۱۰/۰۹/۱۳۸۸

الف 456

فال
فرزانه باقرزاده
چند ماه بود که طلاق گرفته بودم. کم کم داشتم به این نوع زندگی عادت می‌‌کردم. یه روز وقتی داشتم از خرید بر‌می‌گشتم خونه، دیدم جلو در منتظر من وایساده. وقتی منو دید به طرفم اومد و گفت:
- می‌دونم از من دلخوری ولی من باید می‌اومدم، راستش من خیلی وقته دارم به این روز فکر می‌کنم. من فکر کردم شاید از اول اشتباه کردیم که از هم جدا شدیم... یعنی منظورم اینه شاید بتونیم از اول شروع کنیم. گفتم:
- ببین علی واسه من همه چیز تموم ...
یه دفعه وسط حرفم پرید و گفت:
- نیلو! من خیلی وقته دارم حرفهامو واسه امروز طبقه‌بندی می‌کنم. خواهش می‌کنم بذار من همه‌ی حرفهامو بزنم بعد نوبت تو... من واسه فردا بلیت کانادا دارم اگه تا ساعت 9 خودت رو رسوندی رستوران همیشگی یعنی تو هم موافق هستی که همه چیز رو از اول شروع کنیم ولی اگه نیومدی که هیچ و من هم ساعت 10 واسه همیشه از اینجا میرم.
بعدش هم بدون اینکه منتظر جواب من باشه رفت. تا خود صبح فکر می‌کردم راستش خودم هم چند وقتی بود به این نتیجه رسیده بودم که واسه جدا شدن خیلی عجله کردیم.
ساعتم ده دقیقه به 9 رو نشون می‌داد تردید بدجوری ذهنمو مشغول کرده بود، دلم می‌خواست یکی اینجا بود و کارم رو تایید و یا تکذیب می‌کرد. همون لحظه یه فالگیر اومد و اصرار پشت اصرار که خانم بذار فالتو بگیرم. منم از خدا خواسته روی نیمکت کنارش نشستم. از تو بساطش یه دستمال کوچک در آورد و یه مشت نخود هم ریخت و چند لحظه‌ایی عمیق نگاه کرد، سرش رو آروم آورد بالا و گفت:
ببین خانم من فالتو میگم اگه درست بود هر چی کرمت بود بذار کف دستم ولی اگه اشتباه بود هیچی بهم نده. باشه! می‌خوای یه کاری انجام بدی ولی شک داری. فالت که میگه اگه انجام بدی تا آخر عمرت پشیمون میشی.
اینو که شنیدم بدون هیچ حرفی، از تو کیفم مقداری پول در آوردم و گذاشتم روی نیمکت و از همون راهی که اومده بودم برگشتم. هنوز راه زیادی نرفته بودم که دیدم همون فالگیره داره دنبالم میاد و منو صدا می‌کنه، فکر کردم شاید پولش کافی نبوده صبر کردم تا بهم رسید گفتم:
-چی شده پولت کم بود؟
-نه زیادی هم بود راستش خانم اومدم بگم فالت اشتباه شده!
اشتباه یعنی چی؟
-وقتی داشتم فالتو می‌گرفتم یه نخود قل خورده و افتاده بود پایین نیمکت!
خوب این یعنی چی؟
یعنی اگه همون کارو انجام ندی تا آخر عمرت پشیمون میشی.
لبخندی زدم و خودم رو به اولین نیمکت خالی رسوندم، به ساعتم نگاهی کردم 9 و نیم بود. دوباره تردید بدی به سراغم اومده بود اشک یا لبخند.

بازگشت
حسن تقی‌زاده
مرد: آآآ! برگشتی؟ می‌دونستم یه روز برمی‌گردی. با یه عذرخواهی کوچیک، همه چیز درست می‌شه.
زن لبخندزنان به طرف مرد رفت. از کنار او گذشت. قاب عکسی از روی شومینه برداشت و از در خارج شد.
در حیاط خانه ایستاد و به قاب عکس نگاه کرد: منو ببخش! چند روز تنهات گذاشتم. جالا فقط چند دقیقه‌ی دیگه مادر. می‌خوام برای آخرین بار گلای باغچه رو آب بدم.

خودت اینطور خواستی
ابوالحسن حسینی
- خوب به چنگم افتادي. الان ديگه هيچ راه فراري نداري. فكر كردي مي‌توني از چنگم فرار كني.الان وقت مردنته. ولي خوب اونقدا هم كه مي‌گن بچه‌ي بدي نيستم. يه فرصت بهت مي‌دم. شايد هم 3 تا. نه، 4 تا هم مي‌شه. خوب حالا اولين سوال. اووووم! بگو ببينم درس چهارم كتاب فارسيمون چيه؟
- …
- معلومه كه بلد نيستي. فكر كردي سوال آسون ازت مي‌پرسم؟ اصلا اينجا كسي سوال آسون مي‌پرسه كه من هم آسون بپرسم؟ هان؟ ولي يه فرصت ديگه بهت ميدم. بگو بينم 9 ضرب در 9 چند ميشه؟
- …
- هوراااا. مي‌دونستم بلد نيستي. دخلت اومده. از الان مرگتو دارم مي بينم. ولي خوب من بچه‌ي بدي نيستم. يه فرصت ديگه مي‌تونم بهت بدم. فقط زود جواب بده. دستم خيلي درد مي‌كنه. اووومممم. بگو بينم اون كي بود كه دستشو كرد تو سوراخ سد؟
- …
- هي تنبل گوساله. سزات يه چيزي بيشتر از تركه خوردنه. بايد با سنگ بزنم تو مخت لهت كنم. ولي خوب من بچه‌ي بدي نيستم و نمي خوام بي دليل كسي رو بكشم. يه سوال ديگه ازت مي پرسم. هرچند دستم خيلي درد مي‌كنه اما اگه جواب بدي بخشيدمت. زود، تند، سريع شعر انار رو برام بخون؟
- …
- احمق نفهم!!! پدرت رو در ميارم. فكر كردي اينجا خونه خودتونه؟ اينجا بهش ميگن مدرسه. چه حرف بزني چه حرف نزني 10 تا تركه زدم پشت دستت. 5 تا اين دست 5 تا اون يكي دستت. مي بيني؟ ‌اينجوري ميشي؟ ميبيني؟ ورم كرده؟ سياه هم شده. ميبيني؟ سياه و كبودت مي‌كنم. ولي چون من بچه‌ي خوبيم يه فرصت ديگه بهت مي‌دم. يادت باشه اين آخرين فرصته. فهميدي؟
- …
- جواب منو نمي‌دي؟
- …
- يعني مي‌خواي بگي هنوز هيچي نفهميدي؟
- …
- منو باش كه تو اين سرما وايسادم و با تو حرف مي‌زنم. احمق بدبخت، داشتم بهت لطف مي‌كردم. تو احمق‌ترين، خنگ‌ترين و زشت‌ترين قورباغه‌ي مرده‌اي هستي كه تو عمرم ديدم.
پسرك سنگ بزرگي كه در دست داشت را محكم روي سر قورباغه كوبيد و با سرعت از در مدرسه خارج شد.


هفته‌های کتاب 11
بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم
نادر ابراهیمی

روزنامه‌نگار، فیلم‌ساز، ترانه‌سرا، مترجم
تولد ۱۴ فروردین ۱۳۱۵ تهران
مرگ ۱۶ خرداد ۱۳۸۷ تهران
از بین آثار:
بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم، تضادهای درونی، غزل‌داستان‌های سال بد، آتشْ بدون دود، یک عاشقانه آرام، بر جاده‌های آبیِ سرخ، سنجاب‌ها، قصه‌ گل‌های قالی (برای کودکان)

از متن کتاب
نه هلیا! تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسان‌تر است.
تحمل اندوه از گدایی همه‌ی شادی‌ها آسان تر است. سهل است
که انسان بمیرد تا آن که بخواهد به تکدی حیات برخیزد. . . .
نه هلیا! بگذار که انتظار فرسودگی بیافریند؛ زیرا تنها مجرمان التماس خواهند کرد.

نقدی بر کتاب
شاید در روزگاری که بهای عشق آن‌قدر سخیف شده است که اغلب نویسنده‌‌ها برای جلب نظر خواننده‌گان خود، چه در شعر چه در داستان، سعی دارند به هر نحوی که شده آن را در اثرشان بگنجانند، دست‌یابی به «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم» ابراهیمی غنیمت بزرگی باشد. کتابی که ارزش ده‌ها بار خواندن را نیز دارد. چرا که او به خوبی عشق را شناخته است و جای‌گاهی مناسب برای آن در کتاب در نظر گرفته است. او از عشقی سخن می‌گوید که هر چند حاضر است همه‌ی آن‌چه را که فدا کردنی‌ست، در این راه فدا و همه چیز را تحمل کند، اما حقارت را نمی‌پذیرد و برای هیچ کس زانوان خود را خم نمی‌کند.
... شاید حقیقتا نتوان هیچ بدیلی برای نثری که ابراهیمی در «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم» به کار برده است، یافت. دانستن این موضوع که این کتاب به چاپ هجدهم رسیده است، کافی‌ست تا به قدرت قلم ابراهیمی در پرداختن به یک شعرگونه‌ی عاشقانه پی ببریم و صد البته آن را بستاییم، زیرا کم‌تر نویسنده‌ای را می‌توان یافت که اثرش به چنین موفقیتی دست یافته باشد.
ابراهیمی در این کتاب چنان نگاه زیبایی به موضوعات مختلفی که هر انسان در زندگی روزمره‌اش با آن‌ها مواجهه است، دارد که گاهی هوس می‌کنی ساعت‌ها جمله‌ای را در دهان‌ات مزه مزه کنی و بعد آن‌را آرام آرام طوری که تا سال‌های متمادی لذت‌اش را در پس ِ ذهن‌ات داشته باشی، فرو دهی. نادر ابراهیمی معتقد است هلیای این شهر یک زن نیست، بلکه نمادی از وطن است.... هلیا نشان‌دهنده‌ی همان وطن است که مرد از آن طرد شده است و غربتی که او دور از هلیا با آن دست و پنجه نرم می‌کند، دور ماندن از یک زن نیست، بلکه تبعید از شهری‌ست که زادگاه او. آن‌را دوست می‌‌دارد، اما به نظر می‌رسد هلیای این شهر حتا مرزهای میهن را هم در می‌نوردد و شکلی که به خود می‌گیرد نه شکل یک زن که خودِ زنده‌گی‌ست. هلیا ظرفی‌‌ست که طرحی از زنده‌گی همه‌ی آدم‌ها دارد. از شیطنت‌های کودکانه، پروانه گرفتن در باغ آلوچه، مشق‌های مدرسه‌ای که دیگران برای‌ات می‌نوشتند و طعم تلخ محرومیت گرفته تا دل باختن‌های گاه و بی‌گاه دوره‌ی نوجوانی، دست در گردن انداختن‌های پنهانی و شعله‌ی عشقی که ناگهان در جوانی سر بر می‌آرد، میان‌سالی که به دیدن مرگ مادر می‌گذرد و پیر شدن پدر و آن‌جا که سرانجام اتاق‌ها سیاه مرگ می‌پوشند و بوی تند مرگ است که جای بوی بهار نارنج‌ها در فضا می‌پیچد.
الناز ن.

سفر به خاطر وطن
ترانه‌ای از نادر ابراهیمی
خواننده: محمد نوري

ما براي پرسيدن نام گلي ناشناس
چه سفرها كرده‌ايم، چه سفرها كرده‌ايم
ما براي بوسيدن خاك سر قله‌ها
چه خطرها كرده‌ايم، چه خطرها كرده‌ايم
ما براي آن‌كه ايران
گوهري تابان شود
خون دل‌ها خورده‌ايم
خون دل‌ها خورده‌ايم
ما براي آن‌كه ايران
خانه‌ي خوبان شود
رنج دوران برده‌ايم
رنج دوران برده‌ايم

ما براي بوييدن بوي گل نسترن
چه سفرها كرده‌ايم، چه سفرها كرده‌ايم
ما براي نوشيدن شورابه‌هاي كوير
چه خطرها كرده‌ايم، چه خطرها كرده‌ايم
ما براي خواندن اين قصه‌ي عشق به خاك
خون دل‌ها خورده‌ايم
خون دل‌ها خورده‌ايم
ما براي جاودانه ماندن اين عشق پاك
رنج دوران برده‌ايم
رنج دوران برده‌ايم


۹/۳۰/۱۳۸۸

الف 455

آدم معمولی
مصطفی کارگر
6/آبان ماه/1388 ـ شیراز

من یک آدم معمولی هستم
فقط میدانم که فرصت نوشیدن چای کم است
باید کمتر بخوابم
و سریع تر بدوم
و بیشتر بدانم
خدا بزرگ است
و من یک آدم معمولی هستم

شاعریات!
خالو راشد (انصاری)
هرچند هلاک نام و عنوان شده ای
مانند همین قافیه(ارزان) شده ای
با سرقت از این و آن، تو هم بالاخره
از جمله ی صاحبان دیوان شده ای!

دیدیم در انجمن سوادت را هم
ظرفیت بحث و انتقادت را هم
مانند کسی که ختنه‌اش می کردند
فریاد و فغان و جیغ و دادت را هم!

چندی ست پرنده مهاجر شده ای
در چانه زدن عجیب ماهر شده ای
یک باره اگر مغز تو هم شد تعطیل
آن لحظه بدان تو نیز شاعر شده ای!

از منظره های دیدنی خواهم شد
یا زمزمه ای شنیدنی خواهم شد
من طفل دبستانی شعرم،از مهر!
شاگرد کلاس (بهمنی) خواهم شد!

از ما بهترون
حسن تقی‌زاده
- بلند شو. بلند شو احمد! احمد جون بیدار شو دیگه. تو چقدر می‌خوابی!
- کیه؟ کیه؟ آه خدا! انگار خواب می‌دیدم.
- اِه! بازم که خوابیدی. تا حالا چهار مرتبه بیدارت کردم، باز می‌گیری می‌خوابی.
- یعنی چه! تو کی هستی؟ این چه خوابیه! باید بیدار شم. باید یه کم آب به صورتم بزنم.
- بفرما این هم آب.
- (وحشت‌زده) این آبه، آره آبه!
- معلومه که آبه! میخواستی بنزین باشه؟
- تو کی هستی؟ از جون من چی می‌خوای؟ نکنه روحی؟ نکنه جنی؟
- آره، خوب فهمیدی، جن‌ام.
- تو رو خدا با من کاری نداشته باش. به من رحم کن. من سه تا بچه دارم.
- باز خوابیدی؟ بلند شو ببینم. داری عصبانی‌ام می‌کنی ها!
- آه خدایا این چه خوابیه؟ باید بلند شم برم دستشویی سرمو زیر آب سرد بگیرم.
- زحمت نکش. تو بلند شو از جات. من دستشویی رو می‌آرم توی اتاقت. بیا! این هم دستشویی با آب گرم و سرد.
- خدایا چی می‌بینم؟ دستشویی. انگار بیدارم. تو جنی؟ واقعاً جنی؟ پس، پس چرا تا حالا زهره ترک نشدم؟ چرا نمردم؟
- آخه من بهت جرات می‌دم نترسی. نمی‌میری.
- آره، انگار نمی‌ترسم! ببینم، تو هر چیزی رو می‌تونی بیاری اینجا؟
- آره. اینم وان. اینم دوش. اینم حوله. می‌بینی که آوردم. می‌تونی لمس کنی، واقعیه.
- احمق! وان و حوله می‌خوام چکار؟! گنج بیار.
- ... گنج مال قصه است.
- طلا چی؟ طلا که قصه نیست. صد کیلو طلا بیار.
- ... می‌تونم ولی غیرقانونیه! طلاها صاحب دارن. من دزدی بلد نیستم.
- شانس ما رو باش! برو گم شو بی‌عرضه!
همسر احمد: خجالت داره. این جوری می‌خوای بچه‌هاتو تربیت کنی؟ نصف شب مست می‌آی خونه توی دستشویی می‌خوابی. بلند شو ببینم!

هفته‌های کتاب 10

مزرعه حیوانات
جورج اورول (George Orwell)
(اریک آرتور بلر)
نویسنده و روزنامه‌نگار انگلیسی
متولد ۱۹۰۳، درگذشته ۱۹۵۰
آثار: آس و پاس در پاریس و لندن (۱۹۳۳)، روزهای برمه (۱۹۳۴)، دختر کشیش (۱۹۳۵)، به آسپیدیستراها رسیدگی کن (۱۹۳۶)، جاده به سوی اسکله ویگان (۱۹۳۷)، درود بر کاتالونیا (۱۹۳۸)، هوای تازه (۱۹۳۹)، قلعه حیوانات (۱۹۴۵)، ۱۹۸۴ (۱۹۴۹)

از متن کتاب:
• بنیامین، الاغ پیر، بعد از انقلاب‬ کوچکترین تغییری نکرده بود. کارش را با همان سر سختی و کُندی دوران جونز انجام‬ ‫می‌داد، نه از زیر بار کار شانه خالی می‌کرد و نه کاری داوطلبانه انجام می‌داد. هیچگاه‬ ‫درباره انقلاب و نتایج آن اظهار نظر نمی‌کرد و وقتی از او می‌پرسیدند: مگر خوشحال‌تر‬ ‫از زمان جونز نیست، فقط می‌گفت: خرها عمر دراز دارند. هیچکدام شما تا حال خر‬ مرده ندیده‌اید. و دیگران ناچار خود را به همین جواب معماآمیز قانع می‌ساختند.
• اسکوئیلر به صدای رسا گفت: رفقا، امیدوارم تصور نکرده‬ ‫باشید که ما خوک‌ها این عمل را از روی خودپسندی و یا به عنوان امتیاز‬ ‫می‌کنیم. بسیاری از ما خوک‌ها از شیر و سیب خوشمان نمی‌آید. و من به شخصه از آن‌ها‬ ‫بدم می‌آید. تنها هدف از خوردن آن‌ها حفظ سلامتی است. شیر و سیب (از طریق علمی‬ ‫به اثبات رسیده، رفقا) شامل موادی است که برای حفظ سلامتی خوک کاملاً ضرروری است. ما خوک‌ها کارمان فکری است. تمام کار تشکیلات مزرعه بسته به ماست. ما شب و‬ ‫روز مواظب بهبود وضع همه هستیم. صرفاً به خاطر شماست که ما شیر را می‌نوشیم و‬ ‫سیب را می‌خوریم.
• اما وقتی موریل فرمان را خواند، این چنین بود‬: هیچ حیوانی بدون علت حیوان‌کُشی نمی‌کند.... ‫به جهتی از جهات دو کلمه بدون علت از ذهن حیوانات رفته بود. به هر حال متوجه شدند خلاف فرمان کاری صورت نگرفته‌است، چه کاملاً واضح بود کشتن خائنینی که با سنوبال هم‌عهد بوده‌اند کاملاً با علت است.‬

شهرت اصلي اورول بابت دو كتاب مزرعه حيوانات و ۱۹۸۴ است كه در دوران جنگ سرد در غرب بارها و بارها تجديد چاپ شد.
رمان مزرعه حيوانات كه تلميحي از انقلاب اكتبر ۱۹۱۷ شوروي است، بي آن كه اشاره اي مستقيم به آن داشته باشد، تبديل تدريجي جنبش آزاديخواهانه و عدالت جويانه بلشويك را به حركتي سركوبگرانه و اقتدارجويانه در قالب طنزي كه گاه كودكانه مي نمايد به تصوير مي كشد. اورول شخصيت هايي را جان مي بخشد كه مشخصات ظاهري شان نمود خارجي دارد و بارها و بارها كلامي را در دهان آنها مي گذارد كه ديگران زده اند. امتياز خواهي و باج گيري در مزرعه حيوانات ،دوران جنگ سرد و طرف مقابل جهان سرمايه داري رمان را رماني خواندني مي كند، هرچند به نظر عده اي اين افسانه ،ارزش ادبي اش در آن حدي نبود كه به آن مي پرداختند. نفوذ روشنفكران چپ طرفدار شوروي در اروپا باعث شد كه اورول نتواند در سال هاي پاياني جنگ جهاني دوم مزرعه حيوانات را منتشر كند.
اورول كه خود را سوسياليست مي دانست و آرمان خواهي اش در جنگ داخلي اسپانيا ثابت شده بود، تجربه هاي مشابهي مثل آرتور كستلر و بعدها اينياتسيوسيلونه و ديگران را از سر گذراند. بعدها به منتقد جدي كمونيسم بدل شد. تا جايي كه نويسندگان چپ براي مقابله با او اتهام همكاري با اينتليجنت سرويس را به او مي زدند و بارها بر آن تأكيد مي كردند. اتهامي كه صد سال پس از تولد او قطعيت يافت و نقش اورول در لو رفتن بسياري از افراد روشن شد.
پری سفیدیان


۹/۲۲/۱۳۸۸

الف 454

رومئو و ژولیت
سحرالسادات حدیقه
باران می بارد، تندِ تند، هر دو زیر یک چتر ایستاده اند، سرد است، سردِ سرد، منتظر تاکسی هستند تا آنها را به خانه شان برساند، مرد نگاهی به زن که شانه هایش از سرما میلرزد میاندازد و می گوید: " هوا خیلی سرد است، نه؟" زن بدون اینکه حرفی بزند فقط سر را به نشانه تائید بالا و پایین میکند. بینی هر دو از شدت سرما سرخ شده است عین لبو، انگار قحطی ماشین آمده در آن شهر شلوغ. آب جوی سر ریز شده است و تا وسطهای خیابان را آب گرفته است. هر دو زیر یک چترند و انگار چتر برایشان کوچک باشد نیمی از تن هر دو زیر باران خیس خیس شده است، خسته میشوند، از ایستادن دست می کشند و به راه می افتند، راه طولانی نیست اما سربالایی زیاد دارد، میروند به امید اینکه بین راه ماشین گیرشان بیاید، سکوت تنها بدرقه راهشان بود، زن ناراحت بود و مرد در پی آن که هر طور شدهاز زیر زبانش چیزی بیرون بکشد و اولین حربه اش مثل همیشه سکوت بود و اخم، اخمی که زن میدانست برای چیست اما خودش را به نادانی میزد، صدای رعد و برق فضا را پر کرده است، زن به خود میلرزد و سعی میکند به مرد نزدیکتر شود و دست او را بگیرد اما مرد بی اعتنا به راهش ادامه می دهد، هر دو به نفس نفس افتاده اند ، سردی هوا از یک طرف و سر بالایی راه از طرف دیگر نفسشان را به تنگ آورده است، به خانه شان میرسند، چراغها خاموشند و خانه سرد، برقها قطع شده است، مرد با فندکش در آشپزخانه به دنبال شمع می گردد، شمع هم ندارند، بر میگردد، هر دو به اتاق خواب میروند، دیر وقت است، دیگر باید بخوابند، با همان لباسها به رختخواب میروند، رختخواب هم خیس میشود، نور فندک روشن میشود،زن خواب است و دستان جسدش را بسته اند، خاموش میشود. نور فندک روشن میشود، مرد نشسته است و دست جسدش شیشه ای خالی است، خاموش میشود. نور فندک روشن میشود، عقربه های ساعت نیمه شب را نشان میدهند، خاموش میشود...

مراد
حسن تقی‌زاده
مراد کتاب بوف کور را روی میز گذاشت و گفت: «آقا کتاب را خوندیم.»
صاحب‌خانه: «همه‌شو خوندی؟»
مراد: «بعله آقا. همه‌شو خوندیم.»
صاحب‌خانه: «چی فهمیدی از این کتاب؟»
مراد: «والله فهمیدیم این آقا دنبال عزرائیل می‌دوید و اون از دستش فرار می‌کرد. بیچاره دلش هم از دست زنش خیلی خون بود.»
صاحب‌خانه: «خوب بعد؟»
مراد: «والله با حال و روزی که این آقا داره، می‌ترسم کار دست خودش بده.»
صاحب‌خانه: «همین؟»
مراد: «بعله آقا. همین.»
صاحب‌خانه: «ولی آقای شمیسا یه کتاب سیصد و چند صفحه‌ای درباره‌ی این کتاب نوشته و فقط درباره‌ی صفحه اولش 30 صفحه نوشته.»
مراد: «والله نمی‌دونیم کار آقای شمسی‌ها چیه! ولی کار ما باغبونیه. وقت نمی‌کنیم آغا. با اجازه بریم به گل‌هاتون آب بدیم.»
خانم خانه کتاب را از روی میز برداشت و با دستمال، گلی را که به جلد کتاب چسبیده بود پاک کرد و گفت: «فامیلی جدید مبارک آقای شمسی‌ها!»

غدیر
مصطفی کارگر
دنیا برای خواندن نامت معطل است
ناخواندن قشنگی نام تو معضل است
مولا که چند ثانیه بعد آسمان ترین ـ
ـ خوبی شود نثار قدمهات با یقین!
ما مانده ایم و رکعتی احساس های پاک
چون گل شکفته می شود آواز سبز خاک
یعنی تو می شوی ثمر هر چه آمدن
آدم (سه نقطه) تا به محمد ـ گل چمن ـ
در تو تمام آینه ها منجلی شود
یعنی غدیر نام تو «مولا علی» شود
ما دستهای خواهشمان پر تلاطم است
در نقطه ی تلاقی دل با خم ات گم است
آقا! به ابروان قشنگ شما قسم
من کی به تیغ های چو محراب می رسم؟
من مایلم که کشته شوم با نگاه تو
عاشق شدن بهانه ندارد به راه تو
آقا! فلک به خاطر نام شما بناست
این خسته سخت با دل تنگ تو آشناست
عید غدیر آمد و دلها غریب تر
تبریک برخی از سر بغضی عجیب تر
شادی قبول! حوصله ی زخم سر رسید
تیغ نفاق بعد غدیر از سفر رسید
آقا! غدیر بر تو مبارک ولی بخند
فردا بهار را به ولای تو می خرند
عید غدیر شیعه شود مبتلا علی
شعرم تمام! عید مبارک به ... یا علی!

از لج
راشد انصاری
هربار که شاهنامه را می خوانم،
دلم هوس دعوا می کند!
می روم سر چهارراه
عربده می کشم
بچه های فضول محله می ریزند سرم و حسابی کتکم می زنند!

بر می گردم منزل
از لج بچه ها...
بکوب ایرج میرزا را می خوانم!
http://khaloorashed.blogfa.com/

هفته‌های کتاب 9

همسایه‌ها
احمد محمود (احمد اعطا)
تولد: ۴ دی ۱۳۱۰ اهواز
وفات: ۱۲ مهر ۱۳۸۱ تهران
سال انتشارهمسايه‌ها: ۱۳۵۳
مهم‌ترین آثار:
داستان یک شهر (۱۳۶۰)، زمین سوخته (۱۳۶۱)، مدار صفر درجه (۱۳۷۲)، آدم زنده (۱۳۷۶)، درخت انجیر معابد (۱۳۷۹) و چند مجموعه داستان

از متن همسایه‌ها
حرف راننده گل انداخته است. از نفت حرف می‌زند و از انگلیسی‌ها که غارتش می‌کنند. این روزها حرف همه کس همین است.
- ... تنها علاجش اینه که ملی بشه ...
بچه‌های مدرسه هم همین ‌را می‌گویند. کاسب بازاری هم همین‌ را می‌گوید.

ويژگى آثار محمود علاوه بر وام‌دارى او به تاريخ ايران، درونمايه آثار اوست که آن را به سمت و سوى مسائل انسانى و اجتماعى‌ مى‌برد. آنجا که از مبارزه‏هاى سياسى مربوط به ملى شدن صنعت نفت به نحوى ملموس در خلال داستان‏هايش سخن مى‌گويد؛ وصفى که از زندان و زندانيان و شکنجه مبارزان سياسى ارائه مى‌دهند از نمونه‏هاى برجسته‌ چنين توصيفاتى در ادبيات فارسى معاصر است.
اما اين همه محمود را از زندگى امروزى دور نکرده است تا آنجا که در آثار متأخر خود به موضوع مدرنيته و نشان دادن تقابل سنت و مدرنيته پرداخته است.
محمود در سراسر عمر نويسندگى خود وارد دغدغه‏هاى فرم‏گرايى و صورت‏گرايى نشد و اين موضوع آثار وى را اگرچه قابل درک براى بخش بزرگى از مردم کرده بود؛ خوانندگان خبره ادبيات داستانى را گاه به نقدهايى در فرم گرايى وامى داشت اما محمود نويسنده اى نبود که از اين نقدها دلخور شده و براى اثبات توانايى نوشتن در خود؛ به نوعى از نويسندگى روى آورد که با سرگرم شدن به فرم؛ متن را به فراموشى سپرد. بسيارى از خبرگان از نوعى هوشمندي‏ منحصر به فرد در محمود سراغ مى‌دهند که عبارت بود از اين که محمود؛ زمانى که مي‏خواست همسايه‏ها را بنويسد، دقيقا نقشه فعاليت‏هاى ادبى آينده خود را در ذهن داشت و تکليفش را با خود روشن کرده بود. او مى‌دانست که از چه مقطعى آغاز کند و چه خط سيرى را دنبال نمايد. البته اين هوشمندى را در زمين سوخته و داستان يک شهر هم سراغ مى‌دهند اما به نظر مى‌رسد محمود ديگر داستان‌هاى خود را نيز با همين روش آغاز کرده و به پايان مى‌برد.
اما محمود شاخص بزرگ ديگرى نيز داشت و آن عبارت بود از طنز. آن هم طنز تلخ و گزنده‏اى که غم‏انگيزترين توصيفات داستانى او را نيز دربرگرفته و ميزان تاثيرگذارى آن را دوچندان کرده است. باوجود اينکه اين نويسنده؛ تجربه‌هاى نويسندگى را کاملا تجربى و از نتايج عمر داستان نويسى‌اش به دست آورده، اما اين موضوع داستان‌هاى حتى ضعيف‌تر او را برخوردار از نوعى استقلال کرده است.
دو شاخصه ديگر داستان نويسى محمود؛ يکى گفت‌وگو نويسى او و ديگرى رئاليستى بودن فضاهاى داستانى است که موجب شده علاوه بر سادگى گفتار و بيان شخصيت‌هاى داستاني؛ از لهجه‌هاى بومى غافل نماند و اين همه را در مبنايى از ساختار واقعى به خواننده معرفى کند.
حمید آراز
http://nosratdarvishi.com/article.aspx?id=1042

احمد محمود شاید اولین نویسنده ایرانی باشد كه در چند رمان مهم خود این رئالیسم تاریخ‌نگر را به كار گرفت و موفق شد آثاری بنویسد كه در عین حضور همه‌جانبه پاره‌ای اتفاق‌های تاریخی مهم در آنها محكوم به صفتی به نام «رمان تاریخی» نشوند. هرچند چوبك سال‌ها قبل از محمود نمونه‌هایی درخشان و تامل‌برانگیزی از ایده‌های رئالیستی را اجرا كرده بود اما تفاوت او با محمود، رمان‌نویس بودن دومی است. این میان تجربه زیباشناختی احمد محمود بسیار با نویسندگانی چون چوبك و گلستان متفاوت است، زیرا او در درك واقعیت به عنوان امری درون‌متنی، مدام در حال پیراستن مالیخولیا، فضاهای ذهنی و اصولا رویه‌های درون‌گرا بود. شخصیت‌هایی كه او ساخت، بیش از هرچیز با نوعی برون‌گرایی و رفتارگرایی مفرط، علم رئالیسم را بلند می‌كنند و به همین دلیل است كه حتی امور وهمی و مالیخولیایی‌ای كه در آثار احمد محمود وجود دارد اسیر رویاپردازی یا افسانه‌سرایی‌هایی كه بسیاری نویسندگان جنوب، دچار آن هستند، نمی‌شود.
احمد محمود مانند بسیاری نویسندگان دیگر هم‌دوره‌اش پشتوانه‌ای سیاسی داشت به این معنا كه از درك روند ناسالم قدرت و حكومت به سمت پرداخت ایده‌های داستانی خود رفت و تا آخرین نوشته‌هایش نیز نسبت به امر سیاسی موضع و واكنش درون‌متنی نشان داد. او یكی از مهمترین شخصیت‌های ادبیات داستانی ایران، یعنی «خالد» را آفرید، شخصیتی كه با وجود حضور در چند رمان مهم او، هیچ‌گاه به عنوان یك «تیپ» مطرح نشد و در هر موقعیتی كه قرار گرفت واكنش‌ها و رفتارهای متفاوتی داشت. اینكه خالد رمان‌های احمد محمود هیچ‌گاه به عنوان یك مدل یا الگوی چارچوب‌مند (دقیقا برعكس شخصیتی مانند هستی در رمان‌های سیمین دانشور كه كاملا یك تیپ است) طبقه‌بندی نشد، شاید به دلیل همان الگوی متغیر رئالیسمی باشد كه محمود آن را درك كرده بود.
مهدی یزدانی خرم / شهروند امروز 66
http://www.shahrvandemrouz.com/66/Adab/default.aspx

۹/۱۴/۱۳۸۸

الف 453

آينه سوخته
مصطفي کارگر
مي‌سوخت دلم در اثر گريه‌ي نيزار
سوزان چو شرار شرر گريه‌ي نيزار
مهماني پرشور سحر غرق نگاه است
در پشت دو چشمان تر گريه‌ي نيزار
عطر خوش سيب آيد از آواز قناري
وقتي که شود شعله‌ور گريه‌ي نيزار
همسايه‌ترين فاصله‌ها آه کشيدند
بر غربت پا در سفر گريه‌ي نيزار
اين حرف مرا زود به چوپان برسانيد
تا ني بزند در سحر گريه‌ي نيزار
با شيون ني خون به رگ شيهه خروشيد
آرامش خون با سپر گريه‌ي نيزار
چشمان شقايق به خدا مثل افق بود
هنگام شفق دربدر گريه‌ي نيزار
نيزار و غروب آينه‌اي سوخته دارند
شب نوحه‌کنان در نظر گريه‌ي نيزار

قماربازي
سهيلا جمالي
زني که زماني آن همه احساس قدرت و زيبايي مي کرد حال گويي در دستان روزگار مچاله شده است و زمانه زيباييش را دزديده.روزي او سوار بر اسب هاي تندرو مي تازيد و با تفاخر بر زمين گام بر مي داشت، اما حالا او سوار بر تکه اي پنبه ي بي پاست و با تنازل بر زمين تکيه زده. ديروز او فرمانرواي خانه بود و حاکم فرزندان و زن و بچه هاي آنها، اما امروز مانند پاره استخواني لاغر و بي جان گوشه ي اتاق افتاده و هر کس بي اعتنا از کنارش رد مي شود.
اما خودمانيم چه کارها که نکرد و چه حرفها که نزد، به عروسش تهمت دزدي زد و حلقه اي ازاشک و آه را در چشمان عروسش براي هميشه يه يادگار گذاشت. آن زمان به عروسش تهمت دزدي زد و حالا، اين زمان زيبايي و جلالش را دزديد. به هزاران دليل پوچ و بي منطق بسياري از خواستگاران دخترش را رد کرد و دخترک به پاي مادر سوخت و بي شوهر ماند، فقط به خاطر اينکه مبادا تنها شود. اما حالا زمانه پيله اي دور او دوخته و در هاله اي از تنهايي تنهايش گذاشته، پيله اي تارش از ترس و پودش از پيري است.
هر چه قدر ان زمان در حال زندگي مي کرد و در آينده پرواز، حال فقط در گذشته سير مي کند، در گذشته اي که حرفش هر چند هم نا حق اما خريدار داشت، اما حالا حتي براي يک کلمه اش هم تره خورد نمي کنند. حالا هزار بار خاطرات گذشته در ذهنش تداعي مي شود و مثل قبل حکم مي راند اما خدمه ها فقط براي اينکه او را از سر خود باز کنند پوز خندي مي زنند و مي گويند: بله خواسته شما انجام شد و و رد مي شوند. اگر پيرزن بدبخت از روي رختخواب پايين افتاده باشد با اکراه بلندش مي کنند و مي برندش سر جاي خود، با اکراه لقمه اي غذا در دهانش مي فشارند.
حالا همان هايي که قبلا براي دست بوسي و پاچه خواري به ديدنش مي رفتند دلشان به حال پيرزن مي سوزد و اشکهايشان در چشم خاکستر مي شود. او ديگر هيچ کس را نمي شناسد و هر کس بايد چندين بار خود را با جد و آباد برايش معرفي کند اما باز فراموش مي کند. گويي ناحيه ي هيپوکامپ مغزش را برداشته باشند و فقط خاطرات گذشته در حافظه اش آرشيوبنده شده باشد، يا شايد هم چون خاطرات گذشته برايش دلپذيرتر بوده ديگر حال و اطرافياني که در حال دارد را نمي تواند در خاطر بسپارد. اما بيشتر از پيرزن زمانه چه قدر حافظه اش در مورد گذشته قوي است. حرفهايي که شايد روزي نثار خدمه ها و دور واطرافيانش ميکرد حالا با اينکه خدمه ها عوض شده اند اما تمام آن حرفها را به پيرزن باز مي گردانند ، اما کاش زمانه اين را فراموش کرده بود و اين حرفها را در گوش خدمه ها مجوا نمي کرد و به او باز پس نمي داد.
آه... چه قدر سخت است ببيني پيرزني که حالا هيچ کاري از دستش بر نمي آيد و دستانش مانند قامتش خميده شده زير رگبار ناسزا هاي خدمه ها قرار گيرد، چه قدر سخت است وقتي پيرزن شربت گوارا درخواست کند اما خدمه ها به جاي آن، شربت تلخ خواب را به او بخورانند تا از دست ايراد هايش خلاص شوند.
اما با تمام اينها پيرزن هنوز پولها و طلاهايش را دوست دارد و زير بالشش جاسازي مي کند. بعد گذشت يک قرن از زندگي اش با وجود اين همه سراشيبي باز هم مي خواد زنده باشد و زندگي کند، غافل از آنکه اين دنيا محل گذر است. اين دنيا مانند ايستگاه قطارايست که فقط بايد تا رسيدن قطار بعدي منتظر ماند و بعد سوار بر آن شد و يه مقصد رفت، مانند همسر، خواهر، برادر، دوست و آشنا که سوار بر آن شدند و رفتند. اما او مي خواهد هنوز بايستد و فقط ناظر قطار هاي در حال حرکت باشد.
آري هر چه قدر او سالها قبل سوار بر اسب مي تازيد حالا اسب زمانه بر او مي تازد، هر چه قدر او زيباييش را به رخ ديگران مي کشيد حالا زرق و برق زمانه چشمان پيرزن را کور کرده، هر چي قدر او بر ديگران حکم مي راند حالا ديگران بر او حکم مي رانند.
آيا اينها همه قمار سرنوشت است يا بازي روزگار .

جغد

حسن تقي‌زاده
شماره را گرفتم. با اولين زنگ گوشي را برداشت.
- الو بفرمايين؟
- آآ. خانم مثل اين که منتظر کسي بودين!
- بفرمايين.
- ولي من اون کس نيستم. در واقع يک مزاحم‌ام. مزاحم تلفني.
- اشکالي نداره. بفرمايين.
- اشکالي نداره؟! اتفاقاً خيلي اشکال داره. عمري از من گذشته.
- چند سالتونه؟
- 46 سال.
- جالبه.
- اصلاً جالب نيست. من حتي نمي‌تونم به عنوان يک مزاحم شما رو سرگرم کنم. با وجود اين که يه مرد تنهام.
- هوووم! پس چرا ... چي شد که اين شماره رو گرفتين؟
- اتفاقاً همين. اين سي و شش، هفتاد و نه، صد و بيست، شماره سه ورق از کتابيه که گوشه‌ي اونو تا زدم. هر شب مي‌خونم‌اش. معتادش شدم. تصميم گرفتم امشب اونو نخونم.
- چه کتابي؟
- بهتره ندونين.
- چرا؟
- چون شايد اگه بخونين مثل من گرفتار بشين. هر شب مي‌خونم خانم. هر شب. داشتم ديوونه مي‌شدم. شايد هم هستم. البته مي‌دونم يه کمي احمقانه است. اينه که شماره‌ها رو رديف کردم و شد شماره شما.
- ولي اين شماره تلفن من نيست.
- شماره شما نيست؟
- شماره تلفن خواهرمه.
- هوم! خوب مي‌تونم با خواهرتون صحبت کنم.
- بايد 26 روز پيش زنگ مي‌زدين.
- 26 روز پيش؟ چرا 26 روز پيش؟
هق‌هق گريه. صداي بوق ممتد.
صندلي را کشيدم نزديک کمد جالباسي. کتابي که 20 دقيقه پيش روي آن پرت کرده بودم را پايين آوردم. صفحه 26 کتاب...

بعد انگشتانم را در زلفش فرو بردم؛ موهاي او سرد و نمناک بود؛ سرد، کاملاً سرد. مثل اين که چند روز مي‌گذشت که مرده بود. من اشتباه نکرده بودم، او مرده بود. دستم را از توي پيش سينه او برده، روي پستان و قلبش گذاشتم. کمترين تپشي احساس نمي‌شد. آينه را آوردم جلوي بيني او گرفتم، ولي کمترين اثر زندگي در او وجود نداشت.

هفته‌هاي کتاب 8

بيگانه
آلبر کامو
رمان‌نويس، فيلسوف
تولد: 7 نوامبر 1913، الجزاير
مرگ: 4 ژانويه 1960، فرانسه
انتشار بيگانه در سال 1942
برنده‌ جايزه نوبل ادبيات در سال 1957
معروف‌ترين نوشته‌ها:
افسانه سيزيف (مجموعه مقالات فلسفي)، نمايشنامه‌ي کاليگولا (1943)، طاعون (1947)، سقوط (1956)

از متن بيگانه:
شب ماري آمد سراغم و از من پرسيد آيا مي‌خواهم با او ازدواج کنم. به او گفتم برايم فرقي نمي‌کند و اگر او اين طوري مي‌خواهد مي‌توانيم اين کار را بکنيم. مي‌خواست بداند آيا دوستش دارم. همان طور که پيش از اين گفته بودم ، اين حرف بي‌معني است اما بدون شک عاشقش نيستم. گفت: «پس چرا مي‌خواهي با من ازدواج کني؟»، برايش توضيح دادم که اين کار هيچ اهميتي ندارد، اما اگر او اين طور مي‌خواهذ، مي‌توانيم با هم ازدواج کنيم. به هر حال او بود که اين را مي‌خواست، من هم بله را مي‌گويم. بعد اظهار کرد که ازدواج يک چيز مهم است و جواب دادم: «نه.»

يادداشتي بر بيگانه از آلبر کامو
از کتاب تعهد اهل قلم – نشر نيلوفر / برگردان: مصطفي رحيمي
http://www.dibache.com/text.asp?cat=38&id=2190
ديرگاهي است که من رمان بيگانه را در يک جمله، که گمان نمي‌کنم زياد خلاف عرف باشد، خلاصه کرده‌ام: « در جامعة ما هرکس که در تدفين مادر نگريد خطر اعدام تهديدش مي‌کند.» منظور اين است که فقط بگويم قهرمان داستان از آن رو محکوم به اعدام شد که در بازي معهود مشارکت نداشت. در اين معني از جامعة خود بيگانه است و از متن برکنار؛ در پيرامون زندگي شخصي، تنها و در جستجوي لذت‌هاي تن سرگردان. از اين رو خوانندگان او را خودباخته‌اي يافته‌اند دستخوش امواج.
با اين حال اگر از خود بپرسند که چرا قهرمان داستان در بازي شرکت نمي‌کند به جوابي خواهند رسيد متضمن انديشه‌اي درست‌تر، يا دست‌کم، انديشه‌اي نزديک‌تر به فکر نويسنده. جواب ساده است: مورسو نمي‌خواهد دروغ بگويد. دروغ گفتن تنها آن نيست که چيزي را که نيست بگوييم هست. دروغ‌گويي به خصوص اين است که چيزي را که هست زياده وانمود کنيم، و آن‌جا که به دل مربوط مي‌شود، به بيش از آن‌چه احساس مي‌کنيم تظاهر کنيم. و اين کاري است که همة ما همه روزه مي‌کنيم تا زندگي را ساده کنيم.
مورسو ، برعکس آن چه ظواهر مي‌نماياند، نمي‌خواهد زندگي را ساده کند. آن‌چنان که هست، همان‌گونه مي‌نمايد و همان‌گونه سخن مي‌گويد. نمي‌خواهد بر احساساتش سرپوش بگذارد، و جامعه، بي‌تأمل، احساس خطر مي‌کند. مثلاً از او مي‌خواهند که از جنايتش، طبق معمول، اظهار ندامت کند. مورسو جواب مي‌دهد که در اين باره بيشتر احساس ملال مي‌کند تا ندامت واقعي. و همين تفاوت جزيي کارش را به محکوميت به اعدام مي‌کشاند.
مورسو در نظر من خودباخته‌اي دستخوش امواج نيست بلکه آدمي است فقير و عريان، و عاشق آفتاب بي‌سايه. حاشا که عاري از هرگونه حساسيت باشد. شوري عميق و پي‌گير او را به جنبش و هيجان مي‌آورد: شور مطلق‌طلبي و حقيقت‌خواهي. حقيقتي که هنوز منفي است، حقيقي بودن و احساس کردن، اما حقيقتي که بي‌آن هيچ فتحي بر خود و بر جهان ممکن نخواهد بود.
بنابراين، با خواندن سرگذشت مردي که بدون هيچ وضع و داعية قهرماني، در حقيقت پذيراي مرگ مي‌شود اميد هست که خواننده زياد به اشتباه نيفتد. براي من پيش آمده است که برخلاف عرف ادعا کنم که کوشيده‌ام تا در قهرمان کتاب خود، چهرة تنها مسيحي راستيني را که شايستة آنيم تصوير کنم. با اين توضيحات خواننده درخواهد يافت که من اين نکته را بدون کوچک‌ترين قصد بي‌احترامي مي‌گويم، منتهي با طنزي که هر هنرمندي محق است در بارة شخصيتي که آفريده است، به کار برد.

۹/۰۷/۱۳۸۸

الف 452

آینه و سایه
سمیه کشوری
من
روبروي آينه ايستاده ام
در آينه
تصوير کسي افتاده
که نمي شناسمش
يک غريبه
که با من غريبه است
کيست اين تصوير مات
که غم از نگاه مبهمش آويزان است
مال کيست اين صورت خاکستري.

سايه اي
جلو چراغ
روي ديوار افتاده
اين سايه ي کيست
تاريک و لرزان.
حس مي کنم
دارم خودم را جا مي گذارم
لاي گل هاي کاغذي
در روزهاي پوشالي
يا روبروي آينه
شايد هم در اين سايه

من خيال مي کردم
تا رسيدن به مماس نگاه پرستو راهي نيست
تا خنديدن يک سيب سبز
تا رسيدن به برکه ي باران
فکر مي کردم
درخت يقين
پشت همين علف هاي بلند شک است
گمان کردم
رسيدن به گل اشتياق آسان است
اين سايه اگر بگذارد
يا اين تصوير مات در آينه
راستش را بخواهي
در لابه لاي افکارم
به تو هم فکر مي کنم
مثل پرنده به دانه
عقاب به طعمه
مثل گل به آب
پرستو به هجرت
و روزي که ساعت روي چهار و چهل دقيقه ايستاد
وسايه اي که از حوالي ذهنم گذشت
من چهار بار خنديدم
يک بار به تو
يک بار به من
يک بار به ما
و خنديدن آخري را نفهميدم
اول نشستم خود را دقيق مرور کردم
و چيزي که شبيه گرسنگي
از من مي گذشت
و جايش را به يک حس عجيب مي داد
معلوم نبود
چيست؟
چيزي شبيه سکوت
يا شبيه يک حرف تازه
نمي توانم به هم ربطش دهم
اما تو مي تواني
تو هميشه مي تواني
هميشه بايد
بين آينه و سايه
و بين تمام فکر و خيال هايم
ربطي باشد
تو کجايي؟

غزلی از محمد بلندگرامی
تا ابد می‌افروزد به دنیا آتش‌ام
آفتاب روشن‌ام نیست مکن با آتش‌ام
شمع لرزان وجودم را شبی آرام نیست
هر دو عالم را برافروزد یکجا آتش‌ام
در رگ و در ریشه‌ی من این همه گرمی ز چیست؟
تا قیامت می‌دهد گرمی به دنیا آتش‌ام
آه‌های آتشینم سرکشد از سوز دل
ای خدا ماتم به پا است دامنم از آتشم
چیست عالم، آب و خاکی به هم آمیخته
هم خاک و هم آب بنده است پیش آتش‌ام
سوختم آماند چون شمع در میان انجمن
از سراپا سوختم روز و شب از آتش‌ام
در امیدم یاران وصلتی از یار نیست
هر کجا باشد نگاری آنجا چون آتش‌ام
در گلستن وصالت شیون و غوغا کنم
شمع گردم به محفل پروانه‌ها مهمان کنم گرد آتش‌ام
در عذابم از فراقت نیست آرام‌ام شبی
از برون شادم از درون نیز آتش‌ام

در ترس
محمد خواجه‌پور
رو به تفنگ‌های شما
سکوت کرده‌ام
گنجشکی ترسیده‌ام
و این مرا زیبا می‌کند
از مادری زاده شدم که ترسیده بود
از قرن‌ها پیش
و پدرم هر بار ترس را از گمرک عبور داد
هر شب از درس ترس مشق نوشتم
تا بلوغ هراسناکم در یک ظهر تابستانی
در شانزده سالگی دوست پسر نامزد کیرکگارد بودم
با اولین بوسه لرزیدم
با لمس، مرده شدم که
شاید چشمی به نظاره باشد
چون همیشه
با هر آژیر، با هر بوق، با هر خبر روزنامه ترسیدم
تا اکنون که
از این تاریکی بی‌پایان می‌ترسم
دانستن این که با وجود خورشید، این یک شب است
که در آنیم
و امتداد دست‌های عرق کرده‌ي من
خالی از دست‌های یک «تو» ست
ترسیده از این که این زندگی من است
دیگر از این که بترسم شرم ندارم
این زندگی من است
می‌ترسیده‌ام
و رو به تفنگ‌های شما لبخند می‌زنم.

هفته‌های کتاب 7

شازده احتجاب
هوشنگ گلشیری
نویسنده، روزنامه‌نگار
- تولد ۱۳۱۶اصفهان
- مرگ ۱۶ خرداد ۱۳۷۹تهران
معروف‌ترین نوشته‌ها:
جُبّه‌خانه، دست تاریک دست روشن، نیمه تاریک ماه، آینه‌های دردار، کریستین و کید، معصوم پنجم، بره گمشده راعی

از متن شازده احتجاب: من نمي‌خواستم آن طور بشود. اول فكر نمي‌كردم كه آدم‌ها را بشود، آنهم به اين آساني له و لورده كرد. وقتي راه افتادند موج آمد. دست‌ها و چماق‌ها و دهان‌هاي باز. دستور دادم: «ببنديدشان به مسلسل. صداي چرخ و دنده‌ها و رگبار كه بلند شد، موج آدم‌ها برگشت. سياهي سرها دور شد. پدربزرگ گفت: همين؟ پدر گفت: من كه به پشت سر نگاه نكردم. اما بگمانم پشت سرمان فقط دست‌هاي بريده به جا مانده باشد. شايد هم چوب و چماق‌ها هنوز توي مشتشان بود.

برنامه‌ی هفته‌های آینده کتاب‌خوانی
هفته هشتم: بیگانه/ آلبر کامو
هفته نهم: همسایه‌ها / احمد محمود
هفته دهم: قلعه حیوانات / جورج اورول
هفته یازدهم: بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم / نادر ابراهیمی
هفته دوازدهم: کیمیاگر / پائولو کوئلیو


۹/۰۳/۱۳۸۸

کتاب هفته هفتم

کتاب هفته‌ی هفتم، شازده احتجاب اثر هوشنگ گلشیری خواهد بود.
این رمان مدرن را می‌توانید از اینجا دریافت کنید.

۹/۰۲/۱۳۸۸

الف 451

زال نون دا گاف؛ زندگی
زهرا طاهری

زندگی زیباست اما نه به زیبایی سادگی‌اش. نه به اندازه‌ی در کنار هم بودن‌اش. درست مانند رنگین‌کمان که چند رنگ ساده و با هم بودنشان، سبب وجود رنگی پر از رمز و راز‌های نهفته به وجود می‌آورد. همچو: ز، نون، دال، گاف، یا؛ که حروفی ساده بیش نیستند و هیچ‌کدام به تنهایی زیبا به نظر نمی‌رسند. حال آنها را در کنار هم بنشانیم. واژه‌ی زیبای زندگی را تشکیل داده و معنای خاصی به خود می‌گیرند.
زندگی همانند چاهی لست که ما در آن به یک طناب آویزان باشیم (وسط آن چاه). ته آن چاه یک اژدها و بالای آن دو موش قرار داشته باشد. یکی سفید و دیگری سیاه. آن دو دارند طناب را می‌جوند و خودمان هم مشغول به کندوی عسلی هستیم که جلویمان قرار دارد.
طناب عمر ماست. موش سفید روز، و موش سیاه شب‌های عمر ماست که هر دو در کوتاه گشتن عمر ما اثر دارند. آن اژدها مرگ بوده و کندوی عسل لذت‌های دنیوی،‌که اگر ما به لذت‌های دنیا دل بسته و از خود غافل شویم، ممکن است به قهر چاه سقوط کنیم و خلاصه زندگی لذت‌های دنیوی نیست.

به کجا برم شکایت
محمد بلندگرامی

به کجا برم شکایت تو گرم ز در برانی
همه ریزه‌خوار رویت که تو خسرو جهانی
شب تیره با تو گفتم غم بی‌نوایی خویش
که تو واجب‌الوجودی و منم به دهر فانی
تو به سلطنت سزاوار و به عدل حکم‌فرما
منم آن سیاه‌رنگی اگرم ز در نرانی
به چه کار آیدم زر اگرم تو رخ بپوشی
همه وصل توست منظور تو عزیزتر ز جانی
به جمال بی‌مثالت به رقیب حاجتم نیست
کنم اعتراف جانا به زبان بی‌زبانی
به کویر و دشت و صحرا به خروش و قهر و دریا
ز تو دیده بر نگیرم که تو یار مهربانی
من و قایقی شکسته و تو ناخدای رحمت
به نسیم رحمت خویش به ساحلم رسانی
ز رقیب چشم بستم چو تو کس گره‌گشا نیست
تو علیمی و حلیمی و قدیم و جاودانی
نظری به خوابگاه ابدی نما به محتاج
که سیاه‌رو نباشم چه به محشرم کشانی


دعوت‌شدگان
حسن تقی‌زاده

مرد چاق و شیک‌پوش در حالی که می‌خندید رو به زنش گفت: «خانم شاید مهریه سنگین بوده، داماد دبه در آورده!»
زن: «هیس! خجالت بکش محسن!»
مرد مسن گفت: «حتماً یک شوخی بوده. از جوونای امروزی هر چی بگی بر می‌آد.»
خانمی که کنار شوهرش ایستاده بود گفت: «شوخی؟ ما از شهرستان چهار ساعت کوبیدیم اومدیم. فکر نکنم شوخی بامزه‌ای باشه.» و با سرعت کارت دعوت را از دست شوهرش کشید و به طرف مدیر هتل رفت.
مدیر هتل: بله خانم. کاملاً درسته. این اسم هتل ماست. تاریخ و ساعت هم درسته. ولی ما امشب مراسم و جشنی نداریم. با ما هماهنگی نشده. خیلی متاسفم خانم.


هفته بعد، عصر پنج‌شنبه

علی: بارمونو سنگین کردیم مادر. حالا لازم بود این همه خیرات و نذورات بیاریم اینجا؟ همون جا توی کوچه خودمون خیرات می‌کردیم.
مادر: این حرفو نزن مادر. اگه سر خاک خیرات کنن زودتر به میت می‌رسه. خسته شدی بشینیم؟
علی: نه. بریم. بریم.
مادر: وایسادی علی. اونجا قبر کیه مادر؟
علی: دنیای لاکردارو ببین مادر.
مادر: مزارش تازه‌س. آشناست؟ می‌شناسیش؟
علی: انگار یه کارت دعوت هم برا عزرائیل فرستادن.
مادر: چی می‌گی علی؟ کارت دعوت چیه؟
علی: دختره روز عروسیش فوت شده.
مادر: ببینم از کجا می‌دونی؟ مستانه رازیانه چی‌چی؟ نمی‌تونم بخونم. اسم و فامیل عجیب و غریبی داره.
علی: مستانه رازیانه قهقهانی. تاریخ تولد چهارم شهریور 1365. وفات 21 آبان 1388.
مادر: از کجا می‌دونی بیستم عروسیش بود؟ مگه دعوت شده بودی؟
علی: نه مادر. توی چاپخونه کارت عروسیشو خودم حروف‌چینی کردم.
مادر: بسم‌ ا... الرحمن الرحیم. الحمد ا... رب ‌العالمین. الرحمن الرحیم ...


شلوار کردی
مصطفی کارگر
30 مهرماه 88
تو را چون سیب تُردی دوست دارم
که چون از قوم یردی دوست دارم
تو را در هیات و شور محلی
و با شلوار کردی دوست دارم

بی‌نهایت
فاطمه يوسفي

در آستانه‌اي ايستاده‌ام كه نهايتش بي‌نهايتي‌ست
در هجوم ولوله‌آساي ترديد‌ها
ترديد‌هايي
كه زاده‌شده‌ي رخوت‌اند
ميزان مي‌كنم
بي‌نهايتي ترازوي زمانه‌ي زخم‌خورده‌ام
زخم‌خورده‌ام
با خنجر اسطوره‌اي كه كور مي‌كند
و كور مي‌كند
و كور مي‌كند
ذره‌بين چشم‌هاي تيز‌بين زنداني زنده‌ي زجر‌كشيده‌ي
خسته را
تابلو‌هايي از گذشته
و گذر
نيلوفران مرداب
چقدر بيزارم
بيزارم
از عفريته‌هايي كه زره ساخته‌اند
از خورشيد
شرارتي، بي‌شرور
شرم مي‌شود
با نگاه معصوم آسمان
من
در اين آستانه كه نهايتش بي‌نهايتي‌ست
آيينه مي‌خواهم
تا سبز شوم

هفته‌های کتاب 6

ناتور دشت
جروم دیوید سلینجر
J.d. Salinger
تولد: ۱ ژانویه ۱۹۱۹
منهتن، نیویورک
معروف‌ترین نوشته‌ها:
• ناتوردشت
• فرانی و زویی
• دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم (ده داستان)

مسعود غفوری
ناتور دشت داستان یک سفر است. سفری که یک پسربچه شانزده ساله بعد از گریختن از مدرسه به ناچار درون نیویورک انجام می‌دهد. وجه تمایز هولدن کالفیلد با هم‌نوعانش، دید بسیار حساس و لحنِ طنزآمیز و به شدت تاثیرگذارش است. شباهت‌های او با برادر ادبی‌اش، هاکلبری‌فین، آنقدر زیاد بود که نظر همگان را جلب کند و شخصیت‌های زیادی با خصوصیات و نوع نگاه او در دنیای ادبیات به وجود بیاید. این خصوصیات باعث شدند رمان سلینجر به یکی از پرفروش‌ترین و مهم‌ترین رمان‌های قرن بیستم تبدیل شود.
آمریکای دهه پنجاه، آمریکایی پر از تناقض است. دوران جنگ سرد، دوران نسلی سوخته از جنگ جهانی دوم، اوج مصرف‌زدگی آمریکایی بعد از رکود اقتصادی دهه 30 و 40، سیطره‌ی رادیو و تلویزیون بر زندگی آمریکایی؛ اینها بخشی از تصویرهای پراکنده و گاه متضادی هستند که از آن دوران داریم. داستان ناتور دشت اثر جي. دي. سلينجر در چنين فضايي، يعني در كلان‌شهر نيويورك در اوايل دهه‌ي پنجاه قرن بيستم مي‌گذرد. شخصيت اول رمان، هولدن كالفيلد، همانند كهن‌الگوي اسطوره‌اي‌اش، يوليس‌ئيز، كشف و شهودي را در دل اين شهر تجربه مي‌كند تا به پيچيدگي زندگي مدرن و نيز به هويت خودش واقف گردد. اين شخصيت را، همانند بسياري ديگر از قهرمان‌هاي رمان‌هاي مدرن، مي‌توان تجسم جديدي از شخصيت «پرسه‌زن» در نوشته‌هاي بودلر و والتر بنجامين دانست؛ شخصيتي كه با پرسه‌زني در خيابان‌ها و پاساژهاي شهرهاي مدرن، سعي مي‌كرد آنها را به مثابه متن قرائت كند و البته به آنها معني ببخشد. اما هولدن كالفيلد در مواجهه با فراواقعيت شهر، متوجه دور از دسترس بودن آرمان پرسه‌زني مي‌شود و به دامان تفكري اطمينان‌بخش‌تر همچون هستي‌گرايي الهي پناه مي‌برد. نتيجه‌گيري نهايي او و هويتي كه احراز مي‌كند بيشترين قرابت را با فلسفه‌ي گابريل مارسل، يعني تأكيد بر گريز از دام تفكر انتزاعي و ماده‌گرا به كمك هنر، پناه بردن به رابطه‌هاي اصيل انساني، و آمادگي معنوي براي كمك به ديگران دارد.

پروفسور بعد از این http://xxqxx.wordpress.com
داستان از زاویه دید «هولدن کالفید» گفته می‌شود. چندان اتفاقاتی نمی‌افتد که بخواهیم بگوییم، زاویه دیدش ما را محدود کرده است. هولدن در اوایل داستان زبان تند و پرخاشگری دارد، اما به مرور متوجه می‌شویم که آدم خوبی ست. در واقع به این نتیجه می‌رسیم که آدم‌ها در درون همه خوب هستند، اگر از درون خارج شده و خود را به دست بادها بسپارند و بی اختیار به این طرف و آن طرف بروند و درون را فراموش کنند، اوصاف بد در کنار نام آن‌ها رژه خواهد رفت. به نظر من، ما وقتی خودمان، خودمان را فراموش کنیم، همه چیزمان را از دست می‌دهیم، فراموشی دیگران اصلا اهمیتی ندارد، اما کلا ما به دومی بیشتر از اولی بها می‌دهیم.
اگر می‌خواهید دایره فحش شما گسترده‌تر شود، توصیه می‌کنم اوایل‌اش را با دقت بیشتری بخوانید! اما همان طور که پیش می‌روید، جذابیت‌های این داستان بیشتر می شود، زبان نرم‌تر شده و فکر می کنم نویسنده به هدفش نزدیک‌تر می شود. البته این کتابی نیست که هدف خود را پوست کنده و جویده شده در حلقوم شما بریزد و شخص شخیص شما تنها آن را قورت دهید، بیشتر باید همراه هولدن غرق شوید، اما یادتان باشد، نگاهِ زاویه 90 درجه را فراموش نکنید.
در این داستان، هولدن پیوسته آدم‌های اطرافش را مورد کندوکاو شخصیتی قرار می دهد. هولدن در زندگی‌اش آدم چندان موفقی نیست، آدمی ترسو و بٌزدل، درس نخوان و همواره در حال اخراج شدن از مدرسه! اما به نظر من این آدم صد شرف دارد به آنانی که در دعواها همیشه پیروزند، با این حال به هیچ وجه حاضر نیستند، سیری در درون خود کنند و عیوب خود را قبول کنند. او همه‌ی عیب‌های خود را می‌شناسد و قبول دارد.
هر چند اسم اکثر آدماهای اطراف خود را با واژه ی “حرومزاده” [در واقع این معادل خوبی برای کلمه‌ی Phoney نیست، که معنایی نزدیک به «قلابی» یا «دروغین» دارد. غ.] همراه می‌کند، اما تقریبآ می توان گفت شخصیت ها را باتوجه به آنچه تا به حال از آن ها دیده، شرح می دهد....

۸/۱۸/۱۳۸۸

الف 450

بازی‌ها
فاطمه یوسفی
يك پله معمولی با هفت جاي پا، تنها چیز غريبي بود كه در حياط آن خانه به چشم مي‌خورد. دلیلی كه آن را خاص، عجیب و مرموز مي‌كرد انتهايش بود كه به ديوار مي‌خورد، به وسط ديوار. هميشه با ديدنش اين سوال در ذهنم مي‌چرخيد، هدف از ساختن اين پله چه مي‌توانست باشد؟ رسيدن
به آن
نقطه از ديوار؟ هيچ كس نمي‌دانست. خانه‌ي مادربزگم را مي‌گويم. او مدت‌هاست كه آلزايمر گرفته، شايد به همين خاطر نمي‌تواند قدمت آن خانه‌ را به ياد بياورد، همان طور كه سوال‌هايم در مورد آن پله را هميشه بي‌جواب مي‌گذاشت. شايد هم دلش نمي‌خواست با من حرف بزند. كسي چه مي داند. سكوت هميشگي مادربزرگم برايم مشكوك بود، و همين خصوصيت هم به نوعي جذابيتش را بيشتر مي‌كرد. حسي مبهم و برنده مرا دنبال آن راز مي‌كشاند. آن‌جا كنار حوض مستطيل‌شكل گوشه‌ي حياط، پيچك‌هاي زيبايي زندگي مي‌كردند. من هميش
ه دوست داشتم روي حوض بنشينم و رقص پيچك‌ها را در باد ببينم. اين حوض درست سمت چپ پله‌‌ي مرموز قرار داشت. روزي همان‌طور كه مابين پيچك‌ها در حياط بازي مي‌كردم چيزي ديدم، نور يا هاله‌اي خاكستري رنگ از پله متصاعد مي‌شد. شك داشتم بيدارم يا خواب، اما در هر حالتي كه بودم آن نور، مانند آهن ربا مرا جذب مي‌كرد. حالت كرختي سرتاسر وجودم را گرفته بود و نمي‌گذاشت خودم را به آن نزديك كنم. با قدم‌هاي آهسته راه افتادم، شعاعش را دنبال كردم. باوركردني نبود. شعاع آن نور به دالان مي‌رسيد، به آن دالان سياه و بعد سمت چپ، يعني جايي كه اتاق مادربزرگم بود. مادربزرگم در چهارچوب در ايستاده بود و مي‌لرزريد، چشم‌هايش، آن نور به مردمك چشم‌هاي گشادش ختم مي‌شد. قدرت درك من درآن لحظه خيلي كم‌تر از آن بود كه بتوانم احساسش را تشريح كنم. اما ترس، شادي، تعجب، غم، انتظار و تمام احساس‌هايي كه يك بشر مي‌توانست داشته باشد درچهره‌اش موج مي زد. انگار سال‌ها منتظر اين لحظه بود و حتي آن را مي‌شناخت. اين بار او بود كه به دنبال آن هاله حركت مي‌كرد، مانند كسي كه مجذوب چيزي شود و براي رسيدن به آن مشتاق باشد، از دالان گذشت و به پله رسيد، از آن بالا رفت. پله‌ي اول، دوم، سوم. روي پله سوم، مدتي مكث كرد و نگاهي به من انداخت كه داشتم او را دنبال مي‌كردم و بعد پله‌ي چهارم، پنجم، ششم و هفتم و آن ديوار، جايي كه مي‌شد گفت منبع نور بود. دست‌هايش را به ديوار گذاشت و از ديوار رد شد و پشت سر او يك پنجره، يك پنجره‌ي مثلثي شكل و شيشه‌اي راهم را سد كرد. من با آن بي‌حسي كه تمام وجودم را گرفته بود روي پله هفتم ايستاده بودم و فقط مي‌توانستم سايه‌‌هايي را از آن پنجره دنبال كنم. پشت ديوار، اتاقي بود وسيع كه فضاي آن در سفيدي خاصي فرو رفته بود، انگار وارد تونلي شده باشي كه هيچ تعلقي به اين دنيا ندارد. روي ديوار دو نقطه‌ي براق ديده مي‌شد. مادربزرگ به سمت آن دو نقطه حركت كرد و بعد جلو يكي از نقطه‌ها كه مانند آيينه تمام هيكل مادربزرگ را نشان مي داد ايستاد، تصوير‌هايي مه‌آلود با سرعت نور در آيينه نقش مي‌بست و چشم‌هاي متعجب مادربزرگ كه به شدت به آن تصاويرخيره شده بود، مي‌شد چيز‌هايي را ديد، كودكي كه در حياط لي‌لي بازي مي‌كرد، عروسكي با لباس سفيد، مترسكي كه كلاغ‌ها گوش‌ها و چشم‌هايش را مي‌دزديدند، يك ردپا و دالاني تاريك كه پوستر‌هايي از اشك و لبخند به در و ديوارش نصب بود. يك نسيم خنك و بعد از آن يك موسيقي آرام كه گوش‌هايم هيچ‌گاه آن ريتم را نشنيده بود مرا به خلسه برد. مادربزرگم را ديدم واضح‌تر از قبل، وارد دروازه‌اي شد كه درست سمت چپ آن نقطه قرار داشت. روي يك تختخواب دراز كشيد و يك پتوي كرم رنگ به روي خود كشيد و بعد آرام آرام زير آن تجزيه شد. اول از همه چشم‌هايش مانند تخم‌مرغ شكسته به روي گونه‌هايش افتاد و بعد از آن پوست، گوشت و استخوانش. سايه‌اش بالاي سرش مي‌خنديد، آن‌قدر بلند كه تحريك شدم با او بخندم، مانند يك مهماني شاد، يك جشن كاملا واقعي، سايه از آن دروازه بيرون آمد و به سمت نقطه‌ي براق ديگر حركت كرد. آن نقطه يك آيينه بود، يك آيينه تمام قد، سايه با لطافت و بي‌پروا خود را در آيينه ورانداز كرد، اول تصويرش به صورت يك لكه در آيينه افتاد و بعد مثل يك شعبده‌باز قهار تصويرش را گسترده‌تر كرد، آن قدر وسيع كه در آيينه جا نمي‌شد و دوباره صداي آن موسيقي ملايم و ديوانه‌كننده مرا به خود آورد و سايه كه هماهنگ با ريتم مي‌رقصيد وارد دروازه‌اي شد كه در سمت چپ آن آيينه قرار داشت ديگر نمي‌خنديد، آرام بود آرام آرام، اما هنوز مي‌رقصيد و آهسته‌ آهسته محو مي‌شد. شايد هم همرنگ و هماهنگ با آن سفيدي محض. نمي‌دانم، يعني نمي‌توانستم بدانم. ديگر نمي‌شد طاقت آورد آن قدر گيج بودم كه تعادلي نداشتم. در يك لحظه همه چيز از بين رفت. دروازه‌ها، پنجره، هاله‌ي دور نردبان، از پله پايين آمدم. پله هفتم، ششم، پنجم، چهارم، سوم، دوم، اول و زمين احساسي مرا وادار مي كرد كه بازي كنم با زغالي كه در دستم بود و من هيچ‌وقت نفهميدم آن را از كجا آوردم، مستطيلي كشيدم و با خط‌هايي آن را به هفت قسمت تقسيم كردم و شروع كردم به لي‌لي بازي.

رباعی
مصطفی کارگر 24/مهرماه/1388
طلوع صبح فردا بی تو یعنی...
دوبیتی های زیبا بی تو یعنی...
تمام هفته با آدینه زیباست
دوباره جمعه... اما بی تو یعنی...

شکنجه
حسن تقی‌زاده
خودشه. آره خودشه. تیغه چاقو رو زیر گلوش گذاشتم و با دست چپ موهاشو گرفتم و سرشو به دیوار انباری کوبیدم. جا خورده بود. نفس‌نفس می‌زد. گفتم تو همونی نیستی که منو توی زندان وحشیانه شکنجه می‌کردی؟ سیگارتو توی سوراخ دماغم خاموش می‌کردی؟ اونم به خاطر عقیده‌م. چون مثل شما آشغالا فکر نمی‌کردم؟ ها؟ ها؟ چرا لال شدی؟
...
مادر کریم گریه‌کنان به طرف ساختمان دوید و به شوهرش گفت: «بیا کریم دیوونه شده! جلو دیوار وایساده با خودش بلند حرف می‌زنه.»
پدر گوش کریم را چرخاند و به طرف خودش کشید: «پسره‌ی لندهور! باز رفتی حشیش کشیدی؟»

انشاء نماز: معراج
زهرا طاهری
نماز نردبان عروج انسان و بهترین وسیله‌ی ارتباط و عشق‌ورزی با حضرت دوست می‌باشد. نماز به عنوان عطیه‌ای الهی به گونه‌ای است که انسان به هنگام شروع، احساس پرواز دارد و با بالا بردن دست‌هایش هماند کبوتری که بال خود را برای پرواز می‌گشاید با تکبیر پر گشوده و با ادامه‌ی نماز به تدریج اوج می‌گیرد. آنچنان که رکوع را در فراز بلندی و سجود را در اوج پرواز معنوی خود به جای می‌آورد و به این عروج الهی ادامه می‌دهد تا با نزدیک شدن به پایان این پرواز روحانی حالت نزول به خود می‌گیرد و با سلام نماز بر زمین می‌نشیند. بر خلاف تصور بعضی که نماز را تکرار می‌دانند، نماز نردبان ترقی انسان است و هر چه بیشتر با حضور قلب خوانده شود بالاتر می‌روی. اگر چه در ظاهر رکوع و سجودها تکرار ‌شود ولی در حقیقت مانند کلنگی است برای حفر چاه می‌زنند. کلنگ زدن در ظاهر تکراری است اما در واقع هر کلنگی که می‌زنید یک قدم به آب نزدیک‌تر می‌شوید. هر گامی که در نردبان برمی‌داریم یک قدم به آسمان نزدیک‌تر می‌شویم.
هر چه بیشتر گل خوشبویی را ببویید، لذت بیشتری می‌برید.
به سفر حج هر چه بیشتر سفر می‌کنید به اسرار تازه‌ای بر می‌خورید.
به هر حال ظاهر نماز تکراری است اما در واقع عمق بخشیدن و پرواز است.

خاله سارا
زهرا ناصری
زمستان در راه بود، هوا كم‌كم سرد شده بود خاله سارا، لباس گرم خود را پوشيد و روانه شد و به طرف مدرسه حركت كرد، او معلم بود و شغلش بسيار راضي بود، با اين كه خاله سارا درآمدش خيلي اندك بود هميشه خدا را شكر مي‌كرد و هيچ وقت نااميد نمي‌شد تا اين كه خبر خوشحال‌كننده‌اي به خاله سارا رسيد و اين خبر اين بود كه خاله سارا بايد در يك شركت بزرگ كار كند و درآمد زيادي بگيرد او تصميم گرفت با درآمد خوبي كه نصيبش شده بود براي خود ماشيني بخرد و خيال حج و سفر به خانه‌ي خدا به سرش افتاد و نصف پول‌هايي كه ماهانه به او مي‌دادند به فقرا كمك كند و رضايت خدا را جلب كند.

هفته‌های کتاب 5

مدیر مدرسه
جلال آل احمد
داستان‌نویس، مقاله‌نویس، مترجم
تولد: ۲ آذر، ۱۳۰۲، تهران
مرگ: ۱۸ شهریور ۱۳۴۸، اَسالِم، گیلان
معروف‌ترین نوشته‌ها:
سنگی بر گوری (نوشته ۱۳۴۲، چاپ ۱۳۶۰)، غرب زدگی (۱۳۴۱)، نون والقلم (۱۳۴۰)، مدیر مدرسه (۱۳۳۷)، سرگذشت کندوها (۱۳۳۷)،زن زیادی (۱۳۳۱)، سه تار (۱۳۲۷)، از رنجی که می‌بریم (۱۳۲۶) خسی در میقات (۱۳۴۵) اورازان (مشاهدات، ۱۳۳۳)





داونلود الف 450