم یافت می‌شوند. قابل توجه‌ترین این فن ها:
1- فلش بک(پیش نما): از زمان حال بریدن و به زمان گذشته برگشتن برای واضح کردن اتفاقاتی که در گذشته رخ داده او راوی، آنها را تا زمان حال از قلم انداخته است.
2- فلش فروارد: وابستگی دور از پیشگویی نمایشی است، وسیله‌ای ادبی که یک حادثه، وقوع حادثه‌ی دیگر را پیش بینی می‌کند و یا نشانه‌هایی که داده می‌شود تا خبر وقوع حادثه‌ای را قبل از اتفاق افتادنش به ما بدهد. به طور واضح‌تر، در یک لحظه‌ی خاص از زمان حال بریدن، به زمان آینده رفتن و آینده را دیدن و دوباره برگشتن به زمان حال.
3- زاویه‌ی دید: یعنی داستان از دید چه کسی و در چه موقعیتی روایت می‌شود. موقعیت و انتخاب زاویه‌ی دید به راحتی می‌تواند بر عناصر دیگر تاثیر داشته باشد معمولاً در داستان از سه زاویه دید استفاده می‌شود که عبارتند از: زاویه‌ی دید اول شخص، زاویه‌ی دید دانای کل(1)، زاویه‌ی دید دانای کل(2).
اقتباس از آثار شاخص ادبی برای تولید فیلم‌های سینمایی از جمله موضوعاتی است که در ایران بحث‌های بسیاری برانگیخته است. اقتباس سينما از ادبيات نوعي ترجمه محسوب مي‌شود. البته تصوير ترجمه شده بايد نزديک به متن اصلي باشد. تقریباً بیشتر سینماگران ما معتقدند سینمای ما مشکل فیلمنامه دارد و این مشکل به ضعف در قصه‌گویی برمیگردد. منشا این ضعف در قصه‌گویی نیز معمولاً رابطه ناقص سینما با ادبیات داستانی معاصر در نظر گرفته می‌شود.
فیلم‌نامه تعریف داستان کوتاه که (برشی از زندگیست) را در بر می‌گیرد بسط و گسترش می‌یابد و شخصیتش به اشخاص بدل می‌شود پس مسلماً یک فیلم‌نامه‌نویس خوب داستان‌پرداز خوبی نیز هست گاهی عناصری از دو نوشته هم در قالب تفاوت‌ها جا می‌گیرد و هم شباهت‌ها.
ـ شباهت‌ها: عناصری مانند روایت داستان، شخصیت، کشمکش، موقعیت زمانی و مکانی، دیالوگ و مونولوگ، زاویه‌ی دید و نقاط عطف و اوج این شباهت‌ها را به وجود می‌آورند.
ـ تفاوت‌ها:
تفاوت‌های داستان و فیلم‌نامه بیشتر خود را در نوع بیان روایت صحنه و فضاسازی نشان می‌دهند و معمولاً در نگاه اول قابل دیدن هستند همچنین در فیلم‌نامه نویسنده مجبور است از فعل مضارع استفاده کند اما در داستان برای استفاده از افعال محدودیتی وجود ندارد.
در سال‌های اخیر فعالیت‌هایی در جهت سامان دادن به اقتباس ادبی صورت گرفته‌اند ولی هر قدر هم که مدیران فرهنگی به آن اشتیاق نشان دهند، همچنان و همچنان طرح اقتباس ادبی، طرحی رؤیاگون به نظر می‌رسد. یعنی تا وقتی که:
ـ ممیزی ادبیات با سینما تفاوت فاحش داشته باشد
ـ رمان‌نویسان ما نتوانند از این راه ارتزاق کنند
ـ مردم به عادت مطالعه رو نیاورند
ـ تهیه‌کنندگان سینما و مدیران تلویزیون خرید حق اقتباس را دور ریختن پول بدانند
ـ رمان‌نویسان جذابیت آثارشان را خوار بشمارند
ـ نویسندگان گمان کنند سینما صرفا و باید ذهن آنان را مصور کند
ـ کارگردانان ما از قرار گرفتن نام یک رمان‌نویس در کنارشان هراسان نشوند
ـ فیلم‌نامه‌نویسان به اصول اقتباس ادبی پی نبرند.
در سینمای موفق پس از انقلاب ایران، اقتباس‌های سینمایی از آثار ادبی متأخر یا كهن، نقشی حیاتی بازی كردند و این نقش همچنان ادامه دارد. «مرادی كرمانی» نامی است كه در این اقتباس‌ها، ستاره نخست است در میان نویسندگانی كه آثارشان مورد اقتباس قرار گرفته است. "گاو"ساخته داریوش مهرجویی در این گونه اقتباس‌ها، یك نقطه عطف بود هم به دلیل ساخت سینمایی منحصربه‌فرد، هم به دلیل اقتباس درست از یك داستان مدرن و امروزی.«قصه های مجید» كیومرث پوراحمد، «مربای شیرین» مرضیه بروند، «مهمان مامان» داریوش مهرجویی، «خمره» ابراهیم فروزش، «تك درخت‌ها»ی سعید ابراهیمی‌فر و...از آثاری هستند كه هم با استقبال منتقدان، هم تماشاگران مواجه بودند.

الف 441

پشت اين جوهر سياه
فاطمه یوسفی
پشت اين جوهر سياه
سيمان‌هاي ذهنم راخراشيدم
در آيينه هم مشق شب خط خورد
وقتي درخت سيب‌ها مردند
اين‌جا صداي راز مه ‌آلودي
تيك تاك
روي درخت باورم آشيانه كرد
اين لحظه، لحظه‌‌ي نبش قبر سوال‌هاست
اي آدم كوكي! تو رنگ شب نباش
فرياد كن، نترس
در انتهاي حنجره‌ام ترديد
تاريخ تديس‌ها گم شد؟
حالا كه وقتش نيست خاكستري نباش
اين‌جا نمير، مرگ
اين‌جا تمام ثانيه‌ها را تراشيدند
پشت اين جوهر سياه
فصلي نشسته و فرياد مي‌دارد
اين‌جا تمام رنگ‌ها، بي‌رنگ‌اند
اين خط نميري هان!
اي جوهر سياه
شب‌خوش، بخوان با من

مشکل‌گشا
عبدالرضا آذرمینا
ای که مخصوص دوصد حمد و سنایی، ای تو پول
از تو روشن شده هر چشم و سرایی، ای تو پول
میکنی حفظم ز اسیب زمانه، بی بهانه
بعد الله بهترین مشکل گشایی، ای تو پول
چون تو باشی میشود ضایع، گرانی، خوش بیانی
بهتر از اکسیژن و حتی هوایی، ای تو پول
چون تو را دارم ، ندارم در دلم غم ، میدهم لم
بهتر از صد همسری، خیلی بلایی، ای تو پول
میکنی دولا و خم هر بنده‌ای را پیش رویم
می‌دهی من را مقام کد خدایی، ای تو پول
گر کسی هم احترامم میکند از دولت توست
قدرت مطلق تویی هم با صفایی، ای تو پول
از تو دارم اعتبار و هر چه دارم، بی توهیچم
چشم و گوشی. پانکراسی. دست و پایی، ای تو پول
با تو دلشادم، بدونت مثل برج زهر مار
زشتی هر پول داری را جلایی، ای تو پول
جان شیرین را فدایت میکنم با دست باز
چون که سر تا پا طلایی، ای تو پول
میدهی مدرک بدون درس خواندن همچو آب
برتر از فوق لیسانس و دکترایی، ای تو پول
میگنی حاجی بدون کردن حتی طواف
چون که گاهی در نظر همچون خدایی، ای تو پول
دلبری در مکتبت باید بیاموزند و بس
کرده‌ای مجنون کسان را از جدایی، ای تو پول
گردش عالم همیشه بر سر انگشت توست
هر زمانی شاه بی‌چون و چرایی، ای تو پول
خر نشی با این همه تعریف و تمجیدی که شد
با تمام خوبیت بس بی وفایی، ای تو پول
بر سرت در این جهان هی میشود جنگ و جدال
باعث شرمندگی در نزد مایی، ای تو پول
میزنی من را ز عرشم بر زمین در لحظه‌ای
چشمه هر ظلم و جور و هر جفایی، ای تو پول
هر کسی را قیمتی باشد ولیکن آن کریم
میدهد بر بردگانت بد جزایی، ای تو پول
پس بود بهتر که از دل دور گردانم تورا
چون شود از تو نصیبم بد عزایی، ای تو پول

تشنه
مصطفی کارگر
ای آنکه نام تو مهدی ست ما را هدایت کن آقا
تا راه پاکان بگیریم قرآن تلاوت کن آقا
با یک حدیث از حقیقت یک جرعه از معنویت
یک آیه از نور و رحمت از ما عیادت کن آقا
ما را تو با مهربانی چون سوی خود می کشانی
در محضرت می نشانی از خود حکایت کن آقا
ما تشنه ی تشنه هستیم محتاج دست نوازش
با یک نگاه خطابخش بر ما محبت کن آقا
خلقی گرفتار دنیا ای وای از این شور و غوغا
در محضر حق تعالی ما را شفاعت کن آقا
گمگشته دل توی سینه گوید به صوتی حزینه
مهمان شدن در مدینه بر ما عنایت کن آقا
شبهای احیا کجایی در مکه یا کربلایی
پیوسته در گریه یاد از دیوانه هایت کن آقا
در حال ذکر و مناجات هنگام راز و نیازت
به سر چون گرفتی فکر گدایت کن آقا
در محفل ناشکیبان ای آشنای غریبان
بر منبر نور و غفران حق را روایت کن آقا
ما را تو می بینی اما ما راویان تمنا
سهم دل خسته ی ما لطف زیارت کن آقا
پیش نگاه گدایان این عاشقان پریشان
از عالم تلخ غیبت یک لحظه غیبت کن آقا
دلتنگ دلتنگ دلتنگ با بغض و گریه هماهنگ
این حال دل خستگان است بر ما کرامت کن آقا
اندوه ما دوری از توست احساس مهجوری از توست
یک چشمه بر ما نظر کن عزم قیامت کن آقا
ای با تو ایام و اوقات همرنگ عرش و سماوات
ما را برای همیشه غرق حقیقت کن آقا

آموزش ادبیات
حبیبه بخشی
حقیقت و مجاز:
حقیقت: اولین ورایج‌ترین معنایی است که از یک واژه به ذهن می‌رسد و در واقع واژه‌ای که معنایی حقیقی دارد به عنوان مثال: «فلان کس دست به شمشیر برد و پای فرا پیش نهاد» یا این که «رونده ای در خیابان به زمین خورد و دست و پای او شکست» در این موارد مقصود از دست و پا، همان دست و پای حقیقی است که اندام مخصوص باشد.
مجاز: به کار رفتن واژه‌ای است در غیر معنی حقیقی به شرط وجود علاقه و قرینه. مجاز از این رو در زبان پدید می‌آید که الفاظ محدود و معانی نامحدوداند. مجاز علاوه بر خیال‌انگیز بودن، زبان را وسعت می‌بخشد و در سخن موجب ایجاز و مبالغه می‌شود. تلاشی که مجاز در ذهن می‌آفریند، راز هنری بودن و زیبایی آن است.
توجه: کلماتی مانند شیر که چند معنی لغوی دارند مجاز نیستند.
علاقه: پیوند و تناسبی است که میان حقیقت و مجاز وجود دارد اگر علاقه نباشد مجاز هم نخواهد بود.
قرینه: نشانه‌ای است که ذهن را از حقیقت باز می‌دارد و بر دو نوع است لفظی و معنوی.
بیشتر قرینه‌ها لفظی هستند و منظور از قرینه‌ی معنوی، شرایط زمان و مکان و غیره است که مجاز بودن واژه را نشان می‌دهد. به عنوان مثال: فلان کس را بر تو دستی نیست و در دوستی تو پای ندارد. در این جا دست معنی قدرت و تسلط و ای معنی ثبات و مقاومت اراده کننده را می‌رساند.
مثال: فلان کس در دزدی دست دارد. معلوم می‌شود که کلمه‌ی دست در این جا به معنی مهارت و چیرگی است نه به معنی اندام مخصوص که این‌ها مجاز هستند.
قرینه‌ی لفظی یا مقالی: لفظی است که قرینه مجاز شده باشد. مانند اینکه می‌خواهید مرد دانشمند بزرگی را تعریف کنید می‌گویید: «دریایی را بر کرسی درس دیدم» یا «دریایی در کلاس درس نشسته بود»- جمله‌ی بر کرسی درس دیدم و در کلاس درس نشستن، قرینه است بر اینکه مراد شما از (دریا) مرد دانشمند متبحری است که در فن خود احاطه داشته باشد نه مثلا دریای شمال یا جنوب کشور.
قرینه‌ی معنوی یا حالی: هرگاه لفظی در کار نباشد، اما حالت و وضع و چگونگی گفتار گوینده خود دلالت کند بر اینکه مقصود او معنی مجازی است، آن را قرینه‌ی معنوی و حالی می نامند. مثل اینکه شما در میدان کشتی‌گیری ایستاده‌اید و در تعریف یک نفر کشتی‌گیر چابک شجاع می‌گویید: عجب شیری است. در اینجا وضع و مکان و حالت شما دلیل است بر اینکه مقصودتان از «شیر»، حیوان درنده معروف نیست بلکه مراد معنی مجازی کلمه یعنی همان کشتی‌گیر دلاور و چابک است. مثال: مسابقات کشتی دهه‌ی فجر در ایران انجام شد و ایران به مقام اول رسید- «ایران» نام کشوری است در آسیای جنوب غربی که مرکز آن تهران است این اولین معنی‌ای است که با شنیدن ایران به ذهن آدمی می‌رسد. این معنی، معنای حقیقی یا حقیقت نامیده می‌شود. دومین معنی ایران به معنی تیم یا تیم‌هایی است که از کشور ایران در این مسابقات شرکت کرده و ایران در واقع محل زندگی این تیم یا تیم‌هاست مناسبت و پیوندی که این دو معنی را به هم مربوط می‌سازد همین نکته است معنی دوم ایران معنی مجازی است که مجاز نام دارد پیوند و تناسبی که معنی حقیقی و مجازی را به هم مربوط می‌سازد علاقه خوانده می‌شود. فهم معنی مجازی یا مجاز بودن نشانه ممکن نیست باید نشانه‌ای موجود باشد تا ذهن را از معنی حقیقی یا حقیقت باز گرداند و او را به جست‌و‌جوی معنی مجازی یا مجاز وادارد این نشانه را قرینه می‌گویند. گفتیم که قرینه اگر در کلام ذکر شود لفظی و اگر در کلام ذکر نشود معنوی است برای نمونه در این مثال عبارت به مقام اول رسید، قرینه است که نشان می‌دهد ایران مجاز است. استفاده از مجاز، سخن را از ایجاز بهرمند می‌کند.
علاقه‌های مجاز:
علاقه: پیوندی است که میان حقیقت و مجاز وجود دارد. آفرینش مجاز با وجود علاقه صورت می‌گیرد.
رایج‌ترین علاقه‌ها عبارت‌اند از:
جزییه: جزیی از یک چیز به جای تمام آن به کار می‌رود
کلیه: تمام یک چیز به جای جزیی از آن می‌آید.
محلیه: محل چیزی یه جای خود آن چیز می‌شود.
سببیه: سبب چیزی جانشین خود آن چیز می‌شود.
لازمیه: چیزی به دلیل همراهی همیشگی با چیزی، به جای آن به کار می‌رود.
آلیه: ابزاری جانشین کاری می‌شود که با آن ابزار انجام می‌شود. علایق نامحدودند و نباید آن ها را در شمار خاصی محدود کنیم چرا که در این صورت هنرمندان را از خلق مجازهای نو باز می‌داریم.
گاه مجاز را بیش از یک علاقه می‌توان با حقیقت پیوند داد.
پیش دیوار آن چه گویی / هوش دار تا نباشد در پس دیوار گوش
در این بیت می‌خواهیم بدانیم مجازی که در بیت آمده کدام واژه است و قرینه‌ی این مجاز لفظی است یا معنوی؟- چه علاقه‌ایی حقیقت و مجاز را به هم می‌پیوندد؟- «گوش» اندام شنوایی آدمی و در این معنا «حقیقت» است بنابراین نمی‌تواند در پس دیوار بیاید و همین نکته قرینه‌ای است که ذهن را به جست‌وجوی معنی مجازی وا می‌دارد. معنی مجازی گوش در این بیت انسان جاسوس است علاقه‌ای که گوش را به انسان جاسوس می‌پیوندد علاقه‌ی جزییه نام دارد، زیرا گوش جزیی از انسان و اندام شنوایی است.
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی/ چه خیال‌ها گذر کرد و نکرد خوابی.
در اینجا، شاعر از دیرپایی شب می‌نالد و آنگاه با خود می‌گوید: امشب، آفتاب در این اندیشه نیست که طلوع کند. او به جای اندیشه از چه واژه‌ای استفاده کرده است؟- «سر» مجازی است که در مصراع اول به کار رفته است. مضاف بودن سر قرینه است تا مخاطب دریابد که سر در معنی اندیشه آمده است. علاقه‌ای که خلق چنین مجازی را ممکن می‌سازد «علاقه ی محلیه» نام دارد زیرا سر محل و جایگاه اندیشه است. این علاقه از رایج‌ترین علاقه‌ها در ادب فارسی است.
تلمیح:
تلمیح اشاره‌ای است به بخشی از دانسته‌های تاریخی، اساطیری و... یا به عبارت دیگر یعنی به گوشه‌ی چشم اشاره کردن و در اصطلاح بدیع آن است که گوینده در ضمن کلام به داستانی یا مثلی یا آیه و حدیثی معروف اشاره کند. ارزش تلمیح به میزان تداعی‌ای بستگی دارد که از آن حاصل می‌شود. هر قدر اسطوره‌ها و داستان‌های مورد اشاره لطیف‌تر باشند تلمیح تداعی لذت بخش‌تری را بوجود می‌آورد. لازمه‌ی بهره‌مندی از تلمیح، آگاهی از دانسته‌ای است که شاعر یا نویسنده بدان اشاره می‌کند. گاهی تلمیحات، مراعات نظیر نیز هستند. به عنوان مثال: ما قصه‌ی سکندر و دارا نخوانده ایم/ از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس. در مصراع اول، شاعر با آوردن دو نام اسکندر و دارا به ماجراهای نبرد اسکندر مقدونی و داریوش سوم پادشاه هخامنشی اشارتی دارد و این اشارت، برای کسی که از آن آگاه باشد، این دانسته‌ی تاریخی را به یاد می‌آورد. تداعی این رویداد که موسیقی معنوی بیت بدان وابسته است، ذهن را به تلاش وا‌می دارد و سبب کسب لذت ادبی می‌گردد. در مصراع دوم «مهر و وفا» بیش‌تر یادآور عشق و دوستی است اما نام داستانی نیز بوده است. داستانی عاشقانه که قهرمانانش مهر و وفا نام داشته‌اند و کسی که این اشاره‌ی باریک و لطیف را بداند از بیت بیشتر لذت خواهد برد.

۸/۰۲/۱۳۸۸

الف 440

دو طرح از مصطفی کارگر

1. مادر
مادر!
نامت که می‌آید...

2 . رییس و کارمند
خداوندا!
می‌خواهم رییس شوم
که بتوانم مثل یک کارمند بگردم

کجا رفت پول‌های بی‌زبان
عبدالرضا آذرمینا

کجا رفت پول‌های بی‌زبان
چرا لگزز و زانتیا شد نهان

می‌ریختند بیرون دبول نصفه را
بودن صاحب هم زمین و زمان

تریکاپ می‌دادن توی جاده‌ها
می‌گفتن دروغ و می‌کردن چاخان

دل مردم و خوش می‌کردن، ولی
می‌خوردن با هم بهره‌های کلان

می‌خواستن برن راه 100 ساله‌رو
نداشتند خبر از سرانجامشان

سندهای میلیاردی دادند، ولی
نداشت ارزش اندازه یک تومان

ببین کار دنیا رسیده کجا
شد شهر بازیچه چند جوان

همه کارشان پشت پرده، ولی
شد آخر همه رازهاشان عیان

سندها همه جعلی و بی‌بها
همه از تر و خشک دیدند زیان

گذاشتن همه خانه‌هاشان حراج
نکردند ولی حرفی از آن بیان

می‌گفتن که پولی نداریم ما
شمردند ولی جوجه را در خزان

سرانجام ایانها همه پوچ شد
چرا که ز شیطان گرفتند نشان

دو رباعی از مصطفی کارگر
1
گرفتارم تِکِ دنیا کواِش تِه؟
دِلُم اُشبا دِلُم اُشبا کواِش تِه؟
گُناه سنگینی کِردایی لِهْ دِئْشُم
عزیز حضرت زهرا کواِش تِه؟

2
اَگـَه دَسِّ تِه اُمبِه چی کَم اُمنی
غمِ هیچ عالم و هیچ آدم اُمنی
وَ یادِ تِه گِرِئخ اِز دِل بُلَندِن
بِداو که وَخْتِه اُنتِش ماتم اُمنی

الف 439

شوخي رنگين‌‌‌‌‌‌‌كمان
فاطمه یوسفی

شوخي رنگين‌‌‌‌‌‌‌كمان كه تفسير نمي‌خواهد
مثل قهقه‌ي ابر‌هاي سياه
جدي نگير
وقتي همه چتر‌ها سوراخ‌اند
مي‌بيني
جاي پايت در برف‌ها ديدني‌ترند
تصويرمان را نمي‌توانند در چهارچوب سنگي حبس كند
وقتي حتي به روي آدمك‌هاي سنگي هم، مي‌خنديم
جدي نگير
اين جا غروب حق است براي خورشيد

رمضانیه
مصطفی کارگر «1 شهریور ماه 1388»

رمضان آمده آهنگ سحر ساز کنید
با مناجات و غزل بر دو جهان ناز کنید

دستها را برسانید به معراج دعا
تا خدا با نفسی سوخته پرواز کنید

کاش یک گوشه‌ی خلوت به زمین هدیه شود
سفری با دلی افروخته آغاز کنید

بندگی راه قشنگی ست که مستان دانند
مستی آموخته و بندگی ابراز کنید

گوهر اشک به هر خون دلی می‌ارزد
همه دم با غم باران زده اعجاز کنید

کار ما نیست قدم در قفس خاک زدن
پر و بالی زده و پنجره را باز کنید

فرصتی نیست که یک عمر معطل باشیم
ماه عشق است در این مرحله ایجاز کنید

الف 438

آرزو در دنیای سحرآمیز
طاهره قائدی
روز قشنگی بود. آفتاب بر گل‌ها و درختان تابیده بود و همه‌جا در روشنی به سر می‌برد. آرزو در کنار خواهر خود زیر یک درخت بلوط خیلی زیبا نشسته بود و به قصه‌ایی که خواهرش برای او تعریف می‌کرد به دقت گوش می‌داد. آرزو آنقدر غرق در قصه شده بود که کم کم دیگر حرفای خواهرش را نمی‌شنید. آنگاه یک سنجاب کوچک از کنار آرزو با سرعت گذشت. سنجاب کوچولو با خودش می‌گفت چه خوب می‌شد اگر زودتر به کنار دریا برسد خیلی دلم می‌خواهد دریا و دوست قدیمی‌ام را ببینم. آرزو با سرعت از جای خود بلند شد و سنجاب کوچولو را دنبال کرد آرزو به سنجاب گفت: با این سرعت به کجا می‌روی؟ سنجاب گفت دارم به دیدن دوست قدیمی‌ام می‌روم باید تندتر بروم. تا قبل از اینکه شب تاریک فرا برسد به آنجا برسم آرزو از سنجاب پرسید: اسم دوست قدیمی تو چیست؟ سنجاب پاسخ داد اگر می‌خواهی به دنبال ما تا اینجا بیا آنوقت خودت می‌فهمی که اسم دوستم چیست؟ آرزو قبول کرد و با سنجاب همسفر شد نزدیک غروب آنها به دریا رسیدند. سنجاب کوچولو و آرزو از اینکه توانسته بودند دریا زا از نزدیک ببینند خوشحال بودند ناگهان سنجاب یک سوت بلند کشید و در آن لحظه یک ماهی سحرآمیز زیبا از درون آب زلال دریا با قلبی مهربان بیرون آمد و به سنجاب کوچولو و آرزو سلام گرمی داد سنجاب کوچولو دوست خود آرزو را به ماهی سحرآمیز معرفی کرد به آرزو گفت این ماهی یک ماهی معمولی نیست بلکه این ماهی یک ماهی سحرآمیز است. کمی دورتر از دریا یک قصرزیبا وجود داشت که بخاطر داشتن یک پادشاه زورگو و بی‌عدالت به خانه کثیف و زشت تبدیل شده بود ناگهان نگاه آرزو به این خانه زشت افتاد و با خود فکر کرد که این خانه چه کسی می‌تواند باشد از آن موقع ماهی سحرآمیز به آرزو گفت من می‌دانم این خانه، خانه چه کسی است آرزو گفت خواهش می‌کنم به من بگو این خانه بدترکیب خانه کیست ماهی گفت: داستانش طولانی است ولی چون اصرار می‌کنی برایت تعریف می‌کنم و شروع به تعریف کردن داستان کرد و گفت: یکی از روزهای قشنگ بهاری بود همه انسان‌ها با شادمانی در این دشت زیبا زندگی می‌کردند و این خانه زشت یک قصر زیبا بود ولی پادشاه زورگو و بی‌عدالت داشت. شبی از شب‌ها یک پیرمرد که از راه دوری آمده بود و خیلی خسته و گرسنه بود زنگ در خانه قصر را به صدا در آورد و پادشاه در را باز کرد و با نامهربانی به پیرمرد گفت: اینجا چه کار داری. پیرمرد گفت من از راه دوری آمده‌ام و خسته و گرسنه هستم اگر امکان دارد امشب را اینجا بمانم فردا صبح زود از اینجا خواهم رفت. پادشاه با عصبانیت در را به روی پیرمرد بست. پیرمرد دوباره در زد و گفت: اگر نگذاری که من امشب اینجا بمانم قصرت را به یک خانه بدترکیب تبدیل می‌کنم. پادشاه او را مسخره کرد و گفت تو هیچ کاری نمی‌توانی بکنی. تو یک پیرمرد بدبخت و بیچاره هستی و از آن شب به بعد پیرمرد قصر زیبای پادشاه را به یک خانه کثیف و بدترکیب تبدیل کرد. وقتی قصه تمام شد ماهی گفت: او سالهاست پشیمان است و دلش می‌خواهد همه‌ی آنچه را از دست داده را به دست آورد. آرزو به ماهی گفت تو می‌توانی آرزوی هرکسی را برآورده کنی گفت: نه هرکسی بلکه کسانی که با مهر و عطوفت با دیگران رفتار و از کار ‌خود پشیمان شدند سنجاب کوچولو که به آن قصه گوش داده بود پیشنهاد کرد که برویم به خانه پادشاه و به او بگویم که در منطقه شما ماهی سحرآمیزی وجود دارد که می‌تواند آرزوی کسانی که از کار خود پشیمانند را برآورده کند تا او بتواند به گناهش اعتراف کند و دوباره در قصر خود با شادمانی و مهر و محبت زندگی کند سپس تصمیم خود را عملی کرد و به طرف خانه پادشاه به راه افتادند وقتی به آنجا رسیدند در زدند پادشاه در را به روی آنها گشود و با مهربانی از آنها پذیرایی کرد آرزو و سنجاب کوچولو به پادشاه توضیح دادند که در دریای نزدیک خانه‌اشان ماهی سحر آمیزی وجود دارد که می‌تواند آرزوی کسانی که با مهر و عطوفت با دیگران رفتار می‌کنند و از کار بد گذشته خود پشیمانند را برآورده کند ناگهان پادشاه خوشحال شد و گفت شما از کجا می‌دانید که من از کارم پشیمان هستم گفتند ماهی سحرآمیز به ما گفت پادشاه به آرزو و سنجاب کوچولو گفت: خواهش مرا پیش این ماهی سحرآمیز ببرید آن‌ها همین کار را کردند و او را پیش ماهی سحرآمیز بردند پادشاه از ماهی خواهش کرد که تمام آن چیزهایی که از دست داده را به او باز گردانند ماهی که می‌دانست او از کار گذشته خود پشیمان است تمام چیزهایی که از دست داده بود به او برگرداند از آن روز به بعد پادشاه با خوبی و مهربانی در قصر زیبای خود زندگی می‌کرد و زندگی خوشی را می‌گذراند. ناگهان آرزو به خود آمد و در آن موقع همه ورقه‌های مقوایی به هوا رفتند و بر سر آرزو ریختند همان موقع آرزو فریاد کوتاهی کشید و ورقه‌ها را از روی صورتش کنار زد. در آن لحظه قصه‌ایی که خواهرش برای او تعریف می‌کرد تمام شد. آرزو از تمام خاطرات این دنیای سحر آمیز لذت برد و آن را هیچ‌ وقت فراموش نکرد.

تقلب
عبدالرضا آذرمینا
آنچه ما را میکند یاری بود، تنها تقلب
دست بردار از سر خواندن بکن آقا، تقلب
گر بیایی سوی ما با نیت صاف قبولی
میدهم تضمین صد در صد قبولی با تقلب
گر نداری فرصت خواندن مکن خود را تو غمگین
با خودت بنشین و بنویس روی دست و پا تقلب
این شده ثابت ز آماری که اینک هست اینجا
تویِ دنیا آنچه ما را میبرد بالا تقلب
از سرِ دلسوزی میگویم تو را راز قبولی
بچه مثبت دست بردار و بگیر از ما تقلب
درک مطلب را ولش کن، کسب مدرک را بچسب
بشنو پندم را، شروع کن از همین حالا تقلب
میکنی هر واحدت را پاس، همچون آبِ خوردن
آن زمان که توی جیبت هست یک دنیا تقلب
آنچه باعث میشود تشویق گردد اینک اشکان
یا نشانده خنده بر لبهایتان اینجا تقلب
حال با تحلیل و تفسیری که کردم از تقلب
انتخابش کن یکی را درس خواندن یا تقلب
مطمئن هستم که رای اکثریت دومیست
آفرین جانم بیا راهی نمانده تا تقلب

کار دو عالم را به خدا وا سپرده‌اند
زهرا ناصری
کار دو عالم را به خدا وا سپرده‌اند
کار دو عالم را به خدا وا سپرده‌اند
والشمس والضحی را به خدا وا سپرده‌اند
این همه دیانت و اقتدار آن صانع بزرگ
انجم و لیل و نهار را به واسپرده‌اند
در دیدگاه علم ازلی خورشیدی نهفته است
این همه صداقت و خوشبختی را به خدا واسپرده‌اند
جهان در انتظار مهدی آل محمد است
کار روز ازل و ابد را به خدا واسپرده‌اند
گیتی و هرچه در آن است با خداست
نوگل و بهر و بستان را به خدا واسپرده‌اند.
فصل بی‌کسی و موسم غم سر آمده
ناز و نیاز و نیستان را به خدا واسپرده‌اند
خجسته است جهان و آن‌چه در اوست
عشق خلاصه شد و کارش را به خدا سپرده‌اند
در آیین پاک ابراهیمی گلی شکفته شد
این همه گل یاس و یاسمن را به خدا وا سپرده‌اند.

غزل بدون شرح
جواد راهپیما
با زوزه‌های مسخر، خوابم نمی‌رود
این گوسفند کودکی‌ام تلخ می‌چرد
در دشت‌های سبز شمالی‌ترین نگاه
مردی بدون حادثه از کوه می‌پرد
چوپان عصای حرمت ما را شکست و مرد
گرگ از قضا وجود مرا سخت می‌درد
تن‌پوش‌های کهنه به سر می‌کشم ولی
قصاب هم دریده‌ی ما را نمی‌خرد
فرصت برای باز چریدن رسیده است
شاید به نام حوصله فریاد را کشید
دیوار‌های کوچه به زانو نشسته‌اند
باید که طعم خشت شما را کمی چشید

الف 437

درختی که سکه طلا می‌داد
طاهره قائدی
روزی روزگاری دریک روستای دور افتاده پیرمرد و پیرزن فقیری زندگی می‌کردند که هیچ‌چیز برای خوردن نداشتن و تنها امید آنها برای زندگی کردن فقط یک درخت انجیر بود که در حیاط پشتی خانه‌اشان قرار داشت. در همسایگی آنها یک خانواده‌ی ثروتمند زندگی می‌کردند. این خانواده ثروتمند آن‌قدر نامهربان و مغرور بودن که حاضر نبودن کمی از مالشان را در راه خدا یا برای خشنودی خلق خدا مصرف کنند. خانواده فقیر با ناامیدی در خانه کوچک خود زندگی می‌کردند و غذایشان همان انجیرهایی بود که آن درخت می‌داد. تا اینکه فصل پاییز فرا رسید و درخت انجیر خشک شد و خانواده فقیر دیگر چیزی برای خوردن نداشتند. آنها تصمیم گرفتن از خانواده ثروتمند که در همسایگی آنها زندگی می‌کرد کمک بگیرند. بنابراین تصمیم خود را عملی کردند و به طرف خانه ‌خانواده ثروتمند به راه افتادند. وقتی به آنجا رسیدند در زدند. مرد ثروتمند در را به روی آنها گشود و با لهجه‌ی مغرورانه به آنها گفت چه می‌خواهید؟ چرا به اینجا آمده‌ایید؟ آنها به مرد ثروتمند گفتند: فصل پاییز فرارسیده است و ما دیگر چیزی برای خوردن نداریم خواهش می‌کنیم به ما کمک کنید. ولی مرد ثروتمند با بی‌اعتنایی پیشنهاد خانوداده فقیر را رد کرد و در را بر روی آنها بست. پیرمرد و پیرزن فقیر با ناامیدی و ناراحتی به سوی خانه خود برمی‌گشتند که ناگهان در وسط راه اسبی که یالش از طلا بود جلو آنها ظاهر شد و به آنها گفت: چه شده؟ چرا ناراحت و غمگین هستید؟ خانواده فقیر ماجرا را اول تا آخر برای اسب یال طلایی تعریف کردند. اسب یال طلایی گفت: غمگین نباشید من راهی را سراغ دارم که می‌توانید به ثروت دست یابید ولی یک شرط دارد. خانواده فقیر خوشحال شدند گفتند: چه شرطی‌؟ اسب گفت: شما باید به من قول بدهیدکه هرچی نسیبتان شد بین خود و نیازمندان تقسیم کنید. آنگاه لحظه‌ایی پیرمرد و پیرزن به فکر فرو رفتند که ناگهان پیرمرد گفت: ما شرط تو را قبول خواهیم کرد. اسب یال طلایی گفت: نگران نباشید و به خانه خود برگردید ولی بدانید هدیه‌ایی که من به شما می‌دهم بخاطر ساده‌دلی و مهربانی شماست. خانواده فقیر با عجله ازاسب یال طلایی تشکر کردند و با او خداحافظی کردند و به سوی خانه خود به را ه افتادند. وقتی به خانه رسیدند به حیاط پشتی رفتند. اصلا باورشان نمی‌شد که این درخت انجیر قصه‌ی ما به جای انجیر سکه‌های طلا به خانواده فقیر داده بود. خانوداه فقیر سکه‌ها را از درخت چیدند و با برگزاری یک جشن آن را میان نیازمندان و فقرا تقسیم کردند. از آن روز به بعد خانواده فقیر که به ثروت دست یافته بودند به خوبی و خوشی کنار هم زندگی می‌کردند و زندگی خوشی را می‌گذارند.

دیگر ز من ربوده شد آن خاطر سبز
طاهره ابراهیمی« شیدا»
دو نفس مانده كه اين قصه به پايان برسد
«لحظه‌‌‌‌‌‌‌‌اي صبر مبادا كه به پايان برسد»

واندرين ظلمت قلبم چه بگويم زفراق
كاش مي‌شد كه دلم باز به سامان برسد

دل دريايي من، شور ونوايم گم نشد
ترسم اين زمزمه‌ ي شعر به پايان برسد

تو به يك سو غم وتنهايي من سوي دگر
از غمت نيك بدانم كه به لب، جان برسد

گفت از فاصله‌ها با من دلخسته، چو او
اي دريغ از دل شيدا كه به هجران برسد

گورکن
جواد راهپیما
پوسيده شد كفن به تنم گوركن بيا
از ناله خسته شد وطنم گوركن بيا
تا كي ميان اين همه جمعيت حسود
خود را به مردگي بزنم گوركن بيا
بايد مرا به لحظه‌ي تنهايي‌ات دهي
نامحرم است اين كفنم گوركن بيا
از پشت ابرهاي لجن آفتاب هيز
هي زل زده است بر بدنم گوركن بيا
نامرد فحش مادري‌ام مي‌دهي چرا
اين مرده‌ي فقيد منم گوركن بيا

رفیق
جواد راهپیما
اين شعر بوي گاز لجن مي‌دهد رفيق
انگار فحش زشت به من مي‌دهد رفيق
مسواك ذهن من به چه درد تو مي‌خورد
وقتي كه شعر بوي دهن مي‌دهد رفيق
بايد كمي لگد بخوري كه آدم شوي
چون آدمي كه باج به زن مي‌دهد رفيق
بيچاره عمر مي‌شكند مثل شيشه‌اي
ابليس شيشه را به كفن مي‌دهد رفيق
هرگز فريب عشوه‌ي دنيا نمي‌خورم
شاعر هميشه دل به وطن مي دهد رفيق

الف 436

همه هستند ولی یاد تو یعنی همه چیز
مصطفی کارگر

عشق سرسلسله‌ی راه جنونی سرخ است
زندگی همنفس بغض قرونی سرخ است

در نهان‌خانه‌ی اندوه و بلا دلتنگیم
ما به یک حنجره لبخند خدا دلتنگیم

روز و شب روز و شبی تازه تمنا داریم
بس که از خستگی و غفلت خود سرشاریم

سایه‌ها در همه‌ی معرکه‌ها می‌چرخند
راه بر عاطفه و شادی ما می‌بندند

تن‌مان زخمی یک حنجره طوفان غم است
همه هستند ولی یاد تو بدجور کم است

همه هستند ولی بی‌تو همیشه پاییز...
همه هستند ولی یاد تو یعنی همه چیز

کاروان رفت و به جا مانده سکوتی سنگین
دشت خالی شده از همهمه... آدم غمگین...

کاش باران بزند زندگی از سر گیریم
اگر اینطور بمانیم یقین می‌میریم

لحظه‌ها طعم غروبی هیجانی دارند
بی‌تو از جزر و مد هستی خود بیزارند

آرزوها همه این است: بیایی آقا!
دل‌مان تنگ ظهور است کجایی آقا؟

تو کجایی که جهان تشنه‌ی موعود خداست
همدم و همنفس حنجر سرخ شهداست

کاش از راه بیایی که جوانمرد شویم
همه همسایه‌ی آیینه‌ترین درد شویم

درد ما خواب و خیالی‌ست که با خود داریم
سرِ بر گُرده وبالی‌ست که با خود داریم

حضرت مردترین مرد خدا! زود بیا
دل‌مان تنگ شده حضرت موعود بیا

تو بیا تا همه از عشق علی دم بزنند
همه از هستی مردی ازلی دم بزنند

معنی ناب‌ترین آینه تکثیر شود
کوفه در کوفه غمی کهنه جهانگیر شود

تیغ در پنجه‌ی جلادترین‌ها باشد
حیدر افسوس ولی یکه و تنها باشد

چاه همصحبت نور است خدایا مددی
به‌خدا وقت ظهور است خدایا مددی

چون چ هیچ
محمد خواجه‌پور

کم‌کم اشک، زیر سقفی که باران اجازه ندارد
گفتگو با دیواری از هر سو روبه‌رو
که حتی بلد نیست تو را پژواک دهد
از گذشته آتشی در سر مانده و قل‌قلی با حرف‌های نافهوم
وقتی که شعر روی ویلچر است
دویدن از درون در فاصله‌های خالی
شاشیدن در کاسه‌ی شعور
و بعد از اندیشیدن دست می‌شویم
تهی چون چِ هیج
حفرهای این تن گشادتر از آن است
که با بوسه پوشیده شود
پوست خالی و شاید لباسی بر تن مترسک
هر خراشی پایان حباب بودن است و
هر نوازشی سایش احساس
یک بادکنک، در بی‌امان باد
پر ایمان
کاش فردایی باشد
این شب جوری ته بکشد با این سیگار
و خورشید از خاکسترِ فیلتر برآید

الف 435

چند طرح از رقیه فیوضات
عمر بی‌معنی
سهم من
تو بودي
كه با گريه از من گرفتند
من موافقم
عمرم را بگيرند

خواب
بك و بساط شعرم را
روي رخت و خوابم
پهن خواهم كرد
خواب
شعرهايم را
مي‌ربايد

سود
بازرگاني را چه داني
كه جزء سود
تو را نبود
من كالايي بي‌ارزش نبودم

بستنی
بستني‌ام آب شده
جزء
كسي كه بر زمين بود
هيچ كس
مرا درك نكرد

تقدیم به پیشگاه مولای دو عالم، علی(ع)
مصطفی کارگر
دل را پناه نور چو در بر گرفته است
حالش بدون ساقی کوثر گرفته است
هر کس به ذکر «یا علی» احساس شوق کرد
شادی کند که پنجه به ساغر گرفته است
تا آسمان هفتم اگر پرکشید و رفت
بی‌شک دلش صفای کبوتر گرفته است
وقتی به نام نامی مولا نماز خواند
دیوانه است و عاشقی از سر گرفته است
بوی بهشت می‌دهد آوای خسته‌اش
هرکس در آستان نجف پر گرفته است
در من سراغ خنده‌ی بی‌گریه هیچ نیست
این سینه بوی عشق به حیدر گرفته است

گرانی
عبدالرضا آذرمینا
گرانی درد بی‌درمان گرانی
قدم خم کرد در عهد جوانی
ندارم توی یخچالم کمی گوشت
گرانی هست یک درد جهانی
پیر گشتم در بهار زندگانی ..... از گرانی
آب و نان خشک خوردم در جوانی.....از گرانی
در امید یک گل از گوشت کبابم ..... در عذابم
نرخ مرغ و ماهی گشته زعفرانی..... از گرانی
در شکم جز قار و قور هیچی ندارم ..... بی قرارم
مانده‌ام در آرزوی گوشت رانی ..... از گرانی
میبرم بر درگهش دست نیازم..... در نمازم
مرده‌ام در حسرت مرغ بریانی.....از گرانی
این گرانی را خدایا ریشه کن. کن.....از ته و بن
تا بگیرم لقمه های آنچنانی..... از گرانی

معرفی آثار: عبید زاکانی
محمد خواجه‌پور

عبید زاکانی از شعرا و نویسندگان فارسی‌زبان قرن هشتم است، نام کامل وی: خواجه نظام‌الدین عبیدالله زاکانی، متخلص به «عبید زاکانی» ، از شاعران مشهور قرن ۸ هجری قمری است. علت مشهور بودن او به (زاکانی) نسبت داشتن او به خاندان زاکان است که این خاندان تیره‌ای از «عرب بنی خفاجه» بودند که بعد از مهاجرت به ایران به نزدیکی رزن از توابع همدان رفتند ودر آن ناحيه ساکن شدند. بنا به گفتهٔ تاریخ نویسان «عبید» در طول حیات خود لقبهایی را از أمراء وحکام زمان خود گرفته‌است. و اشعار خوب و رسائل بی نظیری دارد.
عباس اقبال در مقدمه دیوان عبید می‌نویسد:
از شرح حال و وقایع زندگانی عبید زاکانی بدبختانه اطلاع مفصل و مشبعی در دست نیست. اطلاعات ما در این باب منحصر است به معلوماتی که حمدالله مستوفی معاصر عبید و پس از او دولتشاه سمرقندی در تذکره خود، تألیف شده در قرن ۸۹۲ ه.ق.، در ضمن شرحی مخلوط به افسانه در باب او به دست داده و مؤلف ریاض العلماء در باب بعضی از تألیفات او ذکر کرده‌است. معلومات دیگری نیز از اشعار و مؤلفات عبید به دست می‌آید. از مختصری که مؤلف تاریخ گزیده راجع به عبید نوشته‌است مطالب زیر استنباط می‌شود:
1- اینکه او از جمله صدور وزرا بوده، ولی در هیچ منبعی به آن اشاره نشده‌است.
2- نام شخص شاعر نظام‌الدین بوده‌ است، در صورتی که در ابتدای غالب نسخ کلیات و در مقدمه‌هایی که بر آن نوشته‌اند وی را نجم الدین عبید زاکانی یاد کرده‌اند.
۳-نام شخصی شاعر عبیدالله و عبید تخلص شعری او است. خود او نیز در تخلص یکی از غزلهای خود می‌گوید:
گر کنی با دیگران جور و جفا / با عبید‌الله زاکانی مکن
4-عبید در هنگام تألیف تاریخ گزیده که قریب چهل سال پیش از مرگ اوست به اشعار خوب و رسائل بی‌نظیر خود شهرت داشته‌است. در تذکره دولتشاه سمرقندی چند حکایت راجع به عبید و مشاعرات او با جهان خاتون شاعره و سلمان ساوجی و ذکر تألیفی از او به نام شاه شیخ ابواسحاق در علم معانی و بیان و غیره هست.
عبید در تألیفات خود از چندین تن از پادشاهان و معاصرین خود مانند خواجه علاءالدین محمد، شاه شیخ‌ابوالحسن اینجو، رکن‌الدین عبدالملک وزیر سلطان اویس و شاه شجاع مظفری را یاد کرده‌است. وی از نوابغ بزرگان است. می‌توان او را تا یک اندازه شبیه به نویسنده بزرگ فرانسوی ولتر دانست
-وفات عبید زاکانی را تقی الدین کاشی در تذکره خود سال ۷۷۲ دانسته و صادق اصفهانی در کتاب شاهد صادق آن را ذیل وقایع سال ۷۷۱ آورده‌است. امر مسلم این که عبید تا اواخر سال ۷۶۸ ه.ق. هنوز حیات داشته‌است.... و به نحو قطع و یقین وفات او بین سنوات ۷۶۸ و ۷۶۹ و یا ۷۷۲ رخ داده‌است.
از تألیفاتی که از او باقی است معلوم است که بیشتر منظور او انتقاد اوضاع زمان به زبان هزل و طیبت بوده‌است. مجموع اشعار جدی که از او باقی است و در کلیات به طبع رسیده‌است از ۳۰۰۰ بیت تجاوز نمی‌کنند.
طنز عبید:
اگر چه گرايش به شوخ طبعي و انواع آن در ادب فارسي، تقريباً به اندازه تاريخ ادبيات فارسي قدمت دارد، اما تا قرن هشتم و ظهور عبيد زاكاني، طنزپرداز حرفه‌اي به معناي امروزي و متعارف آن نداشته‌ايم و با قدري تسامح عبيد زاكاني را مي‌توان پدر طنز فارسي دانست.
صرفنظر از اینکه عبید شاعری متوسط در حد و اندازه خویش بوده‌است، همگان نام او را با طنز و هزل عجین و اغلب عامه او را به لطایفش می‌شناسند.
در نوشته‌هاي شوخ‌طبعانه عبيد، خواننده با معجوني از طنز و هزل و هجو و فكاهه روبه‌رو است. عبيد زاكاني در سروده‌ها و نوشته‌هاي طنزآميز خود كوشيده است با برشمردن واقعيت‌هاي تلخ روزگار خود به زباني شيرين، آيينه‌اي شفاف در برابر فساد اخلاقي، حماقت‌ها، بي‌تدبيري‌ها و مظالم رجال و مردم عصر خود كه دوره استيلاي مغول بر ايران بوده، قرار دهد.
دیوان لطایف او شامل :
اخلاق الاشراف، ریش نامه، صد پند، ترجیع بند ج...، تضمینات و قطعات، رباعیات، رساله دلگشا، تعریفات ملا دو پیاز، موش و گربه و سنگتراش می‌باشند. در این میان موش و گربه شهرت بسیار داشته و ریش‌نامه و صد‌پند از همه لطیف ترند. متأسفانه مانند بسیاری از طنزپردازان متقدم مانند سعدی شیرازی، طنز و هزل به یکسان در لطایف او راه یافته‌است.
در گزيده زیر نمونه‌هايي طنزآميز از كليات عبيد زاكاني به تصحيح و مقدمه استاد زنده ياد عباس اقبال آشتياني استخراج شده است.

نهایت خساست:
بزرگي كه در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسيد و اميد زندگاني قطع كرد. جگر‌گوشگان خود را حاضر كرد. گفت: اي فرزندان، روزگاري دراز در كسب مال، زحمت‌هاي سفر و حضر كشيده‌ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگي فشرده‌ام، هرگز از محافظت آن غافل مباشيد و به هيچ وجه دست خرج بدان نزنيد.
اگر كسي با شما سخن گويد كه پدر شما را در خواب ديدم قليه حلوا مي‌خواهد، هرگز به مكر آن فريب نخوريد كه آن من نگفته باشم و مرده چيزي نخورد.
اگر من خود نيز به خواب شما بيايم و همين التماس كنم، بدان توجه نبايد كرد كه آن را خواب و خيال و رويا خوانند. چه بسا كه آن را شيطا به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگي نخورده باشم در مردگي تمنا نكنم. اين بگفت و جان به خزانه مالك دوزخ سپرد.
چانه‌زني:
بزرگي در معامله‌اي كه با ديگري داشت، براي مبلغي كم، چانه‌زني از حد درگذرانيد. او را منع كردند كه اين مقدار ناچيز بدين چانه‌زني نمي‌ارزد. گفت: چرا من مقداري از مال خود ترك كنم كه مرا يك روز و يك هفته و يك ماه و يك سال و همه عمر بس باشد؟ گفتند: چگونه؟ گفت: اگر به نمك دهم، يك روز بس باشد، اگر به حمام روم، يك هفته، اگر به حجامت دهم، يك ماه، اگر به جاروب دهم‌، يك سال، اگر به ميخي دهم و در ديوار زنم، همه عمر بس باشد. پس نعمتي كه چندين مصلحت من بدان منوط باشد، چرا بگذارم با كوتاهي از دست من برود؟!
در فكر بودم:
يكي در باغ خود رفت، دزدي را پشتواره پياز در بسته ديد. گفت: در اين باغ چه كار داري؟ گفت: بر راه مي‌گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت: چرا پياز بركندي؟ گفت: باد مرا مي‌ربود، دست در بند پياز مي‌زدم، از زمين برمي‌آمد. گفت: اين هم قبول، ولي چه كسي جمع كرد و پشتواره بست؟ گفت: والله من نيز در اين فكر بودم كه آمدي.

۷/۲۹/۱۳۸۸

الف 434

عینک
سمیه کشوری

مي لولي
در الوان نگاه ها
هيچ وقت فراموش نمي‌کني
عينکت را از روي چشمت بر نداري.

لبخند مي زنی
به الوان نگاه ها
و من مي لولم در خودم

شروع نشده، تمام مي شوم
و تو هيچ وقت تمام نمي شوي
مثل آدامسي که زير داندانم مي چرخد.

روبروي هم
تمام آن يک لحظه را
حرف هاي بي سر وته
بار هم مي کنيم.

در تلاقي نگاهِ ما
هيچ اتفاقي نمي افتد
هيچ کس نمي فهمد
که در من اتفاقي افتاد

اين قدر از تو گفته ام
که ديگر شده ام خودِ خودت
هيچ کس نمي خواهد بفهمد
که من تو ام

در حوصله ي شعر من نيست
که از تو نگويم

راهِ ما
بدون اينکه بدانم چرا
هميشه از هم جداست

تو مي روي
بدون اينکه فراموش کني کيفت را بر نداري

عطر
مصطفی کارگر 25 تیر ماه 88

خونه‌ی من قشنگه ولی اگه تو باشی
با یه نگاه ساده عطر حضور می‌پاشی

من قصه‌ی سکوتم روی لبای بسته
صدای پای بارون سهم دلای خسته

تو شعر آرزوها واسه تموم دنیا
نگاه بی قرارت معنی بغض دنیا

این روزا هرچی درده قسمت دستمونه
ابر کویر همیشه سرد نامهربونه

غصه نخور دلامون با دریا نسبت دارن
مث موجای وحشی شادن و بی قرارن

طوفان در انتظار است
زهرا ناصری
کشورم اشغال
دوستانم، غمگین
شبنم است سیاه
تگرگ می‌آید
پر شاپرک خیس است
عطشم، با آب باران مداوا
امروز، هوا یخ زده است
طوفان در انتظار نشسته هست.

آموزش ادبیات
آرایه‌های ادبی: کنايه
سمیه کشوری
در لغت به معناي پوشيده سخن گفتن است و در اصطلاح ادبي دريافت معني از طريق استدلال يا عبارتي است که داراي دو معناي دور يا نزديک می‌باشد و معناي دور مورد نظر است. زيرا معناي نزديک مقصود نويسنده يا شاعر را نمي‌رساند. از معني ظاهري مي‌توان به معناي کنايي و دور آن پي برد. زيرا فهم کنايه همواره از طريق معني صورت مي‌گيرد.
مثلا: زرد رو، معني ظاهري آن چهره‌ي زرد رنگ است اما معناي پوشيده‌ي آن ترسيدن و خجل شدن است.
- خاکستر خانه اش زياد است. کنايه از مهمان نوازي
- دست فلاني باز است. کنایه از بخشنده بودن
- کف گير به ته ديگ خوردن. کنايه از تمام شدن
- ريش سفيدي. کنايه از با تجربه بودن
- ملامت کسي گفتش اي باد دوست// به يک ره پريشان مکن هر چه هست. (کنايه از اسراف کار)
حس آميزي
آميختن دو حس در کلام به گونه‌اي که ايجاد موسيقي معنوي کند تا به تاثير سخن بيافزايد.
- بوي دهن تو از چمن مي شنوم
(آميختن دو حس بويايي و شنوايي)
- خبر تلخ که دل آزارد تو نيار تا ديگري آرد
(شنوايي و چشايي)
- از اين شعر تر شيرين ز شاهنشه عجب دارم//که سر تا پاي حافظ را چرا در زر نمي گيرد.
سجع
در لغت به معناي آواز کبوتر است و در اصطلاح ادبي به معناي يکساني دو واژه در واج يا واج‌هاي پاياني، وزن يا هردوي آن است.
سجع سه نوع مي باشد:
1) سجع مطرف: اشتراک در واج‌هاي پاياني که يکي بر ديگري مي چربد.
- هنگام تنگ دستي در عيش کوش و مستي
- محبت را غايت نيست از بهر آنکه محبوب را نهايت نيست
- الحمدالله شهر تبريز است و حسن و جمال خيز
2) سجع متوازن: اشتراک در وزن
- ملک بي دين باطل است و دين بي ملک ضايع
- مال از بهر آسايش عمر است نه عمر از بهر گرد کردن مال
- نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجي// نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نيايي
3) سجع متوازي: اشتراک هم در واج پاياني هم در وزن
- الهي اگر کاستي تلخ است از بوستان است و اگر عبدالله مجرم است از دوستان است.
-‌ تو حکيمي تو عظيمي تو کريمي تو رحيمي// تو نماينده ي فضلي تو سزاوار ثنايي
- همه غيبي تو بداني، همه عيبي تو بپوشي// همه بيشي تو بکاهي همه کمي تو فزايي

الف 433

چند طرح از رقیه فیوضات
بي‌نمك
دستانم نمك ندارد
نمي‌گويم بشكند
لاقل با آن
شهري از نفرت مي‌نويسم
كه تو قدر‌نشناسي

آرايش
آرايش تسكينم مي‌دهد
كه من
زياد هم زشت نيستم

قليان
قلياني كنار
حوض چشمانت
وقت رفتن خوب مي‌چسبد

تو هم
كوه به كوه نمي‌رسد
براي آن حساب قديمي
تو هم به من نمي‌رسي

آرام با دریا
راضیه یوسفی
سوزش گرمی را در دست چپش احساس می‌کرد. آب دهانش را قورت داد، اَه که چقدر تلخ بود. پلک‌هایش را به سختی باز کرد. اتاق را سفید سفید دید با پنجره‌ی چوبی نیمه‌باز که صفحه‌ایی آبی رنگ انتهایش بود.
انگشت‌های دست راستش را تکان داد. موهای پریشان و ریخته شده بر صورتش را کنار زد و یک نفس عمیق کشید. بوی آشنایی را احساس کرد. بوی دریا که همیشه عاشقش بود.
سوزن سِرم را از دستش بیرون کشید و بی اعتنا از سوزشِ شدید آن، خود را به بی‌خیالی زد و مقابل آیینه‌ایی که کنار تختش بود، ایستاد. نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. عقربه‌ها ساعت هشت و 45 دقیقه را نشان می‌داد. فقط پانزده دقیقه وقت داشت که خود را آماده‌ی رفتن سرقرار کند.
تندتند موهایش را بُرس زد و صورتش را کرم مالید. همین که خواست گونه‌های زردش را لا‌به‌لای سرخی رُژ گونه پنهان کند، پایش به میز خورد و همه‌ی وسایل، کف کلبه پهن شد. سرش گیج رفت و روی زمین خم شد تا رُژ گونه را پیدا کند. اینقدر دستپاچه و عصبانی شده بود که دیگر نیازی به رژ گونه‌ی قرمز نداشت. شال آبی‌اش را به سر انداخت و در کلبه را باز کرد. چشمش که به آبی دریا افتاد یادش آمد که گل را فراموش کرده است. رویش را برگرداند و گل را روی میز، کنار بشقاب دست نخورده‌ی شام دید. گل رز قرمز را برداشت و تندتند به راه افتاد. نفس‌زنان به ساحل رسید. دستهایش را به طرف دریا دراز کرد و گفت: سلام! و گل را به سمت دریا پرتاب کرد و روی سنگریزه‌های ساحل نشست.
صدای امواج او را تا عمق خاطرات برد. زمانی که با لالایی دریا به خواب فرو می‌رفت و با صدای مرغان دریایی بیدار می شد. صبحی را به خاطر آورد که صدف‌های ریخته در ساحل، بهانه‌ایی برای آشنایی شد. چقدر از رازهای دریا شنید تا به راز دلِ مجنون پی برد. چقدر قصه‌ی پری و مروارید دریایی شنید تا پری قصه اش شد.
او رفت تا برای حلقه‌ی زندگی‌اش مروارید زیبا و درخشانی صید کند اما انگار دریا دُر گم شده‌اش را یافته بود و او را برای همیشه، درون صدف خود جای داد.
صدای قایق‌های تفریحی او را به خود آورد. دست چپش را روی سنگریزه‌های ساحل، فشار داد تا بلند شود، حلقه‌اش را دید که هنوز جای نگین‌اش خالی بود ...

بادبادک‌باز
مینا غفوری
بادبادكي در هوا چرخيد و به سرعت به سوي غرب دويد. نسيم ديوانه‌وار خنديد. هيچكس به جز او و بادبادك آن طرفها نبود و او از اين بابت خوشحال بود. از 16 سال پيش، از وقتي 4 سال بيشتر نداشت عاشق بادبادك‌بازي بود. او از همان سن و سال تا الان براي بازي به پارك خلوتي ميرفت كه آنطرف خياباني شلوغ قرار داشت. يك عادت هميشگي كه هميشه از آن لذت مي برد.
غروب شد، وقت رفتن به خانه بود. نسيم همانطور كه به سمت خانه ميدويد. لحظه‌اي به ساعتش نگاه كرد و در همان لحظه آن حادثه اتفاق افتاد.
***
در‌‌‌به‌در به دنبال بادبادكش ميگشت. احساس ميكرد دلش بيش از حد طبيعي براي بادبادك تنگ شده است. اما آن را نمي‌يافت. تا آنكه بالاخره آن را ديد. دست كودكي 4 ساله كه با شادي آنرا در هوا به پرواز در مي‌آورد. آن مكان پر از جمعيت سياه پوش بود. چشمش به قبری افتاد که مادرش خود را بر روی آن انداخته بود و عاجزانه می‌گریست. رعشه‌اي بر اندامش نشست. ناخودآگاه باز حواسش به سوي كودك جلب شد. كودك در ميان آن هياهو، بي‌خيال و خندان با بادبادكش مي‌دويد.

آموزش ادبیات
اصول ترجمه ادبی
عبدالله سراجی
ترجمه چيست؟ ترجمه عبارت است از تغيير يك حالت يا شكل به حالت يا شكل ديگر براي برگرداندن آن به زبان خود و يا ديگري كسي كه بخواهد كار ترجمه را شروع كند چه صلاحيت‌هايي بايد داشته باشد؟
دانستن زبان در ترجمه، معني خاصي دارد و هركس كه زبان خارجي بداند و بتواند به اين زبان بنويسد نمي‌تواند ترجمه كند. دانستن زبان براي ترجمه ادبي به اين معني است كه آن متني را كه مي‌خواهي ترجمه كني خوب بفهمي. اين موضوع متاسفانه خيلي كمرنگ جلوه داده مي‌شود و غالبا تسلط به زبان مقصد را مهم‌تر مي‌دانند درحالي كه اصلا اين‌طور نيست. فهميدن متن ادبي يك هنر است.
فهميدن متن ادبي يعني چه؟
در اين مورد رولانبارت متن‌هاي ادبي را به 2 دسته تقسيم‌بندي مي‌كند: متن‌هايي كه در آنها خواننده تقريبا فقط نقش خواننده را دارد و دسته دوم آنهايي كه تخيل و ذهنيت خواننده در شكل‌گيري نهايي متن دخالت دارد. بنابراين همه خواننده‌ها نمي‌توانند همه متن‌هاي ادبي را بفهمند. فهميدن بسياري از اين‌گونه متن‌ها انديشه و ذوق مي‌خواهد. در بيشترمتن‌هاي ادبي، ظرافت‌هايي وجود دارد كه فهميدن آنها براي هر مترجمي ‌مقدور نيست حتي مترجماني كه به عنوان مترجمان خوب و توانا شهرت پيدا مي‌كنند. بنابراين تسلط به زبان مبدا درترجمه ادبي معناي خاصي پيدا مي‌كند و اگر مترجم ظرافت‌هاي متن را درك نكرده باشد بعيد است ترجمه به معناي واقعي آن اتفاق بيفتد.
مترجمان ايراني:
عبدالعلي دستغيب: مترجمان امروز ايران به سه دسته تقسيم مي‌شوند مترجمان دسته اول كساني هستند كه به صورت سفارشي ترجمه مي‌كنند. به همين دليل درترجمه‌ها دقتي ندارند، دسته دوم مترجماني هستند كه هيچ تسلطي بر زبان مرجع ندارند و ترجمه‌هايشان مغلوط است، اما دسته سوم مترجماني هستندكه علاوه بر آشنايي كامل به زبان مرجع، ظرايف زبان فارسي نيز در آثارشان به كار رفته است.
مترجم شعر چه ويژگي‌هايي بايد داشته باشد؟
همانگونه كه در بالا ذكر شد اصلي‌ترين ويژگي يك مترجم درك و فهم كامل از متن مرجع است كه يك مترجم ادبي علاوه بر اين بايد مطالعات چشمگيري نيز در متون ادبي زبان مقصد داشته باشد تا بتواند به ترجمه رنگ و بويي ادبي بدهد. زبان بسياري از داستان‌ها درواقع به شعر پهلو مي‌زند و ترجمه آنها هيچ دست كمي ‌از ترجمه شعر ندارد؛ ولي برخي شعرها هست كه در آنها از امكانات زبان مبدا نظير اصطلاحات و بازي‌هاي كلامي‌ و ايجاز شديد استفاده شده كه ترجمه اينها گاهي به حد غيرممكن نزديك مي‌شود و اگراين گونه متن‌ها ترجمه هم بشود حتي در بهترين حالت هم فقط شبحي از متن اصلي خواهد بود. البته همه شعرها اين‌طور نيستند. بگذاريد يك مثال ملموس بياورم. شما شعر سهراب سپهري يافروغ فرخزاد ر
ا خيلي راحت‌تر از شعر حافظ يا اخوان ثالث يا شاملو مي‌توانيد به زبان انگليسي ترجمه كنيد.
محمد قاضی
محمد قاضی از مترجمان برجسته دوره معاصر ایران است. وی ۵۰ سال ترجمه کرد و نوشت و نتیجه تلاش او ۶۸ اثر اعم از ترجمه ادبی و آثار خود او به زبان فارسی است. از آثار مهم ترجمه‌شده توسط او می‌توان به دن کیشوت اثر سروانتس، نان و شراب اثر ایناتسیو سیلونه، آزادی یا مرگ، در زیر یوغ نام برد. او بیشتر از زبان فرانسه به فارسی ترجمه می‌کرد.
چند مترجم برجسته:
امیرحسین فطانت: مترجم آخرین کتاب خاطرات روسپیان سودازده من، لاله بختیار: زن فمینیست مترجم قران، ابوالحسن نجفي، ابراهيم يونسي، رضا سيدحسيني، نجف دريابندري، صالح حسيني، منوچهر بديعي، عبدالله كوثري، مهدي سحابي، دكتر‌محمد‌تقي غياثي، فرزانه طاهري و مهدي غبرايي از مترجمان بنام ايراني.

الف 432

دختری در مزرعه
مینا غفوری
شب از نيمه گذشته بود.ماه در موج رودخانه شناور بود.رودخانه از كنار مزرعه به آرامي عبور مي كرد و به ساكنان كلبه ي كوچك وسط مزرعه سلام مي داد.ستاره اي از آسمان سقوط كرد و چشمان دخترك را به سوي خود كشيد.دخترك بر بالاي تپه اي كنار رودخانه نشسته بود و زير لب آوازي را كه از مادرش ياد گرفته بود،زمزمه مي‌كرد.13 ساله بود و پر از شادي و طراوت.در آن لحظه ستاره را با چشمانش تعقيب كرد و به فكر افتاد كه كجا ميتواند افتاده باشد؟ در اقيانوس بزرگ پر از ماهي هاي رنگارنگ يا در سرزميني ناشناخته پر از انسان‌ها و حيوانات عجيب غريب؟سرزميني كه هميشه دوست داشت آنجا را كشف كند و روياهايش آن را با تمام جزئيات شكل داده بودند.
صداي جغدي او را از روياهايش بيرون آورد.جغد بر بالاي درختي روبروي تپه نشسته بود و به چشمان دخترك زل زده بود. دخترك براي لحظه اي دلش به حال جغد سوخت.چرا به او لقب شوم داده بودند؟ مگر او چه گناهي كرده بود كه آدم ها از او مي‌ترسيدند؟ مگر نه اين است كه او هم براي خودش روياهايي داشت؟پس چرا وقتي از جايي مي‌گذشت ديگران بدبيانه او را مينگريستند؟ظاهرا جغد افكار دخترك را خوانده بود كه پر زد و يك درخت جلوتر نشست.دخترك لبخندي زد و بلند شد كه برود.اما هنوز چند قدمي بيشتر نرفته بود كه ايستاد و دوباره رويش را برگرداند.تصميمي ناگهاني او را به هيجان آورده بود.آيا مي‌تواسنت به او اعتماد كند و روياهايش را به او بسپارد؟ آيا اين يك اشتباه نبود كه روياهايش را كس ديگري صاحب شود؟از آنطرف،او به اين مزرعه وابسته شده بود،والدينش را تا حد پرستش دوست داشت؛پدر و مادر پيري كه همه‌ي دلخوشيشان همين تك فرزند بود.فكر كرد سفر براي روياهايش به چه قيمتي تمام ميشود؟به قيمت دوري از اينهمه خوشبختي؟سعادتي كه يك رويا آن را در نگاهش كم‌رنگ كرده بود؟او نميتوانست برود.شايد جغد سرزمين هاي ناشناخته ي بسياري را تا الان ديده بود،پس ميتوانست سرزمين رويايي دخترك را هم ببيند و برايش از آن سرزمين خبري بياورد.دخترك غرق در اين افكار جلو آمد. نگاه ملتمسانه اش را به جغد دوخت و خواهشش را بر زبان آورد.‌ در آخر، با اين خيال كه جغد همه‌ي حرف هايش را فهميده است،نفسي از سر آسودگي كشيد. اكنون مي‌توانست بدون دغدغه ي هميشگي سفر،به خانه برگردد و زندگي را با همه ي زيباييش،با رقص گندم زار در هر نسيم، با بازي تكه ابرها در حرير آسمان و با رودخانه ي زلالي كه معصومانه در حركت بود، در آغوش كشد.آري، اين زندگي او بود و هرچه غير از اين فقط يك رويا بود و بس.بار ديگر به جغد نگاهي انداخت و به سوي كلبه دويد.
هنوز به كلبه نرسيده بود كه صداي پر زدنش را شنيد.نگاهي به عقب انداخت و جغد را ديد كه به سمت سرزمين روياهاي دخترك پرواز ميكرد.ميخواست ببيند جغد از كدام راه ميرود تا هميشه به انتظار برگشتنش از آن راه بماند.مدتي ايستاد تا اينكه جغد كاملا از ديدش پنهان شد. در كلبه را گشود و وارد شد...

دل‌شکسته
جبیبه بخشی
دلم كه تنگ مي‌شود رو به ستاره مي‌كنم
و عقده‌هاي كوچكم دوباره پاره مي‌كنم
تمام گريه‌هاي من كتاب شعر مي‌شود
و بيت التماس را به تو اشاره مي‌كنم
اگر چه قلب نازكم شكسته شد ولي بدان
براي خلوت شما دلي اجاره مي‌كنم
ببين كه قلب خسته‌ام تلنگر نگاه توست
نشسته‌ام در انتظار و استخاره مي‌كنم
نشسته‌ام و تشنه لب به عشق زمزم لبت
بگو براي اين دلت كه فكر چاره مي‌كنم

ماندانا
سمیه کشوری
ماندانا شوهرشوش را خيلي دوست داشت. غذايي که او دوست داشت مي پخت. لباسي که او دوست داشت مي پوشيد. کتابي که او دوست داشت مي خواند. جاهايي که او دوست داشت مي رفت. کارهايي که او دوست داشت انجام مي داد. خانه را آن طور که او دوست داشت مرتب مي کرد. طوري که او دوست داشت حرف مي زد. ماندانا يک روز تصميم گرفت جايي که خودش دوست دارد برود و طوري که خودش دوست دارد لباس بپوشد. جلو آينه رفت و مانتو کوتاه اش را با شلوار گشاد پوشيد و شال آبي اش را سر کرد و کفش کتاني اش را که کلي خاک گرفته بود را تميز کرد و پوشيد. روبروي آينه ايستاد و به خودش نگاهي انداخت و گفت: حتما منو اين جور ببينه مسخرم مي کنه آخه اون دوست داره من شلوار تنگ پوشم و کفشي که يه وجب پاشنه داره پام کنم و هميشه روسري سرم کنم. بعد خنديد و گفت: اشکالي نداره امروز که اومد خونه در مورد اين تصميم بزرگ باهاش صحبت مي کنم. از خانه بيرون آمد و تصميم گرفت به پارکي که هميشه دوست داشت، برود و روي نيمکتي بشيند که وقتي نوجوان بود کتابي که دوست داشت مي خواند. داخل پارک شد. هنوز يادش مانده بود نيمکت روبروي آن درخت بزرگ بود. ماندانا شاخ و برگهاي درخت را کنار زد. روي نيمکت شوهرشوش با يک دختر ديد که شال آبي و مانتو کوتاه با شلوار گشاد و کفش کتاني پوشيده بود.

۷/۲۸/۱۳۸۸

الف 431

كارهاي عقب‌افتاده
رقیه فیوضات
كلي كارهاي عقب‌افتاده
شعرم كه كتاب نشد
و تو را خوب هوس نكردم
در پاييز خفته‌ام
و يلدا را هنوز سرك نکشيده‌ام
شب شعرم را مي‌بايد با سحر بيگانه
و تولدت را كه جشني
قرار بود زني خسه نباشم
كه باز هم در حس بد اين شعر مانده‌ام
من را حادثه‌ها‌يي بود كه در آن خطر نكردم
قول داده بودم
كنار وسوسه‌هايمان
عكس‌ات را به آتش كشم
خيلي وقت بود حس‌ام نفس تو را بلعيده بود
كه با آن دمي شاعر نشدم
مرا فكري بايد
آن هم پنج‌شنبه
ساعت 5/5
انجمن شاعران و نويسندگان

كارهاي عقب‌افتاده
حبیبه بخشی
تو را كم دارد
اينجا
كلي كارهاي عقب‌افتاده دارم
تو نباشي
اين سطرها كه شعر نمي‌شود

سرك مي‌كشي
در دايره‌ي واژه‌گاني‌ام
بي‌آنكه بتوانم رد پايت را دنبال كنم
ديوانه‌وار مي‌چرخم
تا كارهاي نيمه تمام‌ام را تمام كنم
مسواك‌ام را مي‌زنم
و بعد
به دل‌ام صابون مي‌زنم
كه مي‌آيي

خواب ديده‌ام
كلي كارهاي عقب‌افتاده دارم
چشمان‌ات را مي‌بينم كه روبه‌رويم قاب گرفته‌ام

خيره نشو
من هنوز شاعر بي‌شعرم

صدای گریه
فاطمه یوسفی
صداي گريه‌ي كودك اتاق را پر كرده بود. مادرش گهواره را تكان مي‌داد. آرام شد. او را بغل كرد. دستهاي‌اش را روي لب‌هايش گذاشت و گفت: بگو آقا. كودك لبخند زيبايي زد و لب‌هاي كوچك‌اش را باز كرد و چند كلمه‌ي نامفهوم را تلفظ كرد (اُقو،آغون). از خوشحالي جيغ كشيد و او را بوسيد. اين اولين باري بود كه كودك سعي مي‌كرد كلمات را بيان كند. كودك زيبايي بود و مادرش هم كه چشم‌هايش برق مي‌زد به فرزندش نگاه مي‌كرد و در ذهنش آرزوها و آينده را مجسم مي‌ساخت. در اين حين صداي در بلند شد. كودك را در گهواره خواباند و تكان داد. در را باز كرد. غريبه‌اي بود كه خانه‌ي آن‌ها را با خانه‌ي همسايه بغلي اشتباه گرفته بود. در را بست. وسط حياط بودكه صداي افتادن چيزي به گوشش رسيد، به طرف اتاق دويد و در چهار‌چوب در ميخكوب شد. نمي‌توانست چيزي را كه مي‌ديد باور كند. فرياد كشيد نه، خدايا، كمكم كنيد. كودك از گهواره افتاده بود. از دهن‌اش كف و از دماغ‌اش خون مي‌آمد. بي‌حال بود وگريه نمي‌كرد. مادرش كه دست‌ها و پاهاش مي‌لرزيد سريع بلندش كرد و پابرهنه به طرف كوچه دويد. كودك را به درمانگاه مي‌رسانند و اقدامات اوليه را انجام مي‌دهند. كودك فقط زنده مي‌ماند. نگاه‌ام را مي‌غلتانم به روي ميخي كه محكم در زمين فرو رفته و زنجيري كه يك سر آن به ميخ متصل و سر ديگر آن را به دور يكي از پاهاي او بسته‌اند و براي اينكه پايش زخم نشود با يك پارچه‌ي مشكي‌رنگ پوشانده‌اند. يك بار كه فراموش كردند پايش را ببندند تمام شيشه‌هاي در را شكسته و پنكه اتاق را از جا كنده و به يكي از انگشتان‌اش آسيب رسانده بود. مادرش يعني مادربزرگم تازه سه هفته است كه از دنيا رفته و عمو همان‌طور كه زنجير به پاهايش بسته قدم مي‌زد و دور خودش مي‌چرخيد. از دم در به طرف لحاف‌اش و بالعكس آن‌قدر به دور خودش چرخيد كه دانه‌هاي زنجير به هم گره خورد. بلند شدم و دست‌اش را كشيدم و او را نشاندم و بعد گره‌هاي زنجير را باز كردم تا كوتاهي آن پايش را اذيت نكند. آرزويم بود با عمو حرف بزنم. چقدر لباس سياه به عمو مي‌آمد. نگاه‌اش كردم او هم با چشمان درشت و زيبايش من را نگاه مي كرد. حالا ديگر سي و هشت سال داشت. گريه‌ام گرفت. همان‌طور كه نگاه‌اش مي‌كردم آرام آرام قطرات اشك‌ام به روي دستان‌ام مي‌چكيد و او هم كه خيره شده بود به من نعره كشيد و گفت: «اُاُاُ قُولونَ». گفتم: آره. مي‌دانم خدا بزرگه. گفت: «بي‌بي‌بي قَن قَن.» گفتم: نه ناراحت نيستم. گفت: «اي شبا كه اَنكه.» گفتم: آره. ديوانگي هم عالمي دارد و .... برادرم كه نمي‌دانم كي وارد اتاق شده بود داشت به من مي‌خنديد. من هم با او خنديدم. فكر كنم به آرزويم رسيدم. اما كاش عمو محمد هيچ وقت از گهواره نمي‌افتاد و سرش ضربه نمي‌ديد.

شاعر دیوانه
آسیه کوزلی
منم آن شاعرخوشحال خندان
که هستم عاشق هرسی تا استان
به سردارم هزاران راه فرار
که این بهرم شده بهتر زهر کار
زدم بنده مَسیجی به رستم
که من یک شاعر دیوانه هستم
به تو محتاجَست اکنون فلسطین
دل بنده ز دست توست غمگین
نداده هیچ جوابی با پیامک
خریداری کنم محصول رامک
خریدم دسته ی زیبا پر از گل
فرستم سوی رستم آن به زابل
به همراه نوشته آن بخواند
از احوال همه دنیا بداند
که ایران گر چه تنها یک نگین است
زمین از جورِامریک شرمگین است
اگر هستی تو اکنون مرد میدان
برو پیش سفارت توی تهران
بداده پاسخی اینگونه رستم
که گرچه پهلوانی مرده هستم
من اکنون چت کنم با تهم اینه (تهمینه)
که تنها لذت دنیا همینه
ولی از دست این فرزند حیرون
دلی در سینه دارم مثل مجنون
امان ازدست این فرزند ناباب
اگرچه باشد این فرزند سهراب
فرستم بنده او را سوی زابل
ولی رفته زآنجا سوی کابل
زده دیشب به بنده یک ایمیلی
که من هستم هواخواه دو لیلی
فرستم نامه ای زاینجا به کابل
که ای فرزند عیاش و کمی خل
که راه من اگر چه از تو دور است
ولی از عاشقی چشم تو کور است
ولی بدتر ز اینها همسر من
خریده خانه ای آوسا ط جردن
بگفته من روم پیشش به آنجا
وگر نه می رود ده ماه به ویلا
که این باشد کمی از آن مسائل
روم با بنز خود فردا به ساحل
که در غزه اگر چه مردم آن
گرفتار هزاران دشمن جان
رهایی یابد آنجا ماه دیگر
به داد من رسند زن و دوخواهر
گرفتم پاسخم را من ز رستم
که بنده شاعری دیوانه هستم

آموزش ادبیات
گروتسک، زشت‌نمایه‌های جذاب

اصطلاح گروتسک[1] در لغت از ریشه‌ی لاتین گروتو [2] آمده است. این اصطلاح در اصل به معنای مغاک و گودال است. وجه تسمیه‌ی آن برمی‌گردد به مغاک‌ها و مقبره‌های روم باستان که برای اولین بار در آن‌ها نیم‌تنه‌هایی از موجوداتی خیالی یافت شد. سبک هنری این مجسمه‌ها به نام گروتسک شناخته می‌شود. چنان‌چه بخواهیم گروتسک را در یک پاراگراف تعریف کنیم باید بگوییم:
سبکی از هنر در ژانر فانتزی که با تحریف و تخریب اشکال معمول حیوانات و شخصیت‌ها پدید می‌آید. اگر بخواهیم انتزاعی‌تر بگوییم، گروتسک ترکیبی است از زشت‌نمایه‌هایی که آراسته به زیورآلات باشد، اشکال عجیب و غریب تمسخرآور اغراق‌شده و غیرواقعی.
هنر گروتسک در قرن پانزدهم مورد توجه قرار گرفت. از معماران معروفی که در این سبک کار کرده‌اند می‌توان به رافائلو سازیو [3] سرمعمار کلیسای واتیکان اشاره کرد. گروتسک در کلیسا یک فرم دکوراسیون است که شامل حلقه‌های گل و شمایل حیوانات می‌شود. این سبک در رم باستان در دکوراسیون دیوارها و موزاییک‌ها مرسوم بوده ‌است. در دوران رنسانس نیز این سبک در منبت‌ها و نیم‌تنه‌های چوبی و در نقاشی‌های کتابی دیده می‌شود.
نقاشی‌های گروتسک، معمولاً شمایلی هستند درباره‌ی موضوعاتی که در اصل می‌بایست ترسناک بوده باشند؛ اما به شیوه‌ای تمسخرآمیز به تصویر کشیده شده‌اند.
در مجسمه‌سازی، گروتسک معمولاً در کلیساهای گوتیک [4] خودنمایی می‌کند؛ مجسمه‌های گرگویل‌ها [5] بر فراز کلیسای نُتِردام بهترین نمونه از این سبک هستند. دیمیتری شوستاکوویچ [6] این سبک را در موسیقی خود به کار می‌برد.
در ادبیات معمولاً شخصیت‌های گروتسک از یک سو ترحم‌برانگیزاند و از سوی دیگر، منزجر کننده. نمونه‌های کلیشه‌ای این دسته، معمولاً مردمانی ناقص‌الخلقه و یا ناقص‌العقل هستند. با این وجود، شخصیت‌های متملق نیز گاهی در این زمره قرار می‌گیرند. مخاطب همواره با شخصیت‌های گروتسک دچار درگیری می‌شود. او نمی‌تواند تصمیم روشنی درباره‌ی این تیپ شخصیت‌ها اتخاذ کند. تنها در ادامه‌ی داستان است که مشخص می‌گردد نیروهای خیر بر شخصیت برتری می‌یابند یا نیروی‌های شر.
ویکتور هوگو در رمان‌هایش توجه ویژه‌ای به این نوع شخصیت‌ها مبذول می‌دارد. گوژپشت نتردام از بهترین نمونه‌های آن است. در این رمان فضاسازی و نیز خود شخصیت‌ها، بالاخص خود گوژپشت، گروتسک هستند. میخاییل باختین [7]، منتقد ادبی و نویسنده‌ی روس، درباره‌ی این سبک نظریات ارزنده‌ای ارائه داده است. اومبرتو اِکو [8] نویسنده و محقق ایتالیایی که در زمینه‌ی هنر قرون ‌وسطی متخصص است نیز به خوبی این سبک را در رمان موفق خود با عنوان «نام رز» به کار می‌بندد.
هیولای دکتر فرانکنشتاین نوشته‌ی مری شلی نیز نمونه‌‌ای از به‌ کارگیری سبک گروتسک در ادبیات است. شخصیت گالوم در رمان ارباب حلقه‌ها نوشته‌‌ی پرفسور تالکین کاربرد شخصیت‌های گروتسک در رمان‌‌های فانتزی را به تصویر می‌کشد.
[شاید بهترین استفاده از گروتسک را بتوان در داستان مسخ کافکا پیدا کرد، که در آن گرگور زامزا صبح بیدار می‌شود و می‌بیند که به یک سوسک عظیم‌الجثه تبدیل شده است.]
هنر مدرن نیز همچنان از گروتسک بهره می‌جوید. نقاشی‌های دیواری گروه‌های معترض، که تحت عنوان گرافیتی [9] شناخته می‌شوند، اغلب از سبک گروتسک در تصویرگری شخصیت‌ها استفاده می‌کنند. در نماهنگ‌ها نیز این امر به چشم می‌خورد. فیلم‌-کارتون‌ها در نماهنگ دیوار گروه پینک فلوید، نوعاً گروتسک هستند.
این سبک در زیر شاخه‌ی ژانر فانتزی قرار می‌گیرد. مهم‌ترین شاخصه‌های این سبک حضور احساس ترس است؛ اما این ترس مسخ شده و مضحک می‌نماید. مخاطب اثر هنری گروتسک، تکلیف خود را با آن نمی‌داند. گروتسک یقیناً زیبا نیست؛ اما احساس تمسخری که در آن نهاده شده است، جذاب‌اش می‌کند. این سبک ارتباط نزدیکی با طنز گزنده یا طنز تلخ دارد و اغلب برای بیان همان مفاهیم به کار می‌رود.

مراجع:
1- دانش‌نامه‌ی آزاد اینترنتی ویکی‌پدیا، بخش انگلیسی. (en.wikipedia.org)
2- هنر و زیبایی در قرون وسطی، امبرتو اکو
3- fantastic.library.cornell.edu

[1] Grotesque, [2] grotto, [3] Raffaello Sanzio, [4] Gothic, [5] gargoyles, [6] Dmitri Dmitrievich Shostakovich, [7] Mikhail Bakhtin, [8] Umberto Eco, [9] Graffito