۶/۱۷/۱۳۸۹

الف490

خورشید
مصطفی کارگر
بدجوری دلمرده شدم
از روزای دروغکی
صورتای نقاب زده
آشنای دروغکی
گاهی یه واژه ی دروغ
حالمو بر هم می زنه
گاهی زلال چشمه رو
یه سنگ ساده می شکنه
بغض سکوتمُ یه روز
وا می کنم برا همه
دنیا رو آتیش می زنه
آخه دلم پر از غمه
آی آدمای بی مرام
مکر و فریب دیگه بسه
دوز و کلک تو وقت روز؟
ببین هوا چقد پسه
بی صفتای ناصواب!
دل به خیال خام دادین
با این همه توهین و حرف
تو چاه تاریخ افتادین
اگه یه روزی پا بدن
کبوترای تو حرم
شکایت جفاتونو
برای مولا می برم
بهش می گیم که بعضیا
دارن با فتنه دس میدن
همسایه ی کبوترن
به روباها نفس میدن
تو خوش خیالیای خود
خواب می بینن که پادشان
زهر تفکرات شون
پر شده تو کلِّ جهان
ولی چه فایده وقتی که
خوش ان تو دنیا الکی
خنده هاشون شیطونیه
گریه هاشون دروغکی
ابرا یه روز کنار میرن
دُرُس میشه کار دلا
رسوا میشن آدمکا
خورشیدمون میاد بالا
ما آدما مال هم ایم
تو گریه ها و شادیا
کاشکی پر از صفا بشه
کوچه های آبادیا
سمیه رادمرد
طرحي بزن بر زرد زردي هاي وجودم
و به رنگ دل دريايي ات
آبي بزن...كه در زرد
سبز مي شود!
****
آنگاه كه مي خواهم
تو را از خيالم جارو كنم
و هيچ گردي از تو نگذارم
باورم مي شود كه
تو مزاحم هميشگي من هستي
****
هرچه سنت بالاتر مي رود
بيشتر مراقب قلبت هستي...
دور آن را مي پوشاني
تا مهر نتاباند..؟!
انگار چربي هاي اطراف قلبت زياد شده
دره
امیر عباس امانی
اون خودشو گرفته‌بود نه واسه ما، بلکه واسه نیفتادن تو دره‌ی غرورشکسته‌ها. بلد نبود با مردم خوب تا کنه واسه همین چروک داشت. می‌گفتند اتو بکش،‌ می‌گفت فر رو بیشتر دوست دارم. حرف، حرف خودش بود و حرف خودش هم این بود که حرف حرف منه. خشک و یک‌دنده بود و این یک‌دنده بودنش باعث شده‌بود که با دنده سنگین حرکت کنه و همیشه تو زندگی عقب بیفته. این‌قدر من من می‌کرد که صرف واژه‌ی تو، او، ما، ایشان رو بلد نبود. یه روده راست تو شکمش نداشت. خودش می‌گفت: ژنتیکیه. ازدواج فامیلی. می‌گفت: بابا و مامانش پسر همسایه و دختر همسایه بودن. حالت طبیعی نداشت، شاید هم سزارینی بود و ما بی‌خبر بودیم. تا می‌گفتن: بالای چشمت ابروِ با سر وامیستاد و می‌گفت: بالای چشم من گونه است. «اَه گندت بزنن با این اخلاقت.» نمی‌شد این جمله رو بلند بگی چون اگه می‌شنید گندی به زندگیت می‌زد که سال‌ها شستن هم بی‌فایده بود. تازه بعد هم چند سالی واسه خشک شدن زندگیت معطل می‌شدی. همه رو به یه چشم نگاه می‌کرد چون چشم دیگه‌شو با چشم‌بند بسته بود، بدون کشتی، بدون شمشیر و طوطی بروی دوشش. اهل همه برنامه‌ای بود جز برنامه کودک. ولی می‌گفت کودک درونم چنان فعاله که حس می‌کنم هر روز شیشه‌های درونم رو با توپ می‌شکنه. حتی گوش ما رو با زور می‌گرفت و می‌ذاشت رو شکمش و خودشو تکون می‌داد و می‌گفت: صدای خرده شیشه نمیاد؟ ما هم از ترس می‌گفتیم: آره، صدای خرده شیشه میاد. اونم می‌گفت: لعنت به این کودک درون. این اواخر، خیلی حال‌و‌روز خوبی نداشت. بیشتر وقت‌ها با خودش حرف می‌زد. حتی به خودش زنگ می‌زد و اس‌ام‌اس می‌داد. دچار خوددرگیری مزمن شده‌بود. خلاصه مطلب، اینکه کی رفت و کجا رفت معلوم نشد. بعضی می‌گفتن دیشب یکی رو دیدیم که خودشو پرت کرد تو دره‌ی غرورشکسته‌ها. شاید خودش بود یا شاید کودک درونش یا شاید هم یه بدبخت که به زندگیش گند زده‌بودن. بالاخره نفهمیدیم اون بدبخت که خودشو پرت کرد کی‌ بود ولی فهمیدیم یکی بود با نام من من با موهای فر، یک‌دنده و یک چشم، با گونه‌ای بر بالای چشم، سلطان گندزنی، بدون شمشیر و طوطی با خرده‌شیشه‌هایی در شکمش و البته محصول ازدواج فامیلی.
هفته کتاب 13
شانه های خاک
محمد عزیزی
در فاصله‌ی دهه‌ی شصت تا هفتاد، و بعد از آن، کتاب‌هایی با موضوع خرمشهر وارد چرخه‌ی انتشار شدند. این بار کتاب‌ها با دیدگاه‌های تازه. نویسندگان توانستند با رنگ‌و‌بویی داستانی‌تر و ‌روایی‌تر به خود گیرند و نزد مخاطب جایگاهی ویژه یابند. شانه‌های خاک از جمله‌ی این کتاب‌هاست.محمد عزیزی متولد 1335 است. رمان «شانه‌های خاک» که نام دیگرش «زندگی شهید حسین فهمیده» است، یک رمان برای نوجوانان است که در سال 1378 زیر نظر بنیاد شهید انقلاب اسلامی و با همکاری نشر شاهد منتشر شد.ايبنا نوجوان: محمد عزيزي(نسيم) هم نويسنده است و هم شاعر. اگر چه بيش‌تر به عنوان شاعر شناخته مي‌شود. عزيزي، معلمي هم مي‌كند و سال‌ها معلمي براي نوجوانان، باعث شده بهتر با روحيه‌ي نوجوانان آشنا شود و شعرهايي مناسب حال و هواي آنان بگويد.او درباره‌ي مجموعه‌ي شعري كه به‌تازگي به چاپ رسانده، به ما گفت: «اين كتاب به نام «خورشيد نمره‌ي بيست» شامل 10 شعر برگزيده از شعرهاي قديمي من است كه از ميان آن‌ها مي‌توان به «دعاي مادر»، «يا كريم» و «خورشيد نمره‌ي بيست» اشاره كرد.» اين كتاب از سوي انتشارات «به نشر» به چاپ رسيده است. محمدعزيزي درباره‌ي كتاب ديگرش كه به مرحله‌ي ويرايش رسيده است، گفت: «اين كتاب درباره‌ي شيوه‌‌هاي آموزشي براي مربيان تربيتي مدارس و اصولي براي زنگ پرورشي است.» او اضافه كرد: «اين كتاب براي مربيان دوره‌ي راهنمايي نوشته شده و به‌زودي آن را براي چاپ به ناشر مي‌دهم. «عطر خوش‌بوي سحر»، «فرشته‌ي شكسته بال»، «ميمونك بازيگوش»، «الك و دولك»، «سفید خوانی»، «خوبان پارسی‌گو»، «آیا سیگار کشیدن حرام است»، «کارآفرینی»، «پیش‌تاز اصلاحات» و ... از جمله‌ي كتاب‌هاي عزيزي است. او از سال‌ها پيش سردبيري نشريه‌ي تجربي «بچه‌‌هاي مسجد» را بر عهده دارد.اين نشريه از سال 72 راه‌اندازي شده است

الف489

قالی
مینا غفوری
وااای،چه قالی قشنگی!یسنا هیجان زده روی قالی ایستاد و با تحسین به شکوفه های قالی نگاه کرد.قالی متوسط کرم رنگی بود با گل های صورتی،همرنگ دیوار اتاقش.مادرش لبخند به لب پرسید:دوسش داری عزیزم؟یسنا با لحن بچگانه اش جواب داد:اره پس چی،ممنون مامان جونم.این را گفت،به طرف مادرش دوید و او را بوسید.مادر دستی از نوازش بر سر دخترش کشید و از اتاق بیرون رفت.یسنا روی قالی نشست و با انگشتانش قالی را لمس کرد.چیزی نشده عاشق آن قالی شده بود. به فکرش رسید این بهترین کادوی تولدی است که تا کنون از کسی گرفته است. یک هفته گذشت. بعد از ظهری بارانی بود. مریم، دوست یسنا، امده بود خانه آنها تا با هم برای فعالیت فوق درسی شان کاغذ دیواری درست کنند. یسنا مریم را به اتاق خودش برد. وسایلشان را روی قالی گذاشتند و مشغول به کار شدند. مطالبشان را نوشتند. دور تا دور کاغذ دیواری را با پاپیون های قرمز و بنفش تزیین کردند. نوبت به نقاشی رسید.مریم گفت:میگم بیا برا چشمهای این اهو از جوهر استفاده کنیم،نظرت چیه؟یسنا کمی فکر کرد و گفت:باشه، صبر الان میرم میارم.جوهر را آورد.سعی کرد درش را باز کند اما نتوانست._بده من شاید بتونم بازش کنم.مریم قوطی را گرفت. آن را کف دستش گذاشت و با هرچه توان در بدن داشت بر آن فشار آورد.در قوطی یکهو باز شد و مقداری زیادی جوهر بر روی قالی ریخته شد. یسنا جیغ بلندی کشید. نه،این ممکن نبود، قالی قشنگش...این لک زشت آنجا چه کار میکرد؟ مریم معذرت خواهی کرد اما او دیگر هیچ چیز نمیشنید.صدای هق هق گریه اش اتاق را پر کرده بود.فردایش به مدرسه نرفت،از اتاقش بیرون نیامد و لب به غذا نزد. پدرش چاره ای ندید جز آنکه قالی دیگری برایش بخرد. اینبار قالی متوسط آبی با گل های صورتی.-خوشکله،دستت درد نکنه بابایی.غم از چهره اش رفته بود. اما چیزی نگذشت که نگرانی جای آنرا گرفت. نکند این قالی هم مثل آن یکی از چشم بیفتد. شاید دیگر هیچ وقت پدرش برایش قالی نخرد. بله،آنها او را تنبیه خواهند کرد. او نباید می گذاشت این یکی هم به سرنوشت قبلی دچار شود..._خانم طاهری، معلومه حواست کجاست؟با شمام دختر خانوم.یسنا به خود امد.همکلاسی ها نگاهش می کردند.معلم عصبانی بود._چند وقته انگار اصلا تو کلاس نیستی،نه درس میخونی،نه تو کلاس به درس گوش میدی.از یه دانش آموز زرنگی مثل تو دیگه بعیده این رفتارا!و یسنا شرمگین بود.آن روز ظهر که به خانه برگشت،مستقیم به اتاقش رفت. در اتاقش را بست،روی تخت نشست و به قالی نگاه کرد.احساس کرد دلش برای قالی کرمی تنگ شده،اما او این قالی را هم دوست داشت،درست مانند آن یکی.می دانست جای خالی این قالی در اتاقش او را زجر خواهد داد اما چاره ای نبود.او سه سال اول ابتدایی را با معدل 20 گذرانده بود و دلش نمیخواست امسال نمره هایش بد شوند.قالی که جمع می شد، دل او هم قرص بود که بلایی بر سر قالی نمی آید و با خیال راحت می توانست به درس هایش برسد.یک سر قالی را گرفت. زیر لب گفت:خداحافظ قالی خوشکلم،میدونم دلت واسم تنگ میشه اما قول میدم بهت سر بزنم.فقط یه چند وقتی برو تو زیرزمین تا من درسام تموم شه بعد میارمت بیرون،باشه؟اشکش را از روی گونه هایش پاک کرد. بار دیگر سر قالی را گرفت و آن را پیچید.
***
_یسنا،دخترم،بیا شام حاضره.راستی،ظهر که دانشگاه بودی،دختر عموت اومد باهات کار داشت،یه زنگی بهش بزن._چشم مامان.یسنا دست از کار کشید. کش و قوسی به کمرش داد و از جایش بلند شد.اما بلافاصله نشست. پاهایش به خواب رفته بودند. کمی همانجا روی موکت نشست.نگاهی به دار قالی بافی اش انداخت. قالیچه در حال اتمام بود. لبخندی بر لبانش نقش بست. دستش را به دار گرفت و بلند شد و از اتاقش بیرون رفت. بعد از شام به اتاقش برگشت.ساعتی دیگر کار کرد و قالیچه را به پایان رساند.آهی از سر رضایت کشید.قالیچه را با احتیاط برداشت.در کمد دیواری اش را باز کرد و قالیچه را کنار قالیچه های دست باف دیگرگذاشت.در کمد را بست. به دیوار رو به رویش نگاهی انداخت و چشمکی زد. قالی قشنگی پهناپهن آنجا آویزان بود، قالی آبی با گل های صورتی.
مرد ناکوک
امیر عباس امانی
در یک شب سرد زمستان مرد سازش را برداشت و به کنار دریا رفت. با دریا حرف‌ها داشت اما ساکت ماند. به دریا می‌نگریست. انگار با التماس چیزی را از او طلب می‌کرد. سازش را برداشت، کوک کرد و نواخت. صدایی از ساز بلند نشد. چرخاند، هی چرخاند، تا وقتی که سیم‌ها پاره شدند. چشم‌هایش را بست و شروع به نواختن کرد. انگار همه‌ی ملودی‌های دنیا به سویش هجوم می‌آوردند. این نت‌ها از کجا می‌آمدند؟ چه کسی برایش می‌فرستاد؟ آیا در خیالش بود یا حقیقت داشت؟ هر چه بود، زیبا بود. چنین آوایی را تا به‌حال نشنیده‌بودند نه او و نه دریا. دریایی آرام و آبی که روزی خروشان و قرمز شد و قرمزی‌اش را به چشم‌های نوازنده هدیه داد. چند روز قبل نوازنده عشق‌اش را از دست داده‌بود. نه تابوتی و نه مراسم خاکسپاری. او می‌نواخت و بیدار بود، مردم خوابیده بودند. او به خواب رفت و همه بیدار شدند. دریای آوا، او را همچون عشق‌اش غرق کرد. دیگر هیچ صدایی از ساز شنیده نمی‌شد. دریا بی‌تابی می‌کرد و می‌خروشید. شاید دلش برای آن موسیقی تنگ شده‌بود یا نه از کار خودش شرم‌سار بود. دریا به نوازنده سیلی می‌زد اما او بیدار نمی‌شد. دریا ساز مرد را با خود برد و عشق مرد را به او پس داد. فردا صبح دو جنازه در ساحل پیدا شدند، با چشم‌های باز، که به همدیگر زل زده‌بودند. شب‌ها، آوای سوزناکی از دریا به گوش می‌رسد. گویی دریا می‌نوازد، با ساز مرد، برای آن دو...
نامه ای به امام زمان (عج)
زهرا ناصری
ای خورشید همیشه فروزان طلوع کن تا پیامدی برای سرسبز بودن حقیقت به ارمغان آوری و عاشقان چشم‌به راهت از دریای عمیق عشق و معرفت مرجان و صدف برچینند تا آمدن تو را نظاره‌گر باشند. ای قائم آل محمد جان‌ها به گلو رسیده و صداها در سینه‌ها حبس شده‌اند. گرداب کدورت و تیرگی را با آمدنت از دل‌ها بزدا تا لایق ابدیت گردیم. ای گل همیشه بهار بگو با کدامین شبنم هم‌نفس شده‌ای و کدامین گلستان نور تو را از پس پرده‌ی حق به انتظار خواهد کشید. موج‌ها می‌روند و ما با آن‌ها هنوز هماهنگ نشده‌ایم تا به ساحل نجات برسیم. ظهور کن و ما را به ساحل نجات برسان. ای تفسیرگر عشق، جمال حق‌گرای خود را به ما بنمایان تا عشق و ایمان و عمل به قرآن ناطق حق را نظاره‌گر باشیم. ای فجر به تمام معنا ارمغان پر فضیلت و تازه‌ای دیگر را برای ما حکایت کن و تابش نور حقیقی را به ما بنمایان تو را به حق آن کسی که انسان را خلق کرد و نوشتن به قلم را به او آموخت ما را پیش حضرتش شفاعت فرما و نام ما را در زمره‌ی محبین و دوستداران آن حضرت ثبت بفرما. الهی راز دل ما را پیشاپیش به یوسف گم‌گشته‌ی زهرا برسان. الهی ما همه بیچاره‌ایم و سرگردان و پریشان خاطر، به حق صفات والایت و نور هدایتت، چشمان ما را به جمال مهدی فاطمه روشن بگردان. آمین به حق رب العالمین.
هفته کتاب12
سکوت سرشار از ناگفته هاست
مارگوت بیکل
در میان ترجمه‌های شاملو نوشته‌های مارگوت بیکل از بحث‌برانگیرترین‌ها هستند. شاملو پس از استقبالی که خوانندگان و شنوندگان از نخستین کتاب و نوار بیکل به فارسی، «سکوت سرشار از ناگفته‌هاست» کردند دومین مجموعه از نوشته‌های او را نیز به دوستدارانش عرضه کرد. مارگوت بیکل را در آلمان به عنوان شاعر و نویسنده نمی‌شناسند. از او دو سه مجموعه وجود دارد که شامل متن‌های احساساتی هستند که در مورد تعدادی عکس نوشته شده‌اند. این متن‌ها که برگردان آزاد آن‌ها به عنوان دو مجموعه شعر به خوانندگان فارسی عرضه شده، در اصل آلمانی به صورت کتاب‌های مصور و چشم‌نوازی در قطع رحلی منتشر شده‌اند که اصطلاحا کتاب‌هایی برای هدیه دادن خوانده می‌شوند. متنی که در فارسی با عبارت «پنجه در افكنده‌ایم با دست‌هایمان - به‌جای رها شدن» ترجمه و در کتاب «سکون...» منتشر شده زیر عکسی از دو دست نوشته شده است. یا متنی که با عبارت «جویای راه خویش باش، از این سان كه منم!» آغاز می‌شود زیر عکسی نوشته شده که راه باریکی در جنگل را نشان می‌دهد.

الف 488

قطعه عکس
محمود غفوری
شما ميخواين بدونين كه اون شب چه اتفاقي افتاد؟ باشه الان واستون تعريف مي‌كنم. من اون شب خونه‌ي پيرمرده دعوت بودم. اسمش جرج بود. يه پيرمرد فكسني و خرفت كه حدود هشتاد نود سال سن داشت. ما با هم يه جورايي نسبت فاميلي داشتيم البته خيلي دور. معمولاً هر چند وقت يكبار ميرفتم ديدنش. ازش خوشم مي‌اومد. اون شب من خونه بودم كه بهم زنگ زد. ميگفت خيلي بداحواله. ازم خواست كه برم خونه‌ش.رفتم پيشش. ديدم رو تختخواب دراز كشيده. يه خورده باهاش حرف زدم. خيلي حالش بد بود اصلا نمي تونست حرف بزنه. پا شد و سرش رو با دستاش گرفت. دو طرف پيشونيش رو مالش داد. بلند شد. ازش پرسيدم داري كجا ميري؟ گفت ميره آشپزخونه آب بخوره. خواستم كمكش كنم اما نمي‌ذاشت. اون تا مجبور نمي‌شد از كسي چيزي نمي‌خواست. دوست داشت كه تمام كارا رو خودش انجام بده. من كنار تختخوابش منتظر نشستم. ديدم به زحمت داره ميره. دلم واسش می سوخت ولي كاري از دستم بر نمي‌اومد. يه خورده منتظرش موندم. از اينكه اينهمه طولش داده بود داشتم نگران ميشدم. پا شدم رفتم تو آشپزخونه. بعد ديدم پيرمرد بيچاره مرده. یه قطعه عکس دستش بود. عکس دوران جوونی هاش با دختر کوچیکش زهرا. نمي‌دونين با چه حالي از اونجا اومدم بيرون. از اين واقعه خيلي متاسفم شدم. من و او بيشتر از پنجاه سال بود كه با هم رفيق بوديم. خب من تمام چيزا رو واستون تعريف كردم حالا اگه اجازه بدين من مرخص ميشم.سلام بچه‌ها! اون داستان قطعه‌عكس رو خوندین؟ اون يه داستان واقعي بود! چي؟ باور نمي‌كنين؟ خب فكرشو مي كردم باورتون نشه ولي امشب مي‌خوام يه چيزي رو نشونتون بدم. ميخوام خودتون با چشماي خودتون صحنه‌ي مردن پيرمرده رو از نزديك ببينين. نه شوخي نمي‌كنم. ميريم و مي‌بينيم خوبه؟ بياين اينجا بيايين يالّا. اينجا حلقه مي‌زنيم. دستاي همديگه رو محكم بگيرين. آها آره خوبه. خب حالا همگي سه شماره با هم مي‌شماريم و بعد غيب ميشيم! و يه راست ميريم خونه پيرمرده. اوكي؟ چيه؟ چرا ميخندين؟ خيال ميكنين دستتون انداختم؟ حالا مي‌بينين! خب همون كاري رو كه گفتم بكنين. دستاي همديگه رو بگيرين. حالا با سه شماره برميگرديم به محل قبل از وقوع حادثه.ديدين چقدر راحت بود حالا تو همون خونه‌ايم. آره حق دارين باورتون نشه. من چهار سال رو اين ترفند كار كردم چيه خيال كردين الكيه؟ ما الان برگشتيم به بيست و يه روز قبل. خب ميريم تو اتاق پيرمرده. بيايين بيايين مواظب باشين شما رو نبينه. خب در بازه. زياد ناراحت نباشين پيرمرده عينك نزده. ما رو نمي‌بينه همينجا وايسين. مي‌بينين چطوري سرش رو تو دستاش گرفته. پيرمرد بدبخت امشب ديگه شب آخرشه. پا شد داره ميره طرف آشپزخونه. بيايين از اينور. اين آشپزخونه است. هي تو! تو زود برو اون پارچ آب رو از تو يخچال بردار. سريع باش. آره همون زود بيارش. حالا سريع برگرديم سر جاي اولمون. آره داره ميره آروم آروم. همينجاس كه تلو تلو بخوره آره ديدين. رسيد به آشپزخونه صبر كنين تا خستگي در كنه اون زياد نمي‌تونه راه بره. خب مثل اينكه موفق شد! حالا ميره طرف يخچال. اما تو يخچال هيچ چي نيست پيرمرد بي‌چاره ببين چطور زل زده قفسه خالي! پير خرفت! يه بار جلو جمع منو ضايع كرد. الان تلافيشو در ميارم. من يه سنگ همراه خودم آوردم كه ميخوام بزنم كله‌شو داغون كنم. بگير كه اومد. آها زدمش. ديدين افتاد رو زمين. الانه كه دراز به دراز بخوابه كف آشپزخونه‌ي كثيفش. انگار صد ساله كسي اونو نشسته. حالم از بوي بدش به هم ميخوره. آهان! اون عكس رو ديدين. همونو مي‌گفتم. افتاد رو زمين. پيرمرده حواسش نيست. حالا ديدش اونو برميداره اونو برداشت نگاش كرد. ديدين؟ چه لبخند مضحكي زد با اون دندوناي مصنوعي زشتش. اينقده از اين لبخندش بدم مياد كه ميخوام خفه‌ش كنم.خب ديگه مرد. بچه‌ها بريم به كار و بارمون برسيم!
تلافی
حوریه رحمانیان
از دست این واژه‌ی فریبا!
آن را به بند می‌کشم چون مهره‌ای
می‌آویزمش بر گردن شعر
می‌فریبمش!
نور
حوریه رحمانیان
لباسی‌ست
به عاریت داده
تن برهنه‌ی ماه را
خورشید
رستاخیز
حوریه رحمانیان
تاریک که می‌شوم
روشن کنیدم
با دکمه ی نگاهتان
دیوار
امیر عباس امانی
دیگر از آن خانه‌ی زیبا و قشنگ چیزی باقی نمانده‌بود به‌جز یک دیوار مخروبه. او هر روز به دیوار تکیه می‌داد و گوشش را به دیوار می‌چسباند و چشم‌هایش را می‌بست. گویی صدایی از دل دیوار می‌شنید. صدای خنده‌ی زنش یا نه صدای جیغ زنش هنگامی که خانه آتش گرفته‌بود و همه چیز حتی زنش را بلعید و خاکستر کرد. او هر روز به کنار دیوار می‌آمد و گوش خود را بروی دیوار می‌گذاشت و انگار به خواب می‌رفت. رهگذران با دیدن این صحنه به او می‌خندیدند. او هیچ‌وقت در کوچه و خیابان تنها نبود، اصلا نمی‌توانست تنها باشد. همیشه یک عده بچه هوهو کنان و عربده‌کشان در تعقیب او بودند. در نگاهش می‌شود فهمید که دنبال چیزی می‌گردد. قبل از اینکه خودش را بشناسد، همه او را می‌شناختند. هرکسی او را می‌دید، می‌خندید. او هم روزی می‌خندید، نه به مردم، نه تنها، با او می‌خندید. با او شاد بود. به خانه برمی‌گردد. مادر می‌پرسد: کجا بودی؟ جواب می‌دهد: گرسنه‌ام. مادر می‌پرسد: چه دوست داری؟ می‌گوید:‌ از همه چیز سیر شده‌ام.باز بی‌معنا بودن حرف‌های پسر و گریه‌های تلخ مادر. پسر به رخت‌و‌خواب می‌رود، برای بیدار ماندن. او دیوانه نبود، شد. تنها هم نبود، شد. «شد که شد گور بابای من» هر وقت عصبانی می‌شد این‌ها را به زبان می‌آورد. همیشه عکسی را به همراه داشت. همیشه با هوشیاری کامل آن عکس را می‌بوسید. در یک روز سرد زمستان، در کنار دیوار، جنازه‌ی مردی را از زمین بلند می‌کردند که عکسی در دستش بود. مردم دیگر نمی‌خندیدند. مردم آن شهر دیگر به هیچ دیوانه‌ای نمی‌خندیدند.
هفته کتاب 11
نیمایوشیج
علی اسفندیاری مشهور به نیما یوشیج، شاعر معاصر ایرانی، در ۲۱ آبان ۱۲۷۴ خورشيدی در دهکده یوش استان مازندران به دنیا آمد و در ۱۳ دی ۱۳۳۸ خورشیدی در شمیران شهر تهران درگذشت. وی بنیانگذار شعر نو فارسی است.نیما یوشیج با مجموعه تأثیرگذار افسانه که مانیفست شعر نو فارسی بود، در فضای راکد شعر ایران انقلابی به پا کرد. نیما آگاهانه تمام بنیاد ها و ساختارهای شعر کهن فارسی را به چالش کشید. شعر نو عنوانی بود که خود نیما بر هنر خویش نهاده بود.تمام جریان‌های اصلی شعر معاصر فارسی مدیون این انقلاب و تحولی هستند که نیما مبدع آن بود.روح غنایی و مواج افسانه و طول و تفصیل داستانی و دراماتیک اثر منتقد را بر آن می‌دارد که بر روی هم بیش از هر چیز تاثیر نظامی را بر کردار و اندیشهٔ نیما به نظر آورد حال آن که ترکیب فلسفی و صوری و به ویژه طول منظومه، زمان سرودن آن، کیفیت روحی خاص شاعر به هنگام سرودن شعر، ذهن را به ویژگی‌های شعر «سرزمین بی حاصل»، منظومهٔ پرآوازهٔ تی . اس . الیوت شاعر و منتقد انگلیسی منتقل می‌کند که اتفاقا سرایندهٔ آن همزمان نیما و در نقطهٔ دیگر از جهان سرگرم آفرینش مهمترین منظومهٔ نوین در زبان انگلیسی بود .این شیوه سرودن شعر به سرعت جایگزین شعر کلاسیک فارسی گردید و سپس با ایجاد تفاوت هایی در فرم شعر نو، آنرا به شیوه‌های نیمایی ، سپید، حجم و ... دسته بندی کردند.تلاش نیما یوشیج برای تغییر دیدگاه سنتی شعر فارسی بود و این تغییر محتوا را ناگزیر از تغییر فرم و آزادی قالب می‌دانست. آزادی که نیما در فرم و محتوا ایجاد کرد، در کار شاعران بعد از وی، مانند احمد شاملو، مهدی اخوان ثالث، فروغ فرخزاد و سهراب سپهری به نقطه‌های اوج شعر معاصر ایران رسید. با این حال نیما شعر خود را از لحاظ نگرش به جهان و محتوای کار پیشروتر و تازه تر از کار شاعران بعدی مانند شاملو به شمار می‌داند.

الف487

دوراهی
مینا غفوری
زن همانطور که چشم هایش را به صف طویل ماشین های پشت چراغ قرمز دوخته بود گفت: شاید تا چند روز دیگه برم.مرد دلش هری فرو ریخت. با نگرانی پرسید: کجا؟زن گفت: نمی دونم، هرجایی غیر از اینجا، تنهایی.مرد سکوت کرد. دو دستش را دور فرمان ماشین حلقه کرد و سرش را روی دستانش گذاشت._نمیخوای حرکت کنی؟مرد سرش را بلند کرد و به جاده چشم دوخت.چراغ سبز شده بود. ماشین های پشت سر برایش بوق میزدند. دنده را عوض کرد و به راه افتاد.بعد چند لحظه دوباره پرسید: چند وقت میری؟حالا تصمیمت جدیه؟زن در داشبورد را باز کرد. آدامسی برداشت و در دهان انداخت. در داشبورد را بست و دوباره به صندلی تکیه داد.مرد سعی می‌کرد خودش را آرام کند. نمیتوانست. اگر زنش او را ترک می کرد چه می شد؟با خود فکر کرد که یک دعوای ساده آن‌ها را تا کجا کشانده. دعوای 3 ماه پیش. دعوایی که ممکن بود بین هر زن و شوهری رخ دهد.او کوتاه آمده‌بود. بعد از اینکه زنش برای مدتی خانه را ترک کرد و نزد مادرش رفت او کوتاه آمد. معذرت خواهی کرد و زنش را راضی کرد به خانه برگردد. اما زخم آن مشاجره بر تن رابطه شان هنوز التیام نیافته بود. او با همسرش خوب تا می‌کرد.همسرش با او خوب تا می‌کرد. اما چیزی گنگ این وسط آزارشان می داد. شاید حرمتی که خدشه دار شده بود و حالا تقاصش را پس می‌گرفت.به زنش نگاهی انداخت. او سرش را به شیشه تکیه داده و چشمانش را روی هم گذاشته بود...صدای زنگ تلفن زن را از خواب بیدار کرد. روی تخت نشست. چشمانش را مالید و به ساعت نگاه کرد. ساعت 10 صبح را نشان می‌داد. بلند شد. گوشی تلفن را برداشت: الو...چند دقیقه‌ای به مخاطبش گوش داد. بعد بدون آنکه حرفی بزند گوشی را سر جایش گذاشت. لحظه‌ای بی حرکت همانجا نشست.سپس به اتاق برگشت. مانتویش را پوشید.کلید خانه را برداشت و از خانه بیرون آمد.باران می‌آمد. چتری نداشت، اما مهم نبود. مسیر پیاده‌رو را گرفت و مستقیم به راهش ادامه داد.یک تاکسی برایش ترمز کرد. زن سرش را از شیشه‌ی ماشین خم کرد و گفت: بیمارستان الزهرا.راننده سرش را تکان داد و او سوار شد.آن مرد عصبی پشت تلفن به او گفته بود که همسرش ساعت 9:30 صبح با یک کامیون تصادف کرده بود. او در آن تصادف هر دو پایش را از دست داده‌بود. او علیل شده‌بود تا برای بقیه عمر زندگی‌اش را بر روی صندلی چرخ‌دار بگذراند._ممنون آقا.کرایه را پرداخت. از ماشین پیاده شد و با گام‌هایی محکم و استوار به سمت بیمارستان رفت.او تا آن موقع تصمیم خود را گرفته بود.
سیلاب
سهیلا جمالی
جاری شدی
در من
لبریز شدم
از تو
آه...آه بکش آهی
رو کن نگاهی
غرق می شویم هر دو
باران شوم باید
باریدن اجباری است
جای درنگی نیست
کو نگاهت...کجاست
پشت کدام کوه جا مانده؟
آهت چرا
در کوچه ها بی روسری رفته؟
فرصتی برای بخشش
امیر عباس امانی
یک، دو، سه، چهار، پنج... رسید به شصت و این جمله رو با فریاد گفت: من هیچ‌وقت نمی‌بخشمت. دوباره عقربه‌ی ثانیه شمار ساعت را نگاه کرد. هر یک دقیقه این جمله رو تکرار می‌کرد. این‌قدر بلند داد می‌زد که رگ گردنش از دوردست‌ها قابل مشاهده بود و این‌قدر به دیوار خیره می‌شد که چشمانش از فرط بی‌پلکی خیس می‌شد. چند ماه قبل، فرانچسکو برای دیدن نامزدش رز، سرزده به خانه‌ی او رفت و با تلخ‌ترین صحنه‌ی زندگی‌اش مواجه شد. مرد سراسیمه گریخت. فرانچسکو ماند با رز خون‌آلود. خاطره‌های شیرین‌شان و چاقویی در قلبش. او رز را بلند نکرد. او برای رز گریه هم نکرد. او رزش را پرپر کرد. به بیرون از خانه رفت. دست‌های خون‌آلودش را بر روی صورتش گذاشت و بویید. گویا بوی رز را از خونش می‌جویید. سیگاری روشن کرد و کنار در خانه نشست. دستش چنان می‌لرزید که انگار سیگار در دستش آرام و قرار نداشت. این کابوسی بود در بیداری. تا چند لحظه‌ی دیگه رز به ملاقاتش می‌اومد. آیا باید به اون پاسخ بده، یا باید از اون بپرسه؟«فرانچسکو وقتشه» این صدای زندان‌بان بود که برای اجرای حکم اعدام آمده بود. الان میام. بذار شصت بشه. عجیب بود. اون داشت گریه می‌کرد. شاید دلش واسه رز تنگ شده‌بود یا نه، دلش به حال خودش می‌سوخت یا شایدم هر دو. زیر لب شمرد: پنجاه‌و‌هشت، پنجاه‌و‌نه، شصت. با صدایی ضعیف که انگار صدا از آن حنجره‌ی دیروزی نبود، گفت: من هیچ‌وقت نمی‌بخشمت رز. اون دیگه فرصتی برای دوباره شمردن نداشت. شاید این بار؟بعدها مأمور اجرای حکم گفت: قسم می‌خورم که جنازه‌ی فرانچسکو داشت لبخند می‌زد.
هفته کتاب 10
مائده های زمینی
آندره پاول گیوم ژید
مائده‌های زمینی آندره ژید، نویسنده فرانسوی ‌که در 1897 منتشر شد، بدون شک مشهورترین اثر این نویسنده است. شاید نفوذ و تأثیر عجیبی که مائده‌های زمینی به مدت پنجاه سال، به خصوص در نسل جوان، داشت موجب تعجب گردد. این تأثیر بیشتر اخلاقی بود تا است حسانی. اگر در بسیاری از نویسندگان فرانسوی،‌ از مونترلانگرفته تا آلبرکامو، اثری از مائده‌های زمینی می‌یابیم،‌ شکی نیست که این تأثیر،‌ به علت این که مائده‌های زمینی کتاب شبانه‌روزی چندین نسل جوان بوده است، غالباً ‌باطنی و شخصی جلوه می‌کند.مائده‌های زمینی که مرکب از هشت کتاب و مقدمه‌ای کوتاه و یک سرود و یک تخلص است،‌ اثری آموزشی شمرده می‌شود که "ژید" در آن، نه تنها ترک کتاب خود را به خواننده توصیه می‌کند، بلکه به او می‌آموزد که خود را نیز ترک کند و گریبان خود را از قید برخی دستورهای فکری رها سازد تا هم جهان و هم خویشتن را، در پرتو تجربیات و نوعی شهود شخصی بهتر بشناسد: «ای کاش کتاب من به تو بیاموزد که به خویشتن بیشتر توجه کنی.... بعد همه چیز را بیشتر از خودت دوست می‌داری.»آنچه به این کتاب، ارزشی انسانی می‌دهد‌ همین اتخاذ موضع شخصی و صمیمیت نیمه آشکاری است که از خلال سبکی فاضلانه به چشم میخورد. بی‌شک هنگامی که "ژید" در همان مقدمه سال 1927 می‌گفت در این کتاب نباید نوعی «تقدیس» امیال و غرایز دید بلکه باید آن را «مدحی از تعلق ناپذیری» دانست،‌ حق داشت."ژید" همواره بر ضرورت کوشش شخصی و متعهد ساختن کامل خویشتن تکیه می‌کند. شیفتگی آغشته به اندیشه‌های وحدت وجودی که در این کتاب به چشم می‌خورد‌ خالی از تعلق‌ناپذیری و عاری از ترک هرگونه تن‌آسانی مادی و یا فکری، ‌نیست.نباید فراموش کرد که مائده‌های زمینی در حقیقت، اثر کسی است که دوره نقاهت را می‌گذرانده و در عصری نوشته شده است که‌«ادبیات به سختی حالت تصنعی به خود گرفته بود و بوی ماندگی می‌داد». و ژید درست در همان زمانی که این کتاب را می‌نوشت، آزادیی را که کتابش مطالبه می‌کند، از دست داده بود.

۵/۱۱/۱۳۸۹

الف 486

منطق زشت
حسن تقی‌زاده
به ساعتش نگاه کرد. سه و هفده دقیقه. قلم و کاغذ را برداشت، در هال را آهسته باز کرد و با پنجه‌ی دست به ستون تالار تکیه زد و به ماه نگاه کرد:خوب تو بگو چی‌بنویسم یار دیر آشنا. یه روز برام آیت خدا بودی و یه شب شاهد عشق‌بازی. گاهی هم شاهد عرق تلخ کنش با دوستان. حتما یادته جوونی‌‌آم مثل گریه آروم و بی‌سر‌و‌صدا می‌پریدم رو پشت‌بوم همسایه می‌پیچیدم توی لحاف کبری دختر تپلی همسایه‌مون. یادش بخیر چه روزگاری بود. هر چی معنی خودشو داشت. همه چیز ساده بودند و شیرین ولی حالا اینجوری نیست. باکتری‌ بود،‌ خوب نگاش کردم. ناهیدو می‌گم، همسرم. یه باکتری بود. یه باکتری به تمام معنا. نه نه دیوونه نشدم، مست هم نیستم ولی اینجوری می‌بینم. آدمی رو می‌بینم که یک گودال سیاه پر از کرم و تعفن به جلو هل می‌دن که یه روز بیفتن توش. آ، انگاری همین دیروز بود. آن مورد با اسب آمد، باز باران، خداوند عزوجل، ایت ایز اِ بلک‌بورد، قاعده نصف ارتفاع، شعرای یمانی، ابرهای استراتوسی، جزایر لانکرهاوی، حل معادله چند مجهولی. نه نه مهتاب این‌ها زیاد سخت نبودند. نمی‌دانم چرا. شاید امید بود یا اینکه شناخت نبود. هرچه بود زیبا بود. بود عشق. ولی حالا چی. امتداد جاده را گم کردم. همه‌جا تاریکه، همه چیز سیاهه، هر پنجره‌ای که باز می‌کنم نور سیاهی و ظلمت می‌زنه تو. خوب بگو چی‌ بنویسم. از چی. از مفاعیلن مفاعیل یا وزن‌های شکسته و پلکانی شعر نو. از خمیرگیری که پنجه‌های زمخت‌اش توی تن نرم و سفید خمیر فرورفته‌ای که قبلش با نصف آفتابه آب رفته‌بود خلا یا از دختری جوان با دماغ گوشتی و گنده‌ای که شامه را برای انسان ضروری نمی‌دانست، از جاذبه زمین که به اسم نیوتن ثبت شد، از درماندگی و بدبختی ایرانیان که در مقابل اساطیر قوی می‌ساختند یا از قومی در هند که برای خدای ناتدا نشان شش دست اضافه ساختند، از وسعت ادراک یک مرد که همسرش بزرگی کیک تولد مهم می‌دانست، از فلسفه‌ی نیچه که از ارتفاع هیچ گوری فراتر نمی‌رود یا از مادری که زیر نگاه هیز مردان پستانش را از دهان نوزاد گرسنه‌اش برمی‌دارد. چرا ساکتی مهتاب. با کدام جمله تمامش کنم. کدام‌اش مناسب‌تر است. یکی‌ دو جمله، بیشتر لازم نیست. وقت دارم. یعنی می‌گی بیشتر فکر کنم. خب دردهای ما که یکی دوتا نیست. ولی من خسته شدم مهتاب. از همه‌شون. از ؟ های لعنتی، از مکاتب نخ‌نما، از کج چهر‌های شاگردان مکتب‌خانه کوبیسم،‌ از مادری که تک‌سلولی‌ها زایید، بزرگ‌ شدند، چند سلولی که شدند، چهره‌ی زیبایش را خراشیدند. از باران سیل‌آسای امواج که از سقف خانه متصل بر چشم ما چکه‌چکه می‌کند. از بوق‌های ممتد چراغ‌های چشمک زن یا از ترافیک‌های سنگین به وسعت پهنای اعصاب یک شهر. تشنگی مشترک سیمان و درخت برای رویش یا از تنازع تیاع انسان مه آثار پیروزی‌اش در هر یخچال خانه‌ای پیداست یا از نا‌آگاهی از دنیای بدبختی پیش‌روی جلوترین اسپرماتوزولید یا از محکوم شدن یک جنین بی‌گناه یا از عذرا که پنج بچه پس‌انداخت که چهارتای آن علیل بودند و آخری روی حوض خونه‌شون شناور شد. نه .‌نه مهتاب، دیگه بسه. تو همچنان بی‌تفاوت به تماشا نشستی، دیگه خسته شدم. دیگه نا ندارم. این گودال متعفن جلوام هل بدم. کاغذ را به همان ستون چسباند و قلم را...«بزودی چند باکتر بر مزار یک باکتری می‌گریند. هیچ کس مقصر نیست.»
بازی زمانه
امیرعباس امانی
زمانه با اون بازی می‌کرد. شوت بزن. پاس، پاس بده. اما اون دیگه نمی‌خواست بازی کنه. اصلا نمی‌تونست به بازی ادامه بده. اون از ناحیه‌ قلبش دچار مصدومیت شدیدی شده‌بود.نگاهی به زمانه انداخت و گفت: دست از سرم بردار، چی از جونم می‌خوای، خستمه، بزار پیرهن بازی‌مو دربیارم و پیرهن سفیدم رو بپوشم.پوشید و رفت. اون بازی رو به زمانه باخته بود. زمانه اطرافش رو نگاه کرد و یکی دیگه رو دید و گفت: میای بازی؟
بریده
حوریه رحمانیان
صله اش پوچ خند
یادم نبود بی اذن تو
دوست نینگارم چیزی را
حال بنواز با انگشتانت
این زخمه های پیر را
خسته ای؟ بیاویزم
دروازه نزدیک است.
ابوالحسن حسینی
در این سرای بی‌کسی
کسی به در نمی‌زند
اگر کسی به در زند
به ما ضرر نمی‌زند
چرا که خانه‌های ما
به روی دوست بسته است
آیفون تصویری ما
بدان مدار بسته است
مگر کسی به در زند
که هدیه‌ای بیاورد
جالکسی، کیت‌کات و تویکس
کلوچه‌ای بیاورد
نیاورد برای من
کمپوت گیلاس خراب
ز بس که مانده در کمد
مزه‌ی آن طعم شراب
برای من اگر کسی
بخواهدم بیاورد
کباب کاندید من است
بگو که او بیــــــاورد
یکی کولر اسپیلیت
خنک کند اتاق من
مبلغ نصبش هم بگو
برای من بیــــــاورد
به رسم دیرینه بگو
نیاورد آنــــــاتــــــا
جرسی و سفاری بگو
برای من نیاورد
اگر به در تو می‌زنی
بزن نترس، چرت بود
هر آنچه گفتمش بگو
برای من بیاورد
بیا که در سرای من
کسی به در نمي‌زند
بزن به در اگر کسی
دگر به در نمی‌زند
هفته کتاب 9
فرشته‌ها خودکشی کردند
سید مهدی موسوی
سید مهدی موسوی (متولد ۱۳۵۵ در تهران) از دیدگاه بسیاری از منتقدین، بنیانگزار غزل پست مدرن و جنبش شاعران پیرو پست مدرنیسم در ایران است. مطرح‌ترین کتاب او «فرشته‌ها خودکشی کردند» می‌باشد که به‌صورت زیرزمینی در سال ۱۳۸۱ به چاپ رسیده و نایاب می‌باشد. او هم‌چنین در زمینه‌های نقد، داستان و سینما هم به فعالیت مشغول است و آثار و مقاله هایش در تعدادی از نشریات به چاپ رسیده است.او در سال‌های ۱۳۸۶ و ۱۳۸۷ سردبیری نشریه‌‌ی «همین فردا بود» (نشریه‌ی تخصصی غزل پست مدرن) را به عهده داشت که با استقبال خوبی روبه‌رو شده اما پس از انتخابات لغو مجوز شد.جریان «غزل پست مدرن» و شعرهای او، در بین اساتید ادبیات، طرفداران و مخالفین زیادی دارد. اساتیدی نظیر محمد علی بهمنی از حامیان این جریان و بعضی دیگر مانند علی باباچاهی از مخالفان آن می‌باشند. برگزاری «جشنواره غزل پست مدرن» که با حمایت و نظارت «مهدی موسوی» صورت گرفت در سال ۱۳۸۶ بازتاب‌های مثبت و منفی در رسانه‌های مختلف داشت. بسیاری از آثار برگزیده این جشنواره بعدها به‌صورت زیرزمینی در مجموعه ای تحت عنوان «گریه روی شانه هاي تخم مرغ» منتشر شد. این مجموعه بعدها با تلاش حامد داراب به زبان فرانسه ترجمه شد و همزمان در ایران و چند کشور دیگر به چاپ رسید.از آثار او می‌توان به «پر از ستاره ام اما...»، «فرشته‌ها خودکشی کردند»، «اینها را فقط به خاطر شما چاپ می‌کنم»، «عروض در سه روز»، «پرنده كوچولو؛نه پرنده بود نه كوچولو» و «خطاب به شتر مرغ ها(مجموعه شعر دفاع مقدس)» اشاره کرد.
منبع: ویکی پدیا

الف 485

حماسه آفرینان جنوب
درویش پورشمسی
که راه عبورم از آن کوچه بود
دلم مایل باغ و آن غنچه بود
بدل آرزو داشتم داشتم ساعتی
روم داخل خانه‌ی دولتی
ز نزدیک بینم که دولت‌سرا
همیشه درش قفل باشد چرا
که روزی بدیدم درش باز بود
ندانسته‌ام فتنه آغاز بود
بدون تعارف خودم سر زدم
نه اذنی گرفته نه‌ام در زدم
شدم غرق زیباییِ آن سکان
ندیده به زیبایی‌اش آن زمان
شدم مات و مبهوتِ در بسته‌اش
کجا صاحب بخت برگشته‌اش
چرا کاخ زیبا درش بسته است
مگر صاحب او کجا رفته‌است
در آن قصر آن روز بود چند نفر
کجایی که هستند، ندارم خبر
بدم غرق دروازه و پنجره
شش‌هفتا تفنگچی زد یکسره
سر و صورت خویش را بسته‌اند
سلاح‌ها به ؟ تیر بستن بسته‌اند
شنیدم صداهای تیر و تفنگ
پریدم به باغچه بدون درنگ
خالی
فاطمه یوسفی
ونگ
ونگ
ونگ
ایستاده‌اندروبه روی هم
برزخ
بهشت
جهنم
و سرابی که حال می چرخد
می چرخد
می چرخد و می‌چرخاند
می‌کشاند
پایین که می‌رسم
اسمم یادم می‌رود
اسمم یادشان می‌رود
بی‌پنجره
ای بی‌پنجره
اینجاخودت باش
این‌باردستانت را تکان بده
ناهماهنگ
خالی شو
خالی
خالی
خالی
گورستان
مریم قاسمی‌زادگان
چیست این سان که می خواند
در نگاه گور
باد؟
گور
پوشش سردی که آهِ باد را
از آن عبوری نیست
ذره ها اینجا
به طرز وهمناکی ناپایدارند
استخوان ها سرد
اشک ها گرم
دیده ها
بارانی و خسته
من در اینجا در پی آرامشی که روزها
از دلم رسته
کاش گوری بود او را
شاید از آن گور برمی خاست
بی نظیر آوای غمناکش
شاید از آن گور برمی داشت دستم
سراسیمه
قبضه ای را - شادمان-
از خاکش
کاش گوری بود او را
تا گذارم در کنارش آب آیینه
همچو آن رنجور مادر را
کز داغ عزیزش
خاک گورستان نهد سینه
گورها ته مانده جای مردگان و نیست نامانند
من تو را ته مانده جایی نیست
جز قلبم
کاش گوری بود او را
هفته کتاب 8
سرزمین‌های هرز
تی.اس.الیوت
منظومه‌ي «سرزمين هرز» نوشته‌ي «تامس استرنز اليوت» شاعر امريکايي، از نام‌دارترين و به‌ترين شعرهاي قرن بيستم است. اين شعر بلند، که آن‌را مرثيه‌اي بر پوچي و نوميدي انسان پس از جنگ بزرگ اول ناميده‌اند، نخستين‌بار در اکتبر ۱۹۲۲ به چاپ رسيد. «سرزمين هرز» خيلي زود به گنجينه‌ي ادبيات کلاسيک انگليسي افزوده شد.اليوت تسلط و احاطه‌ي بي‌نظيري بر شعر کلاسيک و مدرن و نيز شعر يونان و روم و اساطير باستاني دارد. عظمت و اهميت «سرزمين هرز» از همين شناخت نشات گرفته و بدون اين شناخت نيز کامل نمي‌شود، يعني هم‌آن‌طور که اليوت از دانسته‌هاي فراوان‌اش براي سرودن شعري اين چون‌اين سمبوليستي و سرشار از معنا و اشاره بهره گرفته، مخاطب هم بايد به ابزار اليوت مسلح باشد تا بتواند شاه‌کار او را رمزگشايي کند و معناي شعر را از وراي پوسته‌ي ظاهري آن دريابد. اليوت مدام از ديگر شاعران و نويسنده‌گان بزرگ گذشته و معاصر ياد مي‌آورد و در جاي‌جاي شعرش از اساطير کلاسيک نظير فيلومل و تايريسياس استفاده مي‌کند، هم آشکارا و هم در عمق.ارائه‌ي يک تفسير واحد از «سرزمين هرز،» هم‌چون‌آن‌ که از ديگر شاه‌کارها، تقليل ارزش‌هاي متن و ناديده انگاشتن ظرفيت‌هاي فراوان نشانه‌شناسيک و معناشناختي آن است. با اين حال، مي‌توان اين منظومه‌ي بلند را تصويري از جهان پوچ انسان معاصر دانست، جهاني که از هر چه معنويت خالي‌ست و تنها خشونت و تزوير بر آن حکم مي‌راند. سرزمين هرز هم‌اين زمين باير ماست که جز تخم کينه و دشمني و کشت و کشتار نمي‌پرورد. شايد اليوت با ايجاد کنتراست بين ناباروري و باورهاي مسيحيت مي‌خواهد اين ديدگاه را به مخاطب خود القا کند که جهان بي‌معنويت جهاني‌ست سترون که جز فاجعه و پوچي و بطالت دربرندارد، طرفه اين‌که اين شعر در سال‌هاي سخت و پر از خلا پس از جنگ بزرگ اول سروده شده است.چند پاره‌گي شعر و کلاژوار بودن آن را مي‌توان از نگاه فرماليستي به تماشا نشست و آن‌را ستود. درواقع، اليوت با استفاده از اين تمهيد بين فرم و محتواي اثرش هارموني ايجاد کرده است. اثر او جهاني آشفته و تکه‌تکه را مي‌سازد و اين مضمون در فرم اثر نيز نمود يافته است.

الف484

مواظب ریش آقای چارلز دیکنز باشید
حسن تقی‌زاده
وسط‌های پاییز بود سرم خیلی شلوغ بود. زنگ آپارتمان شماره3 را زدم هنوز پیرزن در را نبسته بود که دو تا از پیچ‌های بخاری را باز کرده بودم. رسید بالای سرم شبکه جلو بخاری باز شده بود. لب باز کرد خواست چیزی بگه که گفتم: مادر خیالتون راحت باشه من به کارم واردم شعله‌ پخش‌کن را تمیز می‌کردم که پیرمرد پرسید جوون اسمت چیه؟ گفتم کار آدم مهمه پدر تا چند دقیقه دیگه بخاری شما مثل روز اولش کار می‌کنه. پیرزن گفت آخه جوون ما که ... اینبار حرفش توسط شوهرش قطع شد که می‌گفت: معین کاریش نداشته باش برو چای دم کن. کارم تموم شد در بخاری را بستم بلند که شدم گفتم: هه هه این‌ها چقدر بی‌ملاحظه‌اند عکس چارلز دیکنز را درست بالای بخاری به فاصله‌ی هشتاد سانتی زده‌اند به دیوار اصلا فکر اینو نکردند که اگر بخاری گْر بگیره تکلیف ریش دیکنز چی میشه که چشمم خورد به تمثال ارنست همینگوی و کمی آن طرف‌تر صورت پف کرده آلفرد هیچکاک و چشم‌های ریز برنارد شاو انگار همگی سرمایی بودند جمع شده بودند کنار بخاری آن طرف اتاق کنار پنجره جلال آل احمد را دیدم با کلاهی که یادآور کلاه مرد‌های کشور‌های اروپای شرقی اواخر قرن نوزدهم بود که صادق هدایت با تعجب به قابش زل زده بود. نگاهی به صورت پر چین وچروک خانم مسن و بعدش صورت درب و داغون پیرمرد انداختم و پیش خودم گفتم نه نه اون هرگز نمی‌تونه جزو هزارتایی باشه نه جزو سه هزارتایی‌ها هم نیست قیافه‌اش شبیه فراش مدرسه‌ای بود که انگار بین سال‌های 59 تا 63 فارغ‌الخدمت شده و هنوز از دولت مستمری می‌گیره مطمئن شدم که او حتی مشتری پنج‌هزارتایی تیراژ کتاب که در کشورمان به ندرت چاپ میشه هم نبود. نمی دونم چرا شیطنتم گل کرد گفتم: حاجی آقا این‌ها عکس قوم و خویش‌های شماست؟ سوالم بی‌جواب ماند به خودم گفتم خوب طبیعیه تعلیل قوه شنوایی در پیی و کهولت اجتناب‌ناپذیره ها ها فهمیدم قاب عکس ها مربوط به مستاجر قبلی بوده که اینجا جا گذاشته. گفتم: پدر جان کار من تموم شد بخاری شما تعمییری نداشت فقط سرویس کردم که میشه سه هزار و پانصد تومان پیرمرد پاکت کاغذی قطوری دست من داد. گفتم: پدر جان این خیلی زیاده پاکت پر از پول نخواستم فقط سه هزار و پانصد تومان میشه. پیرمرد گفت: اگر سرعت ویراستاری‌ ت هم مثل سرویس بخاری باشه عالیه البته به شرط دقت. گفتم: آه ببخشید حالا متوجه شدم اسم من. پیرمرد گفت: اسم شما رامین اضغر‌پوره ما می دونیم آقای معتمدی شما را معرفی کردند و گفتند که بهترین ویراستارید که می‌شناسند و برام خیلی جالبه که چرا بهترین ویراستار بخاری تعمیر می‌کنه؟گفتم: خوب عیالوارم با ویراستاری خرجم درنمی‌آد توی این شهر در هر خونه‌ای یک یا چند تا بخاری است میلیون‌ها بخاری است ولی در هر پنج هزار خونه...؟ آه معذرت می‌خوام من برای کی دارم توضیح می‌دم برای بهترین رمان نویس قربان شما استاد ما هستید مطمئنم بارها عدد حاصل از تقسیم جمعیت کشورمان را با تیراژ چاپ کتاب تجربه کردین. پیرمرد گفت: امیدوار باش پسرم امیدوار همه چیز درست میشه گفتم: من مجددا معذرت می خوام آدرس شما را در لیست تعمیری‌ها نوشته بودم آشنایی با شما باعث افتخار بنده است. خداحافظ مادر خداحافظ جناب در آستانه در بودم که پیرمرد صدام کرد در حالی که به عکس ها اشاره می‌کرد گفت: از اقوام من خداحافظی نمی‌کنی؟ در کمال شرمندگی رو به عکس ها گفتم خداحافظ همگی
تلافی
امیر عباس امانی
عاقبت ظلم تو رو یه روز تلافی می‌کنم
ما به هم نمی‌رسیم اینم اضافی می‌کنم
فکر کنم ببینمت یا اجل تو می‌رسه
یا دل سنگ تو رو غرق شکافی می‌کنم
پاره کردی رشته‌ی عمرمو عیبی نداره
رشته‌ی عمر تو رو مثل کلافی می‌کنم
زندگی دفتریه که آخرش مرگ همه‌س
دفتر مرگ تو رو خودم صحافی می‌کنم
پشت پا زدی به قلب من ولی اینو بدون
عاقبت ظلم تو رو یه روز تلافی می‌‌کنم
سرشت
حوریه رحمانیان
سوراخ قلب
از مادر که زادم بود
آنجا هماغوشند
خونهای تیره،خونهای روشن
می گیرند نفس را
یعقوب فیروزی
1
آنکس که به چشم خسته نم پاشیده
در دفتر سرنوشت غم پاشیده
بازنده شدیم و خوب می‌دانستیم
شیرازه‌ی تیم ما ز هم پاشیده
2
صد وصله به لحظه‌های فرتوت زدند
از بس که به دروازه‌ی ما شوت زدند
صد بار خطا نکرده اخراج شدیم
داور که نبود دزدکی سوت زدند
3
بی‌کینه و مهربان تو هستی اپلم
تاپ همه دوستان تو هستی اپلم
ای دوست ز بس که گل زدی بر سر ما
آقای گل جهان تو هستی اپلم
هفته کتاب 7
سفرنامه‌ی ناصر خسرو
ناصر خسرو قبادیانی بلخی
سفرنامه‌‌یٔ ناصرخسرو کتابی است منسوب به ناصرخسرو قبادیانی بلخی است و گزارشی از یک سفر هفت‌ساله است. این سفر از مرو آغاز شد و با بازگشت به بلخ پایان پذیرفت.نثر ناصرخسرو اگر از حق نگذریم زیباست و نمود آن را در سفرنامه اش می توان دید . کتابی که در آن رنج هفت سال سفر را با دنیایی از آگاهی های تاریخی می توان در آن دید.سفرنامه کتابی است که ناصر خسرو در آن به زبانی شیوا به بیان شهر ها و روستاهایی می پردازد که در مسیر سفرش آنها را دیده و از مردمی حرف میزند که آنها را با تمام وجود لمس نموده . او در سفرنامه آثاری را که ما اکنون به نام آثار باستانی می شناسیم با دقت هر چه تمامتر توصیف نموده است . اگر چه بسیار جایها که او از آنها نام برده است ممکن است اکنون وجود خارجی نداشته باشد . در سفرنامه ناصر خسرو همانطور که وی در مسیر سفرش با اندیشمندان و نویسندگان و شاعران دیدار می کند ما نیز دیدار می کنیم . شعر او شعری است تعلیمی و اعتقادی و برخوردار از پشتوانه عمیق معنایی و از این رو می‏توان او را نقطه مقابل شاعران دربار غزنویان و سلجوقی دانست، البته دیوان او از مدح خالی نیست، ولی این ستایش‏ها که در حق خلیفه فاطمی می‏باشد خود نوعی مبارزه است آن هم در محیط خطر خیز خراسان.نباید از نظر دور داشت که این گرایش شدید محتوای شعر ناصرخسرو را از بعضی بدایع هنری و ظرایف شعری دور نگه داشته و به بعضی از قصاید او یک رنگ خشک تعلیمی زده است. زبان او نسبت به دیگران کهن‏تر حس می‏شود و شباهتی به زبان دوره سامانی دارد. ناصر اگر چه در تصویرگری شاعری تواناست اما سنگینی محتوای شعرش مجالی برای خودنمایی این خلاقیت‏های او نداده است و در جاهایی که این سنگینی کمتر است و شاعر بیشتر قصد توصیف دارد تا تعلیم، توانایی او سخت آشکار می‏شود و به ویژه در محور عمودی خیال و ساختمان شعر از دیگران توانمندتر ظاهر شده است. شعر او زیبایی شناسی خاص خود را دارد ممکن است در چشم ادبای محفلی که در هر شعری در پی صنایع بدیعی و سلامت کلام هستند موقعیت چندانی به دست نیاورد ولی برای آنان که بیشتر در پی غرایب می‏گردند پر است از چیزهایی که در شعر دیگران نمی‏توان یافت.

الف 483

جغد عاشق
حسن تقی‌زاده
جغد پرواز کنان از لا‌به‌لای درختان نزدیک برکه شاخه‌ای را انتخاب کرد و بر آن فرو نشست. کمی جابه‌جا شد. سرش را به راست گرداند و به سرعت برگردانید. مکثی کرد. به چپ سر گردانید و با نگاه نافذش برکه زیبا را دید زد و کمی بعد به منظره‌ی روبه‌رویش خیره شد. وزغ که روی برگ پهنی نشسته‌بود شاهد ماجرا بود. آوازی کوتاه سر داد. جغد اعتنایی نکرد. لاک‌پشت پیر کنار برکه سر از لاک بیرون کشید و به اطراف نگاه کرد. وزغ با جستی در آب برکه شیرجه رفت و از آن طرف برکه، نزدیک لاک‌پشت، سر از آب بیرون آورد و به لاک‌پشت گفت: «باز این سرو کله‌اش پیدا شد.» لاک‌پشت جوابی نداد. وزغ نگاهی به جغد انداخت و یک دور کامل رودخانه را با ظرافت و مهارت تمام شنا کرد و نزدیکی لاک‌پشت از برکه بیرون آمد. با دو جست کوتاه به یک‌قدمی لاک‌پشت رسید و گفت: «واقعا اون چشه؟ اگه اینجا رو دوست داره چرا با ماها حرف نمی‌زنه؟ چرا همه‌اش تو خودشه؟» لاک پشت ساکت نگاهی به وزغ انداخت. وزغ ادامه داد: «رفتار عجیبی داره. به سنجاقک گفته‌بود که بعد از مرگ آخرین شقایق وحشی دشت، ترک دیار کرده. گفته که به دنبال نیمه‌ی گمشده‌اش می‌گرده. گفته که عاشقه.» لاک پشت همچنان ساکت بود. وزغ ادامه داد: «تصورش را بکن یک جغد عاشق می‌شه. هه‌هه. جغدی که باید توی خرابه‌ها باشه. جغدی که با شومی و بدبختی و ناکامی مأنوسه، چطور می‌تونه یه عاشق باشه؟ تو باور می‌کنی؟ تو باور می‌کنی؟ نه واقعاً باور می‌کنی که یه جغد عاشق بشه؟»لاک‌پشت لبخندی زد و گفت: «شاید وقتی که زن پدربزرگ پدرت با یه قورباغه‌ی جوان از اینجا فرار کردند و اون دست به خودکشی زد، باور می‌کنم اون عاشق زنش بود. من باور می‌کنم، باور می‌کنم که یه جغد هم مي‌تونه عاشق باشه.
وجود
حوریه رحمانیان
صبح‌ها نازل می‌شود بر من
آیه‌های گداخته
میسوزاند آتش فسونگر
لب‌های مهر زده را
قبله‌ی گمشده چاره نیست
هدیه‌ی پایانی سرگشتگی است
و آغوش یک بت
که به سکون بینجامد آغوش خواب
خواب کاسه‌ی الهام
رویای ناتمام توست که انگشتان روشنت
آن را می‌نوشاند
به من
خداوند خاکسترنشین!
حرف‌های عاشقانه
زهره فتحی
دنیای خوب فقط این نیست
که آدم بخشنده و مهربون باشه
می‌خوام ازت یه سوالی بپرسم
جوابمو می‌دی؟
آره می‌دم سوالتو بپرس
اگه نتونی جوابمو بدی چی؟
می‌دم سوالتو بپرس
می‌گم:
آدم به غیر از بخشنده و مهربون
باید چی‌ باشه؟
فقط دو دقیقه فرصت داری
دو دقیقه فکر می‌کنه و
جوابمو می‌ده:نمی‌دونم
می‌گم، می‌خوای خودم جواب سوالمو بگم؟
می‌گه آره بگو
می‌گم: آدم به غیر از بخشنده و مهربون
باید عاشق باشه
خوش به حالم
حبیبه بخشی
خوش به حالم
که متولد ماه بهمنی
شعرهایم در بهمن
سرازیر
می‌شود
در بهمن
سرازیر
می‌شود
بهمن
سرازیر
می‌شود
یادت نرود
اسفند دود کنی!
هفته کتاب 6
تلخون
صمد بهرنگی
قصه تلخون برداشتی است از یک افسانه محلی آذربایجانی است که صمد بهرنگی نویسنده‌ی چپ‌گرای آذربایجانی آن را نوشته است. او این قصه را نخست به زبان آذری نوشت و سپس متن فارسی آن را در سال ۱۳۴۲ در کتاب هفته احمد شاملو به چاپ رساند. این نوشته سپس به همراه چند قصه دیگر، در مجموعه تلخون و چند قصه دیگر تجدید چاپ شد. صمد بهرنگی افزون بر آموزگاری، پژوهش و نوشتن مقاله در زمینه هنر و ادبیات زبان آذری، وضعیت روستاهای آذربایجان و نقد کتاب، برای کودکان داستان های بسیاری نوشت. صمد بهرنگی در سال ۱۳۴۷ در رودخانه ارس غرق شد.نباید که داستان های صمد را داستان کودکانی ساده و صمیمی تصورش کنیم، چه آنکه تلخون همه ی اینها هست هم ساده، هم صمیمی و هم داستان؛ شاید بیان دیگری از یک افسانه؛ افسانه ای که بود، سینه به سینه بود، مکتوب نشده بود و حال صمد، صمد بهرنگی آنرا با زبان و ادبیات خود و در قالب داستان کودک مکتوبش می کند و گاها دیدگاهش را نیزبه ظرافت و رندی خاصی وارد افسانه می کند.فضای کلی داستان شاید چیز بیشتری از همان شعر ابتدای اخوان ثالث نباشد صمد دلش گرفته است هر داستان هر روایت هر سازی برایش بد آهنگ است سستی و رخوت و انفعال و بی تفاوتی جامعه که در قالب خواهران تلخون آمده اند عذابش می دهد پی بهانه‌ای است که ره توشه‌ای بردارد بهانه فرقی نمی‌کند افسانه ابزارش را فراهم می کند اصلا خوبی افسانه ها همین جا هاست که هر نا ممکنی را ممکن می سازد.تاجر هفت دختر دارد ماه سلطان، فرنگ، ملوک، بیگم، نمی دانم این افسانه است که شیطنت می کند یا صمد! اما ردیف شدن این اسامی پشت سر هم در قالب داستان و نقش هایی که هر یک در داستان به عهده می گیرند پیام خاصی دارد و تلخون که اسم دست ساز صمد است، ترکیبی از تلخی و خون، حداقل من می خواهم اینگونه برداشت کنم، من دنبال دغدغه‌های بهرنگی می گردم و از هر المان و کلمه‌ای سندی می‌سازم.

الف482

سیاه مشق: عرضه
مسعود غفوری
دو زن از پله‌های ساختمان پایین آمدند و لب خیابان ایستادند. یک مادر و یک دختر. دختر چیزی تعریف می‌کرد و مادر داشت می‌خندید. دختر که نگاه‌اش در خیابان می‌دوید، ناگهان چشم‌هایش را گشاد کرد و با عجله چیزی به مادر گفت. هر دو رو به طرف پیاده‌رو برگشتند و چادرهایشان را روی سرشان تنظیم کردند. جوانی با موتور کنارشان ایستاد، و وقتی آن دو به طرف‌اش برگشتند، مادر صورت‌اش را تا بالای بینی پوشانده بود و دختر دامن چادرش را روی کفش پاشنه‌دارش رها کرده بود و روسری‌اش را تا بالای ابروهایش پایین کشیده بود. چند کلمه‌ای با موتوری صحبت کردند و بعد، اول مادر و بعد دختر سوار موتور شدند. یک تاکسی تلفنی کنارشان ترمز کرد، ولی هیچ‌کدام به آن توجهی نکردند
سیاه مش: زخم
مسعود غفوری
کرکره را تا نیمه کشیده بود پایین که پیرمردی از آن طرف خیابان داد زد: «نبند جوون». نگاهی به ساعت‌اش انداخت، و کرکره را کامل پایین کشید. داشت قفل‌ها را می‌زد که پیرمرد رسید بالای سرش و گفت: «مگه نمی‌گم نبند. یه دیقه یه پاکت سیگار و یه آبمیوه بده من بعد برو.» جوان انگار که صدای او را نشنود قفل‌ها را بست. پیرمرد شاکی شد که: «دِ مگه کَری؟ یه دیقه بیشتر طول نمی‌کشه.» جوان کلیدها را توی جیب کاپشن‌اش گذاشت. پیرمرد داد زد: «می‌گم کار من واجبه. یعنی حتما باید …» و لگد محکمی به قفل زد. صندل پوشیده بود و خون از شست پایش روان شد. «بیا. حالا خوبه. حالا میای یه چسب زخم بهم بدی یا نه؟» جوان برگشت. قفل‌ها را باز کرد و کرکره را تا نیمه بالا کشید و کلیدهای برق را زد. پیرمرد پرید توی مغازه و یک‌راست رفت طرف یخچال آب‌میوه‌اش را برداشت. آمد کنار پیشخوان و گفت: «یه پاکت پاین و دو تا چسب زخم هم بده.» جوان پاکت پاین را گذاشت روی میز.- هزار و پونصد.- پس چسب زخم چی؟- ندارم.
درویش پورشمسی
1. مَدِغمخور
مَدِ غمخور و این هم دار فانی
هدر شد زین مصائب‌ها جوانی
خدایا کی می‌آید صاحب امر
شود شیرین دوباره زندگانی
2. میسر کن
نصیبم کی شود دیدار دلبر
ملاقاتی شود با ماه و اختر
خداوندا میسر کن لقایش
ز دوری تاب از قلبم شده در
3. مزین کن
تو که ما را به هر سو می‌دوانی
بنه بر چادر خود یک نشانی
مزین کن به شبرنگ چادر خود
که مجنون منزل لیلی بدانی
4. سرو خرامان
دلم نزد تو ای ول گو کجایی
بدل وعده دهی پس کی می‌آیی
بیا شادم نما سرو خرامان
نگر درویش و ایام جدایی
5. مرغ دل
ندیده دلبر و مرغ افسرد
گل عشق دلم بیچاره پژمرد
شبی که آمدی باران می‌آمد
ز حولت رود کارونی مرا برد
6. دیدار دلدار
به شوقش می‌روم دیدار دلدار
زیارتگاه دل آن قامت یار
نشینم در برش آسوده خاطر
چو بلبل نغمه‌خوان گردم به گلزار
گریه‌ام می‌آید
مصطفی کارگر
گریه ام می آید از دست دل و بار گناه
خسته از بی حالی ام از فرط تکرار گناه
ای خدای مهربان! با لطف دستم را بگیر
بر زمین افتاده ام از درد بسیار گناه
فرق امروز من و سال گذشته ای خدا
نیست در چیزی به جز اندوه و مقدار گناه
روز و شب راهم جدا از راه خوبان می شود
می روم جایی که دارد سوز غمبار گناه
من کی از انبوه درد و غصه راحت می شوم
مُردَم از بس که شدم پیوسته بیمار گناه
کاش می شد رد شوم از مرز هرچه خستگی
تا نفس تازه کنم از زیر آوار گناه
خلوت این روسیه بوی خجالت می دهد
بس که بودی در کنار بنده ستار گناه
من نکردم بندگی بر درگه غفران تو
تو خدایی کن خدای خوب و غفار گناه
هفته کتاب 5
کلیله و دمنه
ابوالمعالی نصرالله منشی
کَلیله و دِمنه کتابی‌است از اصل هندی که در دوران ساسانی به فارسی میانه ترجمه شد. کلیله و دمنه کتابی پندآمیز است که در آن حکایتهای گوناگون (بیشتر از زبان حیوانات) نقل شده‌است. نام آن از نام دو شغال با نامهای کلیله و دمنه گرفته شده‌است. بخش بزرگی از کتاب اختصاص به داستان این دو شغال دارد.مجتبی مینوی درباره این کتاب می گوید: كتاب كليله و دمنه از جمله آن مجموعه هاي دانش و حكمت است كه مردمان خردمند قديم گردآوردند و «بهرگونه زبان» نوشتند و از براي فرزندان خويش به ميراث گذاشتند و در اعصار و قرون متمادي گرامي ميداشتند، ميخواندند و از آن حكمت عملي و آداب زندگي و زبان مي آموختند.نسخه فارسی کتاب کلیله و دمنه توسط ابوالمعالی در سال 1147 برای بهرام شاه غزنوی تدوین شد. اصل افسانه های پندآمیز کلیله و دمنه مربوط به نسخه سانسکریت بید پای است. پس از اسلام ابن مقفع آن را به عربی ترجمه کرد ترجمهٔ ابن مقفع بسیار مقبول افتاد و مظهری از فصاحت در زبان عربی تلقی شد. ترجمهٔ‌عربی ابن مقفع پایهٔ ترجمه‌های دیگر قرار گرفت و کتاب از عربی به فارسی، یونانی ، ترکی ، اسپانیایی ، روسی ، آلمانی ترجمه شد.در قرن ششم هجری نصرالله منشی آن را به زبان فارسی ترجمه کرد. این ترجمه ترجمه‌ای آزاد است و نصرالله هرجا لازم دانسته‌است ابیات و امثال بسیار از خود و دیگران آورده‌است. ترجمهٔ نصرالله منشی همان ترجمه‌ای است که از آن به عنوان کلیله و دمنه در زبان فارسی یاد می‌شود. گاه نیز آن را کلیله و دمنهٔ بهرامشاهی خوانند. حضور تعداد زیادی از حیوانات در میان قهرمانان این کتاب به مصور سازان آن در آتلیه های درباری و شاهزاده ایی ایران امکان خلق ترکیب بندی های متفاوتی را فراهم می آورد. 32 تصویر مختلف نسخه غزنوی کلیله و دمنه را مزین کرده اند. دو صحنه در صفحات آغازین کتاب نیز سرگرمی های شاهزادگان را به نمایش می گذارد. این نسخه خطی یکی از شاهکارهای هنر مظفریان در ایران است که امروزه در کتابخانه ملی فرانسه در پاریس در بخش نسخه های خطی فارسی به شماره 377 نگهداری می شود. هیچ نشانی از هنرمند این مینیاتورها بر جای نمانده است.

الف 481

ذره بین
سهیلا جمالی
در یک ظهر گرم تابستانی خیابان‌های شهر را طی می‌کردم. ماشین‌ها همه در پارکینگ‌های گرم و نرمشان خوابیده بودند و بیشتر آدم‌ها زیر کولر سانترال چرت می‌زدند، باد شاخه درختان را به هم نزدیک می‌کرد و آن‌ها هم از فرصت بدست آمده استفاده کرده و در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند و زیر زیرکی به من می‌خندیدند. فقط خورشید بود که بیدار و سرزنده آفتاب روی صورت شهر می‌پاشید، و من همچنان خیابان‌ها را متر می‌کردم، 1پا، 2پا، 3پا و الاآخر. از بس این پا و آن پا کرده بودم زبانم خشک شده‌بود حالا در این خیابان که حتی گنجشکانش هم از فرط گرما و بی آبی له‌له می‌زندند باید آب از کجا می‌آوردم؟
به راهم ادامه دادم اما این بار به جای اینکه خیابان‌ها را متر کنم چشمانم رو باز کردم و به ریزترین چیزها و اتفاقاتی که در پیاده‌رو و جدول‌ها می‌افتاد توجه کردم. سنگ فرشهای مربع شکل را لی‌لی کنان، زیگزاکی و پاورچین پاورچین طی می‌کردم چشمم به مورچه‌هایی اقتاد که دور تکه‌ای بیسکویت نیم چاشت جمع شده بودند و ذره‌ذره جدا می‌کردند و به لانه می‌بردند و سریع برمی‌گشتند و دست به کار می‌شدند نه بر سر سهم خود و دیگری دعوا می‌کردند نه بر سر هم داد می‌زند، هر کدام سرشان در کار خودشان بود. با خودم گفتم من و آن آدم‌هایی که زیر کولر سانترال چرت می‌زنن را باش، مثلا برای ما امسال را سال کار مضاعف، همت مضاعف گذاشته‌اند. می‌گفتند مورچه‌ها صدایشان از ما آدما بلندتر است انگار گوششان هم شنواتر است، خودم را خم کردم و آرام بهشان گفتم شما از ما آدم‌ها هم آدم ترید باور کنید.
نگاهم به جدول کنار پیاده رو افتاد اولش تشنگی‌ام را یادم انداخت اما بعد از این یادآوری حالم بهم خورد. آب گندیده‌ای که از پوست پرتقال و قوطی رانی گرفته تا پاکت چی‌توز در آن زیر آبی می‌رفتند و پفک لینا و کیک کامی بود که در آن له شده و از ریخت افتاده‌بود، این چشم هم نمی‌داند کجا بچرخد و کی زوم کند به چیزی.
در راه سطل آشغال بزرگی دیدم که آشغال‌های سیاه چند ساله به بدنه‌اش چسبیده بود و بوی تعفن از سر و کله‌اش بالا می‌رفت و گربه‌های سیاه و سفید و ما بقی رنگ‌ها که در آن شیرجه می‌رفتند، نمی‌دانم به خیالشان در استخر توپ ما آدم‌ها می‌پریدند یا خواب‌های شیرین خودشان تعبیر شده‌بود و یک جعبه پر از غذا‌های گندیده یافته‌بودند، حالا اینهایش زیاد مهم نبود مهم این بود که این‌ها هم در آن ظهر گرم تابستانی در تدارک نهار و شامشان بودند.
دیگر از تشنگی و گرما نفسم به شماره افتاده بود و از سر و صورتم عرق می‌بارید، آب دهانم که قورت می‌دادم سوزشش را در گلو احساس می‌کردم و آن‌قدر تشنگی به من فشار می‌آورد که سراب می‌دیدم اما چون می‌دانستم خیالی واهی بیش نیست جو گیر نمی‌شدم و به دنبالش نمی‌دویدم، بلکه آرام آرام راه خود را گرفتم و رفتم تا اینکه بقاله‌ای کوچک را دیدم که درش باز است از آنجایی که بقاله‌ها هم دیگر باکلاس شدند سر درش نوشته بود "هایپر مارکت سناتور" گفتم بی خیال هایپر کارت و سوپر کارت و بقاله یا هر چیز دیگری که اسمش را گذاشته‌اند چه طور در این روز خلوت این به اصطلاح هایپرمارکت باز است جای تعجب دارد درست که نگاه کردم دیدم مرد مسنی کت و شلوار پوشیده، کراوات زده، عینک دودی گذاشته، سیگار برگ هملت دود می کند و زیر لب آواز هتل کالیفرنیا را می‌خواند. رفتم جلو خواستم یک آب معدنی خنک سپیدان سفارش دهم اما گفتم در این روز تابستانی بستنی دایتی بیشتر می‌چسبد مخصوصا روبروی این مستر حال می‌دهد برای لیس زدن بستنی و چاله کندن با چوبش.
عشق
حسن تقی‌زاده

- می‌دونی‌ عزیزم، عشق یه چیزی شبیه برخورد بال‌های پروانه و شکستن بوی نامرئی گل‌های بهاریست
- اه. بس کن
- عشق یعنی آمیزش تاریکی شب با بوی دل‌انگیز گل شب‌بو
- خفه شو
- عشق سایه‌ی صدای برخورد یک قطره آب روی گلبرگ یک گل شقایقه
- خفه شو
- عشق سنگینی یک نگاه روی تن بلورین و زیبای یک شاخه گل سپیده
- خفه شو
- عزیزم، عشق من یه عشق پاک، یه عشق حقیقی، واقعی‌تر از دعای مادریست که فرزند کوچکش گم شده
- خفه شو
- عشق یعنی خواستن ِ...
- خفه شو... الو...الو کدوم گوری هستی کیوان؟ مگه نگفتم برو داروخونه قرص‌های مادربزرگ‌ات رو بگیر بیار؟ زود باش سرم‌ رو خورد...
***
- کیوان بیا بریم بچه‌ها خیلی وقته منتظرند
- باشه ولی اول باید برم داروخونه قرص‌های بابابزرگم‌ رو بگیرم. بیچاره از وقتی مادربزرگم مرد...

اناری و قناری
یعقوب فیروزی
میخانه را آباد کن آوار کن هر خانه را
هر شب بیا با یاد ما لبریز کن پیمانه را

دیوانه‌وار از ما بخواه هر جام را صد مرتبه
از جام ما سرمست شو هشیار کن دیوانه را

یک دل به ما بسپار و تا صبح ابد با ما بمان
اغیار را کنجی بنه بیگانه شو بیگانه را

یک شب بیا در خلوتم با من بمان ای ماه‌من
روشن کن از زیبایی‌ات تاریکی کاشانه را

آغوش ما را گر شبی قابل بدانی تا سحر
من می‌نویسم صد ورق افسانه در افسانه را

صد شوق کن با نام ما کامی بگیر از کام ما
سوزنده کن اندام ما یک مستی جانانه را
زهرا ناصری
در انتظار روی تو نشسته‌ام تو پروانه به روی گل
به آسمان چشم دوخته‌ام تو پروانه به روی گل
به امید نسیم سحر گشته‌ام در انتظار تو
به غیبت کبری تو نادیده‌ام چو پروانه به روی گل
هفته کتاب 4
(هیچ) و (واو)
جلیل صفر بیگی
جلیل صفربیگی شاعر معاصر متولد سوم بهمن سال ۱۳۵۲ در روستای چالسرا در استان ایلام است. وی دانش‌آموخته و دارای مدرک کارشناسی ریاضی است. وی هم‌اکنون معلم و به تدریس ریاضی اشتغال دارد.
اشعار وی غالبا در قالب‌های رباعی و شعر سپید است. از او ۱۳ کتاب به چاپ رسیده که شامل ۹ مجموعه شعر، یک ترجمه، و سه گردآوری است.
صفربيگي در برخي رباعي‌هايش ساختار و چارچوب سنتي رباعي را كاملا درهم ريخته است. در کتاب «کم‌کم کلمه می‌شوم» صفربیگی به رباعي‌هايي برمي‌خوريم كه ديگر تعريف رباعي و خصوصياتي كه در كتب قديم براي آن برشمرده‌اند، در مورد آنها صدق نمي‌كند. از آثار او می‌توان به «کم‌کم کلمه می‌شوم»،‌ «انجیل به روایت جلیل»، «هیچ»، «و»، «واران»، «اونویسی»و «عاشقانه‌های یک زنبور کارگر» اشاره کرد.

الف480

گربه سیاهه
ابوالحسن حسینی
گربه‌ی همسایه مرغ می‌دزدید. دیروز کشتمش. فکر نمی‌کردم کار او باشد. همیشه فقط دزدکی دید می‌زد. هیچ وقت جرأتش را نداشت. ولی وقتی فهمیدم کار اوست، کشتمش. مش‌غلام، بابای دختر همسایه هم از دستش کلافه شده بود. بی‌بی‌جان همیشه می‌گفت کاری به کار حیوانات ده نداشته باشم. اما این گربه مرغ می‌دزدید. برای همین کشتمش. چند وقتی می‌شد که مرغ‌ها گم می‌شدند. هیچ وقت فکر نمی‌کردم کار او باشد. جثه‌ای نداشت. گربه‌ای سیاه و لاغر مردنی که وسط پیشانی‌اش لکه‌ی سفیدی داشت. ولی چند وقتی بود که مرغ می‌دزدید و می‌خواستم از او انتقام بگیرم. بی‌بی‌جان می‌گفت کاری به کارش نداشته‌باشم. اما آقا جان می‌گفت مرغ‌ها سرمایه ما هستند. مثل گاو‌ و‌ گوسفندها. حتی مثل قناری‌های آقاجان که خیلی قیمتی بودند و خان‌آقا می‌گفت حتی می‌شود روز مبادا آن‌ها را برد شهر، فروخت. یک روز حتی خودم دیدم که به قناری‌ها زل زده‌بود و دندان ریزش را بهشان نشان می‌داد. آقاجان خیلی آن‌ها را دوست داشت. نباید می‌گذاشتم دستش به قناری‌های آقاجان برسد. شاید بیشتر برای همین کشتمش. با تیر‌و‌کمان سنگی‌‌ام. آقاجان می‌گفت نظیر تیرکمانم را توی ده ندیده‌است. چوبش را از درخت سرو پشت خانه‌ی سیدعلی کنده بودم. آن‌روز سیدعلی همش می‌گفت: «گناه دارد. شاخه‌ها را نشکن.» ولی کاری به مارم نداشت. شاخه‌ی خوبی بود. چشم عماد هم دنبال همان شاخه بود. یک شاخه‌ی 7 ی شکل اصل. شانس آوردم آن روز عماد با پدرش رفته‌بود شهر. کش تیرو‌کمان هم از تیوپ موتور سیدعلی ساخته‌بودم. آدم خوبی بود. کارش بردن شیر و ماست و کره به شهر بود. بیچاره بچه نداشتند. آن‌روز لاستیک گاری‌اش پنچر شده‌بود. کمک‌اش کردم تا ظرف‌های شیر را از پشت گاری جمع کند تا شیرها ریخته نشود. عوضش تیوپش را به من داد. از آن چرم‌های ناب بود. همونز هم پاره نشده. سنگ‌اندازش هم از کفش آقاجان ساخته‌بودم. چرم خالص بود. یک سنگ گرد و صاف قشنگ وسطش جا می‌گرفت. هر چیزی را که می‌کشتم خونش را به کف سنگ‌انداز می‌کشیدم تا به همه نشان دهم چقدر شکار زده‌ام. اما نگذاشتم تیروکمانم با خون گربه سیاهه کثیف شود. درست هدف گرفتم وسط پیشانی‌اش. آن‌جا که سفید بود. نفهمید از کجا خورد. مرغ‌های ده همه برایم کف زدند. قناری‌های آقاجان هم برایم سوت زدند. حتی دیدم جوجه گل‌باقالی خانم پشتک زد. فکر کنم جوجه‌اش خروس شود. گیج شد افتاد. فکر کردم مرده. ولی یکهو بلند شد و رفت سمت دیوار خرابه‌ی کبلایی قاسم. از پسرش متنفرم. کله‌ی محسن خیلی باد دارد. یکبار هنگام دید زدن خواهرش مچم را گرفت. دعوا کردیم. زدمش. نرگس ناراحت شد. من هم خیلی ناراحت شدم. گربه سیاهه رفت پشت دیوار. دمش پیدا بود. رسیدم پشت دیوار. کش تیرکمان را محکم کشیدم تا نگذارم در برود. دیدم مرده. تمام کرده‌بود. کنارش دوتا بچه گربه ناله می‌کردند.
روح غزل
مصطفی کارگر
تا کی سکوت؟ روح غزل‌های چون منی
حرفی ترانه‌ای نفسی یا که شیونی
جان می‌کنم که از لب تو واژه‌ای چکد
در شعر بدقواره و بدفرم و مردنی
از لحظه‌های زندگی‌ام شعر می‌وزد
با لطف چشم‌های تو ـ گل‌های چیدنی ـ
هیچ احتیاج نیست کسی آشنا شود
دائم برای رهگذران گل می‌افکنی
ما تشنه‌ایم جرعه‌ای آتش حواله کن
حالا که درد توی فضا می‌پراکنی
شاید کسی سکوت لبت را بلد شود
این راز سر به مهر جهان را به روشنی
اما به شرط تجربه‌ی یک فضای شاد
با رقص تن تتن تتتن تن تتن تنی
در من نسیم هلهله‌ای تازه می‌وزد
مثل شکوه و بغض غزل‌های بهمنی
اما تو
حبیبه بخشی
بی‌تفاوت از کنار واژه‌ها بگذر
مواظب باش
شاعر نشوی
شاعرها گول می‌خورند
بین این چهار دیواری
تنها هم که باشی
حرفی نزن
دیوارها گوش دارند
راستی
دیشب
شعر
خوابم را دزدید
و دلم را
ببین!
بدجور گول خوردم
اما تو
مواظب باش
سفر
زهره فتحی
می‌گم:
این آدما چرا دارن سفر می‌کنن؟
می‌گه:
چون اونا عاشقن
می‌گم:
مگه کسی که عاشق نباشه نمی‌تونه سفر کنه؟
جوابمو می‌ده:
می‌تونه
اما هیچ معنی نداره
هفته کتاب 3
شعر های اوکتاویو پاز
اکتاویو پاز به عنوان برجسته‌ترین نویسنده و منتقد مکزیک شهرت دارد. او بیش از 25 کتاب شعر و داستان دارد. او شاعر، مقاله نویس، نمایشنامه‌نویس، فیلسوف اجتماعی و منتقد بود، همچنین به عنوان یک سیاستمدار مکزیکی در فرانسه و ژاپن و به عنوان سفیر درهندوستان خدمت کرده است. از آثار او می‌توان به ماه وحشی، عقاب یا خورشید، هزار توی تنهایی، جریان متناوب، کمان و بربط، سنگ آفتاب، میمون دستور شناس، نقشی از سایه‌ها، گزیده اشعار، درختی در درون و مجموعه اشعار نام برد. پاز در سال ۱۹۹۸ بر اثر بیماری سرطان درگذشت.
در سال ۱۹۸۰ دانشگاه هاروارد به او دکترای افتخاری اهدا کرد و در سال ۱۹۸۱ مهم‌ترین جایزه ادبی اسپانیا یعنی جایزه سروانتس نصیب او شد. سرانجام در سال ۱۹۹۰ آکادمی ادبیات سوئد، جایزه نوبل ادبیات را به اوکتاویو پاز شاعر سرشناس مکزیکی به پاس نیم قرن تلاش در زمینه شعر و ادبیات مکزیک اهدا کرد.
پاز معتقد است که عشق و زبان می‌توانند ابزاری را برای کسب یگانگی و یک پارچگی در انسان پدید آورند. شعرهای او به منزله دریچه قلب انسانی است پاک و بی آلایش که بر روی انسانیت و قلمروهای نا شناخته هستی گشوده می‌شود، از این رو می‌توان پاز را شاعر عشق و دوستی نامید. به نظر پاز آزادی بدون برابری و برابری بدون آزادی محقق نمی‌شود و از راه عشق و دوستی می‌توان به هر دوی آنها دست یافت. پرسش پاز از خود و دیگران این است که «آیا بهتر نیست که زندگی را به صورت شعر درآوریم تا از زندگی شعر بسازیم؟ آیا شاعر نمی‌تواند به جای آفریدن شعر، خلق لحظه‌های شاعرانه زندگی را هدف اصلی خود قرار دهد؟» مقاله‌های پاز با نثر شاعرانه شان هنر، ادبیات، فرهنگ، زبان و ایدئولوژی را با هجوهای هوشمندانه و مکاشفه‌های متفکرانه تجزیه و تحلیل می‌کند. کارلوس فوئنتس معتقد است: «ادبیات در آثار پاز به صورت لفظ مترادفی برای تمدن درآمده؛ این دو کلمه، شبکه‌ای از وسایل ارتباطی است و تنها جامعیت ارتباط می‌تواند چهره آدمی را بر ما آشکار کند...»

الف479

سایه
حسن تقی زاده
- سلام. خوبی؟ اینجا چیکار می‌کنی؟
- سلام. شما رو به جا نمی‌آرم
- مگه تو سایه‌ی پری خانوم نیستی؟ نمی‌شناسی؟ من سایه‌ی زری خانومم.
- سلام عزیزم. چقدر دلم برات تنگ شده. تو خوبی عزیزم؟ می‌دونی از کی تا حالا همدیگرو ندیدیم؟
- آره خوب یادمه. از روزی که زری خانم و پری خانم توی مهمونی دعوا کردند. خوبه که ما سایه‌ها اهل دعوا نیستیم.
- آره یادم اومد. ولی تقصیر صاحب تو بود، بد جوری به صاحب من توهین کرد بهش گفت خیکی.
- ولی اول صاحب تو شروع کرد. یادت نیست چطوری جلو خانوما زد توی ذوقش و از طرز لباس پوشیدنش ایراد گرفت و کنفش کرد؟
- حالا همچین بی‌حساب هم نگفت. صاحب‌ات سلیقه نداره.
- هه. تا حالا یه هیکل صاحب‌ات نگاه کردی که هیچ لباسی به تن‌اش جور نمی‌شه؟ هیکل اون روی اندام تو هم تاثیر گذاشته. خوب یکم خودتون رو لاغر کنید.
- هه. انگار خودتو ندیدی توی آینه اسکلت خانوم. می‌دونی بچه‌ها اب دیدن تو زهره ترک می‌شن.
- هه. انگار هیکل خودتو ندیدی توی آینه، عین سایه‌ی دایناسور پهن شدی روی زمین.
- مواظب حرف زدنت باش. اخلاق داشته باش خانم خانما.
- اون روی سگم رو بالا نیار بد می‌بینی‌ها...
- مثلا چیکار می‌کنی؟
***ابر استراتوس: خواهر کومولوسی خانم پایین رو نگاه کن دوتا سایه افتادن به جون هم. یه زحمت بکش برو جلو خورشید.کومولوس خانم: واه. مگه می‌دونی من باردارم، پس فردا می‌خوام وضع حمل کنم.استراتوس: اه. مگه شکم اولته؟ صد مرتبه بترون زاییدی.کومولوس: نه عزیزم این دفعه برف می‌زام.استراتوس: از کجا می‌دونی؟کومولوس:‌ سونوگرافی کردم. حالا چرا خودت نمی‌ری؟استراتوس: تا من خودمو جمع‌و‌جور کنم اونا همدیگرو تیکه پاره کردن. پس یه زحمت بکش اون طرفت چند لکه ابر سیروس هستن به اونا بگو برن.کومولوس: باشه خواهر. آهای سیروس خانم...
حقیقت
حوریه رحمانیان
درست مثل سنگ پا
می‌ساید پوستهای کهنه را
تازه‌ات می‌کند
ولی بیش از آن
زخمی‌ات خواهد کرد
زخم خورده
سهیلا جمالی
چه کسی
آن نگاه‌های بی کلام را خط خطی کرد
آی به من بگویید
چه کسی تراشه کرد
رویاهای با هم بودنمان را؟
آیا پاک کن سرنوشت
خاطره‌هایم را ربود
یا قلم سرخ دلم را عشقی نبود؟
زندگی لذت بخش
زهره فتحی
زندگی کردن با تو لذت‌بخش است
می‌دانم
می‌دانم هر کس با تو زندگی کند خوشبخت می‌شود
می‌دانم که تو زندگی خود را از صفر شروع می‌کنی
و می دانم که تو با آدم‌هایی زندگی می‌کنی که
خوب باشد
هفته کتاب 2
عملیات عمرانی
عمران صلاحی
عمران صلاحی در دهم اسفند سال ۱۳۲۵ در امیریه تهران دیده به جهان گشود. عمده شهرت صلاحی در سال‌هایی بود که برای مجلات روشنفکری آدینه، دنیای سخن و کارنامه به طور مرتب مطالبی با عنوان ثابت حالا حکایت ماست می‌نوشت و از همان زمان وی بر اساس این نوشته‌ها «آقای حکایتی» لقب گرفت. از او آثاری به زبان ترکی آذربایجانی نیز در دست است.تحصیلات ابتدایی خود را در شهرهای قم، تهران، و تبریز به پایان رساند. نخستین شعر خود را در مجله‌ی اطلاعات کودکان در سال ۱۳۴۰ چاپ کرد. پدر خود را در همین سال از دست داد.عمران صلاحی نوشتن را از مجلهٔ توفیق و به دنبال آشنایی با پرویز شاپور در سال ۱۳۴۵ آغاز کرد. سپس به سراغ پژوهش در حوزهٔ طنز رفت و در سال ۱۳۴۹ کتاب طنزآوران امروز ایران را با همکاری بیژن اسدی‌پور منتشر کرد که مجموعه‌ای از طنزهای معاصر بود. او شعر جدی هم می‌سرود و نخستین شعر او در قالب نیمایی در مجلهٔ خوشه به سردبیری احمد شاملو در سال ۱۳۴۷ منتشر شد.صلاحی سپس در سال ۱۳۵۲ به استخدام رادیو درآمد و تا سال ۱۳۷۵ که بازنشسته شد به این همکاری ادامه داد. او همچنین سال‌ها همکار شورای عالی ویرایش سازمان صدا و سیما بود. او در سال ۱۳۵۳ با طاهره وهاب‌زاده ازدواج کرد که حاصل این ازدواج دو فرزند به نام‌های یاشار و بهاره‌است. صلاحی در 11 مهرماه سال 1385 از دنیا رفت. از مهمترین آثار وی می‌توان به «گریه در آب»، «قطاری در مه»، «تفریحات سالم»، «عملیات عمرانی» و «مرا بنام کوچکم صدا کن» اشاره کرد.

۵/۰۸/۱۳۸۹

الف 478

ققنوس
حوریه رحمانیان
اول مرد آمد. با چند قدم فاصله زن. از مرد پرسیدم: شما معاینه دارید؟ مرد گفت: نه. به زن اشاره کرد که روی یونیت بخوابد تا معاینه‌اش کنم. زن ریز جثه بود. چراغ یونیت که روشن شد برق النگوها با ستاره های فرورفته، ستاره‌های کنده شده چشمهایم را گرفت. مرد دوباره به جای زن حرف زد: موقع غذا خوردن دندان نیشش کمی درد دارد و زن فقط دهانش را باز کرد و به دندانش اشاره کرد. با ته آینه ضربه زدم. آخی کوچک خیلی کوچک. ظاهر دندان سالم بود. پرسیدم: به سرما یا گرما حساس است؟ زن آرام گفت: نه. دوباره مرد با اطمینان گفت: دندانش سالم است. با "پالپ تستر" امتحان کردم. روی درجه یک تنظیم کردم دندان واکنشی نداد. درجه‌ی دو باز هم بی واکنش. درجه‌ی سه بی فایده بود. عصب مرده بود. بی حس. عکس گرفتم. ته ریشه‌ی دندان ضایعه‌ی کوچکی دیده می‌شد. به مرد گفتم: آقا دندان خانم شما عصبش مرده. نیاز به درمان ریشه دارد. مرد گفت: دندانش که سالم است. بوی بی اعتمادی می‌داد. مرد دوباره گفت: شما دارو بدهید ان‌شا‌الله که با دارو خوب می‌شود. زن با چشمهایش حرف نمی‌زد. فقط تسلیم بود؛ هر چند می‌خواست از آن درد کوچک هم رهایی یابد ولی آنرا فرو می‌خورد. زن از روی یونیت بلند شد. نسخه‌ای نوشتم. دست مرد دادم. مرد راضی بود، زن تسلیم. تشکر و خداحافظی.
ده روز بعد
مرد زیر بازوی زن را گرفته بود. معلوم بود به زور او را از پله ها بالا کشانده. او را با احتیاط روی یونیت خواباند. انگار چینی است که هر آن ممکن است بشکند. مرد مضطرب بود. چشم و پلک پایینی زن سرخ سرخ بود و متورم. همان سمت. همانطرف دندان نیش. صورتش از شکل افتاده بود. تب داشت و ضعف، بی‌حال بی‌حال. حالا دیگر مطمئنا یارای زبان چرخاندن نداشت. مرد تشویش داشت. ترس برش داشته بود. نیازی نبود دوباره معاینه شود. تشخیص آسان بود. "آبسه‌ی فونیکس" گفتم اینجا از دست من کاری بر نمیاید. باید بیمارستان بستری شود و آنتی بیوتیک وریدی بگیرد. مرد، مضطرب گفت: شما چرا داروی قویتر ندادید؟ دوباره بوی بی‌اعتمادی می‌داد. گفتم شما چرا درمان اساسی نکردید؟
قبول کرد. دوباره زیر بازوی زن را گرفت. کمکش کرد تا بایستد. صدای النگوها بلند شد. همان ستاره های فرورفته.
رفتند رفتند رفتند، تا به خودم آمدم دیدم دارم به این فکر می‌کنم که چطور ققنوس از زیر خاکستر زاده می‌شود.
توضیحات
پالپ تستر: وسیله ای الکتریکی است برای تعیین زنده یا مرده بودن عصب دندان
یونیت: صندلی دندانپزشکی
آبسه‌ی فونیکس: نوعی آبسه ی دندانی که به طور ناگهانی خود را بروز می‌دهد و تورم شدید ایجاد می‌کند.


مادر ایثار
سهیلا جمالی

مهر زیبنده‌ی زمین
آیه‌ی انا اعطیناک الـ...
دریای مملو از لولو
رهرو محبت بی منت
مادر
مادرم ای مادر سکوت دردها
پنهان که می‌کنی اشک‌ها و رنج‌هایت
پیدا می‌کنم از گوشه‌ی چشم چروکیده‌ات
مادر برای مرور نامت
طهارت زبان می‌خواهم و
برای نگریستن نگاهت
چشمانی زلال
به نام مبارکت قسم
مادر
در تنگنای تنهایی تنهایم مگذار

...

فاطمه جمالی
سربندها محکم
قرآن‌ها در دست
سر نیزه‌ها تیز
امروز باید
با آیینه بجنگیم


زهرا ناصری
عطر جانماز
جانمازی دارم
جانمازم خوش‌بوست
مثل عطر گل یاس
من نمازم را موقعی می‌خوانم
که اذانش آغشته شده با توحید
با عطر گل نرگس
و بعد از آن دست به دعا می‌آرم
و عشق و صفا می‌جویم
و می‌گویم
ای خدای مهربان و رحمان
با دلی پاک و بی‌ریا رو به تو می‌آرم
معرفت کوثر را می‌بینم من
تا که من لحظه‌ای هم‌نفس
لحظه‌ای مکث کنم
تا تو را جویم من
تا تو را جویم من

دوره‌ی دوم کتابخوانی
هفته کتاب 1
گلستان
سعدی
ابومحمد مُصلِح بن عَبدُالله مشهور به سعدی شیرازی (۶۰۶ – ۶۹۱ هجری قمری) شاعر و نویسنده‌ی پارسی‌گوی ایرانی، استاد سخن و یکه‌تاز عرصه‌ی نثر مسجع و شعر عاشقانه است. ظرافت بیان، استواری سخن، شیوایی و رسایی، سادگی و لطف کلام و عظمت و اعتدال از ویژگی‌های شعر و نثر اوست. زبان سعدی به «سهل ممتنع» معروف شده‌است، از آنجا که به نظر می‌رسد نوشته‌هایش از طرفی بسیار آسان‌اند و از طرفی دیگر گفتن یا ساختن شعرهای مشابه آنها ناممکن.
از سعدی آثار بسیاری به جامانده. از جمله: بوستان، گلستان و‌ دیوان اشعار. بوستان کتابی است منظوم به اخلاق. گلستان کتابی است که سعدی یک سال پس از اتمام بوستان، کتاب نخستش، آن را به نثر آهنگین فارسی در هفت باب «سیرت پادشاهان»، «اخلاق درویشان»، «فضیلت قناعت»، «فوائد خاموشی»، «عشق و جوانی»، «ضعف و پیری»، «تأثیر تربیت»، و «آداب صحبت» نوشته‌است.

۳/۲۹/۱۳۸۹

کتابخانه انجمن

هر سال بعد از نمایشگاه کتاب دوره‌ای با عنوان مزایده‌ی کتاب برگزار می‌شود در این دور کتاب‌های خریداری شده در نمایشگاه به مزایده گذاشته می‌شود مبلغی که افراد بالاتر از قیمت کتاب پیش‌نهاد می‌دهند جمع‌آوری شده و با آن کتاب‌هایی برای کتابخانه‌ی انجمن خریداری می‌شود.

در بهار امسال چند دوره مزایده کتاب برگزاری شد. می‌توانید کتاب‌ها و خریدارشان را در وبلاگ مسعود غفوری بخوانید. از سود مزایده کتاب 21 کتاب تازه به کتابخانه‌ی انجمن اضافه شده است. برای دریافت این کتاب‌ها پنجشنبه به خانه فرهنگ مراجعه کنید.


 

ردیف 

عنوان 

نویسنده

مترجم

انتشارات

قیمت

توضیحات 

1

خداحافظ گاری کوپر 

رومن گاری 

سروش حبیبی 

نیلوفر 

4800 

رمان فرانسوی 

2

بیلی باتگیت

ای ال دکتروف

نجف دریابندری

طرح نو

6000

رمان آمریکایی

3

مردگان باغ سبز

محمدرضا بایرامی

 

سوره مهر

4900

رمان ایرانی

4

مجموعه رمان

وجید پاک‌طینت

 

چشمه

3000

رمان ایرانی

5

به افق تهران

مریم طاهری مجد

 

چشمه

2300

رمان ایرانی

6

خوبی خدا 

9 نویسنده آمریکایی

امیر مهدی حقیقت 

ماهی 

2800 

مجموعه داستان 

7

فاصله و داستان‌های دیگر 

ریموند کارور

مصطفی مستور 

مرکز 

2900 

مجموعه داستان 

8

قصه‌های از نظر سیاسی بی‌ضرر 

جیمز فین گارنر 

احمد پوری 

مشکی 

1200 

مجموعه داستان 

9

تهران در بعد از ظهر 

مصطفی مستور 

 

چشمه 

1800 

مجموعه داستان 

10

ها کردن 

پیمان هوشمندزاده 

 

چشمه 

1700 

مجموعه داستان  

11

شاخ 

پیمان هوشمندزاده 

 

چشمه 

2200 

مجموعه داستان  

12

کتاب آذر 

علی خدایی 

 

چشمه 

2200 

مجموعه داستان 

13

برو ولگردی رفیق

مهدی ربی

 

چشمه

2500

مجموعه داستان 

14

خنده در برف 

عباس صفاری 

 

مروارید 

2300 

مجموعه شعر 

15

آن‌ها

فاضل نظری

 

سوره مهر

2400

مجموعه غزل

16

تشریفات

بهاره رضایی

 

چشمه

2500

مجموعه شعر 

17

با خودم حرف می‌زنم

روجا چمنکار

 

ثالث

1200

مجموعه شعر 

18

دامنم را می‌تکانم از ابر

ناهید کبیری

 

ثالث

2000

مجموعه شعر 

19

دیروز و امروز شعر فارسی

ضیا موحد

 

هرمس

5000

مجموعه مقالات

20

کارگاه داستان 1: طرح در داستان

انسن دیبل

مهرنوش طلایی

رسش

2800

آموزش داستان‌نویسی

21

کارگاه داستان 2: شروع، میانه، پایان

نانسی کرس

نیلوفر اربابی

رسش

2800

آموزش داستان‌نویسی