بُردهای
شعری از حمید توکلی
باشد قبول
تو بردهای
قرار من که نباشد
شکایتی نیست
از این دل
از تو هم
این که بخواهی رفته باشی
به حساب من اگر برسی
پس میدهم چشمهایت
اشکهایم برای خودم
شنیدهام آنجا
زندگی مثل آب است
و سبزههاشان بیشتر
و شاید کرمهاشان
بدون نخل و گرما جای خوبیست انگار
کاسهي دست و آب
باشد دیگر
برای خودم
بهتر است به شما عادت کنم
شما بردهاید خودتان را
و گذاشتهاید مرا
بایستم
در ابرها فکر کنم
بدون سیاهی چشمهایتان
5/9/84
چند شعر از حاج درویش پورشمسی
نوشتم سرنوشت و بخت خویشم
نویسم خون شده این قلب ریشم
پس از سی و دو سالِ خاطراتم
چون ماری میزند بر جسم نیشم
غم سی و دو ساله مینویسم
فراق نرگس و لاله نویسم
نویسم از گل پژمرده خود
ز مرگ یاس و آلاله نویسم
غم چند ساله بر دوشم کشیدم
شب اندر روز زهر بد چشیدم
قسم بر نعمت رزاق درویش
به غیر از مصلحت چیزی ندیدم
اگر بینی به دنیا کشته گشتم
ز خونِ چشم و دل آغشته گشتم
مخور غصه که غم گیرد دل من
که از این دردسرها پخته گشتم
عزیزم غم مخور غم هم قرینه
چو روح و جسم با تو هم نشینه
نه یک درویش مظلوم ظلم دیده
مخور غم که کر دنیا همینه
اگر چشم و دل من خوار و زار است
اگر بینی که قلبم بیقرار است
نه یک بار و دو بار عاشق شدم من
ولی عشق خدایی پایدار است
تو خشک میشوی
شعر از یوسف سرخوش
من راه می روم
و کفش هايت
و صدای کلاغ های دم غروب
و مرگی که در کمين است.
هنوز مانده اند
پشت پنجره
تا خشک شوند
باد های که پنجره سدشان شده،
سال ها قبل،
روزی که بی تقويم بوديم
و تو فوت کردی دلم را
تا سينه هايم
و خيره به چشمانم
و هنوز
يک اتفاق ساده قرار است بيفتد
چه خيال کرده ای؟
مهم نيست
از اين کلمات نمی ترسم
که چه می شوندو چه ميگويند
مثل تمام اتفاقات گذشته
از ذهنم ميُفتی، گم ميشوی در صدای باد
حيف
ندانستی خورشيد استعاره بود
تو خشک می شوی.
آنجا که آتش گلستان میشود
داستانی از احسان محمدیزاده از فتویه
- کجا؟
- کلاس آشپزی
- نمیشد قبل از این که میاومدین تو این خونه آشپزی را از مامان جونتون یاد میگرفتین این همه تعریفهای شب خواستگاری، دختر ما از هر انگشتاش هزار تا هنر میباره، ما که خیس شدیم از بس زیر هنر موندیم! نه فاطی جان با حلوا حلوا گفتن دهان من شیرین نمیشه
- دیگه طعنه و کنایه بسه بزار رد شم.
- با کدوم پول، کلاس آشپزی؟
- با ارث بابام
- اگه چیزی از بابات مونده به ما هم بدین!
- لج باز یه دنده... ولم کن میخوام برم
- ببین فاطمه خانم زندگی با خورشت و قیمه، دسر فرنگی شیرین بشو نیستش.
- اگه نری کنار داد میزنم.
- بزن، بزن، بزن تا همه بفهمنن چه زندگی باشکوهی دارم نکبت داره از درو و دیوارش میباره بزار بفهمن درد دل منو، یه جا سوختنو
- مگه واست چی کم گذاشتم که دست پیش گرفتی چهار سال پایبندتم.
- ببین فاطمه خانم هنر آشپزی سبک زندگی نمیشه زندگی نمک میخواد.
- سر درد دعواهای مکرر با تو شبها خوابو ازم گرفته به هر دری زدم تا بتونم تو رو راضی نگه دارم دیگه نمیتونم تمام درها روم بسته ده تمام چیزهایی که تا امروز ساختم خراب شده دیگه نمیتونم... دیگه نمیتونم به کتابهای روانشناسی اعتماد کنم همشون دروغن. بسه دیگه بسه دیگه ... احسان بذار برم.
- کجا؟
- بزار برم خونه بابام
- میدونم تمام این سیاهبازیها رو آنجا تمرین کردی. مگه نه؟
- نه احسان اونا خوشبختی ما را میخوان نه چیز دیگه رو
- چی؟ یه بار دیگه بگو!
- خودتام بهتر از من میدونی، تو زندگیای نساخته بودی که من خراباش کنم. من تا تونستم ساختم اما تو ریختیش.
- ما که تو کف زندگی عشقولانهای که خانم تو دوران دانشجوییمون میبافتند موندیم.
- اما احسان تو خرابش کردی
- خودت خواستی فاطی فقط یه راه پیش رو من و تو مونده
- یعنی چی؟
- یعنی این که تو بهتر از من میدونی.
- احسان احسان.... قبلش باید یه چیزی رو بهت بگم
- چی رو؟
- این جواب آزمایشهای منه فهمیدی؟
- چی؟ کدوم آزمایش؟
- میخواستم غافلگیرت کنم.
- نه
- آره آره
- خدای من چرا اینو زودتر نگفتی.
چشمان مادر
شعری از نرگس اسدی
همیشه
هیچ کس،
درونم نگران نمی توان کرد.
مادر می گیرد و هیچ کس کی سازد.
و آرام راز است وقتی درونم طوفان!
و تنها ،نگریستن چشمان ،دلم را.
نرگس اسدی
روز شصت و دو سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
در نامه ديروزي اسمال چيزهاي ديگري هم بود. آخرش زدم به بزرگتري و برايش توصيه دادم.
ساكت بالنسبه بزرگ باشد اما آن را اصلا سنگين نكن تا آنجا كه میتواني.براي ساك قفل بگذار براي احتياط قفل اضافه هم بردار.
اين ها را خوب است برداري: كِش، سوزن و نخ، چند خودكار و دفتر، تنها يك دست لباس شخصي( همان كه پوشيدهاي كه حتماً هم راحت باشد) دمپايي، پودر رخت شويي(در شيشه) ، كاسه فلزي، قاشق، ناخن گير، پلاستيك دسته دار، كارت تلفن، ماشين صورت تراشي باتري دار( اگر دژبان بگذارد) چند كتاب جيبي، يك ادكلن، بوگير كفش ، مّهر.
براي بار اول هيچ گونه وسايل برقي و تفريحي را برندار بعدها با توجه به شرايط میفهمیچه به دردت ميخورد.
خوراكي هاي كوچك و مغزي تا حدي كه ميتواني بردار. دو ويژگي داشته باشد فاسد نشود و مصرفش هم سريع و بدون تشريفات باشد( مثل خرما يا كلوچه)
پول هم به اندازه كافي(20 تا 30 هزار تومان) بردار اما در حفظ آن خيلي مواظب باش حتما هزاري باشد.
از درگيرشدن به هر شكلي حتي زير شديدترين توهينها پرهيز كن.
سعي كن به چشم نيايي چه در وجه خوب چه در وجه بد. با آدمها هم تك تك آشنا شو، بدترين چيز اين است كه بقيه تو را بشناسند اما تو آنها را نه به اين میگويند تابلو شدن.
به ياد داشته باش « تمام اينها فقط خاطره میشود»
چند تا جك يادداشت كن كه به درد میخورد.
مدارك اصلي را بگذار، ولي يك كپي از آنها مثل شناسنامه و به خصوص گواهي نامه رانندگي داشته باش.
اگر حال و حوصله داشتي مسئوليت بپذير و در آن اصل اين است كه عدالت را حتماً رعايت كني هر چند من شخصا توصيه میكنم كه مسئوليت نگيري.
شوخي نكن!
هر چند میگويند به خانه فكر نكن، اما فكر كن اين تنها دل خوشي تو ميشود و چيزي كه بايد به پيش ببردت. ميشد خيلي چيزهاي ديگر هم گفت. بگويي كه حس ماژوخيستي اينجا كامل ارضا ميشود. بگويي كه دلت میخواست او در اين تجربه تو همراه نشود و برود يك جور ديگر زندگي كند. مثل تو اين روزها را خط نزند بگويي كه نگرانش هستي و ميخواستي با هم و كنار هم توي اين سرماي در پيش حس تركي اجباري را تجربه میكرديم. ميخواستي تو جاي او بشين و پاشو بروي كه ديگر براي تو عادي شده، بلدي جيم بزني، چه طور تمارض كني و بگويي هيچ كدام از اينها به درد نمیخورد. خودت را زير فريادهاي سرگرهبان گم كني و تو دلت بگويي:« اسماعيل به روزها فكر كن» كار ديگري اينجا نيست. 3:50عصر
۱ نظر:
فونتها قد کشیده اند اینبار
ارسال یک نظر