۳/۱۳/۱۳۸۴

الف 222 - پاره دوم

نگهبان تمدن 21
داستانی از فاطمه نجفی
دست‌هايش را پشت سر گذاشت، به هم قلاب كرد و به ديوار تكيه زد. با نوك كفشش كه ديگر رمقي نداشت به نظم تيك‌هاي ساعت به زمين مي‌كوبيد. اگر زير پايش آسفالت نبود يقيناً به چيزي مي‌رسيد. زنگ مدرسه زده شد. دانش‌آموزن مثل مور و ملخ بيرون آمدند. ثانيه‌هايي سرش را از روي زمين بلند كرد. نگاهي گذرا به بچه‌هايي كه از مدرسه بيرون مي‌آمدند انداخت. گاهي نيشخندي گوشه لبش پيدا مي‌شد. نمي‌دانم شايد به خاطر كجي مقنعه‌ها بود. سرش را پايين انداخت با صداي آرامي كه شنيد سرش را بلند كرد.
دختر- سلام
پسر- سلام
- خيلي وقته اينجا موندي؟
سرش را تكان داد.
- خوب من كه گفتم اگه دير اومدم تو برو.
- اول مقنعه كجتو درست كن، بعد هم، جواب بابا رو تو مي‌دادي؟
ديگر حرفي رد و بدل نشد . راه افتادند. پسر لحظه‌اي به عقب برگشت. دو سالي بود كه از ماجراي كتك خوردن خواهرش مي‌گذشت. اما هيچ وقت انگشت اشاره باباش كه بالا و پايين مي‌آمد، لب‌هايي كه فقط بهم خورده‌شدنشان باعث قورت دادن آب گلو مي‌شد و عصبانيتي كه خوب قابل فهميدن بود از خاطرش نمي‌رفت. حرف باباش توي گوشش پيچيد.
- آخرين بار باشه كه خواهرت با اين سر و وضع مي‌آد خونه. اگه 10 ساعت هم زودتر تعطيل شدي مي‌موني با خواهرت مي‌آي.تو ديگه 10 سالته بايد موا‌ظب خواهرت باشي. فهميدي يا نه؟
با صداي جيغ خواهرش حواسش جمع شد. خواهرش افتاده بود و گريه مي‌كرد. دختر انگشتش را به طرف پسري كه در حال فرار بود دراز كرد. برادر به سرعت دويد . او را گرفت. سيلي محكمي توي گوش پسر زد.
- پسره‌ي ديوونه خواهر منو هل مي‌دي؟
به طرف خواهرش برگشت اما باباي پسري كه او را زده بود از راه رسيد. بدون اينكه چرايي بپرسد شروع به زدن كرد. آنقدر گوشش را كشيد كه سرخي روي گوشش به صورتش كشيده شد. پسر جيك نمي‌زد. دلش نمي‌خواست از اين بيشتر آتو به مرد بدهد. گوشش را ول كرد چسبيد به لگد، روي زمين ولو شد. بيني‌اش شروع به خون آمدن كرد. گريه‌ي معصومانه‌ي دختر كه پاچه‌ي شلوار مرد را گرفته، تكان مي‌داد و مي‌گفت : آقا تو رو خدا ديگه نزن، آخه اين داداشمه، تقصير اون نبوده. مرد توجهي نداشت. صداي تلفن همراه ابروهاي توي هم رفته مرد را بلند كرد.
- الو! سلام، يك لحظه، ببخشيد. دست پسرش را گرفت. در ماشين را باز كرد او را داخل ماشين گذاشت. با تلفن همراه شروع به صحبت كرد. ببخشيد، حال شما؟ خوب هستيد. يك مشكل كوچك بود. بله برطرف شد. بعد از چند ثانيه‌اي، مرد دستي روي صورتش كشيد و گفت: آخرين بار باشد كه به پسر من مي‌زني! نفهم گوساله!. دختر گريه مي‌كرد. داداش بلند شو! پسر از روي زمين بلند شد. زني در حال عبور بود كه ايستاد، از توي كيفش دستمال كاغذي بيرون آورد به پسر داد و گفت: آخه آدم كه دعوا نمي‌كنه. دعوا كار زشتيه. شكلاتي به دختر داد. مقنعه‌ي كج دختر را راست كرد و رفت. پسر دستي به سر و گوشش ماليد. لباس خاكي‌اش را پاك كرد. به شلوار پاره شده‌ي خواهرش نگاهي انداخت. راه افتادند.
- داداش دماغت هنوز داره خون مياد؟
- نه!
دختر شكلات را توي دهانش گذاشت. با پوستش بازي مي‌كرد. داداش امروز خانوم معلم گفت: خانم مدير امروز رو سرم مثل پتك خراب شده . شما ديگه ساكت باشيد. پتك يعني چي؟
پسر با دستمال كاغذي خون‌هايي كه گوشه لبش ريخته بود را پاك كرد و گفت: نمي‌دونم شايد يه جور بمب باشه. پسر بغضش تركيد.
-داداش خيلي درد داري؟
- نه
- پس چرا داري گريه مي‌كني؟
- آخه داريم به خونه مي‌رسيم.
- خوب مگه چيه؟!
غزلی از مصطفی کارگر
آب از سرم ـ ترانه‌ی فردا ـ گذشته بود
وقتی هوای پنجره با پا گذشته بود
او رفته بود چشمه که آنسوی روستاست
ابر از فراز چشمه‌ی بالا گذشته بود
او رفته بود هر چه دلش را کنار رود
خالی کند ولی شب رويا گذشته بود
من حدس می زنم که بيايد غريب‌تر
تا متن گريه‌ای که در «اما» گذشته بود
اما هنوز می‌چکد از حنجرش سکوت
در لابلای ثانيه هر جا گذشته بود
هر کس به او رسيد صدا زد: پرنده هم
از دوردست حرف تو آيا گذشته بود؟
آرام و ساده بی‌حرکت صحبتی نکرد
کار از غروب وحشی دريا گذشته بود
20/2/84- مصطفی کارگر
شکست سکوت
شعری از بتول نادرپور
خسته‌ام
خسته‌ام از حرف‌های زده
هوا!
پس و پیشش را نمی‌دانم!
مهم:
حرف‌های ناتمام
سکوت‌ات جایی شلوغ برای فریاد
که صدا را به صدا نمی‌رساند
جرینگ!
شکست
شیشه؟ نه!
سکوت.
وراجی قلم،
دیگر حوصله‌ای نمانده است
همه رفته‌اند پی کارشان
30/2/84

یک شخصیت فرانسوی
نگاهی به کتاب استراحت جنگجو از محمد خواجه‌پور

کریستین روشفور/ پرویز شهدی/ انتشارات معین/ 1382/ 1800 تومان
یکی از لذت‌های کتاب‌خواندن، لذت کشف است. اگر کتاب خوب يا بسیار خوبی را کسی به شما معرفی کند بخشی از این خوشی بر باد می‌رود.
من نه اسم این کتاب را می‌دانستم ونه نویسنده آن را می‌شناختم، اما دلم می‌خواست بی‌هیچ زمینه‌ای یک کتاب بخوانم.
خوشبختانه در «استراحت جنگجو» با یک شخصیت رمان‌های فرانسوی روبه‌رو می‌شویم که شباهت‌های با «لنی» در «خداحافظ گاری کوپر» از جنبه‌های لذت‌جویی و با «مرسو» در «بیگانه» از دیدگاه نگاه به جهان دارد.
داستان از زبان دختری روایت می‌شود. در روزی که ارثیه‌ای به او می‌رسد به طور اتفاقی مردی را از مرگ نجات می‌دهد و عاشق این مرد می‌شود. آنچه می‌خوانیم رفتارهای «رنو» مردی است که مرگ را زندگی می‌کند او با دور ریختن هراس از مردن و حتی زیستن نه تنها هنجارهای اجتماعی حتی آرمان‌های فردی را نادیده می‌گیرد.
«رنو» تداخلی با ساختارهای اجتماعی ندارد که بشود او را آنارشیست نامید. او در واقع انگیزه‌ای برای زیستن ندارد ما در واقع در «استراحت جنگجو» دوران رخوت او را می‌خوانیم جایی که او نیرویی را مصرف نمی‌کند تا آن را برای ادامه نبرد زندگی بازیابی کند.
البته نمی‌توان از نظر دور داشت که بار داستان بر دوش‌های شخصیت رنو قرار دارد. همانگونه که در «خداحافظ گاری‌کوپر» فصل‌های نخستین که کشف «لنی» را برای ما در پی دارد جذاب‌ترین بخش رمان است در اینجا نیز فصل‌هایی که ما به «رنو» و رفتارهای غیرقابل پیش بینی هم روبه‌رو می‌شویم خواندنی‌ترین بخش‌های کتاب است.
علارغم این که «رنو» روشنفکران را انکار می‌کند خود نیز دچار شکلی از روشنفکری است. شاید شکلی آرمان‌گرایانه‌ از آن که دانستن تنها در خدمت لذت بردن است نه در خدمت فهمیدن.
شاید از دیدگاه برخی کتاب نمایشگر انحطاط تمدن غربی باشد اما آنچه نویسنده سعی در نمایش آن دارد خستگی است. این خستگی وقتی رخ می‌دهد که حرکت آن‌چنان شتابناک است که انگار گریزی از آن نیست.
49: - هیچ این باغچه قشنگ را دیده‌ای؟
- می‌دانی، محیط به نظر من به هر شکل که باشد آدم در آن زندانی است.
- پس اگر در زندان بودی هم ین اندازه احساس راحتی می‌کردی!
80: زمان برایش سپری نمی‌شود، روزها در پی هم نمی‌آیند، فقط یک روز یکسان وجود دارد که ادامه می‌یابد، یک ساعت تمام نشدنی که به تدریج که می‌گذرد محو می‌شود، زندگی‌اش اثری از خود باقی نمی‌گذارد، او همواره در حال مردن است و در این راه خودش را از یاد می‌برد.
89: منتظر بودم، کار دیگری نتوانستم بکنم جز این که مثل آدم‌های مریض روی تختخواب ولو شوم، سراپا شده بودم انتظار محض. حس شنوایی‌ام بر همه‌چیز چیره شد.
109: روحیه بوژوایی، حیله‌گرانه‌ترین چیزها در دنیاست؛ از احساس حتی در اعماق قلب آدم کالایی می‌سازد، بعد با منطقی دلپذیر از آن استفاده‌ای معکوس می‌کند.
121: «به همان اندازه فنا‌شدنی برای همنوعان‌شان که برای عشق، ژنویو، از چیزی حمایت نکن» حالا رنو، آنچه آزارم می‌دهد این است که هر کدام به سوی گورستان‌های متفاوت می‌رویم.
135: دخل یکی‌شان را آوردم، مثل موقعی که آدم شپش‌ها را می‌کشد، آدم می‌داند که همه آن‌ها را نمی‌تواند بکشد، و خشنود است که دخل یکی‌شان را آورده، آن وقت خودم را از درون‌تهی احساس کردم.
231:‌خبر نداشتن، خودش خبر خوب داشتن است. این طور نیست؟
نگاهی از علی داوری‌فرد به متن ادبي «لبخند شيرين»
از خانم جمالی در الف 220
اولين چيزي كه به چشم مي‌آيد عدم زبان يكنواخت در سرتاسر اين متن است كه ضربه سختي به آن وارد شده است. نويسنده اگر مي‌خواهد از زبان عاميانه استفاده كند بايد طوري بنويسد كه به متن ضربه نزند.
نويسنده در اين متن ادبي خيلي زود دست خود را رو كرده و به همه خبر داده كه موضوع از چه قرار است. به نظر من آن نويسنده‌اي زرنگ است كه خواننده را به همراه خود مي‌كشاند تا آخر و بعد با يك پايان‌بندي مناسب خواننده را از موضوع نوشته آگاه مي‌كند.
عدم اطلاع نويسنده از فضاي اصلي موضوع انتخابي باعث مشكلاتي از جمله غير واقعي بودن نوشته را براي خواننده ايجاد مي‌كند كه از تاثير آن تا حد زيادي مي‌كاهد.
در اين نوشته نويسنده به دليل همان ناآشنايي با فضاي كوير باعث شده است كه متن ضعيفي از آب در آيد و از تاثير احساسي آن كاسته شود و حتي در بعضي جاها به صفر مي‌رسد.
نويسنده با اين متن نشان داد كه د رصورت ادامه دادن مي‌تواند قلم خوبي داشته باشد و نيز حرف‌هايي براي گفتن.
31/2/84
نگاهی از علی داوری‌فرد به داستان «معمولي‌ترين روز يك زندگي»
نوشته محمد خواجه‌پور الف 220

شايد اين اولين بار است كه قلم در دست گرفته‌ام كه بتوانم مثلا نقدي بر داستان بنويسم، و تمامي اينها نظرات شخصي خودم است كه مي‌نويسم. حالا از نظر شما يا درست است يا غلط. اگر درست است كه هيچ و اگر هم غلط است با استفاده از مطلبی كه در همين الف چاپ مي‌كنيد مي توانيد بگوييد كجاي اين نقد غلط است و...
1. من اين داستان را چندين بار خوانده‌ام و به نظر من اين داستان هنوز نتوانسته است كه بي‌حوصلگي را به طور مطلق در ذهن خواننده ايجاد كند. البته شايد توانسته است با حركات و فضاسازي اين بي‌حوصلگي را پرداخت كند ولي همين حركات و فضاسازي در جهت منفي ذهن نويسنده كه همان بي‌حوصلگي شخصيت است سوق داده است؛ يعني اينكه شخصيت داستاني اتفاقا پرحوصله نيز هست و اين تضاد باعث مي‌شود خواننده غيرحرفه‌اي سردرگم شود و نتواند بفهمد كه بالاخره بي‌حوصله بود يا نه.
2. براي خواننده اين ابهام در سطر آخر داستان ايجاد شد كه شخصي كه حوصله ندارد چطور مي‌تواند از اين خوشمزه‌بازي‌ها را در آورد كه براي خورشيدخانم سبيل بگذارد و بشود آقاخورشيد. نه اين قطعا بي‌حوصلگي نيت و ذهن خواننده نيز اين را نمي‌پذيرد كه طرف حرف از بي‌حوصله بودن مي‌زند اما در عمل كارهايي مي‌كند كه آدم باحوصله‌اش نيز از انجام آن عاجز است.
3.همچنين در آخر خواننده نفهميد كه كاغذي كه پاره شد به خاطر چه بود. آيا به خاطر بي‌حوصله بودن يا به خاطر مسخره شدن نقاشي؟
4. چهارمين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه شما اگر يك بار ديگر سطر آخر را بخوانيد مي‌بينيد كه اين‌بار راست مي‌گويم. در سطر آخر اين‌طور نوشته است كه: «اين كاغذ را هم پاره مي‌كنم.» قبلا در هيچ جاي داستان سخن از پاره كردن كاغذ تا قبل از سطر آخر نياورده است كه لفظ اين كاغذ را آورده است كه اين كاغذ بشود كاغذ دومي‌اي كه پاره مي‌كند.
5. در آخر از شماها عذرخواهي مي‌كنم كه وقتتان را گرفتم. موفق و مؤيد باشيد.

روز سی و یک سربازی روزها
یادداشت‌های محمد خواجه‌پور از روزهای خدمت سربازی
سلام دايانا!
باز هم مرخصي، معذرت می‌خواهم اما توي پادگان وقتي صحبت مرخصي باشد همه چيزها می‌رود به حاشيه و کنار مثل موجي که توي همه راديوها دارد صدا می‌کند. روي ملاقات هم تاثير گذاشت. سعيد و مسعود آمدند کلي خنديديم مثل گذشته‌ها که کم کم دور از ذهن می‌شود. هميشه گفته‌ام که توي گفتگو بهترين چيزها يادم می‌آيد و روان‌تر هستم. بعضي خاطره‌ها پاک شده بود که با بچه ها يادم آمد: الف- ما لولوخورخوره هم هستيم اما نه مثل قديم. تخت جمشيد که بوديم بچه‌اي با مادرش لجبازي می‌کرد. مادر هم به من که رد می‌شدم گفت:سرکار بگير ببرش. بچه نه گذاشت نه برداشت گفت: غلط می‌کنه. خلاصه ما هم سر را پايين انداختيم و به کار و وظيفه گشت زني مشغول شديم.
ب-هفته قبل قضيه مرخصي داغ شده بود و هر کسي از راه رفتن و برگشتن می‌گفت. بچه هاي اصفهان هم می‌گفتند شش ساعت راه است و اين جور حرف ها. پخمه که قيافه اي شبيه سوسک کارتون نيک و نيکو دارد گفت: ببخشيد سرکار از اينجا پرواز هواپيما هم داره؟ جدي گفت. ما هم جدي خنديديم. براي بچه ها هم گفتم خنديديم. و چند چيز ديگر هم براي خنديدن جور کرديم. بد نبود. و اگر فردا مرخصي باشد چه می‌شود. می‌يبني همه حرف ها جوري می‌رود به مرخصي. 12:29ظهر
سلام دايانا
خسته، غمگين، دل نگران... اين منم .. نمی‌دانم دقيقاً چرا نشسته‌ام و قدرت هيچ کاري را ندارم. ثانيه هاي استراحت که عادت کرده بودم ذره ذره آن را بقاپم افتاده‌اند و افتاده‌ام به توالي تخت‌هاي دو طبقه روبه‌رو خيره‌ام. حتي حرف‌هاي آدم‌ها هم توجه‌ام را جلب نمی‌کند. شايد به خاطر اين است که ذهنم براي مرخصي آماده شده و قادر به کار ديگري نيستم. کوچکترين رفتارها هم با آن تنظيم می‌شود. شايد چون دچار تکرار شده‌ام و فکر می‌کنم هيچ کاري انجام نمی‌دهم شايد به خاطر دشتي‌خواني عصر يکي از بچه ها دل تنگ شده‌ام و قلب خسته‌ام آرامشش پريده. شايد به خاطر اين است که شعرم را گم کرده ام و نامه هاي به راشد و اسماعيل را و می‌داني نوشتن اينجا چقدر سخت است. مضطربم که فردا به شب‌شعر می‌رسم يا نه. ديدن تمام آن خاطره‌ها چه حسي به آدم می‌دهد. چشم‌هايي که تصوير تازه مرا قاب می‌گيرند. امروز دوباره موهايم را از ته زدند مهم نيست. اصلاً مهم نيست که با اين ريش‌هاي بلند قيافه‌اي طالباني يافته‌ام. مهم اين است که مشتاق نيستم. خسته‌ام ،گيج و دل‌نگران. اين جور وقت‌ها تو هم به خاطره‌ام سر نمی‌زني کجايي توي اين تشويش.
5:55عصر

۱ نظر:

ناشناس گفت...

ye hafte inja rah nist ye hafye hichkas...maloome effecte karetoon che modelie?