۱۰/۰۵/۱۳۸۷

الف 405

کفش

شعری از مصطفی کارگر

مي‌كشد و دوباره شروع به خوردن

نوشته می‌شود آری به نام هر پا کفش

که لازم است برای ظهور تیپا کفش

«رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند»

ز پای تا به درآورد و رفت بالا کفش

«پیام داد که خواهد نشست با رندان»

و پرت می کنم از روی خشم دوتّا کفش

«چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم»

نشسته باشم و باشد خموش و گویا کفش

«گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش»

شوند خود متوجه که هست غوغا کفش

«نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر»

سلام و صد صلوات و دعا بر آقاکفش!

«قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع»

که هست قطره و بی شبهه هست دریا کفش

«که من نمی شنوم بوی خیر از این اوضاع»

به این دلیل شدم شهره ی جهان با کفش

«چنان به حسن و جوانی خویشتن مغرور»

که بود بی خبر از ارج و قرب والا کفش

«مقام امن و می بیغش و رفیق شفیق»

برای مردم چیز و فقیر و ما را کفش

«گرت مدام میسر شود زهی توفیق»

که همنشین شودت تا به صبح شبها کفش

«جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است»

شبیه کله ی بی مغز و توی رویا کفش

«هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق»

که هست بهتر از اوراق و سفته والّا کفش

«چه دوزخی چه بهشتی چه آدمی چه پری»

خبرنگار کتک باش توی ایسنا کفش

«هزار دشمنم ار می کنند قصد هلاک»

چه باک تا که مرا هست یار شورا کفش

بس است شعر نقیضه به مصرع حافظ

ببخش حضرت حافظ! عزیز در پا کفش!

میان عالمه ای واژه های گوناگون

برای شاعری و باقی قضایا: کفش

چقدر قافیه سازی به خاطر یک جفت

اگرچه خوشگل و شاید مهم و زیبا کفش

خبر ندارد و در باغ شوق و رغبت نیست

کسی که نیست برایش عزیز گویا کفش

شود نوشت قصیده غزل رباعی و باز

هنوز باشد مانند یک معما کفش

میان کوچه شنیدم شعار می دادند:

سکوت کن ننویس این همه و الّا کفش...

و ما به خاطر تامین جان و مال عزیز

سکوت کرده و گفتیم: باشد! امضا: کفش

مصطفي كارگر/30/9/87

توضیح: مصرع های داخل گیومه از لسان الغیب است.

عینک

داستانی از الهام غفاری

زیر آسمان شهر و نم نم باران به اتوبوس شب نگاه شب کنم،اتوبوسی که از همه جا می گذرد.از گل های گرمسیری،از شقایق های وحشي، از شب تاریک و از جاده ی در دست تعمیر.دلم می خواهد بی صدا فریاد کنم بلکه کسی صدایم را بشنود.قلب های ناآرام یا سنگ و شیشه قلب‌های ماست قلب من شيشه‌اي و قلب او سنگی.من ترانه ۱۵ سال دارم .دختری با کفش های کتانی همانند دخترک کبریت فروش در رویا های خود خیس شده ام .آری! رویای خیس سرنوشت من است.کاش می شد با غریبه ای آشنا دیدار کرد و برایش پیامکی از دیار باقی داد و حتی برایش سرود تولد خواند.کاش جز گروه پسران اجری بودم نه اخراجی ها. کاش می توانستم حلقه ی سبز و حلقه ی آتش را به هم گره بزنم و حلقه ای پاییزی به وجود آورم و کاش می توانستم میم مثل مادر را درک کنم و سروده هایم را به نام پدر آغاز کنم..اگر زندگی ساز سنتوری داشت چه خوب بود.اگر از جواهری در قصر آشپزی می آموختم و امپراتور دریا می شدم چه خوب بود. چه خوب می شد...کاش، کاش می توانستم دست از تخیلات خود بردارم و به جای عینک خوش بینی عینک واقع بینی را می زدم و اینقدر در تخیلات خود ساخته غرق نمی شدم.


افتخار

داستانی از سمیه کشوری

پسر کوچولو کيف مدرسه اي اش را روي ميز گذاشت و رو به پدرش گفت : بابا،تو به من افتخار مي کني؟ پدر قسمتي از روزنامه را کنار زد و از بالاي عينک، نيم نگاهي به پسر انداخت و گفت : بايد به چه چيز تو افتخار کنم ؟

پسر محکم خودش را در آغوش گرفته و با دستهاي لرزانش عرق پيشاني اش را پاک مي کند روبروي او چند بسته ي کوچک مواد است آنها رو برمي د ارد ودر دستشويي مي ريزد و سيفون را مي کشد و بلند داد مي زند: ازتون متنفرم لعنتي‌هاي هاي کثافت. پدر اشکهايش را پاک مي کند و رو به پسرش مي گويد : بهت افتخار مي کنم پسرم!


در دنیای تلخ سوتفاهم

نقدی از محمد خواجه‌پور بر کتاب ستاره‌های شش‌پر مجید حلاجی


محمد خواجه‌پور: تلاش مجید حلاجی در کتاب «ستاره‌های شش‌پر» نوشتن داستان‌هایی است که برای خواننده جذاب باشد. فکر می‌کنم تا حد زیادی نیز در این کار موفق بوده‌ است. طنزی او که در کارهایش استفاده کرده یک طنز بدون لودگی و متشخص است.

ستاره‌های شش‌پر مجموعه 12 داستان کوتاه و خیلی‌کوتاه در حد یک تا چند صفحه است. مجید حلاجی که متولد 1355 است و در اوز مشغول به کار است در شیراز و انتشارات ایلاف این کتاب را منتشر کرده است. در کتاب از طنز‌های اجتماعی تا فابل و نقیضه وجود دارد اما چیزی که خمیرمایه مشترک تمامی داستان‌های را تشکیل می‌دهد، وجود طنزی حاصل از سوتفاهم شخصیت‌ها است.

از شیوه‌های مختلفی برای آفرینش طنز می‌توان استفاده کرد. مهمترین آن نشان دادن پارادوکس‌ها و دوگانگی‌هاست. شیوه حلاجی در این کتاب بر این پایه استوار است که شخصیت‌ها معمولاً وضعیتی را تصور کرده اما در پایان داستان مشخص می‌شود که این تصور دنیای بیرونی یا واقعیت چیزی بیش از یک توهم نبوده است. مهمترین داستانی که سوتفاهم در آن بارز و مشخص است داستان ابتدایی یا همان «ستاره‌های شش‌پر» است. در این داستان پایان‌بندی به خوبی می‌تواند جهت داستان را تغییر دهد اما از نظر فنی به نظر می‌رسد تداخلی در زاویه دید داستان وجود دارد. هر چند که داستان از زاویه دید دانای کل روایت می‌شود اما در برخی قسمت‌ها لحن و دید شخصیت اول داستان روی روایت دانای کل تاثیر می‌گذارد. در برخی داستان‌های دیگر نیز این مساله وجود دارد و به نظر می‌رسد نویسنده در روایت‌های اول شخص راحت‌تر است. بخشی از این تداخل نیز به دلیل تلاش نویسنده برای آفرینش لحنی متناسب با طنز موجود در داستان است.

اگر بخواهیم به دسته‌بندی داستان‌های کتاب بپردازیم . در کنار داستان‌های اجتماعی همانند ستاره‌های شش‌پر، اسکناس بودار و کباب گوشتی با داستان‌های حیوانات (فابل) نیز روبه‌رو هستیم که نتوانسته‌اند به ساختمندی داستان‌های اجتماعی باشند. در میان داستان‌های اجتماعی نیز گاهی نویسنده به شکل مشخصی به دوگانگی‌ها و تضادها پرداخته است که کمتر جنبه زیباشناختی دارد. مثلاً در داستان پایانی تقریباً سوتفاهم شخصیت اول در شناخت نفتی قابل تشخیص است و یا داستان اسکناس بوددار نیز این سیاهی و سفیدی بارز و مشخص است.

چیزی که طنز حلاجی را ارزشمند می‌کند. تلخی پنهان، پشت طنز نوشته‌های اوست. آدم‌های داستان‌های او گاهی آنقدر حقیر هستند که چاره‌ای به جز دلسوزی را برای خواننده باقی نمی‌گذارند. سکینه در داستان «دت سکینه» از این دسته آدم‌هاست که در پایان داستان لبخندی تلخی را به ما هدیه می‌دهد لبخندی که حاصل یک شکست، حاصل یک سوتفاهم است. حتی در داستان نخست نیز کمتر کسی اجازه خنده را به خود می‌دهد گویی که این سوتفاهم چاله‌ای است که ممکن است هرکسی در آن گرفتار شود.

چیزی که می‌تواند داستان‌های حلاجی را قوی‌تر کند. فرا رفتن از طرح‌های ساده و تکیه بر غافلگیری حاصل از سوتفاهم است. به نظر می‌رسد او کمتر تلاش می‌کند که طرح خود را با خرده داستان‌ها و شخصیت‌های پیرامونی تقویت کند به همین دلیل داستان‌ها در حد چند پاراگراف و چند صفحه‌ای باقی می‌ماند .با توجه به استعداد حلاجی در نشان دادن آدم‌ها در موقعیت‌های متضاد جا دارد حلاجی در این سطح نماند و داستان‌های خود را به استانداردهای کمّی داستان کوتاه نزدیک‌تر کند.

چند داستان دیگر از حلاجی هم شنیده‌ام که فرم‌گراتر از داستان‌های این مجموعه بود شاید به دلیل مخاطب‌گرا بودن این داستان‌ها نویسنده ترجیح داده است که برخی از نوشته‌های خود را در این مجموعه قرار ندهد اما بد نیست که کتاب از نظر ویراستاری نیز مورد توجه قرار می‌گرفت. مثلاً چهار داستان این مجموعه یه شکل یک نفس و در یک پاراگراف روایت شده است و برخی اشکالات ریز نگارشی که با یک ویراستاری ساده قابل رفع بود.

ستاره‌های شش‌پر نشان می‌دهد که مجید حلاجی اگر گرفتار چرخ‌دنده‌های زندگی نشود در منطقه‌ای که از کمبود داستان و کمبود ادبیات رنج می‌برد می‌تواند یکی از پره‌های برنده‌ی ستاره‌ای باشد که شش پر بودن آن جای سوال دارد.

فایل PDF الف شماره 405

همچنین می‌توانید الف را ورق بزنید.





۱۰/۰۳/۱۳۸۷

الف 404

جانورانه

داستانی از محمود غفوری

سوسك‌هاي نر به كمك شاخك‌هايي كه روي سرشان دارند مي‌توانند طول موج‌هاي مختلف را دريافت كنند. اين كار باعث مي‌شود كه كوچكترين حركت جانور ديگري را احساس كنند. سوسك نر به كمك اين امواج به پشت سرش نگاه مي‌كند و سوسك ماده را مي‌بيند. در همين لحظه حركت جانور غول‌پيكري را حس مي‌كند. چند لحظه‌اي صبر مي‌كند و به تجربه مطمئن مي‌شود كه آن جانور غول‌پيكر نر است، زيرا اگر ماده بود همانند دفعه‌هاي قبل امواج بلند صدا او را شوك‌زده مي‌كرد، همچنين شي‌ء بزرگي كه از بالا به طرف او پرت مي‌شد. سوسك نر به سمت سوسك ماده حركت مي‌كند ولي سوسك ماده از او دور مي‌شود. سوسك ماده لحظه‌اي مي‌ايستد و شاخك‌ها و دمش را تكان مي‌دهد و سوسك نر سريعتر دنبال او حركت مي‌كند. سوسك ماده لابلاي سنگها گم مي‌شود. سوسك نر جانور غول پيكر را مي‌بيند كه بي‌حركت نشسته است. سوسك نر مطمئن است كه غذا در راه است. جانور غول‌پيكر صدايي منتشر مي‌كند و بوي غذا به مشام سوسك نر مي‌رسد. سوسك نر از پشت سنگ بزرگي شاخكهاي سوسك ماده را مي‌بيند. او براي رسيدن به سوسك ماده از ديوار سنگي را دور مي‌زند طوري كه سوسك ماده او را نبيند. جانور غول‌پيكر در حال بلند شدن است و سوسك ماده به طرف غذا حركت مي‌كند. سوسك نر از غفلت سوسك ماده استفاده مي‌كند و خودش را روي سوسك ماده پرت مي‌كند. در اثر ضربه‌اي كه به سوسك ماده وارد مي‌شود هر دو داخل سوراخ بزرگ و سياهي مي‌‌افتند و جانور غول‌پيكر سيفون را مي‌كشد!

****

در جنگل‌هاي ليبي، تعداد فراواني سنجاب زندگي مي‌كنند. سنجابي ميان شاخه‌هاي گردو حركت مي‌كند و در جستجوي غذاست. او گردويي را در نوك يكي از شاخه‌ها مشاهده مي‌كند. سنجاب با خوشحالي از نوك ساقه بالا مي‌رود و سعي مي‌كند كه گردو را با دستانش بكند ولي گردو محكم به شاخه چسبيده است و جدا نمي‌شود. سنجاب پس از تقلاي زياد از حربه‌ي قديمي استفاده مي‌كند و همانطور كه گردو را با دستانش گرفته است خودش را در هوا رها مي‌كند تا بلكه به كمك نيروي جاذبه زمين گردو از شاخه كنده شود. گردو كنده مي‌شود و سنجاب با گردو به ته دره سقوط مي‌كند.

***

ميمون نر اغلب براي جلب توجه ماده به او موز مي‌دهد اما متأسفانه در اين موقع سال به دليل خشكسالي و ديگر عوامل محيطي به سختي موز بعمل مي‌آيد. ميمون نر از يافتن موز عاجز مي‌شود. او ميوه‌ي درخت بلوط را مي‌كند و آن را به ميمون ماده مي‌دهد. ميمون ماده ميوه بلوط را از دست نر مي‌گيرد و آن را بو مي‌كند. ماده از اين هديه خوشش نمي‌آيد و آن را محكم به سر ميمون نر مي‌كوبد و جيغ‌زنان از او دور مي‌شود. ميمون نر افسرده در انتظار ماده‌ي ديگري مي‌ماند.

***

فصل تابستان فرا مي‌رسد. گاو نر در جستجوي ماده برمي‌خيزد تا با او جفت‌گيري كند. او از صفات چشمگير بي‌بهره است و در جذب ماده‌ها ناتوان است. نر پس از جستجوي فراوان گاو ماده درشت‌هيكلي را پيدا مي‌كند و به سوي او حركت مي‌كند و خودش را به كنار ماده مي‌رساند. ماده به او نگاهي مي‌كند و به سمت بوته‌ بزرگي مي‌رود و شروع به خوردن مي‌كند. نر هم به دنبال او مي‌رود و سعي مي‌كند با ماغ كشيدن و تكان دادن دم خود توجه ماده را جلب كند. ماده محل سگ هم به او نمي‌گذارد! نر مثل او شروع به خوردن بوته مي‌كند. ماده به سوي بوته‌ي ديگري مي‌رود و چريدن را آغاز مي‌كند. نر فكري به سرش مي‌زند. او روبروي ماده مي‌ايستد و سعي مي‌كند كه يك پايش را بلند كند. توجه ماده جلب مي‌شود و نر خوشحال سعي مي‌كند همزمان پاي ديگرش را نيز بلند كند. اين عمل براي گاوها بسيار مشكل است زيرا كه تعادل جانور را بر هم مي‌زند. نر چندين بار اين عمل را تكرار مي‌كند تا اينكه پاي چپش پيچ مي‌خورد و به زمين مي‌افتد. ماده ماغي مي‌كشد و دوباره شروع به خوردن مي‌كند. نر با زحمت فراوان بلند مي‌شود و نااميدانه از ماده دور مي‌شود. نر لحظه‌اي سرش را بر‌مي‌گرداند و ماده را مي‌بيند كه همچنان بي‌اعتنا مثل گاو مي‌خورد!

***

و لعنت بر درسي كه در كنكور ضريب چهار دارد!



با لحن «در جنگل‌های آمازون»

نقدی از محمد خواجه‌پور بر نقد داستان جانوارانه از محمود غفوري

فکر می‌کنید «جانورانه» درباره چیست؟

با توجه به پایان‌بندی داستان، از سو آن چه می‌خوانیم حاصل یک ذهن مخشوش و پراکنده است. این پایان‌بندی در واقع تلاشی است برای کنار هم قرار دادن داستانک‌هایی پراکنده تا بتوان آن را در قالب یک داستان ارائه کرد. این فرم می‌توانست کامل‌تر بوده و فراتر از تناسب چهار در این جمله و نوشتن چهار خرده داستان باشد.

اما گذشته از کار فرمی عنصری دیگری نیز سعی دارد به داستان انسجام دهد. این عنصر «بلوغ» است. جوانی که در حال خواندن برای کنکور است در همان حال به چیزی که می‌اندیشد (جنس مخالف، ازدواج و امکانات زندگی) را در شکل این داستان‌ها می‌بیند. این حیوانات نیز همانند او تمام سعی و تلاش خود را برای جذب جنس مخالف معطوف کرده‌اند حتی انگار همین خواندن برای کنکور نیز یک داستان یک جمله‌ای است که در آن انسانی نیز تلاش دارد با راه یافتن به دانشگاه مسیری را برای ذست‌یابی به رضایت جنس مخالف طی کند این مسیر می‌تواند از طریق اعتبار مدرک تحصیلی و یا از طریق قرار گرفتن در فضای راحت‌تر ارتباطی در دانشگاه باشد این داستانی است که در واقع سفید نوشته شده است.

شخصیت حیوانات داستان از یک نظر خوب پرداخت شده است. این حیوانات همانند حیوانات داستان‌های فابل و استعاری شخصیت‌های کمتر انسان‌نما هستند. یعنی گاو داستان چهارم بیش از آن که گاوی استعاره از انسان باشد یک گاو است. هر جا که این حیوانات طبیعی‌تر و با رفتار غیر آدمزادی حضور دارند داستان با مزه‌تر است.

برای لذت بردن از داستان پیش‌نهاد می‌کنم این داستان را با لحن گویندگان مستند‌های تلویزیونی بخوانید: « در جنگل‌های آمازون...» هر چند متاسفانه نویسنده در برخی قسمت‌ها نتوانسته است جلو خود را بگیرید و به ویژه در پایان‌بندی‌ها داستان‌ةا سعی کرده است با لحنی متفاوت نشان دهد که این داستان‌ها شوخی است. چیزی که ضرورت نداشت و خواننده باید آن را حس و درک می‌کرد. البته این لحن لوده از سویی تلخی برای کنکور خواندن را هم از بین برده است. چیزی که بخش تراژیک این داستان است. پسرس که باید مثل سگ برای کنکور بخواند ولی ذهن‌اش دنبال دخترهاست. این در کنار مسخره بودن یک موقعیت به شدت سخت و تراژیک است.

فایل الف شماره 404

همچنین می‌توانید الف را ورق بزنید. چطور است؟




۹/۲۲/۱۳۸۷

الف 403

سرقت یک مرگ

داستانی از سمانه شریف‌پور

با دوستهاش واسه سرقت یه بانک برنامه ریخته بودند. این اولین باری نبود که می خواستن پولای بی زبون مردم رو یک شبه صاحب بشن. ولی این دفعه وضع فرق می کرد. چون این بانک خیلی مشتری داشت. صبح, قبل از وارد شدن به بانک, همه ماسکاشون رو زدند. طبق نقشه رفت سراغ حسابدار و اسلحه رو بیرون آورد و گفت: یالا پولها رو بریز داخل کیسه.ولی حسابدار به جای این کار, آژیر خطر رو زد. اونم هول شد و رفت یکی از مشتری ها رو از روی زمین بلند کرد و اسلحه رو روی شقیقه اش گرفت و گفت: هر کی از جاش تکون بخوره، اینو با یه گلوله خلاصش می کنم. همه با عجله و همهمه بیرون می رفتند. اونم عصبانی شد و فریاد کشید: من شوخی نمی کنم, با شما هستم, می کشمش.یک دفعه با صدای شلیک گلوله همه سر جاشون میخکوب شدند. آخه هیچ کس فکر نمی کرد اسلحه اش واقعی باشه. ولی اون می خندید و قهقهه می زد. وقتی ماسکشو برداشت, وقتی تن بی جان عزیزترین پاره تنش رو روی زمین دید, عمیق ترین نعره ی زندگیش رو سر داد. آخه یادش نبود که پسرش رفته بود بانک تا شهریه های عقب مونده دانشگاهشو بپردازه. ولی دیگه خیلی دیر شده بود و کار از کار گذشته بود.

تولد

داستانی از سمیه کشوری

سينا تمام روز رو به اين فکر مي کرد که چطور مي تونه روز تولد همسرشو به يه روز خاطره انگيز تبديل کنه و اونو غافلگير کنه چون همسرش از غافلگير شدن خوشش مي اومد. تا اينکه بالاخره يه راهي پيدا کرد و به خودش آفرين گفت. سينا رفت خونه و بدون سلام نشست رو مبل و رو به همسرش گفت:الآن که خوب دارم فکر مي کنم مي بينم بزرگترين اشتباه زندگيم ازدواج با تو بوده من مي تونستم با بهتر از تو ازدواج کنم، ازت متنفرم ديگه دلمو زدي، براي خودم متاسفم و رفت خوابيد. صبح از خواب بيدار شد و آروم گردنبند گرون قيمت و دسته گل رو که با هزار زحمت پنهون کرده بود برداشت واز اتاق بيرون رفت اما هر چي همسرشو صدا زد کسي جوابشو نداد تو اتاق جاي چمدون و لباساش خالي بود. سينا هيچ وقت نتونست گردنبند گرون قيمت رو تو گردن همسرش ببينه.

چراغ برساتی

شعری از مصطفی کارگر

مردم! تک و تنهاست چراغ برساتی

آواره‌ی شبهاست چراغ برساتی

در شهر غریبان چه غریبانه غریب است

امروز که تنهاست چراغ برساتی

بودیم چه شب‌های قشنگی همه با او

امروز چه بی‌ماست چراغ برساتی

در عرصه‌ی تاریکی پر وسعت دنیا

بس روشنی‌افزاست چراغ برساتی

شبهای قشنگ «کائت شاو» به سلامت

چون شمع همان‌جاست چراغ برساتی

همسایه‌ی دیوار به دیوار غزل بود

یک عاشق شیداست چراغ برساتی

در سوختن و ساختن و هروله گویا

ما را غم گویاست چراغ برساتی

با این‌همه افروختن و سوختن خویش

یک حنجره غوغاست چراغ برساتی

خون دل ما بود که در جان خودش داشت

اندوه سراپاست چراغ برساتی

می‌سوزد و پیش همه غم‌های دلش را

گوید به همه راست چراغ برساتی

مثل گل شیون‌زده عطر نفس‌اش را

در حال بفرماست چراغ برساتی

در عالم نور و عطش و سادگی و عشق

چون خط چلیپاست چراغ برساتی

وقتی دل دیوانه به دنبال رفیقی‌ست

یک بغض هم‌آواست چراغ برساتی

در حلقه‌ی رندانه‌ی رندانه‌ترین‌ها

مخصوص تماشاست چراغ برساتی

آورده به درگاه خدا دست دلش را

مشغول تمناست چراغ برساتی

هم راه کند روشن و هم ظلمت شب را

یک دشمن بیناست چراغ برساتی

من عاشق‌ام و بین غزل‌های خدایی

الحق که چه زیباست چراغ برساتی

شفاف‌ترین چشم جهان دارد و انگار

همسایه‌ی دریاست چراغ برساتی

در شعر نگنجد نفس روشن خورشید

شور شب یلداست چراغ برساتی

امروز به یاد همه ایام گذشته

در خاطره رویاست چراغ برساتی

اینها همه گفتیم و هنوز اول راهیم

مانند معماست چراغ برساتی

8 آبان 1387

فایل PDF الف شماره 403 را نیز می‌توانید دریافت کنید


الف 402

بخواب

برای ماندانا کوچولو

شعری از سمیه کشوری

واسه خودم

چه خوابايي ديده بودم

خواب ديده بودم ماهي شدم

تو نهر آب بازي کنون

خنده کنون

شادي کنون

روزا رو سر مي کنم

شبا با فکراي قشنگ ميرم به خواب و روز بعد...

خواب ديده بودم پري شدم

واسه همه قصه جور وا جور شدم

خواب ديده بودم تو آسمون

همسفر پرستوهام

رها از هر چه خوب و بد

ابرا رو با بال و پرم اين ور و اون ور مي کنم

خواب ديده بودم صدف شدم

تو دلم يه مرواريد

و من براي هميشه داشتنش چقدر صبور گرفتمش

اين منم

نه ماهي ام

نه پري

نه يه صدف

من منم

اون کسي که دلشو به دريا نزد

ترسيد و هيچ وقت پري نشد

مرواريد و داد به يکي که هيچ وقت لايقش نشد

پرستوها رفتن و هيچ وقت پيداشون نشد

شکسته همه ي بال و پرم

حالا

من يه قفس قشنگ دارم

تو قفسم باغچه دارم

توش دون مي کارم

گلهاي رنگين مي کارم

از تو فقس براي پرنده ها دست مي‌تکونم

اين منم

نه اون منم

زلال وحشی

شعری از مصطفی کارگر

دنیا میان معرکه ای از بلا رهاست

وقتی زلال وحشی زلف شما رهاست

حال و هوای خستگی ما بخیر باد

گویا شکنج خاطره پرادعا رهاست

مثل تمام سجده به سجاده ی سکوت

آتشفشان دلهره در قلب ما رهاست

بر دف بکوب با نوک انگشت مرمرین

احساس ما میان زمین و هوا رهاست

زلفی بپاش در عطش روزها که باز

شور هزار حنجره پشت حیا رهاست

زلف سیاه و سرخی لبها و چشم مست

فریاد در تبسم این چندتا رهاست

بانو! بخند و سوره ی گل را شروع کن

عطر حضور در نفس ماجرا رهاست

8 آذرماه 1387

مرگ گل

شعری از الهام انصاری

در اسارت ارغوان شد يار من

ارغوان در بردگي شد كار من

كار من در بند بودن شد همين

من شدم با گل همين گل همنشين

ارغوان شد در اسارت دكترم

من شدم بيمار او از درد و غم

من همان باديه نشين خسته ام

كز فراق دوست عادت كرده ام

من به جرم چيدن گل در اسارت

از فراق دوست كردم گل عبادت

اين گل زيبا بشد تنها رفيقم

اين گل تنها بشد يار شفيقم

با چه سختي اين عقيق امد به دستم

ندهم او را به هيچ كس عهد بستم

من ز نامردان دنيا دل بكندم

جاي دنيا در اسارت خانه كردم

اما اين يار عقيق ترك من كردست و رفت

اري ! اري زندگي مرگ گل است

هيچ كس اينجا نماند تا ابد

هر كسي از اين جهان روزي رود

شوخی

داستانی از فرزانه باقرزاده

همدیگه رو خیلی دوس داشتن .همه هم اینو می دونستن.اما یه اتفاق ساده همه چی رو به هم ریخت. روز تولدش بود مطمئن بود یادش نیست بخاطر همین تو همون رستورانی که همیشه با هم می رفتن یه میز گرفت و روی میز رو با گل رز قرمز ،همون گلی که هردو عاشقش بودن تزئین کرد.تا اومدنش حدود 10 دقیقه مونده بود. نیم ساعت گذشت ولی نیومد ،دلش بدجوری شور می زد .سابقه نداشت حتی یک دقیقه دیر کنه .. هر چی به گوشیش زنگ می زد جواب نمی داد.تا اینکه بعد از یه ساعت گوشیش زنگ زد وقتی عکسش رو روی گوشی دیدخیالش راحت شد.

- معلومه کجای ؟نمی گی من دلم هزار راه میره ،چرا نمیای .......... چرا حرف نمی زنی .....الو ...

- سلام خانم ،شما صاحب این گوشی رو می شناسید؟

- بله .شما کی هستید، چرا گوشی علیرضا دست شماست .....اتفاقی افتاده .گوشی رو بدید دستش خودش .......عليرضا ....

- من یه عابری که باید بدترین خبرروتو زندگیم به شما بدم..........این جوون یا همون علیرضای شما تصادف کرده ودرجا فوت کرده ..........منو ببخشیدکه باید ای....الو خانم ...الو

- الو شما به این خانم چی گفتید که غش کرد .

- من...من نمی دونم .این آقا بهم گفت اینو بگم در عوضش پول خوبی بهم میده،من نمی دونم اصلا گوشی رو می دم دست خودش....

- الو آقا گوشی رو بده به ستاره .... زودباش دیگه

- هی آقا !هر کی هستی باید بهت بگم بهتره این خانم رو فراموش کنی چون همین الان پزشک آمبولانس گفت در اثر ضربه ای که موقع افتادن به سرش خورده ،خونریزی مغزی و بعدش هم مرگ

- ولی من نمی خواستم اینجوری بشه می خواستم باهاش شوخی کنم ،اون شوخی های منو باور نمی کرد .....چرا این دفعه باور کرد .ستاره گوشی رو وردار نکنه تو هم شوخی می کنی؟ آره شوخیه می خوای تلافی کنی مگه نه....

- نه آقا شوخی چیه ،باور نداری بیا رستوران آبی ،فعلا خداحافظ. شنیدی چی میگم. این صدای چی بود الو....

- الو سلام .....شما این یارو رو مي‌شناسید؟

- بله چطور مگه چرا گوشیش دست شماست خودش کجاست

- این یارو دیوونه بود!؟

- چطور مگه؟

- خودشو از بالای پل انداخت وسط خیابون

- مُرد؟

- مُرد،تیکه تیکه شد. جز گوشیش که گذاشت همین جا ،راستی نگفتی از اقوامتون بود؟

- نه بابا ، زنگ زدی اورژانس؟

- آره ، فعلا خدافظ تا برم گوشیش رو بدم پلیس.

- خداحافظ.

۹/۲۰/۱۳۸۷

الف 401

هرچه بگویم
شعری از حمید توکلی

سبز سفید قرمز بی‌رنگ
آه بی لبخند زندگی
سینه مالامال درد است
تلخ
قصه‌ای رفت
بادام و سنگ
مانده در ذهن
هر چه بگویم خسرو، خسرو، مرد
شیرین‌ات کو؟
شاید نشسته روبه‌رو
زیر لب می‌خواند
شرح هجران مختصر کن
آخر چطور؟
کی پس زده اسم بچگی‌اش؟
سحر شده
طرح محکمی بر کاغذ زبر پاک نمی‌شود
با مداد B2
می‌کشم
اینم آرزوست
هر چه باز شروع می‌شود
ز مثل زنبور مثل زن
25 آبان 1387

تنفر
داستانی از الهام انصاری

يه هفته‌اي بود كه تو رو فراموش كرده بودم. اصلا يادم نبود تو هم وجود داري. نمي دونم چرا همه تو رو دوس دارن و عاشقتن اما من عاشقت نيستم كه هيچ تازه ازت متنفرم. مامان بهم گفت امروز يه هفته‌اي ميشه كه به سراغش نرفتي لااقل برو ببين تو چه وضعيته؟ به اصرار مامان مجبور شدم به ديدنت بيام تو هميشه توي خونه‌اي، خوب يه خرده از خونه برو بيرون ببين دور و برت چي مي‌گذره. الان هم اومدم تا تو رو ببينم. انگاري يه سالي ميشه كه اينجا پا نذاشتم مثل اينكه قبلا يكي اومده باشه و اينجا رو تميز كنه من همش دارم از تنفر خودم نسبت به تو ميگم خوب تو هم يه چيزي بگو چرا اينقدر ساكتي؟ اصلا كي گفته من بايد تو رو دوس داشته باشم اصلا چرا تو بوجود اومدي؟ هر چند ازت متنفرم اما نمي‌دونم چرا وقتي تو رو مي‌بينم نمي‌تونم ازت دل بكنم و جدا شم. الانه كه مامانم به سراغمون بياد آخه مامان اصلا فكرش رو نمي‌كرد ديدار من و تو اينقدر طول بكشه تق تق تق... ديدي... ديدي من كه مي‌دونستم مامان مياد به سراغمون. اين صداي مامان بود كه منو به خودش جلب كرد. حالت خوبه دو ساعته رفتي تو حموم چيكار بيا بيرون ديگه؟!


 

امن یجب
شعری از عبدالرضا آذرمینا

گر كه آمد مشكلي در زندگي
يا كه ديدي سايه در ماندگي
وزاميدت گشته اي بس نااميد
باد بد بختي زهر سو مي وزيد
پس قدم نه سوي درگاه حبيب
بارها با خودبخوان امن يجيب
دست از دامان پاكش بر مدار
روي خود بر سجده گاه او گذار
دست .جز بر دامن او باز د ار
ياري از جز او بود در چشم خار
(پيش بر با نام او هر كاروبار)
نزد او بي منت حاجتها رواست
نام او بر درد بي درمان دواست

۹/۱۱/۱۳۸۷

الف 400

جلسه 500 انجمن و الف شماره 400 طبق معمول ویژه منتشر شد. الف 400 را از اینجا بگیرید که البته تنها یک شعر تازه در آن منتشر شد. گزارش را هم در ادامه بخوانید و عکس‌ها را هم می‌توانید از اینجا ببنید.

چون چِ هیچ
شعری از محمد خواجه‌پور

کم‌کم اشک، زیر سقفی که باران اجازه ندارد
گفتگو با دیواری از هر سو روبه‌رو
که حتی بلد نیست تو را پژواک دهد

از گذشته آتشی در سر مانده و قل‌قلی با حرف‌های نافهوم
وقتی که شعر روی ویلچر است
دویدن از درون در فاصله‌های خالی

شاشیدن در کاسه‌ی شعور
و بعد از اندیشیدن دست می‌شویم
تهی چون چِ هیج

حفرهای این تن گشادتر از آن است
که با بوسه پوشیده شود
پوست خالی و شاید لباسی بر تن مترسک

هر خراشی پایان حباب بودن است و
هر نوازشی سایش احساس
یک بادکنک، در بی‌امان باد

پر ایمان

کاش فردایی باشد
این شب جوری ته بکشد با این سیگار
و خورشید از خاکسترِ فیلتر برآید.

جشن ده سالگی انجمن شاعران و نویسندگان گراش

صحبت نو: اعضای انجمن شاعران و نویسندگان گراش پانصدمین جلسه خود را در کنار دیگر انجمن‌های ادبی لارستان برگزار کردند.
دوشنبه 27 آبان‌ماه سالن سراجی گراش میزبان شاعران و نویسندگانی بود که در جشن ده سالگی انجمن شاعران و نویسندگان گراش حضور یافته بودند. در کنار انجمن‌های ادبی لار، اوز، گراش و خنج راشد انصاری طنزپرداز دیده‌بانی که ساکن بندرعباس است و اعضای انجمن ادبی شهر جهرم نیز حضور داشتند.
در این مراسم 17 نفر از شاعران، اشعار خود را برای حاضران خواندند. در حالی که بیشتر صندلی سالن سراجی پر شده بود. مراسم تا ساعت ده و نیم شب و شعرخوانی عبدالرضا کوهمال از جهرم و راشد انصاری ادامه داشت. در پایان این جشن از ده نفر اعضای گروه دبیران انجمن که در دو سال اخیر در فعالیت‌های ادبی مشارکت داشته‌اند تقدیر شد. همچنین از محمد خواجه‌پور دبیر پیشین انتشارت این انجمن به پاس زحمات ده ساله با جایزه ویژه تقدیر شد. پیش از مراسم نیز به دعوت عزیز نوبهار اعضای انجمن‌های ادبی شام را مهمان انجمن گراش بودند.
انجمن شاعران و نویسندگان گراش فعالیت خود را از سال 1377 در کانون فرهنگی تربیتی آغاز کرد. پس از چند سال اعضای انجمن به کتابخانه و سرانجام خانه فرهنگ گراش منتقل شدند. جلسات این انجمن در سال‌های اخیر به صورت هفتگی و عصر پنجشنبه هر هفته برگزار می‌شود.
تاکنون جواد راهپیما، مصطفی کارگر و محمد خواجه‌پور از اعضای انجمن شاعران و نویسندگان گراش بوده‌اند که مجموعه اشعاری را از خود منتشر کرده‌اند. همچنین در سال 1380 مجموعه آثار اعضای انجمن به کوشش جواد راهپیما در کتاب «در ترنم باران» منتشر شد.

۲/۰۸/۱۳۸۷

الف 371

شاید بعد از یک سال تاخیر کمی برای به روز شدن دیر باشد ولی خوب هیچ وقت دیر نیست.
این هم فایل پی دی اف الف این هفته
داستان‌هایی از شب و روز
اثر محمد خواجه‌پور

1.
شب روز شب روز شب روز شب روز شب روز شب روز شب

2.
شب شب شب شب شب ستاره روز روز روز

3.
در سطر بعد خبری نیست همین را بخوان

4.
روز بعد

5.
شب، دو نفر در شب- روز: دو نفر در شب

6.
شب شب شب شب شب شب نیمه شب شب شب شب شب

7.
شنبه شب یک شنبه شب دو شنبه شب سه شنبه شب چهارشنبه شب روز پنجشنبه شب جمعه

8.
روز روز روز روز روز روز روز روز روز روووووووووز کی شب می‌شه بخوابیم؟

9.
شب فرمود: کاش فردایی نبود

10.
شب شب شب شب شب شب شب شب شب یلدا شب شب

11.
شب یک نفره، شب یک نفره شب، خیلی یک نفره

12.
شبشبشبشبشبشبشبشبشبشب خیس شدم از ماه پشت ابر

13.
شب روز شب روز شب روز شب روز شب روز شب روز شب روز شب نشمار سیزده تاست

رنج دوران
غزلی از مریم انصاری


می توان بیدار ماند آنگه که لالاییِ خواب
ته صدای خسته‌ای از رنج دوران می‌شود
می‌توان سیب هوس را بر درختش جا گذاشت
آن زمان که خوردن این سیب، خسران می‌شود
می‌توان حرف و سخن را ساده، بی‌پیرایه گفت
آن زمان که زینت گفتار، بهتان می‌شود.
می‌توان بر بی‌حیا و غیرتان، صد لعن گفت
آن زمان که جای دل بردن، خیابان می‌شود.
می‌توان امرِ زلیخا را ز خود سر باز زد
آن زمان که یوسفِ وجدان، نمایان می‌شود.
می‌توان زیر و زَبَر در فطرت انسان نکرد
آن زمان که لوط از قومش، گریزان می‌شود.
می‌توان کر شد برای حرف‌های تازه‌تر
آن زمان که حرف‌های تازه، قرآن می‌شود.
می‌توان اسلام را در ظاهر انسان ندید
آن زمان که هر کس و ناکس، مسلمان می‌شود.
می‌توان در فهمِ فرق ِ بینِ پیران، پیر شد
آن زمان که یک نفر، پیر جماران می‌شود.
می‌توان در این جهان بس آدمی‌ها کرد و رفت
آن زمان که اشرف مخلوق،‌ انسان می‌شود.
می‌توان هم صرفِ خورد و خواب، آمد،‌ مرد و رفت
آن زمان که بُعدِ انسان، بُعد حیوان می‌شود.