۱۱/۲۹/۱۳۸۸

الف 464

فانی
حوریه رحمانیان
می‌پرد
پروانه‌ای
شب‌پره‌ای
روز یا شب
کوتاه می‌شود
لحظه‌ای
مثل حبابی که زاده می‌شود
از نفس کودکی

پوکه آهکی
به تلنگری
و من
فرو می‌پاشد
با اسید سوزانی
نامش جاودانگی
کهنه قصه‌ای است
دایره.

...
شیرین امینی
چه سخت است
ناخواسته بیایی
ناخواسته دوستت بدارند
چه سخت است
پشیمانی ...
غم در گلویم لخته‌لخته
و از چشمانم چکه‌چکه
کاش می‌خواستی که دوستم بداری
خواستن با حوصله‌ات پیوند خورد
و من دیدم برایش رقصیدی
کاش نمی‌گفتی
چشمانت را ببند
تو دیگر غریبی

معکوس
شیرین امینی
من نقطه‌چین همان آغاز بودم
گفتی:
پایانش با تو
لحظه‌ای
گوش کن
دختر بهار
رختی ز زمهریر بپوشید تنم
سرما نرفت،
کارم به روز شصتم بهمن کشیده شد.
گذری بی‌اعتنا از تو،
سال‌هاست آرزویم
دیدمت
نگاهت کردم
از پشت قندیل اشکم!
نماندی.
بهار را با خیالت جشن می‌گیرم
شاید صد سال دیگر شعر شوی!

لار من
ف. محسن‌زاده (دبیر)
لار من ای مهر اسلام کهن
هم دلیر و خبره و شیرین‌سخن
چند روزی است بین تو غوغا شده
مردمت آزرده و تنها شده
چون جدا از تو شده شهر گراش
این نبودش شیوه و نی رسم و راه‌ش
ما هم او با چنگ و دندان داشتیم
قسمتی از شهر خود پنداشتیم
تا شنیدیم این جفای سهمگین
در هوا بودیم یهو خوردیم زمین
الغرض کردند غافلگیرمان
در غیاب مرشد محبوب‌مان
این تفاهم‌نامه امضا کرده‌اند
دست ما از دور کوتاه کرده‌اند
این چه ظلمی بود بر استان ما
مردمان خوب لارستان ما
سرزمین ما به این پهناوری
با ذخایرهای نفت و معدنی
با همه این لایق استان نبود؟
مردمش هم کمتر از تهران نبود
حرف خوبی گفته‌اند پیشینیان
پای خود از فرش خود بیرون منه
تا رسی بر حق خود ای قهرمان

اکران تنهایی
محمد خواجه‌پور
اکران تنهایی و تو
در تاریکی ته پتو
-در سینمای کوچک من-
شب عمیق‌تر از همیشه
فرو می‌رود و بر نمی‌آید نفسی
نمی‌آید کسی
من دلتنگ بادها از دریچه‌ی اتوبوسم
رفتن به جایی
تو همچنان موج می‌زنی
تلخی ته خاطره‌ای
وقتی از یاد رفته باشد و بیاید
قهوه‌ای عکس
که گم شده باشد و مانده باشد در ذهن
دریا در چشم‌های «تو» بود
و من همان ابرم
گاهی بخار می‌شوم
و گاهی از هیچ می‌بارم
از هیچ
در حجم خالی تا انگشت‌هایم
پتو و پنکه و پاهام
پیچیده می‌شود در هم
من از کودکی به این لکنت عادت دارم
به نگفتن
به درک تاریک تنهایی
در چهار دیواری
صندلی جوانه می‌زند
و میزها نیز
هر دیوار
سنگ لحدی است نزدیک و نزدیک‌تر
و هر تخت، خیال مردن را بیدار می‌کند
ستاره‌هایم را می‌شمارم که به نام هیچ‌کس نیست
ژنرال خسته‌ي نبردهای اداری
در انتهای روزام
فکر می‌کنم زندگی همین طور هست
غرق شده‌ام در نیمه‌ی پر لیوان‌ها و
نم کشیده تفنگی که قرار بود در سرم آواز بخواند
تو، تو، تو

رباعی‌های برگزیده‌ی عاشورایی
علی داوری‌فرد

در کرب و بلا آب روان است هنوز
شرمنده عباس جوان است هنوز
لب های فرات با تأثر می گفت:
دل تشنه‌ی دست پهلوان است هنوز

در خیمه یکی در آتش تب می سوخت
مانند ستاره ای که در شب می سوخت
هر چند عزیز فاطمه در غل بود
یکریز دلش به حال زینب می سوخت

در اول ظهر داغ اکبر دارد
در سجده ی خود دو چشمه ی تر دارد
با آنکه مصیبت جوانش سخت است
خوشحال که عباس برادر دارد

بابای حرم وداع آخر دارد
در گوش خودش طنین خواهر دارد
برگرد که بوی فاطمه می آید
در زیر گلو پیام کوثر دارد

حدیث عشق را با غم بیان کرد
تمام جوهر خود را عیان کرد
چه صبری دارد این زینب خدایا
نبی صبر انگشتش دهان کرد

یکی فرمانده دارم مثل الماس
امیر لشکر عشق است و احساس
علمدار و سپهدار و وفادار
بود فرزند حیدر ، نامش عباس

هفته‌های کتاب 19
سنگ صبور
صادق چوبک
داستان‌نویس و نمایشنامه‌نویس
تولد: ۱۴ تیر ۱۲۹۵، بوشهر
مرگ: ۱۳ تیر ۱۳۷۷، برکلی، کالیفرنیا
آثار مهم: مجموعه داستان: خیمه‌شب‌بازی (۱۳۲۴)، انتری که لوطیش مرده بود (۱۳۲۸)، روز اول قبر (۱۳۴۴)، چراغ آخر (۱۳۴۴)، رمان: سنگ صبور (۱۳۴۵)، تنگسیر (۱۳۴۲)

شيوه نقل داستان، حديث نفس آدم‌هاي كتاب است در ذهن خود. اين التزام ساخت مشكلي را بر نويسنده تحميل كرده و در عين حال بيان او را به قلمرو مطلوب و تخصصي‌اش رهنمون شده است. هر يك از آدم‌ها مي‌توانند با آزادي كامل حرف بزنند (چون در خاطرشان حرف مي‌زنند) اما هر يك از آدم‌ها مكلفند زباني كاملاً مستقل (با لغات و كلمات طرد شده) و مسائلي متناسب با سجاياشان داشته باشند. صادق چوبك از پس اين مشكل به درستي برآمده و يكي از رمان‌هاي استادانه ادبيات فارسي را پرداخته است.
داستان در شيراز مي‌گذرد. حدود سال 1312. در خانه‌اي همسايه داري. گفتيم كه داستان حديث نفس مستأجران است....
در قسمت آخر رمان نمايشنامه‌اي داريم كه موضوع كلي آن در بحث‌هاي احمدآقا و آقا مولوچ مطرح شده: نمايشنامه‌اي در باره خلقت انسان اولين، كه حاوي فلسفه نويسنده نسبت به سرنوشت آدمي ‌است.
از بابت اسلوب نگارش اين رمان بايد گفت كه يكي از مشكل‌ترين ساخت‌هاي ادبي مورد آزمون قرار گرفته است. حداقل شش نوع زبان و لحن براي اين داستان ساخته شده؛ به علاوه در استخدام لغات و تصاوير، اصطلاحات خاص زمان اثر در نظر گرفته شده يعني هيچ لغت و تعبيري ساخت سال‌هاي بعد در آن راه ندارد. جريان‌هاي ذهني اگر چه ظاهراً بي نظم مي‌نمايد ولي در آخر كتاب به خوبي همديگر را تكميل مي‌كنند، و قصه با تمام ابعاد فاجعه آسايش در برابر ما قدم مي‌افرازد. در اين جا يك بار ديگر شاهد خونسردي تحسين‌انگيز صادق چوبك هستيم. كتاب خواننده را خون به دل مي‌كند. اما نويسنده كاملاً خويشتن دار است. چرا كه علي الظاهر او فقط ذهنيات چند آدم را گزارش كرده است.
برگرفته از: نويسندگان پيشرو ايران/محمدعلي سپانلو

هیچ نظری موجود نیست: