۴/۰۴/۱۳۸۴

الف 225

موج ناشکیبا
غزلی از مصطفی کارگر
سلام ماهی کوچک! تو سهم دریایی
نه کاسه‌های بلورین محض رویایی
تو هفت سین جهان را کمال می‌بخشی
اگر چه نیست شروع تو سین سینایی
میان تنگ اسیری –نفس نفس گریه-
ولی تبلور یک موج ناشکیبایی
بچرخ با هیجانی شکسته و مظلوم
تو باید این تب اندوه را بپیمایی
نگاه من به اسارت همیشه لکنت داشت
تو در خیال من اما قشنگ و زیبایی
5/1/84

آسمان دل
متنی از فهمیه بهره‌مند
آسمان گرفتست. چند دقیقه بعد می‌بارد. آنقدر می‌بارد تا همه بدانند بارش باران حرفی از عشق است.
اشک من مثل قطره‌های باران بر روی گونه‌هایم جاری می‌شود.
فریادی دارد در سکوت. باران می‌بارد با تمام وجود. اما من می‌بارم بی‌صدا
کاش باران بودم و باریدن مرا می‌دیدید. کاش باران بودم.
من و مدرسه
داستانی از علی داوری‌فرد
- آقای محمودی گفتم جوا‌ب‌ها رو با رنگ قرمز بنویس، چشم آقای معلم
- چرا دفتر پاکنویسات این‌قدر به هم ریخته است، کجاس؟ ایناش. دفتر رو رنگارنگ کردی، بعضی‌ها رنگ قرمز بعضی با رنگ سیاه
- نخیر آقا! نخیر چیه. وقتی رنگارنگش کردی! میگی نخیر
خوب باشه منم می‌تونم یک نمره ازت کم کنم تا دفعه دیگه از این غلطا نکنی و ...
این‌ها نمونه‌هایی است که من هر روز در مدرسه با آن روبه‌رو بودم و من هرگز ندانستم چه دردی دارم تا آن‌روز لعنتی
آن روز من کلاس سوم ابتدایی بودم. تا اینجا خودم را به هر بدبختی که بود رسانده بودم، بدبختانه اگر زودتر فهمیده بودم شاید این پرونده‌ي قطور در طول این دو سال اخیر برایم به وجود نمی‌آمد. داشتم می‌گفتم: آن روز امتحان اجتماعی ثلث اول داشتیم و قرار شد بعد از امتحان دفتر پاکنویس را نشان معلم بدهیم.
زنگ اول امتحان دادیم و زنگ بعدی دفترها را نگاه کرد و نمره‌های آن را وارد دفتر کلاسی می‌کرد. من جزو آخرین نفرها بودم. همین که اسمم خوانده شد دفترم را برداشتم و به طرف معلم‌مان رفتمو دفترم را باز کردم و نشانش دادم. معلم‌مان نگاهی به آن انداخت، آن را ورق زد تا این که تمام شد و بعد با صدای تقریباً بلند گفت: چرا این کار رو کردی؟ گفتم: چی رو؟ گفت: یعنی نمی‌فهمی؟ گفتم: نه. گفت اینجا رو نگاه کن. به دفترم اشاره کرد. من هم نگاه کردم. گفت: چرا این کار رو کردی؟‌گفتم:‌ چیکار کردم؟ گفت: چرا دفترتو رنگارنگ کردی؟ مگه من نگفتم فقط با دو رنگ می‌توانید بنویسید؟ پس چرا با سه رنگ نوشتی آن هم نامنظم. حالا این دفتر رو بردار و برو سر جات بشینتا من یک نمره ازت کم کنم تا دفعه دیگه از این غلطا نکنی. دفترم را برداشتم به آن نگاه کردم دیدم با دو رنگ نوشته‌ام، پس یک رنگ دیگرش کجاست؟ من که نمی‌دیدم. اما باز هم توجهی به آن نکردم. داخل کیفم گذاشتم و بی‌خیال همه چیز شدم. زنگ آخر قرار بود تمرین ریاضی حل کنیم.
این دفعه از آخر شروع کرد. بعد از این که، سه چهار نفر پای تخته سیاه رفتند. نوبت من شد. پای تخته که رفتم گفت سوال را با رنگ سفید بنویس و جواب رو با رنگ قرمز ژ. پیش خودم گفتم باز هم قرمز. سرخ این دیگر چه نوع رنگی است؟ من که واقعاً نمی‌دانستم. گفت: کجاس؟ گفت: چی‌چی کجاس؟‌ گفتم: قرمز. تا که گفتم قرمز، کلاس از خنده منفجر شد. معلم‌مان هم بیشتر عصبانی شد. گفت: لعنتی پس اون چیه که تو دستات گرفتی؟ گفتم: سیاه. بچه‌ها بیشتر خنده می‌کردند. گفت: برو بیرون. پسره‌ي احمق. هالو خودتی نه من و بعد با یک لگد مرا از کلاس بیرون انداخت. همچنان تا دم در دفتر مرا می‌زد. همه‌ي معلم‌ها از کلاس بیرون می‌آمدند تا ببینند چه خبر شده و بعد از لحظاتی ایستادن به کلاس خودشان بر می‌گشتند. مدیرمان هم با معاون مدرسه دم در اتاق دفتر کتک‌هایی که می‌خوردم را می‌شمردند. معلم مرا وارد اتاق دفتر کرد و در را بست و با آب و تاب دادن به مساله مرا رسوا می‌کرد. من که تازه از زیر ستم آقا معلم رهایی‌یافته بودم و بدنم وق‌وق می‌کرد با چند سیلی و لگد مدیرمان هم آشنا شدم تا به قول خودشان دیگر از این مسخره‌بازی‌ها سر کلاس درس نکنم و نظم کلاس را به هم نزنم. بعد از کتک خوردن و لگد نوش جان کردن برگه‌ای را به من دادند و گفتند: همراه با والدين‌ات به مدرسه بیا تا دلیل خوشمزه‌بازی‌هایی که در می‌آوری را بفهمیم، من که تا اینجا با گریه می‌گفتم به خدا من رنگ قرمز رو نمی‌بینم باور نمی‌کردند و هر طور شده بود مرا قانع ‌کردند که تا فردا صبر کنم و جلو والدین‌ام تصمیم نهایی را خواهند گرفت. من با گریه رفتم خانه و ماجرا برای مادرم گفتم. مادرم به پدر گفت و از او خواست اگر بشود فردا صبح مرخضی دو ساعته‌ای بگیرد و با هم به مدرسه من بروند. پدرم مرا صدا کرد و با مهربانی پیش خودش نشاند و از من خواست خودم یک بار دیگر ماجرا را برایش شرح دهم. من در حالی ماجرا را تعریف می‌کردم که یک چشم‌ام به دست‌های پدر بود که مرا نزند و اگر بزند قبل از این که زیر دست و پایش له شوم فرار کنم. اما پدرم تا آخر ماجرا را شنید و بعد دستانش را به موهایم نزدیک کرد و مرا نوازش می‌کرد. چقدر در من تاثیر داشت این نوازش چند لحظه‌ای و چقدر لذت‌بخش بود بعد از این همه کتک خوردن لحظه‌ای نوازش چشیدن آن هم از جانب پدر.
پدر گفت: پسرم لباس من چه رنگی است؟ من که سیاه می‌دیدم گفتم: قرمز گفت: نترس پسرم راست بگو. این چه رنگی است؟ این بار گفتم: راستش را بگویم سیاه. گفت: حالا حتماً آن را سیاه می‌بینی؟ گفتم:‌ بله من اصلاً قرمز را نمی‌بینم و نمی‌دانم قرمز چه‌طور رنگی است.
پدرم صبح اول وقت رفت اداره‌اش و مرخضی یک روزه‌ای گرفت و بعد به خانه آمد تا با هم به مدرسه‌مان برویم.
وقتی به مدرسه رسیدیم ساعت 8 صبح بود. پدر به همراه مادر وارد دفتر مدرسه شدند و من تنها دم در دفتر ایستادم. یک نیم ساعت بعد مدیرمان به من اشاره کرد که بیایم تو. وارد اتاق دفتر شدم مدیر به من گفت چرا زودتر نگفتی که من رنگ قرمز را نمی‌بینم. حالا بگو ببینم این گچ چه رنگی است؟ گفتم سفید،‌این یکی؟ زرد این؟ سیاه. گفت: واقعاً سیاه می‌بینی؟ گفتم دروغم چیه؟‌ بعد به من یک نامه داد که بروم پیش دکتر چشم پزشک. دکتر که یک خانم بود به من آزمایش‌هایی داد که البته در همین اتاق بود و بعد از من خواست از اتاق بیرون بروم. در باز شد و مادر از من خواست که داخل بشوم. وارد اتاق شدم دیدم دکتر روی صندلی چرخ‌دارش نشسته و از من خواست که کنارش بنشینم. دستورش را اطاعت کردم و دکتر به من گفت: از این پس به خودکار قرمزات یک ریسمان سفید ببند تا اشتباه نکنی. گفتم: چرا؟ گفت که تو رنگ قرمز را اصلاً نمی‌توانی ببینی. دیگر گریه‌ام گرفته بود و من بلند بلند گریه می‌کردم که پدرم مرا به آغوش گرفت. تا رسیدیم خانه من همچنان گریه می‌کردم. بعد از این که آرام شدم. پدر به من گفت از فردا بیشتر درسم را بخوانم تا شاگرد اول کلاس شوم.
بله... من با تشویق پدرم و تلاش خودم توانستم مدرک مهندسی عمران بگیرم و بتوانم برای خودم کسی شوم و من هنوز همان ریسمان سفید را به دور خودکار قرمزم می‌بندم و هنوز هم قرمز را سیاه می‌بینم.
روز سی و شش سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا
اين يک ماهه دچار کمبود کلاس شده بودم. يا به قول پست‌مدرن‌ها مصرف من با من تطبيق نداشت و خلا ماهيت داشتم. اما ديشب کلي کلاس گذاشتيم. رفتيم دوئت فلوت و پيانو از کشور سويس. هشتاد درصد آدم‌ها فقط به خاطر کلاس آمده بودند و اگر عمراً چيزي از موسيقي سرشان بشود. تنوع رنگ لباس و سالن چشم نواز بود. شايد حسي بيشتر از موسيقي کلاسيک داشت که من سر در نمی‌آوردم. هرجا آرام بود يا همان آندانته، می‌شد چرتي زد. کلي مجله گرفتم. شام هم قرار بود پيتزا باشد اما به کوبيده راضي شديم. گشتي در خواجو و شب در خوابگاه مسعود بودم. جاي تميزي داشت بچه هاي انجمن زبان دانشگاه شيراز هم آمده بودند. شايد به خاطر من. نشستيم به بحث ادبي و مخ تليت گرديد. قرار شده يک جلسه براي انجمن ادبي دنبالم بيايند بد نيست براي جيم. بحث ها بيشتر تو مابه کليات شعر و علل جذابيت و هر چه فکرش را بکني بود. زياد درگير نمی‌شدند. آخر مرخصي خوب تمام شد. اين‌ها که نوشتم مروري بر وقايع بود.روزهاي در پيش که وقايع نشت کند تحليل می‌کنم شايد. مرخصي اول بايد خاطره انگيزتر از اين‌ها باشد.ولي گذشت و تو هنوز توي يخچالي. 10:33صبح
روز سي و هفتم
سلام دايانا!
روزي به راحت‌ترين شکلي که می‌تواني تصور کني. صبح نيمه دوم مان رفتند مرخصي پادگان و گروهان خلوت شده و کمترين امتياز اين است که ديگر صف دستشويي وجود ندارد. رابطه‌ام با ستوده هم بهتر شده. توي دژباني کمی‌پنير و کاکائو از کيفم برداشت. براي من عادي بود و معمولي شايد حق طبيعي او می‌دانستم. اما خوب ديدش نسبت به من تغيير کرده يعني همان چيزي که نمی‌خواهم. مثل بقيه بودن خيلي بهتر است. مثلاً امروز جزوه آيين نامه پادگاني را خواندم. کارم خوب بود ولي خوب دلم راضي نبود به خصوص که بعد هم مجبور بودم همان ها را بنويسم. نهار و شام را بدون بشين و پاشو خورديم. حتي شام اکثر بچه ها زياد آمد. شام همان نهار خورديم يعني قورمه سبزي به قول بچه ها چمن پلو هر چند غلواست و حاصل شنيده‌ها و گرنه راحت می‌شود خورد اما اين بار زياد آمد و از معجزات است. امروز تنبيه نداشتم. معمولاً آموزشي ها که از مرخصي می‌آيند يک دست تنبيه حسابي به حسابشان ريخته می‌شود مثل گروهان دوم که سري به خاکي زدند. شايد خيال می‌کنند اين طوري بايد باد خانه را از سر سربازها بيرون کنند. مثل همان کارها که لحظه ورود به پادگان سر آدم در می‌آورند. اما گروهان ما از اين خبرها نبود. شايد هم طلب داريم. قانون است که پشت آفتاب هاي دل‌چسب روزهاي باراني می‌آيد. باراني که عاشقانه نيست. 7:29شب

۳/۲۰/۱۳۸۴

الف 223- پاره دوم

تنهایی
داستانی از یوسف سرخوش
نمي‌شد نگاهش نکرد، بايد نگاهش مي‌کردم و مواظبش بودم. چند بار رگ دستش را زده بود همسايه‌ها مي‌گفتند. همسایه‌ها همیشه دروغ می‌گفتند. مادرش چند وقت پیش توسط بيماری ذات‌الریه از پای در آمده بود و پدرش قبل از مرگ، او را طلاق داده بود و به خارج سفر کرده بود. خاله‌ي پیرش کفالت نگهداری او را بر عهده داشت. هميشه می‌ديدمش روی آخرين نيمکت پارک می‌نشست همان جایی که مقابلش يک پسر جوان مي‌نشست. شايد می‌دانست کجا بايد بنشيند. از قبل می‌فهميد که بايد آخرين نيمکت پارک که مقابلش يک پسرک جوان با موهای بلند که در هوا فرت فرت مي‌خورند باشد و اگر پسرک نباشد آدرس را اشتباه آمده. تنها می‌آمد. موهايش بلند و صاف روی کمرش افتاده بودند. و يک خودکار که هميشه در دهانش مي‌چرخاند و دفتری که گاه‌گاهی چيزی مي‌نوشت و نقاشی می‌کرد همراهش بود. عصرها مي‌آمد و همين که آفتاب مي‌رفت او هم موهایش را صاف می‌کرد و شاخه‌برگ‌ها را از روی سرش پاک می‌کرد و آرام آرام می‌رفت، مثل این که نیروی او را وادار به رفتن می‌کرد. گاهی که شروع به نوشتن مي‌کرد چشمانش را مي‌بست ويک مکث مي‌کرد و نگاهی به اطرافش شاید هم به چشمان پسرک که به او زل زده بودند می‌کرد و نوشته‌اش را با چشمان پسرک آغاز می‌کرد. گاهی هم نقاشی مي‌کرد. فکر مي‌کنم چند بار عکس آن پسرک را که تنها نشسته بود در دفترش کشيده بود، شايد هم عکس تنهای و یک نیمکت خالی را ..دوست داشتم يکبار دفترش را ببينم و نوشته هايش را بخوانم. نقاشی‌هايش را ببينم و عکس آن پسرک را که تنها می‌نشست را تماشا کنم. دوست داشتم يک‌بار کنار پسرک بنشيند شايد ديگر چيزی نظرش را جلب نمي‌کرد که از او نقشی بر دفترش بکشد.
هوای سردی بود هنوز بهار نيامده بود درختان لخت بودند، برگ‌های زرد و شاخه‌های نازک که گاه گاهی می‌شکستند زیر پای عابران له می‌شدند وکلاغ‌هایی که قارقار می‌کردند با پرتاب سنگ عابران ساکت می‌شدند چهره‌ی زيبايی برای طبیعت پاییزی بود. روی آخرین نیمکت پارک نشسته بودم هیچ‌کس نبود، یک نفر را در کنار خود احساس می‌کردم که روی نیمکت و کنار من نشسته، اصلاً حوصله نداشتم به صورتش نگاه کنم. یک حرکت کافی بود تا به او خیره شوم و بشناسم‌ش. خودکارش را روی کاغذ لغزاند و کنجکاوی من دلیلی برای خیره شدن به او بود. همان دخترکی که سالها پیش دیده بودم‌اش. همانی که بارها آرزوی دیدن نوشته‌ها ونقاشی‌هایش را کرده بودم. تمام خاطره‌ها برایم زنده می‌شدند و تمام آرزوهایم به وقوع می‌پیوستند. خشک شده بودم قدرت تکلمم را از دست داده بودم و مثل یک تیکه یخ شده بودم، هیچ تکانی نمی‌خوردم شاید می‌ترسیدم و انتظار این که او یک روز کنارم بنشیند را نداشتم. شاید وقت خوبی بود تا دفترش را به من نشان دهد نقاشی‌هایش را هم و آن نوشته‌هایی که سالها در انتظار دیدنش بودم را.
هوا خیلی سرد بود آنقدر سرد که استخوان‌هايم می‌سوختند و او ساکت نشسته بود و من. هيچ بادی نمي‌وزيد ولی او خودش را جمع کرده بود تا سردش نشود. مثل هميشه خودکارش در دستش بود و چيزی مي‌نوشت. چند بار خودکارش را به طرف دهانش برد تا بجود شايد اين‌گونه شروعی برای نوشتنش بود. می ترسيدم به دفترش نگاه کنم. شايد عکس نيمکت خالی جلویی را مي‌کشيد. پاهايم خسته شده بودند به بهانه‌ی اين که پاهايم را عوض کنم خودم را به سمت دخترک کشاندم تا نوشته‌هايش را بتوانم راحت‌تر ببینم. منتظر دیدن عکس نیمکت خالی یا آن پسرک سال‌های قبل بودم. ولی نه! نه پسرکی بود و نه نیکمتی که او نشسته باشد.هيچ‌کدام نبود. یکبار دیگر نگاه کردم درست بود، دفتر سفيد بود يک دفتر نقاشی خالی بدون هيچ خطی و نوشته‌ایی. تنها يک برگ داشت يک برگ خالی و سفيد، که داشت با خودکارش بر روی آن خط می‌کشید. او هيچ ننوشته بود . ناگهان خودکارش را کنار دهانش گذاشت چند بار آه کرد و باز روی کاغذ کشيد هیچ چیزی نوشته نمي‌شد او هيچ نمی‌نوشت. چند بار ديگر آه کرد ولی باز هم هيچ. یک عمر منتظر دیدن دفترش بودم اما او هميشه آه کرده بود. و يک کاغذ خالی را در ذهن من نقاشی کرده بود . خيلی ناراحت شدم شايد به بازی گرفته شده بودم. او هيچ نقاشی‌ایی درمورد پسرک نکشيده بود اصلاً معنی تنهایی را نمي‌فهميد .آفتاب رفته بود و هوا سردتر شده بود دیگر هیچ امیدی به دیدن نقاشی آن پسرک و یا نوشته‌ایی نداشتم، که ناگهان آرام بلند شد و به سمت خروجی پارک حرکت کرد بدون اين‌که حرفی بزند همان گونه که آمده بود و من هنوز به فکر يک کاغذ نقاشی شده از تنهایی پسرک بودم. او رفت آنقدر دور شد که ديگر نديدمش . در پيچ و خم درخت‌ها گم شد و ناگهان تنها شدم. تنهای تنها . يک پسرک تنها بر روی همان نيمکت که هميشه مقابلش يک دختر می نشست با موهای بلند که در هوا گم شده بود. همانی که هيچ وقت هيچ نقاشی‌ایی نکشیده و نوشته‌ایی ننوشته بود و همش آه کرده بود. سرد بود خواستم بروم ولی نمي‌شد. چسپيده بودم به نيمکت، خشک شده بودم. يک تابلوی نقاشی بی‌روح ، خشک و ساکت که از يک پسرک کشيده شده باشد. همان پسرکی که هميشه دوست داشتم نقاشي‌اش را ببينم. همان پسرکی که دخترک تنهايی‌اش را سال‌ها قبل کشيده بود. حالا او رفته بود ولی نقاشي‌اش بود . تنهایی را، پسرک و هوای سرد را با هم کشيده بود. می خواستم بلند شوم و به سمت خروجی بروم تا تشکری کنم ولی دیگر تمام شده بود من یک نقاشی بودم با یک نیمکت خالی در مقابلم که دخترکی روی آن می نشست و نقاشی می‌کرد.
یوسف سرخوش 26/5/2005
بی شعر
شعری از حبیبه بخشی

اینجا
شاعر
آمده است که چیزی بگوید
که بگوید
شعرهایم را جا گذاشته‌ام
و گذاشته‌ام آن را داخل یک کیف
تا هوا نخورد
که هوایی بشود
و بشوم
شاعر بی شعر
سفرنامه‌ي کاشان و سفرهای دیگر
نگاهی از محمد خواجه‌پور به سفرنامه کاشان مصطفی کارگر
سفرنامه‌ها با توجه به تاثیری که نویسنده قصد دارد بر روی مخاطب بگذارد انواع و قالب‌های گوناگونی دارند از سفرنامه استعاری گرفته که در آن بدون انجام سفری در دنیای واقع نویسنده سعی در آموزش دادن خواننده دارد شروع می‌شود و می‌رسیم به سفرهایی که تنها سعی در ثبت وقایع و یا ارائه گزارشی از اعمال انجام شده دارند.
مصطفی کارگر در سفرنامه خود هر چه را جالب یافته است نوشته هر چند در بسیاری مواقع این یادداشت‌ها خواندنی و گاه به یادماندنی هم هستند اما هنوز انسجام لازم را برای یک سفرنامه شکیل دارا نمی‌باشند. انگار این نوشته‌ها همان یادداشت‌های کاغذی و ذهنی نویسنده است که سر فرصتی بیشتر کامل و جامع شده است بی آن که شکل معینی پیدا کند.
بخشی از این عدم شکل یافتن در استفاده از فرم‌های مختلف ادبی است مثلاً شما اگر بخش دیدار از آرامگاه محتشم را بخوانید (بخش نهم سفرنامه) در آغاز راوی فضایی مذهبی را با شعر محتشم ترسیم می‌کند اما در دو پاراگراف پایانی اثری از معنویت ساخته در بخش‌های نخستین نیست و کار به کنایه هم می‌کشد. (بعضی‌ها خیلی به شخصیت‌شان برخورده بود)
از این نمونه‌ها می‌توان دیگر نیز سراغ گرفت از آن مهمتر مشخص نیست سفرنامه جز کدام دسته از سفرنامه‌ها قرار می‌گیرد
الف. مانند بخش همسفر اصفهانی به دغدغه‌های فردی و نگاه فرد به دنیای اطراف می‌پردازد.
ب. مانند بخش نخستین دیدار از آرامگاه محتشم ما با سفری معنوی و درون روحیات مذهبی نویسنده روبه‌رو هستیم.
پ. سفرنامه انتقادی – اجتماعی: سفرنامه نویس در این‌گونه سفرنامه‌ها سعی می‌کند نگاه‌اش به بیرون باشد اما به جای روایت اتفاقات عمق آن را بشکافد و در اختیار مخاطب قرار دهد. بخش‌های اول سفرنامه این‌چنین دیدگاهی دارند.
پ. مانند برخی از بخش‌های پایانی این یک گزارش سفر است و شرح وقایع
احتمال پایانی بیش از دو گزینه دیگر است زیرا نویسنده حداکثر سعی کرده است تمامی وقایعِ به نظر خود قابل توجه را بیان کند و از سوی دیگر توالی زمانی آن‌ها را نیز به طور دقیق رعایت نموده است. این گزارش‌گونگی سفرنامه باعث شده که نظر ارزش ادبی کار در سطح متوسط و عادی قرار بگیرد و اگر نویسنده این همه خود را بر روی گزارش وقایع و ریز آن‌ها متمرکز نمی‌کرد شاید ذهن او امکان حرکت راحت‌تری را می‌یافت این حرکت در برخی قسمت‌ها انجام شده است مثلاً در قسمت چهارم او ذهن خود را آزاد می‌گذارد که درباره شهر خود هم بنویسد اما چون این کار تداومی ندارد بیش از این که به سفرنامه کمک کند مانند یک برآمدگی در میان سفرنامه بیرون زده است.
به نظر می‌رسد مصطفی کارگر در نوشتن سفرنامه‌های خود یا باید دست از شاعر بودن بر دارد به گزارش بی‌غرض وقایع اکتفا کند یا اگر می‌خواهد سفرنامه او دارای ارزش‌های ادبی باشد نکته‌گیری‌ها و شرح ریز وقایع را بی‌خیال شود و دست به یک سفر درونی در نوشتن بزند سفر در مفهوم شرقی آن فقط حرکت از یک نقطه به نقطه دیگر نیست. سفر شرقی بیش از آن که در بیرون اتفاق بیافتد درونی است. شاید نگاهی این گونه به سفرنامه نوشتن بازگشت به سنت‌های پیشین ما باشد. خوب البته در این فرم گاه طنزها و نکته‌های فردی و اجتماعی است که حرام خواهد شد زیرا که فضای کار را دچار تشتت می‌کند.
اما نباید از نظر دور داشت که سفر حرکت در زمان و مکان است و انسان با نوشتن سفرنامه سعی کرده است زمان را به کنترل خود در آورد. مطمئن هستم کارگر زمان را برای خودش بازیافته است اما باید جوری بنویسد که خواننده نیز در این بازیابی زمان با او همراه باشد. تمام حرف من این است که سفر تنها حرکت در مکان نیست سفر شکلی از بزرگ شدن و کمال است چه در معنای عرفانی آن و چه در معنای اجتماعی آن.
يك بحث ناتمام از مسعود غفوری
بر داستان «بودن در شش ثانيه» نوشته محمدخواجه‌پور الف221
داستان نوشتن هنر انتخاب است. نويسنده از بين تمام زندگي‌هاي افراد مختلف (چه واقعي و چه آفريده‌ي خودش)، آن يكي را كه بار دراماتيك‌تري برايش دارد انتخاب مي‌كند، و از بين همه‌ي اتفاقاتي كه براي اين فرد مي‌افتد تنها آنهايي را برمي‌گزيند كه نماينده تام‌و‌تمام‌تري از اين زندگي و اين فرد باشند. در بحث از داستان كوتاه اين هنر پررنگ‌تر مي‌شود و ظريف‌تر. الآن ديگر نويسنده بايد فقط مقطعي، اتفاقي، و يا حتي لحظه‌اي را انتخاب كند كه بار آن نمايندگي را به دوش بكشد. آدم‌ها در داستان كوتاه فقط در همان لحظاتي ساخته مي‌شوند كه نويسنده انتخاب مي‌كند، و اگر او اين لحظات را خوب انتخاب نكند آدمي هم ساخته نمي‌شود.
داستان خواجه‌پور در سه‌چهارم اوليه‌اش از همين مي‌گويد: اين آدمي كه قصد آفريدن‌اش هست، چه‌جور كسي است؟ و بعد قطعاتي مي‌آيند كه احتمالا جواب اين سوال‌اند، يعني آدم اين داستان به نوعي در همين قطعات پاياني ساخته مي‌شود، يعني بايد بشود (وگرنه داستاني نوشته نشده). شخصاً اعتقاد دارم با وجود همه نشانه‌هايي كه داستان مي‌دهد، چه با توجه به آن ديالوگ اروتيك، چه با آن مونولوگ خودويرانگر و چه با آن قطعه فرانسه‌‌گونه‌اش، هنوز آدمي در اين داستان وجود نيافته است.
18/3/84

الف 223- پاره اول

خطوط
شعری از محمد خواجه‌پور
مخاطب گرامي!
اين شعر يك وصيت‌نامه ديجيتال خصوصي است
خوشتان نمي‌آيد، آدامس بجويد
و يا فحش بدهيد
آزادی یک میدان خیلی گنده توی تهرون است
و من اینجا هستم
ایستاده در اواخر خط تلفن
دارم توی خودم و سيم‌ها
دارم توي صفرهفتصد و هشتاد و دو و،دو و،دو و، دو
غلت مي‌زنم
صدا گم شده به صدا نمي‌رسد
و قرار نیست به جایی برسیم
که بی هیچ‌قراری
می‌زند
فكر كن چه كسي پشت اين خط هي
نگاهش را كاشته
تا گندم گناه زنگ بزند
(كم رنگ‌تر لطفاً)
تا گندم نگاه زنگ بزند
از اين خواب كسي بيدار مي‌شود كه شايد من
تنها شده‌ام
شبيه خودم
و اين عقربه كه به دنبال خودش
و انگشت‌هايي به جست‌وجوي سوراخ
پنجاه و دو ، ده
- : عزيزم چقدر بزرگ شده‌اي
و عروسك هم تازه خريده‌اي
كه بگويد...
نمي‌دانم . من كه فضول نيستم
تازه شايد خواست حرف‌هاي خصوصي بزند
من كه داناي كل نيستم
من نیستم
شايد خواست خيلي سمبوليستي بشود شيشه مربا
و شما هم گربه با حياي موفقي باشيد
الو ! شما؟
دو دو دو
دویدن تا همین انتها
چه كسي براي من شعر مي‌نويسد
تا سنگ قبري كه كوبيده‌ام روي امروز خوشگل بشود
مثلِ...؟
چهل و يك، سي و يك
- : الو! سلام
شما شنونده شعرهاي بي شعوريد
و كتاب مقدس فحش‌نامه
نهليسم كه عود بكند اين گيتار هم زهرمار
بيا برويم خلاف بكنيم بچه مثبت
كنكور تا آخر دنيا كور نمي‌شود
ببخشيد شما دو نفر را ريخته‌ام توي ميكسر
دو نفر مهندس كشاورزي آب هويج خوبي مي‌دهد
روزهايتان نارنجي
و من بروم بدوم
که کسی هست که ورزشکاران را دوست دارد
دو دو دو
و چند دقیقه صر کنید
- : درباره شما
يا با زيرشلواري بگويم تو
آدم هرچه بگويد بعضي‌ها فكر مي‌كنند
ماشين سبز بايد خوشبختي آورده باشد
بياورد هم
آورده ديگر كاريش نمي‌شود كرد
می‌گویند توی انگلیس هم همین‌طور است
مزاحم نشوم
و باي
و چهار يک پنج شش
- : فکر می‌کنی عددها معنی می‌دهد؟
و خدا نکند به آخر حروف الفبای انگليسی برسی
رسیدیم هم بگذريم
همیشه وقت گذشتن ممکن است اتفاق‌های جالبی بیاندازیم
برگ‌های خوشمزه درختان
و لذت‌های کوچک
تمام این‌‌ها که تمام بشود
یعنی ...
یعنی؟
نه هیچ چیز معنی خاصی نمی‌دهد.
دو، دو، دو، و دو تا عدد ديگر
سلام
اين طور لبخند نزن كه مشتاق‌ترم مي‌كني
همين چیزهاو تا یک ساعت و
خداحافظ
خداحافظ چکیده از روز خاکستری یک بهار دور
پاره‌ نمی‌کنم
می‌دانم يک روز دل تنگ خواهم شد
به تناسب نامتقارن حروف و اعداد
به بی‌قراری ساعت سه ظهر
به کاریکاتوری از آدم‌ها و رنگ‌های پراکنده
به هیچی که تن هر کسی را شاید بپوشاند
و حتی سيگار هم نمی‌تواند
گوشی را بر می‌دارم
و شماره می‌گیرم
سي و نه، بيست و يك
بوق‌هايي كه انگار آژير يك آمبولانس
و کاغذی که دیگر سفید نیست و هنوز می‌تواند کفن باشد
در هر فردایی که بیاید، می‌دانم
شعری هست که در آن دفن شده‌ام
زمستان 82
داستان‌ شهرهای کوچک
نگاهی به کتاب عشق خامه‌ای از محمد خواجه‌پور
عشق خامه‌ای/شهرام شفیعی/سوره مهر/1383/ 1600 تومان
همیشه این حسرت با من بوده است که داستان‌هایی که می‌خوانم يا درباره دشت و دمن و روستا و بد و خوب روزگار طبیعت است و يا درباره شهر و دغدغه‌های مدرنیسم و بورژوازی، داستان‌هایی که به شهرها کوچک وفراموش‌شده و آدم‌های آن بپردازند در این میان جایشان خالی بود. شروع «عشق خامه‌ای» با این امیدواری بود. ولی داستان به دنبال چیزی دیگری بود که فضای و اتمسفر داستان به‌جای آن دو جای گفته شده این بار در شهر کوچکی اتفاق می‌افتد.
داستان به دنبال سرگرم کردن است و این وظیفه را به خوبی را انجام می‌دهد. یک خانواده چهار نفره تهرانی که به شهرستان پدر بازگشته‌اند. راوی دومین پسر این خانواده است که کارش کشیدن کاریکاتور است و اینجا نیز سعی می‌کند با کلمات به رسم این کاریکاتورها بپردازد. از این نظر شخصیت‌ها نیز کاریکاتورهای آدم‌ها هستند. اغراق‌های انجام شده در جهت متمایز کردن آدم‌ها از یکدیگر است. هنگام خواندن متن و در بارش متلک‌ها و گوشه و کنایه‌ها این اغراق ها چندان به چشم نمی‌آید. اما اگر در پایان بخواهیم شخصیت‌ها را وارسی کنیم چیزی به جز یک خانواده معمولی در ذهن ما نشت نکرده است با هر کدام از اعضای آن که شاید به شکل منفرد بسیار غیرعادی باشند اما روابط ساده و طبیعی است و برخوردها قابل لمس و حس کردن.
شاید به ضرورت کار کارگاهی این داستان بلند و پیوسته دارای یکنواختی نیست چه از نظر لحن که گاه خواننده را از خنده روده‌بر می‌کند و گاه توصیف‌ها زاید و کسالت‌بار است چه از نظر دیاگرام داستانی که به خصوص در فصل پایانی داستان به شکل غیرمنتظره شتاب گرفته و به نظر می‌رسد نویسنده خواسته است به هر شکل ممکن داستان را به‌پایان ببرد.
طنزهای استفاده شده در این داستان به گونه طنزهای موقعیت و طنزهای کلامی پرداخت شده است. با قرار دادن خانواده‌ای امروزی و مرکزنشین در موقعیت یک شهر کوچک بیشترین امکانات طنز موقعیت به دست آمده است. بسیاری از طنزها حاصل این ناهمگونی فرد و موقعیتی که در آن قرار دارد است اما همیشه این تضاد موقعیتی طنز ایجاد نمی‌کند. برای تکمیل شدن این فضا تمام اعضای خانواده و بیشتر شخصیت‌های داستان به تکه‌پرانی می‌پردازد. یه به قول شخصیت خانوم: «جمله‌ها مثل کتلت هستن،‌ به محض این که یکی‌شون سرخ شد، باید بعدی رو بندازی توی ماهیتابه... باید دقت کنی هیچ جمله‌ای خام نمونه يا نسوزه...» و ما در بارش این کتلت‌های خوشمزه يا نیم‌سوز قرار می‌گیریم. شاید اشکال کار این است که طنزهای کلامی دارای تفاوت زیادی با هم دیگر نیست. یعنی پدر همانگونه طنز کلامی ایجاد می‌کند که پیرمرد داخل اتوبوس و يا شروین. گاه ما با توجه به روند تند گفتگوها که سرشار از کنایه و ریشخند است فراموش می‌کنیم کدام جمله را کدام شخصیت بیان کرده است. با این وجود داستان راحت خوانده شده و به پیش می‌رود و خواننده فرصتی برای نکته‌گیری و يا از جنبه مثبت درگیر شدن با داستان را ندارد.
کتاب خواندنی، فحش نیست. کتاب‌هایی هست که ما آن را می‌خواهیم از خواندن آن لذت می‌بریم. قرار نیست داستان همیشه دارای فرمی شگرف و يا ایده‌هایی عمیق باشد. بعضی داستان‌ها به این راضی‌اند که خواننده را برای ساعت‌هایی از زندگی دور کنند و در آن فرو ببرند. وقتی «عشق خامه‌ای» تمام می‌شود اگر قرار باشد ما به چیزی بیاندیشیم این است که آیا واقعاً ما این‌قدر در گفتگو‌ها مان چرت و پرت می‌گوییم و نیش و کنایه می‌زنیم. من که فکر می‌کنم این داستان بسیار واقعی‌تر از آن چیزی است که هنگام خواندن آن تصور می‌کردم. اینجاست که می‌توانیم بگوییم داستان به مرز طنز نزدیک شده است و مانند آیینه‌ای ما را به خود نمایانده است. ما را با تمام بی‌خیالی‌‌ها، آرزوها و چرت و پرت‌های‌مان. «عشق خامه‌ای» به ما نشان می‌دهد ما بسیار خوشبخت‌تر از آن چیز هستیم که فکر می‌کنیم و داریم از این بیهودگی لذت می‌بریم.
روز سی و یک سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
می‌خواهم برايت بنويسم از چه و چرا نمی‌دانم. ديده‌اي گاهي وقت‌ها کسي تصميم به نوشتن گرفته واقعاً هم نمی‌داند چه می‌خواهد بنويسد. ولي هي می‌نويسد و هي می‌نويسد بعد يک لحظه قفل می‌کند و می‌ايستد. خسته می‌شود خودکار را می‌کوبد روي دفتر و بعد به پشت می‌خوابد و به سقف خيره می‌شود به پنکه که ايستاده است و گرد وخاک گرفته، دستش را می‌گذارد زير سرش و حسي شبيه آه کشيدن درونش وول می‌خورد. اما صدايي خارج نمی‌شود. نمی‌خواهد هيچ طوري اين خلسه را بهم بزند. از هواي گرفته اتاق دوباره بارور می‌شود. دست‌هايش داغ می‌کند و قلبش تند و تندتر مي‌زند. می‌ترسد که نتواند تمام آنچه که به سرعت از سرش می‌گذرد را بگيرد. روي واژه‌اي گير کند و پشت اين راه‌بندان تمام انديشه‌ها تلف شود. با يک کلمه نامربوط سعي می‌کند دور بزند. اما آن کلمه وسط صفحه نشسته است و هر چند لحظه يک‌بار دهن‌کجي می‌کند. ديگر تخليه شده. آن واژه می‌گويد که تمام آن چرت و پرت‌ها کار توست. مثل بنده‌اي که خدايش را مسخره می‌کند. خدا خشمگين می‌شود. بر صفحه سفيد رحم نمی‌کند مثل رعد و برق می‌زند. مثل چيزي که حالا درون من هست و می‌خواهم برايت بنويسم از چه و که نمی‌دانم.
6:55شب
سلام دايانا!
چهارمين يادداشت امروز است فکر می‌کني يعني چه؟ شايد به تو نزديکتر شده‌ام. در حالي که تو هنوز مرا نمی‌شناسي و شايد من تو را. يک جوري نقص متافيزيکي در اين درددل هاي من است. طبق آن قواعد وقتي من اين قدر به تو نزديک شده ام تو هم با عواملي غير طبيعي بايد احساس نزديکي کني اما فکر نمی‌کنم اين طور باشد. شايد روزي روزگاري اين يادداشت ها را خواندي. آن وقت خواهي گفت عجب!
دارم از همه چيز برايت می‌گويم. راستي يک اصطلاح که من در ترويج‌اش حداقل نقش داشته‌ام به کساني که موي سر را می‌زنن به اجبار، اما حال و حوصله ريش زدن را ندارند می‌گويند افغاني. من هم يک دو ساعتي افغاني بودم. اما بعد با 50 تومان کار درست شد. به قول بچه‌ها آدم شدم. اين را به حساب حس نژاد پرستي نگذار، شوخي‌ست اين چيزها سرم نمی‌شود. مثل آن روز که يکي از بچه ها از نظافت‌چي‌هاي دستشويي شده بود. آن قدر با او شوخي کردند و اذيت شد. که آخرسر به فرمانده گروهان نامه نوشته بود. سر همين مسئله خيلي اذيت شديم و متهم به لوس شدن. اما خوب من عادت ندارم با ديگران زياد شوخي کنم. بيشتر توي خط «هجو خود» هستم. حال که ديگر افغاني نيستم اما خيلي کم به کار می‌برم. شوخي هاي اينجا مرا مشمئز می‌کند.
8:11شب

۳/۱۳/۱۳۸۴

الف 222 - پاره دوم

نگهبان تمدن 21
داستانی از فاطمه نجفی
دست‌هايش را پشت سر گذاشت، به هم قلاب كرد و به ديوار تكيه زد. با نوك كفشش كه ديگر رمقي نداشت به نظم تيك‌هاي ساعت به زمين مي‌كوبيد. اگر زير پايش آسفالت نبود يقيناً به چيزي مي‌رسيد. زنگ مدرسه زده شد. دانش‌آموزن مثل مور و ملخ بيرون آمدند. ثانيه‌هايي سرش را از روي زمين بلند كرد. نگاهي گذرا به بچه‌هايي كه از مدرسه بيرون مي‌آمدند انداخت. گاهي نيشخندي گوشه لبش پيدا مي‌شد. نمي‌دانم شايد به خاطر كجي مقنعه‌ها بود. سرش را پايين انداخت با صداي آرامي كه شنيد سرش را بلند كرد.
دختر- سلام
پسر- سلام
- خيلي وقته اينجا موندي؟
سرش را تكان داد.
- خوب من كه گفتم اگه دير اومدم تو برو.
- اول مقنعه كجتو درست كن، بعد هم، جواب بابا رو تو مي‌دادي؟
ديگر حرفي رد و بدل نشد . راه افتادند. پسر لحظه‌اي به عقب برگشت. دو سالي بود كه از ماجراي كتك خوردن خواهرش مي‌گذشت. اما هيچ وقت انگشت اشاره باباش كه بالا و پايين مي‌آمد، لب‌هايي كه فقط بهم خورده‌شدنشان باعث قورت دادن آب گلو مي‌شد و عصبانيتي كه خوب قابل فهميدن بود از خاطرش نمي‌رفت. حرف باباش توي گوشش پيچيد.
- آخرين بار باشه كه خواهرت با اين سر و وضع مي‌آد خونه. اگه 10 ساعت هم زودتر تعطيل شدي مي‌موني با خواهرت مي‌آي.تو ديگه 10 سالته بايد موا‌ظب خواهرت باشي. فهميدي يا نه؟
با صداي جيغ خواهرش حواسش جمع شد. خواهرش افتاده بود و گريه مي‌كرد. دختر انگشتش را به طرف پسري كه در حال فرار بود دراز كرد. برادر به سرعت دويد . او را گرفت. سيلي محكمي توي گوش پسر زد.
- پسره‌ي ديوونه خواهر منو هل مي‌دي؟
به طرف خواهرش برگشت اما باباي پسري كه او را زده بود از راه رسيد. بدون اينكه چرايي بپرسد شروع به زدن كرد. آنقدر گوشش را كشيد كه سرخي روي گوشش به صورتش كشيده شد. پسر جيك نمي‌زد. دلش نمي‌خواست از اين بيشتر آتو به مرد بدهد. گوشش را ول كرد چسبيد به لگد، روي زمين ولو شد. بيني‌اش شروع به خون آمدن كرد. گريه‌ي معصومانه‌ي دختر كه پاچه‌ي شلوار مرد را گرفته، تكان مي‌داد و مي‌گفت : آقا تو رو خدا ديگه نزن، آخه اين داداشمه، تقصير اون نبوده. مرد توجهي نداشت. صداي تلفن همراه ابروهاي توي هم رفته مرد را بلند كرد.
- الو! سلام، يك لحظه، ببخشيد. دست پسرش را گرفت. در ماشين را باز كرد او را داخل ماشين گذاشت. با تلفن همراه شروع به صحبت كرد. ببخشيد، حال شما؟ خوب هستيد. يك مشكل كوچك بود. بله برطرف شد. بعد از چند ثانيه‌اي، مرد دستي روي صورتش كشيد و گفت: آخرين بار باشد كه به پسر من مي‌زني! نفهم گوساله!. دختر گريه مي‌كرد. داداش بلند شو! پسر از روي زمين بلند شد. زني در حال عبور بود كه ايستاد، از توي كيفش دستمال كاغذي بيرون آورد به پسر داد و گفت: آخه آدم كه دعوا نمي‌كنه. دعوا كار زشتيه. شكلاتي به دختر داد. مقنعه‌ي كج دختر را راست كرد و رفت. پسر دستي به سر و گوشش ماليد. لباس خاكي‌اش را پاك كرد. به شلوار پاره شده‌ي خواهرش نگاهي انداخت. راه افتادند.
- داداش دماغت هنوز داره خون مياد؟
- نه!
دختر شكلات را توي دهانش گذاشت. با پوستش بازي مي‌كرد. داداش امروز خانوم معلم گفت: خانم مدير امروز رو سرم مثل پتك خراب شده . شما ديگه ساكت باشيد. پتك يعني چي؟
پسر با دستمال كاغذي خون‌هايي كه گوشه لبش ريخته بود را پاك كرد و گفت: نمي‌دونم شايد يه جور بمب باشه. پسر بغضش تركيد.
-داداش خيلي درد داري؟
- نه
- پس چرا داري گريه مي‌كني؟
- آخه داريم به خونه مي‌رسيم.
- خوب مگه چيه؟!
غزلی از مصطفی کارگر
آب از سرم ـ ترانه‌ی فردا ـ گذشته بود
وقتی هوای پنجره با پا گذشته بود
او رفته بود چشمه که آنسوی روستاست
ابر از فراز چشمه‌ی بالا گذشته بود
او رفته بود هر چه دلش را کنار رود
خالی کند ولی شب رويا گذشته بود
من حدس می زنم که بيايد غريب‌تر
تا متن گريه‌ای که در «اما» گذشته بود
اما هنوز می‌چکد از حنجرش سکوت
در لابلای ثانيه هر جا گذشته بود
هر کس به او رسيد صدا زد: پرنده هم
از دوردست حرف تو آيا گذشته بود؟
آرام و ساده بی‌حرکت صحبتی نکرد
کار از غروب وحشی دريا گذشته بود
20/2/84- مصطفی کارگر
شکست سکوت
شعری از بتول نادرپور
خسته‌ام
خسته‌ام از حرف‌های زده
هوا!
پس و پیشش را نمی‌دانم!
مهم:
حرف‌های ناتمام
سکوت‌ات جایی شلوغ برای فریاد
که صدا را به صدا نمی‌رساند
جرینگ!
شکست
شیشه؟ نه!
سکوت.
وراجی قلم،
دیگر حوصله‌ای نمانده است
همه رفته‌اند پی کارشان
30/2/84

یک شخصیت فرانسوی
نگاهی به کتاب استراحت جنگجو از محمد خواجه‌پور

کریستین روشفور/ پرویز شهدی/ انتشارات معین/ 1382/ 1800 تومان
یکی از لذت‌های کتاب‌خواندن، لذت کشف است. اگر کتاب خوب يا بسیار خوبی را کسی به شما معرفی کند بخشی از این خوشی بر باد می‌رود.
من نه اسم این کتاب را می‌دانستم ونه نویسنده آن را می‌شناختم، اما دلم می‌خواست بی‌هیچ زمینه‌ای یک کتاب بخوانم.
خوشبختانه در «استراحت جنگجو» با یک شخصیت رمان‌های فرانسوی روبه‌رو می‌شویم که شباهت‌های با «لنی» در «خداحافظ گاری کوپر» از جنبه‌های لذت‌جویی و با «مرسو» در «بیگانه» از دیدگاه نگاه به جهان دارد.
داستان از زبان دختری روایت می‌شود. در روزی که ارثیه‌ای به او می‌رسد به طور اتفاقی مردی را از مرگ نجات می‌دهد و عاشق این مرد می‌شود. آنچه می‌خوانیم رفتارهای «رنو» مردی است که مرگ را زندگی می‌کند او با دور ریختن هراس از مردن و حتی زیستن نه تنها هنجارهای اجتماعی حتی آرمان‌های فردی را نادیده می‌گیرد.
«رنو» تداخلی با ساختارهای اجتماعی ندارد که بشود او را آنارشیست نامید. او در واقع انگیزه‌ای برای زیستن ندارد ما در واقع در «استراحت جنگجو» دوران رخوت او را می‌خوانیم جایی که او نیرویی را مصرف نمی‌کند تا آن را برای ادامه نبرد زندگی بازیابی کند.
البته نمی‌توان از نظر دور داشت که بار داستان بر دوش‌های شخصیت رنو قرار دارد. همانگونه که در «خداحافظ گاری‌کوپر» فصل‌های نخستین که کشف «لنی» را برای ما در پی دارد جذاب‌ترین بخش رمان است در اینجا نیز فصل‌هایی که ما به «رنو» و رفتارهای غیرقابل پیش بینی هم روبه‌رو می‌شویم خواندنی‌ترین بخش‌های کتاب است.
علارغم این که «رنو» روشنفکران را انکار می‌کند خود نیز دچار شکلی از روشنفکری است. شاید شکلی آرمان‌گرایانه‌ از آن که دانستن تنها در خدمت لذت بردن است نه در خدمت فهمیدن.
شاید از دیدگاه برخی کتاب نمایشگر انحطاط تمدن غربی باشد اما آنچه نویسنده سعی در نمایش آن دارد خستگی است. این خستگی وقتی رخ می‌دهد که حرکت آن‌چنان شتابناک است که انگار گریزی از آن نیست.
49: - هیچ این باغچه قشنگ را دیده‌ای؟
- می‌دانی، محیط به نظر من به هر شکل که باشد آدم در آن زندانی است.
- پس اگر در زندان بودی هم ین اندازه احساس راحتی می‌کردی!
80: زمان برایش سپری نمی‌شود، روزها در پی هم نمی‌آیند، فقط یک روز یکسان وجود دارد که ادامه می‌یابد، یک ساعت تمام نشدنی که به تدریج که می‌گذرد محو می‌شود، زندگی‌اش اثری از خود باقی نمی‌گذارد، او همواره در حال مردن است و در این راه خودش را از یاد می‌برد.
89: منتظر بودم، کار دیگری نتوانستم بکنم جز این که مثل آدم‌های مریض روی تختخواب ولو شوم، سراپا شده بودم انتظار محض. حس شنوایی‌ام بر همه‌چیز چیره شد.
109: روحیه بوژوایی، حیله‌گرانه‌ترین چیزها در دنیاست؛ از احساس حتی در اعماق قلب آدم کالایی می‌سازد، بعد با منطقی دلپذیر از آن استفاده‌ای معکوس می‌کند.
121: «به همان اندازه فنا‌شدنی برای همنوعان‌شان که برای عشق، ژنویو، از چیزی حمایت نکن» حالا رنو، آنچه آزارم می‌دهد این است که هر کدام به سوی گورستان‌های متفاوت می‌رویم.
135: دخل یکی‌شان را آوردم، مثل موقعی که آدم شپش‌ها را می‌کشد، آدم می‌داند که همه آن‌ها را نمی‌تواند بکشد، و خشنود است که دخل یکی‌شان را آورده، آن وقت خودم را از درون‌تهی احساس کردم.
231:‌خبر نداشتن، خودش خبر خوب داشتن است. این طور نیست؟
نگاهی از علی داوری‌فرد به متن ادبي «لبخند شيرين»
از خانم جمالی در الف 220
اولين چيزي كه به چشم مي‌آيد عدم زبان يكنواخت در سرتاسر اين متن است كه ضربه سختي به آن وارد شده است. نويسنده اگر مي‌خواهد از زبان عاميانه استفاده كند بايد طوري بنويسد كه به متن ضربه نزند.
نويسنده در اين متن ادبي خيلي زود دست خود را رو كرده و به همه خبر داده كه موضوع از چه قرار است. به نظر من آن نويسنده‌اي زرنگ است كه خواننده را به همراه خود مي‌كشاند تا آخر و بعد با يك پايان‌بندي مناسب خواننده را از موضوع نوشته آگاه مي‌كند.
عدم اطلاع نويسنده از فضاي اصلي موضوع انتخابي باعث مشكلاتي از جمله غير واقعي بودن نوشته را براي خواننده ايجاد مي‌كند كه از تاثير آن تا حد زيادي مي‌كاهد.
در اين نوشته نويسنده به دليل همان ناآشنايي با فضاي كوير باعث شده است كه متن ضعيفي از آب در آيد و از تاثير احساسي آن كاسته شود و حتي در بعضي جاها به صفر مي‌رسد.
نويسنده با اين متن نشان داد كه د رصورت ادامه دادن مي‌تواند قلم خوبي داشته باشد و نيز حرف‌هايي براي گفتن.
31/2/84
نگاهی از علی داوری‌فرد به داستان «معمولي‌ترين روز يك زندگي»
نوشته محمد خواجه‌پور الف 220

شايد اين اولين بار است كه قلم در دست گرفته‌ام كه بتوانم مثلا نقدي بر داستان بنويسم، و تمامي اينها نظرات شخصي خودم است كه مي‌نويسم. حالا از نظر شما يا درست است يا غلط. اگر درست است كه هيچ و اگر هم غلط است با استفاده از مطلبی كه در همين الف چاپ مي‌كنيد مي توانيد بگوييد كجاي اين نقد غلط است و...
1. من اين داستان را چندين بار خوانده‌ام و به نظر من اين داستان هنوز نتوانسته است كه بي‌حوصلگي را به طور مطلق در ذهن خواننده ايجاد كند. البته شايد توانسته است با حركات و فضاسازي اين بي‌حوصلگي را پرداخت كند ولي همين حركات و فضاسازي در جهت منفي ذهن نويسنده كه همان بي‌حوصلگي شخصيت است سوق داده است؛ يعني اينكه شخصيت داستاني اتفاقا پرحوصله نيز هست و اين تضاد باعث مي‌شود خواننده غيرحرفه‌اي سردرگم شود و نتواند بفهمد كه بالاخره بي‌حوصله بود يا نه.
2. براي خواننده اين ابهام در سطر آخر داستان ايجاد شد كه شخصي كه حوصله ندارد چطور مي‌تواند از اين خوشمزه‌بازي‌ها را در آورد كه براي خورشيدخانم سبيل بگذارد و بشود آقاخورشيد. نه اين قطعا بي‌حوصلگي نيت و ذهن خواننده نيز اين را نمي‌پذيرد كه طرف حرف از بي‌حوصله بودن مي‌زند اما در عمل كارهايي مي‌كند كه آدم باحوصله‌اش نيز از انجام آن عاجز است.
3.همچنين در آخر خواننده نفهميد كه كاغذي كه پاره شد به خاطر چه بود. آيا به خاطر بي‌حوصله بودن يا به خاطر مسخره شدن نقاشي؟
4. چهارمين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه شما اگر يك بار ديگر سطر آخر را بخوانيد مي‌بينيد كه اين‌بار راست مي‌گويم. در سطر آخر اين‌طور نوشته است كه: «اين كاغذ را هم پاره مي‌كنم.» قبلا در هيچ جاي داستان سخن از پاره كردن كاغذ تا قبل از سطر آخر نياورده است كه لفظ اين كاغذ را آورده است كه اين كاغذ بشود كاغذ دومي‌اي كه پاره مي‌كند.
5. در آخر از شماها عذرخواهي مي‌كنم كه وقتتان را گرفتم. موفق و مؤيد باشيد.

روز سی و یک سربازی روزها
یادداشت‌های محمد خواجه‌پور از روزهای خدمت سربازی
سلام دايانا!
باز هم مرخصي، معذرت می‌خواهم اما توي پادگان وقتي صحبت مرخصي باشد همه چيزها می‌رود به حاشيه و کنار مثل موجي که توي همه راديوها دارد صدا می‌کند. روي ملاقات هم تاثير گذاشت. سعيد و مسعود آمدند کلي خنديديم مثل گذشته‌ها که کم کم دور از ذهن می‌شود. هميشه گفته‌ام که توي گفتگو بهترين چيزها يادم می‌آيد و روان‌تر هستم. بعضي خاطره‌ها پاک شده بود که با بچه ها يادم آمد: الف- ما لولوخورخوره هم هستيم اما نه مثل قديم. تخت جمشيد که بوديم بچه‌اي با مادرش لجبازي می‌کرد. مادر هم به من که رد می‌شدم گفت:سرکار بگير ببرش. بچه نه گذاشت نه برداشت گفت: غلط می‌کنه. خلاصه ما هم سر را پايين انداختيم و به کار و وظيفه گشت زني مشغول شديم.
ب-هفته قبل قضيه مرخصي داغ شده بود و هر کسي از راه رفتن و برگشتن می‌گفت. بچه هاي اصفهان هم می‌گفتند شش ساعت راه است و اين جور حرف ها. پخمه که قيافه اي شبيه سوسک کارتون نيک و نيکو دارد گفت: ببخشيد سرکار از اينجا پرواز هواپيما هم داره؟ جدي گفت. ما هم جدي خنديديم. براي بچه ها هم گفتم خنديديم. و چند چيز ديگر هم براي خنديدن جور کرديم. بد نبود. و اگر فردا مرخصي باشد چه می‌شود. می‌يبني همه حرف ها جوري می‌رود به مرخصي. 12:29ظهر
سلام دايانا
خسته، غمگين، دل نگران... اين منم .. نمی‌دانم دقيقاً چرا نشسته‌ام و قدرت هيچ کاري را ندارم. ثانيه هاي استراحت که عادت کرده بودم ذره ذره آن را بقاپم افتاده‌اند و افتاده‌ام به توالي تخت‌هاي دو طبقه روبه‌رو خيره‌ام. حتي حرف‌هاي آدم‌ها هم توجه‌ام را جلب نمی‌کند. شايد به خاطر اين است که ذهنم براي مرخصي آماده شده و قادر به کار ديگري نيستم. کوچکترين رفتارها هم با آن تنظيم می‌شود. شايد چون دچار تکرار شده‌ام و فکر می‌کنم هيچ کاري انجام نمی‌دهم شايد به خاطر دشتي‌خواني عصر يکي از بچه ها دل تنگ شده‌ام و قلب خسته‌ام آرامشش پريده. شايد به خاطر اين است که شعرم را گم کرده ام و نامه هاي به راشد و اسماعيل را و می‌داني نوشتن اينجا چقدر سخت است. مضطربم که فردا به شب‌شعر می‌رسم يا نه. ديدن تمام آن خاطره‌ها چه حسي به آدم می‌دهد. چشم‌هايي که تصوير تازه مرا قاب می‌گيرند. امروز دوباره موهايم را از ته زدند مهم نيست. اصلاً مهم نيست که با اين ريش‌هاي بلند قيافه‌اي طالباني يافته‌ام. مهم اين است که مشتاق نيستم. خسته‌ام ،گيج و دل‌نگران. اين جور وقت‌ها تو هم به خاطره‌ام سر نمی‌زني کجايي توي اين تشويش.
5:55عصر

۳/۱۲/۱۳۸۴

الف 222 - پاره اول

سه نفر بوديم
داستانی از رضا شیروان

« ... اينجانب محمد‌احمدي رضايت مي‌دهم در صورت بر‌وز هر نوع اتفاقي در اتاق عمل جهت جراحي مادرم، فاطمه راز‌دار به علت كهولت سن و همچنين وضعیت بحراني ايشان نسبت به دكتر جراح، دكتر بيهوشي و بيمارستان هيچ گونه شكايت و دادخواستی نداشته باشم.»
- بسيار خب، آقاي احمدي اينجا رو امضا كنين.
- كجا؟
-همين جا...
***
بابا احمد تكيه داده بود به پشتي كنار ديوار، كتاب مي‌خواند. مامان فاطمه داشت سبزي پاك مي‌كرد. من وسط اتاق داشتم بازي مي‌كردم. اسباب‌بازيها هر كدام يك طرف پراكنده شده بودند. حسن كچل يك طرف افتاده بود و خاله خرسه طرف ديگر. يك ساعتي مي‌شد كه با بزبز قندي بازي مي‌كردم. كم‌كم داشتم خسته مي‌شدم، روي چهار دست‌ و پا چهار نعل به طرف بابا احمد رفتم. سرم را آرام گذاشتم روي دوشش. دو دستش به دور سرم آورد، پيشانيم را بوسيد؛ بلندم كرد روي پاهايش گذاشت:
- ممد جان خسه شد‌ي عزيز بابا؟
- نه ... مي‌خام يه بازي جديد بكنيم.
- چه بازيي بابا؟!
- بازي اسب سواري، خيلي خوبه مامان فاطمه هم مي‌دونه...
مامان فاطمه همان طور كه سبزي پاك مي‌كرد حواسش به ما بود، صحبتهايمان را گوش مي‌كرد. لبخندي دوست داشتني گوشه‌ي لبهايش نقش بسته بود مثل هميشه. بابا احمد هم خنديد.
- خب الان بايد چكار كنيم؟
- الان شما رو چار دس‌و پا خم ميشين و منم سوار ميشم.
خنده‌ايي كرد و بلند گفت:« يا الله، بسم ا...» سوار شدم. خيلي كيف داشت. گوشهاي بابا احمد را گرفته بودم و گاهي وقتها با دست راست به پشت كمرش مي‌زدم، بلند مي‌گفتم:«هي هي». در آن ميان نگاهم به مامان فاطمه افتاد. دلم برايش سوخت. گفتم:« هي...هي...» بابا احمد ايستاد. گفتم: « مامان فاطمه تو هم بيا سوار شو، دو نفري بيشتر كيف داره» مي‌خواست بهانه بياورد كه بابا احمد با انگشت اشاره جلو دهانش گرفت و آرام گفت:« هيس» با دستش به مادر اشاره داد بيا سوار شو. مادر آمد. من جلو و مادر پشت سرم. پنج شش بار دور اتاق زديم. مادر جوري نشان مي‌داد كه روي كمر بابا احمد نشسته تا من متوجه نشوم. ولي من مي‌دانستم. كيف مي‌كردم. لذت مي‌بردم.
***
مامان فاطمه آن طرف خيابان ايستاده بود و من اين طرف خيابان جلو در مدرسه. مردم از وسط خيابان به سمت ميدان مي‌رفتند. صداي گلوله و تير‌اندازي حركت مردم را تند‌تر مي‌كرد. ازدحام جمعيت نمي‌گذاشت مادر به اين طرف خيابان بيايد. با دست اشاره مي‌كرد بايست، جايي نرو. صداي توپ و تانك از تمام شهر به گوش مي‌رسيد. مردم شعار مي‌دادند. جمعيت بيشتر و بيشتر مي‌شد. چادرش را محكم گرفته بود، خودش را به جمعيت زد. برايش سخت بود از عرض خيابان، از ميان آن همه آدم عبور كند، ولي آمد؛ آمد و خودش را به من رساند.
- سلام ممد جان ... حالِت خوبه مادر؟
- من خوبم! شما چطور؟
حواسش به من نبود، جوابم را نداد. سرش را به اين طرف و آن طرف چرخاند، خبري از سربازها نبود. دو دستش را زير بغلم زدو بلندم كرد. آورد بالا سخت به سينه‌اش چسپاند. غافلگير شده بودم. آخر من پسر دوازده ساله بغل مادرم بودم. بيشتر از آنكه به فكر خودم باشم به فكر مامان فاطمه بودم. چندين بار بلند گفتم: « ولم كن، خودم ميام» صداي همهمه‌ي جمعيت مانع از شنيدن حرفهايم مي‌شد. يا شايد نمي‌خواست بشنود. سخت به سينه‌اش چسپانده بود گويي قسمتي از وجودش هستم، همچنان كه بودم. از همان اول بابا احمد به من مي‌گفت: « ني قيلوني بابا» لاغر بودم، لاغرتر از بقيه‌ي بچه‌ها. مامان فاطمه حواسش نبود فقط مي‌خواست از آن هياهو سالم به خانه برسيم. احساس مي‌كردم سنگين شده‌ام، سنگين‌تر از آنچه به ذهنم خطور مي‌كرد. صورت مادر خيس عرق شده بود. با اين وجود رهايم نمي‌كرد. بعد از يك دو ساعت راهپيمايي به خانه رسيديم. كم‌كم داشت غروب مي‌شد. آسمان رنگ عجيبي به خود گرفته بود، شايد رنگ خون. بابااحمد هنوز نيامده بود. بيشتر وقتها بعد از نماز با بزرگترهاي مسجد جلسه داشتند. در تظاهرات هم شركت مي‌كردند. اذان مغرب را گفتند. مادر نماز خواند و من هم. هنوز بابا احمد نيامده بود. مامان فاطمه روي سجاده نشسته بود، تسبيح مي‌انداخت. هيچ وقت اينقدر دير نمي‌كرد. همانطور ساعت داشت جلو جلوتر مي‌رفت و بابا احمد نمي‌آمد. خسته بودم رفتم خوابيدم.
فردا صبح دير از خواب بيدار شدم. مادر هم بيدارم نكرده بود. از چشمهايش معلوم بود شب را نخوابيده. ساعت 8 صبح بود كه دق‌الباب كردند. مادر بي اختيار به طرف در دويد. علي آقا بود، يكي از دوستان بابا احمد با زنش . بعد از سلام و احوال‌پرسي علي آقا شروع كرد به حرف زدن. گويي لكنت زبان پيدا كرده باشد، تكه تكه حرف مي‌زد. هيجان زده بود. گفت:« احمد مجروح شده، الان هم بيمارستانه...» هنوز حرفهاي علي آقا تمام نشده بود كه من گفتم:« مامان فاطمه بريم بيمارستان، من كه رفتم لباس بپوشم.» زن علي آقا دستم را گرفت و به كنار كشيد. علي آقا داشت يواش يواش با مادر صحبت مي‌كرد. بعد از چند دقيقه مادر به آرامي به زمين نشست. چشمهايش باران گرفت، گونه‌هايش خيس شد. طاقت نياوردم، دستم كه توي دست زن علي آقا بود كشيدم و به طرف مادر خيز برداشتم. گريه كرده بود. صورتش خيس بود. او گريه نمي‌كرد، اصلا كمتر كسي گريه‌اش را ديده بود. هميشه خنده بر صورتش نقش بسته بود. بابا احمد به مادر مي‌گفت:« گل هميشه بهار» ولي الان گريه كرده بود. علي آقا هم نتوانست جلو خودش را بگيرد. هق هق كنان شروع به گريه كرد و بعد هم زن علي آقا.
به گفته‌ي علي آقا گلوله راست خورده بود به قلبش و دردم شهيد شده بود. بغض تا توي گلويم آمده بود فقط مانده بتركد، تركيد. بغل دست مامان فاطمه نشسته بودم. دو دستش قفل كرد به دور دوشم و محكم به سينه‌اش چسپاند. ديگر گريه نمي‌كرد. اشكهايم را با دستش پاك كرد. نگاهش به چشمانم گره خورده بود.
- ممد جان! مرد كه گريه نمي‌كنه.
- پس چرا شما گريه كرديد؟!
نگاهش را براي چند لحظه به درخت توي حياط دوخت و سكوت كرد. بعد سرش را بالا آورد.
- ببين ممد جان! مرگ حقه... تصور كن چن لحظه بعد من يا تو از اين دنيا ميريم، كي مي‌دونه؟ تو مي‌دوني؟
- نه! هيچ كي...
لباس مشكي به تن نكرد. پدر وصيت كرده بود لباس مشكي ممنوع. لباسي پوشيد به رنگ آسمان. مادر ديگر آرام بود. اصلاً انگار اتفاقي نيافتاده. شب همه‌ي آنهايي كه براي تسليت گفتن آمده بودند، رفتند. مادر پشت سر آنها شال و كلاه كرد. پرسيدم؛ «كجا؟» گفت: « همين جا، عيادت مريض» رفته بود به عيادت دختر همسايه‌مان كه كليه‌اش را عمل كرده بود. زن همسايه از تعجب بهتش زده بود. من هم باورم نمي‌شد اما...
***
هوا گرم بود، احساس تشنگي مي‌كردم. كشان كشان در ميان تاريكي اتاق، ساعت كوچك زنگ دار را پيدا كردم و چراغ را روشن. ساعت 3:30 دقيقه‌ي نيمه شب بود. يك ساعتي مي‌شد خوابم رفته بود. تا دير وقت مشغول خواندن درسهاي دانشگاه بودم. مادر داشت خياطي مي‌كردكه من رفتم خوابيدم. تشنگي بيدارم كرده بود. به حياط رفتم، لب حوض نشستم يك دو مشت آب به سرو صورتم زدم. كوزه‌ي آب كنار گلدانهاي شعمداني بوي گل گرفته بود. سير نوشيدم. آسمان ستاره باران بود. بلند شدم راهم را به طرف اتاقم كج كنم، متوجه شدم در اتاق مادر باز است و چراغها خاموش. پيش خودم گفتم شايد يادش رفته در اتاق را ببندد.
هميشه عادت داشت شبها در اتاقش را ببندد. نزديكتر شدم، صداي آرامي به گوش مي‌رسيد. با خود گفتم شايد دارد توي خواب هذیان مي‌گويد. رفتم پشت در. از لابه‌لاي در به داخل اتاق نگاه كردم. اول چيزي پيدا نبود. خوب كه چشمهايم به تاريكي عادت كرد، چادر نماز سفيد مامان فاطمه و سجاده‌ي سفيدتر ازچادر در آن ميان ديده مي‌شد. جرات نكردم خلوتش را به هم بزنم. يا شايد دلم نيامد. چند دقيقه‌ايي پشت در فال‌گوش ايستادم. رازو نيازش را ديوانه‌وار مي‌شنيدم. صداي هق‌هقش بلند شد. بي‌اختيار من هم گريه‌ام گرفت. تا آن زمان گريه‌هايش را به اين صورت نديده بودم. حالا راز گريه نكردنهايش را فهميده بودم. اعتقاد داشت جلو ديگران نبايد گريه كرد. مي‌گفت:« مردم حق دارند فقط خنده‌هاي تو را ببيند نه گريه‌هايت» صدايم را شنيد، سرش را برگرداند. ديگر نمي‌توانستم بروم، وارد اتاق شدم. كنارش نشستم. صورتش سرخ شده بود گويي سيلي خورده باشد و چشمهايش سرخ‌تر. هنوز ته مانده‌هاي هق‌هقش، از لبانش سرازير مي‌شد.
- ممد جان! هنوز نخوابيدي عزيز؟
- نه عزيز جان، تشنم بود بلند شدم آب بخورم.
نگاهش در چشمانم موج مي‌زد. دوستش داشتم. ديوانه‌وار دوستش داشتم. خودش هم مي‌دانست ولي هرگز به زبان نياورده بودم. سرم را روي زانويش گذاشتم. دست راستش كه تسبيح بابا احمد در آن مي‌درخشيد، گرفتم و بوسيدم. اين دستها ديگر آن دستهاي گل هميشه بهار بابا احمد نبود. پينه بسته بود. صورتش را روي صورتم گذاشت. هنوز قطره قطره اشك از چشمانش مي‌آمد. احساس آرامش عجيبي تمام وجودم را در خود گرفته بود. خسته بودم. هنوز سرم روي زانويهاي مادر بود. زبري كف دستش را روي سرم احساس مي‌كردم كه به آرامي به موهايم را شخم مي‌زد. بعد از چند دقيقه ديگر احساسي نداشتم. خوابم رفته بود.
***
هنوز حواسم سر جايش نبود. تازه به هوش آمده بودم. گرد‌و غبار هوا را پر كرده بود، خمپاره قشنگ خورده بود پشت سرم. آسمان داشت مي‌چرخيد. براي چند لحظه همه چيز را سفيد مي‌ديدم و بعد كم‌كم صورتش نمايان مي‌شد. دستش را روي پيشانيم گذاشته بود. مسكن بود. دردم را كم مي‌كرد. مادرم بود، گل هميشه بهار بابااحمد. چهار شبانه روز كنار تختم نشسته، براي يك لحظه چشم از من بر نداشته بود. بعدها از دكتر‌ها شنيدم. اين دفعه شديدتر از دفعات قبلي بود. خواستم دستم را بالا بياورم صورتش را لمس كنم، نتوانستم. خودش سرش را پائين آورد، پيشانيم را بوسيد. گريه‌ام گرفت. پير شده بود. اما هنوز آن خنده‌هاي دوست‌داشتني‌اش از گوشه‌ي لبهايش كوچ نكرده بود. صداي اذان مي‌آمد. نفسم بالا نمي‌آمد.
- مي مي مي خا خا خا م م م ن ن ن ماز.
- باشه باشه ممد جان، راهت باش؛ من مي‌رم كمي خاك بيارم تيمم كني.
به هر صورتي بود منظورم را به مادر فهماندم. وضو نمي‌توانستم بگيرم. بعد از دقايقي برگشت. كمي خاك آورده بود. خودش دست و صورتم را تيمم داد. خوشحالي از چشمانش برق مي‌زد. نگاهم به نگاهش گره خورد. خنده كرد.
- چيه، بد جور نگام مي‌كني. مگه شاخ در آوردم؟
- نه ع ع زيز. من شا شاخ در آ آ ور ور دم. پي پي رت كر كر دم. صُ صُ ور ر تت چ چ روك اف اف تا تا ده.
- چشمات ضعيف شده بايد ببرمت چشم پزشك.
دوست نداشت تنها فرزندش را ناراحت ببيند. تمام غصه‌ها را براي خودش مي‌خواست. شرمم مي‌آمد. اين جور موقع‌ها سرم را پايين مي‌انداختم و ديگر هيچ. كسي جز او را نداشتم و او كسي جز من. خودش راهيم كرده بود. هر دفعه خودش با دستهاي خودش از زير قرآن ردم مي‌كرد. پشت سرم آب مي‌ريخت. خانه كه بودم، دست به سياه و سفيد نمي‌زدم. نمي‌گذاشت، خودش نمي‌گذاشت. مي‌گفت: « تو اينجا مهماني، تا جنگ تمام نشده خانه‌ي تو جبهه است.» پوتينهايم را خودش واكس مي‌زد. لباسم را خودش مي‌شست. شرمم مي‌آمد. پنج ماهي مي‌شد، بيمارستان بستري بودم. تمام اين مدت مادر مواظبم بود.كم كم سلامتيم را به دست آوردم. دلم مي‌خواست بيشتر پيشش بمانم او هم مي خواست، ولي...
خودش راهيم كرد، با دستهاي خودش.
***
يك دو قدم از سر كوچه به طرف خانه راهم را كج نكرده بودم كه يكي بلند گفت:« سلام محمد آقا». سرم را بالا آوردم. قرص صورتش از ميان چادري كه چهره‌اش را محكم گرفته بود نمايان شد. مرضيه بود. آرام گفتم:«عليك سلام» و رد شدم. آنطرفتر مادر دم در منتظرم بود. اسفندش هم هواي كوچه را پر كرده بود. به حساب خودم بي‌خبر مي‌آمدم. ولي او يك دو ساعت قبل از آمدنم دم در منتظرم بود. نمي‌دانم از كجا خبردار مي‌شد. نمي‌دانم. كم‌كم به گل هميشه بهار بابااحمد نزديك مي‌شدم. قبل از اينكه سلام كنم، گفت:« خوب بود؟» گفتم:« چي خوب بود؟!». گفت:« هيچي». به هم رسيديم. محكم بغلم كرد. سرتا پايم را ورانداز كرد. با دست لباسم را مي‌تكاند. بهانه‌اش بود. مي‌گفت:« چقدر گرد و خاك رو لباست نشسته، مگه اونجا حموم ندارين؟» مي‌خواست خوب ببيندم. مثل اينكه يك عمر منتظرم بود. با خنده و صلوات ساكم را از دستم گرفت. وارد خانه شديم. درخت وسط حياط سبز، حوض آبي رنگش با آن گلدانهاي كناريش مثل هميشه شاداب بودند. لب حوض چند لحظه‌ايي نشستم. نور آفتاب مستقيم به بدن ماهيهاي قرمز درون حوض مي‌خورد و سرخ بر مي‌گشت. يك دو مشت آب به صورتم زدم، سرد بود. مادر با آن خندهاي دوست داشتني‌اش گفت:« ممد جان لباست را عوض كن، برو حموم. پوتينات هم بده من تا واكسش بزنم». گفتم:« چشم» و رفتم.
شب بود، مادر داشت سفره را جمع مي‌كرد. من هم كمكش مي‌كردم. يكدفعه پرسيد؛« آخر نگفتي خوب بود يا نه؟» منظورش را نفهميدم. براي چند لحظه مكث كردم. ماتم زده بود. بعد از چند لحظه گفتم:« صبح دم در هم اين جمله را گفتي ولي من منظورتان را نگرفتم.» سفره را جمع كرد و به طرف آشپزخانه رفت. من هم دنبالش رفتم. ظرفها را توي آب گذاشته بود. مي‌خواست صابون بزند. هر كاري كردم نگذاشت كمكش كنم. گفتم:« جوري حرف بزنيد كه ما آدمهاي ساده‌ي روزگار هم بفهميم ديگر.» نگاهي به سر و صورتم انداخت.
- پير شدي ممد جان. خُدت رو تو آئينه ديدي؟! كم كم موهات داره سفيد مي‌شه. كچل هم داري مي‌شي.
- منظور...
- آخر پسر جان، عزيز مادر! نمي‌ترسي ديگه بهت جواب «بله» نگه
- « بله» چيه؟!
- هي بابا! مرضيه رو دارم مي‌گم.
كم كم داشت دو هزاريم مي‌افتاد. تعجب كردم چرا صبح دم در منظورش را نگرفتم. شايد ديدن مامان فاطمه برايم مهمتر از هر چيز ديگري بود.
خودش مرضيه را برايم نظر كرده بود. مرضيه دختر حاج غلامحسين همسايه‌ي ديوار به ديوار ما بود. توي آن كوچه‌ي بن بست فقط دو تا خانه بود، يكي خانه‌ي حاج غلامحسين و ديگري خانه‌ي ما. امين و بزرگتر محله بود. حاج غلامحسين از همان كودكي با بابااحمد رفيق بود. خيلي همديگر را دوست داشتند. مرضيه تنها فرزند خانواده بود و من هم. همبازي دوران كودكيم بود. تا آن زمان كه پشت لبهايم سبز نشده بود، بيشتر وقتها با هم بوديم. كم كم از هم دور شديم. كمتر همديگر را مي‌ديديم. هر وقت هم كه همديگر را مي‌ديديم، او سلام مي‌كرد و من هم جوابش مي‌دادم و ديگر هيچ. شرمم مي‌آمد. حالا بزرگ شده بود. شنيده بودم درس مي‌خواند، سال دوم رشته دندانپزشكي. همديگر را خوب مي‌شناختيم. ويژگيهايش شبيه مادرم بود. مامان فاطمه مرضيه را مثل دخترش دوستش داشت و او هم.
خودش برايم پسند كرده بود. بهتر از خودم مي‌دانست كه... . ديگر حرفي نمي‌شد زد. مادر پرسيد؛ « حالا بگو ببينم خوب بود يا نه؟» مثل دخترها سرم را انداختم پائين. بعد از چند لحظه مادرگفت:« پس مباركه»
***
اولين بار بود. دور سفره نشسته بوديم. من بالاي سفره زير عكس بابااحمد، مرضيه دست راستم و مادر دست چپم نشسته بودند. گل هميشه بهار بابااحمد زير چشمي داشت ما دو نفر را نگاه مي‌كرد. مرضيه حواسش نبود. سرفه‌ايي كوچك توجه من و مرضيه را به مادر جلب كرد. هر دو نفرمان دست برديم تا ليوان آبي را كه وسط سفره آماده گذاشته بوديم، به مادر تعارف كنيم. من دستم را كشيدم. مرضيه آب را تعارف كرد. مادر آب را گرفت. چند دقيقه بعد سرفه‌ايي شديدتر فضاي اتاق را فرا گرفت. با دست به پشت كمرش زدم. اشاره داد كه چيزي نيست. هنوز حرفش را تمام نكرده بود كه دوباره تكرار شد. سرفه‌ايي شديدتر از قبل و دوباره تكرار. اينبار تمام شدني نبود. دست و پايمان را گم كرده بوديم. به مرضيه گفتم ماشين را آماده كن تا ببريمش بيمارستان. من هم مادر را آماده مي‌كنم.
بوي الكل همه جا را پر كرده بود. مادر بعد اينكه دكتر يك مسكن برايش تزريق كرد، داشت استراحت مي‌كرد. من توي راهرو به اين طرف و آن طرف مي‌رفتم. مرضيه رفته بود جواب آزمايشها را بگيرد. بعد ازيكي دو ساعت دوان دوان پيدايش شد. من هم دويدم. با هم رفتيم پيش دكتر. دلم داشت تندتر از هميشه مي‌زد. دكتر چند دقيقه‌ايي به جواب آزمايشها خيره مانده بود و هيچ نمي‌گفت. ديگر طاقت نياوردم.
- چه خبره آقاي دكتر؟
- آقاي احمدي، مادر شما دچار آسم شدند. البته از قبل زمينش رو داشتن ولي با اين يه ذره غذا خدشو نشون داده.
- خب آقاي دكتر، الان بايد چكار كنيم؟
- هيچي، اين با دارو مورد درمانه. اما اينجا يه مشكلي هست. مادر شما يه بيماريه ديگه هم دارن. البته هنوز مطمئن نيستم بايد دوباره آزمايش كنيم.
دوباره يك آزمايش خون از مادر گرفتيم. خودم رفتم جواب آزمايش را گرفتم. مرضيه كنار مادر نشسته بود. دلهره‌ايي عجيب تمام وجودم را فرا گرفته بود. خودم جواب آزمايش را برگرداندم پيش دكتر. روي صندلي به اين طرف و آن طرف مي‌رفتم. دست خودم نبود. آقاي دكتر بعد از چند لحظه سرش را از روي جواب آزمايشها كه روي ميز گذاشته بود، بالا آورد.
- (AML ) ...
_ يعني چي؟
- خرچنگ.
دوباره پرسيدم چي؟ گفت:« cancer». دستم را بالا آوردم راست جلو دهانم گرفتم. ديگر حرفي نزد. از اسمش هم مي‌ترسيدم. به گفته‌ي دكتر نوع پيشرفته ايي بود كه راه علاجي هم نداشت. يك سال، مادر فقط دو سال ديگر زنده بود. آن هم در صورتي كه دچار تشنج نمي‌شد. بايد مواظب بوديم دچار تشنج نمي‌شد.
تصورش هم برايم مشكل بود. بايد به روي خودم نمي‌آوردم. حداقل جلو مادر. بايد به مرضيه خبر مي‌دادم. برايم سخت بود به او بگويم. مي‌دانستم چقدر مامان فاطمه را دوست دارد شايد بيشتر از مادر خودش. بهانه‌ايي جور كردم و مرضيه را به بيرون از اتاق مادر كشيدم. توي راهروي بيمارستان لكنت زبان گرفته بودم. تازه به ياد علي ‌‌آقا دوست بابااحمد موقع شهادتش افتادم، آمده بود خبر بياورد.
***
لاغر شده بود و روز به روز لاغرتر مي‌شد. بابااحمد به من مي‌گفت؛ ني قيلون ولي حالا گل هميشه بهارش شده بود ني قيلون. بيشتر وقتها بالاي سرش، كنار رختخوابش نشسته بودم. ديگر خودش نمي‌توانست كارهايش را انجام دهد. نمي‌خواستم لحظه‌ايي تنها بماند. من و مرضيه با هم بوديم. بيشتر وقتها دو نفري پرستاريش مي‌كرديم. نگاه‌مان مي‌كرد. شرمندگي از چشمهايش نمايان بود و من شرمنده‌تر. تمام عمرش را پرستاريم كرده بود تا قبل از اينكه بيمار شود.
عصر بود، نزديك اذان مغرب. كنار رختخوابش نشسته بودم. مرضيه بيرون اتاق داشت گلها را آب مي‌داد. نور آفتاب از شيشه‌ي يك دست سفيد در به داخل اتاق مي‌آمد. نگاهم به بيرون،توي حياط دوخته شده بود. براي يك لحظه صورتم را برگرداندم. مادر نگا‌ه‌ام مي‌كرد. لبخندي گوشه‌ي لبهايش نقش بسته بود. مي‌خواست چيزي بگويد.
- ممد جان...
- نگو عزيز، ميدونم چي مي‌خاي بگي.
- مگه علم غيب داري؟
- نه. ولي چشمات داد ميزنه چي مي‌خاي بگي.
- حالا بگو ببينم چي مي‌خام بگم؟!
سرم را با شرمندگي انداختم پائين. قطره اشكي از گوشه چشمش گونه‌هايش را خيس كرد. شرمنده مي‌شد از اينكه پسر و عروسش به زحمت افتاده بودند. دستش را گرفتم و محكم توي دستم فشردم. آرام گفتم:« من شرمنده‌ام عزيز جان، بايد حلالم كني» دو دستش را كشيد و به دور سرم آورد. آرام روي سينه‌اش چسباند. گريه‌ام گرفت. احساس كردم درون سينه‌اش صداي خس خس مي‌آيد. سرفه‌ايي شديد موجب شد. سرم را از روي سينه‌اش بردارم.
سرفه‌ها شديدتر و شديدتر مي‌شد. مرضيه هم شنيده بود. سراسيمه خودش را به اتاق رساند. رنگ و رويش زرد شده بود. مثل اينكه مادر خودش باشد. هنوز داشت سرفه مي‌كرد. نزديك بود نفسش بند بيايد. ماشين را آماده كرديم. يك ساعت بعد بيمارستان بوديم. اذان گفته بودند. دكتر بالاي سر مادر ايستاده بود. دستم را گرفت و به گوشه اتاق برد.
- آقاي احمدي ببينيد، مادر شما دچار تشنج شدن و احتياج فوري به عمل جراحي دارن اما...
نگران بودم. گل هميشه بهار بابااحمد جلو چشمانم داشت پژمرده پژمرده تر مي‌شد و من هيچ كاري نمي‌توانستم بكنم، جز توكل. كاري كه خودش در چنين مواقعي يادم داده بود. خودش، مادرم مي‌گفت:« بارها شده بود از جبهه زخمي، تكه پاره جسدت را برايم مي‌آوردند بيمارستان. دكترها ديگر اميدي به زنده ماندنت نداشتند. گاه مي‌شد تا يك هفته بيهوش روي تختخواب بيمارستان افتاده بودي و من جز توكل كار ديگري نمي‌توانستم بكنم. خدا خودش مي‌خواست كه زنده بماني و از آن وضعيت جان به در ببري. خدا خودش مي‌خواست.»
به گفته دكتر، مادر مي‌بايست يا تا فردا طاقت مي‌آوردند يا اينكه مورد عمل جراحي قرار مي‌گرفتند. احتمال خطر در هر دو صورت بيش از 95% بود. به گفته دكتر شانس زنده ماندن مادر با عمل بيشتر از راه دوم بود. در هر دو صورت شانس موفقيت بين 3 %تا 5% بود. با اين وجود تضميني نبود كه مادر زنده بماند.
***
- آقاي احمدي! آقاي احمدي حواستون كجاس؟! امضا كنين ديگه، دير ميشه‌ها. آقاي احمدي...
27/2/1384