۲/۰۲/۱۳۸۴

الف 216

دوباره
شعری از سعید توکلی
دوباره شدم
بالا رفتم از پنکة سقفي
دار زدم خودم را
متولد شدم روي فرشي دست باف

نبوده اي
و قالب دشتي سبز
زرد تابستاني‌اش مي گرفت
نگو که اين چند وقت به شعر نبوده اي

تکرار شدم
به تعداد نگاره هاي انگشت
همانقدر ناپيدا و بي تکرار
شدم
دوباره به تسلسل زيبايي درآمدم
تابستان مرا داد زد و
خنکاي وزيدنم گرفت
به تسلسل پنکه‌اي سقفي و
وزش نت هايي مداوم
مردم و دوباره شدم
در ظهري تابستاني
بِرار بِرار
داستانی از اسماعیل فقیهی
هر چي پياز دم دستش بود با چاقو تيكه تيكه كرد و بعد با پشت قاشق خوب كوبوندشون تا نرم نرم بشه. بيچاره چاره‌اي نداشت؛ آخه بچه‌ي جوونش بود كه جنازه‌اش تو اتاق پشتي رو به قبله افتاده بود. همه داشتن تو حياط تو سر خودشون ميزدن الا من و خاله زبيده. خيلي دلم واسش مي‌سوخت هيشكي از من كه اون موقع‌ها يه دختر هفت ساله بودم انتظاري نداشت اما خاله ناسلامتي تنها پسرش بود كه بعد شيش ماه مريضي آخر سر مرده بود. تو اين شيش ماه هركي از راه مي‌رسيد يه دوايي واسش نسخه كرده بود و همه يه دعا خون واسه خودشون مي‌شناختن كه نفسش شفا بود اما دريغ از يه روز خوش. اين چند هفته‌ي آخر مصيبت بود. از اون جواد سابق ديگه هيچي نمونده بود شده بود يه چوب خشك، جوري كه هر وقت من سر كلاس بودم و چشمم به نيمكت‌هاي چوبي مي‌افتاد پاهاش جلو روم مجسم مي‌شد.
تو اتاق پشتي رو به قبله خوابونده بودنش. رو سرش فقط چند تكه موي بلند بود و بقيه جاهاش لكه‌هاي سرخ بدون پوستي بودن، كه تو چشم مي‌زد. من كه مي‌ترسيدم نيگاش كنم. هيچي نمي‌تونست بخوره و ازش بوي شاش ميومد. فكر مي‌كنم كه حتي خاله هم ته دلش آرزوي مرگشو داشت. همه دورش جمع شده بودن الا آقا محمود. دايي مجيد مي‌گفت كه اون خيلي سنگ دله كه نخواسته دم آخري بياد بچه‌شو ببينه اما بابايي مي‌گفت چون طاقتشو نداره و نمي‌خواد كسي اشكاشو ببينه، رفته بيرون. اون روز آخر همونطور كه همه منتظر بودن بالاخره جواد مرد.
بيچاره آبجي سوسن‌ام. خودشو تو اتاق حبس كرده بود و بيرون نمي‌اومد. از وقتي مريض شده بود ديگه جواد رو نديده بود. آخه نمي‌تونست بره عيادتش. مامان نميذاشتش. مي‌گفت :«در دروازه رو مي‌شه بست اما دهن مردم رو نه». همش هم تقصير مامان نبود؛ آبجي خودش هم يه جورايي دلش نمي‌خواس ببيندش. هر وقت مي‌ديد كه جواد با خاله دارن ميان، زود مي‌پريد تو آشپزخونه و مي‌گفت من برم تا ننه دعوام نكرده. تو خونه فقط من بودم كه مامان رو مامان صدا مي‌زدم واسه بقيه مامان همون ننه بود. هر وقت جلو داش رضا مي‌گفتم مامان يه چشم غره‌اي مي‌رفت كه من معنيش رو خوب مي‌دونستم. «اگه از بابا نمي‌ترسيدم پوست از كله‌ات مي‌كندم جونور». اون هميشه منو جونور صدا مي‌زد. البته نه جلو بابام. روز‌هاي معدودي كه بابا با ماشينش رو جاده نبود عيد‌هاي من بود. اون روز ديگه من مي‌شدم دختر شاه پريون. رو پاهاي بابا مي‌نشستم و هر وقت خاكستر سيگار‌هاي بابا دراز مي‌شد با دست مي‌زدم به پشت دست بابا تا خاكستر‌هاي سر سيگار‌هاي جدا بشن و با باد پنكه قل بخورن گوشه اتاق. بابا سبيل‌هاي بزرگي داشت كه هميشه خيلي مرتب تيز شده بود به دو طرف صورتش. يه بار از بابا پرسيدم «بابا چرا سبيل‌هات اينقد بزرگه؟» بابايي يواش تو گوشم گفت كه «اين يه رازه! اما من بهت مي‌گم، هر كي سبيل نداره از تو دماغش آتيش مياد بيرون.» من فوراً به ياد دايي مجيد افتادم كه خيلي وقت‌ها سبيل نداشت و يه بار هم زودپزشون تركيده بود. فرداي اون روز من سركلاس رياضي به اعظم گفتم كه واسه چي زودپزشون تركيده.
مامان هميشه با اون سبيل‌ها مخالف بود. وقتي بابا رفته بود كه مامان رو بگيره باهاش شرط كرده بودن كه سبيل‌هاشو بزنه. بابا هم قبول كرده بود. اما بعد عروسي زده بود زير همه چي و گفته بود كه راننده كاميون كه نمي‌تونه سبيل نداشته باشه؛ سبيل نازك هم مال اوا‌خواهراس. مامان سر اين قضيه خيلي جار و جنجال راه انداخته بود اما مرغ بابا يه پا داشت. نمي‌دونم، شايد اگه بابا اون زمون‌ها اينقد وضعشون خوب نبود مامان از بابا جدا شده بود. آخه بابا پسر خان بود و اون كاميون رو واسه چشم روشني خان آقا به باباييم داده بود.
داش رضام تا ششم بيشتر درس نخونده بود. بعد از اون اومد بيرون و رفت تا وردست اوسا اصغر تو تعميرگاه كار كنه. اما خان آقا نذاشتش. صبح روز دوم بود كه با ماشينش رفته بود دم تعميرگاه چند تا بوق زده بود. خان آقا هيچ‌وقت از ماشين پياده نمي‌شد دستش رو چسپونده بود روي بوق و به داش اصغر يه نگاهي انداخته بود. اصغر هم با يه كهنه دستش رو تميز كرده و پريده بود تو ماشين. خان آقا گذاشتش دم حجره‌ي فرش تو بازار. كارش از جا به جا كردن فرش‌ها شروع شد اما بعد كاروبار بالا گرفت و نشست پشت ميز و با چرتكه ور مي‌رفت. خان‌آقا كه مرد فرش فروشي به اون رسيد.
هر وقت حيدر دوست داش رضام ميو‌مد دم خونمون، آبجي سوسن‌ام ديگه رو پاش بند نمي‌شد. هميشه اين موقع‌ها بود كه يادش مي‌افتاد بايد بره پيش زهرا دختر بتول خانوم همسايمون و كتابش رو ازش قرض بگيره. آبجي سوسن نافش رو به اسم جواد بريده بودن اما اون برعكس جواد هيچ از اين كار راضي نبود. جواد پسر خوش‌تيپي بود اما هميشه دنبال مادرش راه مي‌افتاد. نه درس مي‌خوند نه كار مي‌كرد. بيشتر مثل دختر‌ها بار اومده بود. بيخود نبود كه آقا محمود هيچ وقت اونو با خودش به جايي نمي‌برد.
آقا محمود هميشه ساكت بود و كم حرف. با وجودي كه خاله رو خيلي دوست داشت اما گاهي وقت‌ها باهاش مثل غريبه‌ها صحبت مي‌كرد. خاله خواستگاراي زيادي داشت اما نمي‌دونم چرا آقا محمود رو انتخاب كرد. اينو مامان هميشه مي‌گفت. مامان از آقا محمود خيلي خوشش نمي‌اومد. اما من عاشقش بودم آخه منو خيلي دوست داشت. باباهم اونو دوست داشت. هم اونو هم جواد رو. جواد بيشتر به مامانش رفته بود تا به باباش.
وقتي به اعظم گفتم كه واسه چي زودپزشون تركيده اول باور نكرد اما بعد كه بهش گفتم :«نگاه كن من بابام سبيل داره و هيچ وقت زودپزمون نتركيده اما باباي تو چي؟ يه ذره سبيل هم نداره حتماً رفته كنار زودپز، تو آشپزخونه بعد يه هويي آتيش‌ها را افتاده و زود‌پزه تركيده. مگه يادت نمياد؟ اون موقع فقط بابات خونه بود!» اعظم تا نيم ساعت دهنش از تعجب باز بود وقتي قضيه رو به مامانش گفت، دايي مجيد آتيش گرفت و اومد دم خونمون. هر وقت دايي مجيد عصباني مي‌شد بابا فقط مي‌خنديد. شايد از اون موقع بود كه اينا دوتا بيشتر با هم لج شده بودن.
دايي مجيد كارمند شهرداري بود و واسه خودش برو بيايي داشت. هميشه كت و شلوار مي‌پوشيد و گاهي وقت‌ها يه سبيل نازك مي‌ذاشت. يه عينك هم مي‌زد كه بابايي مي‌گفت:«شماره نداره اونو فقط واسه قيافه گرفتن مي‌ذاره رو چشمش.» دايي مخالف سرسخت خان آقا بود و هميشه دنبال اين بود كه يه جوري زمين‌هاش رو تكه تكه كنه بده به شهرداري يه بار هم نزديك بود اين كار و بكنه اما خان آقا هم از اون آدم‌ها نبود كه ساكت بشينه و هيچ كاري نكنه. وقتي قضيه رو شنيد يه ياعلي گفت و از كنار منقلش بلند شد تلفن رو برداشت و زنگ زد به چند تا آشنا تو تهران. بعد هم تفنگ برنوشو برداشت و پريد تو ماشن جيپ بدون سقفش و رفت به طرف زمين‌هاش، جايي كه ماشين‌هاي شهرداري معطل وايساده بودن. اونجا بدون اينكه از ماشين پياده بشه داد زد: «هر كي بچه باباشه بياد تو زمين من تا بفرسمش كنار همون باباي حرومزاده‌اش». هيشكي جم نخورد. همه برگشتن به شهرداري. تنها نتيجه‌اي كه داشت اين بود كه يه نامه توبيخ از تهران واسه دايي مجيد فرستاده شد و يه مدت از كار معلقش كردن. بعد از اون بود كه ديگه دايي مجيد دور و بر خان آقا نپلكيد اما بد جور كينه‌ي اونو به دل گرفت.
من و شهلا خضري رو جلو بچه‌ها تو كلاس به صف كرده بودن. سرمو پايين انداخته بودم و به پايه‌هاي نيمكت خيره شده بودم. مثل پاهاي جواد بود. امروز هفتمش بود و همه خونه خاله بودن اما من مجبور بودم بعد از كلاس بمونم. خوب شد نگفتن مادرتون رو بيارين مدرسه. همه‌اش تقصير شهلا خضري بود از بس داد زده بود سوال پنج، سوال پنج. اعظم از رو نيمكت دوم داشت واسم شكلك درمي‌آورد. خيلي لجم گرفته بود و مي‌دونستم امروز به محض اين كه پاش به خونه خاله برسه همه خبردار مي‌شن كه من موقع تقلب گير افتادم. از اون روز به بعد شهلا خضري رو از مبصري خلع كردن اما من باز هم باهاش دوست بودم
شهلا خضري از اون تنبل‌هاي درجه يك بود اما به خاطر هيكل درشتش شده بود مبصر كلاس. ما با هم خيلي دوست بوديم. دوستيمون يه همزيستي مسالمت آميز بود. اون قد و بالاي درشتي داشت كه هيچ كس چپ بهش نگاه نمي‌كرد اما در عوض من درس‌هام خوب بود. همه تو كلاس حسوديشون مي‌شد كه من باهاش دوستم مخصوصاً اعظم واسه همين بود كه هميشه چغلي شهلا خضري رو پيش مامانم مي‌كرد. مامان چند بار بهم گفته بود كه با دختر دوساله‌ها دوست نشم اما من دليلي واسه اين كار نمي‌ديدم. تازه خيلي باحال بود كه مي‌تونستي هر كاري بكني بدون اين كه بقيه بچه‌ها مزاحمت بشن.
آقا محمود خواربار فروشي داشت. يعني ما بهش مي‌گفتيم بقالي اما رو تابلوش نوشته بود «خوار بار فروشي نجابت» هر چند كلمه نجابت رو به زور مي‌شد خوند. مغازه‌اش نزديك خونه‌شون بود و هر وقت مي‌رفتيم خونه خاله من قبلش بدو بدو مي‌رفتم به بقالي آقا محمود و هيچ وقت دست خالي برنمي‌گشتم. شايد واسه اين بود كه آقا محمود هيچ دختري نداشت. وقتي كوچيك‌تر بودم خيلي دلم مي‌خواست كه زن آقا محمود بشم وقتي اينو بهش مي‌گفتم بلند مي‌خنديد. وقت خنده چشماش به هم ميومد و دو طرف صورتش گود مي‌شد و با دست‌هاي زبرش لپمو مي‌كشيد. بابايي از آقا محمود خوشش ميومد فكر كنم واسه اين بود كه آقا محمود هم سبيل داشت. البته ريش هم داشت اما كوتاه تر از سبيلاش بود. وقتي جواد مي‌مرد كسي آقا محمود رو نديد وقتي هم كه پيداش شد هر جا بود راست زل مي‌زد به چشم‌هاي خاله. بقالي تا هفت روز بسته بود چهلم و سالگرد هم تعطيل كرد اما هيچ وقت لباس سياه نپوشيد.
همه منتظر مردنش بودن و حالا هم كه مرد يه مصيبت ديگه شروع شده بود. خاله گريه‌اش نمي‌گرفت. همه تو سر خودشون مي‌زدن و يه چيزايي رو در هم و بر هم به هم مي‌بافتن كه بيشترشون به «بِرار بِرار» ختم مي‌شد. بازي قشنگي بود. من و مرجانه و محمدرضا و اعظم هممون يه چادر سياه كش مي‌رفتيم و مي‌كشيديم رو خودمون و همگي دستامون دور هم مي‌چرخونديم محكم تو سر و صورت خودمون مي‌زيم و «بِرار بِرار» مي‌كرديم. روزاي اول خاله دعوامون مي‌كرد اما بعد مي‌ديد كه ما چه كيفي مي‌كنيم ازين بازي ديگه كاريمون نداشت.
اون موقع‌ها بود كه ‌ديدم فقط يكي از چشاي خاله سرخ شده بود. اينو به ذهنم سپردم تا اون روزي كه خاله رو تو آشپز خونه غافلگير كردم. پياز‌هاي نرم شده رو تو گودي كف دستاش پهن كرد بعد اونا رو گذاشت روي چشماش و خوب به هم ماليد. خاله از درد مي‌سوخت اما گريه‌اش نمي‌گرفت فقط زير لب انگار مي‌گفت: «حقته! حقته!». حداكثرش اين بود كه سرخ بشن. خاله هر جا كه بود سعي مي‌كرد كه جلو چشاي آقا محمود نباشه آخه آقا محمود هر جا كه بود يه تيكه زل مي‌زد به چشماي خاله. خاله هم فقط با چشمايي كه يكيش سرخ‌تر از اون يكي بود شايد از خجالت پايينو نگاه مي‌كرد.
24 فروردين 1383
آینه تکه تکه
نگاهی‌ از محمد خواجه‌پور
«براربرار»/اثر اسماعيل فقيهی
ما به طرح ساده‌ای روبه‌رو هستیم. مادری که پسرش مرده است و نمی‌تواند گریه کند. به خاطر این، طرح گفته شده را می‌توان محور دانست، که داستان با آن شروع و با آن نیز به پایان می‌رسد.
نویسنده برای داستانی کردن این طرح ساده، سعی کرده است؛ مانند بسیاری از داستان‌ها راوی را شخصیتی نیمه آگاه انتخاب کند. روایت از زوایه دید دیوانه‌ها و کودکان امکانات جذاب زبانی و روایی در اختیار نویسنده قرار می‌دهد. باید از میان تحلیل‌ها و دیدگاه آن‌ها که گاه حاصل دریافت ناقص يا دفرمه شده واقعیت است خط روایت را یافت. نویسنده برای پرداخت شخصیت راوی، روایت سبیل و زودپز را وارد قصه می‌کند تا نشان دهد نمی‌توان به نظام علت و معلولی راوی تکیه کرد. اما متاسفانه تمام این ریزداستان‌ها به اندازه این یکی در خدمت پرداخت شخصیت يا بیان روایت نیستند به خاطر همین ما با تکه‌هایی از آینه روبرو می‌شویم که بخشی از روایت را نمایش می‌دهند اما این تکه‌های گاه به خوبی کنار همدیگر قرار نمی‌گیرد که کل داستان را بتوان در بازتاب آن دید.
شخصیت‌ها نیز گاه دچار این پراکندگی می‌شوند اما کارکردشان به عنوان تیپ می‌تواند توجیه‌ای در این مورد باشد. پدر تیپ یک راننده تاکسی را بازنمایی می‌کند، پدر بزرگ یک خان است و دایی یک کارمند. در واقع شخصیت‌ها با توجه به ذهن راوی در داستان سرک می‌کشند، دوری می‌زنند و از آن‌ بیرون می‌روند. کارکرد تیپیک اشخاص در داستان باعث شده است که نویسنده ضرورتی در پرداخت آن‌ها احساس نکند و خود را با خرده‌روایت‌های شخصیت اول سرگرم کند.
زیاد بودن اشخاص و افراد حاضر در داستان باعث شده است گاه شخصیت‌های قرار گرفته در یک تیپ دارای مرزبندی مشخصی نباشند. از جمله مادر و خاله هر دو تیپ زن خانه‌دار را ایفا می‌کنند. به خاطر همین خاله که بار اصلی طرح داستان را بر دوش می‌کشد. شخصیت‌پردازی ناتمامی دارد که در نتیجه آن چرایی داستان نیز ناقص می‌ماند. ما شخصیت خاله را درک نمی‌کنیم که بدانیم چرا او نمی‌تواند اشک بریزد و از سوی دیگر داستان در اولین گره‌گشایی تمام می‌شود. و داستان به این که این معضل، چه مشکلاتی را پیش می‌آورد نمی‌پردازد. تمام این ضعف‌ها در طرح و پراکندگی آن را نویسنده با انتخاب زاویه دید و راوی کودک پوشش داده است اما داستان می‌توانست از جنبه‌هایی هنوز گسترش یابد. تکه‌های دور انداخته شده وارد داستان شده و آن چه در داستان حضور دارد بهتر کنار هم چیده شود.
با این وجود در شخصیت راوی نیز باید دقت بیشتری صورت می‌گرفت. هنگامی که وی از عبارت «همزیستی مسالمت‌آمیز» استفاده می‌کند نشان می‌دهد زبان روایت هنوز زبان یک کودک نیست. حتی توجه‌ای که او به نوع ارتباطات خواهرش با پسر خاله و دوست برادرش می‌کند. نشان‌دهنده معناداری بیش از حد این بخش از روایت‌های اوست که بیش از توان تحلیل یک کودک نشان می‌دهد.
اما داستان آنقدر که در اینجا نوشته‌ایم دور از ذهن نیست. ما در واقع تنها با شیرین‌زبانی‌های کودکی روبه‌رو هستیم که گوشه و کنار ذهن‌اش را برای ما بیان می‌کند. ما از شنیدن حرف‌هایش لذت می‌بریم با او همدل می‌شویم و نگاه معصومانه او را به مرگ نظاره می‌کنیم.
1/2/84
پانوشت: در جلسه انجمن نویسنده داستان گفتند که راوی داستان وی بزرگسال است و خاطرات کودکی خود را بیان می‌کند. هرچند لحن دوگانه داستان و عدم نشان دهنده فلاش بک باعث نوشتن این نقد نوشت شده است.
در دو راهی تردید
شعری از سهیلا جمالی
از خانه دلم بیرون رفت

من ماندم و کوله‌باری
از غم و تنهایی
نمی‌دانم ولی شاید بازگردد
و باز شاید دوباره
جایش دهم
نمی‌دانم که اسم‌اش پاک شده
يا نه
ولی اگر هم باشد
کم رنگ است
کم‌رنگ‌تر از خون
شاید به جای سرخ
رنگ زردی به خود گرفته
نمی‌دانم این زردی
می‌تواند همان رنگ اول شود
نمی‌دانم باز هم یادش
در آن شب‌های تیره
باز خواهد گشت؟
همان اشک‌های پنهانی
که در یادش همانند مروارید
می‌ریخت
بر گونه‌هایم
نمی‌دانم که آیا نامش را
باز با خنده بر لب خواهم آورد
نمی‌دانم!
نمی‌دانم!
نمی‌دانم!
جایزه محتشم قسمت هشتم
سفرنامه مصطفی کارگر به کاشان
دوباره سوار اتوبوس شديم. آمديم سالن دانشگاه. ساعت سه و چهل دقيقه بخش دوم مراسم شروع شد. سالن مثل صبح، جمعيت نداشت. اولين كسي كه براي شعر خواني دعوت شد، خدابخش صفادل از نيشابور بود. اين بخش بدون هيچ حاشيه‌اي بود كه مجري برنامه، تندتند اسامي شاعران را مي‌خواند و براي قرائت دعوت‌شان مي‌كرد. سپس علي شيدا از كاشان شعر خواند. مهرداد افضلي از شهركرد كه به همراه همسرش، كبري موسوي و تنها فرزندشان آمده بود، غزل تقديم شده به عاشوراييان را خواند. عاليه عنايتي از بهار همدان با يك غزل مثنوي. حسين هدايتي از قم با غزلي براي حضرت ام‌البنين(س) كه قبلاً هم شنيده و خوانده بودم. امير اكبرزاده از قم با غزلي در حال و هواي كلمات مدرن. ياسر مهرآبادي كه غريب بود.
سالن هنوز خلوت بود. به نظر مي‌رسيد تنها مهمانان و تعدادي از شاعران و دست‌اندركاران كاشاني و جمعي از مردم حضور داشتند. شايد 150 نفر مي‌شد. مهمان نوازي رسمي كاشان را هم ديديم. انگار فقط حضور خودشان مهم بود و بس. چون اصلاً به شعرخواني مهمانان اهميت نداده بودند. (منظورم همان مسووليني هستند كه صبح براي ما حرف زدند و خوش‌آمد گفتند. در صورتي كه ما خودمان مي‌دانستيم خوش آمده‌ايم! شايد هم نه!)
احمدرضا قديريان از ابركوه يزد كه يك غزل‌مثنوي خواند. اما به خاطر طولاني‌بودن شعر و عدم فرصت كافي توسط مجري تذكر داده شد و تنها پاره‌اي از شعر را شنيديم. علي‌اصغر صائم شاعر پيشكسوت كاشاني فقط يك رباعي خواندند. (چه وقت شناسي و كار خوبي!) حالا نوبت من بود. غزلي خواندم در حال و هواي غروب عاشورا. بعد يكي از خانم‌ها شعر خواند كه چون از جايگاه برمي‌گشتم متوجه نام ايشان نشدم. حسين باغ شيخي از كاشان. رضا حساس با يك غزل و چهار رباعي. انصافاً خوب مي‌سرايد. شهاب تشكري از كاشان. كسي كه رباعي‌ها و برخي شعرهايش را در كتاب‌هاي مختلف شعر آييني ديده بودم و كاملاً آشنا بودم. علي خالقي از قم با غزلي به پيشگاه امام حسين عليه‌السلام. اين بيت از شعرش خوب به خاطرم مانده: «راز خم بودن خنجر به گلويت بسته‌ست/ داغ سنگين گلوي تو چه با خنجر كرد؟». كبري موسوي از شهركرد با يك دوبيتي پيوسته. به نسبت ديگر شعرهايي كه از او خوانده بودم، كار ضعيفي ارايه كرد. سيدابوالفضل صمدي. شعرش خوب چسبيد. از آن دست شعرهايي بود كه گاهي آدم منتظر مي‌ماند تا گيرش بيايد و بخواند يا بشنود. البته لحن خواندن‌شان هم بر زيبايي كار مي‌افزود. حسين جعفرزاده از آران بيدگل. اينها كساني بودند كه تا اينجا، آثار خود را ارايه كرده بودند.
يك بيت شعر در دفترچه‌ام يادداشت كرده‌ام كه دقيق يادم نيست متعلق به كداميك از اين پنج‌شش شاعر اخير است. اما زيباست: «هيچ كس اينجا نمي‌فهمد زبان گريه را/ دست‌هاي بغض مي‌بندد دهان گريه را».
عباس محمدي از خمين با غزل. عباس هم شعرهاي خوبي دارد كه بعداً يكي دو نمونه از غزل‌هايش را به يادگار نوشتم. در ادامه مراسم مجري برنامه از مردي دعوت كرد كه از ناحيه پا و زبان دچار معلوليت بود. نام كوچكش را نگفت. فقط اقاي «محمدزاده» صدايش زد. اهل كاشان بود. وقتي كه شعرش را قرائت مي‌كرد، بسيار حال خوشي داشت. عجيب توي حس بود. مطلع غزلش ـ كه به زحمت مي‌شد تشخيض داد چه مي‌گويد ـ اين بود: «دوست دارم به كنار حرمت گريه كنم/ در كنار حرم محترمت گريه كنم».
محمدزمان گلدسته از استان گلستان با سر و وضعي مثل اروپاييان جمع و جور و مو طلايي با ريشهاي مرتب و كشيش مانندِ توي فيلم‌هاي تاريخي كه مثل محمدرضا آغاسي مثنوي خودش را خواند. البته تا حدودي شعاري. ولي هنوز متوجه نبود كه تن صدايش به درد آن شيوه خواندن نمي‌خورد. چون صدايش بيشتر رو به نازكي بود تا پختگي. آقاي سرمندي از لرستان كه غزلي با قافيه‌هاي جديد و امروزي خواند. اما مشكل بود بشود به عنوان يك شعر عاشورايي با آن كنار آمد. شهلا شهبازي از بهار همدان. سارا جلوداريان ـ از طريق وبلاگ با آثارش آشنا بودم ـ از كاشان. فرشيد فرزين از كاشان كه جزو هيات برگزاري همايش نيز بود و به عنوان حسن ختام شعرخواني كردند و آن دقيقاً ساعت پنج و پانزده دقيقه عصر بود. با اين حساب مراسم اصلي همايش هم پايان يافت و دفتر اولين جايزه ادبي محتشم كاشاني ـ با موضوع امسال شعر عاشورايي ـ بسته شد.
نكته‌ي جالب توجه اين بود كه چه در طول مراسم و چه در جلسات حاشيه‌اي توي هتل، اكثر شاعران، غزل و رباعي خواندند. و تنها دو قالب ديگر بود كه تعدادي بسيار اندك در آن سروده بودند: چهارپاره و دوبيتي پيوسته. و اصلاً نيمايي و سپيد مطرح نبود. تعجب مي‌كردم. از اينها گذشته تعداد شاعران كاشاني از نظر كيفيت و كميت، هم زياد و هم قابل توجه بود.ادامه دارد...
روز بيست و ششم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای خدمت سربازی
سلام دايانا!
مسعود آمد. سر آمار بودم اسمم را توي بلند گو خواندند. منتظر نبودم ، اصلاً می‌خواستم امروز را جوري تلف کنم. شلوارم را شسته بودم و چند بار الف را خوانده بودم. لباس‌ها را پوشيدم. امضا روي دست «گروهان سوم،شجيرات» و دم در پادگان نشستيم و حرف زديم و حرف زديم. همين. مرخصي شهري نداد، اصرار نکردم. ديروز انجمن بوده و هفته قبل آن قدر توي انتظار حل شده بودم که فکر می‌کردم هفته قبل بود که آمده بودند. 15روز گذشته، اسماعيل ماشين خريده ، يک پرايد سفيد که قرار است يک خر هم جلوي آن باشد. خوب يکي از قراردادها احيا شد. نوروز81عاشورا در شيراز، البته اگر مرخصي داشته باشم. آن روز به اين روزها اصلاً فکر نمی‌کردم. زندگي جاده اي ست بي نقشه که يکبارتنها در آن می‌راني. الف ها را هم آورده بود. تمامش را اسماعيل خودش کار کرده،از دوش هاي من افتاده روي دوش او و دارد می‌کشد و می‌تواند. خودت ديده‌اي‌شان، هنوز نخوانده‌ام.گذاشته‌ام براي يک فرصت رويايي، شايد غروب امروز. طرح شعرم را بد زده بود کلي توپيدم. مثل کسي که ديگر دستش دور از آتش است و فکر می‌کند آتش فقط آن سرخ رويايي ست با رنگ گرم مطبوع. اما من روزي وسط آن آتش بوده‌ام. آن جهنم مطبوع بايد توقعات را تعديل کرد اما کاش آن ساعت دايره بود. الف40را ببين. از صادق هم گفتيم. شعرش را همان جا خوانديم.چقدر آدم را با خودش می‌برد. مثل خودش بود صادق را می‌گويم. صميمي، خوب و با ما، کسي که روزهاي گذشته‌اش فقط توي تقويم نيست. شاعري مثل همه شاعرهاي واقعي، کودک. جواد و درويش هم هستند مثل اين که انجمن بي من دارد خون‌هاي رفته را باز می‌يابد. جايم خالي. لبه‌هاي انجمن را تعريف کرد. خارج از متن‌ها را، آن چيزهايي که انجمن را مال ما می‌کند و چيزي می‌شود. جدا از شعر و کلمه، توي تنمان. براي سعيد شايعه درست کرده اند. توطئه اي که بايد جبران شود. اي ملل زخم خورده جهان به پا خيزيد! عفريته زخمی‌حوا دارد به پا می‌خيزد.چگونه می‌شود زخم‌هاي حسادت را درمان کرد. آنان که خود خنجر صدايشان را بر همه گشوده‌اند چرا غلاف را به ديگران هديه می‌کنند. دل ها را کادو بگيريد می‌خواهيم برويم به ضيافت دروغ‌هاي مصلحتي. حال کردي؟ اين طوري هم می‌شود نوشت. يک نام ديگر هم توي الف بود بماند. و آن چيزي که می‌خواستم هم بود تماشاگران. مسعود4شماره را آورده بود. خيلي بيشتر از اين خوراکی‌ها می‌ارزد.اما نمی‌دانم چطور از ذهن گرسنه بچه‌هاي پادگان حفظ‌شان کنم. سخت است درخواست‌ها را رد کردن. ولي زجري ست که بايد کشيد. بابت همه‌اش ممنون مسعود! لطف کردي که روزهايم را رنگ زدي. گفت هفته بعد می‌آيد. چهارشنبه يا پنج شنبه منتظرم.
4:29عصر

۵ نظر:

Gerash گفت...

اگر برای خواندن مشکل دارید زحمت بکشید از قسمت viwe
و در بخش فونت بروید تا فونت را بزرگ‌تر نمایش بدهد

ناشناس گفت...

آخش بلاخره تونستم اون طوری که دلم میخواهد و میخواست الف بخونم از 210.باید ممنون هفته ی وحدت باشم خسته نباشی .فاطمه حسینی

gerash9 گفت...

بعد نوشتي بر داستان بِرار بِرار

بيشتر از يك سال بود كه چيز به درد بخوري حتي از نظر خودم هم ننوشته بودم. داستان بد نشده هر چند خيلي‌ها
اين نظر رو نداشتن. خودم راحت تونستم با داستان كنار بيام. شايد يكي از علت‌هاي اصلي داستان گنگ بودن نكته‌هاي
گره گشا بود. اين نكته‌ها ضعيف بودن چون ممكن بود حتي وجود نداشته باشن. شايد اين نتيجه داستان كه من نمي‌خواهم
اينجا لو بدهم شايد فقط زاييده خيال
پردازي راوي باشد. البته اين نكات هيچ‌كدام در داستان ذكر نشده. فكر مي‌كنم ضعف اصلي داستان عدم شخصيت پردازي راوي در زمان بزرگسالي مي‌باشد.

ناشناس گفت...

سلام
من اونیم که حوصله ی نوشته های بلند رو نداره وخوشحال میشه سربازی آقای خواجه پور و سفر آقای کارگر تموم بشه
راجع به سخت گرفتن زندگی هم باید بگم شما هر شماره 100تا غزل بزنید تا زندگی من آسون بشه البته نمی خواستم ناراحتتون کنم فقط نظرمو گفتم و دیگه اینکه
خیلی جالبه من خودمو معرفی کرده بودم
حالا اسمم کجا رفته خدا میدونه
به هر حال خوشحالم که قصر در رفتم
باز هم مثل همیشه غزلهای آقای کارگر قشنگ ترین چیزیه که میخونم
به خانم جمالی هم باید بگم حتما توی جلسات انجمن هر هفته شرکت کن
واسه ی همه آرزوی توفیق دارم

ناشناس گفت...

محمد اگه میتونی الف های قدیمی رو آرشیو کن هم حجم صفحه کمتر میشه هم کلاس داره
سعید