آينه سوخته
مصطفي کارگر
ميسوخت دلم در اثر گريهي نيزار
سوزان چو شرار شرر گريهي نيزار
مهماني پرشور سحر غرق نگاه است
در پشت دو چشمان تر گريهي نيزار
عطر خوش سيب آيد از آواز قناري
وقتي که شود شعلهور گريهي نيزار
همسايهترين فاصلهها آه کشيدند
بر غربت پا در سفر گريهي نيزار
اين حرف مرا زود به چوپان برسانيد
تا ني بزند در سحر گريهي نيزار
با شيون ني خون به رگ شيهه خروشيد
آرامش خون با سپر گريهي نيزار
چشمان شقايق به خدا مثل افق بود
هنگام شفق دربدر گريهي نيزار
نيزار و غروب آينهاي سوخته دارند
شب نوحهکنان در نظر گريهي نيزار
قماربازي
سهيلا جمالي
زني که زماني آن همه احساس قدرت و زيبايي مي کرد حال گويي در دستان روزگار مچاله شده است و زمانه زيباييش را دزديده.روزي او سوار بر اسب هاي تندرو مي تازيد و با تفاخر بر زمين گام بر مي داشت، اما حالا او سوار بر تکه اي پنبه ي بي پاست و با تنازل بر زمين تکيه زده. ديروز او فرمانرواي خانه بود و حاکم فرزندان و زن و بچه هاي آنها، اما امروز مانند پاره استخواني لاغر و بي جان گوشه ي اتاق افتاده و هر کس بي اعتنا از کنارش رد مي شود.
اما خودمانيم چه کارها که نکرد و چه حرفها که نزد، به عروسش تهمت دزدي زد و حلقه اي ازاشک و آه را در چشمان عروسش براي هميشه يه يادگار گذاشت. آن زمان به عروسش تهمت دزدي زد و حالا، اين زمان زيبايي و جلالش را دزديد. به هزاران دليل پوچ و بي منطق بسياري از خواستگاران دخترش را رد کرد و دخترک به پاي مادر سوخت و بي شوهر ماند، فقط به خاطر اينکه مبادا تنها شود. اما حالا زمانه پيله اي دور او دوخته و در هاله اي از تنهايي تنهايش گذاشته، پيله اي تارش از ترس و پودش از پيري است.
هر چه قدر ان زمان در حال زندگي مي کرد و در آينده پرواز، حال فقط در گذشته سير مي کند، در گذشته اي که حرفش هر چند هم نا حق اما خريدار داشت، اما حالا حتي براي يک کلمه اش هم تره خورد نمي کنند. حالا هزار بار خاطرات گذشته در ذهنش تداعي مي شود و مثل قبل حکم مي راند اما خدمه ها فقط براي اينکه او را از سر خود باز کنند پوز خندي مي زنند و مي گويند: بله خواسته شما انجام شد و و رد مي شوند. اگر پيرزن بدبخت از روي رختخواب پايين افتاده باشد با اکراه بلندش مي کنند و مي برندش سر جاي خود، با اکراه لقمه اي غذا در دهانش مي فشارند.
حالا همان هايي که قبلا براي دست بوسي و پاچه خواري به ديدنش مي رفتند دلشان به حال پيرزن مي سوزد و اشکهايشان در چشم خاکستر مي شود. او ديگر هيچ کس را نمي شناسد و هر کس بايد چندين بار خود را با جد و آباد برايش معرفي کند اما باز فراموش مي کند. گويي ناحيه ي هيپوکامپ مغزش را برداشته باشند و فقط خاطرات گذشته در حافظه اش آرشيوبنده شده باشد، يا شايد هم چون خاطرات گذشته برايش دلپذيرتر بوده ديگر حال و اطرافياني که در حال دارد را نمي تواند در خاطر بسپارد. اما بيشتر از پيرزن زمانه چه قدر حافظه اش در مورد گذشته قوي است. حرفهايي که شايد روزي نثار خدمه ها و دور واطرافيانش ميکرد حالا با اينکه خدمه ها عوض شده اند اما تمام آن حرفها را به پيرزن باز مي گردانند ، اما کاش زمانه اين را فراموش کرده بود و اين حرفها را در گوش خدمه ها مجوا نمي کرد و به او باز پس نمي داد.
آه... چه قدر سخت است ببيني پيرزني که حالا هيچ کاري از دستش بر نمي آيد و دستانش مانند قامتش خميده شده زير رگبار ناسزا هاي خدمه ها قرار گيرد، چه قدر سخت است وقتي پيرزن شربت گوارا درخواست کند اما خدمه ها به جاي آن، شربت تلخ خواب را به او بخورانند تا از دست ايراد هايش خلاص شوند.
اما با تمام اينها پيرزن هنوز پولها و طلاهايش را دوست دارد و زير بالشش جاسازي مي کند. بعد گذشت يک قرن از زندگي اش با وجود اين همه سراشيبي باز هم مي خواد زنده باشد و زندگي کند، غافل از آنکه اين دنيا محل گذر است. اين دنيا مانند ايستگاه قطارايست که فقط بايد تا رسيدن قطار بعدي منتظر ماند و بعد سوار بر آن شد و يه مقصد رفت، مانند همسر، خواهر، برادر، دوست و آشنا که سوار بر آن شدند و رفتند. اما او مي خواهد هنوز بايستد و فقط ناظر قطار هاي در حال حرکت باشد.
آري هر چه قدر او سالها قبل سوار بر اسب مي تازيد حالا اسب زمانه بر او مي تازد، هر چه قدر او زيباييش را به رخ ديگران مي کشيد حالا زرق و برق زمانه چشمان پيرزن را کور کرده، هر چي قدر او بر ديگران حکم مي راند حالا ديگران بر او حکم مي رانند.
آيا اينها همه قمار سرنوشت است يا بازي روزگار .
جغد
حسن تقيزاده
شماره را گرفتم. با اولين زنگ گوشي را برداشت.
- الو بفرمايين؟
- آآ. خانم مثل اين که منتظر کسي بودين!
- بفرمايين.
- ولي من اون کس نيستم. در واقع يک مزاحمام. مزاحم تلفني.
- اشکالي نداره. بفرمايين.
- اشکالي نداره؟! اتفاقاً خيلي اشکال داره. عمري از من گذشته.
- چند سالتونه؟
- 46 سال.
- جالبه.
- اصلاً جالب نيست. من حتي نميتونم به عنوان يک مزاحم شما رو سرگرم کنم. با وجود اين که يه مرد تنهام.
- هوووم! پس چرا ... چي شد که اين شماره رو گرفتين؟
- اتفاقاً همين. اين سي و شش، هفتاد و نه، صد و بيست، شماره سه ورق از کتابيه که گوشهي اونو تا زدم. هر شب ميخونماش. معتادش شدم. تصميم گرفتم امشب اونو نخونم.
- چه کتابي؟
- بهتره ندونين.
- چرا؟
- چون شايد اگه بخونين مثل من گرفتار بشين. هر شب ميخونم خانم. هر شب. داشتم ديوونه ميشدم. شايد هم هستم. البته ميدونم يه کمي احمقانه است. اينه که شمارهها رو رديف کردم و شد شماره شما.
- ولي اين شماره تلفن من نيست.
- شماره شما نيست؟
- شماره تلفن خواهرمه.
- هوم! خوب ميتونم با خواهرتون صحبت کنم.
- بايد 26 روز پيش زنگ ميزدين.
- 26 روز پيش؟ چرا 26 روز پيش؟
هقهق گريه. صداي بوق ممتد.
صندلي را کشيدم نزديک کمد جالباسي. کتابي که 20 دقيقه پيش روي آن پرت کرده بودم را پايين آوردم. صفحه 26 کتاب...
بعد انگشتانم را در زلفش فرو بردم؛ موهاي او سرد و نمناک بود؛ سرد، کاملاً سرد. مثل اين که چند روز ميگذشت که مرده بود. من اشتباه نکرده بودم، او مرده بود. دستم را از توي پيش سينه او برده، روي پستان و قلبش گذاشتم. کمترين تپشي احساس نميشد. آينه را آوردم جلوي بيني او گرفتم، ولي کمترين اثر زندگي در او وجود نداشت.
هفتههاي کتاب 8

بيگانه
آلبر کامو
رماننويس، فيلسوف
تولد: 7 نوامبر 1913، الجزاير
مرگ: 4 ژانويه 1960، فرانسه
انتشار بيگانه در سال 1942
برنده جايزه نوبل ادبيات در سال 1957
معروفترين نوشتهها:
افسانه سيزيف (مجموعه مقالات فلسفي)، نمايشنامهي کاليگولا (1943)، طاعون (1947)، سقوط (1956)
از متن بيگانه:
شب ماري آمد سراغم و از من پرسيد آيا ميخواهم با او ازدواج کنم. به او گفتم برايم فرقي نميکند و اگر او اين طوري ميخواهد ميتوانيم اين کار را بکنيم. ميخواست بداند آيا دوستش دارم. همان طور که پيش از اين گفته بودم ، اين حرف بيمعني است اما بدون شک عاشقش نيستم. گفت: «پس چرا ميخواهي با من ازدواج کني؟»، برايش توضيح دادم که اين کار هيچ اهميتي ندارد، اما اگر او اين طور ميخواهذ، ميتوانيم با هم ازدواج کنيم. به هر حال او بود که اين را ميخواست، من هم بله را ميگويم. بعد اظهار کرد که ازدواج يک چيز مهم است و جواب دادم: «نه.»
يادداشتي بر بيگانه از آلبر کامو
از کتاب تعهد اهل قلم – نشر نيلوفر / برگردان: مصطفي رحيمي
http://www.dibache.com/text.asp?cat=38&id=2190
ديرگاهي است که من رمان بيگانه را در يک جمله، که گمان نميکنم زياد خلاف عرف باشد، خلاصه کردهام: « در جامعة ما هرکس که در تدفين مادر نگريد خطر اعدام تهديدش ميکند.» منظور اين است که فقط بگويم قهرمان داستان از آن رو محکوم به اعدام شد که در بازي معهود مشارکت نداشت. در اين معني از جامعة خود بيگانه است و از متن برکنار؛ در پيرامون زندگي شخصي، تنها و در جستجوي لذتهاي تن سرگردان. از اين رو خوانندگان او را خودباختهاي يافتهاند دستخوش امواج.
با اين حال اگر از خود بپرسند که چرا قهرمان داستان در بازي شرکت نميکند به جوابي خواهند رسيد متضمن انديشهاي درستتر، يا دستکم، انديشهاي نزديکتر به فکر نويسنده. جواب ساده است: مورسو نميخواهد دروغ بگويد. دروغ گفتن تنها آن نيست که چيزي را که نيست بگوييم هست. دروغگويي به خصوص اين است که چيزي را که هست زياده وانمود کنيم، و آنجا که به دل مربوط ميشود، به بيش از آنچه احساس ميکنيم تظاهر کنيم. و اين کاري است که همة ما همه روزه ميکنيم تا زندگي را ساده کنيم.
مورسو ، برعکس آن چه ظواهر مينماياند، نميخواهد زندگي را ساده کند. آنچنان که هست، همانگونه مينمايد و همانگونه سخن ميگويد. نميخواهد بر احساساتش سرپوش بگذارد، و جامعه، بيتأمل، احساس خطر ميکند. مثلاً از او ميخواهند که از جنايتش، طبق معمول، اظهار ندامت کند. مورسو جواب ميدهد که در اين باره بيشتر احساس ملال ميکند تا ندامت واقعي. و همين تفاوت جزيي کارش را به محکوميت به اعدام ميکشاند.
مورسو در نظر من خودباختهاي دستخوش امواج نيست بلکه آدمي است فقير و عريان، و عاشق آفتاب بيسايه. حاشا که عاري از هرگونه حساسيت باشد. شوري عميق و پيگير او را به جنبش و هيجان ميآورد: شور مطلقطلبي و حقيقتخواهي. حقيقتي که هنوز منفي است، حقيقي بودن و احساس کردن، اما حقيقتي که بيآن هيچ فتحي بر خود و بر جهان ممکن نخواهد بود.
بنابراين، با خواندن سرگذشت مردي که بدون هيچ وضع و داعية قهرماني، در حقيقت پذيراي مرگ ميشود اميد هست که خواننده زياد به اشتباه نيفتد. براي من پيش آمده است که برخلاف عرف ادعا کنم که کوشيدهام تا در قهرمان کتاب خود، چهرة تنها مسيحي راستيني را که شايستة آنيم تصوير کنم. با اين توضيحات خواننده درخواهد يافت که من اين نکته را بدون کوچکترين قصد بياحترامي ميگويم، منتهي با طنزي که هر هنرمندي محق است در بارة شخصيتي که آفريده است، به کار برد.
مصطفي کارگر
ميسوخت دلم در اثر گريهي نيزار
سوزان چو شرار شرر گريهي نيزار
مهماني پرشور سحر غرق نگاه است
در پشت دو چشمان تر گريهي نيزار
عطر خوش سيب آيد از آواز قناري
وقتي که شود شعلهور گريهي نيزار
همسايهترين فاصلهها آه کشيدند
بر غربت پا در سفر گريهي نيزار
اين حرف مرا زود به چوپان برسانيد
تا ني بزند در سحر گريهي نيزار
با شيون ني خون به رگ شيهه خروشيد
آرامش خون با سپر گريهي نيزار
چشمان شقايق به خدا مثل افق بود
هنگام شفق دربدر گريهي نيزار
نيزار و غروب آينهاي سوخته دارند
شب نوحهکنان در نظر گريهي نيزار
قماربازي
سهيلا جمالي
زني که زماني آن همه احساس قدرت و زيبايي مي کرد حال گويي در دستان روزگار مچاله شده است و زمانه زيباييش را دزديده.روزي او سوار بر اسب هاي تندرو مي تازيد و با تفاخر بر زمين گام بر مي داشت، اما حالا او سوار بر تکه اي پنبه ي بي پاست و با تنازل بر زمين تکيه زده. ديروز او فرمانرواي خانه بود و حاکم فرزندان و زن و بچه هاي آنها، اما امروز مانند پاره استخواني لاغر و بي جان گوشه ي اتاق افتاده و هر کس بي اعتنا از کنارش رد مي شود.
اما خودمانيم چه کارها که نکرد و چه حرفها که نزد، به عروسش تهمت دزدي زد و حلقه اي ازاشک و آه را در چشمان عروسش براي هميشه يه يادگار گذاشت. آن زمان به عروسش تهمت دزدي زد و حالا، اين زمان زيبايي و جلالش را دزديد. به هزاران دليل پوچ و بي منطق بسياري از خواستگاران دخترش را رد کرد و دخترک به پاي مادر سوخت و بي شوهر ماند، فقط به خاطر اينکه مبادا تنها شود. اما حالا زمانه پيله اي دور او دوخته و در هاله اي از تنهايي تنهايش گذاشته، پيله اي تارش از ترس و پودش از پيري است.
هر چه قدر ان زمان در حال زندگي مي کرد و در آينده پرواز، حال فقط در گذشته سير مي کند، در گذشته اي که حرفش هر چند هم نا حق اما خريدار داشت، اما حالا حتي براي يک کلمه اش هم تره خورد نمي کنند. حالا هزار بار خاطرات گذشته در ذهنش تداعي مي شود و مثل قبل حکم مي راند اما خدمه ها فقط براي اينکه او را از سر خود باز کنند پوز خندي مي زنند و مي گويند: بله خواسته شما انجام شد و و رد مي شوند. اگر پيرزن بدبخت از روي رختخواب پايين افتاده باشد با اکراه بلندش مي کنند و مي برندش سر جاي خود، با اکراه لقمه اي غذا در دهانش مي فشارند.
حالا همان هايي که قبلا براي دست بوسي و پاچه خواري به ديدنش مي رفتند دلشان به حال پيرزن مي سوزد و اشکهايشان در چشم خاکستر مي شود. او ديگر هيچ کس را نمي شناسد و هر کس بايد چندين بار خود را با جد و آباد برايش معرفي کند اما باز فراموش مي کند. گويي ناحيه ي هيپوکامپ مغزش را برداشته باشند و فقط خاطرات گذشته در حافظه اش آرشيوبنده شده باشد، يا شايد هم چون خاطرات گذشته برايش دلپذيرتر بوده ديگر حال و اطرافياني که در حال دارد را نمي تواند در خاطر بسپارد. اما بيشتر از پيرزن زمانه چه قدر حافظه اش در مورد گذشته قوي است. حرفهايي که شايد روزي نثار خدمه ها و دور واطرافيانش ميکرد حالا با اينکه خدمه ها عوض شده اند اما تمام آن حرفها را به پيرزن باز مي گردانند ، اما کاش زمانه اين را فراموش کرده بود و اين حرفها را در گوش خدمه ها مجوا نمي کرد و به او باز پس نمي داد.
آه... چه قدر سخت است ببيني پيرزني که حالا هيچ کاري از دستش بر نمي آيد و دستانش مانند قامتش خميده شده زير رگبار ناسزا هاي خدمه ها قرار گيرد، چه قدر سخت است وقتي پيرزن شربت گوارا درخواست کند اما خدمه ها به جاي آن، شربت تلخ خواب را به او بخورانند تا از دست ايراد هايش خلاص شوند.
اما با تمام اينها پيرزن هنوز پولها و طلاهايش را دوست دارد و زير بالشش جاسازي مي کند. بعد گذشت يک قرن از زندگي اش با وجود اين همه سراشيبي باز هم مي خواد زنده باشد و زندگي کند، غافل از آنکه اين دنيا محل گذر است. اين دنيا مانند ايستگاه قطارايست که فقط بايد تا رسيدن قطار بعدي منتظر ماند و بعد سوار بر آن شد و يه مقصد رفت، مانند همسر، خواهر، برادر، دوست و آشنا که سوار بر آن شدند و رفتند. اما او مي خواهد هنوز بايستد و فقط ناظر قطار هاي در حال حرکت باشد.
آري هر چه قدر او سالها قبل سوار بر اسب مي تازيد حالا اسب زمانه بر او مي تازد، هر چه قدر او زيباييش را به رخ ديگران مي کشيد حالا زرق و برق زمانه چشمان پيرزن را کور کرده، هر چي قدر او بر ديگران حکم مي راند حالا ديگران بر او حکم مي رانند.
آيا اينها همه قمار سرنوشت است يا بازي روزگار .
جغد
حسن تقيزاده
شماره را گرفتم. با اولين زنگ گوشي را برداشت.
- الو بفرمايين؟
- آآ. خانم مثل اين که منتظر کسي بودين!
- بفرمايين.
- ولي من اون کس نيستم. در واقع يک مزاحمام. مزاحم تلفني.
- اشکالي نداره. بفرمايين.
- اشکالي نداره؟! اتفاقاً خيلي اشکال داره. عمري از من گذشته.
- چند سالتونه؟
- 46 سال.
- جالبه.
- اصلاً جالب نيست. من حتي نميتونم به عنوان يک مزاحم شما رو سرگرم کنم. با وجود اين که يه مرد تنهام.
- هوووم! پس چرا ... چي شد که اين شماره رو گرفتين؟
- اتفاقاً همين. اين سي و شش، هفتاد و نه، صد و بيست، شماره سه ورق از کتابيه که گوشهي اونو تا زدم. هر شب ميخونماش. معتادش شدم. تصميم گرفتم امشب اونو نخونم.
- چه کتابي؟
- بهتره ندونين.
- چرا؟
- چون شايد اگه بخونين مثل من گرفتار بشين. هر شب ميخونم خانم. هر شب. داشتم ديوونه ميشدم. شايد هم هستم. البته ميدونم يه کمي احمقانه است. اينه که شمارهها رو رديف کردم و شد شماره شما.
- ولي اين شماره تلفن من نيست.
- شماره شما نيست؟
- شماره تلفن خواهرمه.
- هوم! خوب ميتونم با خواهرتون صحبت کنم.
- بايد 26 روز پيش زنگ ميزدين.
- 26 روز پيش؟ چرا 26 روز پيش؟
هقهق گريه. صداي بوق ممتد.
صندلي را کشيدم نزديک کمد جالباسي. کتابي که 20 دقيقه پيش روي آن پرت کرده بودم را پايين آوردم. صفحه 26 کتاب...
بعد انگشتانم را در زلفش فرو بردم؛ موهاي او سرد و نمناک بود؛ سرد، کاملاً سرد. مثل اين که چند روز ميگذشت که مرده بود. من اشتباه نکرده بودم، او مرده بود. دستم را از توي پيش سينه او برده، روي پستان و قلبش گذاشتم. کمترين تپشي احساس نميشد. آينه را آوردم جلوي بيني او گرفتم، ولي کمترين اثر زندگي در او وجود نداشت.
هفتههاي کتاب 8

بيگانه
آلبر کامو
رماننويس، فيلسوف
تولد: 7 نوامبر 1913، الجزاير
مرگ: 4 ژانويه 1960، فرانسه
انتشار بيگانه در سال 1942
برنده جايزه نوبل ادبيات در سال 1957
معروفترين نوشتهها:
افسانه سيزيف (مجموعه مقالات فلسفي)، نمايشنامهي کاليگولا (1943)، طاعون (1947)، سقوط (1956)
از متن بيگانه:
شب ماري آمد سراغم و از من پرسيد آيا ميخواهم با او ازدواج کنم. به او گفتم برايم فرقي نميکند و اگر او اين طوري ميخواهد ميتوانيم اين کار را بکنيم. ميخواست بداند آيا دوستش دارم. همان طور که پيش از اين گفته بودم ، اين حرف بيمعني است اما بدون شک عاشقش نيستم. گفت: «پس چرا ميخواهي با من ازدواج کني؟»، برايش توضيح دادم که اين کار هيچ اهميتي ندارد، اما اگر او اين طور ميخواهذ، ميتوانيم با هم ازدواج کنيم. به هر حال او بود که اين را ميخواست، من هم بله را ميگويم. بعد اظهار کرد که ازدواج يک چيز مهم است و جواب دادم: «نه.»
يادداشتي بر بيگانه از آلبر کامو
از کتاب تعهد اهل قلم – نشر نيلوفر / برگردان: مصطفي رحيمي
http://www.dibache.com/text.asp?cat=38&id=2190
ديرگاهي است که من رمان بيگانه را در يک جمله، که گمان نميکنم زياد خلاف عرف باشد، خلاصه کردهام: « در جامعة ما هرکس که در تدفين مادر نگريد خطر اعدام تهديدش ميکند.» منظور اين است که فقط بگويم قهرمان داستان از آن رو محکوم به اعدام شد که در بازي معهود مشارکت نداشت. در اين معني از جامعة خود بيگانه است و از متن برکنار؛ در پيرامون زندگي شخصي، تنها و در جستجوي لذتهاي تن سرگردان. از اين رو خوانندگان او را خودباختهاي يافتهاند دستخوش امواج.
با اين حال اگر از خود بپرسند که چرا قهرمان داستان در بازي شرکت نميکند به جوابي خواهند رسيد متضمن انديشهاي درستتر، يا دستکم، انديشهاي نزديکتر به فکر نويسنده. جواب ساده است: مورسو نميخواهد دروغ بگويد. دروغ گفتن تنها آن نيست که چيزي را که نيست بگوييم هست. دروغگويي به خصوص اين است که چيزي را که هست زياده وانمود کنيم، و آنجا که به دل مربوط ميشود، به بيش از آنچه احساس ميکنيم تظاهر کنيم. و اين کاري است که همة ما همه روزه ميکنيم تا زندگي را ساده کنيم.
مورسو ، برعکس آن چه ظواهر مينماياند، نميخواهد زندگي را ساده کند. آنچنان که هست، همانگونه مينمايد و همانگونه سخن ميگويد. نميخواهد بر احساساتش سرپوش بگذارد، و جامعه، بيتأمل، احساس خطر ميکند. مثلاً از او ميخواهند که از جنايتش، طبق معمول، اظهار ندامت کند. مورسو جواب ميدهد که در اين باره بيشتر احساس ملال ميکند تا ندامت واقعي. و همين تفاوت جزيي کارش را به محکوميت به اعدام ميکشاند.
مورسو در نظر من خودباختهاي دستخوش امواج نيست بلکه آدمي است فقير و عريان، و عاشق آفتاب بيسايه. حاشا که عاري از هرگونه حساسيت باشد. شوري عميق و پيگير او را به جنبش و هيجان ميآورد: شور مطلقطلبي و حقيقتخواهي. حقيقتي که هنوز منفي است، حقيقي بودن و احساس کردن، اما حقيقتي که بيآن هيچ فتحي بر خود و بر جهان ممکن نخواهد بود.
بنابراين، با خواندن سرگذشت مردي که بدون هيچ وضع و داعية قهرماني، در حقيقت پذيراي مرگ ميشود اميد هست که خواننده زياد به اشتباه نيفتد. براي من پيش آمده است که برخلاف عرف ادعا کنم که کوشيدهام تا در قهرمان کتاب خود، چهرة تنها مسيحي راستيني را که شايستة آنيم تصوير کنم. با اين توضيحات خواننده درخواهد يافت که من اين نکته را بدون کوچکترين قصد بياحترامي ميگويم، منتهي با طنزي که هر هنرمندي محق است در بارة شخصيتي که آفريده است، به کار برد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر