۳/۱۲/۱۳۸۴

الف 222 - پاره اول

سه نفر بوديم
داستانی از رضا شیروان

« ... اينجانب محمد‌احمدي رضايت مي‌دهم در صورت بر‌وز هر نوع اتفاقي در اتاق عمل جهت جراحي مادرم، فاطمه راز‌دار به علت كهولت سن و همچنين وضعیت بحراني ايشان نسبت به دكتر جراح، دكتر بيهوشي و بيمارستان هيچ گونه شكايت و دادخواستی نداشته باشم.»
- بسيار خب، آقاي احمدي اينجا رو امضا كنين.
- كجا؟
-همين جا...
***
بابا احمد تكيه داده بود به پشتي كنار ديوار، كتاب مي‌خواند. مامان فاطمه داشت سبزي پاك مي‌كرد. من وسط اتاق داشتم بازي مي‌كردم. اسباب‌بازيها هر كدام يك طرف پراكنده شده بودند. حسن كچل يك طرف افتاده بود و خاله خرسه طرف ديگر. يك ساعتي مي‌شد كه با بزبز قندي بازي مي‌كردم. كم‌كم داشتم خسته مي‌شدم، روي چهار دست‌ و پا چهار نعل به طرف بابا احمد رفتم. سرم را آرام گذاشتم روي دوشش. دو دستش به دور سرم آورد، پيشانيم را بوسيد؛ بلندم كرد روي پاهايش گذاشت:
- ممد جان خسه شد‌ي عزيز بابا؟
- نه ... مي‌خام يه بازي جديد بكنيم.
- چه بازيي بابا؟!
- بازي اسب سواري، خيلي خوبه مامان فاطمه هم مي‌دونه...
مامان فاطمه همان طور كه سبزي پاك مي‌كرد حواسش به ما بود، صحبتهايمان را گوش مي‌كرد. لبخندي دوست داشتني گوشه‌ي لبهايش نقش بسته بود مثل هميشه. بابا احمد هم خنديد.
- خب الان بايد چكار كنيم؟
- الان شما رو چار دس‌و پا خم ميشين و منم سوار ميشم.
خنده‌ايي كرد و بلند گفت:« يا الله، بسم ا...» سوار شدم. خيلي كيف داشت. گوشهاي بابا احمد را گرفته بودم و گاهي وقتها با دست راست به پشت كمرش مي‌زدم، بلند مي‌گفتم:«هي هي». در آن ميان نگاهم به مامان فاطمه افتاد. دلم برايش سوخت. گفتم:« هي...هي...» بابا احمد ايستاد. گفتم: « مامان فاطمه تو هم بيا سوار شو، دو نفري بيشتر كيف داره» مي‌خواست بهانه بياورد كه بابا احمد با انگشت اشاره جلو دهانش گرفت و آرام گفت:« هيس» با دستش به مادر اشاره داد بيا سوار شو. مادر آمد. من جلو و مادر پشت سرم. پنج شش بار دور اتاق زديم. مادر جوري نشان مي‌داد كه روي كمر بابا احمد نشسته تا من متوجه نشوم. ولي من مي‌دانستم. كيف مي‌كردم. لذت مي‌بردم.
***
مامان فاطمه آن طرف خيابان ايستاده بود و من اين طرف خيابان جلو در مدرسه. مردم از وسط خيابان به سمت ميدان مي‌رفتند. صداي گلوله و تير‌اندازي حركت مردم را تند‌تر مي‌كرد. ازدحام جمعيت نمي‌گذاشت مادر به اين طرف خيابان بيايد. با دست اشاره مي‌كرد بايست، جايي نرو. صداي توپ و تانك از تمام شهر به گوش مي‌رسيد. مردم شعار مي‌دادند. جمعيت بيشتر و بيشتر مي‌شد. چادرش را محكم گرفته بود، خودش را به جمعيت زد. برايش سخت بود از عرض خيابان، از ميان آن همه آدم عبور كند، ولي آمد؛ آمد و خودش را به من رساند.
- سلام ممد جان ... حالِت خوبه مادر؟
- من خوبم! شما چطور؟
حواسش به من نبود، جوابم را نداد. سرش را به اين طرف و آن طرف چرخاند، خبري از سربازها نبود. دو دستش را زير بغلم زدو بلندم كرد. آورد بالا سخت به سينه‌اش چسپاند. غافلگير شده بودم. آخر من پسر دوازده ساله بغل مادرم بودم. بيشتر از آنكه به فكر خودم باشم به فكر مامان فاطمه بودم. چندين بار بلند گفتم: « ولم كن، خودم ميام» صداي همهمه‌ي جمعيت مانع از شنيدن حرفهايم مي‌شد. يا شايد نمي‌خواست بشنود. سخت به سينه‌اش چسپانده بود گويي قسمتي از وجودش هستم، همچنان كه بودم. از همان اول بابا احمد به من مي‌گفت: « ني قيلوني بابا» لاغر بودم، لاغرتر از بقيه‌ي بچه‌ها. مامان فاطمه حواسش نبود فقط مي‌خواست از آن هياهو سالم به خانه برسيم. احساس مي‌كردم سنگين شده‌ام، سنگين‌تر از آنچه به ذهنم خطور مي‌كرد. صورت مادر خيس عرق شده بود. با اين وجود رهايم نمي‌كرد. بعد از يك دو ساعت راهپيمايي به خانه رسيديم. كم‌كم داشت غروب مي‌شد. آسمان رنگ عجيبي به خود گرفته بود، شايد رنگ خون. بابااحمد هنوز نيامده بود. بيشتر وقتها بعد از نماز با بزرگترهاي مسجد جلسه داشتند. در تظاهرات هم شركت مي‌كردند. اذان مغرب را گفتند. مادر نماز خواند و من هم. هنوز بابا احمد نيامده بود. مامان فاطمه روي سجاده نشسته بود، تسبيح مي‌انداخت. هيچ وقت اينقدر دير نمي‌كرد. همانطور ساعت داشت جلو جلوتر مي‌رفت و بابا احمد نمي‌آمد. خسته بودم رفتم خوابيدم.
فردا صبح دير از خواب بيدار شدم. مادر هم بيدارم نكرده بود. از چشمهايش معلوم بود شب را نخوابيده. ساعت 8 صبح بود كه دق‌الباب كردند. مادر بي اختيار به طرف در دويد. علي آقا بود، يكي از دوستان بابا احمد با زنش . بعد از سلام و احوال‌پرسي علي آقا شروع كرد به حرف زدن. گويي لكنت زبان پيدا كرده باشد، تكه تكه حرف مي‌زد. هيجان زده بود. گفت:« احمد مجروح شده، الان هم بيمارستانه...» هنوز حرفهاي علي آقا تمام نشده بود كه من گفتم:« مامان فاطمه بريم بيمارستان، من كه رفتم لباس بپوشم.» زن علي آقا دستم را گرفت و به كنار كشيد. علي آقا داشت يواش يواش با مادر صحبت مي‌كرد. بعد از چند دقيقه مادر به آرامي به زمين نشست. چشمهايش باران گرفت، گونه‌هايش خيس شد. طاقت نياوردم، دستم كه توي دست زن علي آقا بود كشيدم و به طرف مادر خيز برداشتم. گريه كرده بود. صورتش خيس بود. او گريه نمي‌كرد، اصلا كمتر كسي گريه‌اش را ديده بود. هميشه خنده بر صورتش نقش بسته بود. بابا احمد به مادر مي‌گفت:« گل هميشه بهار» ولي الان گريه كرده بود. علي آقا هم نتوانست جلو خودش را بگيرد. هق هق كنان شروع به گريه كرد و بعد هم زن علي آقا.
به گفته‌ي علي آقا گلوله راست خورده بود به قلبش و دردم شهيد شده بود. بغض تا توي گلويم آمده بود فقط مانده بتركد، تركيد. بغل دست مامان فاطمه نشسته بودم. دو دستش قفل كرد به دور دوشم و محكم به سينه‌اش چسپاند. ديگر گريه نمي‌كرد. اشكهايم را با دستش پاك كرد. نگاهش به چشمانم گره خورده بود.
- ممد جان! مرد كه گريه نمي‌كنه.
- پس چرا شما گريه كرديد؟!
نگاهش را براي چند لحظه به درخت توي حياط دوخت و سكوت كرد. بعد سرش را بالا آورد.
- ببين ممد جان! مرگ حقه... تصور كن چن لحظه بعد من يا تو از اين دنيا ميريم، كي مي‌دونه؟ تو مي‌دوني؟
- نه! هيچ كي...
لباس مشكي به تن نكرد. پدر وصيت كرده بود لباس مشكي ممنوع. لباسي پوشيد به رنگ آسمان. مادر ديگر آرام بود. اصلاً انگار اتفاقي نيافتاده. شب همه‌ي آنهايي كه براي تسليت گفتن آمده بودند، رفتند. مادر پشت سر آنها شال و كلاه كرد. پرسيدم؛ «كجا؟» گفت: « همين جا، عيادت مريض» رفته بود به عيادت دختر همسايه‌مان كه كليه‌اش را عمل كرده بود. زن همسايه از تعجب بهتش زده بود. من هم باورم نمي‌شد اما...
***
هوا گرم بود، احساس تشنگي مي‌كردم. كشان كشان در ميان تاريكي اتاق، ساعت كوچك زنگ دار را پيدا كردم و چراغ را روشن. ساعت 3:30 دقيقه‌ي نيمه شب بود. يك ساعتي مي‌شد خوابم رفته بود. تا دير وقت مشغول خواندن درسهاي دانشگاه بودم. مادر داشت خياطي مي‌كردكه من رفتم خوابيدم. تشنگي بيدارم كرده بود. به حياط رفتم، لب حوض نشستم يك دو مشت آب به سرو صورتم زدم. كوزه‌ي آب كنار گلدانهاي شعمداني بوي گل گرفته بود. سير نوشيدم. آسمان ستاره باران بود. بلند شدم راهم را به طرف اتاقم كج كنم، متوجه شدم در اتاق مادر باز است و چراغها خاموش. پيش خودم گفتم شايد يادش رفته در اتاق را ببندد.
هميشه عادت داشت شبها در اتاقش را ببندد. نزديكتر شدم، صداي آرامي به گوش مي‌رسيد. با خود گفتم شايد دارد توي خواب هذیان مي‌گويد. رفتم پشت در. از لابه‌لاي در به داخل اتاق نگاه كردم. اول چيزي پيدا نبود. خوب كه چشمهايم به تاريكي عادت كرد، چادر نماز سفيد مامان فاطمه و سجاده‌ي سفيدتر ازچادر در آن ميان ديده مي‌شد. جرات نكردم خلوتش را به هم بزنم. يا شايد دلم نيامد. چند دقيقه‌ايي پشت در فال‌گوش ايستادم. رازو نيازش را ديوانه‌وار مي‌شنيدم. صداي هق‌هقش بلند شد. بي‌اختيار من هم گريه‌ام گرفت. تا آن زمان گريه‌هايش را به اين صورت نديده بودم. حالا راز گريه نكردنهايش را فهميده بودم. اعتقاد داشت جلو ديگران نبايد گريه كرد. مي‌گفت:« مردم حق دارند فقط خنده‌هاي تو را ببيند نه گريه‌هايت» صدايم را شنيد، سرش را برگرداند. ديگر نمي‌توانستم بروم، وارد اتاق شدم. كنارش نشستم. صورتش سرخ شده بود گويي سيلي خورده باشد و چشمهايش سرخ‌تر. هنوز ته مانده‌هاي هق‌هقش، از لبانش سرازير مي‌شد.
- ممد جان! هنوز نخوابيدي عزيز؟
- نه عزيز جان، تشنم بود بلند شدم آب بخورم.
نگاهش در چشمانم موج مي‌زد. دوستش داشتم. ديوانه‌وار دوستش داشتم. خودش هم مي‌دانست ولي هرگز به زبان نياورده بودم. سرم را روي زانويش گذاشتم. دست راستش كه تسبيح بابا احمد در آن مي‌درخشيد، گرفتم و بوسيدم. اين دستها ديگر آن دستهاي گل هميشه بهار بابا احمد نبود. پينه بسته بود. صورتش را روي صورتم گذاشت. هنوز قطره قطره اشك از چشمانش مي‌آمد. احساس آرامش عجيبي تمام وجودم را در خود گرفته بود. خسته بودم. هنوز سرم روي زانويهاي مادر بود. زبري كف دستش را روي سرم احساس مي‌كردم كه به آرامي به موهايم را شخم مي‌زد. بعد از چند دقيقه ديگر احساسي نداشتم. خوابم رفته بود.
***
هنوز حواسم سر جايش نبود. تازه به هوش آمده بودم. گرد‌و غبار هوا را پر كرده بود، خمپاره قشنگ خورده بود پشت سرم. آسمان داشت مي‌چرخيد. براي چند لحظه همه چيز را سفيد مي‌ديدم و بعد كم‌كم صورتش نمايان مي‌شد. دستش را روي پيشانيم گذاشته بود. مسكن بود. دردم را كم مي‌كرد. مادرم بود، گل هميشه بهار بابااحمد. چهار شبانه روز كنار تختم نشسته، براي يك لحظه چشم از من بر نداشته بود. بعدها از دكتر‌ها شنيدم. اين دفعه شديدتر از دفعات قبلي بود. خواستم دستم را بالا بياورم صورتش را لمس كنم، نتوانستم. خودش سرش را پائين آورد، پيشانيم را بوسيد. گريه‌ام گرفت. پير شده بود. اما هنوز آن خنده‌هاي دوست‌داشتني‌اش از گوشه‌ي لبهايش كوچ نكرده بود. صداي اذان مي‌آمد. نفسم بالا نمي‌آمد.
- مي مي مي خا خا خا م م م ن ن ن ماز.
- باشه باشه ممد جان، راهت باش؛ من مي‌رم كمي خاك بيارم تيمم كني.
به هر صورتي بود منظورم را به مادر فهماندم. وضو نمي‌توانستم بگيرم. بعد از دقايقي برگشت. كمي خاك آورده بود. خودش دست و صورتم را تيمم داد. خوشحالي از چشمانش برق مي‌زد. نگاهم به نگاهش گره خورد. خنده كرد.
- چيه، بد جور نگام مي‌كني. مگه شاخ در آوردم؟
- نه ع ع زيز. من شا شاخ در آ آ ور ور دم. پي پي رت كر كر دم. صُ صُ ور ر تت چ چ روك اف اف تا تا ده.
- چشمات ضعيف شده بايد ببرمت چشم پزشك.
دوست نداشت تنها فرزندش را ناراحت ببيند. تمام غصه‌ها را براي خودش مي‌خواست. شرمم مي‌آمد. اين جور موقع‌ها سرم را پايين مي‌انداختم و ديگر هيچ. كسي جز او را نداشتم و او كسي جز من. خودش راهيم كرده بود. هر دفعه خودش با دستهاي خودش از زير قرآن ردم مي‌كرد. پشت سرم آب مي‌ريخت. خانه كه بودم، دست به سياه و سفيد نمي‌زدم. نمي‌گذاشت، خودش نمي‌گذاشت. مي‌گفت: « تو اينجا مهماني، تا جنگ تمام نشده خانه‌ي تو جبهه است.» پوتينهايم را خودش واكس مي‌زد. لباسم را خودش مي‌شست. شرمم مي‌آمد. پنج ماهي مي‌شد، بيمارستان بستري بودم. تمام اين مدت مادر مواظبم بود.كم كم سلامتيم را به دست آوردم. دلم مي‌خواست بيشتر پيشش بمانم او هم مي خواست، ولي...
خودش راهيم كرد، با دستهاي خودش.
***
يك دو قدم از سر كوچه به طرف خانه راهم را كج نكرده بودم كه يكي بلند گفت:« سلام محمد آقا». سرم را بالا آوردم. قرص صورتش از ميان چادري كه چهره‌اش را محكم گرفته بود نمايان شد. مرضيه بود. آرام گفتم:«عليك سلام» و رد شدم. آنطرفتر مادر دم در منتظرم بود. اسفندش هم هواي كوچه را پر كرده بود. به حساب خودم بي‌خبر مي‌آمدم. ولي او يك دو ساعت قبل از آمدنم دم در منتظرم بود. نمي‌دانم از كجا خبردار مي‌شد. نمي‌دانم. كم‌كم به گل هميشه بهار بابااحمد نزديك مي‌شدم. قبل از اينكه سلام كنم، گفت:« خوب بود؟» گفتم:« چي خوب بود؟!». گفت:« هيچي». به هم رسيديم. محكم بغلم كرد. سرتا پايم را ورانداز كرد. با دست لباسم را مي‌تكاند. بهانه‌اش بود. مي‌گفت:« چقدر گرد و خاك رو لباست نشسته، مگه اونجا حموم ندارين؟» مي‌خواست خوب ببيندم. مثل اينكه يك عمر منتظرم بود. با خنده و صلوات ساكم را از دستم گرفت. وارد خانه شديم. درخت وسط حياط سبز، حوض آبي رنگش با آن گلدانهاي كناريش مثل هميشه شاداب بودند. لب حوض چند لحظه‌ايي نشستم. نور آفتاب مستقيم به بدن ماهيهاي قرمز درون حوض مي‌خورد و سرخ بر مي‌گشت. يك دو مشت آب به صورتم زدم، سرد بود. مادر با آن خندهاي دوست داشتني‌اش گفت:« ممد جان لباست را عوض كن، برو حموم. پوتينات هم بده من تا واكسش بزنم». گفتم:« چشم» و رفتم.
شب بود، مادر داشت سفره را جمع مي‌كرد. من هم كمكش مي‌كردم. يكدفعه پرسيد؛« آخر نگفتي خوب بود يا نه؟» منظورش را نفهميدم. براي چند لحظه مكث كردم. ماتم زده بود. بعد از چند لحظه گفتم:« صبح دم در هم اين جمله را گفتي ولي من منظورتان را نگرفتم.» سفره را جمع كرد و به طرف آشپزخانه رفت. من هم دنبالش رفتم. ظرفها را توي آب گذاشته بود. مي‌خواست صابون بزند. هر كاري كردم نگذاشت كمكش كنم. گفتم:« جوري حرف بزنيد كه ما آدمهاي ساده‌ي روزگار هم بفهميم ديگر.» نگاهي به سر و صورتم انداخت.
- پير شدي ممد جان. خُدت رو تو آئينه ديدي؟! كم كم موهات داره سفيد مي‌شه. كچل هم داري مي‌شي.
- منظور...
- آخر پسر جان، عزيز مادر! نمي‌ترسي ديگه بهت جواب «بله» نگه
- « بله» چيه؟!
- هي بابا! مرضيه رو دارم مي‌گم.
كم كم داشت دو هزاريم مي‌افتاد. تعجب كردم چرا صبح دم در منظورش را نگرفتم. شايد ديدن مامان فاطمه برايم مهمتر از هر چيز ديگري بود.
خودش مرضيه را برايم نظر كرده بود. مرضيه دختر حاج غلامحسين همسايه‌ي ديوار به ديوار ما بود. توي آن كوچه‌ي بن بست فقط دو تا خانه بود، يكي خانه‌ي حاج غلامحسين و ديگري خانه‌ي ما. امين و بزرگتر محله بود. حاج غلامحسين از همان كودكي با بابااحمد رفيق بود. خيلي همديگر را دوست داشتند. مرضيه تنها فرزند خانواده بود و من هم. همبازي دوران كودكيم بود. تا آن زمان كه پشت لبهايم سبز نشده بود، بيشتر وقتها با هم بوديم. كم كم از هم دور شديم. كمتر همديگر را مي‌ديديم. هر وقت هم كه همديگر را مي‌ديديم، او سلام مي‌كرد و من هم جوابش مي‌دادم و ديگر هيچ. شرمم مي‌آمد. حالا بزرگ شده بود. شنيده بودم درس مي‌خواند، سال دوم رشته دندانپزشكي. همديگر را خوب مي‌شناختيم. ويژگيهايش شبيه مادرم بود. مامان فاطمه مرضيه را مثل دخترش دوستش داشت و او هم.
خودش برايم پسند كرده بود. بهتر از خودم مي‌دانست كه... . ديگر حرفي نمي‌شد زد. مادر پرسيد؛ « حالا بگو ببينم خوب بود يا نه؟» مثل دخترها سرم را انداختم پائين. بعد از چند لحظه مادرگفت:« پس مباركه»
***
اولين بار بود. دور سفره نشسته بوديم. من بالاي سفره زير عكس بابااحمد، مرضيه دست راستم و مادر دست چپم نشسته بودند. گل هميشه بهار بابااحمد زير چشمي داشت ما دو نفر را نگاه مي‌كرد. مرضيه حواسش نبود. سرفه‌ايي كوچك توجه من و مرضيه را به مادر جلب كرد. هر دو نفرمان دست برديم تا ليوان آبي را كه وسط سفره آماده گذاشته بوديم، به مادر تعارف كنيم. من دستم را كشيدم. مرضيه آب را تعارف كرد. مادر آب را گرفت. چند دقيقه بعد سرفه‌ايي شديدتر فضاي اتاق را فرا گرفت. با دست به پشت كمرش زدم. اشاره داد كه چيزي نيست. هنوز حرفش را تمام نكرده بود كه دوباره تكرار شد. سرفه‌ايي شديدتر از قبل و دوباره تكرار. اينبار تمام شدني نبود. دست و پايمان را گم كرده بوديم. به مرضيه گفتم ماشين را آماده كن تا ببريمش بيمارستان. من هم مادر را آماده مي‌كنم.
بوي الكل همه جا را پر كرده بود. مادر بعد اينكه دكتر يك مسكن برايش تزريق كرد، داشت استراحت مي‌كرد. من توي راهرو به اين طرف و آن طرف مي‌رفتم. مرضيه رفته بود جواب آزمايشها را بگيرد. بعد ازيكي دو ساعت دوان دوان پيدايش شد. من هم دويدم. با هم رفتيم پيش دكتر. دلم داشت تندتر از هميشه مي‌زد. دكتر چند دقيقه‌ايي به جواب آزمايشها خيره مانده بود و هيچ نمي‌گفت. ديگر طاقت نياوردم.
- چه خبره آقاي دكتر؟
- آقاي احمدي، مادر شما دچار آسم شدند. البته از قبل زمينش رو داشتن ولي با اين يه ذره غذا خدشو نشون داده.
- خب آقاي دكتر، الان بايد چكار كنيم؟
- هيچي، اين با دارو مورد درمانه. اما اينجا يه مشكلي هست. مادر شما يه بيماريه ديگه هم دارن. البته هنوز مطمئن نيستم بايد دوباره آزمايش كنيم.
دوباره يك آزمايش خون از مادر گرفتيم. خودم رفتم جواب آزمايش را گرفتم. مرضيه كنار مادر نشسته بود. دلهره‌ايي عجيب تمام وجودم را فرا گرفته بود. خودم جواب آزمايش را برگرداندم پيش دكتر. روي صندلي به اين طرف و آن طرف مي‌رفتم. دست خودم نبود. آقاي دكتر بعد از چند لحظه سرش را از روي جواب آزمايشها كه روي ميز گذاشته بود، بالا آورد.
- (AML ) ...
_ يعني چي؟
- خرچنگ.
دوباره پرسيدم چي؟ گفت:« cancer». دستم را بالا آوردم راست جلو دهانم گرفتم. ديگر حرفي نزد. از اسمش هم مي‌ترسيدم. به گفته‌ي دكتر نوع پيشرفته ايي بود كه راه علاجي هم نداشت. يك سال، مادر فقط دو سال ديگر زنده بود. آن هم در صورتي كه دچار تشنج نمي‌شد. بايد مواظب بوديم دچار تشنج نمي‌شد.
تصورش هم برايم مشكل بود. بايد به روي خودم نمي‌آوردم. حداقل جلو مادر. بايد به مرضيه خبر مي‌دادم. برايم سخت بود به او بگويم. مي‌دانستم چقدر مامان فاطمه را دوست دارد شايد بيشتر از مادر خودش. بهانه‌ايي جور كردم و مرضيه را به بيرون از اتاق مادر كشيدم. توي راهروي بيمارستان لكنت زبان گرفته بودم. تازه به ياد علي ‌‌آقا دوست بابااحمد موقع شهادتش افتادم، آمده بود خبر بياورد.
***
لاغر شده بود و روز به روز لاغرتر مي‌شد. بابااحمد به من مي‌گفت؛ ني قيلون ولي حالا گل هميشه بهارش شده بود ني قيلون. بيشتر وقتها بالاي سرش، كنار رختخوابش نشسته بودم. ديگر خودش نمي‌توانست كارهايش را انجام دهد. نمي‌خواستم لحظه‌ايي تنها بماند. من و مرضيه با هم بوديم. بيشتر وقتها دو نفري پرستاريش مي‌كرديم. نگاه‌مان مي‌كرد. شرمندگي از چشمهايش نمايان بود و من شرمنده‌تر. تمام عمرش را پرستاريم كرده بود تا قبل از اينكه بيمار شود.
عصر بود، نزديك اذان مغرب. كنار رختخوابش نشسته بودم. مرضيه بيرون اتاق داشت گلها را آب مي‌داد. نور آفتاب از شيشه‌ي يك دست سفيد در به داخل اتاق مي‌آمد. نگاهم به بيرون،توي حياط دوخته شده بود. براي يك لحظه صورتم را برگرداندم. مادر نگا‌ه‌ام مي‌كرد. لبخندي گوشه‌ي لبهايش نقش بسته بود. مي‌خواست چيزي بگويد.
- ممد جان...
- نگو عزيز، ميدونم چي مي‌خاي بگي.
- مگه علم غيب داري؟
- نه. ولي چشمات داد ميزنه چي مي‌خاي بگي.
- حالا بگو ببينم چي مي‌خام بگم؟!
سرم را با شرمندگي انداختم پائين. قطره اشكي از گوشه چشمش گونه‌هايش را خيس كرد. شرمنده مي‌شد از اينكه پسر و عروسش به زحمت افتاده بودند. دستش را گرفتم و محكم توي دستم فشردم. آرام گفتم:« من شرمنده‌ام عزيز جان، بايد حلالم كني» دو دستش را كشيد و به دور سرم آورد. آرام روي سينه‌اش چسباند. گريه‌ام گرفت. احساس كردم درون سينه‌اش صداي خس خس مي‌آيد. سرفه‌ايي شديد موجب شد. سرم را از روي سينه‌اش بردارم.
سرفه‌ها شديدتر و شديدتر مي‌شد. مرضيه هم شنيده بود. سراسيمه خودش را به اتاق رساند. رنگ و رويش زرد شده بود. مثل اينكه مادر خودش باشد. هنوز داشت سرفه مي‌كرد. نزديك بود نفسش بند بيايد. ماشين را آماده كرديم. يك ساعت بعد بيمارستان بوديم. اذان گفته بودند. دكتر بالاي سر مادر ايستاده بود. دستم را گرفت و به گوشه اتاق برد.
- آقاي احمدي ببينيد، مادر شما دچار تشنج شدن و احتياج فوري به عمل جراحي دارن اما...
نگران بودم. گل هميشه بهار بابااحمد جلو چشمانم داشت پژمرده پژمرده تر مي‌شد و من هيچ كاري نمي‌توانستم بكنم، جز توكل. كاري كه خودش در چنين مواقعي يادم داده بود. خودش، مادرم مي‌گفت:« بارها شده بود از جبهه زخمي، تكه پاره جسدت را برايم مي‌آوردند بيمارستان. دكترها ديگر اميدي به زنده ماندنت نداشتند. گاه مي‌شد تا يك هفته بيهوش روي تختخواب بيمارستان افتاده بودي و من جز توكل كار ديگري نمي‌توانستم بكنم. خدا خودش مي‌خواست كه زنده بماني و از آن وضعيت جان به در ببري. خدا خودش مي‌خواست.»
به گفته دكتر، مادر مي‌بايست يا تا فردا طاقت مي‌آوردند يا اينكه مورد عمل جراحي قرار مي‌گرفتند. احتمال خطر در هر دو صورت بيش از 95% بود. به گفته دكتر شانس زنده ماندن مادر با عمل بيشتر از راه دوم بود. در هر دو صورت شانس موفقيت بين 3 %تا 5% بود. با اين وجود تضميني نبود كه مادر زنده بماند.
***
- آقاي احمدي! آقاي احمدي حواستون كجاس؟! امضا كنين ديگه، دير ميشه‌ها. آقاي احمدي...
27/2/1384

هیچ نظری موجود نیست: