بازیها
فاطمه یوسفی
يك پله معمولی با هفت جاي پا، تنها چیز غريبي بود كه در حياط آن خانه به چشم ميخورد. دلیلی كه آن را خاص، عجیب و مرموز ميكرد انتهايش بود كه به ديوار ميخورد، به وسط ديوار. هميشه با ديدنش اين سوال در ذهنم ميچرخيد، هدف از ساختن اين پله چه ميتوانست باشد؟ رسيدن به آن
نقطه از ديوار؟ هيچ كس نميدانست. خانهي مادربزگم را ميگويم. او مدتهاست كه آلزايمر گرفته، شايد به همين خاطر نميتواند قدمت آن خانه را به ياد بياورد، همان طور كه سوالهايم در مورد آن پله را هميشه بيجواب ميگذاشت. شايد هم دلش نميخواست با من حرف بزند. كسي چه مي داند. سكوت هميشگي مادربزرگم برايم مشكوك بود، و همين خصوصيت هم به نوعي جذابيتش را بيشتر ميكرد. حسي مبهم و برنده مرا دنبال آن راز ميكشاند. آنجا كنار حوض مستطيلشكل گوشهي حياط، پيچكهاي زيبايي زندگي ميكردند. من هميشه دوست داشتم روي حوض بنشينم و رقص پيچكها را در باد ببينم. اين حوض درست سمت چپ پلهي مرموز قرار داشت. روزي همانطور كه مابين پيچكها در حياط بازي ميكردم چيزي ديدم، نور يا هالهاي خاكستري رنگ از پله متصاعد ميشد. شك داشتم بيدارم يا خواب، اما در هر حالتي كه بودم آن نور، مانند آهن ربا مرا جذب ميكرد. حالت كرختي سرتاسر وجودم را گرفته بود و نميگذاشت خودم را به آن نزديك كنم. با قدمهاي آهسته راه افتادم، شعاعش را دنبال كردم. باوركردني نبود. شعاع آن نور به دالان ميرسيد، به آن دالان سياه و بعد سمت چپ، يعني جايي كه اتاق مادربزرگم بود. مادربزرگم در چهارچوب در ايستاده بود و ميلرزريد، چشمهايش، آن نور به مردمك چشمهاي گشادش ختم ميشد. قدرت درك من درآن لحظه خيلي كمتر از آن بود كه بتوانم احساسش را تشريح كنم. اما ترس، شادي، تعجب، غم، انتظار و تمام احساسهايي كه يك بشر ميتوانست داشته باشد درچهرهاش موج مي زد. انگار سالها منتظر اين لحظه بود و حتي آن را ميشناخت. اين بار او بود كه به دنبال آن هاله حركت ميكرد، مانند كسي كه مجذوب چيزي شود و براي رسيدن به آن مشتاق باشد، از دالان گذشت و به پله رسيد، از آن بالا رفت. پلهي اول، دوم، سوم. روي پله سوم، مدتي مكث كرد و نگاهي به من انداخت كه داشتم او را دنبال ميكردم و بعد پلهي چهارم، پنجم، ششم و هفتم و آن ديوار، جايي كه ميشد گفت منبع نور بود. دستهايش را به ديوار گذاشت و از ديوار رد شد و پشت سر او يك پنجره، يك پنجرهي مثلثي شكل و شيشهاي راهم را سد كرد. من با آن بيحسي كه تمام وجودم را گرفته بود روي پله هفتم ايستاده بودم و فقط ميتوانستم سايههايي را از آن پنجره دنبال كنم. پشت ديوار، اتاقي بود وسيع كه فضاي آن در سفيدي خاصي فرو رفته بود، انگار وارد تونلي شده باشي كه هيچ تعلقي به اين دنيا ندارد. روي ديوار دو نقطهي براق ديده ميشد. مادربزرگ به سمت آن دو نقطه حركت كرد و بعد جلو يكي از نقطهها كه مانند آيينه تمام هيكل مادربزرگ را نشان مي داد ايستاد، تصويرهايي مهآلود با سرعت نور در آيينه نقش ميبست و چشمهاي متعجب مادربزرگ كه به شدت به آن تصاويرخيره شده بود، ميشد چيزهايي را ديد، كودكي كه در حياط ليلي بازي ميكرد، عروسكي با لباس سفيد، مترسكي كه كلاغها گوشها و چشمهايش را ميدزديدند، يك ردپا و دالاني تاريك كه پوسترهايي از اشك و لبخند به در و ديوارش نصب بود. يك نسيم خنك و بعد از آن يك موسيقي آرام كه گوشهايم هيچگاه آن ريتم را نشنيده بود مرا به خلسه برد. مادربزرگم را ديدم واضحتر از قبل، وارد دروازهاي شد كه درست سمت چپ آن نقطه قرار داشت. روي يك تختخواب دراز كشيد و يك پتوي كرم رنگ به روي خود كشيد و بعد آرام آرام زير آن تجزيه شد. اول از همه چشمهايش مانند تخممرغ شكسته به روي گونههايش افتاد و بعد از آن پوست، گوشت و استخوانش. سايهاش بالاي سرش ميخنديد، آنقدر بلند كه تحريك شدم با او بخندم، مانند يك مهماني شاد، يك جشن كاملا واقعي، سايه از آن دروازه بيرون آمد و به سمت نقطهي براق ديگر حركت كرد. آن نقطه يك آيينه بود، يك آيينه تمام قد، سايه با لطافت و بيپروا خود را در آيينه ورانداز كرد، اول تصويرش به صورت يك لكه در آيينه افتاد و بعد مثل يك شعبدهباز قهار تصويرش را گستردهتر كرد، آن قدر وسيع كه در آيينه جا نميشد و دوباره صداي آن موسيقي ملايم و ديوانهكننده مرا به خود آورد و سايه كه هماهنگ با ريتم ميرقصيد وارد دروازهاي شد كه در سمت چپ آن آيينه قرار داشت ديگر نميخنديد، آرام بود آرام آرام، اما هنوز ميرقصيد و آهسته آهسته محو ميشد. شايد هم همرنگ و هماهنگ با آن سفيدي محض. نميدانم، يعني نميتوانستم بدانم. ديگر نميشد طاقت آورد آن قدر گيج بودم كه تعادلي نداشتم. در يك لحظه همه چيز از بين رفت. دروازهها، پنجره، هالهي دور نردبان، از پله پايين آمدم. پله هفتم، ششم، پنجم، چهارم، سوم، دوم، اول و زمين احساسي مرا وادار مي كرد كه بازي كنم با زغالي كه در دستم بود و من هيچوقت نفهميدم آن را از كجا آوردم، مستطيلي كشيدم و با خطهايي آن را به هفت قسمت تقسيم كردم و شروع كردم به ليلي بازي.
رباعی
مصطفی کارگر 24/مهرماه/1388
طلوع صبح فردا بی تو یعنی...
دوبیتی های زیبا بی تو یعنی...
تمام هفته با آدینه زیباست
دوباره جمعه... اما بی تو یعنی...
شکنجه
حسن تقیزاده
خودشه. آره خودشه. تیغه چاقو رو زیر گلوش گذاشتم و با دست چپ موهاشو گرفتم و سرشو به دیوار انباری کوبیدم. جا خورده بود. نفسنفس میزد. گفتم تو همونی نیستی که منو توی زندان وحشیانه شکنجه میکردی؟ سیگارتو توی سوراخ دماغم خاموش میکردی؟ اونم به خاطر عقیدهم. چون مثل شما آشغالا فکر نمیکردم؟ ها؟ ها؟ چرا لال شدی؟
...
مادر کریم گریهکنان به طرف ساختمان دوید و به شوهرش گفت: «بیا کریم دیوونه شده! جلو دیوار وایساده با خودش بلند حرف میزنه.»
پدر گوش کریم را چرخاند و به طرف خودش کشید: «پسرهی لندهور! باز رفتی حشیش کشیدی؟»
انشاء نماز: معراج
زهرا طاهری
نماز نردبان عروج انسان و بهترین وسیلهی ارتباط و عشقورزی با حضرت دوست میباشد. نماز به عنوان عطیهای الهی به گونهای است که انسان به هنگام شروع، احساس پرواز دارد و با بالا بردن دستهایش هماند کبوتری که بال خود را برای پرواز میگشاید با تکبیر پر گشوده و با ادامهی نماز به تدریج اوج میگیرد. آنچنان که رکوع را در فراز بلندی و سجود را در اوج پرواز معنوی خود به جای میآورد و به این عروج الهی ادامه میدهد تا با نزدیک شدن به پایان این پرواز روحانی حالت نزول به خود میگیرد و با سلام نماز بر زمین مینشیند. بر خلاف تصور بعضی که نماز را تکرار میدانند، نماز نردبان ترقی انسان است و هر چه بیشتر با حضور قلب خوانده شود بالاتر میروی. اگر چه در ظاهر رکوع و سجودها تکرار شود ولی در حقیقت مانند کلنگی است برای حفر چاه میزنند. کلنگ زدن در ظاهر تکراری است اما در واقع هر کلنگی که میزنید یک قدم به آب نزدیکتر میشوید. هر گامی که در نردبان برمیداریم یک قدم به آسمان نزدیکتر میشویم.
هر چه بیشتر گل خوشبویی را ببویید، لذت بیشتری میبرید.
به سفر حج هر چه بیشتر سفر میکنید به اسرار تازهای بر میخورید.
به هر حال ظاهر نماز تکراری است اما در واقع عمق بخشیدن و پرواز است.
خاله سارا
زهرا ناصری
زمستان در راه بود، هوا كمكم سرد شده بود خاله سارا، لباس گرم خود را پوشيد و روانه شد و به طرف مدرسه حركت كرد، او معلم بود و شغلش بسيار راضي بود، با اين كه خاله سارا درآمدش خيلي اندك بود هميشه خدا را شكر ميكرد و هيچ وقت نااميد نميشد تا اين كه خبر خوشحالكنندهاي به خاله سارا رسيد و اين خبر اين بود كه خاله سارا بايد در يك شركت بزرگ كار كند و درآمد زيادي بگيرد او تصميم گرفت با درآمد خوبي كه نصيبش شده بود براي خود ماشيني بخرد و خيال حج و سفر به خانهي خدا به سرش افتاد و نصف پولهايي كه ماهانه به او ميدادند به فقرا كمك كند و رضايت خدا را جلب كند.
هفتههای کتاب 5
مدیر مدرسه
جلال آل احمد
داستاننویس، مقالهنویس، مترجم
تولد: ۲ آذر، ۱۳۰۲، تهران
مرگ: ۱۸ شهریور ۱۳۴۸، اَسالِم، گیلان
معروفترین نوشتهها:
سنگی بر گوری (نوشته ۱۳۴۲، چاپ ۱۳۶۰)، غرب زدگی (۱۳۴۱)، نون والقلم (۱۳۴۰)، مدیر مدرسه (۱۳۳۷)، سرگذشت کندوها (۱۳۳۷)،زن زیادی (۱۳۳۱)، سه تار (۱۳۲۷)، از رنجی که میبریم (۱۳۲۶) خسی در میقات (۱۳۴۵) اورازان (مشاهدات، ۱۳۳۳)
داونلود الف 450
فاطمه یوسفی
يك پله معمولی با هفت جاي پا، تنها چیز غريبي بود كه در حياط آن خانه به چشم ميخورد. دلیلی كه آن را خاص، عجیب و مرموز ميكرد انتهايش بود كه به ديوار ميخورد، به وسط ديوار. هميشه با ديدنش اين سوال در ذهنم ميچرخيد، هدف از ساختن اين پله چه ميتوانست باشد؟ رسيدن به آن
نقطه از ديوار؟ هيچ كس نميدانست. خانهي مادربزگم را ميگويم. او مدتهاست كه آلزايمر گرفته، شايد به همين خاطر نميتواند قدمت آن خانه را به ياد بياورد، همان طور كه سوالهايم در مورد آن پله را هميشه بيجواب ميگذاشت. شايد هم دلش نميخواست با من حرف بزند. كسي چه مي داند. سكوت هميشگي مادربزرگم برايم مشكوك بود، و همين خصوصيت هم به نوعي جذابيتش را بيشتر ميكرد. حسي مبهم و برنده مرا دنبال آن راز ميكشاند. آنجا كنار حوض مستطيلشكل گوشهي حياط، پيچكهاي زيبايي زندگي ميكردند. من هميشه دوست داشتم روي حوض بنشينم و رقص پيچكها را در باد ببينم. اين حوض درست سمت چپ پلهي مرموز قرار داشت. روزي همانطور كه مابين پيچكها در حياط بازي ميكردم چيزي ديدم، نور يا هالهاي خاكستري رنگ از پله متصاعد ميشد. شك داشتم بيدارم يا خواب، اما در هر حالتي كه بودم آن نور، مانند آهن ربا مرا جذب ميكرد. حالت كرختي سرتاسر وجودم را گرفته بود و نميگذاشت خودم را به آن نزديك كنم. با قدمهاي آهسته راه افتادم، شعاعش را دنبال كردم. باوركردني نبود. شعاع آن نور به دالان ميرسيد، به آن دالان سياه و بعد سمت چپ، يعني جايي كه اتاق مادربزرگم بود. مادربزرگم در چهارچوب در ايستاده بود و ميلرزريد، چشمهايش، آن نور به مردمك چشمهاي گشادش ختم ميشد. قدرت درك من درآن لحظه خيلي كمتر از آن بود كه بتوانم احساسش را تشريح كنم. اما ترس، شادي، تعجب، غم، انتظار و تمام احساسهايي كه يك بشر ميتوانست داشته باشد درچهرهاش موج مي زد. انگار سالها منتظر اين لحظه بود و حتي آن را ميشناخت. اين بار او بود كه به دنبال آن هاله حركت ميكرد، مانند كسي كه مجذوب چيزي شود و براي رسيدن به آن مشتاق باشد، از دالان گذشت و به پله رسيد، از آن بالا رفت. پلهي اول، دوم، سوم. روي پله سوم، مدتي مكث كرد و نگاهي به من انداخت كه داشتم او را دنبال ميكردم و بعد پلهي چهارم، پنجم، ششم و هفتم و آن ديوار، جايي كه ميشد گفت منبع نور بود. دستهايش را به ديوار گذاشت و از ديوار رد شد و پشت سر او يك پنجره، يك پنجرهي مثلثي شكل و شيشهاي راهم را سد كرد. من با آن بيحسي كه تمام وجودم را گرفته بود روي پله هفتم ايستاده بودم و فقط ميتوانستم سايههايي را از آن پنجره دنبال كنم. پشت ديوار، اتاقي بود وسيع كه فضاي آن در سفيدي خاصي فرو رفته بود، انگار وارد تونلي شده باشي كه هيچ تعلقي به اين دنيا ندارد. روي ديوار دو نقطهي براق ديده ميشد. مادربزرگ به سمت آن دو نقطه حركت كرد و بعد جلو يكي از نقطهها كه مانند آيينه تمام هيكل مادربزرگ را نشان مي داد ايستاد، تصويرهايي مهآلود با سرعت نور در آيينه نقش ميبست و چشمهاي متعجب مادربزرگ كه به شدت به آن تصاويرخيره شده بود، ميشد چيزهايي را ديد، كودكي كه در حياط ليلي بازي ميكرد، عروسكي با لباس سفيد، مترسكي كه كلاغها گوشها و چشمهايش را ميدزديدند، يك ردپا و دالاني تاريك كه پوسترهايي از اشك و لبخند به در و ديوارش نصب بود. يك نسيم خنك و بعد از آن يك موسيقي آرام كه گوشهايم هيچگاه آن ريتم را نشنيده بود مرا به خلسه برد. مادربزرگم را ديدم واضحتر از قبل، وارد دروازهاي شد كه درست سمت چپ آن نقطه قرار داشت. روي يك تختخواب دراز كشيد و يك پتوي كرم رنگ به روي خود كشيد و بعد آرام آرام زير آن تجزيه شد. اول از همه چشمهايش مانند تخممرغ شكسته به روي گونههايش افتاد و بعد از آن پوست، گوشت و استخوانش. سايهاش بالاي سرش ميخنديد، آنقدر بلند كه تحريك شدم با او بخندم، مانند يك مهماني شاد، يك جشن كاملا واقعي، سايه از آن دروازه بيرون آمد و به سمت نقطهي براق ديگر حركت كرد. آن نقطه يك آيينه بود، يك آيينه تمام قد، سايه با لطافت و بيپروا خود را در آيينه ورانداز كرد، اول تصويرش به صورت يك لكه در آيينه افتاد و بعد مثل يك شعبدهباز قهار تصويرش را گستردهتر كرد، آن قدر وسيع كه در آيينه جا نميشد و دوباره صداي آن موسيقي ملايم و ديوانهكننده مرا به خود آورد و سايه كه هماهنگ با ريتم ميرقصيد وارد دروازهاي شد كه در سمت چپ آن آيينه قرار داشت ديگر نميخنديد، آرام بود آرام آرام، اما هنوز ميرقصيد و آهسته آهسته محو ميشد. شايد هم همرنگ و هماهنگ با آن سفيدي محض. نميدانم، يعني نميتوانستم بدانم. ديگر نميشد طاقت آورد آن قدر گيج بودم كه تعادلي نداشتم. در يك لحظه همه چيز از بين رفت. دروازهها، پنجره، هالهي دور نردبان، از پله پايين آمدم. پله هفتم، ششم، پنجم، چهارم، سوم، دوم، اول و زمين احساسي مرا وادار مي كرد كه بازي كنم با زغالي كه در دستم بود و من هيچوقت نفهميدم آن را از كجا آوردم، مستطيلي كشيدم و با خطهايي آن را به هفت قسمت تقسيم كردم و شروع كردم به ليلي بازي.
رباعی
مصطفی کارگر 24/مهرماه/1388
طلوع صبح فردا بی تو یعنی...
دوبیتی های زیبا بی تو یعنی...
تمام هفته با آدینه زیباست
دوباره جمعه... اما بی تو یعنی...
شکنجه
حسن تقیزاده
خودشه. آره خودشه. تیغه چاقو رو زیر گلوش گذاشتم و با دست چپ موهاشو گرفتم و سرشو به دیوار انباری کوبیدم. جا خورده بود. نفسنفس میزد. گفتم تو همونی نیستی که منو توی زندان وحشیانه شکنجه میکردی؟ سیگارتو توی سوراخ دماغم خاموش میکردی؟ اونم به خاطر عقیدهم. چون مثل شما آشغالا فکر نمیکردم؟ ها؟ ها؟ چرا لال شدی؟
...
مادر کریم گریهکنان به طرف ساختمان دوید و به شوهرش گفت: «بیا کریم دیوونه شده! جلو دیوار وایساده با خودش بلند حرف میزنه.»
پدر گوش کریم را چرخاند و به طرف خودش کشید: «پسرهی لندهور! باز رفتی حشیش کشیدی؟»
انشاء نماز: معراج
زهرا طاهری
نماز نردبان عروج انسان و بهترین وسیلهی ارتباط و عشقورزی با حضرت دوست میباشد. نماز به عنوان عطیهای الهی به گونهای است که انسان به هنگام شروع، احساس پرواز دارد و با بالا بردن دستهایش هماند کبوتری که بال خود را برای پرواز میگشاید با تکبیر پر گشوده و با ادامهی نماز به تدریج اوج میگیرد. آنچنان که رکوع را در فراز بلندی و سجود را در اوج پرواز معنوی خود به جای میآورد و به این عروج الهی ادامه میدهد تا با نزدیک شدن به پایان این پرواز روحانی حالت نزول به خود میگیرد و با سلام نماز بر زمین مینشیند. بر خلاف تصور بعضی که نماز را تکرار میدانند، نماز نردبان ترقی انسان است و هر چه بیشتر با حضور قلب خوانده شود بالاتر میروی. اگر چه در ظاهر رکوع و سجودها تکرار شود ولی در حقیقت مانند کلنگی است برای حفر چاه میزنند. کلنگ زدن در ظاهر تکراری است اما در واقع هر کلنگی که میزنید یک قدم به آب نزدیکتر میشوید. هر گامی که در نردبان برمیداریم یک قدم به آسمان نزدیکتر میشویم.
هر چه بیشتر گل خوشبویی را ببویید، لذت بیشتری میبرید.
به سفر حج هر چه بیشتر سفر میکنید به اسرار تازهای بر میخورید.
به هر حال ظاهر نماز تکراری است اما در واقع عمق بخشیدن و پرواز است.
خاله سارا
زهرا ناصری
زمستان در راه بود، هوا كمكم سرد شده بود خاله سارا، لباس گرم خود را پوشيد و روانه شد و به طرف مدرسه حركت كرد، او معلم بود و شغلش بسيار راضي بود، با اين كه خاله سارا درآمدش خيلي اندك بود هميشه خدا را شكر ميكرد و هيچ وقت نااميد نميشد تا اين كه خبر خوشحالكنندهاي به خاله سارا رسيد و اين خبر اين بود كه خاله سارا بايد در يك شركت بزرگ كار كند و درآمد زيادي بگيرد او تصميم گرفت با درآمد خوبي كه نصيبش شده بود براي خود ماشيني بخرد و خيال حج و سفر به خانهي خدا به سرش افتاد و نصف پولهايي كه ماهانه به او ميدادند به فقرا كمك كند و رضايت خدا را جلب كند.
هفتههای کتاب 5

مدیر مدرسه
جلال آل احمد
داستاننویس، مقالهنویس، مترجم
تولد: ۲ آذر، ۱۳۰۲، تهران
مرگ: ۱۸ شهریور ۱۳۴۸، اَسالِم، گیلان
معروفترین نوشتهها:
سنگی بر گوری (نوشته ۱۳۴۲، چاپ ۱۳۶۰)، غرب زدگی (۱۳۴۱)، نون والقلم (۱۳۴۰)، مدیر مدرسه (۱۳۳۷)، سرگذشت کندوها (۱۳۳۷)،زن زیادی (۱۳۳۱)، سه تار (۱۳۲۷)، از رنجی که میبریم (۱۳۲۶) خسی در میقات (۱۳۴۵) اورازان (مشاهدات، ۱۳۳۳)
داونلود الف 450
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر