۲/۰۹/۱۳۸۴

الف 217

شش مرد کثیف و یک زن نجس
شعری از اسماعیل فقیهی
شنبه تو را سر مي‌برد
خون
هفت بار خون
لبريز مي‌شود تا ته اين هفت روز
رد پايش پيداست در كوچه‌هايی بی رگ و تنگ و تاريك
تا غروب بعد
تا يك‌شنبه طولانی
خسته زرد
يكشنبه‌يي كه تكه تكه مي‌كند كلمات كريه كتاب كثيفت را
سلاخي مي‌كند نگاهت را با دو نيزه‌ي كند
دو شنبه در چشمانت فرو مي‌رود -دو گودال پر از خون و تفكر-
تو را بيرون مي‌ريزد
كشان كشان
طناب بر گردن
تو را مي‌كشد بر دار زمان
بر سه شنبه
سه بار
سه باران سمي
سيلي سرخي است
بر سر و روي سُم‌هاي ساکن در گل
كه تواني نيست برساند صاحب عقلْ پوسيده‌اش را
به چهار شنبه
به چهار چوپان
كه به نواي ني سگي عر عر عربده سر مي‌دهند
بر بي چند و چون خدايشان
كه در چاهي بيش نيست
به چهل قهقرا كه در آخرينش پنج شنبه بود
پنج شنبه به زيبايي پير پسری اخته
كه نه ذهني بيش از ريش و پشم و
نه پر پروازي كه او را بكشاند به آدينه
در جمعه‌ات براي اين دختر نجس
از تو به جز استخواني غذاي كلاغي
بيش نمانده
كه سر كشيدن هر روزه‌ي شيرازه‌ات برايش روياييست خوش
و زمزمه مي‌كند اين جملات مقدس را بي تكان هيچ لبي
«من هفت بار در هفت جمعه سياه تو را در خواب ديده‌ام
كه مي‌نوشيدي به سلامتي آن شش مرد كثيف
و اين دختر نجس
كه با شمشيري بر دست، شنبه‌را كشان‌كشان به‌مسلخ مي‌كشانيد
پس حذر كن
از شنبه‌يي كه تو را سر مي‌برد و غروب جمعه‌اي كه آن را مي‌نوشد»
جدایی
ترانه‌ای از سمیه اعتماد
چه‌جور می‌خوای‌ببخشمت، من که‌دیگه نمی‌تونم
اشکامو جاری کردی تو،‌دیگه برات نمی‌خونم
رو به خدا می‌شینم و واسه خودم زار می‌زنم
با ناله‌ها و گریه‌هام واسه تو گیتار می‌زنم
می‌خوام برم یه جایی که هیچ‌کسی پیدام نکنه
باید یه جایی گم بشم هیچکی هویدام نکنه
قبول بکن به خاطرم کاری نکردی به خدا
دیگه نمونده چاره‌ای، باید بشیم از هم جدا
اگه یه روز مثل قدیم بخوای که عاشقم بشی
باید هزار تا کار کنی،‌شاید که لایقم بشی
قبول دارم بدون تو، زندگی معنی نداره
نگو که اینا یعنی چی؟ جدایی یعنی نداره
کدئین برای سرطان
شعری از فوزیه ثابت
کدئین می‌خواهم
باز هم دلتنگم
استخوانم ترکید
سرطان است سفر
قد ژرفای قناتی پر آب
بغض پهنا دارد
به بلندای قلات و اورست
آه من جا دارد
آنفولانزا دارد
اشتباه1
شعری از مصطفی کارگر
اسیر بود
حرف می‌زد از ورای هرچه تعقل
و شعر می‌خواند:
«غدار بالدار... حوض خشک... سقف فیروزه‌ای
در عصر آهن و چوب و پشمک
چقدر جای تو خالی‌ست پکوتر!

1. با خاطرات کسی که شعر می‌خواند و کبوتر را برعکس به پرواز در آورد و ناخودآگاه واژه‌ای دیگر تلفظ کرد.
تنها
شعری از فهیمه بهره‌مند
دلی دارم که ســودایی ندارد
ز درد عاشــقی نــایی ندارد
همی گفتم که فریادی بر آرم
دیدم تنها شـدم جایی ندارد
فهیمه بهره‌مند
جایزه محتشم
بخش نهم سفرنامه کاشان مصطفی کارگر
مقصد بعدی مزار محتشم بود . داشتیم به جایی قدم می‌گذاشتیم که حدود چهارصدسال است هرکس دلش بوی شعر آیینی می‌دهد، خواسته يا ناخواسته به یاد آنجا می‌افتد. مزار کسی که ترکیب‌بندش سال‌های سال مجلس عزاداری حضرت مولا را آذین بسته است. جداً عجب سروده‌است!
با دیدن کتیبه‌اش انگار باید به سینه بزنی. حتی اگر غیر از ماه محرم ببینی به یاد دهه می‌افتی و دست و سینه‌ات برای خودشان دم می‌گیرند و شور می‌زنند. همین یک ترکیب بند بدان پایه رسیده است که اگر شاعر غیر از آن، دیگر سروده‌ای نداشت، کافی بود تا محتشم، محتشم بشود. و چقدر روی ادبیات و شعرهای آیندگان خود تاثیر گذاشته است. اینجا مجالی نیست، وگرنه با بررسی شعر، عوامل موفقیت بی‌نظیر آن بیشتر معلوم می‌شد. هرچه باشد یکی از بیت‌ها يا مصرع‌های آن را، حضرت امیرالمومنین در خواب بر زبان محتشم جاری کرده اتست. پس جای تعجبی ندارد که...
آرامگاه محتشم در کوچه‌های تنگ و پر پیچ و خم یکی از محله‌های کاشان قرار دارد. اکثر شاعران – چه آقایان و چه خانم‌ها- برای این بازدید آمدند. اما نکته جالب توجه، کوچه‌های گلی بود که همه را از ناحیه کفش و شلوار دچار ناراحتی می‌کرد. حتی یک قسمت از راه که چندان هم نزدیک نبود، به علت وجود گل و لای غلیظ در اثر بارش برف و باران، مجبور شدیم از خرابه‌ای در کنار کوچه گذر کنیم. بعضی‌ها خیلی به شخصیت‌شان برخورده بود. حتی آن‌ها که اهل کلاس بازی و این حرف‌ها نبودند، خودشان را جزو آن دسته به حساب می‌آوردند.
کوچه‌های محله پاقلعه خودمان را در نظر بیاورید که از هیچ حرکت هندسی پیروی نمی‌کنند و کوچه‌ها هر لحظه به یک سو می‌پیچیند، تا بتوانید تصور کنید محتشم در چه نوع جایی دفن است. البته شیب کوچه‌های پاقلعه را نداشتند. بچه‌های خود کاشان می‌گفتند : شهرداری عمداً این محله را قدیمی و با حال و هوای سنتی نگه داشته است. خلاصه رسیدیم. ادامه دارد...
روز بيست و ششم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
صحنه‌اي که يک‌بار ببيني از ذهن پاک می‌شود. اما صحنه هايي است که يکبار که می‌بيني بارها وبارها توي ذهنت مرور می‌شود. بدون جزئيات ولي با همان زيبايي و تاثير گذاري. تخت جمشيد که گشت بوديم يک صحنه خيلي قشنگ ديدم هنوز توي ذهنم است. تصويري بود که نمی‌شود با واژه ها بيانش کرد. زمين خاکي بود ماشين‌ها رديف ايستاده بودند. هر ماشين که می‌رفت دنده عقب می‌گرفت گرد و خاک عجيبي بلند می‌شد که فضا را جوري وهم آلود می‌کرد. در جاده هم ماشين‌ها مثل هميشه بودند با چراغ هاي روشن و نور بالا. تک وتوک آدم ها هم رد می‌شدند و جالب سايه آدم ها بود. يک زن و يک مرد که عاشقانه قدم می‌ زدند و سايه بْعددار آن ها از نور ماشين بر گرد و خاک گيج هوا ، حجم می‌گرفت مثل فيلم هاي گانگستري بود. سايه هاي سه بعدي چيزي تازه.
کنار کابين تلفن نشسته‌ام کابين زنگ می‌زند.از آن زنگ هاي متوالي و بي وقفه يک نفر از دور دور می‌دود و توي کابين می‌پرد. صداي تلفن يکباره خفه می‌شود.زنگ‌ها هنور توي سرم طنين دارد. پوست آشغال آرام از دست رها می‌شود. توي هوا تاب می‌خورد و آرام در سياهي سطل بزرگ آشغال گم می‌شود. احساس می‌کنم ته سطل آشغال هستم و آشغال آرام کنارم می‌افتد. و تکان می‌خورد و خاموش می‌شود. اين دو صحنه هميشه مسخم می‌کند. توي فيلم ماتريکس بود و اينجا هر روز تکرار می‌شود. عجب فيلمی‌ست.
5:29غروب
روز بیست و ششم
جادوي فوتبال دايانا!
آدم ها خيره به صفحه، تا حالا انحناي صفحه تلويزيون را ديده‌اي آن قوس جام مانند. حالا تلويزيون مسطح شده. اما ده ها چشم سياه و سفيد خيره به يک جام سياه و سفيد.حالا پاس می‌ده ، هيچ کس تکان نمی‌خورد. صداي نفس ها هم نمی‌آيد. تنها گاهي همه از ته حلق از ته دل می‌گويند:هه.. و افسوس می‌پاشد توي هوا. تنها تلويزيون پادگان توي خوابگاه سرباز قديمی‌هاست. آن ها روي تخت ها لم داده‌اند و خيره‌اند مثل سربازهايي که از ميان درهاي گشوده و از پشت شيشه رنگ کرده و جايي که رنگ آن افتاده از پشت توی شيشه جادو شده‌اند. توپ می‌چرخد و سرها ثابت است تنها يک زاويه کوچک براي ديدن کمی‌تکان بخوري اين نظم ناخودآگاه چيده شده بهم می‌خورد و عناصر جادو شده به صدا در می‌آيد . يک گل زده اند و20 دقيقه که ما ساکن ايستاده‌ايم هيچ اتفاقي نمی‌افتد. من اينجا چه می‌کنم؟ قرار بود جادو زده نشوم. اما مگر می‌شود من هم(6:03 ) مثل بقيه مبتذل، جادو شده و فريب خورده. چشم‌ها می‌خواهد توپ را ببلعد. هم می‌خواهي زمان برود و از اين شيشه کثيف و انحناي اعصاب خردکن تلويزيون راحت شوی. هم می‌خواهي زمان آهسته بشود. توپ ديوانه شود و برود توي گل، اسير تور بشود و تو نعره بزني. اما سوت می‌زند داور و همه پخش می‌شوند. برويد سر محل نظافت. ايران1-تايلند0تمام شد.
7:15شب

۲/۰۲/۱۳۸۴

الف 216

دوباره
شعری از سعید توکلی
دوباره شدم
بالا رفتم از پنکة سقفي
دار زدم خودم را
متولد شدم روي فرشي دست باف

نبوده اي
و قالب دشتي سبز
زرد تابستاني‌اش مي گرفت
نگو که اين چند وقت به شعر نبوده اي

تکرار شدم
به تعداد نگاره هاي انگشت
همانقدر ناپيدا و بي تکرار
شدم
دوباره به تسلسل زيبايي درآمدم
تابستان مرا داد زد و
خنکاي وزيدنم گرفت
به تسلسل پنکه‌اي سقفي و
وزش نت هايي مداوم
مردم و دوباره شدم
در ظهري تابستاني
بِرار بِرار
داستانی از اسماعیل فقیهی
هر چي پياز دم دستش بود با چاقو تيكه تيكه كرد و بعد با پشت قاشق خوب كوبوندشون تا نرم نرم بشه. بيچاره چاره‌اي نداشت؛ آخه بچه‌ي جوونش بود كه جنازه‌اش تو اتاق پشتي رو به قبله افتاده بود. همه داشتن تو حياط تو سر خودشون ميزدن الا من و خاله زبيده. خيلي دلم واسش مي‌سوخت هيشكي از من كه اون موقع‌ها يه دختر هفت ساله بودم انتظاري نداشت اما خاله ناسلامتي تنها پسرش بود كه بعد شيش ماه مريضي آخر سر مرده بود. تو اين شيش ماه هركي از راه مي‌رسيد يه دوايي واسش نسخه كرده بود و همه يه دعا خون واسه خودشون مي‌شناختن كه نفسش شفا بود اما دريغ از يه روز خوش. اين چند هفته‌ي آخر مصيبت بود. از اون جواد سابق ديگه هيچي نمونده بود شده بود يه چوب خشك، جوري كه هر وقت من سر كلاس بودم و چشمم به نيمكت‌هاي چوبي مي‌افتاد پاهاش جلو روم مجسم مي‌شد.
تو اتاق پشتي رو به قبله خوابونده بودنش. رو سرش فقط چند تكه موي بلند بود و بقيه جاهاش لكه‌هاي سرخ بدون پوستي بودن، كه تو چشم مي‌زد. من كه مي‌ترسيدم نيگاش كنم. هيچي نمي‌تونست بخوره و ازش بوي شاش ميومد. فكر مي‌كنم كه حتي خاله هم ته دلش آرزوي مرگشو داشت. همه دورش جمع شده بودن الا آقا محمود. دايي مجيد مي‌گفت كه اون خيلي سنگ دله كه نخواسته دم آخري بياد بچه‌شو ببينه اما بابايي مي‌گفت چون طاقتشو نداره و نمي‌خواد كسي اشكاشو ببينه، رفته بيرون. اون روز آخر همونطور كه همه منتظر بودن بالاخره جواد مرد.
بيچاره آبجي سوسن‌ام. خودشو تو اتاق حبس كرده بود و بيرون نمي‌اومد. از وقتي مريض شده بود ديگه جواد رو نديده بود. آخه نمي‌تونست بره عيادتش. مامان نميذاشتش. مي‌گفت :«در دروازه رو مي‌شه بست اما دهن مردم رو نه». همش هم تقصير مامان نبود؛ آبجي خودش هم يه جورايي دلش نمي‌خواس ببيندش. هر وقت مي‌ديد كه جواد با خاله دارن ميان، زود مي‌پريد تو آشپزخونه و مي‌گفت من برم تا ننه دعوام نكرده. تو خونه فقط من بودم كه مامان رو مامان صدا مي‌زدم واسه بقيه مامان همون ننه بود. هر وقت جلو داش رضا مي‌گفتم مامان يه چشم غره‌اي مي‌رفت كه من معنيش رو خوب مي‌دونستم. «اگه از بابا نمي‌ترسيدم پوست از كله‌ات مي‌كندم جونور». اون هميشه منو جونور صدا مي‌زد. البته نه جلو بابام. روز‌هاي معدودي كه بابا با ماشينش رو جاده نبود عيد‌هاي من بود. اون روز ديگه من مي‌شدم دختر شاه پريون. رو پاهاي بابا مي‌نشستم و هر وقت خاكستر سيگار‌هاي بابا دراز مي‌شد با دست مي‌زدم به پشت دست بابا تا خاكستر‌هاي سر سيگار‌هاي جدا بشن و با باد پنكه قل بخورن گوشه اتاق. بابا سبيل‌هاي بزرگي داشت كه هميشه خيلي مرتب تيز شده بود به دو طرف صورتش. يه بار از بابا پرسيدم «بابا چرا سبيل‌هات اينقد بزرگه؟» بابايي يواش تو گوشم گفت كه «اين يه رازه! اما من بهت مي‌گم، هر كي سبيل نداره از تو دماغش آتيش مياد بيرون.» من فوراً به ياد دايي مجيد افتادم كه خيلي وقت‌ها سبيل نداشت و يه بار هم زودپزشون تركيده بود. فرداي اون روز من سركلاس رياضي به اعظم گفتم كه واسه چي زودپزشون تركيده.
مامان هميشه با اون سبيل‌ها مخالف بود. وقتي بابا رفته بود كه مامان رو بگيره باهاش شرط كرده بودن كه سبيل‌هاشو بزنه. بابا هم قبول كرده بود. اما بعد عروسي زده بود زير همه چي و گفته بود كه راننده كاميون كه نمي‌تونه سبيل نداشته باشه؛ سبيل نازك هم مال اوا‌خواهراس. مامان سر اين قضيه خيلي جار و جنجال راه انداخته بود اما مرغ بابا يه پا داشت. نمي‌دونم، شايد اگه بابا اون زمون‌ها اينقد وضعشون خوب نبود مامان از بابا جدا شده بود. آخه بابا پسر خان بود و اون كاميون رو واسه چشم روشني خان آقا به باباييم داده بود.
داش رضام تا ششم بيشتر درس نخونده بود. بعد از اون اومد بيرون و رفت تا وردست اوسا اصغر تو تعميرگاه كار كنه. اما خان آقا نذاشتش. صبح روز دوم بود كه با ماشينش رفته بود دم تعميرگاه چند تا بوق زده بود. خان آقا هيچ‌وقت از ماشين پياده نمي‌شد دستش رو چسپونده بود روي بوق و به داش اصغر يه نگاهي انداخته بود. اصغر هم با يه كهنه دستش رو تميز كرده و پريده بود تو ماشين. خان آقا گذاشتش دم حجره‌ي فرش تو بازار. كارش از جا به جا كردن فرش‌ها شروع شد اما بعد كاروبار بالا گرفت و نشست پشت ميز و با چرتكه ور مي‌رفت. خان‌آقا كه مرد فرش فروشي به اون رسيد.
هر وقت حيدر دوست داش رضام ميو‌مد دم خونمون، آبجي سوسن‌ام ديگه رو پاش بند نمي‌شد. هميشه اين موقع‌ها بود كه يادش مي‌افتاد بايد بره پيش زهرا دختر بتول خانوم همسايمون و كتابش رو ازش قرض بگيره. آبجي سوسن نافش رو به اسم جواد بريده بودن اما اون برعكس جواد هيچ از اين كار راضي نبود. جواد پسر خوش‌تيپي بود اما هميشه دنبال مادرش راه مي‌افتاد. نه درس مي‌خوند نه كار مي‌كرد. بيشتر مثل دختر‌ها بار اومده بود. بيخود نبود كه آقا محمود هيچ وقت اونو با خودش به جايي نمي‌برد.
آقا محمود هميشه ساكت بود و كم حرف. با وجودي كه خاله رو خيلي دوست داشت اما گاهي وقت‌ها باهاش مثل غريبه‌ها صحبت مي‌كرد. خاله خواستگاراي زيادي داشت اما نمي‌دونم چرا آقا محمود رو انتخاب كرد. اينو مامان هميشه مي‌گفت. مامان از آقا محمود خيلي خوشش نمي‌اومد. اما من عاشقش بودم آخه منو خيلي دوست داشت. باباهم اونو دوست داشت. هم اونو هم جواد رو. جواد بيشتر به مامانش رفته بود تا به باباش.
وقتي به اعظم گفتم كه واسه چي زودپزشون تركيده اول باور نكرد اما بعد كه بهش گفتم :«نگاه كن من بابام سبيل داره و هيچ وقت زودپزمون نتركيده اما باباي تو چي؟ يه ذره سبيل هم نداره حتماً رفته كنار زودپز، تو آشپزخونه بعد يه هويي آتيش‌ها را افتاده و زود‌پزه تركيده. مگه يادت نمياد؟ اون موقع فقط بابات خونه بود!» اعظم تا نيم ساعت دهنش از تعجب باز بود وقتي قضيه رو به مامانش گفت، دايي مجيد آتيش گرفت و اومد دم خونمون. هر وقت دايي مجيد عصباني مي‌شد بابا فقط مي‌خنديد. شايد از اون موقع بود كه اينا دوتا بيشتر با هم لج شده بودن.
دايي مجيد كارمند شهرداري بود و واسه خودش برو بيايي داشت. هميشه كت و شلوار مي‌پوشيد و گاهي وقت‌ها يه سبيل نازك مي‌ذاشت. يه عينك هم مي‌زد كه بابايي مي‌گفت:«شماره نداره اونو فقط واسه قيافه گرفتن مي‌ذاره رو چشمش.» دايي مخالف سرسخت خان آقا بود و هميشه دنبال اين بود كه يه جوري زمين‌هاش رو تكه تكه كنه بده به شهرداري يه بار هم نزديك بود اين كار و بكنه اما خان آقا هم از اون آدم‌ها نبود كه ساكت بشينه و هيچ كاري نكنه. وقتي قضيه رو شنيد يه ياعلي گفت و از كنار منقلش بلند شد تلفن رو برداشت و زنگ زد به چند تا آشنا تو تهران. بعد هم تفنگ برنوشو برداشت و پريد تو ماشن جيپ بدون سقفش و رفت به طرف زمين‌هاش، جايي كه ماشين‌هاي شهرداري معطل وايساده بودن. اونجا بدون اينكه از ماشين پياده بشه داد زد: «هر كي بچه باباشه بياد تو زمين من تا بفرسمش كنار همون باباي حرومزاده‌اش». هيشكي جم نخورد. همه برگشتن به شهرداري. تنها نتيجه‌اي كه داشت اين بود كه يه نامه توبيخ از تهران واسه دايي مجيد فرستاده شد و يه مدت از كار معلقش كردن. بعد از اون بود كه ديگه دايي مجيد دور و بر خان آقا نپلكيد اما بد جور كينه‌ي اونو به دل گرفت.
من و شهلا خضري رو جلو بچه‌ها تو كلاس به صف كرده بودن. سرمو پايين انداخته بودم و به پايه‌هاي نيمكت خيره شده بودم. مثل پاهاي جواد بود. امروز هفتمش بود و همه خونه خاله بودن اما من مجبور بودم بعد از كلاس بمونم. خوب شد نگفتن مادرتون رو بيارين مدرسه. همه‌اش تقصير شهلا خضري بود از بس داد زده بود سوال پنج، سوال پنج. اعظم از رو نيمكت دوم داشت واسم شكلك درمي‌آورد. خيلي لجم گرفته بود و مي‌دونستم امروز به محض اين كه پاش به خونه خاله برسه همه خبردار مي‌شن كه من موقع تقلب گير افتادم. از اون روز به بعد شهلا خضري رو از مبصري خلع كردن اما من باز هم باهاش دوست بودم
شهلا خضري از اون تنبل‌هاي درجه يك بود اما به خاطر هيكل درشتش شده بود مبصر كلاس. ما با هم خيلي دوست بوديم. دوستيمون يه همزيستي مسالمت آميز بود. اون قد و بالاي درشتي داشت كه هيچ كس چپ بهش نگاه نمي‌كرد اما در عوض من درس‌هام خوب بود. همه تو كلاس حسوديشون مي‌شد كه من باهاش دوستم مخصوصاً اعظم واسه همين بود كه هميشه چغلي شهلا خضري رو پيش مامانم مي‌كرد. مامان چند بار بهم گفته بود كه با دختر دوساله‌ها دوست نشم اما من دليلي واسه اين كار نمي‌ديدم. تازه خيلي باحال بود كه مي‌تونستي هر كاري بكني بدون اين كه بقيه بچه‌ها مزاحمت بشن.
آقا محمود خواربار فروشي داشت. يعني ما بهش مي‌گفتيم بقالي اما رو تابلوش نوشته بود «خوار بار فروشي نجابت» هر چند كلمه نجابت رو به زور مي‌شد خوند. مغازه‌اش نزديك خونه‌شون بود و هر وقت مي‌رفتيم خونه خاله من قبلش بدو بدو مي‌رفتم به بقالي آقا محمود و هيچ وقت دست خالي برنمي‌گشتم. شايد واسه اين بود كه آقا محمود هيچ دختري نداشت. وقتي كوچيك‌تر بودم خيلي دلم مي‌خواست كه زن آقا محمود بشم وقتي اينو بهش مي‌گفتم بلند مي‌خنديد. وقت خنده چشماش به هم ميومد و دو طرف صورتش گود مي‌شد و با دست‌هاي زبرش لپمو مي‌كشيد. بابايي از آقا محمود خوشش ميومد فكر كنم واسه اين بود كه آقا محمود هم سبيل داشت. البته ريش هم داشت اما كوتاه تر از سبيلاش بود. وقتي جواد مي‌مرد كسي آقا محمود رو نديد وقتي هم كه پيداش شد هر جا بود راست زل مي‌زد به چشم‌هاي خاله. بقالي تا هفت روز بسته بود چهلم و سالگرد هم تعطيل كرد اما هيچ وقت لباس سياه نپوشيد.
همه منتظر مردنش بودن و حالا هم كه مرد يه مصيبت ديگه شروع شده بود. خاله گريه‌اش نمي‌گرفت. همه تو سر خودشون مي‌زدن و يه چيزايي رو در هم و بر هم به هم مي‌بافتن كه بيشترشون به «بِرار بِرار» ختم مي‌شد. بازي قشنگي بود. من و مرجانه و محمدرضا و اعظم هممون يه چادر سياه كش مي‌رفتيم و مي‌كشيديم رو خودمون و همگي دستامون دور هم مي‌چرخونديم محكم تو سر و صورت خودمون مي‌زيم و «بِرار بِرار» مي‌كرديم. روزاي اول خاله دعوامون مي‌كرد اما بعد مي‌ديد كه ما چه كيفي مي‌كنيم ازين بازي ديگه كاريمون نداشت.
اون موقع‌ها بود كه ‌ديدم فقط يكي از چشاي خاله سرخ شده بود. اينو به ذهنم سپردم تا اون روزي كه خاله رو تو آشپز خونه غافلگير كردم. پياز‌هاي نرم شده رو تو گودي كف دستاش پهن كرد بعد اونا رو گذاشت روي چشماش و خوب به هم ماليد. خاله از درد مي‌سوخت اما گريه‌اش نمي‌گرفت فقط زير لب انگار مي‌گفت: «حقته! حقته!». حداكثرش اين بود كه سرخ بشن. خاله هر جا كه بود سعي مي‌كرد كه جلو چشاي آقا محمود نباشه آخه آقا محمود هر جا كه بود يه تيكه زل مي‌زد به چشماي خاله. خاله هم فقط با چشمايي كه يكيش سرخ‌تر از اون يكي بود شايد از خجالت پايينو نگاه مي‌كرد.
24 فروردين 1383
آینه تکه تکه
نگاهی‌ از محمد خواجه‌پور
«براربرار»/اثر اسماعيل فقيهی
ما به طرح ساده‌ای روبه‌رو هستیم. مادری که پسرش مرده است و نمی‌تواند گریه کند. به خاطر این، طرح گفته شده را می‌توان محور دانست، که داستان با آن شروع و با آن نیز به پایان می‌رسد.
نویسنده برای داستانی کردن این طرح ساده، سعی کرده است؛ مانند بسیاری از داستان‌ها راوی را شخصیتی نیمه آگاه انتخاب کند. روایت از زوایه دید دیوانه‌ها و کودکان امکانات جذاب زبانی و روایی در اختیار نویسنده قرار می‌دهد. باید از میان تحلیل‌ها و دیدگاه آن‌ها که گاه حاصل دریافت ناقص يا دفرمه شده واقعیت است خط روایت را یافت. نویسنده برای پرداخت شخصیت راوی، روایت سبیل و زودپز را وارد قصه می‌کند تا نشان دهد نمی‌توان به نظام علت و معلولی راوی تکیه کرد. اما متاسفانه تمام این ریزداستان‌ها به اندازه این یکی در خدمت پرداخت شخصیت يا بیان روایت نیستند به خاطر همین ما با تکه‌هایی از آینه روبرو می‌شویم که بخشی از روایت را نمایش می‌دهند اما این تکه‌های گاه به خوبی کنار همدیگر قرار نمی‌گیرد که کل داستان را بتوان در بازتاب آن دید.
شخصیت‌ها نیز گاه دچار این پراکندگی می‌شوند اما کارکردشان به عنوان تیپ می‌تواند توجیه‌ای در این مورد باشد. پدر تیپ یک راننده تاکسی را بازنمایی می‌کند، پدر بزرگ یک خان است و دایی یک کارمند. در واقع شخصیت‌ها با توجه به ذهن راوی در داستان سرک می‌کشند، دوری می‌زنند و از آن‌ بیرون می‌روند. کارکرد تیپیک اشخاص در داستان باعث شده است که نویسنده ضرورتی در پرداخت آن‌ها احساس نکند و خود را با خرده‌روایت‌های شخصیت اول سرگرم کند.
زیاد بودن اشخاص و افراد حاضر در داستان باعث شده است گاه شخصیت‌های قرار گرفته در یک تیپ دارای مرزبندی مشخصی نباشند. از جمله مادر و خاله هر دو تیپ زن خانه‌دار را ایفا می‌کنند. به خاطر همین خاله که بار اصلی طرح داستان را بر دوش می‌کشد. شخصیت‌پردازی ناتمامی دارد که در نتیجه آن چرایی داستان نیز ناقص می‌ماند. ما شخصیت خاله را درک نمی‌کنیم که بدانیم چرا او نمی‌تواند اشک بریزد و از سوی دیگر داستان در اولین گره‌گشایی تمام می‌شود. و داستان به این که این معضل، چه مشکلاتی را پیش می‌آورد نمی‌پردازد. تمام این ضعف‌ها در طرح و پراکندگی آن را نویسنده با انتخاب زاویه دید و راوی کودک پوشش داده است اما داستان می‌توانست از جنبه‌هایی هنوز گسترش یابد. تکه‌های دور انداخته شده وارد داستان شده و آن چه در داستان حضور دارد بهتر کنار هم چیده شود.
با این وجود در شخصیت راوی نیز باید دقت بیشتری صورت می‌گرفت. هنگامی که وی از عبارت «همزیستی مسالمت‌آمیز» استفاده می‌کند نشان می‌دهد زبان روایت هنوز زبان یک کودک نیست. حتی توجه‌ای که او به نوع ارتباطات خواهرش با پسر خاله و دوست برادرش می‌کند. نشان‌دهنده معناداری بیش از حد این بخش از روایت‌های اوست که بیش از توان تحلیل یک کودک نشان می‌دهد.
اما داستان آنقدر که در اینجا نوشته‌ایم دور از ذهن نیست. ما در واقع تنها با شیرین‌زبانی‌های کودکی روبه‌رو هستیم که گوشه و کنار ذهن‌اش را برای ما بیان می‌کند. ما از شنیدن حرف‌هایش لذت می‌بریم با او همدل می‌شویم و نگاه معصومانه او را به مرگ نظاره می‌کنیم.
1/2/84
پانوشت: در جلسه انجمن نویسنده داستان گفتند که راوی داستان وی بزرگسال است و خاطرات کودکی خود را بیان می‌کند. هرچند لحن دوگانه داستان و عدم نشان دهنده فلاش بک باعث نوشتن این نقد نوشت شده است.
در دو راهی تردید
شعری از سهیلا جمالی
از خانه دلم بیرون رفت

من ماندم و کوله‌باری
از غم و تنهایی
نمی‌دانم ولی شاید بازگردد
و باز شاید دوباره
جایش دهم
نمی‌دانم که اسم‌اش پاک شده
يا نه
ولی اگر هم باشد
کم رنگ است
کم‌رنگ‌تر از خون
شاید به جای سرخ
رنگ زردی به خود گرفته
نمی‌دانم این زردی
می‌تواند همان رنگ اول شود
نمی‌دانم باز هم یادش
در آن شب‌های تیره
باز خواهد گشت؟
همان اشک‌های پنهانی
که در یادش همانند مروارید
می‌ریخت
بر گونه‌هایم
نمی‌دانم که آیا نامش را
باز با خنده بر لب خواهم آورد
نمی‌دانم!
نمی‌دانم!
نمی‌دانم!
جایزه محتشم قسمت هشتم
سفرنامه مصطفی کارگر به کاشان
دوباره سوار اتوبوس شديم. آمديم سالن دانشگاه. ساعت سه و چهل دقيقه بخش دوم مراسم شروع شد. سالن مثل صبح، جمعيت نداشت. اولين كسي كه براي شعر خواني دعوت شد، خدابخش صفادل از نيشابور بود. اين بخش بدون هيچ حاشيه‌اي بود كه مجري برنامه، تندتند اسامي شاعران را مي‌خواند و براي قرائت دعوت‌شان مي‌كرد. سپس علي شيدا از كاشان شعر خواند. مهرداد افضلي از شهركرد كه به همراه همسرش، كبري موسوي و تنها فرزندشان آمده بود، غزل تقديم شده به عاشوراييان را خواند. عاليه عنايتي از بهار همدان با يك غزل مثنوي. حسين هدايتي از قم با غزلي براي حضرت ام‌البنين(س) كه قبلاً هم شنيده و خوانده بودم. امير اكبرزاده از قم با غزلي در حال و هواي كلمات مدرن. ياسر مهرآبادي كه غريب بود.
سالن هنوز خلوت بود. به نظر مي‌رسيد تنها مهمانان و تعدادي از شاعران و دست‌اندركاران كاشاني و جمعي از مردم حضور داشتند. شايد 150 نفر مي‌شد. مهمان نوازي رسمي كاشان را هم ديديم. انگار فقط حضور خودشان مهم بود و بس. چون اصلاً به شعرخواني مهمانان اهميت نداده بودند. (منظورم همان مسووليني هستند كه صبح براي ما حرف زدند و خوش‌آمد گفتند. در صورتي كه ما خودمان مي‌دانستيم خوش آمده‌ايم! شايد هم نه!)
احمدرضا قديريان از ابركوه يزد كه يك غزل‌مثنوي خواند. اما به خاطر طولاني‌بودن شعر و عدم فرصت كافي توسط مجري تذكر داده شد و تنها پاره‌اي از شعر را شنيديم. علي‌اصغر صائم شاعر پيشكسوت كاشاني فقط يك رباعي خواندند. (چه وقت شناسي و كار خوبي!) حالا نوبت من بود. غزلي خواندم در حال و هواي غروب عاشورا. بعد يكي از خانم‌ها شعر خواند كه چون از جايگاه برمي‌گشتم متوجه نام ايشان نشدم. حسين باغ شيخي از كاشان. رضا حساس با يك غزل و چهار رباعي. انصافاً خوب مي‌سرايد. شهاب تشكري از كاشان. كسي كه رباعي‌ها و برخي شعرهايش را در كتاب‌هاي مختلف شعر آييني ديده بودم و كاملاً آشنا بودم. علي خالقي از قم با غزلي به پيشگاه امام حسين عليه‌السلام. اين بيت از شعرش خوب به خاطرم مانده: «راز خم بودن خنجر به گلويت بسته‌ست/ داغ سنگين گلوي تو چه با خنجر كرد؟». كبري موسوي از شهركرد با يك دوبيتي پيوسته. به نسبت ديگر شعرهايي كه از او خوانده بودم، كار ضعيفي ارايه كرد. سيدابوالفضل صمدي. شعرش خوب چسبيد. از آن دست شعرهايي بود كه گاهي آدم منتظر مي‌ماند تا گيرش بيايد و بخواند يا بشنود. البته لحن خواندن‌شان هم بر زيبايي كار مي‌افزود. حسين جعفرزاده از آران بيدگل. اينها كساني بودند كه تا اينجا، آثار خود را ارايه كرده بودند.
يك بيت شعر در دفترچه‌ام يادداشت كرده‌ام كه دقيق يادم نيست متعلق به كداميك از اين پنج‌شش شاعر اخير است. اما زيباست: «هيچ كس اينجا نمي‌فهمد زبان گريه را/ دست‌هاي بغض مي‌بندد دهان گريه را».
عباس محمدي از خمين با غزل. عباس هم شعرهاي خوبي دارد كه بعداً يكي دو نمونه از غزل‌هايش را به يادگار نوشتم. در ادامه مراسم مجري برنامه از مردي دعوت كرد كه از ناحيه پا و زبان دچار معلوليت بود. نام كوچكش را نگفت. فقط اقاي «محمدزاده» صدايش زد. اهل كاشان بود. وقتي كه شعرش را قرائت مي‌كرد، بسيار حال خوشي داشت. عجيب توي حس بود. مطلع غزلش ـ كه به زحمت مي‌شد تشخيض داد چه مي‌گويد ـ اين بود: «دوست دارم به كنار حرمت گريه كنم/ در كنار حرم محترمت گريه كنم».
محمدزمان گلدسته از استان گلستان با سر و وضعي مثل اروپاييان جمع و جور و مو طلايي با ريشهاي مرتب و كشيش مانندِ توي فيلم‌هاي تاريخي كه مثل محمدرضا آغاسي مثنوي خودش را خواند. البته تا حدودي شعاري. ولي هنوز متوجه نبود كه تن صدايش به درد آن شيوه خواندن نمي‌خورد. چون صدايش بيشتر رو به نازكي بود تا پختگي. آقاي سرمندي از لرستان كه غزلي با قافيه‌هاي جديد و امروزي خواند. اما مشكل بود بشود به عنوان يك شعر عاشورايي با آن كنار آمد. شهلا شهبازي از بهار همدان. سارا جلوداريان ـ از طريق وبلاگ با آثارش آشنا بودم ـ از كاشان. فرشيد فرزين از كاشان كه جزو هيات برگزاري همايش نيز بود و به عنوان حسن ختام شعرخواني كردند و آن دقيقاً ساعت پنج و پانزده دقيقه عصر بود. با اين حساب مراسم اصلي همايش هم پايان يافت و دفتر اولين جايزه ادبي محتشم كاشاني ـ با موضوع امسال شعر عاشورايي ـ بسته شد.
نكته‌ي جالب توجه اين بود كه چه در طول مراسم و چه در جلسات حاشيه‌اي توي هتل، اكثر شاعران، غزل و رباعي خواندند. و تنها دو قالب ديگر بود كه تعدادي بسيار اندك در آن سروده بودند: چهارپاره و دوبيتي پيوسته. و اصلاً نيمايي و سپيد مطرح نبود. تعجب مي‌كردم. از اينها گذشته تعداد شاعران كاشاني از نظر كيفيت و كميت، هم زياد و هم قابل توجه بود.ادامه دارد...
روز بيست و ششم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای خدمت سربازی
سلام دايانا!
مسعود آمد. سر آمار بودم اسمم را توي بلند گو خواندند. منتظر نبودم ، اصلاً می‌خواستم امروز را جوري تلف کنم. شلوارم را شسته بودم و چند بار الف را خوانده بودم. لباس‌ها را پوشيدم. امضا روي دست «گروهان سوم،شجيرات» و دم در پادگان نشستيم و حرف زديم و حرف زديم. همين. مرخصي شهري نداد، اصرار نکردم. ديروز انجمن بوده و هفته قبل آن قدر توي انتظار حل شده بودم که فکر می‌کردم هفته قبل بود که آمده بودند. 15روز گذشته، اسماعيل ماشين خريده ، يک پرايد سفيد که قرار است يک خر هم جلوي آن باشد. خوب يکي از قراردادها احيا شد. نوروز81عاشورا در شيراز، البته اگر مرخصي داشته باشم. آن روز به اين روزها اصلاً فکر نمی‌کردم. زندگي جاده اي ست بي نقشه که يکبارتنها در آن می‌راني. الف ها را هم آورده بود. تمامش را اسماعيل خودش کار کرده،از دوش هاي من افتاده روي دوش او و دارد می‌کشد و می‌تواند. خودت ديده‌اي‌شان، هنوز نخوانده‌ام.گذاشته‌ام براي يک فرصت رويايي، شايد غروب امروز. طرح شعرم را بد زده بود کلي توپيدم. مثل کسي که ديگر دستش دور از آتش است و فکر می‌کند آتش فقط آن سرخ رويايي ست با رنگ گرم مطبوع. اما من روزي وسط آن آتش بوده‌ام. آن جهنم مطبوع بايد توقعات را تعديل کرد اما کاش آن ساعت دايره بود. الف40را ببين. از صادق هم گفتيم. شعرش را همان جا خوانديم.چقدر آدم را با خودش می‌برد. مثل خودش بود صادق را می‌گويم. صميمي، خوب و با ما، کسي که روزهاي گذشته‌اش فقط توي تقويم نيست. شاعري مثل همه شاعرهاي واقعي، کودک. جواد و درويش هم هستند مثل اين که انجمن بي من دارد خون‌هاي رفته را باز می‌يابد. جايم خالي. لبه‌هاي انجمن را تعريف کرد. خارج از متن‌ها را، آن چيزهايي که انجمن را مال ما می‌کند و چيزي می‌شود. جدا از شعر و کلمه، توي تنمان. براي سعيد شايعه درست کرده اند. توطئه اي که بايد جبران شود. اي ملل زخم خورده جهان به پا خيزيد! عفريته زخمی‌حوا دارد به پا می‌خيزد.چگونه می‌شود زخم‌هاي حسادت را درمان کرد. آنان که خود خنجر صدايشان را بر همه گشوده‌اند چرا غلاف را به ديگران هديه می‌کنند. دل ها را کادو بگيريد می‌خواهيم برويم به ضيافت دروغ‌هاي مصلحتي. حال کردي؟ اين طوري هم می‌شود نوشت. يک نام ديگر هم توي الف بود بماند. و آن چيزي که می‌خواستم هم بود تماشاگران. مسعود4شماره را آورده بود. خيلي بيشتر از اين خوراکی‌ها می‌ارزد.اما نمی‌دانم چطور از ذهن گرسنه بچه‌هاي پادگان حفظ‌شان کنم. سخت است درخواست‌ها را رد کردن. ولي زجري ست که بايد کشيد. بابت همه‌اش ممنون مسعود! لطف کردي که روزهايم را رنگ زدي. گفت هفته بعد می‌آيد. چهارشنبه يا پنج شنبه منتظرم.
4:29عصر

۱/۲۶/۱۳۸۴

الف 215

ذوزنقه
شعری از محمد خواجه‌پور
خیال کسی از رو به رو
من سخت دارم گفتن این که واقعیت دوست‌ات نیست
و گفتن چیزی
گفتن این واقعیت که من دوست‌ات دارم سخت نیست
شک کردن به
این گفتن سخت دوست‌ات دارم من که واقعیت نیست
غرق شدن در
سخت‌ات نیست دوست گفتن این که من واقعیت دارم
دروغ بودن
واقعیت نیست این که دوست من سخت گفتن‌ات دارم
تمام کردن با
گفتن واقعیت این که سخت دوست دارم @من نیست
دیدن این که
جای‌ایستادن ما معنی‌ها را عوض‌می‌کند و ما را چقدر
من و کلمه‌ها
جایی هستیم که در دنیا ایستاده‌ایم
بیا
تکان بخوریم و برقصیم
با
اضلاع نامتقارن
و
پوزخند
6/1/84

آسمانی
داستانی از فاطمه نجفی
روزهای نکبت‌باری بود. هر لحظه آن روزها عذاب بود. غم و غصه از در و دیوار می‌بارید. زندگی‌مان مثل لباس‌های چهل‌تکه شده بود که هر لحظه منتظر کنده شدن یکی از تکه‌هایش بودیم اگر یک روز بدون حادثه‌ای تمام می‌شد از تعقیب آن روز تا صبح منگ بودیم. بهار بود اما ما درگیر زندگی بودیم. گذشت زمان و آمدن روزها و فصل‌ها تنها چیزهایی بودند که ما با آن‌ها عجین شده بودیم. و هر ثانیه یک طوری آن‌ها را داشتیم دک می‌کردیم. در خانه آپارتمانی مستاجر بودیم. ساده و بی‌آلایش، تنها ویژگی بارزی که خانه داشت حمام بود که از نظر وسعت به تمام خانه فخر می‌فروخت. حمام دو پنجره مربعی شکل کوچک داشت. بهار و تابستان در حکم کولر خانه بود. یک روز از همان روزها، صدای یک زنبور رحشی توی خانه پیچید. پنجره‌ها را باز کردیم تا زنبور را بیرون کنیم اما بیرون نمی‌رفت، انگار با صدایش می‌خواست علامتی بدهد. بعد از چند دقیقه صدای زنبورهای بیشتری شنیده می‌شد با تعجب زیاد شروع به تعقیب صدا کردیم. پنجره‌ها را بستیم اما نمی‌دانستیم این صدا از کجاست. بالاخره وقتی در حمام را باز کردیم با ناباوری زیاد یک دسته زنبور وحشی را دیدیم که از پنجره‌های حمام وارد خانه شده بودند. با ترس زیاد در حمام را بستیم تا شاید خودشان بیرون بروند بعد از چند دقیقه که دوباره وارد حمام شدیم تمام زنبورهای وحشی روی آینه حمام جمع شده بودند مثل این که سال‌ها بود آن‌ها را می‌شناختیم. انگار به دهان همه‌مان قفلی زده بودند هیچ‌کس از بیرون کردن آن‌ها حرفی نمی‌زد. هر روز صبح چند ساعتی به تماشایشان می‌نشستیم. زنبورهای کارگر سپیده‌دم بیرون می‌رفتند. ملکه ابهتی خاص داشت. همیشه اطرافش پر زنبور بود. از نظر جثه از بقیه زنبورها بزرگتر بود. برایمان عادی شده بود. کاری به کارمان نداشتند. از نیش زدن و سر و صدا هم هیچ‌وقت خبری نبود. سر ساعت چهار هر کجا بودند بر می‌گشتند وقتی همه‌شان جمع می‌شدند مثل یک گوله‌ سیاه می‌شدند. بعد از چند وقتی نان عسل بزرگی درست کردند. نصف آن را خوردند و نصف دیگرش را برای ما باقی گذاشتند و رفتند. چقدر نان عسل شیرین بود. شیرین‌ترین چیزی که تا به حال خورده بودم. با رفتن آن‌ها زندگی‌مان دگرگون شده بود. مثل قصه لمس طلایی. به قول مادرم خیر و خوشی از در و دیوار می‌بارید. کار هر سال‌شان شده بود. بهار که می‌شد می‌آمدند. اما یک روز بهاری وقتی که آمدند روزی بود که مهمان داشتیم. وقتی مهمانمان صدای زنبورها را شنید تعجب کرد. وقتی برای او جریان را تعریف کردیم بی‌مقدمه وارد حمام شد. اما یکی از زنبورها او را نیش زد. آنقدر عصبی شده بود که هیچ‌کس نمی‌توانست خود را کنترل کند ما تا به خودمان بیاییم دیدیم که با حشره‌کش بیشتر زنبورهای وحشی را بیهوش کرده، مشغول شستم حمام و ریختن آن‌ها توی چاه فاضلاب بود. یک عده خیلی کمی از آن‌ها فرار کرده بودند. صدای وزوزشان تا خانه می‌آمد. چقدر غم‌انگیز بود. دل‌مان برای مهمان‌های آسمانی‌مان تنگ شده بود. انگار مهمان ناخوانده‌مان آمده بود تا مهمان‌های آسمانی ما را بیرون کند. از آن روز به بعد چند سال بهار به‌جز پنجره حمام تمام پنجره‌ها را باز می‌کردیم تا شاید برگردند. اما هیچ‌گاه بر نگشتند.

وفا نداری
ترانه‌ای از سمیه اعتماد
نه دیگه باهات می‌مونم، نه دیگه برات می‌خونم
قدر عشقو ندونستی، اما من که خوب می‌دونم
می‌دونستم بی‌وفایی، قدر عشقو نمی‌دونی
اما موندم به امیدی، که تو هم پیشم بمونی
من می‌خواستم با تو باشم اما تو با هام نموندی
من نگات می‌کردم اما، تو نگامو نمی‌خوندی
با نگام بهت می‌گفتم: که بمون پیشم عزیزم
اما رفتی تا بشینم، واسه دوریت اشک بریزم
خیلی بی‌رحمی، می‌دونی؟ به خدا وفا نداری
دیگه رفتی از دل من، توی قلبم جا نداری

بخش نهم جایزه محتشم
سفرنامه مصطفی کارگر به کاشان
اسامي كه اعلام مي‌شد، افراد مي‌آمدند و هديه‌ي خود را مي‌گرفتند ولي شعرخواني نداشتند. دو نكته‌ي جالب اين بود كه نسبت شاعران برگزيده و قابل تقدير كاشاني به مهمانان و مدعوين كل كشور، واقعاً زياد بود به طوري كه همه بالاتفاق روي اين حرف اذعان داشتند و داوري را جانبدارانه معرفي مي‌كردند. نكته‌ي دوم اينكه هدايا اصلاً قابل توجه و شايد بتوان گفت در حد و اندازه‌هاي يك جشنواره نبود. يك جلد كتاب درباره‌ي محتشم كاشاني، تاليف جابر عناصري، مهمان همين مراسم، مهم‌ترين جزء كل هدايا بود. اما نبايد غافل بود كه هم اولين دوره‌ي اين جايزه بود در شهر كاشان و شاعران و هنرمندان آييني نبايد انتظارات مادي (در حد ديگر جشنواره‌هاي صرفاً ادبي) داشته باشند.
با پخش مجدد تيزر جشنواره (كه قبلاً آن را نماهنگ معرفي كرده بودند) ساعت يك ظهر بخش اول مراسم پايان يافت.
در طبقه دوم دانشگاه نماز ظهر و عصر را به فرادي خوانديم. خيلي جاي يك نماز جماعت خالي بود. مثل همان وقت‌هايي كه با بچه‌هاي مجمع ـ با هر تعدادي، حتي سه نفر ـ جماعت مي‌خوانيم. متاسفانه اين همه هزينه مي‌شود ولي باز هم خصوصيت ادبي مراسم بيشتر نمود پيدا مي‌كند تا هدف. البته خيلي‌ها فقط به ديد هنري و ادبي نگاه مي‌كنند.
به همراه ديگر شاعران سوار اتوبوس شديم و رفتيم قسمت سلف سرويس دانشگاه. جاي خوبي بود. بزرگ و ساده و در عين حال آرام‌بخش و تزيين‌شده با چند گلدان. توي صف ايستاديم و غذا گرفتيم. برنج و مرغ بود. اينجا ژتون نمي‌گرفتند. انگار حساب و كنترل از دستشان در رفته باشد. حتي بعضي‌ها سر ميز ناهار كه با هم صحبت مي‌كردند، چنين استنباط مي‌كردم كه با شركت در مراسم متوجه شده‌اند توي دانشگاه نيز از مهمانان پذيرايي مي‌شود، آمده بودند. هواي توي سالن خوب بود. اما بيرون، هواي سردي به سر و صورتمان مي‌خورد. نفس كشيدن هم بازي شده بود. چون بازدم در هواي سرد ـ خودتان كه مي‌دانيد ـ برخي ژست‌ها براي آدم تداعي مي‌كند كه تا حدودي از آن منع مي‌شود. اما خيلي‌ها با فكر خامشان تصور مي‌كنند ژستي شاعرانه دارد. هواي آزاد، با وجودي كه دماي هوا زير صفر بود، اما آزاردهنده نبود. با آقايان خالقي و حساس و صمدي و صفادل و يكي دو نفر ديگر مباحثي ادبي پيش كشيديم و ساعتي را دور هم گذرانديم. بيرون و داخل سالن. توي جمع و مسافرت، انسان آرزوهايي مي‌كند كه اگر آن را پيگيري كند، موفقيت‌ها به او روي خوش نشان مي‌دهند. مثلاً همين جمع. موضوعاتي كه مطرح مي‌شود، متوجه مي‌شوي كجاي كار ايستاده‌اي. چقدر از راه را رفته‌اي و چقدر مانده براي رفتن. ادامه دارد...

روز بيست و پنجم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
تک زده‌اند.سراغ کيفم که رفتم چند چيز عوض شده بودند. پول هم که فکر می‌کردم 10هزار تومان باشد، 3هزار تومان بود. من احتمال 90% می‌دهم تک‌زده باشند. کيفم قفل ندارد راستي يک بيسکويت هم نبود. ديگر نمی‌دانم چه کم شده. با توجه به اوضاع تعريف شده در قبل از خدمت، آسايشگاه امني داريم. کمتر خبر سرقت داده می‌شود. البته اگر چيزي گم شود بدبختي‌ست و همه تنبيه خواهند شد. چون معلوم است که چقدر کم احتمال دارد پيدا شود. من هم زياد به آدم ها بدبين نيستم. هر چند به يک نفر ظنين هستم اما بي خيال ارزش اين حرف ها را ندارد. تازه اصلاً مطمئن هم نيستم. با توجه به شرايط استراتژيک موجودبرنامه اقتصاد بسته اعمال خواهد شد و هزينه کاهش خواهد يافت به خصوص که امروز صبح هم 1000تومان را به باد دادم. دستمال کاغذي، پنير خامه اي وتن ماهي، هيچ کدام ضرورت نداشت اماخوب شده ديگر. بوفه تعطيل خواهد شد و روزنامه هم کمتر خواهم خريد. اما براي تامين بودجه به انتظار کمک خارجي و ملاقاتي می‌مانم و در مرحله آخر استقراض داخلي و جمع آوري اندک پول سرگردان است. اما خوب موقتاً سيستم اقتصاد بسته اعمال خواهد شد. موجودي 3000 تومان براي حداقل يک هفته. به من بدبخت بيچاره کمک کنيد محتاج عشقم نه ببخشيد يک چيز ديگر. ببخش پياز داغش زياد شد. اوضاع چندان هم خراب نيست.
4:01عصر
دايانا سلام!
از امروز کلاس ها شروع شد. هنوز نمی‌شود قضاوت کرد چه طور است. اما کمی‌شبيه بقيه کلاس‌ها کلاه‌ها را از سر در می‌آوريم.روي زمين می‌نشينيم در هم و دفترها روي پا چيزي شبيه طلبه هاو بعد جزوه نويسي ست فقط. همان جزوه هاي با غلط هاي نگارشي اعصاب خرد کن و نويسندگاني که هي می‌گويند:”بعد از سرباز چي بود؟”و من که می‌خواهم سوت بکشم. معلومات استادها يا همان سرباز قديمی‌ها تا اينجا جوري نبوده که مرا جذب کند ولي خوب گاهي خاطره هايي از طاهري ست که می‌چسبد. لااقل سر کلاس ها دويدن نداريم. راحت تريم ولي بچه ها قدر نمی‌دانند. هي حرف می‌زنند و حرف می‌زنند ومن می‌گويم خفه شو، توي دلم البته.سرعت جزوه نويسي بچه ها کم است. اگر سوژه خوبي جور شود می‌شود داستان يا شعري هم نوشت. کم کم فرصت اين کارها بيشتر می‌شود ولي حرفي براي گفتن نيست4:19اسمم را از توي بلند گو گفتند. تلفن،راشد بود. حتماً خيلي پشت تلفن جان کنده سلام و عليکي و حال و احوال بد نيست روحيه آدم عوض می‌شود. خصوصاً پنج شنبه ست و بچه ها کم کم دارند می‌روند انجمن . هفته چهارم است. شايد افتخاري رفتم و عصر پنج شنبه خواندم به همراه تخمه يعني حال کامل ولي خوابم هم می‌ايد. ديشب نگهبان پادگان بودم. سرما را با تخمک گذراندم. گذشت ، می‌گذرد.
4:22عصر

۱/۱۹/۱۳۸۴

الف 214

طبیعت بی‌جان
شعری از سعید توکلی
مرا به زندگی برگردان
تنها‌تر، آرامتر
می‌خواهم آدم‌ها را نگاه کنم
دنیا می‌لرزد، باز می‌لرزد
و من ریخته می‌شوم روی یک صندلی چوبی
- چه کسی می‌تواند بگوید زیباترم يا شاخه‌ای که حالا نیستم-
یک‌صندلی‌چوبی‌است‌که‌می‌گوید با پای شکسته‌ای در دست
همان صبحی که آینه مرا نشان داد حرف زدنم شبیه بود و حرکاتم شبیه‌تر
خلاصه شدم به آقای فلانی
و خودش بودم که شروع نمی‌شود، بیشتر چرا، آگاهی
داشتم
نیک و بد خودم را به دیگری می‌بخشیدم
مرا نگاه می‌کرد در آینه
و دست به دیوار می‌کشید که دنیا بازی بزرگی است
مثل یک خنده
انیشتین زبانش را در آورد و من کتاب را متبرک کردم به روخوانی
گم شدم در هزارتوی گرد و خاک

همیشه به ادامه راه بر می‌گردیم
تنهاتر، آرامتر
دیدن من در آینه

طبیعت بی‌جان منم
شکایت نمی‌کنم، یک وری اگر افتاده‌ام
و زیر لب آوازی از نمی‌دانم
کنار من آمده است
دستی، آنطور که بردارد چیزی بهتر از هستم
و چیزی نوشتم بر چیزی
که رنگ خاکستر مرده را حدس می‌زنند فقط

قرار بر این شد
از پله‌های فلزی بیاید و تصویری طلایی
به دستت هدیه کند
که تا همیشه بخندی و
به ادامه راه برگردیم ...
آن‌طور که سگی تنها به شهری برای زوزه‌های دعوی
همیشه این طور طبیعی‌ام.
می‌لرزم، دنیا، می‌لرزم
منم
بعد از رقصی آهسته بر باد
دنیا آرامتر نخواهد شد
می‌لرزد، همیشه می‌لرزد
و دیوانه‌هایی که شهر را آذین بسته‌اند
ما را به خود می‌خوانند.
به فصل خاک

ببین در آینه کسی دست به ریش می‌کشد با صورتی بنفش
و کسی در مه دارد به ناکجای آبادش می‌رود
آینه!
در اتاق باد می‌آمد فراوان
و کسی معتکف شد به فلان جایش
و کسی به یک لا پیراهن
یکی به خواب، یکی به خاکستر
کیست که حسرت شاخه‌ي درخت دارد
دل می سوزاند به بچه‌هایی که رها شدند
در فاضلاب حمام‌های عمومی
با فریادهای بابا! بابا!
و رنگ‌هایی بیهوده
چکه‌هایی قرمز
حرکاتی بی‌رنگ
مردن به فصل خاک
دیوانه‌هایت می‌خوانند
با دست‌های لرزان شهر
آذین بسته، طلایی، خاکستری
آسمان
شعری از علی‌داوری‌فرد
وقتی که با آسمان حرف می‌زدم
گفت که من را دوست ندارد
گفتم چرا؟
گفت که من آلوده‌ام
گفتم که نه
گفت که من رسوایم
گفتم که نه
گفت که من بی‌نوایم
گفتم که نه
گفت که من بی‌سوادم
گفتم که نه
گفت که در یک کلام می‌گویم
گفتم بگو
گفت که من از طبق معمول‌ها خسته شده‌ام
گفتم بله، من هم
آری من از طبق معمول‌ها خسته شده‌ام
مانند آسمان
6/1/84
پل‌های پشت سر
متنی از سهیلا جمالی
در حیاط خلوت وجودش ساکت و آرام به بی‌انتهای خیابان خاکی آینده‌اش می‌نگریست. به شب‌های سیاه و بی‌ستاره‌ای که تنهای تنها باید در آن راه تاریک قدم بر می‌داشتی، اما با کوله‌پشتی سراسر از غم و کینه از گذشته. آن قدر در گرد و غبار آن خیابان غرق شده بود که ناگهان چشم‌هایش به ستاره‌ای روشن خیره شد. ستاره‌ای که ناگهان خاموش شد. دوباره چشم‌هایش را به امیدی تازه به ماه خیره کرد؛ ولی او آنقدر بدبخت بود که حتی وقتی ماه دید به او خیره شده، ‌خاموش شد. دیگر حتی ذره‌ای از محبت را در پیرامون خود احساس نکرد ولی مادام به این فکر می‌کرد که آخر چرا همه حتی ستاره و ماه هم از او روی برمی‌گردانند
(ستاره خاموش )
جایزه محتشم
قسمت ششم سفرنامه مصطفی کارگر به کاشان
ساعت 12 ظهر پذيرايي صورت گرفت.
بخش بعدي مرحله اول مراسم، با شعرخواني توسط خسرو احتشامي ادامه يافت. او يكي از غزلسرايان اصفهان بود كه با تضمين يكي از بندهاي شعر محتشم، همه را مهمان كلام خود كرد. تشويق عاشورايي هم كف زدن بود!!!
پرويز بيگي حبيب‌آبادي شاعر بعدي بود كه يك مثنوي در حال و هواي محرم خواند. علي مظاهري، شاعر اصفهاني هم به پيشنهاد آقاي احتشامي آمدند و شعر خواندند. ماشاا... خوب از همشهريان خود حمايت مي‌كردند! علي شريف شاعر 60 ساله كاشاني به نمايندگي از شاعران همشهري‌اش نيز آمدند و سروده‌ي خود را در وصف محتشم عرضه كردند.
بالاخره بخش شعرخواني فرمايشي و افتتاحيه‌ي مراسم تمام شد و دل‌مان را خوش كرديم كه شعرهاي اصلي جشنواره (هرچند تا پايان مراسم متوجه نشديم اين مراسم اسم همايش داشت يا كنگره يا جشنواره يا چيز ديگر) را به همين زودي خواهيم شنيد. اين اتفاق و احساس دقيقاً زماني بود كه مهدي فرجي را به جايگاه دعوت كردند. او در اين نوبت، در حقيقت نماينده‌ي هيات داوران بود كه بيانيه‌ي آنها را قرائت كرد. آقاي فرجي، نتيجه‌ي داوري را به عهده‌ي مجري برنامه گذاشتند تا آقاي معيني اعلام كنند.
داوري در دو گروه زير سي‌سال و بالاي سي‌سال انجام گرفته بود كه اتفاقاً مجري برنامه، زير سه‌سال اعلام كردند و مجبور شدند اصلاح كلام كنند. از نكات جالب توجه برنامه اين بود كه علاوه بر برگزيدگان زير و بالاي 30 سال، شاعران قابل «تقدير» نيز معرفي شدند كه هدايايي هم دريافت نمودند. ترتيب اعلام اسامي بدينگونه بود: شاعران قابل تقدير زير سي‌سال بدون اولويت: 1ـ عباس محمدي از خمين ـ 2ـ عاليه عنايتي از بهار همدان ـ 3ـ كبري موسوي از شهركرد ـ 4ـ مهدي يزداني از قزوين ـ 5ـ مهدي زارعي از كرج ـ 6ـ فرشاد فرصت‌صفايي از كرمانشاه.
شاعران قابل تقدير بالاي سي‌سال بدون اولويت: 1ـ حسين اخوان از كاشان 2ـ اسماعيل سكاك از قزوين 3ـ غلامرضا كاج از دزفول ـ 4ـ محمود شريفي از كاشان ـ 5ـ احمد شجري از كاشان ـ 6ـ سيدرضا ميرجعفري از كاشان.
شاعران برگزيده زير سي‌سال: 1ـ محمدزمان گلدسته از گلستان ـ 2ـ ياسر مهرآبادي از كاشان ـ 3ـ سيد مهرداد افضلي از شهركرد.
شاعران برگزيده بالاي سي‌سال: 1ـ احمدرضا قديريان از ابركوه يزد ـ 2ـ علي شريف از كاشان ـ 3ـ علي‌اصغرصائم از كاشان. ادامه دارد...
روز بيست و چهارم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
فرمانده گروهان ما يک ستوان دوم به نام طاهري ست. راستي ستوان‌ها را جناب سروان خطاب می‌کنند. آدمی‌ست با بيش از 50سال سن. مهربان وبه شدت قانون گرا. هنوز دليل اين رفتار او را نفهميده ام. بد جور کنجکاوم کرده که چرا اين طوري ست. شايد آخر آموزشي از خودش پرسيدم.
به خاطر او گروهان سوم به اصطلاح اينجا هتل است. و راحت تر از گروهان هاي ديگر. اعتقادي به تنبيه ندارد به خصوص تنبيه هاي بدني يا همان تمريني که به شدت مرسوم است. حساسيت خاصي هم به خاکي بردن بچه‌ها دارد. امروز بر سر همين قضيه با سر گروهان دعوا کرد و او را جلوي بچه‌ها خرد کرد. خيلي از بچه‌ها حال کردند. اما من نه، اتفاق خاصي نيفتاده بود. تازه فکر بعدش را هم باید کرد.
طاهري علاقه خاصي به تعريف کردن دارد. از آن گفتار درمان‌هاست. کلاس‌ها که شروع بشود او هم مثل ما سرگرم می‌شود.
حکايت‌هاي جالبش را براي تو می‌نويسم. البته اگر پر رو بودم بعد اجازه هم می‌گيرم. اما با همه مهرباني سعي می‌کند با سربازها صميمی‌نشود که مشکلي پيش نيايد. راست می‌گويد. شانس آورده‌ايم افتاده ايم گروهان سوم وگر نه...
2:22ظهر
یک رباعی از مصطفی کارگر
شاديم که فصل شوق و غوغا آمد
آوای ترانـــه‌هـای زيبــا آمــد
اين‌بــار بــرای خـانـم نـادرپور
يک غنچه‌ی نوشکفته-سارا- آمد
طوطی جنوب