۶/۱۷/۱۳۸۹

الف490

خورشید
مصطفی کارگر
بدجوری دلمرده شدم
از روزای دروغکی
صورتای نقاب زده
آشنای دروغکی
گاهی یه واژه ی دروغ
حالمو بر هم می زنه
گاهی زلال چشمه رو
یه سنگ ساده می شکنه
بغض سکوتمُ یه روز
وا می کنم برا همه
دنیا رو آتیش می زنه
آخه دلم پر از غمه
آی آدمای بی مرام
مکر و فریب دیگه بسه
دوز و کلک تو وقت روز؟
ببین هوا چقد پسه
بی صفتای ناصواب!
دل به خیال خام دادین
با این همه توهین و حرف
تو چاه تاریخ افتادین
اگه یه روزی پا بدن
کبوترای تو حرم
شکایت جفاتونو
برای مولا می برم
بهش می گیم که بعضیا
دارن با فتنه دس میدن
همسایه ی کبوترن
به روباها نفس میدن
تو خوش خیالیای خود
خواب می بینن که پادشان
زهر تفکرات شون
پر شده تو کلِّ جهان
ولی چه فایده وقتی که
خوش ان تو دنیا الکی
خنده هاشون شیطونیه
گریه هاشون دروغکی
ابرا یه روز کنار میرن
دُرُس میشه کار دلا
رسوا میشن آدمکا
خورشیدمون میاد بالا
ما آدما مال هم ایم
تو گریه ها و شادیا
کاشکی پر از صفا بشه
کوچه های آبادیا
سمیه رادمرد
طرحي بزن بر زرد زردي هاي وجودم
و به رنگ دل دريايي ات
آبي بزن...كه در زرد
سبز مي شود!
****
آنگاه كه مي خواهم
تو را از خيالم جارو كنم
و هيچ گردي از تو نگذارم
باورم مي شود كه
تو مزاحم هميشگي من هستي
****
هرچه سنت بالاتر مي رود
بيشتر مراقب قلبت هستي...
دور آن را مي پوشاني
تا مهر نتاباند..؟!
انگار چربي هاي اطراف قلبت زياد شده
دره
امیر عباس امانی
اون خودشو گرفته‌بود نه واسه ما، بلکه واسه نیفتادن تو دره‌ی غرورشکسته‌ها. بلد نبود با مردم خوب تا کنه واسه همین چروک داشت. می‌گفتند اتو بکش،‌ می‌گفت فر رو بیشتر دوست دارم. حرف، حرف خودش بود و حرف خودش هم این بود که حرف حرف منه. خشک و یک‌دنده بود و این یک‌دنده بودنش باعث شده‌بود که با دنده سنگین حرکت کنه و همیشه تو زندگی عقب بیفته. این‌قدر من من می‌کرد که صرف واژه‌ی تو، او، ما، ایشان رو بلد نبود. یه روده راست تو شکمش نداشت. خودش می‌گفت: ژنتیکیه. ازدواج فامیلی. می‌گفت: بابا و مامانش پسر همسایه و دختر همسایه بودن. حالت طبیعی نداشت، شاید هم سزارینی بود و ما بی‌خبر بودیم. تا می‌گفتن: بالای چشمت ابروِ با سر وامیستاد و می‌گفت: بالای چشم من گونه است. «اَه گندت بزنن با این اخلاقت.» نمی‌شد این جمله رو بلند بگی چون اگه می‌شنید گندی به زندگیت می‌زد که سال‌ها شستن هم بی‌فایده بود. تازه بعد هم چند سالی واسه خشک شدن زندگیت معطل می‌شدی. همه رو به یه چشم نگاه می‌کرد چون چشم دیگه‌شو با چشم‌بند بسته بود، بدون کشتی، بدون شمشیر و طوطی بروی دوشش. اهل همه برنامه‌ای بود جز برنامه کودک. ولی می‌گفت کودک درونم چنان فعاله که حس می‌کنم هر روز شیشه‌های درونم رو با توپ می‌شکنه. حتی گوش ما رو با زور می‌گرفت و می‌ذاشت رو شکمش و خودشو تکون می‌داد و می‌گفت: صدای خرده شیشه نمیاد؟ ما هم از ترس می‌گفتیم: آره، صدای خرده شیشه میاد. اونم می‌گفت: لعنت به این کودک درون. این اواخر، خیلی حال‌و‌روز خوبی نداشت. بیشتر وقت‌ها با خودش حرف می‌زد. حتی به خودش زنگ می‌زد و اس‌ام‌اس می‌داد. دچار خوددرگیری مزمن شده‌بود. خلاصه مطلب، اینکه کی رفت و کجا رفت معلوم نشد. بعضی می‌گفتن دیشب یکی رو دیدیم که خودشو پرت کرد تو دره‌ی غرورشکسته‌ها. شاید خودش بود یا شاید کودک درونش یا شاید هم یه بدبخت که به زندگیش گند زده‌بودن. بالاخره نفهمیدیم اون بدبخت که خودشو پرت کرد کی‌ بود ولی فهمیدیم یکی بود با نام من من با موهای فر، یک‌دنده و یک چشم، با گونه‌ای بر بالای چشم، سلطان گندزنی، بدون شمشیر و طوطی با خرده‌شیشه‌هایی در شکمش و البته محصول ازدواج فامیلی.
هفته کتاب 13
شانه های خاک
محمد عزیزی
در فاصله‌ی دهه‌ی شصت تا هفتاد، و بعد از آن، کتاب‌هایی با موضوع خرمشهر وارد چرخه‌ی انتشار شدند. این بار کتاب‌ها با دیدگاه‌های تازه. نویسندگان توانستند با رنگ‌و‌بویی داستانی‌تر و ‌روایی‌تر به خود گیرند و نزد مخاطب جایگاهی ویژه یابند. شانه‌های خاک از جمله‌ی این کتاب‌هاست.محمد عزیزی متولد 1335 است. رمان «شانه‌های خاک» که نام دیگرش «زندگی شهید حسین فهمیده» است، یک رمان برای نوجوانان است که در سال 1378 زیر نظر بنیاد شهید انقلاب اسلامی و با همکاری نشر شاهد منتشر شد.ايبنا نوجوان: محمد عزيزي(نسيم) هم نويسنده است و هم شاعر. اگر چه بيش‌تر به عنوان شاعر شناخته مي‌شود. عزيزي، معلمي هم مي‌كند و سال‌ها معلمي براي نوجوانان، باعث شده بهتر با روحيه‌ي نوجوانان آشنا شود و شعرهايي مناسب حال و هواي آنان بگويد.او درباره‌ي مجموعه‌ي شعري كه به‌تازگي به چاپ رسانده، به ما گفت: «اين كتاب به نام «خورشيد نمره‌ي بيست» شامل 10 شعر برگزيده از شعرهاي قديمي من است كه از ميان آن‌ها مي‌توان به «دعاي مادر»، «يا كريم» و «خورشيد نمره‌ي بيست» اشاره كرد.» اين كتاب از سوي انتشارات «به نشر» به چاپ رسيده است. محمدعزيزي درباره‌ي كتاب ديگرش كه به مرحله‌ي ويرايش رسيده است، گفت: «اين كتاب درباره‌ي شيوه‌‌هاي آموزشي براي مربيان تربيتي مدارس و اصولي براي زنگ پرورشي است.» او اضافه كرد: «اين كتاب براي مربيان دوره‌ي راهنمايي نوشته شده و به‌زودي آن را براي چاپ به ناشر مي‌دهم. «عطر خوش‌بوي سحر»، «فرشته‌ي شكسته بال»، «ميمونك بازيگوش»، «الك و دولك»، «سفید خوانی»، «خوبان پارسی‌گو»، «آیا سیگار کشیدن حرام است»، «کارآفرینی»، «پیش‌تاز اصلاحات» و ... از جمله‌ي كتاب‌هاي عزيزي است. او از سال‌ها پيش سردبيري نشريه‌ي تجربي «بچه‌‌هاي مسجد» را بر عهده دارد.اين نشريه از سال 72 راه‌اندازي شده است

الف489

قالی
مینا غفوری
وااای،چه قالی قشنگی!یسنا هیجان زده روی قالی ایستاد و با تحسین به شکوفه های قالی نگاه کرد.قالی متوسط کرم رنگی بود با گل های صورتی،همرنگ دیوار اتاقش.مادرش لبخند به لب پرسید:دوسش داری عزیزم؟یسنا با لحن بچگانه اش جواب داد:اره پس چی،ممنون مامان جونم.این را گفت،به طرف مادرش دوید و او را بوسید.مادر دستی از نوازش بر سر دخترش کشید و از اتاق بیرون رفت.یسنا روی قالی نشست و با انگشتانش قالی را لمس کرد.چیزی نشده عاشق آن قالی شده بود. به فکرش رسید این بهترین کادوی تولدی است که تا کنون از کسی گرفته است. یک هفته گذشت. بعد از ظهری بارانی بود. مریم، دوست یسنا، امده بود خانه آنها تا با هم برای فعالیت فوق درسی شان کاغذ دیواری درست کنند. یسنا مریم را به اتاق خودش برد. وسایلشان را روی قالی گذاشتند و مشغول به کار شدند. مطالبشان را نوشتند. دور تا دور کاغذ دیواری را با پاپیون های قرمز و بنفش تزیین کردند. نوبت به نقاشی رسید.مریم گفت:میگم بیا برا چشمهای این اهو از جوهر استفاده کنیم،نظرت چیه؟یسنا کمی فکر کرد و گفت:باشه، صبر الان میرم میارم.جوهر را آورد.سعی کرد درش را باز کند اما نتوانست._بده من شاید بتونم بازش کنم.مریم قوطی را گرفت. آن را کف دستش گذاشت و با هرچه توان در بدن داشت بر آن فشار آورد.در قوطی یکهو باز شد و مقداری زیادی جوهر بر روی قالی ریخته شد. یسنا جیغ بلندی کشید. نه،این ممکن نبود، قالی قشنگش...این لک زشت آنجا چه کار میکرد؟ مریم معذرت خواهی کرد اما او دیگر هیچ چیز نمیشنید.صدای هق هق گریه اش اتاق را پر کرده بود.فردایش به مدرسه نرفت،از اتاقش بیرون نیامد و لب به غذا نزد. پدرش چاره ای ندید جز آنکه قالی دیگری برایش بخرد. اینبار قالی متوسط آبی با گل های صورتی.-خوشکله،دستت درد نکنه بابایی.غم از چهره اش رفته بود. اما چیزی نگذشت که نگرانی جای آنرا گرفت. نکند این قالی هم مثل آن یکی از چشم بیفتد. شاید دیگر هیچ وقت پدرش برایش قالی نخرد. بله،آنها او را تنبیه خواهند کرد. او نباید می گذاشت این یکی هم به سرنوشت قبلی دچار شود..._خانم طاهری، معلومه حواست کجاست؟با شمام دختر خانوم.یسنا به خود امد.همکلاسی ها نگاهش می کردند.معلم عصبانی بود._چند وقته انگار اصلا تو کلاس نیستی،نه درس میخونی،نه تو کلاس به درس گوش میدی.از یه دانش آموز زرنگی مثل تو دیگه بعیده این رفتارا!و یسنا شرمگین بود.آن روز ظهر که به خانه برگشت،مستقیم به اتاقش رفت. در اتاقش را بست،روی تخت نشست و به قالی نگاه کرد.احساس کرد دلش برای قالی کرمی تنگ شده،اما او این قالی را هم دوست داشت،درست مانند آن یکی.می دانست جای خالی این قالی در اتاقش او را زجر خواهد داد اما چاره ای نبود.او سه سال اول ابتدایی را با معدل 20 گذرانده بود و دلش نمیخواست امسال نمره هایش بد شوند.قالی که جمع می شد، دل او هم قرص بود که بلایی بر سر قالی نمی آید و با خیال راحت می توانست به درس هایش برسد.یک سر قالی را گرفت. زیر لب گفت:خداحافظ قالی خوشکلم،میدونم دلت واسم تنگ میشه اما قول میدم بهت سر بزنم.فقط یه چند وقتی برو تو زیرزمین تا من درسام تموم شه بعد میارمت بیرون،باشه؟اشکش را از روی گونه هایش پاک کرد. بار دیگر سر قالی را گرفت و آن را پیچید.
***
_یسنا،دخترم،بیا شام حاضره.راستی،ظهر که دانشگاه بودی،دختر عموت اومد باهات کار داشت،یه زنگی بهش بزن._چشم مامان.یسنا دست از کار کشید. کش و قوسی به کمرش داد و از جایش بلند شد.اما بلافاصله نشست. پاهایش به خواب رفته بودند. کمی همانجا روی موکت نشست.نگاهی به دار قالی بافی اش انداخت. قالیچه در حال اتمام بود. لبخندی بر لبانش نقش بست. دستش را به دار گرفت و بلند شد و از اتاقش بیرون رفت. بعد از شام به اتاقش برگشت.ساعتی دیگر کار کرد و قالیچه را به پایان رساند.آهی از سر رضایت کشید.قالیچه را با احتیاط برداشت.در کمد دیواری اش را باز کرد و قالیچه را کنار قالیچه های دست باف دیگرگذاشت.در کمد را بست. به دیوار رو به رویش نگاهی انداخت و چشمکی زد. قالی قشنگی پهناپهن آنجا آویزان بود، قالی آبی با گل های صورتی.
مرد ناکوک
امیر عباس امانی
در یک شب سرد زمستان مرد سازش را برداشت و به کنار دریا رفت. با دریا حرف‌ها داشت اما ساکت ماند. به دریا می‌نگریست. انگار با التماس چیزی را از او طلب می‌کرد. سازش را برداشت، کوک کرد و نواخت. صدایی از ساز بلند نشد. چرخاند، هی چرخاند، تا وقتی که سیم‌ها پاره شدند. چشم‌هایش را بست و شروع به نواختن کرد. انگار همه‌ی ملودی‌های دنیا به سویش هجوم می‌آوردند. این نت‌ها از کجا می‌آمدند؟ چه کسی برایش می‌فرستاد؟ آیا در خیالش بود یا حقیقت داشت؟ هر چه بود، زیبا بود. چنین آوایی را تا به‌حال نشنیده‌بودند نه او و نه دریا. دریایی آرام و آبی که روزی خروشان و قرمز شد و قرمزی‌اش را به چشم‌های نوازنده هدیه داد. چند روز قبل نوازنده عشق‌اش را از دست داده‌بود. نه تابوتی و نه مراسم خاکسپاری. او می‌نواخت و بیدار بود، مردم خوابیده بودند. او به خواب رفت و همه بیدار شدند. دریای آوا، او را همچون عشق‌اش غرق کرد. دیگر هیچ صدایی از ساز شنیده نمی‌شد. دریا بی‌تابی می‌کرد و می‌خروشید. شاید دلش برای آن موسیقی تنگ شده‌بود یا نه از کار خودش شرم‌سار بود. دریا به نوازنده سیلی می‌زد اما او بیدار نمی‌شد. دریا ساز مرد را با خود برد و عشق مرد را به او پس داد. فردا صبح دو جنازه در ساحل پیدا شدند، با چشم‌های باز، که به همدیگر زل زده‌بودند. شب‌ها، آوای سوزناکی از دریا به گوش می‌رسد. گویی دریا می‌نوازد، با ساز مرد، برای آن دو...
نامه ای به امام زمان (عج)
زهرا ناصری
ای خورشید همیشه فروزان طلوع کن تا پیامدی برای سرسبز بودن حقیقت به ارمغان آوری و عاشقان چشم‌به راهت از دریای عمیق عشق و معرفت مرجان و صدف برچینند تا آمدن تو را نظاره‌گر باشند. ای قائم آل محمد جان‌ها به گلو رسیده و صداها در سینه‌ها حبس شده‌اند. گرداب کدورت و تیرگی را با آمدنت از دل‌ها بزدا تا لایق ابدیت گردیم. ای گل همیشه بهار بگو با کدامین شبنم هم‌نفس شده‌ای و کدامین گلستان نور تو را از پس پرده‌ی حق به انتظار خواهد کشید. موج‌ها می‌روند و ما با آن‌ها هنوز هماهنگ نشده‌ایم تا به ساحل نجات برسیم. ظهور کن و ما را به ساحل نجات برسان. ای تفسیرگر عشق، جمال حق‌گرای خود را به ما بنمایان تا عشق و ایمان و عمل به قرآن ناطق حق را نظاره‌گر باشیم. ای فجر به تمام معنا ارمغان پر فضیلت و تازه‌ای دیگر را برای ما حکایت کن و تابش نور حقیقی را به ما بنمایان تو را به حق آن کسی که انسان را خلق کرد و نوشتن به قلم را به او آموخت ما را پیش حضرتش شفاعت فرما و نام ما را در زمره‌ی محبین و دوستداران آن حضرت ثبت بفرما. الهی راز دل ما را پیشاپیش به یوسف گم‌گشته‌ی زهرا برسان. الهی ما همه بیچاره‌ایم و سرگردان و پریشان خاطر، به حق صفات والایت و نور هدایتت، چشمان ما را به جمال مهدی فاطمه روشن بگردان. آمین به حق رب العالمین.
هفته کتاب12
سکوت سرشار از ناگفته هاست
مارگوت بیکل
در میان ترجمه‌های شاملو نوشته‌های مارگوت بیکل از بحث‌برانگیرترین‌ها هستند. شاملو پس از استقبالی که خوانندگان و شنوندگان از نخستین کتاب و نوار بیکل به فارسی، «سکوت سرشار از ناگفته‌هاست» کردند دومین مجموعه از نوشته‌های او را نیز به دوستدارانش عرضه کرد. مارگوت بیکل را در آلمان به عنوان شاعر و نویسنده نمی‌شناسند. از او دو سه مجموعه وجود دارد که شامل متن‌های احساساتی هستند که در مورد تعدادی عکس نوشته شده‌اند. این متن‌ها که برگردان آزاد آن‌ها به عنوان دو مجموعه شعر به خوانندگان فارسی عرضه شده، در اصل آلمانی به صورت کتاب‌های مصور و چشم‌نوازی در قطع رحلی منتشر شده‌اند که اصطلاحا کتاب‌هایی برای هدیه دادن خوانده می‌شوند. متنی که در فارسی با عبارت «پنجه در افكنده‌ایم با دست‌هایمان - به‌جای رها شدن» ترجمه و در کتاب «سکون...» منتشر شده زیر عکسی از دو دست نوشته شده است. یا متنی که با عبارت «جویای راه خویش باش، از این سان كه منم!» آغاز می‌شود زیر عکسی نوشته شده که راه باریکی در جنگل را نشان می‌دهد.

الف 488

قطعه عکس
محمود غفوری
شما ميخواين بدونين كه اون شب چه اتفاقي افتاد؟ باشه الان واستون تعريف مي‌كنم. من اون شب خونه‌ي پيرمرده دعوت بودم. اسمش جرج بود. يه پيرمرد فكسني و خرفت كه حدود هشتاد نود سال سن داشت. ما با هم يه جورايي نسبت فاميلي داشتيم البته خيلي دور. معمولاً هر چند وقت يكبار ميرفتم ديدنش. ازش خوشم مي‌اومد. اون شب من خونه بودم كه بهم زنگ زد. ميگفت خيلي بداحواله. ازم خواست كه برم خونه‌ش.رفتم پيشش. ديدم رو تختخواب دراز كشيده. يه خورده باهاش حرف زدم. خيلي حالش بد بود اصلا نمي تونست حرف بزنه. پا شد و سرش رو با دستاش گرفت. دو طرف پيشونيش رو مالش داد. بلند شد. ازش پرسيدم داري كجا ميري؟ گفت ميره آشپزخونه آب بخوره. خواستم كمكش كنم اما نمي‌ذاشت. اون تا مجبور نمي‌شد از كسي چيزي نمي‌خواست. دوست داشت كه تمام كارا رو خودش انجام بده. من كنار تختخوابش منتظر نشستم. ديدم به زحمت داره ميره. دلم واسش می سوخت ولي كاري از دستم بر نمي‌اومد. يه خورده منتظرش موندم. از اينكه اينهمه طولش داده بود داشتم نگران ميشدم. پا شدم رفتم تو آشپزخونه. بعد ديدم پيرمرد بيچاره مرده. یه قطعه عکس دستش بود. عکس دوران جوونی هاش با دختر کوچیکش زهرا. نمي‌دونين با چه حالي از اونجا اومدم بيرون. از اين واقعه خيلي متاسفم شدم. من و او بيشتر از پنجاه سال بود كه با هم رفيق بوديم. خب من تمام چيزا رو واستون تعريف كردم حالا اگه اجازه بدين من مرخص ميشم.سلام بچه‌ها! اون داستان قطعه‌عكس رو خوندین؟ اون يه داستان واقعي بود! چي؟ باور نمي‌كنين؟ خب فكرشو مي كردم باورتون نشه ولي امشب مي‌خوام يه چيزي رو نشونتون بدم. ميخوام خودتون با چشماي خودتون صحنه‌ي مردن پيرمرده رو از نزديك ببينين. نه شوخي نمي‌كنم. ميريم و مي‌بينيم خوبه؟ بياين اينجا بيايين يالّا. اينجا حلقه مي‌زنيم. دستاي همديگه رو محكم بگيرين. آها آره خوبه. خب حالا همگي سه شماره با هم مي‌شماريم و بعد غيب ميشيم! و يه راست ميريم خونه پيرمرده. اوكي؟ چيه؟ چرا ميخندين؟ خيال ميكنين دستتون انداختم؟ حالا مي‌بينين! خب همون كاري رو كه گفتم بكنين. دستاي همديگه رو بگيرين. حالا با سه شماره برميگرديم به محل قبل از وقوع حادثه.ديدين چقدر راحت بود حالا تو همون خونه‌ايم. آره حق دارين باورتون نشه. من چهار سال رو اين ترفند كار كردم چيه خيال كردين الكيه؟ ما الان برگشتيم به بيست و يه روز قبل. خب ميريم تو اتاق پيرمرده. بيايين بيايين مواظب باشين شما رو نبينه. خب در بازه. زياد ناراحت نباشين پيرمرده عينك نزده. ما رو نمي‌بينه همينجا وايسين. مي‌بينين چطوري سرش رو تو دستاش گرفته. پيرمرد بدبخت امشب ديگه شب آخرشه. پا شد داره ميره طرف آشپزخونه. بيايين از اينور. اين آشپزخونه است. هي تو! تو زود برو اون پارچ آب رو از تو يخچال بردار. سريع باش. آره همون زود بيارش. حالا سريع برگرديم سر جاي اولمون. آره داره ميره آروم آروم. همينجاس كه تلو تلو بخوره آره ديدين. رسيد به آشپزخونه صبر كنين تا خستگي در كنه اون زياد نمي‌تونه راه بره. خب مثل اينكه موفق شد! حالا ميره طرف يخچال. اما تو يخچال هيچ چي نيست پيرمرد بي‌چاره ببين چطور زل زده قفسه خالي! پير خرفت! يه بار جلو جمع منو ضايع كرد. الان تلافيشو در ميارم. من يه سنگ همراه خودم آوردم كه ميخوام بزنم كله‌شو داغون كنم. بگير كه اومد. آها زدمش. ديدين افتاد رو زمين. الانه كه دراز به دراز بخوابه كف آشپزخونه‌ي كثيفش. انگار صد ساله كسي اونو نشسته. حالم از بوي بدش به هم ميخوره. آهان! اون عكس رو ديدين. همونو مي‌گفتم. افتاد رو زمين. پيرمرده حواسش نيست. حالا ديدش اونو برميداره اونو برداشت نگاش كرد. ديدين؟ چه لبخند مضحكي زد با اون دندوناي مصنوعي زشتش. اينقده از اين لبخندش بدم مياد كه ميخوام خفه‌ش كنم.خب ديگه مرد. بچه‌ها بريم به كار و بارمون برسيم!
تلافی
حوریه رحمانیان
از دست این واژه‌ی فریبا!
آن را به بند می‌کشم چون مهره‌ای
می‌آویزمش بر گردن شعر
می‌فریبمش!
نور
حوریه رحمانیان
لباسی‌ست
به عاریت داده
تن برهنه‌ی ماه را
خورشید
رستاخیز
حوریه رحمانیان
تاریک که می‌شوم
روشن کنیدم
با دکمه ی نگاهتان
دیوار
امیر عباس امانی
دیگر از آن خانه‌ی زیبا و قشنگ چیزی باقی نمانده‌بود به‌جز یک دیوار مخروبه. او هر روز به دیوار تکیه می‌داد و گوشش را به دیوار می‌چسباند و چشم‌هایش را می‌بست. گویی صدایی از دل دیوار می‌شنید. صدای خنده‌ی زنش یا نه صدای جیغ زنش هنگامی که خانه آتش گرفته‌بود و همه چیز حتی زنش را بلعید و خاکستر کرد. او هر روز به کنار دیوار می‌آمد و گوش خود را بروی دیوار می‌گذاشت و انگار به خواب می‌رفت. رهگذران با دیدن این صحنه به او می‌خندیدند. او هیچ‌وقت در کوچه و خیابان تنها نبود، اصلا نمی‌توانست تنها باشد. همیشه یک عده بچه هوهو کنان و عربده‌کشان در تعقیب او بودند. در نگاهش می‌شود فهمید که دنبال چیزی می‌گردد. قبل از اینکه خودش را بشناسد، همه او را می‌شناختند. هرکسی او را می‌دید، می‌خندید. او هم روزی می‌خندید، نه به مردم، نه تنها، با او می‌خندید. با او شاد بود. به خانه برمی‌گردد. مادر می‌پرسد: کجا بودی؟ جواب می‌دهد: گرسنه‌ام. مادر می‌پرسد: چه دوست داری؟ می‌گوید:‌ از همه چیز سیر شده‌ام.باز بی‌معنا بودن حرف‌های پسر و گریه‌های تلخ مادر. پسر به رخت‌و‌خواب می‌رود، برای بیدار ماندن. او دیوانه نبود، شد. تنها هم نبود، شد. «شد که شد گور بابای من» هر وقت عصبانی می‌شد این‌ها را به زبان می‌آورد. همیشه عکسی را به همراه داشت. همیشه با هوشیاری کامل آن عکس را می‌بوسید. در یک روز سرد زمستان، در کنار دیوار، جنازه‌ی مردی را از زمین بلند می‌کردند که عکسی در دستش بود. مردم دیگر نمی‌خندیدند. مردم آن شهر دیگر به هیچ دیوانه‌ای نمی‌خندیدند.
هفته کتاب 11
نیمایوشیج
علی اسفندیاری مشهور به نیما یوشیج، شاعر معاصر ایرانی، در ۲۱ آبان ۱۲۷۴ خورشيدی در دهکده یوش استان مازندران به دنیا آمد و در ۱۳ دی ۱۳۳۸ خورشیدی در شمیران شهر تهران درگذشت. وی بنیانگذار شعر نو فارسی است.نیما یوشیج با مجموعه تأثیرگذار افسانه که مانیفست شعر نو فارسی بود، در فضای راکد شعر ایران انقلابی به پا کرد. نیما آگاهانه تمام بنیاد ها و ساختارهای شعر کهن فارسی را به چالش کشید. شعر نو عنوانی بود که خود نیما بر هنر خویش نهاده بود.تمام جریان‌های اصلی شعر معاصر فارسی مدیون این انقلاب و تحولی هستند که نیما مبدع آن بود.روح غنایی و مواج افسانه و طول و تفصیل داستانی و دراماتیک اثر منتقد را بر آن می‌دارد که بر روی هم بیش از هر چیز تاثیر نظامی را بر کردار و اندیشهٔ نیما به نظر آورد حال آن که ترکیب فلسفی و صوری و به ویژه طول منظومه، زمان سرودن آن، کیفیت روحی خاص شاعر به هنگام سرودن شعر، ذهن را به ویژگی‌های شعر «سرزمین بی حاصل»، منظومهٔ پرآوازهٔ تی . اس . الیوت شاعر و منتقد انگلیسی منتقل می‌کند که اتفاقا سرایندهٔ آن همزمان نیما و در نقطهٔ دیگر از جهان سرگرم آفرینش مهمترین منظومهٔ نوین در زبان انگلیسی بود .این شیوه سرودن شعر به سرعت جایگزین شعر کلاسیک فارسی گردید و سپس با ایجاد تفاوت هایی در فرم شعر نو، آنرا به شیوه‌های نیمایی ، سپید، حجم و ... دسته بندی کردند.تلاش نیما یوشیج برای تغییر دیدگاه سنتی شعر فارسی بود و این تغییر محتوا را ناگزیر از تغییر فرم و آزادی قالب می‌دانست. آزادی که نیما در فرم و محتوا ایجاد کرد، در کار شاعران بعد از وی، مانند احمد شاملو، مهدی اخوان ثالث، فروغ فرخزاد و سهراب سپهری به نقطه‌های اوج شعر معاصر ایران رسید. با این حال نیما شعر خود را از لحاظ نگرش به جهان و محتوای کار پیشروتر و تازه تر از کار شاعران بعدی مانند شاملو به شمار می‌داند.

الف487

دوراهی
مینا غفوری
زن همانطور که چشم هایش را به صف طویل ماشین های پشت چراغ قرمز دوخته بود گفت: شاید تا چند روز دیگه برم.مرد دلش هری فرو ریخت. با نگرانی پرسید: کجا؟زن گفت: نمی دونم، هرجایی غیر از اینجا، تنهایی.مرد سکوت کرد. دو دستش را دور فرمان ماشین حلقه کرد و سرش را روی دستانش گذاشت._نمیخوای حرکت کنی؟مرد سرش را بلند کرد و به جاده چشم دوخت.چراغ سبز شده بود. ماشین های پشت سر برایش بوق میزدند. دنده را عوض کرد و به راه افتاد.بعد چند لحظه دوباره پرسید: چند وقت میری؟حالا تصمیمت جدیه؟زن در داشبورد را باز کرد. آدامسی برداشت و در دهان انداخت. در داشبورد را بست و دوباره به صندلی تکیه داد.مرد سعی می‌کرد خودش را آرام کند. نمیتوانست. اگر زنش او را ترک می کرد چه می شد؟با خود فکر کرد که یک دعوای ساده آن‌ها را تا کجا کشانده. دعوای 3 ماه پیش. دعوایی که ممکن بود بین هر زن و شوهری رخ دهد.او کوتاه آمده‌بود. بعد از اینکه زنش برای مدتی خانه را ترک کرد و نزد مادرش رفت او کوتاه آمد. معذرت خواهی کرد و زنش را راضی کرد به خانه برگردد. اما زخم آن مشاجره بر تن رابطه شان هنوز التیام نیافته بود. او با همسرش خوب تا می‌کرد.همسرش با او خوب تا می‌کرد. اما چیزی گنگ این وسط آزارشان می داد. شاید حرمتی که خدشه دار شده بود و حالا تقاصش را پس می‌گرفت.به زنش نگاهی انداخت. او سرش را به شیشه تکیه داده و چشمانش را روی هم گذاشته بود...صدای زنگ تلفن زن را از خواب بیدار کرد. روی تخت نشست. چشمانش را مالید و به ساعت نگاه کرد. ساعت 10 صبح را نشان می‌داد. بلند شد. گوشی تلفن را برداشت: الو...چند دقیقه‌ای به مخاطبش گوش داد. بعد بدون آنکه حرفی بزند گوشی را سر جایش گذاشت. لحظه‌ای بی حرکت همانجا نشست.سپس به اتاق برگشت. مانتویش را پوشید.کلید خانه را برداشت و از خانه بیرون آمد.باران می‌آمد. چتری نداشت، اما مهم نبود. مسیر پیاده‌رو را گرفت و مستقیم به راهش ادامه داد.یک تاکسی برایش ترمز کرد. زن سرش را از شیشه‌ی ماشین خم کرد و گفت: بیمارستان الزهرا.راننده سرش را تکان داد و او سوار شد.آن مرد عصبی پشت تلفن به او گفته بود که همسرش ساعت 9:30 صبح با یک کامیون تصادف کرده بود. او در آن تصادف هر دو پایش را از دست داده‌بود. او علیل شده‌بود تا برای بقیه عمر زندگی‌اش را بر روی صندلی چرخ‌دار بگذراند._ممنون آقا.کرایه را پرداخت. از ماشین پیاده شد و با گام‌هایی محکم و استوار به سمت بیمارستان رفت.او تا آن موقع تصمیم خود را گرفته بود.
سیلاب
سهیلا جمالی
جاری شدی
در من
لبریز شدم
از تو
آه...آه بکش آهی
رو کن نگاهی
غرق می شویم هر دو
باران شوم باید
باریدن اجباری است
جای درنگی نیست
کو نگاهت...کجاست
پشت کدام کوه جا مانده؟
آهت چرا
در کوچه ها بی روسری رفته؟
فرصتی برای بخشش
امیر عباس امانی
یک، دو، سه، چهار، پنج... رسید به شصت و این جمله رو با فریاد گفت: من هیچ‌وقت نمی‌بخشمت. دوباره عقربه‌ی ثانیه شمار ساعت را نگاه کرد. هر یک دقیقه این جمله رو تکرار می‌کرد. این‌قدر بلند داد می‌زد که رگ گردنش از دوردست‌ها قابل مشاهده بود و این‌قدر به دیوار خیره می‌شد که چشمانش از فرط بی‌پلکی خیس می‌شد. چند ماه قبل، فرانچسکو برای دیدن نامزدش رز، سرزده به خانه‌ی او رفت و با تلخ‌ترین صحنه‌ی زندگی‌اش مواجه شد. مرد سراسیمه گریخت. فرانچسکو ماند با رز خون‌آلود. خاطره‌های شیرین‌شان و چاقویی در قلبش. او رز را بلند نکرد. او برای رز گریه هم نکرد. او رزش را پرپر کرد. به بیرون از خانه رفت. دست‌های خون‌آلودش را بر روی صورتش گذاشت و بویید. گویا بوی رز را از خونش می‌جویید. سیگاری روشن کرد و کنار در خانه نشست. دستش چنان می‌لرزید که انگار سیگار در دستش آرام و قرار نداشت. این کابوسی بود در بیداری. تا چند لحظه‌ی دیگه رز به ملاقاتش می‌اومد. آیا باید به اون پاسخ بده، یا باید از اون بپرسه؟«فرانچسکو وقتشه» این صدای زندان‌بان بود که برای اجرای حکم اعدام آمده بود. الان میام. بذار شصت بشه. عجیب بود. اون داشت گریه می‌کرد. شاید دلش واسه رز تنگ شده‌بود یا نه، دلش به حال خودش می‌سوخت یا شایدم هر دو. زیر لب شمرد: پنجاه‌و‌هشت، پنجاه‌و‌نه، شصت. با صدایی ضعیف که انگار صدا از آن حنجره‌ی دیروزی نبود، گفت: من هیچ‌وقت نمی‌بخشمت رز. اون دیگه فرصتی برای دوباره شمردن نداشت. شاید این بار؟بعدها مأمور اجرای حکم گفت: قسم می‌خورم که جنازه‌ی فرانچسکو داشت لبخند می‌زد.
هفته کتاب 10
مائده های زمینی
آندره پاول گیوم ژید
مائده‌های زمینی آندره ژید، نویسنده فرانسوی ‌که در 1897 منتشر شد، بدون شک مشهورترین اثر این نویسنده است. شاید نفوذ و تأثیر عجیبی که مائده‌های زمینی به مدت پنجاه سال، به خصوص در نسل جوان، داشت موجب تعجب گردد. این تأثیر بیشتر اخلاقی بود تا است حسانی. اگر در بسیاری از نویسندگان فرانسوی،‌ از مونترلانگرفته تا آلبرکامو، اثری از مائده‌های زمینی می‌یابیم،‌ شکی نیست که این تأثیر،‌ به علت این که مائده‌های زمینی کتاب شبانه‌روزی چندین نسل جوان بوده است، غالباً ‌باطنی و شخصی جلوه می‌کند.مائده‌های زمینی که مرکب از هشت کتاب و مقدمه‌ای کوتاه و یک سرود و یک تخلص است،‌ اثری آموزشی شمرده می‌شود که "ژید" در آن، نه تنها ترک کتاب خود را به خواننده توصیه می‌کند، بلکه به او می‌آموزد که خود را نیز ترک کند و گریبان خود را از قید برخی دستورهای فکری رها سازد تا هم جهان و هم خویشتن را، در پرتو تجربیات و نوعی شهود شخصی بهتر بشناسد: «ای کاش کتاب من به تو بیاموزد که به خویشتن بیشتر توجه کنی.... بعد همه چیز را بیشتر از خودت دوست می‌داری.»آنچه به این کتاب، ارزشی انسانی می‌دهد‌ همین اتخاذ موضع شخصی و صمیمیت نیمه آشکاری است که از خلال سبکی فاضلانه به چشم میخورد. بی‌شک هنگامی که "ژید" در همان مقدمه سال 1927 می‌گفت در این کتاب نباید نوعی «تقدیس» امیال و غرایز دید بلکه باید آن را «مدحی از تعلق ناپذیری» دانست،‌ حق داشت."ژید" همواره بر ضرورت کوشش شخصی و متعهد ساختن کامل خویشتن تکیه می‌کند. شیفتگی آغشته به اندیشه‌های وحدت وجودی که در این کتاب به چشم می‌خورد‌ خالی از تعلق‌ناپذیری و عاری از ترک هرگونه تن‌آسانی مادی و یا فکری، ‌نیست.نباید فراموش کرد که مائده‌های زمینی در حقیقت، اثر کسی است که دوره نقاهت را می‌گذرانده و در عصری نوشته شده است که‌«ادبیات به سختی حالت تصنعی به خود گرفته بود و بوی ماندگی می‌داد». و ژید درست در همان زمانی که این کتاب را می‌نوشت، آزادیی را که کتابش مطالبه می‌کند، از دست داده بود.