۱۰/۰۹/۱۳۸۴

الف 252

شبیه مترسک
شعری از فاطمه خواجه‌زاده
با تمام حس لامسه
از پشت عينك چه زيباتري
مي‌گويند
من دو كوه مانده‌ام هنوز از راه
دروغ‌هايم را هديه كرده‌ام
گدايي، تمناي نگاهي
دادمش كه زودتر رسم به تو
كه
عبور لحظه‌اي فكر
بايست
كسي گفت با خودت ببر تمامم براي تو
آغوش باز ايستاده‌ام
خيره
گنجشك
چشم‌هايي پر از شرم انگار عينك زده
شبيه مترسك
تنها كه دست‌هايش خشك شده باشد
تمام سهم يك درخت همين پرنده‌ست
چقدر چشمك بزنم
بزند كه پرنده‌اي
آبي آسمان را گم كند
نوك بزند چشمانم را كه خورشيد سياهش كرده
بيچاره خودم
قايقي بود اگر
مي‌خوابيدم روي آرامش آب
كودكي، تمناي ساحلي
مرغك باشد
دريايي
و من خوابم گرفته باشد
روياهايم تمام شده ولي هنوز
قله‌ايي مانده
زير پنجره اتاق تو
سنگ بزنم روياهايت را خراب كنم؟

درون
شعری از محمد خواجه‌پور
یک بخوابم و
پنج بیدار
ششِ مستقیم
تا عددهای دیگر و تا شب بشود
زندگی نکبت‌باری‌ست عزیزم
يا هر خر دیگری که صدایت کنم
خیابان مثل سگ شلوغ
و من در خواب‌های شهر راه می‌روم
تا خانه 7 چراغ قرمز
تا خانه 3 دکه‌ي روزنامه‌فروشی
تا خانه ده فحش دیگر
فاصله

در به درون نمی‌رود
در کلمه‌ي خانه‌ام
آشپزخانه خالی از زنانگی
تنگ کثیف ماهی تابه
و سطل سرشار زباله
تلویزیون
رو به دنیای بی با من گشوده شده
مصنوعی در گلدانم هستم
و باران بیهوده به شیشه می‌زند
در اجاق سیگارم می‌سوزم تا 12 مقدس
رسیدن وحی از پیامبر یاهو
و روز تازه
سکوت خلسه‌آور صدای ماشین‌ها در دور
سلوک بر موکت‌های خاکستری
و شعر که قطره‌قطره‌قطره می‌چکد در تاریکی‌دستشویی
آذر 84

می‌کشی
شعری از حبیبه بخشی
می‌کشی
انگشتت را به عقب
و پسری بی‌قلب
دیگر نگاه هم که کنی
انکار که خنجر می‌کشد
و می‌کُشد
داشته باش
اینجا، ته سیگاری ست به‌جامانده
بر کف پیاده‌رو
می‌کشد
با کفش‌های برهنه‌اش
با مرور کرد از اول
قلم کله معلق می‌زند
و می‌کشی
سفید
خاکستری
سیاه
رنگ‌ها نیز حرفی دارند.
 29/9/84

زیبا تر بودن
نگاهی از محمد خواجه پور به شعر زیباتری از سعید توکلی/ الف 251
گاه خوانش شعر چیزی جز یافتن محور شعر نیست. در بسیاری شعرها با چیزی روبه‌رو هستیم که در شعر کلاسیک به «شاه‌بیت» معروف است این نقاط دو ویژگی عمده دارند. اول به دلیل قوت تکنیکی و یا حسی شعر را در ذهن خواننده ماندگار می‌کند و خواننده کلیت شعر را با آن سطر به یاد می‌آورد و از سوی دیگر تاویل شعر با کمک این‌گونه سطرها ممکن می‌شود و هر خواننده‌ای برای درک شعر باید مبنای خود را این سطرها قرار دهد.
در نگاه اول به شعر «زیباتری» با شعری عاشقانه و در فراق یار و این جور چیزها روبه‌رو هستیم. شاید پایان‌بندی شعر (بوسیدن) و نقطه عطف شعر (نت‌های غمگین) نقش اصلی را در این تحلیل دارند. ولی احساسی به خواننده دست می‌دهد که این شعر چندان هم عاشقانه نیست برخی سطرها مانند «تفریحات سالم یک مرگ» چندان با این عاشقانگی تجانس ندارد. پس ما محور شعر را که معمولاً بر نقطه عطف یا پایان‌بندی قرار دارد. به سطرهای تاثیرگذار جابه‌جا می‌کنیم و بخش «من و این ....» را مبنا قرار می‌دهیم. با این تغییر مختصات، سطرهای دیگر نیز دارای خوانشی تازه‌تر می‌شوند. در واقع تمامی سطرهای عاشقانه چیزی جز «تخیل بی‌دلیل» نیست. شعر بر اساس تخیل شکل می‌گیرد اما شاعر از خواننده می‌خواهد به دنبال انگیزشی برای این تخیل نباشد یا به اصطلاح این «او» را در شعر تجسم نبخشد.
از سوی دیگر «زندگی همیشه از پشت پنجره زیباتر است» ما با شاعری روبه‌رو هستیم که به جای دید وسیع عاشقانه ما را به کادربندی و حضور در تخیل بی‌دلیل خود فرا می‌خواند.
شعر زیباتری در ستایش زیباتر بودن نیست درباره تخیل و زیبا تصور کردن است. و این زیبایی البته زیبایی خاصی‌ست زیبایی حاصل از «ژنده‌پوشی‌های یک ذهن مرده»
روز شصت و چهار سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا! هنوز خبري نشده آنجا، مسعود گفت. يعني تمام دغدغه‌هاي اين هفته باد هوا بود. به اسمال گفته‌اند بايد صبر كند. پنجشنبه هيچ كس نيامده انجمن و ديگر چه خبري می‌خواستم. يعني هيچ فرقي نكرده، فقط كمی‌رودخانه‌اي كه دارد مي‌رود به تاخير افتاده است. زياد نشد روي اين چيزها با مسعود حرف بزنم. آخر هيچ چيز عوض نشده بود و اين چقدر اعصابم را خرد می‌كند.
دو ساعتي منتظر مسعود ماندم آمد هر چند دير بود اما رفتيم شهر، نشد فيلم نيمه‌پنهان را ببينيم مثل آن روزها تخمك آرژانتيني گرفتيم و باز وير كلاس آمد. با مسعود مثل اينكه بيشتر اين مرض را آدم مي‌گيرد. رفتيم رستوران حاجي بابا و برگ و ماهي خورديم. فقط به خاطر كلاس و مثل هميشه تماشاگران هم بود. ولگردي نكرديم و مثل بچه آدم برگشتيم خوابگاه.
اما بيدار بودم خيلي بيشتر از جيره سربازي يعني تا1:30 بيدار بودم. يا بهتر بگويم بيدار گردي می‌كردم. بچه هاي آنجا خيلي لطف داشتند و شب را روي تخت يكي از آنان خوابيدم. سنگين مثل سنگ مثل حالا كه بد جور خوابم می‌آيد و دارم مي‌لرزم. امروز واقعاً سرد بود حتي تا همين ظهر هم . بچه‌ها كاپشن و خرت و پرت‌هاي ديگر پوشيده‌اند. ولي من هنوز آنكارد را هم به هم نزده‌ام. چقدر خورشيد خوابش می‌آيد و هي پتوي ابرها را روي خودش می‌كشد اين پتياره. پاهايم سرد شد، براي رفتن. زمستان دارد می‌آيد دايانا.12:56ظهر
روز شصت و چهار
سلام دايانا!
رويش نوشته« عقيل خداترس» حتما يك نفري‌ست. خيلي حوصله‌اش سر رفته يا اعصابش خرد بوده سر نيزه را با خشم كشيده و يا آرام و به ناچاري. بعد صداي غيژي آمده و نامش به يادگار مانده بر تن اسلحه ژ-3 به شماره 6571112 كه مي‌‌گويند در سال 1364 ساخته شده. حالا چقدر اين نوشته‌ها قابل استناد است بماند. روي خشاب هم نوشته«داراب»(1:00) مشخصاتش را توي جزوه نوشته‌ام. كاليبر62/7 با طول102 سانتي متر، اينها فكر مي‌كنم براي اين يادداشت‌ها چقدر مهم است. اما توي هيچ كتابي نظامی‌نوشته نشده با سر نيزه مي‌شود دانه‌هاي آسفالت را شكست و سرگرم شد. ننوشته بستن بند چقدر حال مي‌گيرد و هي آن را كوچك و بزرگ كردن. ننوشته دست كشيدن روي روپوش لوله مثل خواندن خط بريل است. و حلقه بين انگشت شست و نشانه چه طور درد مي‌كند وقتي اسلحه را مثل يك ساك كنار خودت می‌كشي.
حالا منتظرم صدايش را بشنوم و گرنه اين آهن خط خطی شده كه هر كسي رسيده دستي به آن زده و بندش از عرق شانه‌ها سياه شده، حسي دارد كه اصلاً تا حالا وحشيانه نبوده. يك جور چيزي كه وقتي با توست. بيشتر حافظ‌ش هستي تا اينكه حافظ‌ات باشد. می‌گويند بگويداش ناموس. يك جك هم دارد. شفاهي طلبت.
2:02ظهر

۱۰/۰۲/۱۳۸۴

الف 251

زیباتری
شعری از سعید توکلی

وقتی که می خندی
زيباتری
پرده ها که مي‌رقصند در کنارت
پشت پنجره.
راه که می‌روی
نزديک‌تری
نقاشی سايه ات
بر روان شهر.
مرا با انگشتان غريبت بگير
و آنقدر می توانم که يک شهر خون بريزد از سينه ام
اما اين‌که بخواهم بخندم درد ديگری است.
مرا گرم بگير
آب شدنم برای اين خاک
ناشنيدنی حکايتی است.
منم و ژنده پوشی های يک ذهن مرده
تفريحات سالم يک مرگ
تخيل بی دليل
اين که هميشه زندگی از پشت پنجره زيباتر است.
من برگهای کوچکی را سراغ گرفته ام
زير پاهايی
غمگين ترين نتهای يک موسيقی.

وقتی که گوش مي‌دهی
وقتی که گفتنی ها
وقتی که اشکهايت
بهانه ايست برای بوسيدن.



برای همیشه
شعری از یوسف سرخوش

نخواهم رفت خواهم ماند
برای هميشه
آن طرف تر کنار تو
بين تو و فصل های سال
لای ورق های سفيد
و عدد های نامفهموم
و خواهی دانست
تا بی نهايت دوستت دارم
و خواهی دانست که ديگر رنگ نمی بازم

حتی در سردترين فصل ها،
پاييز، زمستان
درختان سبز، زرد
اما
دل من هميشه
سياه.


آدم کجاست؟
شعری از فرزانه نادرپور

شيطان نگاه مي كندت
وسوسه مي لغزد،تند
حوا نگاه نكن،سيب نخور،خدا اينجا هست؟
درخت به گناه تو اعتراف مي كند
سيب هم
و من
محكومم
به جرم گناه تو.


جشنواره
شعری از محمد امین نوبهار

يك ماه پيش
شايد پيش تر
بيلبورد شهرداري
پر از فرياد
فرياد فيلم كوتاه كل
اما روز موعود
سينما شهر قصه خاموش...


در جدال با منطق خواننده
درباره واقعیت نمایی داستان
یادداشتی از محمد خواجه پور

چه اتفاق‌هایی در داستان مجاز به افتادن هستند؟ و ما به عنوان خواننده چه چرخش‌هایی داستانی را می‌پذیریم و به عنوان نویسنده چگونه می‌توانیم داستان بنویسم.
در یکی از مهمترین تعاریف؛ داستانی چیزی جز توالی منطقی اتفاق‌ها نیست. در کنار عناصر دیگر داستانی اتفاق يا کلی‌تر بگوییم کنش در واقع جزییات دیاگرام داستان است. نمی‌توان یک دستورالعمل صادر کرد که چه کنش‌ها و فراز و فرودهایی در داستان مجاز است. اما گاه نویسنده از اتفاق‌هایی استفاده می‌کند که برای خواننده قابل پذیرش نیست.
مهمترین مساله در پذیرش داستان واقعیت‌نمایی است. نمی‌گوییم واقعیت بلکه می‌گوییم واقعیت‌نمایی. هر داستانی دارای منطق و جهان داستانی خاص خود است و اتفاق‌های داستان با توجه به منطق درونی همان داستان تعریف می‌شود. بخشی مهمی از این منطق داستانی به ژانری برمی‌گردد که داستان در آن قرار می‌گیرد. در یک داستان جن و پریان پرواز با قالیچه قابل پذیرش است. این پرواز در داستان علمی- تخیلی تنها با سفینه‌های فضایی امکان دارد. در کل، داستان‌های علمی و تخیلی نمونه جالبی هستند که در آن نویسنده سعی می‌کند برای اتفاق‌های خود توجیه داشته باشد و منطق اتفاقات حتی در طرح و گره‌گشایی نیز موثر است. در گروهی دیگر از داستان‌ها این واقعیت‌نمایی با تاکید بر عنصر زیبایی و هنر است که استفاده گسترده‌ای از مجاز و استعارات را در داستان شاهد هستیم. از نمونه‌های بارز آن داستان‌های سمبلیستی را می‌توان نام برد. در این گونه داستان‌ها اتفاق‌ها و کنش‌ها جایگزین مفاهیم و معانی می‌شوند و کنش‌ها نه با منطق فیزیکی که با منطق زبانی قابل پذیرش است. این بررسی را می‌توان در سبک‌های مختلف تفکیک نمود که هر کدام چگونه توالی اتفاق‌ها را برای خواننده باورپذیر می‌کنند.
پس گاهی دلیل این که خواننده به پس زدن منطق داستان می‌رسد این است که يا خواننده ژانر داستان را به اشتباه دریافت کرده است يا گاه داستان با دادن نشانه‌های اشتباه لحنی و ساختاری سعی می‌کند خواننده را فریب دهد. این فریب دادن باعث می‌شود هنگام که داستان ژانر خود را رو می‌کند و داستان به پایان می‌رسد خواننده همچنان بر نظر پیشین پافشاری کند. داستان‌های طنز در برخی مواقع دچار این مشکل می‌شوند. نشانه‌ها کارکرد نقضیگی خود را به وضوح نشان نمی‌دهند و خوانند متن را در یک فضا و ژانر خاص می‌خواند، در پایان‌بندی که نویسنده طنز را رو می‌کند خواننده طنز بودن متن را نمی‌پذیرد و آن را بی‌مزه می‌نامند.
گاه مساله فریب خواننده با تعلیق دچار خلط می‌شود. در تعلیق ما دچار چرخش از ژانر نمی‌شویم و به خصوص با نشانه‌های گمراه‌کننده خواننده را منحرف نمی‌کنیم. نکته‌ای که جالب است تعلیق به خصوص در داستان‌های جنایی از زوایای دید محدود به وجود می‌آید. در حالی که فریب خواننده وقتی اتفاق می‌افتد ما با راوی (چه داناکل و چه اول شخص) مسلط روبه‌رو هستیم که آگاهانه خواننده را به انحراف می‌کشاند تا در پایان، به اصطلاح خود خواننده را ذوق‌زده کند.
در تعلیق عناصری که شگفتی پایانی را می‌سازنند در متن وجود دارد و روایت می‌شوند اما راوی و به دنبال آن خواننده از کنار آن می‌گذرد در حالی که در فریب این عناصر به عمد از دید خواننده پنهان نگه داشته می‌شود. یعنی هنگامی که راوی برگ برنده را رو می‌کند خواننده معترض می‌شود که این برگ برنده از کجا آمده است؟
اما گذشته از تمام این‌ها آنگونه که در شعر آنچه که شعر را شعر می‌کند، خیال است. در داستان نیز قوت روایت است که داستان را می‌سازد. روایت قوی و داستان‌گو می‌تواند منطقی را وارد داستان کند که خواننده در مسخ‌شدگی خود فرصت چرایی را از دست بدهد. «رئالیسم جادویی» در واقع شیوه‌ای است که با این ایده شکل گرفته است که اگر دنیای داستانی خوبی ساخته شود هر اتفاقی ممکن می‌شود. در واقع رابطه معکوسی بین قدرت استدلالی خواننده و قدرت داستان‌گویی نویسنده يا قدرت خیال‌پردازی شاعر وجود دارد. حتی در داستان‌های معمایی نیز هدف نویسنده چیزی جز مختل کردن قوه استدلال شخصی خواننده نیست تا بتواند جهان داستانی خود و منطق آن را به خواننده بباوراند.
وقتی خواننده در دنیای داستان قرار گرفت دیگر نویسنده به عنوان خدای قادر آن دنیا می‌تواند بیافریند و بپروراند. مشکل نویسندگان این است که بعضی از خوانندگان پینوکیووار این دنیا را می‌پذیرند و برخی تا آخرین لحظه دربرابر تخدیر متن مقاومت کرده و سعی می‌کنند واقعیت داستانی را در تناظر با واقعیت شناختی خود قرار دهند این خوانندگان شاید از متن‌های کمتری لذت ببرند. اما خوانندگان مطلوبی هستند که هر نویسنده‌ای آرزوی آن را دارد. تنها مرعوب کردن یک حریف قوی را می‌توان پیروزی خواند.


روز شصت و سه سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه پور از روزهای سربازی

سلام دايانا!
ديشب آماده باش بود. شعر خواندم براي بچه ها، اول ستوده مثل هميشه رفت منبر و چند حكايت كه گفت حرف‌ها ته كشيد. بايد بيدار مي‌مانديم. آماده باش بود. توي اين جور وقت‌ها كه هوا سرد است و از وقت خواب هم گذشته باشد. فضا آنچنان سنگين و خميازه آور است كه آدم ممكن است هر كاري بكند. من هم حالم گرفته بود.مثل آن وقت‌هايي كه دلت می‌خواهد با كسي حرف بزني. قرار بود مرخصي بروم پيش مسعود و اسمال و خودم خبر بگيرم، اما نشد. فوتبال توي همه چيز ريد. آماده باش بود و حتي شبش را با پوتين خوابيديم. ساكت بود كسي حتي حال و حوصله حرف زدن را نداشت و من دلم می‌خواست حرف بزنم. هيچ كس نبود. يعني بود اما همه خوابشان می‌آمد. گفت يك نفر خاطره بگويد گفتم شعر بخوانم گفت بخوان و خواندم. دوست‌هايم را، همان سطرهايي كه استاد و پيرايش و شيدا و رامجرد در آن به بند كشيده شده بودند. همان طبقه سيزدهم خوايگاه مفتح و روزگار قبل از نه كه حالا تكرار شده« من يك دوست دارم/ خودم» و چقدر چسبيد. شايد هيچ كس نفهميد اما گوش كردند يا شايد خوابشان می‌آمد يا شايد حوصله‌شان سر رفته بود و چون سرگروهبان نشسته بود حرفي نمی‌زدند. بعد هم « من بدون موهايم» را با آن همه هيچ خواندم. هيچ‌ها كه در سكوت آسايشگاه طنين خوشايندي داشت و دلم می‌خواست تمام نشود. همه را خواب كنم. مثل لالايي‌هاي فراموش شده در نقش شاعران كهن و اين‌ها همان را از من مي‌خواستند. و من گفتم به همين خودتان فكر كنيد. به وقتي كه عبور مي‌كند از كوچه‌هاي خاكستري و حتماً توي كوچه خاكستري آن‌ها يا خواب پرسه می‌زد يا علامت‌هاي ولگرد سئوال. گرم شده بودم.1:30 و دلم هواي خواندن. هيچ وقت فكر نمی‌كردم دلم بخواهد اينجا براي همه، چيزي را بخوانم كه سر در نمي‌آورند. « بر ما غزل بگه» را حداقل مي‌دانستند و بعضي واژه‌ها را دلم مي‌خواست بيشتر داد بزنم. به خاطر خودم، مسعود، اسمال و شايد سعيد. هر چند ترانه مال خاطره‌هاي پيش از اين‌ها بود اما به همه گره خورده بود.« با صداي تق تق پات» و انگار آن وقت در مي‌زدند. «اين همه رئز كه همه بي ته چزن» دو ماه و حال كمی‌بيشتر، اين كمی‌بيشتر مهم است. جوري، جوري، جوري بعد از خواندنش دلم گرفت كه قضيه سرودنش را براي بدترين هم‌زبانم گفتم .انگار فكر می‌كردم پيش مسعودم. قرار بود ديشب پيش او باشم و شايد به خاطر همين بود كه « غزل بگه» درون تنم وول می‌خورد و نتوانستم جلوي خودم را بگيرم شب بود و همه خوابشان می‌آمد و من شايد از خواب شب پر ستاره‌اي مي‌آمدم كه هيچ وقت نمي‌آيدم. اين بار با اطمينان می‌شود گفت، شايد.
حالا ديشب گذشته، صبح يك ساعت دير بلند شديم و هوا ابري شده می‌داني كه يعني چه؟ اما من دلم روشن است كه دارم توي صف غذا برايت می‌نويسم. در حالي كه از وقت غذا گذشته و دارند حال ما را می‌گيرند. اما من به آن ته‌هاي دلم فكر می‌كنم كه شايد امشب خوش بگذرد. شايد از حال عصر جمعه بودن خارج شوم. با مسعود حرف بزنم . ديشب وقتي كه شعر می‌خواندم وقتي كه ترانه مي‌خواندم داشتم با هيچ كس حرف مي‌زدم كه حتي روحش هم زير تك لامپ آسايشگاه پرسه نمي‌‌زد.2:06ظهر

۹/۲۶/۱۳۸۴

الف 250

بُرده‌ای

شعری از حمید توکلی

باشد قبول

تو برده‌ای

قرار من که نباشد

شکایتی نیست

از این دل

از تو هم

این که بخواهی رفته باشی

به حساب من اگر برسی

پس می‌دهم چشم‌هایت

اشک‌هایم برای خودم

شنیده‌ام آنجا

زندگی مثل آب است

و سبزه‌هاشان بیشتر

و شاید کرم‌هاشان

بدون نخل و گرما جای خوبی‌ست انگار

کاسه‌ي دست و آب

باشد دیگر

برای خودم

بهتر است به شما عادت کنم

شما برده‌اید خودتان را

و گذاشته‌اید مرا

بایستم

در ابرها فکر کنم

بدون سیاهی چشم‌های‌تان

5/9/84

چند شعر از حاج درویش پورشمسی

نوشتم سرنوشت و بخت خویشم

نویسم خون شده این قلب ریشم

پس از سی و دو سالِ خاطراتم

چون ماری می‌زند بر جسم نیشم

غم سی و دو ساله می‌نویسم

فراق نرگس و لاله نویسم

نویسم از گل پژمرده خود

ز مرگ یاس ‌و آلاله نویسم

غم چند ساله بر دوشم کشیدم

شب اندر روز زهر بد چشیدم

قسم بر نعمت رزاق درویش

به غیر از مصلحت چیزی ندیدم

اگر بینی به دنیا کشته گشتم

ز خونِ چشم و دل آغشته گشتم

مخور غصه که غم گیرد دل من

که از این دردسرها پخته گشتم

عزیزم غم مخور غم هم قرینه

چو روح و جسم با تو هم نشینه

نه یک درویش مظلوم ظلم دیده

مخور غم که کر دنیا همینه

اگر چشم و دل من خوار و زار است

اگر بینی که قلبم بی‌قرار است

نه یک بار و دو بار عاشق شدم من

ولی عشق خدایی پایدار است

تو خشک می‌شوی

شعر از یوسف سرخوش

من راه می روم

و کفش هايت

و صدای کلاغ های دم غروب

و مرگی که در کمين است.

هنوز مانده اند

پشت پنجره

تا خشک شوند

باد های که پنجره سدشان شده،

سال ها قبل،

روزی که بی تقويم بوديم

و تو فوت کردی دلم را

تا سينه هايم

و خيره به چشمانم

و هنوز

يک اتفاق ساده قرار است بيفتد

چه خيال کرده ای؟

مهم نيست

از اين کلمات نمی ترسم

که چه می شوندو چه ميگويند

مثل تمام اتفاقات گذشته

از ذهنم ميُفتی، گم ميشوی در صدای باد

حيف

ندانستی خورشيد استعاره بود

تو خشک می شوی.

آنجا که آتش گلستان می‌شود

داستانی از احسان محمدی‌زاده از فتویه

- کجا؟

- کلاس آشپزی

- نمی‌شد قبل از این که می‌اومدین تو این خونه آشپزی را از مامان جونتون یاد می‌گرفتین این همه تعریف‌های شب خواستگاری، دختر ما از هر انگشت‌اش هزار تا هنر می‌باره، ما که خیس شدیم از بس زیر هنر موندیم! نه فاطی جان با حلوا حلوا گفتن دهان من شیرین نمی‌شه

- دیگه طعنه و کنایه بسه بزار رد شم.

- با کدوم پول، کلاس آشپزی؟

- با ارث بابام

- اگه چیزی از بابات مونده به ما هم بدین!

- لج باز یه دنده... ولم کن می‌خوام برم

- ببین فاطمه خانم زندگی با خورشت و قیمه، دسر فرنگی شیرین بشو نیستش.

- اگه نری کنار داد می‌زنم.

- بزن، بزن، بزن تا همه بفهمنن چه زندگی باشکوهی دارم نکبت داره از درو و دیوارش می‌باره بزار بفهمن درد دل منو، یه جا سوختنو

- مگه واست چی کم گذاشتم که دست پیش گرفتی چهار سال پایبندتم.

- ببین فاطمه خانم هنر آشپزی سبک زندگی نمی‌شه زندگی نمک می‌خواد.

- سر درد دعواهای مکرر با تو شب‌ها خوابو ازم گرفته به هر دری زدم تا بتونم تو رو راضی نگه دارم دیگه نمی‌تونم تمام درها روم بسته ده تمام چیزهایی که تا امروز ساختم خراب شده دیگه نمی‌تونم... دیگه نمی‌تونم به کتاب‌های روانشناسی اعتماد کنم همشون دروغن. بسه دیگه بسه دیگه ... احسان بذار برم.

- کجا؟

- بزار برم خونه بابام

- می‌دونم تمام این سیاه‌بازی‌ها رو آنجا تمرین کردی. مگه نه؟

- نه احسان اونا خوشبختی ما را می‌خوان نه چیز دیگه رو

- چی؟ یه بار دیگه بگو!

- خودت‌ام بهتر از من می‌دونی، تو زندگی‌ای نساخته بودی که من خراب‌اش کنم. من تا تونستم ساختم اما تو ریختیش.

- ما که تو کف زندگی عشقولانه‌ای که خانم تو دوران دانشجویی‌مون می‌بافتند موندیم.

- اما احسان تو خرابش کردی

- خودت خواستی فاطی فقط یه راه پیش رو من و تو مونده

- یعنی چی؟

- یعنی این که تو بهتر از من می‌دونی.

- احسان احسان.... قبلش باید یه چیزی رو بهت بگم

- چی رو؟

- این جواب آزمایش‌های منه فهمیدی؟

- چی؟ کدوم آزمایش؟

- می‌خواستم غافلگیرت کنم.

- نه

- آره آره

- خدای من چرا اینو زودتر نگفتی.

چشمان مادر

شعری از نرگس اسدی

همیشه

هیچ کس،

درونم نگران نمی توان کرد.

مادر می گیرد و هیچ کس کی سازد.

و آرام راز است وقتی درونم طوفان!

و تنها ،نگریستن چشمان ،دلم را.

نرگس اسدی

روز شصت و دو سربازی روزها

خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی

سلام دايانا!

در نامه ديروزي اسمال چيزهاي ديگري هم بود. آخرش زدم به بزرگتري و برايش توصيه دادم.

ساكت بالنسبه بزرگ باشد اما آن را اصلا سنگين نكن تا آنجا كه می‌تواني.براي ساك قفل بگذار براي احتياط قفل اضافه هم بردار.

اين ها را خوب است برداري: كِش، سوزن و نخ، چند خودكار و دفتر، تنها يك دست لباس شخصي( همان كه پوشيده‌اي كه حتماً هم راحت باشد) دمپايي، پودر رخت شويي(در شيشه) ، كاسه فلزي، قاشق، ناخن گير، پلاستيك دسته دار، كارت تلفن، ماشين صورت تراشي باتري دار( اگر دژبان بگذارد) چند كتاب جيبي، يك ادكلن، بوگير كفش ، مّهر.

براي بار اول هيچ گونه وسايل برقي و تفريحي را برندار بعدها با توجه به شرايط می‌فهمی‌چه به دردت مي‌خورد.

خوراكي هاي كوچك و مغزي تا حدي كه مي‌تواني بردار. دو ويژگي داشته باشد فاسد نشود و مصرفش هم سريع و بدون تشريفات باشد( مثل خرما يا كلوچه)

پول هم به اندازه كافي(20 تا 30 هزار تومان) بردار اما در حفظ آن خيلي مواظب باش حتما هزاري باشد.

از درگيرشدن به هر شكلي حتي زير شديد‌ترين توهين‌‌ها پرهيز كن.

سعي كن به چشم نيايي چه در وجه خوب چه در وجه بد. با آدم‌ها هم تك تك آشنا شو، بدترين چيز اين است كه بقيه تو را بشناسند اما تو آن‌‌ها را نه به اين می‌گويند تابلو شدن.

به ياد داشته باش « تمام اين‌ها فقط خاطره می‌شود»

چند تا جك يادداشت كن كه به درد می‌خورد.

مدارك اصلي را بگذار، ولي يك كپي از آن‌ها مثل شناسنامه و به خصوص گواهي نامه رانندگي داشته باش.

اگر حال و حوصله داشتي مسئوليت بپذير و در آن اصل اين است كه عدالت را حتماً رعايت كني هر چند من شخصا توصيه می‌كنم كه مسئوليت نگيري.

شوخي نكن!

هر چند می‌گويند به خانه فكر نكن، اما فكر كن اين تنها دل خوشي تو مي‌شود و چيزي كه بايد به پيش ببردت. مي‌شد خيلي چيزهاي ديگر هم گفت. بگويي كه حس ماژوخيستي اينجا كامل ارضا مي‌شود. بگويي كه دلت می‌خواست او در اين تجربه تو همراه نشود و برود يك جور ديگر زندگي كند. مثل تو اين روزها را خط نزند بگويي كه نگرانش هستي و مي‌خواستي با هم و كنار هم توي اين سرماي در پيش حس تركي اجباري را تجربه می‌كرديم. مي‌خواستي تو جاي او بشين و پاشو بروي كه ديگر براي تو عادي شده، بلدي جيم بزني، چه طور تمارض كني و بگويي هيچ كدام از اينها به درد نمی‌خورد. خودت را زير فريادهاي سرگرهبان گم كني و تو دلت بگويي:« اسماعيل به روزها فكر كن» كار ديگري اينجا نيست. 3:50عصر

۹/۱۸/۱۳۸۴

الف 249

آرزوهای بزرگ
شعری از سعید توکلی

دست مي‌برم ميوه ای بردارم
کپک نيفتاده به جان
گنديده در شعاع خود نباشم
يا دودی سياه
رونده به بالا
آدمی باشم در شش جهت، کاش.
سوختن دودی است که خانه را محو خواهد
بايستم هميشه در حياط يک خانه
بگردم در قصه های يک ابر
چشم بگذارم بر درختی بزرگ
يا دست بر موها که در حجم باد شکل بگيرند.
دودی است سوختن!
کاش
کمی بخوابم
مرگ باشد
گناه باشد
بخنديم و
گاهی دست تکان بدهيم
نگاه کنند، ماشين ها بروند
برويم
مرگ باشد، کاش
برگ ها به صدايی
اين چيزها که در ذهن ميميرند به صدايی
بعد از تشييع يک دوست لباس آدم خاک گرفته باشد
کاش
پروانه آغوش بماند
بادبادک پرواز کند هميشه
با دلبستگی دستهايی کوچک
من بروم
حتی وقتی برميگردم
خوب باشد فراموش شدن
مجسمه نبودن
شمع باشم، اشک بريزم
اين سطر ها را بنويسم
دست ببرم ميوه ايی بردارم


خیال سبز
شعری از حبیبه بخشی

و با خیال سبز خود،تو را بهانه کرده‌ام
میان غنچه‌های باغ تو را نشانه کرده‌ام
صدای تو، تبسم خیال‌های هر شب است
به این امید تمام شعرها ترانه کرده‌ام
مرا بگو که روز و شب تو را به خواب دیده‌ام
قسم به خود نگو بهار را خزانه کرده‌ام
نگو میان این همه ستاره‌ها کسی نبود
چرا که اشک‌ها به خاطرت روانه کرده‌ام
بمان بمان تو ای بهار آشنای من بمان
که با خیال سبز خود تو را بهانه کرده‌ام
 5/9/84


خلیج فارسی
شعر کودک از الهام انصاری

خلیج، خلیج فارسه
ماهیاش تر و تازه
دریا داره بزرگه
ماهی داره درشته
نمونه‌‌ي ماهیاش
هست کپور و خاویار
ماهیاشو که دیدی
با اشتها می‌خوری
ماهی تن تناتی
تا نخوری ندانی
تنب بزرگ و کوچک
ماهی ناز و کوچک
ماهی عالی یک طرف
سفید و صافی یک طرف
همیشه ماهی بخور
تا بشی چاق و تپل
این خلیج فارس ماست
ببین چه قدر باصفاست


لوک خوش‌شانس
داستانی از علی داوری‌فرد

صدایی از پشت سرم می‌آمد خوب گوش کردم صدای پا بود قدم‌هایم را تندتر کردم اما باز هم آن صدای لعنتی می آمد. کیفم را محکم‌تر گرفته و باز هم قدم‌هایم را تندتر کردم. یارو پشت سرم داشت هن‌هن می‌کرد. می‌ترسیدم نگاهش کنم. اگر به من می‌رسید و ساواکی از آب در می‌اومد چی؟ خودم جهنم اما این کیف را باید صحیح و سالم به دست آقا مصطفی می‌رساندم . این حرف بابام بود. بابام فکر همه چیز را کرده بود به جز این یکی. حالا خودم باید برای خودم و از همه مهمتر این کیف تصمیم بگیرم. لحظه‌ای به این فکر افتادم که بدوم ولی این دویدن خودش باعث سوء ظن بیشتر می‌شد. بی‌خیال این فکر شدم اما بی خیال همه چیز نمی‌شود شد . حرف زنده بودن و زندگی در میان است و این چیز کمی نیست که آدم بخواهد با یک تصمیم اشتباه از خود دور کند .
ترس مثل خوره به جانم افتاده بود راه پس نداشتم اما راه پیش که داشتم ولی نمی‌دانستم تا کجا می‌شود رفت. کیفم حاوی اعلامیه‌های جدید امام خمینی(ره) بود. اعلامیه‌هایی که همین دیروز رسیده بود و بین بچه‌های مسجد تقسیم شده بود تا از روی آن کپی بگیرند و پخش کنند. پدرم هم یکی را گرفته بود و با دستگاهی که ماه قبل از یک حراجی لوازم‌التحریر خریده بود کپی گرفت. بار اولم بود که اعلامیه پخش می‌کردم و این باعث شده بود که تا این اندازه بترسم و ندانم چکار باید کرد . دیگر حتم داشتم که طرف مرا شناخته و دانسته است که من اعلامیه دارم و گرنه باید وارد یکی از کوچه‌هایی که از آن می گذرم شده بود .
همچنان می‌رفتم ولی دیگر داشتم به خانه‌ی آقا مصطفی نزدیک می‌شدم . به این فکر افتادم که حالا باید چکار کنم اگر یک راست به خانه‌ی آقا مصطفی می‌رفتم برای او خیلی بد می‌شد. من که تا حالا از خدا می‌خواستم زودتر به خانه‌ی آقا مصطفی برسم حالا از خدا می‌خواستم زودتر نرسم .
دیگر به کوچه‌ی مقصد رسیده بودم لحظه‌ای ایستادم و فکر کردم، می‌خواستم بهترین تصمیم را بگیرم. می‌خواستم از کوچه‌ی آقا مصطفی رد شوم و به کوچه‌ی بعدی بروم و اعلامیه‌ها را به خانه‌ی فرشید بنگی بیاندازم و ماموران ساواک اورا به اتهام منافق ساواک و انقلابی بودن بگیرند و به زندان بیاندازند .
فرشید بنگی که کاسه‌ی داغتر از آش بود همیشه پدرم و دیگر بچه انقلابی‌ها را اذیت و تهدید می‌کرد که به ساواک گزارش می‌دهد. ولی با خودم گفتم از کجا معلوم که این فرشید بنگی ضد انقلاب باشد. از این فکر هم منصرف شدم. صدای پا هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد و قلب من هم تندتر می‌زد .دیگر تصمیم خودم را گرفته بودم می خواستم همانجا بیاستم و من را دستگیر کند. و اگر هم شد تا کیف را نگاه می‌کرد فرار کنم و به جایی روم که دستش به من نرسد .
در این فکرها بودم که مرا مخاطب قرار داد و گفت : هی پسر تو کیفت چی داری؟ من چیزی نگفتم. دوباره گفت: لوک خوش شانس تو واقعاً خوش‌شانسی که کتاب داری. من با شنیدن کلمه ی لوک خوش شانس سرم را به طرفش بر گرداندم دیدم برادرم علیرضاست که بی‌خبر و بعد از چهار سال از فرانسه برگشته است. سلامش کردم و دست‌هایم را دور گردنش انداختم . و بعد از من پرسید خونه‌ی آقا مصطفی کجاست نشانش که دادم نگاهی به کیفم کردم دیدم کیف مدرسه‌ای‌ام را سخت به سینه چسبانده‌ام
 30/5/84

یک رباعی از مصطفی کارگر

تا کی بدوم که متن آیینه شوم
چون بغض اسیرغربت سینه شوم
با این همه درد مشکل جامعه‌ام
باید بــروم کمی قرنطینه شوم
 6/9/84


روز شصت و یک سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی

سلام دايانا! ديشب پاس بودم و عادي گذشت. فقط داشتند گروهان دو را يك تنبيه حسابي می‌كردند كه فيلم خوبي بود. پاس بخش خوابيد و من زدم به فكر كردن. قضيه سئوال‌هاي طاهري كه براي بعد از تقسيم پرسيد و گفتم« سعي مي‌كنم» توي ذهنم بود. بيشتر سنگيني اين را داشت كه براي سرگروهاني می‌خواهد كه خيلي بعيد است اما ذهن بيداري‌ام همه‌اش به آن سمت می‌رفت اما وقتي خوابيدم خواب گماشته‌گي را ديدم و اين كه نگهبان يك خانه نظامی‌هستم. خيال‌هاي خوشايند آدم را مهربان مي‌كند. بعد از آن خيال‌هاي الكي حس بهتري نسبت به طاهري پيدا كردم انگار او مرا براي كاري انتخاب كرده است.در حالي كه ممكن است شايد اصلا هم اين طور نباشد و با آن جواب‌ها پاك شده باشم از ذهنش. اما در هر شكل حس بهتري دارم به او{8:13} ديروز كه حوصله نداشتم. نامه‌اي هم به سعيد نوشتم هر جور بود به سه صفحه رساندمش. خصوصي‌تر از هميشه از آب درآمد. مجبورم پستش كنم آخرش از آن طرح‌هاي خط خطي كشيدم كه يعني اعصابم خرد است و خرد بود و است. فكر نكنم امروز مرخصي جور بشود و بايد فردا منتظر ستوده بمانم. انگار انديمشكي‌ها مي‌خواهند زيرآب ستوده را بزنند و او را به خاطر باج‌گيري با عقيدتي طرف كنند. آنچه كه آنان باج‌گيري می‌نامند. اينجا خيلي عادي ست.تقريبا چيزي لازم براي تنظيم روابط. من خودم بيشتر چيزهايي كه به سرگروهان داده‌ام به خاطر خوش آمد خودم بوده به خاطر همين هديه اصلي را گذاشته ام براي روز آخر ، يك طرح كامپيوتري. 2:04 ظهر
روز شصت و يک
سلام دايانا!براي اسمال هم نامه نوشتم. قابل تامل‌تر از آنچه كه فكرش می‌كردم از آب درآمد. خيلي از آنچه كه مي‌خواستم را برايش گفتم. با سعيد كمی‌سخت بود نوشتن اما اينجا كمی‌فضا راحتتر بود. گفتم كه چقدر خوشحال شدم اما اين‌ها را به واژه در نياوردم گفتم كه چقدر نگران آينده دوستي‌هايمان هستم. چقدر به آنجا فكر مي‌كنم و اين نمي‌گذارد كاري بكنم. گفتم كه چقدر دلم مي‌خواست توي ماشينش حرف بزنيم از آن حرف‌هاي دو نفره كه تمام صداهاي اطراف را حذف مي‌كند. از آن حس‌ها كه با پيرايش و شيدا تجربه كردم از آن لحظه‌هايي كه آدم يك نفر را مي‌‌‌‌‌‌خواهد تا با او حرف بزند و من همان آدم هستم.
به گذشته‌ها نقب زدم و طعمش را مزه مزه كردم. و بعد ديدم آدم‌هاي تازه اي آمده‌اند كه بايد جاي آن‌ها را تعيين كرد قبلا آن‌ها را به شكل مهره هايي چيده بوديم. اما حالا اولينش آمده و حتماً حس دارد، فلسفه دارد و نقش دارد. تمام اين‌ها را بايد محاسبه كرد و چقدر كارمان سخت شده. و اين‌ها تمام ذهن مرا مشغول كرده و براي راحت كردنش از انتخاب خودم هم نوشتم.
خاموشي زدند و بايد خوابيد اين را كنار آب خوري برايت نوشتم كه تو در اوضاع جديد گروه 9 شريك باشي. 8:54شب

۹/۱۱/۱۳۸۴

الف 248

دولول
داستانی از رضا شیروان
تفنگ دو‌لول رو گرفته بود رو شقيقه‌اش. دو‌لولي كه طولش يك متر‌و اندي‌ ست. جالب آن كه ماشه‌اش چسبیده به ته تفنگ، طرف قنداق اون. كسي كه بخواد با دولول خود‌كشي كنه مي‌بايس دستي حداقل به طول 80،90 سانتيمتر داشته باشه. از بد روزگار يا از بد شانسي من او اين دست خارق‌العاده رو داشت.
رو به او گفتم:« حالا آروم تر، به مغزت فشار مي‌آد.» نگاهي بهم انداخت مثل اين كه عصبانيش كرده بودم. تفنگ رو تكون داد. مي‌دونستم دولول انواع مختلفي داره واين تفنگ از اون نوع بي پدر مادرش بود كه مي‌تونس يك فيل يك تن ‌و نيمي رو از پا در بياره و اصلاً معلوم نشه وجود داشته يا نه. با خودم گفتم: «آخه تو اومدي از خود‌كشي منصرفش كني و بعد دستگيرش كني يا اين كه مي‌خواي مُردَش رو دستگير كني.» دو دستم رو بالا آوردم، اون رو به آرامش دعوت كردم.
حالا بايد فكر مي‌كردم كه چه خاكي به سرم بريزم. آخه اين تفنگ دولول هم كم كشته نگرفته بود از بشريت.از وقتي كه شنفته بودم ناصرالدين شاه به پيشنهاد ميرزا آقاسي قبل از اينكه قرار بشه امير‌كبير رو با تيغ ريش تراشي بكشن، قرار بوده با تفنگ دولول بكشن؛ هر وقت با چنين صحنه‌ايي مواجه مي‌شم، دست و پام رو گم مي‌كنم و نمي‌تونم خودم رو كنترل كنم. آخر پليس چش به نجات اين جور افراد، مي‌بايس يك روانشناس مي‌اومد. اگه از من بود، مي‌گفتم خودتو بكش و راحت كن. ولي نمي‌شد اين حرفو زد. من اومده بودم نجاتش بدم.
فضاي اتاق خيلي روشن بود. نور از بيرون اتاق از پشت پنجره مستقيم مي‌خورد تو چشمم. چن تا مبل نسبتاً نو دور يك ميز چيده شده بودن و آينه‌ايي قديمي گوشه‌‌ی اتاق. گلدان گلي قشنگ، رو ميز نظرم رو به خودش جلب كرد. پيش خود گفتم:« بهتر است اون رو به زندگي ترغيب كنم.» گفتم: «ببين آقا!(درعين حالي كه حركت كردم) ببخشيد اسمتون هم بهمون نگفتين، ابروهاش رو در هم كشيد و دست راستش كه تفنگ رو رو شقيقش گرفته بود، تكوني داد. احساس كردم مي‌خواد تمومش كنه. دستپاچه گفتم: «نه...نه...من كه چيزي نگفتم»
حرف نمي‌زد تنها چيزي كه مي‌گفت اين بود كه جلو نيا و گرنه خودم رو مي‌كشم. ولي من تصميم گرفته بودم اون رو به زندگي ترغيب كنم. گفتم: «ببين آقا ...، آخه اسمت هم نمي‌دونم. حالا آقايي كه اسمتونو نمي‌دونم. ببين عزيز خودكشي راههاي مختلفي داره، چرا با دو لول؟!» يك دفعه زبانش باز شد.
- مثلاً
- مثلاً چي؟
- همين كه راه‌هاي مختلفي داره.
به خودم گفتم: «لعنت به زباني كه بي موقع باز بشه. آخه مردكِ عوضي مي‌مردي نمي‌گفتي «مثلاً». حالا گير افتاده بودم. همش هم به خاطر ذهنيت منفي من از تفنگ دو لول بود. بايد جواب مي‌دادم، وگرنه خودش را مي‌كشت.
- ببين! مثلامثل... مثل...مثل...اه
- چي شد؟ مثلا مثل چي؟
- مثلا مثل مواد مخدر كم‌كم، يواش يواش خودتو مي‌كشي، دردم نداره.
براي چن لحظه با خودم فكر كردم اين چه كلمه‌ايي بود از دهنم پريد بيرون. منتظر جوابش بودم كه احساس كردم شقيقم درد مي‌كنه. سرم رو از اون برگرداندم. انگشتم رو به شقيقم ماليدم، مثل اينكه مي‌خواست خون بيايد.با خودم گفتم:«فردا ر‌و صحنه بازيهِ قشنگي مي‌شه.»
5/9/1384

به مناسبت هفته بسیج
دشت عباس
شعری از حاج درویش پورشمسی
سلحشوران بزم دشتِ عباس
فکنده در دل کفار وسواس
شب رزم شجاعان بسیجی
شب یاد شهیدان دوعیجی
به یادآرم دلاورها دلاور
بیابان‌ها شده پر از تکاور
به چشم دل همه در سجده دیدم
به بیداری چنان صحنه ندیدم
یکی دستش حنا مانند داماد
یکی در سجده از دل می‌زند داد
یکی از خاطراتِ شاد بنوشت
وصیت می‌نوشت، فریاد بنوشت
به ماها می‌نوشت که در سرابیم
به جز اینجا دگر فرصت نیابیم
بیایید و ببینید می‌پرستان
بپیوندید بر این جمع مستان
به دانشگاه جبهه پا گذارید
به رحمان و رحیم‌اش دل سپارید
شراب ما شراب ان طهور است
دل ما از زر و زیور به دور است
شب عیش عروسان خدایی
شب وصل و شب عشق و، جدایی
نصیب من از این وادی غم و درد
کشم از سوز سینه آه بس سرد
به رسم یاد بود از بهر درویش
هدیه داده‌اندم بسم تشویش
که می‌آید که این نامه بخواند
کِه تا درد دل ریشم بداند.

چند شعر از فهمیه بهره‌مند
کجایی تا بگم چه عاشقونه
قسم بر خاک تو شدم دیوونه
قسم بر اشک‌های روی گونه
غم مرگ تو رو خیلی می‌دونه
  
چرا مُردی تو را بردند ز پیشم
چرا مرگت خبر دادند ز خویشم
چرا داغون شده این قلب خستم
چرا ویرون شده دلی که بستم
  
اگر چه بی تو هستم من شب و روز
شدم شمعی پر از عشق و پر از سوز
شدم پروانه‌ای عاشق همیشه
به دور بگردم من شب و روز
  
تو رفتی تا ابد در سینه‌ي خاک
تو عشقی تا ابد در خونه‌ي خاک
توی خوبی و عزیزتر از دل یار
چرا رفتی به زیر سینه‌ي خاک
  
خداحافظ غریب آشنایم
خداحافظ دل پرافتخارم
خدا را حافظ جانت سلامت
به امید وصالت تا قیامت
  
دگر با رفتن‌ات این دل چه غوغاست
دگر از عشق تو این دل چه شیداست
دگر این عشق تو هر روز و هر بار
نشسته در دلم بی‌روح و تنهاست
 فهمیه بهره‌مند

روز پنجاه و نه سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
سرما آمده ديگر، صبح بلند شدن دارد سخت مي‌شود. و دستها دل از جيب ها نمي‌كنند. گاهي رعشه‌اي شبيه رقص‌هاي نخستين تن‌ات را طي می‌كند. نوك دماغت بايد سرخ شده باشد. كه آن طور مرده و بي حس است و گوش‌‌ها هر لحظه ممكن است بيافتد. وقتي اولين شعاع هاي خورشيد می‌‌زند دلت ميخواهد ذره ذره آن را جذب كني. توي سرما اول به ياد اسمال می‌افتم و اين كه قرار است ماه بعد برود خدمت و سرما بزرگترين دغدغه اش خواهد بود، هر كجا كه باشد. سوزهاي ساعت4:30 صبح از سوز دل هم بدتر است. آن وقت آدم می‌خواهد يك گلوله بشود كه از هيچ جا تنش با هوا در تماس نباشد. براي اسمال يك حس ماژوخيسمی‌شديد خواهد داشت. تنهايي يك نويسنده با يك تركي تك نفره. سرما آمده، تفنگ هم داده اند. كلي تنبيه جديد می‌شود طراحي كرد بهانه هم جور خواهد شد. گير دادن كه دليل نمی‌خواهد، اما(7:16) ببخش! مثل همين حالا ساك‌ها را گشتند كه پيراهن و شلوار يك نفر گم شده. احتمالا گير می‌آيد. دوباره دارد سرما می‌آيد. آنكارد را هم نمی‌خواهم به هم بزنم. توي خانه هميشه پتويم پخش و پلا بود، اما اينجا نمي‌شود. پتو را جمع كرده و مي‌گذاريم روي بالش و ملحفه هم روي آن توي اين جور سرماها آنكارد به هم زدن ارزشش را ندارد.7:33
روز شصت
سلام دايانا!اين چند روز انگار زمان كند شده باشد. انگار روزها از وقتي كه گفته‌ام: «مي‌خواستم از شما خواستگاري كنم» می‌گذرد. انگار اين پنجشنبه را بي‌خودي گذاشته‌ام به عنوان پنجشنبه چهارراه زندگي‌ام. كه می‌دانم چندان هم اين طور نيست. انگار كار ديگري نمی‌توانم انجام دهم و فقط بايد نقشه بكشم. اين‌ها را داشته باش و در كنار آن همين طور الكي هميشه دارم به سعيد فكر می‌كنم. ربطش نمی‌دانم چيست. شايد جورهايي توي جرقه‌هاي ذهنم بحث روابط اجتماعي جديد با او و خواستگاري اسمال با هم قاطي شده كه وقتي به آينده يا تو فكر مي‌كنم. سعيد همين طور با قيافه مظلوم كنج ذهنم نشسته. جوري بايد حتماً نگاهش كنم مثل يك پشه روي تلويزيون كه هر چقدر نگاهت را به دورها بدوزي باز هم كنار توست حتي گاهي زبانش را هم در می‌آورد.
شايد اين ها همه زهر مرخصي ست كه از تنم خارج نشده و دارد زجرم می‌دهد. اما مهم نيست كه آخرش بايد كاري كرد. اين هم كاري‌ست ديگر هر چند ديگر نمی‌شود خواند و نوشت و بخش ديگر قضيه شايد كمی‌زجرآور باشد. شايد فردا يك مرخصي الكي گرفتم. زنگ زدم و دانستم كه جاده‌ها اين طور كند و هيجان زده دارند به كجاها می‌روند. جاده هايي كه رفتنشان هيچ وقت تمامی‌ندارد اما گاهي پيچ‌هاي تندي می‌گيرد مثل حالاها كه زمان ايستاده انگار و جاده دارد می‌رود. 17/8/80 12:40ظهر