۹/۰۷/۱۳۸۸

الف 452

آینه و سایه
سمیه کشوری
من
روبروي آينه ايستاده ام
در آينه
تصوير کسي افتاده
که نمي شناسمش
يک غريبه
که با من غريبه است
کيست اين تصوير مات
که غم از نگاه مبهمش آويزان است
مال کيست اين صورت خاکستري.

سايه اي
جلو چراغ
روي ديوار افتاده
اين سايه ي کيست
تاريک و لرزان.
حس مي کنم
دارم خودم را جا مي گذارم
لاي گل هاي کاغذي
در روزهاي پوشالي
يا روبروي آينه
شايد هم در اين سايه

من خيال مي کردم
تا رسيدن به مماس نگاه پرستو راهي نيست
تا خنديدن يک سيب سبز
تا رسيدن به برکه ي باران
فکر مي کردم
درخت يقين
پشت همين علف هاي بلند شک است
گمان کردم
رسيدن به گل اشتياق آسان است
اين سايه اگر بگذارد
يا اين تصوير مات در آينه
راستش را بخواهي
در لابه لاي افکارم
به تو هم فکر مي کنم
مثل پرنده به دانه
عقاب به طعمه
مثل گل به آب
پرستو به هجرت
و روزي که ساعت روي چهار و چهل دقيقه ايستاد
وسايه اي که از حوالي ذهنم گذشت
من چهار بار خنديدم
يک بار به تو
يک بار به من
يک بار به ما
و خنديدن آخري را نفهميدم
اول نشستم خود را دقيق مرور کردم
و چيزي که شبيه گرسنگي
از من مي گذشت
و جايش را به يک حس عجيب مي داد
معلوم نبود
چيست؟
چيزي شبيه سکوت
يا شبيه يک حرف تازه
نمي توانم به هم ربطش دهم
اما تو مي تواني
تو هميشه مي تواني
هميشه بايد
بين آينه و سايه
و بين تمام فکر و خيال هايم
ربطي باشد
تو کجايي؟

غزلی از محمد بلندگرامی
تا ابد می‌افروزد به دنیا آتش‌ام
آفتاب روشن‌ام نیست مکن با آتش‌ام
شمع لرزان وجودم را شبی آرام نیست
هر دو عالم را برافروزد یکجا آتش‌ام
در رگ و در ریشه‌ی من این همه گرمی ز چیست؟
تا قیامت می‌دهد گرمی به دنیا آتش‌ام
آه‌های آتشینم سرکشد از سوز دل
ای خدا ماتم به پا است دامنم از آتشم
چیست عالم، آب و خاکی به هم آمیخته
هم خاک و هم آب بنده است پیش آتش‌ام
سوختم آماند چون شمع در میان انجمن
از سراپا سوختم روز و شب از آتش‌ام
در امیدم یاران وصلتی از یار نیست
هر کجا باشد نگاری آنجا چون آتش‌ام
در گلستن وصالت شیون و غوغا کنم
شمع گردم به محفل پروانه‌ها مهمان کنم گرد آتش‌ام
در عذابم از فراقت نیست آرام‌ام شبی
از برون شادم از درون نیز آتش‌ام

در ترس
محمد خواجه‌پور
رو به تفنگ‌های شما
سکوت کرده‌ام
گنجشکی ترسیده‌ام
و این مرا زیبا می‌کند
از مادری زاده شدم که ترسیده بود
از قرن‌ها پیش
و پدرم هر بار ترس را از گمرک عبور داد
هر شب از درس ترس مشق نوشتم
تا بلوغ هراسناکم در یک ظهر تابستانی
در شانزده سالگی دوست پسر نامزد کیرکگارد بودم
با اولین بوسه لرزیدم
با لمس، مرده شدم که
شاید چشمی به نظاره باشد
چون همیشه
با هر آژیر، با هر بوق، با هر خبر روزنامه ترسیدم
تا اکنون که
از این تاریکی بی‌پایان می‌ترسم
دانستن این که با وجود خورشید، این یک شب است
که در آنیم
و امتداد دست‌های عرق کرده‌ي من
خالی از دست‌های یک «تو» ست
ترسیده از این که این زندگی من است
دیگر از این که بترسم شرم ندارم
این زندگی من است
می‌ترسیده‌ام
و رو به تفنگ‌های شما لبخند می‌زنم.

هفته‌های کتاب 7

شازده احتجاب
هوشنگ گلشیری
نویسنده، روزنامه‌نگار
- تولد ۱۳۱۶اصفهان
- مرگ ۱۶ خرداد ۱۳۷۹تهران
معروف‌ترین نوشته‌ها:
جُبّه‌خانه، دست تاریک دست روشن، نیمه تاریک ماه، آینه‌های دردار، کریستین و کید، معصوم پنجم، بره گمشده راعی

از متن شازده احتجاب: من نمي‌خواستم آن طور بشود. اول فكر نمي‌كردم كه آدم‌ها را بشود، آنهم به اين آساني له و لورده كرد. وقتي راه افتادند موج آمد. دست‌ها و چماق‌ها و دهان‌هاي باز. دستور دادم: «ببنديدشان به مسلسل. صداي چرخ و دنده‌ها و رگبار كه بلند شد، موج آدم‌ها برگشت. سياهي سرها دور شد. پدربزرگ گفت: همين؟ پدر گفت: من كه به پشت سر نگاه نكردم. اما بگمانم پشت سرمان فقط دست‌هاي بريده به جا مانده باشد. شايد هم چوب و چماق‌ها هنوز توي مشتشان بود.

برنامه‌ی هفته‌های آینده کتاب‌خوانی
هفته هشتم: بیگانه/ آلبر کامو
هفته نهم: همسایه‌ها / احمد محمود
هفته دهم: قلعه حیوانات / جورج اورول
هفته یازدهم: بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم / نادر ابراهیمی
هفته دوازدهم: کیمیاگر / پائولو کوئلیو


۹/۰۳/۱۳۸۸

کتاب هفته هفتم

کتاب هفته‌ی هفتم، شازده احتجاب اثر هوشنگ گلشیری خواهد بود.
این رمان مدرن را می‌توانید از اینجا دریافت کنید.

۹/۰۲/۱۳۸۸

الف 451

زال نون دا گاف؛ زندگی
زهرا طاهری

زندگی زیباست اما نه به زیبایی سادگی‌اش. نه به اندازه‌ی در کنار هم بودن‌اش. درست مانند رنگین‌کمان که چند رنگ ساده و با هم بودنشان، سبب وجود رنگی پر از رمز و راز‌های نهفته به وجود می‌آورد. همچو: ز، نون، دال، گاف، یا؛ که حروفی ساده بیش نیستند و هیچ‌کدام به تنهایی زیبا به نظر نمی‌رسند. حال آنها را در کنار هم بنشانیم. واژه‌ی زیبای زندگی را تشکیل داده و معنای خاصی به خود می‌گیرند.
زندگی همانند چاهی لست که ما در آن به یک طناب آویزان باشیم (وسط آن چاه). ته آن چاه یک اژدها و بالای آن دو موش قرار داشته باشد. یکی سفید و دیگری سیاه. آن دو دارند طناب را می‌جوند و خودمان هم مشغول به کندوی عسلی هستیم که جلویمان قرار دارد.
طناب عمر ماست. موش سفید روز، و موش سیاه شب‌های عمر ماست که هر دو در کوتاه گشتن عمر ما اثر دارند. آن اژدها مرگ بوده و کندوی عسل لذت‌های دنیوی،‌که اگر ما به لذت‌های دنیا دل بسته و از خود غافل شویم، ممکن است به قهر چاه سقوط کنیم و خلاصه زندگی لذت‌های دنیوی نیست.

به کجا برم شکایت
محمد بلندگرامی

به کجا برم شکایت تو گرم ز در برانی
همه ریزه‌خوار رویت که تو خسرو جهانی
شب تیره با تو گفتم غم بی‌نوایی خویش
که تو واجب‌الوجودی و منم به دهر فانی
تو به سلطنت سزاوار و به عدل حکم‌فرما
منم آن سیاه‌رنگی اگرم ز در نرانی
به چه کار آیدم زر اگرم تو رخ بپوشی
همه وصل توست منظور تو عزیزتر ز جانی
به جمال بی‌مثالت به رقیب حاجتم نیست
کنم اعتراف جانا به زبان بی‌زبانی
به کویر و دشت و صحرا به خروش و قهر و دریا
ز تو دیده بر نگیرم که تو یار مهربانی
من و قایقی شکسته و تو ناخدای رحمت
به نسیم رحمت خویش به ساحلم رسانی
ز رقیب چشم بستم چو تو کس گره‌گشا نیست
تو علیمی و حلیمی و قدیم و جاودانی
نظری به خوابگاه ابدی نما به محتاج
که سیاه‌رو نباشم چه به محشرم کشانی


دعوت‌شدگان
حسن تقی‌زاده

مرد چاق و شیک‌پوش در حالی که می‌خندید رو به زنش گفت: «خانم شاید مهریه سنگین بوده، داماد دبه در آورده!»
زن: «هیس! خجالت بکش محسن!»
مرد مسن گفت: «حتماً یک شوخی بوده. از جوونای امروزی هر چی بگی بر می‌آد.»
خانمی که کنار شوهرش ایستاده بود گفت: «شوخی؟ ما از شهرستان چهار ساعت کوبیدیم اومدیم. فکر نکنم شوخی بامزه‌ای باشه.» و با سرعت کارت دعوت را از دست شوهرش کشید و به طرف مدیر هتل رفت.
مدیر هتل: بله خانم. کاملاً درسته. این اسم هتل ماست. تاریخ و ساعت هم درسته. ولی ما امشب مراسم و جشنی نداریم. با ما هماهنگی نشده. خیلی متاسفم خانم.


هفته بعد، عصر پنج‌شنبه

علی: بارمونو سنگین کردیم مادر. حالا لازم بود این همه خیرات و نذورات بیاریم اینجا؟ همون جا توی کوچه خودمون خیرات می‌کردیم.
مادر: این حرفو نزن مادر. اگه سر خاک خیرات کنن زودتر به میت می‌رسه. خسته شدی بشینیم؟
علی: نه. بریم. بریم.
مادر: وایسادی علی. اونجا قبر کیه مادر؟
علی: دنیای لاکردارو ببین مادر.
مادر: مزارش تازه‌س. آشناست؟ می‌شناسیش؟
علی: انگار یه کارت دعوت هم برا عزرائیل فرستادن.
مادر: چی می‌گی علی؟ کارت دعوت چیه؟
علی: دختره روز عروسیش فوت شده.
مادر: ببینم از کجا می‌دونی؟ مستانه رازیانه چی‌چی؟ نمی‌تونم بخونم. اسم و فامیل عجیب و غریبی داره.
علی: مستانه رازیانه قهقهانی. تاریخ تولد چهارم شهریور 1365. وفات 21 آبان 1388.
مادر: از کجا می‌دونی بیستم عروسیش بود؟ مگه دعوت شده بودی؟
علی: نه مادر. توی چاپخونه کارت عروسیشو خودم حروف‌چینی کردم.
مادر: بسم‌ ا... الرحمن الرحیم. الحمد ا... رب ‌العالمین. الرحمن الرحیم ...


شلوار کردی
مصطفی کارگر
30 مهرماه 88
تو را چون سیب تُردی دوست دارم
که چون از قوم یردی دوست دارم
تو را در هیات و شور محلی
و با شلوار کردی دوست دارم

بی‌نهایت
فاطمه يوسفي

در آستانه‌اي ايستاده‌ام كه نهايتش بي‌نهايتي‌ست
در هجوم ولوله‌آساي ترديد‌ها
ترديد‌هايي
كه زاده‌شده‌ي رخوت‌اند
ميزان مي‌كنم
بي‌نهايتي ترازوي زمانه‌ي زخم‌خورده‌ام
زخم‌خورده‌ام
با خنجر اسطوره‌اي كه كور مي‌كند
و كور مي‌كند
و كور مي‌كند
ذره‌بين چشم‌هاي تيز‌بين زنداني زنده‌ي زجر‌كشيده‌ي
خسته را
تابلو‌هايي از گذشته
و گذر
نيلوفران مرداب
چقدر بيزارم
بيزارم
از عفريته‌هايي كه زره ساخته‌اند
از خورشيد
شرارتي، بي‌شرور
شرم مي‌شود
با نگاه معصوم آسمان
من
در اين آستانه كه نهايتش بي‌نهايتي‌ست
آيينه مي‌خواهم
تا سبز شوم

هفته‌های کتاب 6

ناتور دشت
جروم دیوید سلینجر
J.d. Salinger
تولد: ۱ ژانویه ۱۹۱۹
منهتن، نیویورک
معروف‌ترین نوشته‌ها:
• ناتوردشت
• فرانی و زویی
• دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم (ده داستان)

مسعود غفوری
ناتور دشت داستان یک سفر است. سفری که یک پسربچه شانزده ساله بعد از گریختن از مدرسه به ناچار درون نیویورک انجام می‌دهد. وجه تمایز هولدن کالفیلد با هم‌نوعانش، دید بسیار حساس و لحنِ طنزآمیز و به شدت تاثیرگذارش است. شباهت‌های او با برادر ادبی‌اش، هاکلبری‌فین، آنقدر زیاد بود که نظر همگان را جلب کند و شخصیت‌های زیادی با خصوصیات و نوع نگاه او در دنیای ادبیات به وجود بیاید. این خصوصیات باعث شدند رمان سلینجر به یکی از پرفروش‌ترین و مهم‌ترین رمان‌های قرن بیستم تبدیل شود.
آمریکای دهه پنجاه، آمریکایی پر از تناقض است. دوران جنگ سرد، دوران نسلی سوخته از جنگ جهانی دوم، اوج مصرف‌زدگی آمریکایی بعد از رکود اقتصادی دهه 30 و 40، سیطره‌ی رادیو و تلویزیون بر زندگی آمریکایی؛ اینها بخشی از تصویرهای پراکنده و گاه متضادی هستند که از آن دوران داریم. داستان ناتور دشت اثر جي. دي. سلينجر در چنين فضايي، يعني در كلان‌شهر نيويورك در اوايل دهه‌ي پنجاه قرن بيستم مي‌گذرد. شخصيت اول رمان، هولدن كالفيلد، همانند كهن‌الگوي اسطوره‌اي‌اش، يوليس‌ئيز، كشف و شهودي را در دل اين شهر تجربه مي‌كند تا به پيچيدگي زندگي مدرن و نيز به هويت خودش واقف گردد. اين شخصيت را، همانند بسياري ديگر از قهرمان‌هاي رمان‌هاي مدرن، مي‌توان تجسم جديدي از شخصيت «پرسه‌زن» در نوشته‌هاي بودلر و والتر بنجامين دانست؛ شخصيتي كه با پرسه‌زني در خيابان‌ها و پاساژهاي شهرهاي مدرن، سعي مي‌كرد آنها را به مثابه متن قرائت كند و البته به آنها معني ببخشد. اما هولدن كالفيلد در مواجهه با فراواقعيت شهر، متوجه دور از دسترس بودن آرمان پرسه‌زني مي‌شود و به دامان تفكري اطمينان‌بخش‌تر همچون هستي‌گرايي الهي پناه مي‌برد. نتيجه‌گيري نهايي او و هويتي كه احراز مي‌كند بيشترين قرابت را با فلسفه‌ي گابريل مارسل، يعني تأكيد بر گريز از دام تفكر انتزاعي و ماده‌گرا به كمك هنر، پناه بردن به رابطه‌هاي اصيل انساني، و آمادگي معنوي براي كمك به ديگران دارد.

پروفسور بعد از این http://xxqxx.wordpress.com
داستان از زاویه دید «هولدن کالفید» گفته می‌شود. چندان اتفاقاتی نمی‌افتد که بخواهیم بگوییم، زاویه دیدش ما را محدود کرده است. هولدن در اوایل داستان زبان تند و پرخاشگری دارد، اما به مرور متوجه می‌شویم که آدم خوبی ست. در واقع به این نتیجه می‌رسیم که آدم‌ها در درون همه خوب هستند، اگر از درون خارج شده و خود را به دست بادها بسپارند و بی اختیار به این طرف و آن طرف بروند و درون را فراموش کنند، اوصاف بد در کنار نام آن‌ها رژه خواهد رفت. به نظر من، ما وقتی خودمان، خودمان را فراموش کنیم، همه چیزمان را از دست می‌دهیم، فراموشی دیگران اصلا اهمیتی ندارد، اما کلا ما به دومی بیشتر از اولی بها می‌دهیم.
اگر می‌خواهید دایره فحش شما گسترده‌تر شود، توصیه می‌کنم اوایل‌اش را با دقت بیشتری بخوانید! اما همان طور که پیش می‌روید، جذابیت‌های این داستان بیشتر می شود، زبان نرم‌تر شده و فکر می کنم نویسنده به هدفش نزدیک‌تر می شود. البته این کتابی نیست که هدف خود را پوست کنده و جویده شده در حلقوم شما بریزد و شخص شخیص شما تنها آن را قورت دهید، بیشتر باید همراه هولدن غرق شوید، اما یادتان باشد، نگاهِ زاویه 90 درجه را فراموش نکنید.
در این داستان، هولدن پیوسته آدم‌های اطرافش را مورد کندوکاو شخصیتی قرار می دهد. هولدن در زندگی‌اش آدم چندان موفقی نیست، آدمی ترسو و بٌزدل، درس نخوان و همواره در حال اخراج شدن از مدرسه! اما به نظر من این آدم صد شرف دارد به آنانی که در دعواها همیشه پیروزند، با این حال به هیچ وجه حاضر نیستند، سیری در درون خود کنند و عیوب خود را قبول کنند. او همه‌ی عیب‌های خود را می‌شناسد و قبول دارد.
هر چند اسم اکثر آدماهای اطراف خود را با واژه ی “حرومزاده” [در واقع این معادل خوبی برای کلمه‌ی Phoney نیست، که معنایی نزدیک به «قلابی» یا «دروغین» دارد. غ.] همراه می‌کند، اما تقریبآ می توان گفت شخصیت ها را باتوجه به آنچه تا به حال از آن ها دیده، شرح می دهد....

۸/۱۸/۱۳۸۸

الف 450

بازی‌ها
فاطمه یوسفی
يك پله معمولی با هفت جاي پا، تنها چیز غريبي بود كه در حياط آن خانه به چشم مي‌خورد. دلیلی كه آن را خاص، عجیب و مرموز مي‌كرد انتهايش بود كه به ديوار مي‌خورد، به وسط ديوار. هميشه با ديدنش اين سوال در ذهنم مي‌چرخيد، هدف از ساختن اين پله چه مي‌توانست باشد؟ رسيدن
به آن
نقطه از ديوار؟ هيچ كس نمي‌دانست. خانه‌ي مادربزگم را مي‌گويم. او مدت‌هاست كه آلزايمر گرفته، شايد به همين خاطر نمي‌تواند قدمت آن خانه‌ را به ياد بياورد، همان طور كه سوال‌هايم در مورد آن پله را هميشه بي‌جواب مي‌گذاشت. شايد هم دلش نمي‌خواست با من حرف بزند. كسي چه مي داند. سكوت هميشگي مادربزرگم برايم مشكوك بود، و همين خصوصيت هم به نوعي جذابيتش را بيشتر مي‌كرد. حسي مبهم و برنده مرا دنبال آن راز مي‌كشاند. آن‌جا كنار حوض مستطيل‌شكل گوشه‌ي حياط، پيچك‌هاي زيبايي زندگي مي‌كردند. من هميش
ه دوست داشتم روي حوض بنشينم و رقص پيچك‌ها را در باد ببينم. اين حوض درست سمت چپ پله‌‌ي مرموز قرار داشت. روزي همان‌طور كه مابين پيچك‌ها در حياط بازي مي‌كردم چيزي ديدم، نور يا هاله‌اي خاكستري رنگ از پله متصاعد مي‌شد. شك داشتم بيدارم يا خواب، اما در هر حالتي كه بودم آن نور، مانند آهن ربا مرا جذب مي‌كرد. حالت كرختي سرتاسر وجودم را گرفته بود و نمي‌گذاشت خودم را به آن نزديك كنم. با قدم‌هاي آهسته راه افتادم، شعاعش را دنبال كردم. باوركردني نبود. شعاع آن نور به دالان مي‌رسيد، به آن دالان سياه و بعد سمت چپ، يعني جايي كه اتاق مادربزرگم بود. مادربزرگم در چهارچوب در ايستاده بود و مي‌لرزريد، چشم‌هايش، آن نور به مردمك چشم‌هاي گشادش ختم مي‌شد. قدرت درك من درآن لحظه خيلي كم‌تر از آن بود كه بتوانم احساسش را تشريح كنم. اما ترس، شادي، تعجب، غم، انتظار و تمام احساس‌هايي كه يك بشر مي‌توانست داشته باشد درچهره‌اش موج مي زد. انگار سال‌ها منتظر اين لحظه بود و حتي آن را مي‌شناخت. اين بار او بود كه به دنبال آن هاله حركت مي‌كرد، مانند كسي كه مجذوب چيزي شود و براي رسيدن به آن مشتاق باشد، از دالان گذشت و به پله رسيد، از آن بالا رفت. پله‌ي اول، دوم، سوم. روي پله سوم، مدتي مكث كرد و نگاهي به من انداخت كه داشتم او را دنبال مي‌كردم و بعد پله‌ي چهارم، پنجم، ششم و هفتم و آن ديوار، جايي كه مي‌شد گفت منبع نور بود. دست‌هايش را به ديوار گذاشت و از ديوار رد شد و پشت سر او يك پنجره، يك پنجره‌ي مثلثي شكل و شيشه‌اي راهم را سد كرد. من با آن بي‌حسي كه تمام وجودم را گرفته بود روي پله هفتم ايستاده بودم و فقط مي‌توانستم سايه‌‌هايي را از آن پنجره دنبال كنم. پشت ديوار، اتاقي بود وسيع كه فضاي آن در سفيدي خاصي فرو رفته بود، انگار وارد تونلي شده باشي كه هيچ تعلقي به اين دنيا ندارد. روي ديوار دو نقطه‌ي براق ديده مي‌شد. مادربزرگ به سمت آن دو نقطه حركت كرد و بعد جلو يكي از نقطه‌ها كه مانند آيينه تمام هيكل مادربزرگ را نشان مي داد ايستاد، تصوير‌هايي مه‌آلود با سرعت نور در آيينه نقش مي‌بست و چشم‌هاي متعجب مادربزرگ كه به شدت به آن تصاويرخيره شده بود، مي‌شد چيز‌هايي را ديد، كودكي كه در حياط لي‌لي بازي مي‌كرد، عروسكي با لباس سفيد، مترسكي كه كلاغ‌ها گوش‌ها و چشم‌هايش را مي‌دزديدند، يك ردپا و دالاني تاريك كه پوستر‌هايي از اشك و لبخند به در و ديوارش نصب بود. يك نسيم خنك و بعد از آن يك موسيقي آرام كه گوش‌هايم هيچ‌گاه آن ريتم را نشنيده بود مرا به خلسه برد. مادربزرگم را ديدم واضح‌تر از قبل، وارد دروازه‌اي شد كه درست سمت چپ آن نقطه قرار داشت. روي يك تختخواب دراز كشيد و يك پتوي كرم رنگ به روي خود كشيد و بعد آرام آرام زير آن تجزيه شد. اول از همه چشم‌هايش مانند تخم‌مرغ شكسته به روي گونه‌هايش افتاد و بعد از آن پوست، گوشت و استخوانش. سايه‌اش بالاي سرش مي‌خنديد، آن‌قدر بلند كه تحريك شدم با او بخندم، مانند يك مهماني شاد، يك جشن كاملا واقعي، سايه از آن دروازه بيرون آمد و به سمت نقطه‌ي براق ديگر حركت كرد. آن نقطه يك آيينه بود، يك آيينه تمام قد، سايه با لطافت و بي‌پروا خود را در آيينه ورانداز كرد، اول تصويرش به صورت يك لكه در آيينه افتاد و بعد مثل يك شعبده‌باز قهار تصويرش را گسترده‌تر كرد، آن قدر وسيع كه در آيينه جا نمي‌شد و دوباره صداي آن موسيقي ملايم و ديوانه‌كننده مرا به خود آورد و سايه كه هماهنگ با ريتم مي‌رقصيد وارد دروازه‌اي شد كه در سمت چپ آن آيينه قرار داشت ديگر نمي‌خنديد، آرام بود آرام آرام، اما هنوز مي‌رقصيد و آهسته‌ آهسته محو مي‌شد. شايد هم همرنگ و هماهنگ با آن سفيدي محض. نمي‌دانم، يعني نمي‌توانستم بدانم. ديگر نمي‌شد طاقت آورد آن قدر گيج بودم كه تعادلي نداشتم. در يك لحظه همه چيز از بين رفت. دروازه‌ها، پنجره، هاله‌ي دور نردبان، از پله پايين آمدم. پله هفتم، ششم، پنجم، چهارم، سوم، دوم، اول و زمين احساسي مرا وادار مي كرد كه بازي كنم با زغالي كه در دستم بود و من هيچ‌وقت نفهميدم آن را از كجا آوردم، مستطيلي كشيدم و با خط‌هايي آن را به هفت قسمت تقسيم كردم و شروع كردم به لي‌لي بازي.

رباعی
مصطفی کارگر 24/مهرماه/1388
طلوع صبح فردا بی تو یعنی...
دوبیتی های زیبا بی تو یعنی...
تمام هفته با آدینه زیباست
دوباره جمعه... اما بی تو یعنی...

شکنجه
حسن تقی‌زاده
خودشه. آره خودشه. تیغه چاقو رو زیر گلوش گذاشتم و با دست چپ موهاشو گرفتم و سرشو به دیوار انباری کوبیدم. جا خورده بود. نفس‌نفس می‌زد. گفتم تو همونی نیستی که منو توی زندان وحشیانه شکنجه می‌کردی؟ سیگارتو توی سوراخ دماغم خاموش می‌کردی؟ اونم به خاطر عقیده‌م. چون مثل شما آشغالا فکر نمی‌کردم؟ ها؟ ها؟ چرا لال شدی؟
...
مادر کریم گریه‌کنان به طرف ساختمان دوید و به شوهرش گفت: «بیا کریم دیوونه شده! جلو دیوار وایساده با خودش بلند حرف می‌زنه.»
پدر گوش کریم را چرخاند و به طرف خودش کشید: «پسره‌ی لندهور! باز رفتی حشیش کشیدی؟»

انشاء نماز: معراج
زهرا طاهری
نماز نردبان عروج انسان و بهترین وسیله‌ی ارتباط و عشق‌ورزی با حضرت دوست می‌باشد. نماز به عنوان عطیه‌ای الهی به گونه‌ای است که انسان به هنگام شروع، احساس پرواز دارد و با بالا بردن دست‌هایش هماند کبوتری که بال خود را برای پرواز می‌گشاید با تکبیر پر گشوده و با ادامه‌ی نماز به تدریج اوج می‌گیرد. آنچنان که رکوع را در فراز بلندی و سجود را در اوج پرواز معنوی خود به جای می‌آورد و به این عروج الهی ادامه می‌دهد تا با نزدیک شدن به پایان این پرواز روحانی حالت نزول به خود می‌گیرد و با سلام نماز بر زمین می‌نشیند. بر خلاف تصور بعضی که نماز را تکرار می‌دانند، نماز نردبان ترقی انسان است و هر چه بیشتر با حضور قلب خوانده شود بالاتر می‌روی. اگر چه در ظاهر رکوع و سجودها تکرار ‌شود ولی در حقیقت مانند کلنگی است برای حفر چاه می‌زنند. کلنگ زدن در ظاهر تکراری است اما در واقع هر کلنگی که می‌زنید یک قدم به آب نزدیک‌تر می‌شوید. هر گامی که در نردبان برمی‌داریم یک قدم به آسمان نزدیک‌تر می‌شویم.
هر چه بیشتر گل خوشبویی را ببویید، لذت بیشتری می‌برید.
به سفر حج هر چه بیشتر سفر می‌کنید به اسرار تازه‌ای بر می‌خورید.
به هر حال ظاهر نماز تکراری است اما در واقع عمق بخشیدن و پرواز است.

خاله سارا
زهرا ناصری
زمستان در راه بود، هوا كم‌كم سرد شده بود خاله سارا، لباس گرم خود را پوشيد و روانه شد و به طرف مدرسه حركت كرد، او معلم بود و شغلش بسيار راضي بود، با اين كه خاله سارا درآمدش خيلي اندك بود هميشه خدا را شكر مي‌كرد و هيچ وقت نااميد نمي‌شد تا اين كه خبر خوشحال‌كننده‌اي به خاله سارا رسيد و اين خبر اين بود كه خاله سارا بايد در يك شركت بزرگ كار كند و درآمد زيادي بگيرد او تصميم گرفت با درآمد خوبي كه نصيبش شده بود براي خود ماشيني بخرد و خيال حج و سفر به خانه‌ي خدا به سرش افتاد و نصف پول‌هايي كه ماهانه به او مي‌دادند به فقرا كمك كند و رضايت خدا را جلب كند.

هفته‌های کتاب 5

مدیر مدرسه
جلال آل احمد
داستان‌نویس، مقاله‌نویس، مترجم
تولد: ۲ آذر، ۱۳۰۲، تهران
مرگ: ۱۸ شهریور ۱۳۴۸، اَسالِم، گیلان
معروف‌ترین نوشته‌ها:
سنگی بر گوری (نوشته ۱۳۴۲، چاپ ۱۳۶۰)، غرب زدگی (۱۳۴۱)، نون والقلم (۱۳۴۰)، مدیر مدرسه (۱۳۳۷)، سرگذشت کندوها (۱۳۳۷)،زن زیادی (۱۳۳۱)، سه تار (۱۳۲۷)، از رنجی که می‌بریم (۱۳۲۶) خسی در میقات (۱۳۴۵) اورازان (مشاهدات، ۱۳۳۳)





داونلود الف 450

۸/۱۵/۱۳۸۸

الف 449

غزلي از محمد بلندگرامي
ساقيا بده جامي کز خويش بي‌خويشم کند
بي‌نشان از نام و فارغ از نشانم کند
در خموشم تا چه خواهد شد در اين سوداي غم
ترسم آخر بر نيايم از وصالش ناکامم کند
از کجا گويم سخن درد و رنجي بيش نيست
مرهمي خواهم به عالم ياران تا شفايم کند
از جفايت ساغر و ساقي بود غم‌خوار من
آنقدر با مي نشينم تا رسوا و بدنامم کند
بي تو نيست آرام جان تا چه باشد نازنين
آتشي کو تا بيفروزد جانم خاکستر کند
بي‌قرارم از وصالش بر نيامد کام من
هر شبي با ياد او آن شبم غوغا کند
اي خدا دارم نگاري شب به بالينم فرست
تا سرم گيرد به دامن بسترم رنگين کند
چشم بي‌خوابم شده چون چشمه‌اي از اشک روان
چشم و ابرويش بود شمعي، شب‌افروزم کند
گر تو را باشد به عالم ياور شب‌هاي من
مي‌شوم خرسند ز رويت سرافرازم کند
خون دل خوردي ز هجران اي غريب دردمند
برو بيگانه باش از خويش غم مخور شادت کند

پنج شهر پند
سهيلا جمالي
سالها بود که مي خواستم به شهر هايي سفر کنم که تا به حال نرفته ام. نقشه اي از شهرهاي دورافتاده اي که پدر بزرگم هميشه از آن صحبت مي کرد را برداشتم. نام پنج شهر پند از همه بيشتر خودنمايي مي کرد شهر هايي که با علامت هاي خاصي پشت سر هم قرار داشتند
پس بار سفر را بستم و آهنگ سفر را نواختم
گام اول که مي خواستم بردارم ترديدي بر دلم چنگ انداخت که نکند اصلا چنين جايي وجود نداشته باشد، شايد اينجا همان جايي است که من خود قصد سفرش را دارم و يا هم شايد اين شهر ها افسانه اي بيش نباشد . اصلا اگر پدربزرگ اين نقشه را داشته چرا خود به اين شهرها سفر نکرده يا اگر هم رفته پس چرا هيچ گاه از سفرهايش چيزي باز گو نکرده. شايد به جز اينجا جاي ديگري وجود نداشته باشد يا اگر هم باشد يقيناً بسيار دور است. اصلاً شايد مکانها فقط يه اينجا و آنجايي که من ديده ام و تا به حال رفته ام محدود شده باشد و هزارن شايد هاي ديگر اما بعد از گفتن اين همه شايد و اگر ها ندايي به من نهيب مي زد که برو قدم اول را در راه بگذار و برو. اين ندا آنقدر دلنشين بود که بي اختيار حرفش را قبول کردم
گام دوم را که مي خواستم بردارم صداهايي به گوشم مي رسيد گويي صداي ناله ي در و ديوار بود و سر و صداهايي از اطراف که مي گفتند به خستگي اش نمي ارزد. صداهايي که ترديدي در دلم مي انداخت و من را از سفر بازميداشت صداهاي هولناکي که سردم مي کرد، حتي صداي تيک تاک هاي ساعت هم مرا به رفتن تشويق نمي کردند و ندا نمي دادند که وقت طلاست پس درنگ نکن، و من هر آن قصد بازگشت مي کردم که باز هم همان ندا آمد که برو و قدم بعدي را هم در راه بگذار.
در گام سومم احساس کردم نمي توانم به دنبال ندايي بروم که تا به حال به گوشم نخورده است. فکر مي کردم نتوانم به راهي بروم که تا به حال نرفته ام و پاي در آنجا نگذاشته ام نمي توانم چيزي را که با دستانم لمس نکره ام باور کنم. مي گفتم شايد حوادت غير مرقبه اي پيش آيد و من در آنجا گرفتار شوم. با خود مي گفتم چه طور بي راهنما به جايي سفر کنم که آنجا را نمي شناسم و با اهلش آشنا نيستم کاش دستان راهنمايي در دستانم بود تا دلم قرص مي شد اکا حالا که نيست بايد چه کنم . چگونه سفري را آغاز کنم که هيچ چيز برايم در آنجا معلوم نيست، چگونه مي توانم با مجهولات آنجا کنار بيايم. پس باز هم به عقب کشيده مي شدم ولي اين بار ندا آمد که تو مي تواني تو مي تواني پس باز هم برو برو.
در گام چهارم باز به اين فکر افتادم که شايد قبولم نکنند آنوقت بايد چه کنم چه طور بدون اينکه چيزي بدست آورده باشم راهم را بازگردم. چگونه کارهايي انجام دهم که ستايشش کنند آخر من تا به امروز تا کارهايم را مدح يا ذم نمي کردند به درستي و نادرستي آن پي نمي بردم. من نمي دانم چه طور بايد آنها را خوشحال کنم، آيا آنها من را ستايش خواهند کرد تا خوشحال شوم؟ اصلاً بايد آنها را ستايش کنم يا نه از مدحشان کردن خوششان مي آيد يا خير؟ نکند تعريف و تمجيد هاي من به نظرشان بي نمک بيايد و اوقاتشان تلخ شود. نمي دانم، نمي دانم من هيچ چيز در مورد آنها نمي دانم ديگر کلافه شدم چه کنم حال بايد بروم يا همين جا توقف کنم ندا باز گفت برو حال ديگر توقف ممنوع است برو
گام پنجم را با هزار و ترس و لرز برداشتم. اين بار با خود گفتم حال که سفر جدي شده بگذار عطري خوشبو بزنم تا فکر کنند انسان با شخصيت و باوقاري هستم. فکر کردم کدام عطر را بزنم بهتر است عطري که از بخردان ها گرفته شده باشد ياز گلهاي ياس و از بهار نارنج يا عطر فرانسوي که معروف تر است. کدام يک خوشبو تر است کدام يک از اين بو ها را حس نکرده اند تا آن را بزنم و برايشان تازگي داشته باشد، کدام بو شخصيت و وقارم را بيشتر نمايان مي کند ملايم باشد يا تند؟ نمي دانم باز هم گيج شده بودم يکي را شانسي انتخاب کردم و گفتم ديگر درنگ کافي است بايد بروم ديگر گام به گام رفتن کافي است بايد شتاب کنم تا به پنج شهر پند برسم و اهلش را ببينم
سفرم را آغاز کردم با کوله باري از اميد و توکل. از پنج دره ي خطر ناک گذشتم، پنج درياي بزرگ را پيمودم، پنج کوه صعب العبور را پشت سر گذاشتم، پنج مرداب وحشتناک را گذراندم و پنج کوير بي آب و علف را طي کردم تا به پنج شهر پند رسيدم
در اولين شهر که گام نهادم آنجا را بزرگترين شهر در طول زندگيم ديدم که تا چشم توان ديدن داشت زندگي بود و حيات. مردمي که در آن زندگي مي کردند مردماني بودن با عقل و فراست بالا. آنها آنقدر مهمانشان را گرامي مي داشتند که انسان در آنجا احساس غربت نمي کرد. براي اهلش از گام اول سفرم سخن گفتم از اينکه ترديد داشتم به اينجا بيايم از اينکه بعضي اوقات فکر مي کردم اين شهر وجود نداشته و افسانه اي بيش نباشد و يا هم فکر مي کردم اينجا چون بسيار دور است پس جاي آمدن نيست، اينکه شايد فقط اينجا و آنجا ها به جاهايي که من با چشم خود ديده ام محدود شده باشد. اما جغرافي داني که بسيار اهل تفکر و پند بود به من نزديک شد، (از کوله پشتي که بر دوش داشت و نقشه هاي بزرگ و کوچکي که در آن گذاشته شده بود دريافتم بايد جغرافي دان باشد) او به من ياد داد که

نبايد وجودها را افسانه يا افسانه ها را وجود نگرم، نبايد فکر کنم هر جايي که دور است پس نيست . او به من گفت هر جايي که هستم و مي خواهم برم همان جا جايي است و که هستي وجود دارد و هست او مي گفت: مکانها به اينجا و آنجا محدود نمي شود بلکه اين قابليت چشم ماست که محدود است. از ديدار با آنها بسيار خوشحال بودم کارم که آنجا به پايان رسيد آماده ي سفر بعدي شدم
به شهر دوم که رسيدم اهلش را همان گونه ديدم که در شهر قبل ديده بودم، مردماني با هوش و با ذکاوت. براي آنها هم از گام دوم سفرم نقل کردم که چگونه صداها مرا از آمدن باز مي داشتند و هراس در من ايجاد مي کردند حتي تيک تاک هاي ساعت. از ميان آنها يکي برخاست که ساز و زهي در دست داشت همه مي گفتند او نوازده اي خبره است. او به من گفت شايد آن لحظه دچار خطاي گوش شده بودم و زنگي که مي زده باعث مي شده صداهاي ديگر را نشنوم و آن در من توهم ايجاد کرده باشد. او به من ياد داد چگونه به صداهايي گوش فرا دهم که پيام آور ندايي تازه باشد مانند صداي بلبلان که گاه و بي گاه خداوند را ستايش مي کنند يا ديدي مثبت داشته باشم مثل اينکه صداي تيک تاک هاي ساعت را وحشت برانگيز نه انگارم و آن را آوازي بدانم که نغمه ي زيباي زمان را مي نوازد. پس کوله پشتي ام را باز کردم و يک يادگاري از شهر دوم پند در آن گذاشتم
به شهر سوم که رسيدم باز از گام سوم براي آنها باز گو کردم که چگونه احساس ترس داشتم از اينکه به راهي برم که تا به حال نرفته ام، و اينکه چه طور به دنبال صدايي برم که تا به حال نشنيده ام، چه طور باور کنم چيزي را که لمس نکره ام. چون من هيچ وقت قدرت ريسک کردن را نداشتم ولي تاجري که سر و وضع مناسبي هم داشت از ميان آنان بلند شد و با صداي بلند گفت: بايد آنقدر که تابع عقل باشيم تابع احساس نباشيم او به من ياد داد که تا خطر نکنم به آسودگي نمي رسم، اگر مي خواهم به درجات بالا برسم خطر را مانند پله هايي بدانم که بالاترين نقطه ي آن آسودگي و موفقيت است او گفت: شايد آسودگي و موفقيت را با دستانمان نتوانيم لمس کنيم اما اينها وجود دارند، آيا تا به حال به اين توجه کرده اي که تا مجهولي وجود نداشته باشد ما به دنبال معلوم کردنش نمي رويم من آنجا آموختم اگر مي خواهم پيشرفت کنم تنها به راهي نروم که قبلا تجربه اش را کرده ام بلکه به راهي بروم که آن را تجربه کنم. اين بار هم با دست پر آنجا را ترک کردم
به شهر چهارم که رسيدم از اين گفتم که تا کارهايم را مدح يا ذم نمي کردند نمي توانستم به درستي و نادرستي آن پي ببرم يا اينکه چگونه بايد آنها را ستايش مي کردم تا خوشحال شوند و آنها چگونه مرا خوشحال مي کرد از اينکه مزه ي اداهاي خودم و عکي العمل آنها را زير زبام احساس مي کردم. روانشناسي که مشکل گشايي خيلي از اهالي آنجا بود با صدايي گرم و دلنشين گفت: چرا کاري را براي ستايش کردن انجام دهيم؟ چرا فقط از ستايش کردن و مدح کردن خوشحال شويم برايم مثالي آورد که بسيار متعجب از کار تا به امروز خود شدم مني که انسان هستم و قدرت تفکر دارم. او برايم از فصل هاي سال گفت که چگونه بهار بدون ستايش هميشه سرسبز و پر گل است و يا اينکه تايستان پر بار و سرزنده و چگونه پاييز و زمستان هر کدام بدون ذم کسي خصلت هاي خاص خود را دارند. اين بار هم با شادي منحصر به فردي از آگاهي که کسب کرده بودم آن شهر را ترک کردم
به پنچمين و آخرين شهر پند که رسيدم براي اهل آنجا هم از گام پنجمم سخن گفتم از اينکه براي نشان دادن وقار و شخصيتم به دنبال بوي خوشي بودم که تا به حال آن را حس نکرده باشند که بالاخره هم عطر فرانسوي را که از معروف ترين عطر هاست استفاده کردم . گياه شناسي که گل و گلدان هاي بسياري با خود داشت گفت: چرا بوي خوش را از عطر هاي گرانقيمت حس کنيم چرا بوي خوش را از پيرامون و حيات اطرافمان حس نکنيم چرا عطر هايي استفاده کنيم که فقط ظاهرمان را خوش بو کند چرا از هواي باغ ها و جنگل هاي سرسبز استشمام نکنيم تا بوي خوش آن به تمام وجومان منتقل نشود؟
آري ...من در پنچ شهر پند، پند هايي گرفتم و آگاهي هايي کسب کردم که هيچ جا نمي توانستم از آنها بهرمند شوم من در آنجا مردماني ديدم که آنقدر دورانديش و با هوش بودند که هيچ گاه به ظاهر امور توجه نمي کردند و باطن هر چيز را ملاک قرار مي دادند
کاش اين پنج شهر پند را همه مي شناختند تا کساني که مثل من کوته فکر بودن از عقل و درايت اهل آن بهره مي بردند و مانند من گامي در جهت ترقي فکر و انديشه بر مي داشتند تا از همان حالت سکون و بي حرکتي در مي آمدند و به خود حرکتي مي دادند و نتيجه ي حرکت خود را مي ديدند
بعضي اوقات با خود فکر مي کنم چرا فقط اين پنج شهر پند بايد مردماني با اين هوش و درايت داشته باشد چرا ما مثل آنها فکر نکنيم و با دنياي اطرافمان رابطه ي نزديک نداشته باشم
پس به اميد روزي که پنج شهر پند را از پشت چندين کوه و دريا و دره به محل زندگي خودمان بکشيم و از داشتن چنين مردماني افتخار کنيم.

دو داستان کوتاه از
ابوالحسن تقي‌زاده
هديه

سوم تير ششمين سالگرد ازدواج محمود آقا و آذر خانم بود. روز قبل‌اش، محمود آقا در خانه را باز کرد و همه چيز را به دقت نگاه کرد. همه چيز مرتب بود. در خانه را که مي‌بست با خودش گفت: «فردا که آذر بدونه اين خونه‌ي بزرگ هديه سالگرد ازدواجشه، حسابي شوکه مي‌شه. يه زندگي جديد بدون اختلاف و جر و بحث.»
آذر خانم: اينجا کجاست؟ اومديم مهموني؟
محمود آقا: صبر داشته باش، عزيزم.
محمود آقا حياط خانه و تمامي طبقه اول ساختمان را به آذر خانم نشان داد. از پله‌هاي ساختمان بالا رفتند و طبقه دوم را هم ديدند و وارد بالکن مشرف به حياط خانه شدند.
محمود آقا سيگاري را روشن کرد و يک پک عميق به سيگار زد و گفت: «عزيزم، 600 متر زيربنا در زميني به مساحت 2000 متر در منطقه زعفرانيه تهران با فرش‌هاي دست‌بافت کار تبريز و سرويس خواب و مبلمان ايتاليايي و با مدرن‌ترين اسباب و اثاثيه، همه‌اش مال شماست. هديه سالگرد ازدواجمون، عزيزم.»
آذر خانم ساکت به باغچه گل‌هاي توي حياط خيره شده بود.
محمود آقا دوباره پکي به سيگارش زد و گفت: «عزيزم، فکر مي‌کني اين خونه چي کم داره؟»
آذر خيلي سرد جواب داد: «مردي براي دوست داشتن.»

سکه طلا
احمد با عصبانيت فرياد زد: «اين چهارمين باره که تمام خونه رو وجب به وجب، سانتيمتر به سانتيمتر گشتيم و هيچي پيدا نکرديم. از پريروز که من سکه طلا رو آوردم خونه، فقط يه نفر به اينجا رفت و آمد داشته: زهرا خانم همسايه و دوست جون‌جوني شما.»
زن گفت: «چي ميگي مرد؟ من 9 ساله که زهرا خانم رو مي‌شناسم. امکان نداره. چرا بهتون مي‌زني به مردم؟»
مرد گفت: «خيلي خوب! اگه کار زهرا خانم نيست، نتيجه مي‌گيريم که توي اين خونه يا من دزدم يا شما يا بچه دوساله‌مون محمد.»
وقتي زهرا خانم اين قضيه را مي‌شنيد بغض گلويش را گرفته بود و چشمانش پر اشک شد و از همان لحظه کاملاً قطع رابطه کرد.
چهاردهم نوروز بود. 11 ماه از اين ماجرا گذشت.
زن در آشپزخانه مشغول بود که احمد داد زد: «خانم بيا. مي‌خوايم قلک محمد رو بشکنيم. کلي پول‌دار شده. يک، دو، سه، هورا...»
اسکناس‌ها و سکه روي زمين پخش شد. احمد بي‌اختيار سيلي محکمي به گوش پسرش زد.
زن گفت: «خدا مرگم بده. بيچاره زهرا خانم!»

هفته‌هاي کتاب 4


مسخ
فرانتس کافکا
نويسنده داستان کوتاه و رمان
تولد: 3 ژوئيه 1883 پراگ، اتريش
مرگ: 3 ژوئن 1924 وين، اتريش
تاريخ انتشار مسخ: اکتبر 1915
آثار جاودان: قصر، محاکمه، نامه‌ها (همه‌ي اين کتاب‌ها بعد از مرگ او منتشر شدند)
از متن مسخ:
خواهرش چقدر خوب ويولون مي‌زد. چهره‌اش را خم کرده بود و به نت موسيقي با نگاه عميق و غم‌انگيزي مي‌نگريست. گره‌گوار براي اين که اين نگاه را ببيند باز هم کمي جلو آمد و سرش را به طرف زمين خم کرد. آيا او جانوري نبود؟ اين موسيقي او را بي‌اندازه متاثر کرد.

درباره مسخ
درباره کافکا




داونلود الف 449