جغد عاشق
حسن تقیزاده
جغد پرواز کنان از لابهلای درختان نزدیک برکه شاخهای را انتخاب کرد و بر آن فرو نشست. کمی جابهجا شد. سرش را به راست گرداند و به سرعت برگردانید. مکثی کرد. به چپ سر گردانید و با نگاه نافذش برکه زیبا را دید زد و کمی بعد به منظرهی روبهرویش خیره شد. وزغ که روی برگ پهنی نشستهبود شاهد ماجرا بود. آوازی کوتاه سر داد. جغد اعتنایی نکرد. لاکپشت پیر کنار برکه سر از لاک بیرون کشید و به اطراف نگاه کرد. وزغ با جستی در آب برکه شیرجه رفت و از آن طرف برکه، نزدیک لاکپشت، سر از آب بیرون آورد و به لاکپشت گفت: «باز این سرو کلهاش پیدا شد.» لاکپشت جوابی نداد. وزغ نگاهی به جغد انداخت و یک دور کامل رودخانه را با ظرافت و مهارت تمام شنا کرد و نزدیکی لاکپشت از برکه بیرون آمد. با دو جست کوتاه به یکقدمی لاکپشت رسید و گفت: «واقعا اون چشه؟ اگه اینجا رو دوست داره چرا با ماها حرف نمیزنه؟ چرا همهاش تو خودشه؟» لاک پشت ساکت نگاهی به وزغ انداخت. وزغ ادامه داد: «رفتار عجیبی داره. به سنجاقک گفتهبود که بعد از مرگ آخرین شقایق وحشی دشت، ترک دیار کرده. گفته که به دنبال نیمهی گمشدهاش میگرده. گفته که عاشقه.» لاک پشت همچنان ساکت بود. وزغ ادامه داد: «تصورش را بکن یک جغد عاشق میشه. هههه. جغدی که باید توی خرابهها باشه. جغدی که با شومی و بدبختی و ناکامی مأنوسه، چطور میتونه یه عاشق باشه؟ تو باور میکنی؟ تو باور میکنی؟ نه واقعاً باور میکنی که یه جغد عاشق بشه؟»لاکپشت لبخندی زد و گفت: «شاید وقتی که زن پدربزرگ پدرت با یه قورباغهی جوان از اینجا فرار کردند و اون دست به خودکشی زد، باور میکنم اون عاشق زنش بود. من باور میکنم، باور میکنم که یه جغد هم ميتونه عاشق باشه.
وجود
حوریه رحمانیان
صبحها نازل میشود بر من
آیههای گداخته
میسوزاند آتش فسونگر
لبهای مهر زده را
قبلهی گمشده چاره نیست
هدیهی پایانی سرگشتگی است
و آغوش یک بت
که به سکون بینجامد آغوش خواب
خواب کاسهی الهام
رویای ناتمام توست که انگشتان روشنت
آن را مینوشاند
به من
خداوند خاکسترنشین!
حرفهای عاشقانه
زهره فتحی
دنیای خوب فقط این نیست
که آدم بخشنده و مهربون باشه
میخوام ازت یه سوالی بپرسم
جوابمو میدی؟
آره میدم سوالتو بپرس
اگه نتونی جوابمو بدی چی؟
میدم سوالتو بپرس
میگم:
آدم به غیر از بخشنده و مهربون
باید چی باشه؟
فقط دو دقیقه فرصت داری
دو دقیقه فکر میکنه و
جوابمو میده:نمیدونم
میگم، میخوای خودم جواب سوالمو بگم؟
میگه آره بگو
میگم: آدم به غیر از بخشنده و مهربون
باید عاشق باشه
خوش به حالم
حبیبه بخشی
خوش به حالم
که متولد ماه بهمنی
شعرهایم در بهمن
سرازیر
میشود
در بهمن
سرازیر
میشود
بهمن
سرازیر
میشود
یادت نرود
اسفند دود کنی!
هفته کتاب 6
تلخون
صمد بهرنگی
قصه تلخون برداشتی است از یک افسانه محلی آذربایجانی است که صمد بهرنگی نویسندهی چپگرای آذربایجانی آن را نوشته است. او این قصه را نخست به زبان آذری نوشت و سپس متن فارسی آن را در سال ۱۳۴۲ در کتاب هفته احمد شاملو به چاپ رساند. این نوشته سپس به همراه چند قصه دیگر، در مجموعه تلخون و چند قصه دیگر تجدید چاپ شد. صمد بهرنگی افزون بر آموزگاری، پژوهش و نوشتن مقاله در زمینه هنر و ادبیات زبان آذری، وضعیت روستاهای آذربایجان و نقد کتاب، برای کودکان داستان های بسیاری نوشت. صمد بهرنگی در سال ۱۳۴۷ در رودخانه ارس غرق شد.نباید که داستان های صمد را داستان کودکانی ساده و صمیمی تصورش کنیم، چه آنکه تلخون همه ی اینها هست هم ساده، هم صمیمی و هم داستان؛ شاید بیان دیگری از یک افسانه؛ افسانه ای که بود، سینه به سینه بود، مکتوب نشده بود و حال صمد، صمد بهرنگی آنرا با زبان و ادبیات خود و در قالب داستان کودک مکتوبش می کند و گاها دیدگاهش را نیزبه ظرافت و رندی خاصی وارد افسانه می کند.فضای کلی داستان شاید چیز بیشتری از همان شعر ابتدای اخوان ثالث نباشد صمد دلش گرفته است هر داستان هر روایت هر سازی برایش بد آهنگ است سستی و رخوت و انفعال و بی تفاوتی جامعه که در قالب خواهران تلخون آمده اند عذابش می دهد پی بهانهای است که ره توشهای بردارد بهانه فرقی نمیکند افسانه ابزارش را فراهم می کند اصلا خوبی افسانه ها همین جا هاست که هر نا ممکنی را ممکن می سازد.تاجر هفت دختر دارد ماه سلطان، فرنگ، ملوک، بیگم، نمی دانم این افسانه است که شیطنت می کند یا صمد! اما ردیف شدن این اسامی پشت سر هم در قالب داستان و نقش هایی که هر یک در داستان به عهده می گیرند پیام خاصی دارد و تلخون که اسم دست ساز صمد است، ترکیبی از تلخی و خون، حداقل من می خواهم اینگونه برداشت کنم، من دنبال دغدغههای بهرنگی می گردم و از هر المان و کلمهای سندی میسازم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر