ذره بین
سهیلا جمالی
در یک ظهر گرم تابستانی خیابانهای شهر را طی میکردم. ماشینها همه در پارکینگهای گرم و نرمشان خوابیده بودند و بیشتر آدمها زیر کولر سانترال چرت میزدند، باد شاخه درختان را به هم نزدیک میکرد و آنها هم از فرصت بدست آمده استفاده کرده و در گوش هم پچپچ میکردند و زیر زیرکی به من میخندیدند. فقط خورشید بود که بیدار و سرزنده آفتاب روی صورت شهر میپاشید، و من همچنان خیابانها را متر میکردم، 1پا، 2پا، 3پا و الاآخر. از بس این پا و آن پا کرده بودم زبانم خشک شدهبود حالا در این خیابان که حتی گنجشکانش هم از فرط گرما و بی آبی لهله میزندند باید آب از کجا میآوردم؟
به راهم ادامه دادم اما این بار به جای اینکه خیابانها را متر کنم چشمانم رو باز کردم و به ریزترین چیزها و اتفاقاتی که در پیادهرو و جدولها میافتاد توجه کردم. سنگ فرشهای مربع شکل را لیلی کنان، زیگزاکی و پاورچین پاورچین طی میکردم چشمم به مورچههایی اقتاد که دور تکهای بیسکویت نیم چاشت جمع شده بودند و ذرهذره جدا میکردند و به لانه میبردند و سریع برمیگشتند و دست به کار میشدند نه بر سر سهم خود و دیگری دعوا میکردند نه بر سر هم داد میزند، هر کدام سرشان در کار خودشان بود. با خودم گفتم من و آن آدمهایی که زیر کولر سانترال چرت میزنن را باش، مثلا برای ما امسال را سال کار مضاعف، همت مضاعف گذاشتهاند. میگفتند مورچهها صدایشان از ما آدما بلندتر است انگار گوششان هم شنواتر است، خودم را خم کردم و آرام بهشان گفتم شما از ما آدمها هم آدم ترید باور کنید.
نگاهم به جدول کنار پیاده رو افتاد اولش تشنگیام را یادم انداخت اما بعد از این یادآوری حالم بهم خورد. آب گندیدهای که از پوست پرتقال و قوطی رانی گرفته تا پاکت چیتوز در آن زیر آبی میرفتند و پفک لینا و کیک کامی بود که در آن له شده و از ریخت افتادهبود، این چشم هم نمیداند کجا بچرخد و کی زوم کند به چیزی.
در راه سطل آشغال بزرگی دیدم که آشغالهای سیاه چند ساله به بدنهاش چسبیده بود و بوی تعفن از سر و کلهاش بالا میرفت و گربههای سیاه و سفید و ما بقی رنگها که در آن شیرجه میرفتند، نمیدانم به خیالشان در استخر توپ ما آدمها میپریدند یا خوابهای شیرین خودشان تعبیر شدهبود و یک جعبه پر از غذاهای گندیده یافتهبودند، حالا اینهایش زیاد مهم نبود مهم این بود که اینها هم در آن ظهر گرم تابستانی در تدارک نهار و شامشان بودند.
دیگر از تشنگی و گرما نفسم به شماره افتاده بود و از سر و صورتم عرق میبارید، آب دهانم که قورت میدادم سوزشش را در گلو احساس میکردم و آنقدر تشنگی به من فشار میآورد که سراب میدیدم اما چون میدانستم خیالی واهی بیش نیست جو گیر نمیشدم و به دنبالش نمیدویدم، بلکه آرام آرام راه خود را گرفتم و رفتم تا اینکه بقالهای کوچک را دیدم که درش باز است از آنجایی که بقالهها هم دیگر باکلاس شدند سر درش نوشته بود "هایپر مارکت سناتور" گفتم بی خیال هایپر کارت و سوپر کارت و بقاله یا هر چیز دیگری که اسمش را گذاشتهاند چه طور در این روز خلوت این به اصطلاح هایپرمارکت باز است جای تعجب دارد درست که نگاه کردم دیدم مرد مسنی کت و شلوار پوشیده، کراوات زده، عینک دودی گذاشته، سیگار برگ هملت دود می کند و زیر لب آواز هتل کالیفرنیا را میخواند. رفتم جلو خواستم یک آب معدنی خنک سپیدان سفارش دهم اما گفتم در این روز تابستانی بستنی دایتی بیشتر میچسبد مخصوصا روبروی این مستر حال میدهد برای لیس زدن بستنی و چاله کندن با چوبش.
به راهم ادامه دادم اما این بار به جای اینکه خیابانها را متر کنم چشمانم رو باز کردم و به ریزترین چیزها و اتفاقاتی که در پیادهرو و جدولها میافتاد توجه کردم. سنگ فرشهای مربع شکل را لیلی کنان، زیگزاکی و پاورچین پاورچین طی میکردم چشمم به مورچههایی اقتاد که دور تکهای بیسکویت نیم چاشت جمع شده بودند و ذرهذره جدا میکردند و به لانه میبردند و سریع برمیگشتند و دست به کار میشدند نه بر سر سهم خود و دیگری دعوا میکردند نه بر سر هم داد میزند، هر کدام سرشان در کار خودشان بود. با خودم گفتم من و آن آدمهایی که زیر کولر سانترال چرت میزنن را باش، مثلا برای ما امسال را سال کار مضاعف، همت مضاعف گذاشتهاند. میگفتند مورچهها صدایشان از ما آدما بلندتر است انگار گوششان هم شنواتر است، خودم را خم کردم و آرام بهشان گفتم شما از ما آدمها هم آدم ترید باور کنید.
نگاهم به جدول کنار پیاده رو افتاد اولش تشنگیام را یادم انداخت اما بعد از این یادآوری حالم بهم خورد. آب گندیدهای که از پوست پرتقال و قوطی رانی گرفته تا پاکت چیتوز در آن زیر آبی میرفتند و پفک لینا و کیک کامی بود که در آن له شده و از ریخت افتادهبود، این چشم هم نمیداند کجا بچرخد و کی زوم کند به چیزی.
در راه سطل آشغال بزرگی دیدم که آشغالهای سیاه چند ساله به بدنهاش چسبیده بود و بوی تعفن از سر و کلهاش بالا میرفت و گربههای سیاه و سفید و ما بقی رنگها که در آن شیرجه میرفتند، نمیدانم به خیالشان در استخر توپ ما آدمها میپریدند یا خوابهای شیرین خودشان تعبیر شدهبود و یک جعبه پر از غذاهای گندیده یافتهبودند، حالا اینهایش زیاد مهم نبود مهم این بود که اینها هم در آن ظهر گرم تابستانی در تدارک نهار و شامشان بودند.
دیگر از تشنگی و گرما نفسم به شماره افتاده بود و از سر و صورتم عرق میبارید، آب دهانم که قورت میدادم سوزشش را در گلو احساس میکردم و آنقدر تشنگی به من فشار میآورد که سراب میدیدم اما چون میدانستم خیالی واهی بیش نیست جو گیر نمیشدم و به دنبالش نمیدویدم، بلکه آرام آرام راه خود را گرفتم و رفتم تا اینکه بقالهای کوچک را دیدم که درش باز است از آنجایی که بقالهها هم دیگر باکلاس شدند سر درش نوشته بود "هایپر مارکت سناتور" گفتم بی خیال هایپر کارت و سوپر کارت و بقاله یا هر چیز دیگری که اسمش را گذاشتهاند چه طور در این روز خلوت این به اصطلاح هایپرمارکت باز است جای تعجب دارد درست که نگاه کردم دیدم مرد مسنی کت و شلوار پوشیده، کراوات زده، عینک دودی گذاشته، سیگار برگ هملت دود می کند و زیر لب آواز هتل کالیفرنیا را میخواند. رفتم جلو خواستم یک آب معدنی خنک سپیدان سفارش دهم اما گفتم در این روز تابستانی بستنی دایتی بیشتر میچسبد مخصوصا روبروی این مستر حال میدهد برای لیس زدن بستنی و چاله کندن با چوبش.
عشق
حسن تقیزاده
- میدونی عزیزم، عشق یه چیزی شبیه برخورد بالهای پروانه و شکستن بوی نامرئی گلهای بهاریست
- اه. بس کن
- عشق یعنی آمیزش تاریکی شب با بوی دلانگیز گل شببو
- خفه شو
- عشق سایهی صدای برخورد یک قطره آب روی گلبرگ یک گل شقایقه
- خفه شو
- عشق سنگینی یک نگاه روی تن بلورین و زیبای یک شاخه گل سپیده
- خفه شو
- عزیزم، عشق من یه عشق پاک، یه عشق حقیقی، واقعیتر از دعای مادریست که فرزند کوچکش گم شده
- خفه شو
- عشق یعنی خواستن ِ...
- خفه شو... الو...الو کدوم گوری هستی کیوان؟ مگه نگفتم برو داروخونه قرصهای مادربزرگات رو بگیر بیار؟ زود باش سرم رو خورد...
***
- کیوان بیا بریم بچهها خیلی وقته منتظرند
- باشه ولی اول باید برم داروخونه قرصهای بابابزرگم رو بگیرم. بیچاره از وقتی مادربزرگم مرد...
حسن تقیزاده
- میدونی عزیزم، عشق یه چیزی شبیه برخورد بالهای پروانه و شکستن بوی نامرئی گلهای بهاریست
- اه. بس کن
- عشق یعنی آمیزش تاریکی شب با بوی دلانگیز گل شببو
- خفه شو
- عشق سایهی صدای برخورد یک قطره آب روی گلبرگ یک گل شقایقه
- خفه شو
- عشق سنگینی یک نگاه روی تن بلورین و زیبای یک شاخه گل سپیده
- خفه شو
- عزیزم، عشق من یه عشق پاک، یه عشق حقیقی، واقعیتر از دعای مادریست که فرزند کوچکش گم شده
- خفه شو
- عشق یعنی خواستن ِ...
- خفه شو... الو...الو کدوم گوری هستی کیوان؟ مگه نگفتم برو داروخونه قرصهای مادربزرگات رو بگیر بیار؟ زود باش سرم رو خورد...
***
- کیوان بیا بریم بچهها خیلی وقته منتظرند
- باشه ولی اول باید برم داروخونه قرصهای بابابزرگم رو بگیرم. بیچاره از وقتی مادربزرگم مرد...
اناری و قناری
یعقوب فیروزی
میخانه را آباد کن آوار کن هر خانه را
هر شب بیا با یاد ما لبریز کن پیمانه را
دیوانهوار از ما بخواه هر جام را صد مرتبه
از جام ما سرمست شو هشیار کن دیوانه را
یک دل به ما بسپار و تا صبح ابد با ما بمان
اغیار را کنجی بنه بیگانه شو بیگانه را
یک شب بیا در خلوتم با من بمان ای ماهمن
روشن کن از زیباییات تاریکی کاشانه را
آغوش ما را گر شبی قابل بدانی تا سحر
من مینویسم صد ورق افسانه در افسانه را
صد شوق کن با نام ما کامی بگیر از کام ما
سوزنده کن اندام ما یک مستی جانانه را
میخانه را آباد کن آوار کن هر خانه را
هر شب بیا با یاد ما لبریز کن پیمانه را
دیوانهوار از ما بخواه هر جام را صد مرتبه
از جام ما سرمست شو هشیار کن دیوانه را
یک دل به ما بسپار و تا صبح ابد با ما بمان
اغیار را کنجی بنه بیگانه شو بیگانه را
یک شب بیا در خلوتم با من بمان ای ماهمن
روشن کن از زیباییات تاریکی کاشانه را
آغوش ما را گر شبی قابل بدانی تا سحر
من مینویسم صد ورق افسانه در افسانه را
صد شوق کن با نام ما کامی بگیر از کام ما
سوزنده کن اندام ما یک مستی جانانه را
زهرا ناصری
در انتظار روی تو نشستهام تو پروانه به روی گل
به آسمان چشم دوختهام تو پروانه به روی گل
به امید نسیم سحر گشتهام در انتظار تو
به غیبت کبری تو نادیدهام چو پروانه به روی گل
به آسمان چشم دوختهام تو پروانه به روی گل
به امید نسیم سحر گشتهام در انتظار تو
به غیبت کبری تو نادیدهام چو پروانه به روی گل
هفته کتاب 4
(هیچ) و (واو)
جلیل صفر بیگی
جلیل صفربیگی شاعر معاصر متولد سوم بهمن سال ۱۳۵۲ در روستای چالسرا در استان ایلام است. وی دانشآموخته و دارای مدرک کارشناسی ریاضی است. وی هماکنون معلم و به تدریس ریاضی اشتغال دارد.
اشعار وی غالبا در قالبهای رباعی و شعر سپید است. از او ۱۳ کتاب به چاپ رسیده که شامل ۹ مجموعه شعر، یک ترجمه، و سه گردآوری است.
صفربيگي در برخي رباعيهايش ساختار و چارچوب سنتي رباعي را كاملا درهم ريخته است. در کتاب «کمکم کلمه میشوم» صفربیگی به رباعيهايي برميخوريم كه ديگر تعريف رباعي و خصوصياتي كه در كتب قديم براي آن برشمردهاند، در مورد آنها صدق نميكند. از آثار او میتوان به «کمکم کلمه میشوم»، «انجیل به روایت جلیل»، «هیچ»، «و»، «واران»، «اونویسی»و «عاشقانههای یک زنبور کارگر» اشاره کرد.
اشعار وی غالبا در قالبهای رباعی و شعر سپید است. از او ۱۳ کتاب به چاپ رسیده که شامل ۹ مجموعه شعر، یک ترجمه، و سه گردآوری است.
صفربيگي در برخي رباعيهايش ساختار و چارچوب سنتي رباعي را كاملا درهم ريخته است. در کتاب «کمکم کلمه میشوم» صفربیگی به رباعيهايي برميخوريم كه ديگر تعريف رباعي و خصوصياتي كه در كتب قديم براي آن برشمردهاند، در مورد آنها صدق نميكند. از آثار او میتوان به «کمکم کلمه میشوم»، «انجیل به روایت جلیل»، «هیچ»، «و»، «واران»، «اونویسی»و «عاشقانههای یک زنبور کارگر» اشاره کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر