دولول
داستانی از رضا شیروان
داستانی از رضا شیروان
تفنگ دولول رو گرفته بود رو شقيقهاش. دولولي كه طولش يك مترو اندي ست. جالب آن كه ماشهاش چسبیده به ته تفنگ، طرف قنداق اون. كسي كه بخواد با دولول خودكشي كنه ميبايس دستي حداقل به طول 80،90 سانتيمتر داشته باشه. از بد روزگار يا از بد شانسي من او اين دست خارقالعاده رو داشت.
رو به او گفتم:« حالا آروم تر، به مغزت فشار ميآد.» نگاهي بهم انداخت مثل اين كه عصبانيش كرده بودم. تفنگ رو تكون داد. ميدونستم دولول انواع مختلفي داره واين تفنگ از اون نوع بي پدر مادرش بود كه ميتونس يك فيل يك تن و نيمي رو از پا در بياره و اصلاً معلوم نشه وجود داشته يا نه. با خودم گفتم: «آخه تو اومدي از خودكشي منصرفش كني و بعد دستگيرش كني يا اين كه ميخواي مُردَش رو دستگير كني.» دو دستم رو بالا آوردم، اون رو به آرامش دعوت كردم.
حالا بايد فكر ميكردم كه چه خاكي به سرم بريزم. آخه اين تفنگ دولول هم كم كشته نگرفته بود از بشريت.از وقتي كه شنفته بودم ناصرالدين شاه به پيشنهاد ميرزا آقاسي قبل از اينكه قرار بشه اميركبير رو با تيغ ريش تراشي بكشن، قرار بوده با تفنگ دولول بكشن؛ هر وقت با چنين صحنهايي مواجه ميشم، دست و پام رو گم ميكنم و نميتونم خودم رو كنترل كنم. آخر پليس چش به نجات اين جور افراد، ميبايس يك روانشناس مياومد. اگه از من بود، ميگفتم خودتو بكش و راحت كن. ولي نميشد اين حرفو زد. من اومده بودم نجاتش بدم.
فضاي اتاق خيلي روشن بود. نور از بيرون اتاق از پشت پنجره مستقيم ميخورد تو چشمم. چن تا مبل نسبتاً نو دور يك ميز چيده شده بودن و آينهايي قديمي گوشهی اتاق. گلدان گلي قشنگ، رو ميز نظرم رو به خودش جلب كرد. پيش خود گفتم:« بهتر است اون رو به زندگي ترغيب كنم.» گفتم: «ببين آقا!(درعين حالي كه حركت كردم) ببخشيد اسمتون هم بهمون نگفتين، ابروهاش رو در هم كشيد و دست راستش كه تفنگ رو رو شقيقش گرفته بود، تكوني داد. احساس كردم ميخواد تمومش كنه. دستپاچه گفتم: «نه...نه...من كه چيزي نگفتم»
حرف نميزد تنها چيزي كه ميگفت اين بود كه جلو نيا و گرنه خودم رو ميكشم. ولي من تصميم گرفته بودم اون رو به زندگي ترغيب كنم. گفتم: «ببين آقا ...، آخه اسمت هم نميدونم. حالا آقايي كه اسمتونو نميدونم. ببين عزيز خودكشي راههاي مختلفي داره، چرا با دو لول؟!» يك دفعه زبانش باز شد.
- مثلاً
- مثلاً چي؟
- همين كه راههاي مختلفي داره.
به خودم گفتم: «لعنت به زباني كه بي موقع باز بشه. آخه مردكِ عوضي ميمردي نميگفتي «مثلاً». حالا گير افتاده بودم. همش هم به خاطر ذهنيت منفي من از تفنگ دو لول بود. بايد جواب ميدادم، وگرنه خودش را ميكشت.
- ببين! مثلامثل... مثل...مثل...اه
- چي شد؟ مثلا مثل چي؟
- مثلا مثل مواد مخدر كمكم، يواش يواش خودتو ميكشي، دردم نداره.
براي چن لحظه با خودم فكر كردم اين چه كلمهايي بود از دهنم پريد بيرون. منتظر جوابش بودم كه احساس كردم شقيقم درد ميكنه. سرم رو از اون برگرداندم. انگشتم رو به شقيقم ماليدم، مثل اينكه ميخواست خون بيايد.با خودم گفتم:«فردا رو صحنه بازيهِ قشنگي ميشه.»
5/9/1384
رو به او گفتم:« حالا آروم تر، به مغزت فشار ميآد.» نگاهي بهم انداخت مثل اين كه عصبانيش كرده بودم. تفنگ رو تكون داد. ميدونستم دولول انواع مختلفي داره واين تفنگ از اون نوع بي پدر مادرش بود كه ميتونس يك فيل يك تن و نيمي رو از پا در بياره و اصلاً معلوم نشه وجود داشته يا نه. با خودم گفتم: «آخه تو اومدي از خودكشي منصرفش كني و بعد دستگيرش كني يا اين كه ميخواي مُردَش رو دستگير كني.» دو دستم رو بالا آوردم، اون رو به آرامش دعوت كردم.
حالا بايد فكر ميكردم كه چه خاكي به سرم بريزم. آخه اين تفنگ دولول هم كم كشته نگرفته بود از بشريت.از وقتي كه شنفته بودم ناصرالدين شاه به پيشنهاد ميرزا آقاسي قبل از اينكه قرار بشه اميركبير رو با تيغ ريش تراشي بكشن، قرار بوده با تفنگ دولول بكشن؛ هر وقت با چنين صحنهايي مواجه ميشم، دست و پام رو گم ميكنم و نميتونم خودم رو كنترل كنم. آخر پليس چش به نجات اين جور افراد، ميبايس يك روانشناس مياومد. اگه از من بود، ميگفتم خودتو بكش و راحت كن. ولي نميشد اين حرفو زد. من اومده بودم نجاتش بدم.
فضاي اتاق خيلي روشن بود. نور از بيرون اتاق از پشت پنجره مستقيم ميخورد تو چشمم. چن تا مبل نسبتاً نو دور يك ميز چيده شده بودن و آينهايي قديمي گوشهی اتاق. گلدان گلي قشنگ، رو ميز نظرم رو به خودش جلب كرد. پيش خود گفتم:« بهتر است اون رو به زندگي ترغيب كنم.» گفتم: «ببين آقا!(درعين حالي كه حركت كردم) ببخشيد اسمتون هم بهمون نگفتين، ابروهاش رو در هم كشيد و دست راستش كه تفنگ رو رو شقيقش گرفته بود، تكوني داد. احساس كردم ميخواد تمومش كنه. دستپاچه گفتم: «نه...نه...من كه چيزي نگفتم»
حرف نميزد تنها چيزي كه ميگفت اين بود كه جلو نيا و گرنه خودم رو ميكشم. ولي من تصميم گرفته بودم اون رو به زندگي ترغيب كنم. گفتم: «ببين آقا ...، آخه اسمت هم نميدونم. حالا آقايي كه اسمتونو نميدونم. ببين عزيز خودكشي راههاي مختلفي داره، چرا با دو لول؟!» يك دفعه زبانش باز شد.
- مثلاً
- مثلاً چي؟
- همين كه راههاي مختلفي داره.
به خودم گفتم: «لعنت به زباني كه بي موقع باز بشه. آخه مردكِ عوضي ميمردي نميگفتي «مثلاً». حالا گير افتاده بودم. همش هم به خاطر ذهنيت منفي من از تفنگ دو لول بود. بايد جواب ميدادم، وگرنه خودش را ميكشت.
- ببين! مثلامثل... مثل...مثل...اه
- چي شد؟ مثلا مثل چي؟
- مثلا مثل مواد مخدر كمكم، يواش يواش خودتو ميكشي، دردم نداره.
براي چن لحظه با خودم فكر كردم اين چه كلمهايي بود از دهنم پريد بيرون. منتظر جوابش بودم كه احساس كردم شقيقم درد ميكنه. سرم رو از اون برگرداندم. انگشتم رو به شقيقم ماليدم، مثل اينكه ميخواست خون بيايد.با خودم گفتم:«فردا رو صحنه بازيهِ قشنگي ميشه.»
5/9/1384
به مناسبت هفته بسیج
دشت عباس
شعری از حاج درویش پورشمسی
سلحشوران بزم دشتِ عباس
فکنده در دل کفار وسواس
شب رزم شجاعان بسیجی
شب یاد شهیدان دوعیجی
به یادآرم دلاورها دلاور
بیابانها شده پر از تکاور
به چشم دل همه در سجده دیدم
به بیداری چنان صحنه ندیدم
یکی دستش حنا مانند داماد
یکی در سجده از دل میزند داد
یکی از خاطراتِ شاد بنوشت
وصیت مینوشت، فریاد بنوشت
به ماها مینوشت که در سرابیم
به جز اینجا دگر فرصت نیابیم
بیایید و ببینید میپرستان
بپیوندید بر این جمع مستان
به دانشگاه جبهه پا گذارید
به رحمان و رحیماش دل سپارید
شراب ما شراب ان طهور است
دل ما از زر و زیور به دور است
شب عیش عروسان خدایی
شب وصل و شب عشق و، جدایی
نصیب من از این وادی غم و درد
کشم از سوز سینه آه بس سرد
به رسم یاد بود از بهر درویش
هدیه دادهاندم بسم تشویش
که میآید که این نامه بخواند
کِه تا درد دل ریشم بداند.
فکنده در دل کفار وسواس
شب رزم شجاعان بسیجی
شب یاد شهیدان دوعیجی
به یادآرم دلاورها دلاور
بیابانها شده پر از تکاور
به چشم دل همه در سجده دیدم
به بیداری چنان صحنه ندیدم
یکی دستش حنا مانند داماد
یکی در سجده از دل میزند داد
یکی از خاطراتِ شاد بنوشت
وصیت مینوشت، فریاد بنوشت
به ماها مینوشت که در سرابیم
به جز اینجا دگر فرصت نیابیم
بیایید و ببینید میپرستان
بپیوندید بر این جمع مستان
به دانشگاه جبهه پا گذارید
به رحمان و رحیماش دل سپارید
شراب ما شراب ان طهور است
دل ما از زر و زیور به دور است
شب عیش عروسان خدایی
شب وصل و شب عشق و، جدایی
نصیب من از این وادی غم و درد
کشم از سوز سینه آه بس سرد
به رسم یاد بود از بهر درویش
هدیه دادهاندم بسم تشویش
که میآید که این نامه بخواند
کِه تا درد دل ریشم بداند.
چند شعر از فهمیه بهرهمند
کجایی تا بگم چه عاشقونه
قسم بر خاک تو شدم دیوونه
قسم بر اشکهای روی گونه
غم مرگ تو رو خیلی میدونه
چرا مُردی تو را بردند ز پیشم
چرا مرگت خبر دادند ز خویشم
چرا داغون شده این قلب خستم
چرا ویرون شده دلی که بستم
اگر چه بی تو هستم من شب و روز
شدم شمعی پر از عشق و پر از سوز
شدم پروانهای عاشق همیشه
به دور بگردم من شب و روز
تو رفتی تا ابد در سینهي خاک
تو عشقی تا ابد در خونهي خاک
توی خوبی و عزیزتر از دل یار
چرا رفتی به زیر سینهي خاک
خداحافظ غریب آشنایم
خداحافظ دل پرافتخارم
خدا را حافظ جانت سلامت
به امید وصالت تا قیامت
دگر با رفتنات این دل چه غوغاست
دگر از عشق تو این دل چه شیداست
دگر این عشق تو هر روز و هر بار
نشسته در دلم بیروح و تنهاست
فهمیه بهرهمند
قسم بر خاک تو شدم دیوونه
قسم بر اشکهای روی گونه
غم مرگ تو رو خیلی میدونه
چرا مُردی تو را بردند ز پیشم
چرا مرگت خبر دادند ز خویشم
چرا داغون شده این قلب خستم
چرا ویرون شده دلی که بستم
اگر چه بی تو هستم من شب و روز
شدم شمعی پر از عشق و پر از سوز
شدم پروانهای عاشق همیشه
به دور بگردم من شب و روز
تو رفتی تا ابد در سینهي خاک
تو عشقی تا ابد در خونهي خاک
توی خوبی و عزیزتر از دل یار
چرا رفتی به زیر سینهي خاک
خداحافظ غریب آشنایم
خداحافظ دل پرافتخارم
خدا را حافظ جانت سلامت
به امید وصالت تا قیامت
دگر با رفتنات این دل چه غوغاست
دگر از عشق تو این دل چه شیداست
دگر این عشق تو هر روز و هر بار
نشسته در دلم بیروح و تنهاست
فهمیه بهرهمند
روز پنجاه و نه سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
سرما آمده ديگر، صبح بلند شدن دارد سخت ميشود. و دستها دل از جيب ها نميكنند. گاهي رعشهاي شبيه رقصهاي نخستين تنات را طي میكند. نوك دماغت بايد سرخ شده باشد. كه آن طور مرده و بي حس است و گوشها هر لحظه ممكن است بيافتد. وقتي اولين شعاع هاي خورشيد میزند دلت ميخواهد ذره ذره آن را جذب كني. توي سرما اول به ياد اسمال میافتم و اين كه قرار است ماه بعد برود خدمت و سرما بزرگترين دغدغه اش خواهد بود، هر كجا كه باشد. سوزهاي ساعت4:30 صبح از سوز دل هم بدتر است. آن وقت آدم میخواهد يك گلوله بشود كه از هيچ جا تنش با هوا در تماس نباشد. براي اسمال يك حس ماژوخيسمیشديد خواهد داشت. تنهايي يك نويسنده با يك تركي تك نفره. سرما آمده، تفنگ هم داده اند. كلي تنبيه جديد میشود طراحي كرد بهانه هم جور خواهد شد. گير دادن كه دليل نمیخواهد، اما(7:16) ببخش! مثل همين حالا ساكها را گشتند كه پيراهن و شلوار يك نفر گم شده. احتمالا گير میآيد. دوباره دارد سرما میآيد. آنكارد را هم نمیخواهم به هم بزنم. توي خانه هميشه پتويم پخش و پلا بود، اما اينجا نميشود. پتو را جمع كرده و ميگذاريم روي بالش و ملحفه هم روي آن توي اين جور سرماها آنكارد به هم زدن ارزشش را ندارد.7:33
روز شصت
سلام دايانا!اين چند روز انگار زمان كند شده باشد. انگار روزها از وقتي كه گفتهام: «ميخواستم از شما خواستگاري كنم» میگذرد. انگار اين پنجشنبه را بيخودي گذاشتهام به عنوان پنجشنبه چهارراه زندگيام. كه میدانم چندان هم اين طور نيست. انگار كار ديگري نمیتوانم انجام دهم و فقط بايد نقشه بكشم. اينها را داشته باش و در كنار آن همين طور الكي هميشه دارم به سعيد فكر میكنم. ربطش نمیدانم چيست. شايد جورهايي توي جرقههاي ذهنم بحث روابط اجتماعي جديد با او و خواستگاري اسمال با هم قاطي شده كه وقتي به آينده يا تو فكر ميكنم. سعيد همين طور با قيافه مظلوم كنج ذهنم نشسته. جوري بايد حتماً نگاهش كنم مثل يك پشه روي تلويزيون كه هر چقدر نگاهت را به دورها بدوزي باز هم كنار توست حتي گاهي زبانش را هم در میآورد.
شايد اين ها همه زهر مرخصي ست كه از تنم خارج نشده و دارد زجرم میدهد. اما مهم نيست كه آخرش بايد كاري كرد. اين هم كاريست ديگر هر چند ديگر نمیشود خواند و نوشت و بخش ديگر قضيه شايد كمیزجرآور باشد. شايد فردا يك مرخصي الكي گرفتم. زنگ زدم و دانستم كه جادهها اين طور كند و هيجان زده دارند به كجاها میروند. جاده هايي كه رفتنشان هيچ وقت تمامیندارد اما گاهي پيچهاي تندي میگيرد مثل حالاها كه زمان ايستاده انگار و جاده دارد میرود. 17/8/80 12:40ظهر
سرما آمده ديگر، صبح بلند شدن دارد سخت ميشود. و دستها دل از جيب ها نميكنند. گاهي رعشهاي شبيه رقصهاي نخستين تنات را طي میكند. نوك دماغت بايد سرخ شده باشد. كه آن طور مرده و بي حس است و گوشها هر لحظه ممكن است بيافتد. وقتي اولين شعاع هاي خورشيد میزند دلت ميخواهد ذره ذره آن را جذب كني. توي سرما اول به ياد اسمال میافتم و اين كه قرار است ماه بعد برود خدمت و سرما بزرگترين دغدغه اش خواهد بود، هر كجا كه باشد. سوزهاي ساعت4:30 صبح از سوز دل هم بدتر است. آن وقت آدم میخواهد يك گلوله بشود كه از هيچ جا تنش با هوا در تماس نباشد. براي اسمال يك حس ماژوخيسمیشديد خواهد داشت. تنهايي يك نويسنده با يك تركي تك نفره. سرما آمده، تفنگ هم داده اند. كلي تنبيه جديد میشود طراحي كرد بهانه هم جور خواهد شد. گير دادن كه دليل نمیخواهد، اما(7:16) ببخش! مثل همين حالا ساكها را گشتند كه پيراهن و شلوار يك نفر گم شده. احتمالا گير میآيد. دوباره دارد سرما میآيد. آنكارد را هم نمیخواهم به هم بزنم. توي خانه هميشه پتويم پخش و پلا بود، اما اينجا نميشود. پتو را جمع كرده و ميگذاريم روي بالش و ملحفه هم روي آن توي اين جور سرماها آنكارد به هم زدن ارزشش را ندارد.7:33
روز شصت
سلام دايانا!اين چند روز انگار زمان كند شده باشد. انگار روزها از وقتي كه گفتهام: «ميخواستم از شما خواستگاري كنم» میگذرد. انگار اين پنجشنبه را بيخودي گذاشتهام به عنوان پنجشنبه چهارراه زندگيام. كه میدانم چندان هم اين طور نيست. انگار كار ديگري نمیتوانم انجام دهم و فقط بايد نقشه بكشم. اينها را داشته باش و در كنار آن همين طور الكي هميشه دارم به سعيد فكر میكنم. ربطش نمیدانم چيست. شايد جورهايي توي جرقههاي ذهنم بحث روابط اجتماعي جديد با او و خواستگاري اسمال با هم قاطي شده كه وقتي به آينده يا تو فكر ميكنم. سعيد همين طور با قيافه مظلوم كنج ذهنم نشسته. جوري بايد حتماً نگاهش كنم مثل يك پشه روي تلويزيون كه هر چقدر نگاهت را به دورها بدوزي باز هم كنار توست حتي گاهي زبانش را هم در میآورد.
شايد اين ها همه زهر مرخصي ست كه از تنم خارج نشده و دارد زجرم میدهد. اما مهم نيست كه آخرش بايد كاري كرد. اين هم كاريست ديگر هر چند ديگر نمیشود خواند و نوشت و بخش ديگر قضيه شايد كمیزجرآور باشد. شايد فردا يك مرخصي الكي گرفتم. زنگ زدم و دانستم كه جادهها اين طور كند و هيجان زده دارند به كجاها میروند. جاده هايي كه رفتنشان هيچ وقت تمامیندارد اما گاهي پيچهاي تندي میگيرد مثل حالاها كه زمان ايستاده انگار و جاده دارد میرود. 17/8/80 12:40ظهر
۲ نظر:
شيروان داره روي زبان خوب پيشرفت مي كنه. كاش يه كم روي طرح داستاناش هم بيشتر كار كنه.
man ham dar morede dastane shiravan hamin fekro mikonam rastesh man ye chand bary dastanesh ro khondam valy tarhva mozoe aslishro nafahmidam.
ارسال یک نظر