۸/۱۵/۱۳۸۸

الف 449

غزلي از محمد بلندگرامي
ساقيا بده جامي کز خويش بي‌خويشم کند
بي‌نشان از نام و فارغ از نشانم کند
در خموشم تا چه خواهد شد در اين سوداي غم
ترسم آخر بر نيايم از وصالش ناکامم کند
از کجا گويم سخن درد و رنجي بيش نيست
مرهمي خواهم به عالم ياران تا شفايم کند
از جفايت ساغر و ساقي بود غم‌خوار من
آنقدر با مي نشينم تا رسوا و بدنامم کند
بي تو نيست آرام جان تا چه باشد نازنين
آتشي کو تا بيفروزد جانم خاکستر کند
بي‌قرارم از وصالش بر نيامد کام من
هر شبي با ياد او آن شبم غوغا کند
اي خدا دارم نگاري شب به بالينم فرست
تا سرم گيرد به دامن بسترم رنگين کند
چشم بي‌خوابم شده چون چشمه‌اي از اشک روان
چشم و ابرويش بود شمعي، شب‌افروزم کند
گر تو را باشد به عالم ياور شب‌هاي من
مي‌شوم خرسند ز رويت سرافرازم کند
خون دل خوردي ز هجران اي غريب دردمند
برو بيگانه باش از خويش غم مخور شادت کند

پنج شهر پند
سهيلا جمالي
سالها بود که مي خواستم به شهر هايي سفر کنم که تا به حال نرفته ام. نقشه اي از شهرهاي دورافتاده اي که پدر بزرگم هميشه از آن صحبت مي کرد را برداشتم. نام پنج شهر پند از همه بيشتر خودنمايي مي کرد شهر هايي که با علامت هاي خاصي پشت سر هم قرار داشتند
پس بار سفر را بستم و آهنگ سفر را نواختم
گام اول که مي خواستم بردارم ترديدي بر دلم چنگ انداخت که نکند اصلا چنين جايي وجود نداشته باشد، شايد اينجا همان جايي است که من خود قصد سفرش را دارم و يا هم شايد اين شهر ها افسانه اي بيش نباشد . اصلا اگر پدربزرگ اين نقشه را داشته چرا خود به اين شهرها سفر نکرده يا اگر هم رفته پس چرا هيچ گاه از سفرهايش چيزي باز گو نکرده. شايد به جز اينجا جاي ديگري وجود نداشته باشد يا اگر هم باشد يقيناً بسيار دور است. اصلاً شايد مکانها فقط يه اينجا و آنجايي که من ديده ام و تا به حال رفته ام محدود شده باشد و هزارن شايد هاي ديگر اما بعد از گفتن اين همه شايد و اگر ها ندايي به من نهيب مي زد که برو قدم اول را در راه بگذار و برو. اين ندا آنقدر دلنشين بود که بي اختيار حرفش را قبول کردم
گام دوم را که مي خواستم بردارم صداهايي به گوشم مي رسيد گويي صداي ناله ي در و ديوار بود و سر و صداهايي از اطراف که مي گفتند به خستگي اش نمي ارزد. صداهايي که ترديدي در دلم مي انداخت و من را از سفر بازميداشت صداهاي هولناکي که سردم مي کرد، حتي صداي تيک تاک هاي ساعت هم مرا به رفتن تشويق نمي کردند و ندا نمي دادند که وقت طلاست پس درنگ نکن، و من هر آن قصد بازگشت مي کردم که باز هم همان ندا آمد که برو و قدم بعدي را هم در راه بگذار.
در گام سومم احساس کردم نمي توانم به دنبال ندايي بروم که تا به حال به گوشم نخورده است. فکر مي کردم نتوانم به راهي بروم که تا به حال نرفته ام و پاي در آنجا نگذاشته ام نمي توانم چيزي را که با دستانم لمس نکره ام باور کنم. مي گفتم شايد حوادت غير مرقبه اي پيش آيد و من در آنجا گرفتار شوم. با خود مي گفتم چه طور بي راهنما به جايي سفر کنم که آنجا را نمي شناسم و با اهلش آشنا نيستم کاش دستان راهنمايي در دستانم بود تا دلم قرص مي شد اکا حالا که نيست بايد چه کنم . چگونه سفري را آغاز کنم که هيچ چيز برايم در آنجا معلوم نيست، چگونه مي توانم با مجهولات آنجا کنار بيايم. پس باز هم به عقب کشيده مي شدم ولي اين بار ندا آمد که تو مي تواني تو مي تواني پس باز هم برو برو.
در گام چهارم باز به اين فکر افتادم که شايد قبولم نکنند آنوقت بايد چه کنم چه طور بدون اينکه چيزي بدست آورده باشم راهم را بازگردم. چگونه کارهايي انجام دهم که ستايشش کنند آخر من تا به امروز تا کارهايم را مدح يا ذم نمي کردند به درستي و نادرستي آن پي نمي بردم. من نمي دانم چه طور بايد آنها را خوشحال کنم، آيا آنها من را ستايش خواهند کرد تا خوشحال شوم؟ اصلاً بايد آنها را ستايش کنم يا نه از مدحشان کردن خوششان مي آيد يا خير؟ نکند تعريف و تمجيد هاي من به نظرشان بي نمک بيايد و اوقاتشان تلخ شود. نمي دانم، نمي دانم من هيچ چيز در مورد آنها نمي دانم ديگر کلافه شدم چه کنم حال بايد بروم يا همين جا توقف کنم ندا باز گفت برو حال ديگر توقف ممنوع است برو
گام پنجم را با هزار و ترس و لرز برداشتم. اين بار با خود گفتم حال که سفر جدي شده بگذار عطري خوشبو بزنم تا فکر کنند انسان با شخصيت و باوقاري هستم. فکر کردم کدام عطر را بزنم بهتر است عطري که از بخردان ها گرفته شده باشد ياز گلهاي ياس و از بهار نارنج يا عطر فرانسوي که معروف تر است. کدام يک خوشبو تر است کدام يک از اين بو ها را حس نکرده اند تا آن را بزنم و برايشان تازگي داشته باشد، کدام بو شخصيت و وقارم را بيشتر نمايان مي کند ملايم باشد يا تند؟ نمي دانم باز هم گيج شده بودم يکي را شانسي انتخاب کردم و گفتم ديگر درنگ کافي است بايد بروم ديگر گام به گام رفتن کافي است بايد شتاب کنم تا به پنج شهر پند برسم و اهلش را ببينم
سفرم را آغاز کردم با کوله باري از اميد و توکل. از پنج دره ي خطر ناک گذشتم، پنج درياي بزرگ را پيمودم، پنج کوه صعب العبور را پشت سر گذاشتم، پنج مرداب وحشتناک را گذراندم و پنج کوير بي آب و علف را طي کردم تا به پنج شهر پند رسيدم
در اولين شهر که گام نهادم آنجا را بزرگترين شهر در طول زندگيم ديدم که تا چشم توان ديدن داشت زندگي بود و حيات. مردمي که در آن زندگي مي کردند مردماني بودن با عقل و فراست بالا. آنها آنقدر مهمانشان را گرامي مي داشتند که انسان در آنجا احساس غربت نمي کرد. براي اهلش از گام اول سفرم سخن گفتم از اينکه ترديد داشتم به اينجا بيايم از اينکه بعضي اوقات فکر مي کردم اين شهر وجود نداشته و افسانه اي بيش نباشد و يا هم فکر مي کردم اينجا چون بسيار دور است پس جاي آمدن نيست، اينکه شايد فقط اينجا و آنجا ها به جاهايي که من با چشم خود ديده ام محدود شده باشد. اما جغرافي داني که بسيار اهل تفکر و پند بود به من نزديک شد، (از کوله پشتي که بر دوش داشت و نقشه هاي بزرگ و کوچکي که در آن گذاشته شده بود دريافتم بايد جغرافي دان باشد) او به من ياد داد که

نبايد وجودها را افسانه يا افسانه ها را وجود نگرم، نبايد فکر کنم هر جايي که دور است پس نيست . او به من گفت هر جايي که هستم و مي خواهم برم همان جا جايي است و که هستي وجود دارد و هست او مي گفت: مکانها به اينجا و آنجا محدود نمي شود بلکه اين قابليت چشم ماست که محدود است. از ديدار با آنها بسيار خوشحال بودم کارم که آنجا به پايان رسيد آماده ي سفر بعدي شدم
به شهر دوم که رسيدم اهلش را همان گونه ديدم که در شهر قبل ديده بودم، مردماني با هوش و با ذکاوت. براي آنها هم از گام دوم سفرم نقل کردم که چگونه صداها مرا از آمدن باز مي داشتند و هراس در من ايجاد مي کردند حتي تيک تاک هاي ساعت. از ميان آنها يکي برخاست که ساز و زهي در دست داشت همه مي گفتند او نوازده اي خبره است. او به من گفت شايد آن لحظه دچار خطاي گوش شده بودم و زنگي که مي زده باعث مي شده صداهاي ديگر را نشنوم و آن در من توهم ايجاد کرده باشد. او به من ياد داد چگونه به صداهايي گوش فرا دهم که پيام آور ندايي تازه باشد مانند صداي بلبلان که گاه و بي گاه خداوند را ستايش مي کنند يا ديدي مثبت داشته باشم مثل اينکه صداي تيک تاک هاي ساعت را وحشت برانگيز نه انگارم و آن را آوازي بدانم که نغمه ي زيباي زمان را مي نوازد. پس کوله پشتي ام را باز کردم و يک يادگاري از شهر دوم پند در آن گذاشتم
به شهر سوم که رسيدم باز از گام سوم براي آنها باز گو کردم که چگونه احساس ترس داشتم از اينکه به راهي برم که تا به حال نرفته ام، و اينکه چه طور به دنبال صدايي برم که تا به حال نشنيده ام، چه طور باور کنم چيزي را که لمس نکره ام. چون من هيچ وقت قدرت ريسک کردن را نداشتم ولي تاجري که سر و وضع مناسبي هم داشت از ميان آنان بلند شد و با صداي بلند گفت: بايد آنقدر که تابع عقل باشيم تابع احساس نباشيم او به من ياد داد که تا خطر نکنم به آسودگي نمي رسم، اگر مي خواهم به درجات بالا برسم خطر را مانند پله هايي بدانم که بالاترين نقطه ي آن آسودگي و موفقيت است او گفت: شايد آسودگي و موفقيت را با دستانمان نتوانيم لمس کنيم اما اينها وجود دارند، آيا تا به حال به اين توجه کرده اي که تا مجهولي وجود نداشته باشد ما به دنبال معلوم کردنش نمي رويم من آنجا آموختم اگر مي خواهم پيشرفت کنم تنها به راهي نروم که قبلا تجربه اش را کرده ام بلکه به راهي بروم که آن را تجربه کنم. اين بار هم با دست پر آنجا را ترک کردم
به شهر چهارم که رسيدم از اين گفتم که تا کارهايم را مدح يا ذم نمي کردند نمي توانستم به درستي و نادرستي آن پي ببرم يا اينکه چگونه بايد آنها را ستايش مي کردم تا خوشحال شوند و آنها چگونه مرا خوشحال مي کرد از اينکه مزه ي اداهاي خودم و عکي العمل آنها را زير زبام احساس مي کردم. روانشناسي که مشکل گشايي خيلي از اهالي آنجا بود با صدايي گرم و دلنشين گفت: چرا کاري را براي ستايش کردن انجام دهيم؟ چرا فقط از ستايش کردن و مدح کردن خوشحال شويم برايم مثالي آورد که بسيار متعجب از کار تا به امروز خود شدم مني که انسان هستم و قدرت تفکر دارم. او برايم از فصل هاي سال گفت که چگونه بهار بدون ستايش هميشه سرسبز و پر گل است و يا اينکه تايستان پر بار و سرزنده و چگونه پاييز و زمستان هر کدام بدون ذم کسي خصلت هاي خاص خود را دارند. اين بار هم با شادي منحصر به فردي از آگاهي که کسب کرده بودم آن شهر را ترک کردم
به پنچمين و آخرين شهر پند که رسيدم براي اهل آنجا هم از گام پنجمم سخن گفتم از اينکه براي نشان دادن وقار و شخصيتم به دنبال بوي خوشي بودم که تا به حال آن را حس نکرده باشند که بالاخره هم عطر فرانسوي را که از معروف ترين عطر هاست استفاده کردم . گياه شناسي که گل و گلدان هاي بسياري با خود داشت گفت: چرا بوي خوش را از عطر هاي گرانقيمت حس کنيم چرا بوي خوش را از پيرامون و حيات اطرافمان حس نکنيم چرا عطر هايي استفاده کنيم که فقط ظاهرمان را خوش بو کند چرا از هواي باغ ها و جنگل هاي سرسبز استشمام نکنيم تا بوي خوش آن به تمام وجومان منتقل نشود؟
آري ...من در پنچ شهر پند، پند هايي گرفتم و آگاهي هايي کسب کردم که هيچ جا نمي توانستم از آنها بهرمند شوم من در آنجا مردماني ديدم که آنقدر دورانديش و با هوش بودند که هيچ گاه به ظاهر امور توجه نمي کردند و باطن هر چيز را ملاک قرار مي دادند
کاش اين پنج شهر پند را همه مي شناختند تا کساني که مثل من کوته فکر بودن از عقل و درايت اهل آن بهره مي بردند و مانند من گامي در جهت ترقي فکر و انديشه بر مي داشتند تا از همان حالت سکون و بي حرکتي در مي آمدند و به خود حرکتي مي دادند و نتيجه ي حرکت خود را مي ديدند
بعضي اوقات با خود فکر مي کنم چرا فقط اين پنج شهر پند بايد مردماني با اين هوش و درايت داشته باشد چرا ما مثل آنها فکر نکنيم و با دنياي اطرافمان رابطه ي نزديک نداشته باشم
پس به اميد روزي که پنج شهر پند را از پشت چندين کوه و دريا و دره به محل زندگي خودمان بکشيم و از داشتن چنين مردماني افتخار کنيم.

دو داستان کوتاه از
ابوالحسن تقي‌زاده
هديه

سوم تير ششمين سالگرد ازدواج محمود آقا و آذر خانم بود. روز قبل‌اش، محمود آقا در خانه را باز کرد و همه چيز را به دقت نگاه کرد. همه چيز مرتب بود. در خانه را که مي‌بست با خودش گفت: «فردا که آذر بدونه اين خونه‌ي بزرگ هديه سالگرد ازدواجشه، حسابي شوکه مي‌شه. يه زندگي جديد بدون اختلاف و جر و بحث.»
آذر خانم: اينجا کجاست؟ اومديم مهموني؟
محمود آقا: صبر داشته باش، عزيزم.
محمود آقا حياط خانه و تمامي طبقه اول ساختمان را به آذر خانم نشان داد. از پله‌هاي ساختمان بالا رفتند و طبقه دوم را هم ديدند و وارد بالکن مشرف به حياط خانه شدند.
محمود آقا سيگاري را روشن کرد و يک پک عميق به سيگار زد و گفت: «عزيزم، 600 متر زيربنا در زميني به مساحت 2000 متر در منطقه زعفرانيه تهران با فرش‌هاي دست‌بافت کار تبريز و سرويس خواب و مبلمان ايتاليايي و با مدرن‌ترين اسباب و اثاثيه، همه‌اش مال شماست. هديه سالگرد ازدواجمون، عزيزم.»
آذر خانم ساکت به باغچه گل‌هاي توي حياط خيره شده بود.
محمود آقا دوباره پکي به سيگارش زد و گفت: «عزيزم، فکر مي‌کني اين خونه چي کم داره؟»
آذر خيلي سرد جواب داد: «مردي براي دوست داشتن.»

سکه طلا
احمد با عصبانيت فرياد زد: «اين چهارمين باره که تمام خونه رو وجب به وجب، سانتيمتر به سانتيمتر گشتيم و هيچي پيدا نکرديم. از پريروز که من سکه طلا رو آوردم خونه، فقط يه نفر به اينجا رفت و آمد داشته: زهرا خانم همسايه و دوست جون‌جوني شما.»
زن گفت: «چي ميگي مرد؟ من 9 ساله که زهرا خانم رو مي‌شناسم. امکان نداره. چرا بهتون مي‌زني به مردم؟»
مرد گفت: «خيلي خوب! اگه کار زهرا خانم نيست، نتيجه مي‌گيريم که توي اين خونه يا من دزدم يا شما يا بچه دوساله‌مون محمد.»
وقتي زهرا خانم اين قضيه را مي‌شنيد بغض گلويش را گرفته بود و چشمانش پر اشک شد و از همان لحظه کاملاً قطع رابطه کرد.
چهاردهم نوروز بود. 11 ماه از اين ماجرا گذشت.
زن در آشپزخانه مشغول بود که احمد داد زد: «خانم بيا. مي‌خوايم قلک محمد رو بشکنيم. کلي پول‌دار شده. يک، دو، سه، هورا...»
اسکناس‌ها و سکه روي زمين پخش شد. احمد بي‌اختيار سيلي محکمي به گوش پسرش زد.
زن گفت: «خدا مرگم بده. بيچاره زهرا خانم!»

هفته‌هاي کتاب 4


مسخ
فرانتس کافکا
نويسنده داستان کوتاه و رمان
تولد: 3 ژوئيه 1883 پراگ، اتريش
مرگ: 3 ژوئن 1924 وين، اتريش
تاريخ انتشار مسخ: اکتبر 1915
آثار جاودان: قصر، محاکمه، نامه‌ها (همه‌ي اين کتاب‌ها بعد از مرگ او منتشر شدند)
از متن مسخ:
خواهرش چقدر خوب ويولون مي‌زد. چهره‌اش را خم کرده بود و به نت موسيقي با نگاه عميق و غم‌انگيزي مي‌نگريست. گره‌گوار براي اين که اين نگاه را ببيند باز هم کمي جلو آمد و سرش را به طرف زمين خم کرد. آيا او جانوري نبود؟ اين موسيقي او را بي‌اندازه متاثر کرد.

درباره مسخ
درباره کافکا




داونلود الف 449

۱ نظر:

سایانال گفت...

میتونستی داستان را یک جور دیگه ای تموم کنی که دل مرد داستان کمتر ازرده بشه..مثلا اخرش را اینطوری تموم میکردی...
محمود اقا میپرسه :عزیزم میدونی این خونه چی کم داره؟؟...اذر خانم میگه چی؟؟
محمود اقا ..میگه زنی قدردان .. برای دوست داشتن مردی (عاشق ) که فکر میکرد محاسباتش برای ازدواج درست بوده!!..
اینطوری ماجرا منطقی تر تمام میشد و اذر خانم هم کمی به فکر فرو می رفت.