۱۲/۰۹/۱۳۸۸

الف 465

کتاب صورت
محمد خواجه‌پور
گفتند مرده، به مانیتور نگاه می‌کردم. کسی که می‌گذشت این را گفت يا آن را توی صفحه مانیتور خواندم با فونت 10 ایتالیک سرم را کج کردم که دقیق ببینم يا صدا را بهتر بشنوم. برای همین شاید سرم را آوردم بالا پسری که این را گفت رو به من نبود. با خودش حرف می‌زد يا با دوست‌اش که کتابی را ورق می‌زد. معلوم بود از کتاب سر در نیاورده است و دارد کاری می‌کند حواس‌اش پرت باشد. اما پسر با آن کاپشن آبی رنگ‌پریده که خط‌های سفید داشت انگار اصرار داشت بگوید.
گفت وحید رو می‌گم. و دست‌اش را کوبید روی شانه‌ دوست‌اش. او هم تکان خورد و عینک‌اش را مرتب کرد. من دست‌هایم را از روی صفحه کلید برداشتم. نمی‌دانم چه کارشان کردم. همیشه وقتی می‌خواهم به یاد بیاورم همین مشکل را دارم که نمی‌دانم دست‌هایم کجا قرار داشت. پاهایم را می‌دانم روی زمین بوده يا نبوده مثلاً روی صندلی نشسته‌ام و پاهایم را مثل دختربچه‌هایی که حوصله‌شان سر رفته تکان تکان می‌دادم. حوصله‌ام هم سر نرفته باشد هم پاهایم سر جای خودش است. اما دست‌هایم همیشه گم می‌شود. توی عکس‌هایم هم همین مشکل را دارم. اگر دست‌هایم توی عکس نباشد نمی‌توانم تصور کنم آن‌ها را چه کار کرده‌ام. به خاطر همین توی عکس‌های دسته جمعی آن را بالا سر نفر جلویی نگه می‌دارم. به شکل V يا I. مثل وحید من چند تا وحید می‌شناسم که امکان داشته باشد بمیرند.
گفت خنگ همون که هر روز می‌دیدیم‌اش نمی‌دانم دوست‌اش چرا جواب نمی‌داد داشت من را نگاه می‌کرد و صورت‌اش رنگ می‌باخت. من تکان نمی‌خوردم می‌خواستم او را بترسانم. چشم‌هایم را گشاد کردم و به جای نگاه کردن به او به نقطه پشت سرش خیره شدم. دیوار يا حتی پشت دیوار را انگار نگاه می‌کردم.
درونم یک نفر با صوت عبدالباسط سوره والعصر را می‌خواند. گوش‌هایم مثل بافر ضربان داشت و خودم می‌لرزیدم. نه لرزیدنی شبیه به رقص، لرزیدن از خیس بودن بود یا از گناهی که شاید مرتکب شده‌ام.
هر دو تاش برگشتند و به من خیره شدند از داخل صفحه مانیتور من را نگاه می‌کردند. آیکن‌ها پشت سرشان بود و هر چه ÿD می‌زدم اثر نمی‌کرد. تصویر نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌شد و دو صورت روبه روی من بود. با سبیل‌هایی که تازه می‌شد سایه آن را دید و صورتی که جا به‌جای آن لکه‌های پراکنده‌ی سفید بود.
آن یکی گفت: کار خود نامردش است. همیشه می‌خواست وحید را بکشد. از وقتی که کلاس پنجم ....
کابل برق را از پشت مانیتور می‌کشم. تنها هاله‌ای از آن‌ها در صفحه خاکستری مانیتور باقی مانده است. هاله‌ای از دو صورت که گوشه‌های آن از کادر مانیتور بیرون است.
صندلی می‌افتد وقتی از روی آن بلند شده‌ام. دست‌هایم نیست. در یکی از آن‌ها عکس‌ها هستم که دست‌هایم نیست همه ایستاده‌اند و آقای بردبار کنار ما ایستاده است. همه کیف‌های‌شان را گذاشته‌اند روبه‌روی‌شان روی زمین و آن‌چنان به هم چسبیده‌اند که دست‌های‌شان با هم قاطی شده است. دنبال دست‌های خودم می‌گردم. با پاهایم که هنوز دارم می‌دوم به سمت توپ دو پوسته‌ای که گوشه‌ی اتاق افتاده است. شوت می‌کنم تا شاید احساس کنم که می‌توانم چیزی را حرکت بدهم.
«مرده‌ای باید باشد، خاطره‌ای» بر می‌گردم. اسپیکیر خاموش است. صدایی از خیلی دور می‌آید مثل صداهایی که از مسجد می‌آید. اما قرآن نیست یک نفر دارد هی همین جمله را تکرار می‌کند همین جمله را که نمی‌خواهم بشنوم. نمی‌دانم چه ربطی به من دارد. دست‌هایم را روی گوش‌هایم می‌گذارم و فشار می‌دهم. هوا در گوش‌هایم حبس می‌شوم و مجبور می‌شوم تف مانده در گلویم را قورت بدهم. می‌چرخم.
همین طور تکان تکان می‌خورم. صدای بچه‌های ده ساله مینی‌بوس را پر کرده است. یک صدای کش‌دار و بعد همه صداها خاموش می‌شود. سر راننده توی شیشه بود، روی شیشه هزار خط افتاد، خطوط ریز به هم پیوسته و خورشید توی این خطوط روشن هزار تکه می‌شد. من خیره بودم
شب‌ها خواب‌های سرخ می‌دیدم و می‌بینم هنوز گاهی. خوابم نمی‌برد دیگر و صبح بلند شدن مثل صوراسرافیل است. انگار تمام گناهان را به دوش داشته باشی و رستاخیز شده باشد.
بیدار نمی‌شوم نمی‌خواهم بیدار شوم. اصلاً خواب نیستم.
مادرم تکانم می‌دهد. می‌گوید: «وحید دم در است»
می‌پرسم کدام وحید؟
می‌گوید: خر نشو، وحید دیگه
مادرم تکانم می‌دهد. می‌گوید: «بیدار شو»
می‌گویم: وحید کیه؟
می‌گوید: وحید؟ کدوم وحید؟
مادرم تکانم می‌دهد. می‌گوید: «بیدار شو»
می‌گویم: بیدارم.

شک
حوریه رحمانیان
شک
تنوره دیو است در سرم
سرب مذاب در چشمهایم
می سوزاندم می چرخاندم
مذاب می شوم حباب می زنم
دوزخ دوزخ
کاش خواب می دیدم
روی زانویت
و دوباره به تمامی قصه ها
ایمان می آوردم
پدر.

مگس
حوریه رحمانیان
باید از تو بگسلم
مثل نقطه‌ای از خط
خطی که تا ابد ادامه دارد
و من از آن می گسلم
خودخواسته
"مرا رها کن" یعنی بی سر انجامم
میانه ی راه از درد فلج خواهم شد
و تو باید ادامه دهی
آن خط ممتد را
"مرا رها کن"یعنی بنوش شیره ی مرا
دور بزن دور بزن
تاربتن تار بتن
عنکبوت خسته و تنها

هفته‌های کتاب 20

تهوع
ژان پل سارتر
Jean Paul Sartre
فیلسوف، رمان‌نویس، نمایش‌نامه‌نویس و منتقد
تولد: ۲۱ ژوئن ۱۹۰۵، پاریس
مرگ: ۱۵ آوریل ۱۹۸۰، پاریس
مهم‌ترین آثار: تهوع، هستی و نیستی، دیوار، کلمات، کارازکارگذشت، راه‌های آزادی، در دفاع از روشنفکران، بودلر، اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر

نظر من دربارة رمان تهوع
يادداشتي بر رمان تهوع از آلبر كامو

رمان همواره فلسفه‌اي است كه صورتي تخيلي يافته است. در رمان خوب همة فلسفه صور خيال جاي می‌گيرد. اگر اين فلسفه از مرز شخصيت‌ها و رويدادهاي رمان درگذرد و چون برچسبي بر اثر نمودار شود، رويداد داستان اصالت خود را از دست می‌دهد و رمان می‌ميرد.
اثرجاودان به انديشه، عميق نياز دارد. آميزش پنهاني تجربه و انديشه، زندگي و تفكر دربارة معناي زندگي، همان است كه رمان نويس بزرگ را می‌آفريند ( هم چنان كه اين معني مثلا" در كتاب سرنوشت بشر نوشتة مالرو نمودار است.)
امروز ما با رماني روبروييم كه اين تعادل را بر هم زده و بازتاب زندگي را زير پرتو نظريان فلسفي قرارداده است. اين كار چندي است مرسوم شده ولي آنچه در رمان تهوع جلب توجه می‌كند اين است كه قريحة درخشان نويسنده و روشن ترين و خشن‌ترين نازك خيالي‌هاي او، هم با دست و دل بازي و هم با زياده روي، در اثر پخش شده است.
هر يك از بخش‌هاي اين تفكر عجيب در تلخي و حقيقت پژوهي به نوعي كمال می‌رسد. وقايع رمان در يكي از بندرهاي كوچك شمال فرانسه روي می‌دهد. مردم بورژواي شهر، كه از راه حمل و نقل دريايي زندگي می‌كنند، هم به شكم خود می‌رسند و هم به رفتن به كليسا. رستوراني كه در آن كار تنور شكم تافتن در نظر گويندة داستان جنبه اي نفرت انگيزي می‌يابد، و همة آنچه بخش ماشيني زندگي را تشكيل می‌دهد، با قلمی‌توانا نگارش يافته و در آن، روشن بيني جايي براي آرزو كردن باقي نمی‌گذارد.
از سوي ديگر، تفكر دربارة زمان كه در راه رفتنِ كند و بي آيندة پيرزني تابناك فلسفة اضطراب است، آن چنان كه در فلسفه كيركه‌گور و چستوف و ياسپرس و هيدگر منعكس است.
بدين گونه هر دو جنبة زمان موفقيت آميز است، ولي از تركيب اين دو اثري هنري به وجود نيامده است و عبور از اين به آن به اندازه اي سريع و به گونه اي توجيه ناپذير است كه خواننده نمی‌تواند اعتقاد عميقي را كه هر رمان نويسي در او ايجاد می‌كند، در اين جا بازيابد.
و در حقيقت نيز، كتاب به خودي خود سيماي رمان ندارد، بلكه بيشتر گفتگوي قهرمان كتاب است با خود. مردي دربارة زندگي خود، و در نتيجه در بارة خود، داوري می‌كند. يعني دربارة حضور خود در جهان به بررسي می‌پردازد. اين كه انگشتانش را تكان می‌دهد و در ساعتي معين غذا می‌خورد و آنچه در عمق ابتدايي‌ترين اعمال خود می‌يابد، اينها همه بيهودگي بنيادي اوست.
در بخش‌هاي زندگي كه به خوبي تصوير شده است، هميشه لحظه اي می‌رسد كه دكور فرو می‌ريزد. چرا اين؟ چرا آن؟ چرا اين زن؟ و اين حرفه؟ و اين حرص براي آينده؟ و سرانجام، اين همه جنب و جوش در بدني كه روزگاري می‌پوسد براي چيست؟
اين احساس خام در همة ما هست. منتهي در مورد بيشتر مردمان، رسيدن وقت غذا، رسيدن يك نامه، لبخند عابر كافي است تا آن احساس زدوده شود. اما براي كسي كه بخواهد در افكار خو به بررسي بپردازد، تماشاي اين انديشه‌ها از روبرو زندگي را بر وي محال می‌كند. گذرانيدن عمر، با اين داوري كه چنين كاري بيهوده است، يعمی‌دلهره. با شنا كردن زياد در جهت مخالف جريان آب، توعي بيزاري و نوعي سركشي تمام وجود آدمی‌را با خود می‌برد، و سركشي بدن يعني تهوع....
رسيدن به بيهودگي زندگي پايان نيست، آغاز است. اين حقيقتي است كه تقريبا" همة روان‌هاي بزرگ از آن آغاز كرده اند. كشف اين امرمهم نيست، مهم نتيجه‌ها و كاربردهايي است كه از پي می‌آيد. سارتر گويي در انتهاش سفر به مرزهاي اضطراري، به اميدي اجازة بروز می‌دهد: هنرمندي كه به نوشتن اثري می‌پردازد.
از شك نخستين شايد نتيجه اي فلسفي نظير «می‌نويسم، پس هستم» سر بر می‌كشد. نمی‌توان عدم تناسب خنده آوري را كه ميان اين اميد و طغيان موجد آن وجود دارد، ناديده گرفت. و تقريبا" همة نويسندگان می‌دانند كه كتابشان، از بعضي لحاظ، تا چه حد پوچ است. سارتر اين لحظه‌ها و لحظه‌ها را روي كاغذ آورده است، و چرا نبايد تا به پايان پيش رفت؟
ديگر آن كه اين نخستين رمان نويسنده اي است كه می‌توان از او همه چيز انتظار داشت. انعطافي تا اين اندازه طبيعي براي حفظ تعادل درانتهاي انديشة آگاهانه همراه با روشن بيني و دقت نظري تا اين مايه دردناك، نشان دهندة قريحه‌هاي بي پاياني است. اينها كافي است تا رمان تهوع را به عنوان نخستين نداي ذهني شگفت و نيرومند، كه با بي صبري چشم به راه كتاب‌ها و درس‌هاي آينده اش هستيم، دوست بداريم.

۱۱/۲۹/۱۳۸۸

الف 464

فانی
حوریه رحمانیان
می‌پرد
پروانه‌ای
شب‌پره‌ای
روز یا شب
کوتاه می‌شود
لحظه‌ای
مثل حبابی که زاده می‌شود
از نفس کودکی

پوکه آهکی
به تلنگری
و من
فرو می‌پاشد
با اسید سوزانی
نامش جاودانگی
کهنه قصه‌ای است
دایره.

...
شیرین امینی
چه سخت است
ناخواسته بیایی
ناخواسته دوستت بدارند
چه سخت است
پشیمانی ...
غم در گلویم لخته‌لخته
و از چشمانم چکه‌چکه
کاش می‌خواستی که دوستم بداری
خواستن با حوصله‌ات پیوند خورد
و من دیدم برایش رقصیدی
کاش نمی‌گفتی
چشمانت را ببند
تو دیگر غریبی

معکوس
شیرین امینی
من نقطه‌چین همان آغاز بودم
گفتی:
پایانش با تو
لحظه‌ای
گوش کن
دختر بهار
رختی ز زمهریر بپوشید تنم
سرما نرفت،
کارم به روز شصتم بهمن کشیده شد.
گذری بی‌اعتنا از تو،
سال‌هاست آرزویم
دیدمت
نگاهت کردم
از پشت قندیل اشکم!
نماندی.
بهار را با خیالت جشن می‌گیرم
شاید صد سال دیگر شعر شوی!

لار من
ف. محسن‌زاده (دبیر)
لار من ای مهر اسلام کهن
هم دلیر و خبره و شیرین‌سخن
چند روزی است بین تو غوغا شده
مردمت آزرده و تنها شده
چون جدا از تو شده شهر گراش
این نبودش شیوه و نی رسم و راه‌ش
ما هم او با چنگ و دندان داشتیم
قسمتی از شهر خود پنداشتیم
تا شنیدیم این جفای سهمگین
در هوا بودیم یهو خوردیم زمین
الغرض کردند غافلگیرمان
در غیاب مرشد محبوب‌مان
این تفاهم‌نامه امضا کرده‌اند
دست ما از دور کوتاه کرده‌اند
این چه ظلمی بود بر استان ما
مردمان خوب لارستان ما
سرزمین ما به این پهناوری
با ذخایرهای نفت و معدنی
با همه این لایق استان نبود؟
مردمش هم کمتر از تهران نبود
حرف خوبی گفته‌اند پیشینیان
پای خود از فرش خود بیرون منه
تا رسی بر حق خود ای قهرمان

اکران تنهایی
محمد خواجه‌پور
اکران تنهایی و تو
در تاریکی ته پتو
-در سینمای کوچک من-
شب عمیق‌تر از همیشه
فرو می‌رود و بر نمی‌آید نفسی
نمی‌آید کسی
من دلتنگ بادها از دریچه‌ی اتوبوسم
رفتن به جایی
تو همچنان موج می‌زنی
تلخی ته خاطره‌ای
وقتی از یاد رفته باشد و بیاید
قهوه‌ای عکس
که گم شده باشد و مانده باشد در ذهن
دریا در چشم‌های «تو» بود
و من همان ابرم
گاهی بخار می‌شوم
و گاهی از هیچ می‌بارم
از هیچ
در حجم خالی تا انگشت‌هایم
پتو و پنکه و پاهام
پیچیده می‌شود در هم
من از کودکی به این لکنت عادت دارم
به نگفتن
به درک تاریک تنهایی
در چهار دیواری
صندلی جوانه می‌زند
و میزها نیز
هر دیوار
سنگ لحدی است نزدیک و نزدیک‌تر
و هر تخت، خیال مردن را بیدار می‌کند
ستاره‌هایم را می‌شمارم که به نام هیچ‌کس نیست
ژنرال خسته‌ي نبردهای اداری
در انتهای روزام
فکر می‌کنم زندگی همین طور هست
غرق شده‌ام در نیمه‌ی پر لیوان‌ها و
نم کشیده تفنگی که قرار بود در سرم آواز بخواند
تو، تو، تو

رباعی‌های برگزیده‌ی عاشورایی
علی داوری‌فرد

در کرب و بلا آب روان است هنوز
شرمنده عباس جوان است هنوز
لب های فرات با تأثر می گفت:
دل تشنه‌ی دست پهلوان است هنوز

در خیمه یکی در آتش تب می سوخت
مانند ستاره ای که در شب می سوخت
هر چند عزیز فاطمه در غل بود
یکریز دلش به حال زینب می سوخت

در اول ظهر داغ اکبر دارد
در سجده ی خود دو چشمه ی تر دارد
با آنکه مصیبت جوانش سخت است
خوشحال که عباس برادر دارد

بابای حرم وداع آخر دارد
در گوش خودش طنین خواهر دارد
برگرد که بوی فاطمه می آید
در زیر گلو پیام کوثر دارد

حدیث عشق را با غم بیان کرد
تمام جوهر خود را عیان کرد
چه صبری دارد این زینب خدایا
نبی صبر انگشتش دهان کرد

یکی فرمانده دارم مثل الماس
امیر لشکر عشق است و احساس
علمدار و سپهدار و وفادار
بود فرزند حیدر ، نامش عباس

هفته‌های کتاب 19
سنگ صبور
صادق چوبک
داستان‌نویس و نمایشنامه‌نویس
تولد: ۱۴ تیر ۱۲۹۵، بوشهر
مرگ: ۱۳ تیر ۱۳۷۷، برکلی، کالیفرنیا
آثار مهم: مجموعه داستان: خیمه‌شب‌بازی (۱۳۲۴)، انتری که لوطیش مرده بود (۱۳۲۸)، روز اول قبر (۱۳۴۴)، چراغ آخر (۱۳۴۴)، رمان: سنگ صبور (۱۳۴۵)، تنگسیر (۱۳۴۲)

شيوه نقل داستان، حديث نفس آدم‌هاي كتاب است در ذهن خود. اين التزام ساخت مشكلي را بر نويسنده تحميل كرده و در عين حال بيان او را به قلمرو مطلوب و تخصصي‌اش رهنمون شده است. هر يك از آدم‌ها مي‌توانند با آزادي كامل حرف بزنند (چون در خاطرشان حرف مي‌زنند) اما هر يك از آدم‌ها مكلفند زباني كاملاً مستقل (با لغات و كلمات طرد شده) و مسائلي متناسب با سجاياشان داشته باشند. صادق چوبك از پس اين مشكل به درستي برآمده و يكي از رمان‌هاي استادانه ادبيات فارسي را پرداخته است.
داستان در شيراز مي‌گذرد. حدود سال 1312. در خانه‌اي همسايه داري. گفتيم كه داستان حديث نفس مستأجران است....
در قسمت آخر رمان نمايشنامه‌اي داريم كه موضوع كلي آن در بحث‌هاي احمدآقا و آقا مولوچ مطرح شده: نمايشنامه‌اي در باره خلقت انسان اولين، كه حاوي فلسفه نويسنده نسبت به سرنوشت آدمي ‌است.
از بابت اسلوب نگارش اين رمان بايد گفت كه يكي از مشكل‌ترين ساخت‌هاي ادبي مورد آزمون قرار گرفته است. حداقل شش نوع زبان و لحن براي اين داستان ساخته شده؛ به علاوه در استخدام لغات و تصاوير، اصطلاحات خاص زمان اثر در نظر گرفته شده يعني هيچ لغت و تعبيري ساخت سال‌هاي بعد در آن راه ندارد. جريان‌هاي ذهني اگر چه ظاهراً بي نظم مي‌نمايد ولي در آخر كتاب به خوبي همديگر را تكميل مي‌كنند، و قصه با تمام ابعاد فاجعه آسايش در برابر ما قدم مي‌افرازد. در اين جا يك بار ديگر شاهد خونسردي تحسين‌انگيز صادق چوبك هستيم. كتاب خواننده را خون به دل مي‌كند. اما نويسنده كاملاً خويشتن دار است. چرا كه علي الظاهر او فقط ذهنيات چند آدم را گزارش كرده است.
برگرفته از: نويسندگان پيشرو ايران/محمدعلي سپانلو

۱۱/۲۸/۱۳۸۸

الف 463

سوغات
حوریه رحمانیان (بهمن ماه هشتاد و هشت)
مسموم جنگ
تا مرز تهوع
نماز ظهر
دخترک پریشان بی سایه
چنگ در ضریحی چوبی
رویا میساخت
در گورستان
استفراغ پایان حماسه بود
و خاک رنگ روسری بیوه گان جوان

پدر آمد حالا دخترک سایه اش را
در غروب اندازه می گرفت
پدر آمد
دخترک ماهی مرده را
می خواست بردارد
ترسید حوض سبز روشن
در چشم پدر
موج بردارد.

تمام خالی
مریم قاسمی‌زادگان
ای ستاره تو به پایین منِگر
این زمین هیچ ندارد به جز آه
این زمین خسته ی یک کوه کن است
که به دنبال نه عشق
بلکه دنبال ثبوت نامش
در صف تاریخ است.
آه را
می شود از پس هر کومه و کوه
به وضوحی بشنید
ولی از خوش نگری
یا که از خوش خوابی
همه می گوییم: سیـــب
این همه آبی یک دست که از آن بالا
با نگاهی پرِ حسرت
چشم می دوزی بر آن
نه که اقیانوس است
بلکه یک عقده ی تاریخی است
که بشر
در اوج پریشانی
گوید آن را آرام

می بینی؟
همه چیز اینجا
یک دروغ محض است
یک تمام خالی
یک خیال فانی
خوش به حالت تارا

واکسی
محمد خواجه‌پور
زیر چکمه‌های زمستان
بوی زن- بوی چیزبرگر درهم می‌پیچد
پل گیشاست
و اینجا به قدر کافی تهران است
که دست‌هایت را در جیب داشته باشی
و چشم‌هایت مثل سگ‌هایی کوچک
در میان برف نیامده جست و خیز کند
محتاج بوق ماشینی هستی
که نوید رسیدن به انقلاب باشد
زیر چکمه‌های زمستان
دهان تو سیگار خاموشی‌ست
می‌خواهی چون بادکنکی از زمین کنده شوی
فراتر از چراغ قرمز، فراتر از تابلوی شیرین عسل
باشی
و از تمام آدم‌های امیرآباد برای روزهای کسالت‌بار بهشت عکس بگیری
تیترها تو را شکار می‌کند
و زنی که وینستون لایت می‌خرد
زمان تعطیل است
خیابان با هوس نئون در ش

به مناسبت شهرستان شدن
دو شعر از مصطفی کارگر
11/بهمن ماه/1388

رباعی 1
با خوف و خطر گراش شهرستان شد
در ماه صفر گراش شهرستان شد
هرچند کنار و نخل داریم ولی
بی زیرگذر گراش شهرستان شد

غزل 2
باید از امروز دیگر فارسی صحبت کنیم
با برادر یا که خواهر فارسی صحبت کنیم
ارتقا دادند و شهرستان شدیم ای دوستان
بعد از این باید برادر! فارسی صحبت کنیم
تا که محکم تر شود پیوند برگ و شاخه ها
با پسر یا هرچه دختر فارسی صحبت کنیم!
(این چه ربطی داره من هم خود نمی‌دونم ولی
بهتره هر روز بهتر فارسی صحبت کنیم
محض ترفیع کلاس و رونق بازار کسب
بهتره در پیش همسر فارسی صحبت کنیم)
توی کوچه توی منزل یا خیابان و دکان
چون قناری با کبوتر فارسی صحبت کنیم
چند شهرستان کوچک گرد ما افتاده اند
با همان ها هم برابر فارسی صحبت کنیم
باید از حالا شبیه ـ جان تو ـ آقا بزرگ
گرچه در کف تیغ و خنجر، فارسی صحبت کنیم
خنده هامان طعم خرمای گراشی می دهند
باید اما قند پرور فارسی صحبت کنیم
مرکز استان شدن هم بعد از این دشوار نیست
گر که با بی بی سکندر فارسی صحبت کنیم
گرچه شهرستان شدیم اما برای احتیاط
باید از امروز دیگر فارسی صحبت کنیم

هفته‌های کتاب 18

سلاخ‌خانه شماره 5
کورت وونه‌گات جونیور
رمان نویس و مقاله نویس آمریکایی
تولد: ۱۱ نوامبر ۱۹۲۲، ایندیاناپولیس،
مرگ: ۱۱ آوریل ۲۰۰۷، نیویورک
از میان آثار: شب مادر (۱۹۶۱)، گهواره‌ی گربه (۱۹۶۳)، به خانه میمون خوش آمدید (۱۹۶۷)، سلاخ‌خانه‌ی شماره‌ پنج (۱۹۶۹)، صبحانه‌ی قهرمانان (۱۹۷۳)، اسلپ استیک (۱۹۷۶)، زمان لرزه (۱۹۹۷)، مرد بی‌وطن (۲۰۰۵)

پیشگفتار صفدر تقی‌زاده
سلاخ خانه شماره پنج فصل‌های كوتاهی دارد. در این كتاب زمان‌ها در هم آمیخته‌اند و پایان ماجرا را ما در اول رمان در می‌یابیم، اما در میان این دو نقطه، از جملگی رخدادهای زندگی قهرمانان آگاه می‌شویم. وقایع زندگی قهرمان اول، یك خطی و مستقیم نیست و همین دور بودن از توالی زمانی، نمایانگر این واقعیت است كه او فقط یك موجود شناخته شده و معمولی نیست كه تحولات مختلفی را از سر می‌گذراند، بلكه معجونی از چیزهای گوناگون و زمان‌های گوناگون است. جنگ و فجایع جنگ هم به صورت استعاره‌های مهم‌تری از سرگردانی و وحشت بشری ارائه می‌شود.
فونه‌گات در این كتاب، ماجرا را از زاویه‌ی دید چندگانه روایت می‌كند. قصه او تنها تاكید بر تجربه شخصی خویش به ویژه در بمباران شهر درسدن نیست. او می‌خواهد معنای سمبولیك درسدن را به همه بشریت تعمیم دهد. از این رو، علاوه بر زاویه‌ی دید اول شخص (راوی) كه یقینا میدان دید و معنای رمان را به نوعی خاطره‌ی شخصی محدود می‌كند، از زاویه‌ی دید سوم شخص و راوی دانای كل نیز برای توصیف و تحلیل وقایع اجتماعی و وضع و موقعیت بشری سود می‌جوید. او درسدن را با وقایع مرگبار دیگری چون سدوم و هیروشیما و حتی با مرگ‌های شخصی دیگر پیوند می‌زند و به آن‌ها بعدی جهانی می‌بخشد. وقایع شخصی و زندگینامه‌ای و رویدادهای واقعی را با مسائل جهانی و اسطوره‌ای درهم می‌تند. همین نوع تكامل در شخصیت اصلی رمان، بیلی پیل گریم هم آشكارا دیده می‌شود.
نویسنده و راوی و قهرمان داستان همه به هم پیوسته‌اند و وقایع تاریخی و تخیلی پیرامون شهر درسدن، آن نماد مركزی رمان، حلقه بسته‌اند تا پیام اجتماعی نویسنده را بهتر به خواننده القا كنند. چگونه است كه در رمانی با شالوده تاریخی و هدفی جدی ناگهان ما با بشقاب‌های پرنده و سفر در بی زمانی روبه رو می‌شویم؟ در واقع با تكنیك همین آمیزش مستند و فانتزی یا واقعیت و تخیل است كه فونه‌گات توانسته است ماهیت و طبیعت واقعیت را دریابد و شكل بدیعی در داستان نویسی پدید آورد كه در آن واقعیت به شكل فانتزی غریبی جلوه‌گر می‌شود و همین عناصر فانتزی است كه رمان را طنزآمیز می‌كند و آن را در اوج هیجان و جدی بودن، پركرشمه و طناز و خنده‌دار می‌سازد.

از متن کتاب:
گروه هواپیماها پس پسكی از روی یكی از شهرهای آلمان كه در شعله‌های آتش می‌سوخت پرواز می‌كردند. بمب افكن‌ها دریچه مخزن بمب‌هایشان را باز كردند، با استفاده از یك سیستم مغناطیسی معجزه آسا شعله‌های آتش را كوچك كردند، آن‌ها را به درون ظرف‌های فولادی استوانه‌ای مكیدند و ظرف‌های استوانه‌ای را به درون شكم خود بالا كشیدند. ظرف‌ها با نظم و ترتیب در جای خود انبار شدند.
وقتی هواپیماها به پایگاه خود بازگشتند، استوانه‌های فولادی از جای خود پیاده شدند و با كشتی به ایالات متحده آمریكا بازگردانده شدند. این استوانه‌ها را در كارخانه‌هایی كه شبانه روز كار می‌كردند، پیاده كردند و محتویات خطرناك آن‌ها را به مواد معدنی مختلف تجزیه نمودند. دردناك این كه بیشتر این كارها را زنان انجام می‌دادند. مواد معدنی را برای عده‌ای متخصص در مناطق دورافتاده حمل كردند. این متخصصان كارشان این بود كه مواد معدنی را به داخل زمین برگردانند، با زیركی آن‌ها را پنهان كنند تا دیگر هرگز این مواد معدنی نتوانند به كسی آسیبی وارد كنند.

کتاب‌های هفته‌ی نوزدهم تا بیست و چهارم
هفته نوزدهم:
سنگ صبور / صادق چوبک
هفته بیستم:
تهوع / ژان پل سارتر
هفته بیست و یکم:
شرق بنفشه / شهریار مندنی‌پور
هفته بیست و دوم:
راز فال ورق / یاستین گوردر
هفته بیست و سوم:
امیرارسلان نامدار / میرزا محمدعلی نقیب‌الممالک
هفته بیست و چهارم:
موش‌ها و آدم‌ها / جان اشتاین‌بک

۱۱/۲۰/۱۳۸۸

الف 462

هجرت
محمد خواجه‌پور

کلمه‌ای باید باشد
تا بتوان از موازی خطوط روزها گذشت
شماره صفحه‌ای
که بگوید زندانی کدام سفیدبختی بی‌پایانی
گویی جز B ، حرفی هستی تو را نمی‌نمایاند
می‌دانم
به این امیدی اگر صفحه ورق بخورد
جاده‌ای باز می‌شود به جایی
همه‌ی ما این گونه بود‌ه‌ا‌یم
پیامبرانی خسته
که با سنگ‌ها سخن گفته‌ایم
یا در صفحه‌های وب به دنبال فرشته‌های الهام خویش گشته‌ایم
عاشقانی
که روزگاری کسی را دوست‌ داشته‌ایم
در روزگاری که دوست داشتن چون امروز جرم بود
یاد گرفتیم که دوست نداشته باشیم
یاد گرفتن جرم شد
فراموشی تنها گزینه‌ی موجود است
گم شدن و گم کردن
رفتن به سمت دور شدن
روبه‌رو
باید کلمه‌ای، کلیدی باشد
زیر برف‌های یک دست
جسدی باشد
که تو را به چیزی، به خاطره‌ای، به اندوهی جانکاه و خواستنی حواله کند
همه جا سفید است و کلمه‌ای نیست
نقطه چمدانی در انتهای امید است
چمدان‌ات پایانی بر حرف‌های گفته- نگفته
چمدان‌ات بسته است چون دو لب نبوسیده

آدمک کاغذی
فاطمه زحمت‌کشان
من نیز دردها دارم
گاه‌گاهی واژه‌ها را به هم می‌آمیزم
آدمکی می‌آرایم
تا هم‌صحبت شب‌های بی‌کسی‌ام باشد
و پیاله به دست برای اشک‌هایم
و دردهایم را در رقص شبانه واژه‌ها گم خواهم کرد
برای اندک زمانی چند ....

مریم قاسمی زادگان
جاده نمناک است
و من غمناک.
آسمانی سخت می بارد وجود خویش را
بر سکوت سهمگین دشت
و می دوزد
دیده ی خیس از خواهش باران قلبش را
بر تکان دانه های شاد خاکی که
از خروش ناگزیر آسمانش
هیچ
ناداند!
جاده نمناک است
و من...
نمناک!

زندگان
به جی. دی. سلینجر
مسعود غفوری
دیگر بیرون پنجره برف شروع کرده است به باریدن.
- چقدر؟
- ها؟
- چقدر دوستش داشتی؟
- «دوستش داشتی» نه. «دوستش داری».
- خوب ... چقدر دوستش داری؟
- نمی‌دونم. الآن دیگه گفتنش سخته.
- چرا؟
مرد به زن خیره می‌شود: «خیلی وقته گذشته. خاطره‌ها می‌میرن و دوباره زنده می‌شن.»
حالا لایه‌ای از سفیدی همه جا را پوشانده است.
- همیشه قدری شکر ته لیوان هست.
- م‌م‌م؟
- بگم دوباره قهوه بیارن؟
زن به مرد خیره می‌شود: «نه. دیگه باید برم.»
و برف همچنان بیرون پنجره می‌بارد. بر تمام زندگان و مردگان.

هفته‌های کتاب 17

ها کردن
پیمان هوشمندزاده
نویسنده، عکاس
متولد ۱۳۴۸ تهران
از میان آثار: ها کردن (مجموعه داستان، ۱۳۸۶)، حذف به قرینه مستی (نوشته‌های کوتاه، ۱۳۸۳)، وقت گل نی (مجموعه داستان، ۱۳۸۰)، دو تا نقطه (مجموعه داستان، ۱۳۷۹)

ها کردن نمونه‌ی جالبی از رئالیسم شهری را ارائه می‌دهد که به سوژه‌های پست‌مدرنیستی هویت، عدم قطعیت، عدم توانایی انسان‌ها به برقراری ارتباط، بازی و پارودی متکی است. این داستان تلاش می‌کند از قوانین سنتی داستان‌نویسی عبور کند و یا آنها را به شکلی جدید بازتولید کند. این را حتی در کنار هم گذاشتن چهار داستان کوتاه و ارائه‌ی آن به عنوان یک رمان پیوسته هم مشاهده کرد. کاری که البته قبل از این نیز در مجموعه‌هایی همچون اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری اثر ایتالو کالوینو و حتی دوبلینی‌ها اثر جیمز جویس انجام شده بود، و خود نشانی از سنت قصه‌گویی هزار و یک شب و دکامرون بوکاچیو دارد.
در مسابقه‌ی قلم زرین که از سوی سایت رادیو زمانه برگزار شد، داستان ها کردن با این توصیف داوران اول شد:
* توان داستان پردازی
* شخصیت سازی
* نگاه تازه با دور بینی ویژه
* بازی با عنصر تکرار و باز گشت های زیبا
* تسلط نویسنده بر صنعت تکریر و تکرار
* آشنائی او با فضا سازی
* تسلط او بر روابط میان زن و مرد
* داستانی پر کشش و مشحون از طنز ساختاری
* توانائی او در اداره کردن داستان
* نمایاندن ذهنیت آزار دیده ی انسان ایرانی در قالب شخصیتی با " من " شکننده، در فضائی که از عصبیت و جنون نشان دارد.
از متن رمان:
با دست آرام می‌زنم روی شانه‌ام. مثلاً تو پشت سرم ایستاده‌ای.
مثلاً دست، دست تو بود و تو زدی روی شانه‌ام.
برمی‌گردم و با دست دیگرم، دستی را که دست تو بود می‌گیرم.
می‌کشمت به طرف خودم. حالا من مثلاً تو هستم که دارم تو را بغل می‌کنم. حالا مثلاً تو را بغل کرده‌ام.