۳/۰۷/۱۳۸۴

الف 221

بودن در شش ثانیه
داستانی از محمد خواجه‌پور
به: او که نمی‌خواهد دیگر خدا باشد.
می‌توانم این‌طوری تمام‌اش کنم، که یک روز مُرد. يا به آنجاها هم نرسد پیر بشود تا روی تخت بیمارستان، نیمکت یک پارک يا هر جایی که آدم پیر می‌شود، داستان را رها کنم. بعد سرنوشت همه آدم‌ها همان مردن است. با درد و بی‌درداش زیاد فرقی ندارد.
البته قبل از پیر شدن هم می‌توان سر و ته‌اش را هم آورد. تصادفی بشود. سرطان يا کمی افتخارآمیز‌تر شهادتی چیزی. زیاد خوشم نمی‌آید به مردن برسد می‌شود از چیزهای بهتر گفت این که شاید دکتر بشود و آدم‌ها را خوب کند (نه با این ترکیب خوب کردن مشکل دارم. دکترها آدم را خوب نمی‌کنند آدم را زنده نگه می‌دارند. خوب يک چیز دیگر است) می‌تواند مهندس باشد مهندس بیوتکنولوژی مهندس سازه‌های متحرک. می‌تواند یک رییس‌جمهور باشد که از ترس زن‌اش تنهای توی ملاقات‌های خصوصی با رییس‌جمهورهای دیگر سیگار می‌کشد.
ولی بیشتر آدم‌ها معمولی هستند. با چربی‌های اضافی که همراه‌شان است. چند تا بچه شاید فقط یکی. پسر؟ نه دختر. این‌طوری خیلی معمولی‌تر است یک عکس روی دیوار يا میز کار که آن‌ها را در کنار غروب دریا نشان می‌دهد. می‌تواند عکس واقعی باشد می‌تواند آن را توی یک عکاسی با درهای شیشه‌ای گرفته باشد. زن هر روز غذا می‌پزد. چرا یک زن نباشد. می‌تواند یک زن باشد. یک مرد معمولی‌تر است. یک مرد با کت و شلوار، توی خانه با زیر‌شلواری راه‌راه. روزنامه صبح را می‌خواند. شام می‌خورد و شب می‌خوابد.
شاید اصلاً نخواهد ازدواج کند. یکبار عاشق بشود پول نداشته باشد و دختر موردعلاقه‌اش دل‌اش نخواهد تنها با یک دلخوشی خالی به نام عشق زندگی کند. بعد می‌شود خیلی درباره این لحظه‌های رخوتناک چیز گفت. عشق باکام شاید بهتر است. به هم رسیدن، دویدن توی طبیعت، با هم به سینما رفتن و دور از چشم‌های هیز، بوسیدن. این صحنه‌ها فضا را چندش‌آور می‌کند بگذار سیگارش را بکشد و روی موتورسیکلت هی خیابان‌های شلوغ و خلوت را دور بزند. مثل یک مرد تنها حتی بی‌شب، توی ظهر داغ خیابان، اگر دلت به حالش سوخت دیگر ماشین دارد این می‌تواند ابعاد تازه‌ای به ماجرا بدهد. سفر، تصادف و کلی اتفاق که هیچ وقت برای یک آدم بی‌ماشین نمی‌افتد.
دانشگاه هم بد نیست حتی مدرسه بهتر است. شیطنت‌های توی مدرسه. خاطراتی که مثل استفراغ بیرون می‌ریزد. تخته سیاه و يا وایت‌برد. CD های توی کیف. نامه‌هایی برای هیچ‌کس. تمرین‌های حل نشده ساعت ریاضی، خواب‌های نیمه‌تمام ظهر یکشنبه و چهارشنبه.
اصلاً کودک‌ها راحت‌ترند. ساده، خالی و پاک مثل همین هیچی ‌که ‌روبه‌رو است مرد به همه تمام این‌ها فکر کرد. در شش‌ ثانیه‌
مرد گفت: می‌دانی من یک نویسنده‌ام می‌دانم زنده بودن و زندگی کردن خیلی سخته چرا باید یکی را بسازیم که بعد دنبال این باشیم که چی سرش میاد.
-: آره خیلی سخته
-: زندگی دیگه؟
-: نه زایمان رو می‌گم.
مرد همین‌طور که به کاغذ سفیدی که روی تخت افتاده بود خیره مانده بود ته خودکار را برد توی دماغ‌اش دلش می‌خواست آنقدر در اعماق خودش فرو برود که بداند آن ته چه خبر است.
زن به خودکار لبخند زد
مرد گفت:
باشد امشب هم نمی‌نویسم.

شاید تو همان مرد هستی شاید من همان مرد باشم شاید پدرم بوده. آدم‌ها آخر یک روز به این نتیجه می‌رسند دیگر زندگی کردن بس است. بعد سیگاری روشن می‌کنند تا نمایی که در آن بازی دارند شروع بشود و تمام بشود.

زن لباس‌اش را ‌پوشیده است و به خانه رفته. مرد سوار آژانس شده و به خانه می‌رود. خیلی وقت است در خانه هیچ‌کس نیست که انتظار کسی را بکشد. تلویزیون خاموش است و همه رفته‌اند.
بهار 1384

همین حوالی
شعر از بتول نادرپور
انگار گرفته است
برای کسی از این حوالی دلم
پس حالا که می‌خواهم بگریم
قبول می‌کنی بهانه‌ام شوی
نمی‌دانم دلیل نیامدن‌ات
اشک!
اتفاقی است که به آن
اجازه افتادن نداده‌ایم
يا این که
انتظار
همان گناهی است
که ما مرتکب شده‌ایم.
30/2/84

انتظار
شعری از نسرین رضایی
مهربانم
صبوری تا کی
گل‌های سفید باغ
نثار قدمت
زودتر بیا
دلم چون ابر بهاری
بی‌طاقت شد
بیا
و در نگاهت
غرقم کن
تا در سیلاب اشک غوطه‌ور نشده‌ام

امتحان
داستانی از علی داوری‌فرد
جوشانده‌ي قهوه کار خودش را کرده بود و نمی‌گذاشت سارا احساس خواب‌آلودگی کند. و این باعث شده بود که سارا با خیال راحت به مطالعه درس ریاضی که همیشه در آن مشکل داشت بپردازد. سارا این بار تصمیم داشت که برای اولین‌بار در طول تحصیلات متوسطه‌اش در درس ریاضی نمره بالاتر از پانزده بگیرد و این باعث شده بود علارغم سخت و مشکل بودن درس بیشتر تلاش کند.
اما باز هم مانع جدیدی بر سر راهش قرار گرفته بود و آن هم وقت یک روزه‌ای بود که برای امتحان ریاضی گذاشته بودند که این هم با راهنمایی دوستش زهرا حل شد که آن هم استفاده از جوشانده قهوه و مطالعه درس تا صبح بود.
سارا برای لحظه‌ای دست از مطالعه برداشت و به فکر فرو رفت که وقتی نتیجه‌ها اعلام شد اگر نمره‌اش بالاتر از پانزده بود چه برای زهرا ببرد که این خوش‌خدمتی‌اش تا حدودی جبران شود.
سارا با عجله سرش را از روی برگه برداشت. یکی از مراقب‌های جلسه بود که می‌گفت وقت تمام است و برگه را بدهید. سارا به برگه‌اش نگاه کرد دید غیر از اسم خودش چیز دیگری ننوشته است و این یعنی نمره صفر و تجدیدی در آن درس
بله: جوشانده قهوه کار خودش را کرده بود.
12/2/84

روز بيست و نه سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
فقط می‌خواهم برايت بنويسم. همين، نه هيچ چيز ديگر که اين ثانيه ها هم به قتل برسد و از روي نعش آن‌ها يک کم به تو نزديک‌تر شوم. اينجا همه در هواي خانه تنفس می‌کنند. من هم، شايد کمی‌کمتر. تماشاگران‌هاي مسعود را تمام کردم کمی‌در سيل خبرهاي جهان بودم و خودم را توي جهان احساس کردم. مثل تو و همه‌ي آدم‌ها. توي دنيا وقتي نفهمی‌چه خبر است احساس گرسنگي می‌کني. اطلاعات هم شده خوراک ما. يکي از ضروريات زندگي مثل آب مثل هوا همين طور که اينجا گاهي آب قطع می‌شود. گاهي اطلاعات هم قطع می‌شود و اين براي من سخت تر از بقيه است. سخت بود تماشاگران را از دست اين آدم‌هاي گرسنه حفظ کرد. توي شب و هر گوشه خلوت می‌خواندمش که سالم بماند. اسمش را می‌گذارند خساست و خودخواهي و راست می‌گويند. زجر می‌کشم وقتي روزنامه را هشت لا می‌کند روزنامه‌اي که من با هزار بدبختي مثل معتادهاي به دنبال مواد، گير آورده‌ام. همان اعتياد است در شکل ديگرش. حالا توي خماري هستم که آخر هفته بشود . و شماره جديد برسد با يک هفته تاخير اما باز هم می‌رسد. مثل ترياک ناخالص است. اما خوب آدم را می‌سازد که.
7:17شب
روز سي
سلام دايانا!
خوبم و منتظرم. فردا چهارشنبه است، بچه‌ها می‌آيند نمی‌دانم چرا اين طوري شده‌ام. هميشه منتظري بدبخت بوده‌ام، حالا هم وقتي می‌گفتند ساعت سه می‌آيند از دو و نيم دم در بودم. حالا هم از فردا صبح قبل از صبح گاه گوش به بلندگو خواهم بود. چيزهاي خوب منتظر است. حرف‌هاي قشنگ، چيزهاي داغ و حرف‌هاي قديمي. اما فقط اين نيست. قضيه مرخصي جدي‌تر شده است. و می‌داني يعني چه؟ يعني اينجا هيچ کس آرامش ندارد. ذهن‌ها دارد هي برنامه می‌ريزد. کجا سوار می‌شوند چقدر در راهند کي می‌رسند. هنوز هيچ کس از برگشتن نمی‌گويد. يک ساعت شيراز هفت ساعت و بعد خانه. کاش پنج‌شنبه گراش باشم . چه می‌شود؟! به خانه محتاجم داري می‌بيني خودکارم دارد تمام می‌شود، پول هم.
نمازهاي قضاي سال 77 را تمام کرده‌ام و بايد دوباره يادداشت کنم. و چيزهايي که توي دفتر نوشته‌ام می‌خواهي بداني؟ کرم صورت، ريش‌تراش، بوگيرپا، نان و پنير سوزاندن سر پوتين و آنچه ننوشته‌ام چون فراموش نمی‌شود. ديدن فيلم در خانه سعيد، گرفتن پيتزا از محمدعلي براي شرط‌بندي و از اسمال به خاطر ماشين خريدن، تايپ اين نوشته‌ها براي الف و فراتر از اين‌ها صحبت کردن با تو.
2:36ظهر

۲/۳۰/۱۳۸۴

الف 220

معمولی‌ترین روز یک زندگی
داستانی از محمد خواجه‌پور

دارم نقاشی می‌کنم، با مداد رنگی. حوصله‌ام از رنگ‌های سیال سر رفته است. مداد رنگی شاید رنگ‌هایش تند نباشد ولی خوب معلوم است چه رنگی است.
پنجره‌ها را بسته‌ام تا حساسیت‌ام عود نکند. دستمال‌ کاغذی‌های خیس از آب بینی روی هم تلنبار شده است. گاهی یکی از همان‌ها را بر می‌دارم و آبی آسمان را یکنواخت می‌کنم. دارم از آن نقاشی‌های بچه‌گانه می‌کشم. خورشید و ابر و آسمان، چمن، دختری که دارد طناب بازی می‌کند یک خانه و دودکش‌اش
تلفن زنگ خورد. تلفن زنگ می‌خورد. حوصله هیچ‌کس را ندارم. حوصله حالای خودم را هم ندارم که این‌ها را می‌کشم. از کنار تلفن رد می‌شوم از داخل یخچال کمی حلوا بر می‌دارم و توی دهانم آن را مزه‌مزه می‌کنم.
گفت سال نو مبارک. چطوری خانم. کجاها بودی خانم. سرم را نزدیک می‌کنم به شانه‌ام تا نخواهم گوشی را به دست بگیرم. برمی‌گردم سراغ نقاشی‌ام. کاغذ را می‌کشم طرف خودم سعی می‌کنم یک خط صاف قهوه‌ای بکشم. که بشود غروب و پشت آن نصفه خورشید باشد، نمی‌شود هنوز حرف می‌زند؛ پیدات نیست یه برنامه بریز بزنیم بیرون. چرا حرف نمی‌زنی؟ می‌گویم بابایم مرده است. می‌گوید باشد این که دلخوری ندارد. چیزهای دیگری هم گفت. از این که رفته است کرمان. از نامزدش که قرار است برای سیزده‌به‌در با هم باشند. از این که یک مانتوی گل‌بهی خریده. از عروسی استاد درس مکانیک سیالات
قطع کرد. دستی به گوش‌هایم که عرق کرده است می‌کشم. مداد زرد را بر می‌دارم و می‌زنم روی دکمه CalerID شماره می‌افتد گوشی را بر‌می‌دارم آن طرف بوق می‌خورد گوشی را بر می‌دارد می‌گویم راست می‌گفتم بابام مرده است. چیزی دیگر برای گفتن ندارم. چیزی نمی‌گوید قطع می‌کنم.
نمی‌دانم دلم می‌خواهد پدرم مرده باشد يا تمام این‌ها واقعی است. کسی در این خانه دراندشت نیست تا این را از او بپرسم.
سر دختر نقاشی‌ام روسری می‌کنم. و هاشورهای سبز چمن را می‌زنم. برای خورشیدی که کشیده‌ام یک سبیل می‌گذارم. خیلی مسخره شده است این کاغذ را هم پاره می‌کنم.
بهار 1384

لبخند شیرین
متنی از سهیلا جمالی

یه وجود پهناور ولی تهی از هر چیزی،‌با آسمونی صاف و آبی. لب‌هایی خشک و تشنه، چهره‌ای پریشون و پولیده، چشایی خیره به آسمون و آکنده از غم و فصه، ناامید و منتظر
شاید تا حالا فهمیده باشید که این ویژگی‌های کیه. آره درسته این ویچگی یک کویره، یه کویر بی‌آب و علف که هر لحظه منتظره این لب‌های خشک به هر صورتی که شده حداقل کمی نمناک بشه. گویی ابرا باهاش قهر کردن.
آرزو داره این چشای مظلومانه برای یک بار هم که شده رنگ سبزی رو ببینه آخه دیگه خسته شده از بس به رنگ آبی آسمون و رنگ قهوه‌ای شن‌ها نگاه کرد. به نظرتون این کمال نامردی نیست که یه جایی همیشه سبز و شاد و خرمِ ولی این کویر بیچاره داره از تشنگی جون می‌ده ولی کسی به دادش نمی‌رسه یعنی کسی صداش رو نمی‌شنوه. می‌دونید چرا؟ برای این که ما آدما فقط رنگ سبز رو دوست داریم. خوب آره درسته، رنگ سبز خوبه ولی ما هم باید حداقل به یادش باشیم. بدبخت دیگه ناامیدِ ناامیده، می‌گه دیگه ابرا به سراغش نمی‌یان خودش که می‌گه کاری نکرده که دل ابرا ازش برنجه پس چرا نمی‌یان چه‌قدر این کویر باید منتظر و چشاش خیره باشه به آسمون که کی ابرا می‌یان و جلو این خورشید که با کمال غرور پشت چشم نازک می‌کنه رو بگیره. کی رنگ این آسمون آبی تبدیل می‌شه به سفید.
خدای من بعد از چند سال دارم لبخندش رو می‌بینم چی شده که این قدر خوشحاله ناخودآگاه سرم رو به آسمون بلند کردم. درسته تکه‌های ابر دسته دسته به استقبالش میان و براش دست تکون می‌دن چه لحظه‌ي شیرینی. پس بالاخره اومدن و این کویر رو از ته دل خوشحال‌کردن.‌ای‌کاش هیچ‌کس‌آرزو به‌دل نمونه‌و همه با لبخند،‌خودشون‌رو زیباتر جلوه بدن. پس بچه‌ها تا می‌تونید به‌دنیا لبخند بزنید تا دنیا هم‌ مجبور بشه به‌شما لبخند ‌بزنه.

دونده و خواننده
نقدي از مسعود غفوری
بر داستان «دونده» نوشته اسماعیل فقيهي/الف 219

(اين جمع‌بندي نقدي است كه هفته پيش روي داستان «دونده» صورت گرفت. شايد آن‌موقع خودمان هم نمي‌دانستيم چقدر در زمينه نقد اين داستان پيش رفته‌ايم.)
ادبيات در خلأ خلق نمي‌شود و در خلأ هم رها نمي‌شود. داستاني كه نوشته مي‌شود بر ديد و جهان‌بيني نويسنده‌اش استوار است، و وقتي خوانده مي‌شود بر ديد و جهان‌بيني خواننده‌اش.زمينه‌هايي كه داستان‌ها در آنها نوشته و خوانده مي‌شوند بسيار متنوع‌اند، ولي به هر حال راهي براي دسته‌بندي آنها وجود دارد، يعني داشته و گذشتگان اين كار را كرده‌اند. ما داستان آقاي فقيهي را مي‌خوانيم و به اين فكر مي‌كنيم كه اين داستان را بايد در چه زمينه‌اي و يا با چه الگوي نقدي بخوانيم تا متوجه شويم كه از اين داستان چه گرفته‌ايم و سرانجام، ما كجاي اين داستان قرار مي‌گيريم. چهار زمينه را به طور خلاصه اينجا بررسي مي‌كنيم و نتايج را بيرون مي‌كشيم:
1.به مثال منتقدهاي فرماليست نقد نو از ساختار متن شروع مي‌كنيم. (لطفا توجه كنيد كه من نمي‌خواهم با «متن» ناميدن اين داستان به آن توهين كنم، اين كاري است كه اين منتقدها انجام مي‌دهند.) به اعتقاد من اين متن كنش داستاني لازم را ندارد. اتفاقات ساده‌اي است كه روايت مي‌شود (حتي فقط يك اتفاق) و چرخه علت و معلولي بيت آنها تكميل نمي‌شود. موشي هست كه هميشه مي‌دود و برنده مي‌شود، ولي اين دفعه مسابقه را برده يا نبرده، وسط مسابقه مي‌ميرد. داستان چيزي بيشتر از اين به ما نمي‌گويد، مثلاً اينكه اين موش چرا مي‌ميرد. فضاسازي هم آنقدر قوي نيست كه اين متن را از تقليل به سطحي در حد يك روايت ساده نجات دهد.
2. بياييد داستان را در يك زمينه پست‌مدرن بخوانيم. نام «ژپتو» قدرت اين را دارد كه ذهن ما را به داستان پينوكيو ارجاع دهد. اينجا اما يك جابجايي (كه با احتياط فراوان اسمش را مي‌شود گذاشت اسطوره‌زدايي) صورت گرفته، يعني ژپتويي كه پينوكيو را براي سرگرمي خودش ساخته بود، الآن در دست همين آدمك چوبي انسان‌شده قرار گرفته و بايد اسباب سرگرمي او را فراهم كند، تا حدي كه جان بدهد. من اين خوانش موازي بينامتني را بيش از هر خوانش ديگري مي‌پسندم، و مي‌بينيد كه ديگر آن كمبود كنشي كه در خوانش فرماليستي متن وجود داشت هم از بين مي‌رود. ولي اينجا يك مشكل جديد پيش مي‌آيد: پينوكيوي اين داستان كجاست؟ موش به سبب تشابه اسمش با پدر ژپتو ما را مجبور مي‌كند كه قبول‌اش كنيم، اين پسربچه قدرت پينوكيو بودن را ندارد.
3. آيا مي‌توان اين متن را در يك زمينه اجتماعي خواند؟ خوانش پست‌مدرن قبلي اين راه را تا حدي باز مي‌كند؛ اگر به جاي موش، يك آدم زجرديده مثلا سياه‌پوست بود هم چه بهتر! آن‌وقت مي‌شد بر اساس روش نقد پسااستعمارگرايانه، تلاش شخصيت را در جهت گريز از مقدراتي دانست كه از طرف اربابان سرمايه‌دار يا بورژوا يا استعمارگر بر او تحميل مي‌شود، تلاشي كه البته بي‌نتيجه مي‌ماند. ولي اين متني كه پيش روي ماست سنگيني اين برداشت را تحمل نمي‌كند، چون سخت بتوان در يك خوانش اجتماعي، وضعيت يك موش را با وضعيت انساني همسان قرار داد. از طرفي نوع رابطه شخصيت‌ها هم مبهم است.
4. يك خوانش ديگر هم از اين متن ممكن بود، و آن خوانش اسطوره‌اي است. اينجا مي‌توان سياه‌روزي موش را نماد وضعيت بشري تصور كرد. اين موش همان سيزيف است كه بايد بار تقديرش را بر دوش بكشد و براي خوش‌آيند خدايان در دايره سياه اين دنيا دست‌و‌پا بزند، و سرآخر... مشكل سر همين «سرآخر» است: بر حال سيزيف خدايان دل نمي‌سوزانند، ولي خداي اين موش، همان پسربچه خوش‌گذران، برايش هق‌هق گريه سر مي‌دهد.
اين داستان شايد خوانش‌هاي ديگري هم طلب كند، ولي بعيد مي‌دانم به هيچ‌كدام از آنها هم وفادار بماند.مي‌شد با كمي دقت و ريزه‌كاري، حداقل دو سه تايي از اين خوانش‌ها را براي متن ممكن كرد، ولي فقيهي داستان‌اش را به حال خودش رها كرده، و همين ما را از خواندن يك داستان خوب محروم كرده است. او نشانه‌هايي بر زمين حاصلخيز داستان‌اش مي‌كارد، ولي زحمت بيل و كلنگ زدن و بارور كردن آن را به خودش نمي‌دهد. به هر حال، همين كه يك متن تا اين اندازه اجازه تاخت‌و‌تاز به خواننده‌اش بدهد هم خودش كلي موهبت است.
28/2/84

جایزه محتشم
بخش یازدهم و پایانی سفر مصطفی کارگر به کاشان

ساعت ده شب تا سه و پانزده دقيقه بامداد چهارشنبه 21/11/83 جلسه شعرخواني خودماني بود. مثل دفعات قبل هركس آثاري از خودش را مي‌خواند. هر نفري چهار مرتبه نوبتش شد كه شعربخواند.
كم‌كم داشت حال‌ وهواي ادبي هر كدام از بچه‌ها دستمان مي‌آمد. مثلاً اينكه بعضي‌ها واقعاً خوب كار مي‌كنند. بعضي‌ها آثار قابل توجه و زيبايي دارند كه كمتر جلب توجه كرده‌اند. مثلاً بچه‌هاي ابركوه. ديگر داشت خستگي بر ما مستولي مي‌شد. باقي خواندني‌ها راگذاشتيم براي كنگره‌هاي آينده.
صبح ساعت نه و دوازده سيزده دقيقه با صداي تلفن براي هم‌اتاقي‌ام ، آقاي حساس و همزمان با آن، تلفن از گراش به موبايل بيدار شدم. اول تلفن را جواب دادم. همشهري ايشان خانم رستمي بود كه سريع آقاي حساس را بيدار كردم و بعد موبايل را برداشتم. از منزل بود. مي‌خواستند بفهمند كي حركت مي‌كنم. بعد از اين مكالمه يادم آمد كه امروز صبح نمازم قضا شده است. اصلاً ارزش نداشت. كاش ديشب زودتر خوابيده بودم و حالا... خدا خفه‌ام كند! (اين را زير لب گفتم).
صبحانه هم با بقيه خورديم و داشتيم آماده مي‌شديم كه برويم. خانم عظيمي از بچه‌هاي ابركوه شعري در مورد يك نوع گل نيلوفر كه به «نيلوفر گراشي» معروف بود، برايم خواند. آقاي اخوان هم به آژانس خبر داد و راهي شديم. هنوز داشت برف مي‌آمد. خداحافظي‌ها هم توي بورس بود. قرار شد با هم در تماس باشيم. با سيد و رضا و علي. از حالا بايد به ساعتها سفر فكر مي‌كردم كه هنگام بازگشت پيش‌رويم بود.
مغز اصلي حرف كه تمام مي‌شود انگار ديگر حال و حوصله‌اي نداري به جزييات بپردازي و از آنها بنويسي. بنابراين ادامه سفرنامه را بسيار كوتاه مي‌نويسم.

با مراجعه به چندين پايانه و تجربه نفس در زير بارش آرام برف، بليط ساعت 11 براي اصفهان گيرم آمد. ساعت 2 رسيدم پايانه كاوه اصفهان و با تلاش زياد براي ساعت 5/4 عصر بليط شيراز گرفتم. نماز خواندم و نهار را هم با نان و پنير مثلثي شكلي كه حاج خانم توي سامسونت گذاشته بود، گذراندم و چقدر چسبيد.
اما ثانيه‌هاي كشدار بعدازظهر انتظار، عجيب سوهان روحي بود.
همانجا كتاب «گزارش لحظه‌ به لحظه از ماجراي فدك» را شروع كردم به خواندن. ساعت حدود يك‌ونيم بامداد بود كه رسيدم پايانه شيراز. هواي بسيار سردي داشت. وارد سالن كه شدم هيچ صدايي نمي‌آمد. همه روي زمين نشسته و يا خوابيده بودند. چراغ‌ها هم خاموش بود. بايد صبرمي‌كردم تا صبح. يكي دوتا از بچه‌ها در خاطرم آمدند كه بروم خانه‌شان. ولي بلافاصله به خودم گفتم شايد در حال استراحت باشند. فقط يكي از گيشه‌هاي فروش بليط چراغش روشن بود. زير آن روي زمين نشستم و دوباره شروع كردم به خواندن كتاب «گزارش ماجراي فدك» شايد خيلي‌ها پيش خودشان به من مي‌خنديدند. اما چاره‌اي نداشتم. بايد خودم را به گونه‌اي مشغول مي‌كردم. چقدر انتظار وحشتناكي بود برايم. به خودم مي‌گفتم: شايد تاوان قضا شدن نمازم را دارم مي‌دهم.
ساعت 6 صبح با اولين حركت به سمت گراش آمدم. و حالا من مانده بودم و يك سري آشنايي‌ها و دوستان خوب و جديد و شماره تلفن‌ها و از همه مهم‌تر تجربه‌اي مستقيم با شعرهاي خوب.

روز بيست و هشتم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی


سلام دايانا!
امروز بچه‌ها خون دادند. من نه، به خاطر مسئله قلب و اين جور حرف‌ها. فکر نمی‌کردي اين قدر دل نازک باشم. اما خوب خودم می‌خواستم توي کرختي خون دادن بروم اما نگرفتند. يک تُن ماهي خودم را دعوت کردم و خوردم. در راستاي سياست‌هاي گشادگي اقتصادي بود.(7:45) بايد بروم گشت پادگان 5 ساعت در شب. پدر آدم در می‌آيد. اين هم کوتاه ترين يادداشت. خداحافظ8:50شب
روز بيست و نهم
سلام دايانا!
خوابم می‌آيد. بدجور. صبح سر کلاس در حال چرتينگ بودم. حالا هم از خواب زده‌ام که چيزي بنويسم. ديشب گشت بوديم . همه بچه ها سر پست خوابيدند. من نه، اصلاً خوشم نمی‌آيد کاري را که قبول کرده ام درست انجام ندهم. اين از زير کار در رفتن خيلي در گروهان شايع شده و به خصوص تمارض بعد از خون دادن. گروهان شده، گروهان بيمارستان، اين لوس شدن خيلي خطرناک است. من پياده قدم می‌زدم. مثل روزگار گذشته که خيابان‌ها بود. حال هم يک راه را قدم می‌زدم و تخمه می‌شکاندم. و شعر گفتن زمان را کوتاه می‌کرد. حضور تو توي شعرها شايد. اين طور باشد چيزي براي فکر کردن باشد راحت تر گشت می‌دهم مثل کاميون می‌آيم و می‌روم.
سر و ته شعر خواب‌ها را هم آوردم کمی‌دو تکه شده اما به هم می‌چسبد. صبح تمام کردم. ترانه‌اي هم شروع کردم. سخت است ولي خوب شايد به مرور تمامش کردم. چيزي براي زمزمه داشته باشم بد نيست. شايد دلم براي خانه تنگ شده. شايعه مرخصي و آمدن دوباره مسعود. مجبورم می‌کند به آنجاها فکر کنم. نذر کردم شب جمعه اين هفته گراش باشم يک روز روزه بگيرم. کاش باشم، صداها را بشنوم، چهره‌ها را ببينم و براي ماه‌هاي در پيش چيزي داشته باشم که اندوخته ذهنم باشد. کم کم داري به يک عکس توي قاب تبديل می‌شوي فقط، اثيري آن طور که دوست ندارم. واقعي نيست اين طور. 1:46ظهر

مرگ دیگر افسانه نیست...حیف!
ناغافل دستی دراز از تاریکی می شود
یکی را می برد جایی که جایی نیست
یکی که عزیز و نزدیک است و تا همین دیروز بود
مهرداد فلاح
جناب آقای مهندس هرمزی
او برادر ما نیز بود و در این برادری ما هم چون شما به سوگ نشسته‌ایم.

۲/۲۳/۱۳۸۴

الف 219

دونده
داستانی از اسماعیل فقیهی
به : ش.ع
پسرك موش را به آرامي با دودستش از توي جعبه‌ي پشت دوچرخه برداشت و آن را به صورتش نزديك كرد و به آرامي بوسيد.
- بدو ژپتو! بدو!
سپس آن را در دهانه لوله سيماني كنار دست بقيه بچه‌ها بين انگشتانش نگه داشت.
موش مي‌دانست كه به محض برداشه شدن دست پسرك چه اتفاقي رخ خواهد داد. هميشه همينطور بود. اول تكان تكان خوردن جعبه روي دوچرخه، خروج، بوسيده شدن، پنهان شدن زير انگشت‌هاي صاحبش در دهانه لوله و در آخر دويدن.
- سه، دو، يك
هنوز حرف «ك» تمام نشده بود كه فرياد بچه‌ها شروع مي‌شد. باز هم همان موش‌هاي سفيد و خاكستري هميشگي. موش كارش را خيلي خوب بلد بود. بايد فقط به سمت ديگر لوله مي‌دويد. صداي دويدن بچه‌هاي بيرون از لوله را مي‌توانست بشنود كه سعي مي‌كردند قبل از رسيدن موش‌ها به مقصد، آنجا باشند تا با چشم خود ببينند كه آيا ژپتو برنده خواهد شد يا نه. موش به لكه‌ي روشن ته لوله نگاهي انداخت اما ناگهان دردي را در درونش احساس كرد و نور جايش را به تاريكي داد. صداي فرياد «ژپتو! ژپتو!» در گوشش مانند صداي سوتي كم جان، رخ مي‌باخت. رسيدنش به آخر لوله را نديد، اين را از خالي شدن زير پايش فهميد و در آخر تنها خنكاي خاك بود كه زير پوستش احساس مي‌كرد.
* * *
غروب بود و ديگر صدايي نمي‌آمد جز صداي پيچيدن باد روي موهاي شكم موش و هق هق پسركي كه بالاي سرش نشسته بود.

ID Caller
شعری از حبیبه بخشی
در کوچه شماره سیزدهم
خیره می‌شوند
نگاه‌ها
به متن سیاه روی دیوار
که نوشته شده است :
«عزیران گرامی
از امروز دیگر نگران مزاحم تلفنی نباشید»

چند روز بعد:
مزاحم
پشت خط
سرک می‌کشد

حقیقت است
شماره یاب هم که باشد
از امروز
مزاحم تلفنی، جایی نمی‌رود
نگران نباشید!
آدما
شعری از فهیمه بهره‌مند
آسمون چه ابریه
آدما چه برفیه
آدما دیگه حس ندارن محبتو نمي‌بینن
دروغکی حرف می‌زنن به هر چیزی پشت می‌کنن
نمی‌دونن عشق کدومه
نمی‌دونن زجر چه چیه
یه روز می‌شه دچار بشن
به هرکسی نگاه کنن

روز بيست و هفتم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
هوا خيلي خوب شده. شجيرات آمده بود توي آسايشگاه و بازار بگو و بخند گرم بود. هيچ کدام از سرگروهبان‌ها اين کار را نمی‌کنند. شايد کمتر نظامی‌ای ‌اين کار را بکند چون آن ابهت فرماندهي از بين می‌رود. اما شجيرات روحيه سربازي را حفظ کرده، شش ماه خدمت است. آرام و دوست داشتني نه از آن دوست داشتني هاي سانتي‌مانتال بلکه از آن‌ها که کار را درست انجام می‌دهند و کامل هر چند چندان باهوش نيست. روحيه بچه ها خيلي تغيير کرده آدم شده بودند خودشان.اينجا با سرکوب است که شما را می‌سازند. يکسان سازي و راحت کردن کار آموزش، سرگروهبان‌ها هم سعي می‌کنند با همه يک جور (در ظاهر) برخورد داشته باشند و در اوايل آموزشي با سربازها صميمی ‌نشوند. ولي خوب کم‌کم يخ‌ها آب می‌شود. هوا خيلي خوب شده. امروز بعد از صبح‌گاه رفتيم سر کلاس و تا غروب سر کلاس بوديم. نوشتيم همين. بچه‌ها از همين هم خسته می‌شوند. اما برای من خوب است. می‌خوانم، فکر می‌کنم و در آينده خواهم نوشت حتي براي تو هم اگر بشود. هوا خيلي خوب شده. شايد اين هفته مرخصي بدهند، می‌گويند. از اين چيزها زياد می‌گويند.
8:46شب
روز بيست و هشتم
سلام دايانا! ديشب نامه سعيد رسيد. منتظر بودم ، مسعود گفته بود. نامه را بلعيدم سر آمار خواندم و صبح هم چند بار خواندم. شايد ده باري خواندم چهار صفحه بود. از همه چيز گفته بود. خيلي چسبيد.چوب را کرده بود زير خاکستر خاطره‌ها. همه آن خاکستري هاي خوب بالا زد. چند لحظه اي شعله کشيد. گرمم کرد. داغ شدم و بعد ديدم دوباره دارد خاموش می‌شود. دلگير شدم. بعد نشستم برايش نوشتم. 6صفحه خيلي چيزها برايش گفتم. گفتم که چقدر نوشته‌هايش را دوست دارم. مثل خيلي چيزهاي ديگر و راست گفته بودم. گفتم که بهترين نويسنده شهر است و هست. همه اين را قبول دارند. بعد هم آن چه از پست مدرن توي ذهنم بود نوشتم.از اين که هيچ چيز واقعي نيست و همه داريم خودسازي می‌کنيم و ساخته می‌شويم. که واقعيت گم شده است. فقط يادم رفت از يک شکل سازي خدمت برايش بگويم که چطور است. گفتم خواست برود خدمت اما نرود بهتر است. آخرش هم مسائل خصوصي بود. مگر تو فضولي که اينجا بنويسم. اصلاً چرابايد همه چيز را برايت بگويم. گفتم که ستاره کجاي ذهن من و اوست از چند نفر ديگر هم حرف زديم و البته وارد مسئله غيرت هم شدم. ديدم را نوشتم که راحت تر باشد با عذاب وجدان کمتر و در پايان هم شايعه نامزدي‌اش بود. دوباره لبخند می‌زدم وقتي نوشتم.بايد تلافي کرد. اين طوري نمی‌شود که. ممنون سعيد! حال دادي.
11:40ظهر

۲/۱۶/۱۳۸۴

الف 218

سه شعر کوتاه از سعید توکلی
1
اوقاتی را صرف پيدا کردن امواج راديويی
اوقاتی را به صرف چای
برای خارانيدن جاهايی خاريدنی.
نصيحتی برای من نداريد نت های پير ويولون؟
2
شعر های کوتاه!
بهار شهرم
اسير دست های طوفان زده ام
باد را با خود ببريد يا با باد
3
بچه هايی که با خنده های بلند
شيرجه مي‌زنند
توی بته‌های گل فرش.
کی بشود که بنشينند
که بچه هايی شيرجه زنان.
دورهايی آهسته و هميشه
به وقت گل‌های قالی

مونس
شعری از فهیمه بهره‌مند
تو که خبر نـداری چـه روزگاری دارم
روز و شبـی ندارم در ایـن دیار عالم
جز عطر یادگارت هیچ مونسـی ندارم
می‌گذارمش رو قلبم آروم آروم می‌نالم

کجا پایان خط زندگی ماست؟
شعری از عاطفه امین‌زاده
در اين دنيا منم تنها
تمامم كرد آن وابستگي‌ها
دلم افسرد، پژمرد و هزار افسوس در خود داشت
. . .
شبي در گور لرزيد اين دل تنها
كسي‌يك لحظه‌يادش‌را نكرد و لحظه‌اي ننشست بر گورش
همي باران و طوفان از هوا بيداد مي‌كرد و دلم تنها به ياد هر كه مي‌افتاد
سراپا سردي و بي‌مهري آزردش
به خود مي‌گفت آن شب،
در آن ظلمت : كه ديدي عاقبت يادت نكردند و ز ترس جان خود
لحظه‌اي مكثي به گورت را نتانستند.
به خود گفتم : خدايت هست، آرام
رسد روزي كه شايد چشم را تا باز كرديم ببينيم
راه يك راه است و قانون هم همان قانون
همه‌پيغام‌ها و باور و دلبستگي‌ها در پس‌پرده فريبي بوده ‌و
ما كور چشماني كه چشم جان به جاي چشم سر بستيم
بيايد آن دمي كز سرخي رخ و ز همان شرمي كه مي‌ريزد ز پيشاني . . .
تمام دل پر از افسوس و در داخل پر از گريه
نباشد اندكي فرصت كه برگرديم
...
خدايا نباشد باز اندك ظلمتي ديگر
نباشد اندكي غفلت
خدايا اين كدامين راه دشوار است
كه از ترس و هراس و واهمه چيزي دگر خوردي به بارش نيست
كدامين خواب مي‌جويد تن پير و بزرگ و كودك و نوسال
آرامگاه ما كدامين گور در شهر است؟
تو مي‌داني؟
كجا پايان خط زندگي ماست؟
كجا آرام بايد تا ابد خوابيد؟
به ظاهر خوب و آرام است
شبش‌آشفته،با صد ناله‌و افغان به‌سر خواهي‌رساند تا صبح
چه مظلومانه بي‌آنكه بخواهي مرگ مي‌آيد
تو را آغوش مي‌گيرد، فشارد سخت و گرماي وجودش هست ويرانگر
براي لحظه‌هاي كوته عمرت...
. . چگونه مرگ را از خود برانم را نمي‌دانم
نمي‌خواهم شوند يك‌دم عزيزانم ز مهر مرگ پژمرده
نمي‌خواهم ببينم فرصت لبخند پايان مي‌پذيرد . . . آه
نمي‌خواهم ببينم اشك بي‌پايان بريزد
ناله‌ي بي‌سامان گريزد
آه ـ خداي من چه اندوهي است بر راهم
نمي‌خواهم . . . نمي‌خواهم

مرگ مي‌آيد
گل باغ قشنگ آرزيم. سرخ مي‌چيند
چه بي‌رحم است
چه بي‌رحمانه مي‌آيد، چه دلسوزانه مي‌آيم به بالين سفيد مادرم، مادر
دو گيسوي سفيدش نقش انداخته بر پيراهم گل آبي و نرمش
نگاه آبيش بسته
يكي پرسيد : صداي دلنشين را . . .
و من آهسته گفتم مرگ دزديده . . .

جایزه محتشم
بخش دهم سفرنامه مصطفی کارگر به کاشان
در ورودی آرامگاه، خیلی معمولی بود. گنبد آرامگاه هم کوچک بود و چون نشان‌مان دادند، فهمیدیم که اینجا همان مزار محتشم است. انگار داشتیم وارد یک منزل معمولی و ساده می‌شدیم. چقدر غریب بود محتشم! مثل همان کسی که برایش شعر گفت و جاودانه ماند. همان توی کوچه کفش‌ها را در آوردیم و پا می‌گذاشتیم توی سالنی نسبتاً کوچک که گوشه سمت راست آن قبر محتشم بود و نوشته‌های روی سنگش
– با چیزی حدود 70 سانتی‌متر ارتفاع- دلیل این حرف بود. بچه‌ها شوخی‌شان گل کرده بود. طوری که سمت چپ و راست قبر محتشم را در آینده برای علی اخوان و مهدی فرجی در نظر گرفتند. سالنی که محتشم را در برگرفته بود خیلی ساده بود. انگار کسی به آنجا رسیدگی نمی‌کند. دیوارها شکل مدرسه‌های قدیمی و رنگ و رو رفته را داشت. وقتی داشتم فاتحه می‌خواندم تازه فهمیدم کجا آمده‌ام. خوش به حال محتشم! وقتی خواستم برویم اول مشغول پاک کردن کفش‌های‌مان شدیم. من صبر کردم همه که رفتند به همراه علی اخوان از آرامگاه بیرون آمدم. دیدم بچه‌ها دارند نان می‌خورند. به ما هم تعارف کردند. نان گرم کنجدی. مثل نان نازک خودمان بود. فقط قدری ضخیم‌تر و کنجدی و به همان اندازه. نانوایی در چند قدمی آرامگاه بود. فکر کنم همان موقع مجانی نان می‌پخت. مهدی فرجی سه چهار تا را گرفته بود و آورده بود و بعد راه افتادیم طرف اتوبوس. در حالی که حدود بیست نفر مثل بچه کوچولو‌ها هر کدام تکه نانی در دست داشتند و با کفش های گلی توی کوچه راه می‌رفتند منظره بسیار زیبا و دل‌انگیزی بود.
رفتیم طرف باغ فین. با بد شانسی ما، باغ تعطیل بود. گفتند: معمولاً تا اذان بیشتر باز نیست. قرار بود سر وقت سهراب سپهری هم برویم. می‌گفتند در صحن امامزاده مدفون است که هیجده کیلومتر با شهر فاصله دارد و همچنین به علت واقع بودن در کوهستان و بارش برف و راه‌بندان مجبور شدیم از خیرش بگذریم. آدم تا کاشان بیاید و سر وقت سهراب نرود، حیف است. شاید بهانه‌ای بیش نبود. چون قول داده بودیم اگر سراغ‌اش رفتیم طوری قدیم برداریم که چینی نازک تنهایی‌اش ترک بر ندارد. هرچند این شاعرانی که من دیدم، از روی عمد هم که شده ممکن بود زنگ قبر سهراب را بزنند و فرار کنند و بیایند در تشییع جنازه امیرکبیر مخفی شوند!
ادامه دارد...
روز بيست و هفتم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
خواب‌هايت قشنگ، فکر می‌کنم حالا ثانيه‌اي‌ست که بايد توي ذهن تو باشم که خوابم را ببيني. چشم‌هايت را بسته‌اي و من پشت پلک‌ها می‌پلکم. حرفي نمی‌زنم که خواب تو و قالي‌ها را آشفته کند مثل حالا، سکوت است، همه خوابيده اند.شبيه يک لالايي که ربطي به کودکي ندارد. و گاهي صداي يک تخت، حتماً دارد رويا می‌بيند. روياي ساعت‌هايي که تند تند می‌روند. روياي گرمی ‌از خانه که قلب را آرام می‌کند و توالي نفس‌ها را منظم می‌کند. به هيچ چيز نمی‌شود فکر کرد وقتي نگهباني. خيلي سخت است فقط بايد راه بروي و راه بروي و به ساعت نگاه کني که چطور آهسته آهسته به پيش می‌رود. گاهي تکه‌هاي جامانده از ترانه‌اي را بر لب مرور می‌کني بي آنکه در ذهن بخواني. ذهن خالي‌ست يک فضاي تهي که توي آن صداي پاي هيچ کس نيست. خواب نيستي که هر کسي خواست بيايد. بيداري و چشم‌هايت بايد زجر بکشد. امشب خودم خواستم که نگهبان باشم. می‌خواستم به تو فکر کنم. به روزهاي در پيش، به خواب هاي نديده اما به هيچ چيز نمی‌شود فکر کرد. بايد سکوت کرد و راه رفت و اگر حوصله‌اي باشد تخمه شکاند. همه چيز نيست و تويي و تمام آن‌ها چيزهاي ناتمام‌که بايد به آن‌ها فکر می‌کردي. شعر خواب‌هايت هنوز نيمه کاره است. من نمی‌توانم بيايم من اينجا هستم.3:46بامداد
سلام!
اين بار به تو نگفتم سلام يک نفر ديگر دارد توي ذهنم جولان می‌دهد، بدجور. نامش جلو چشمم بود. او توي خاطرات من چکار می‌کند. ما هيچ خط اتصالي با هم نداشتيم. هيچ چيزي که بشود اسمش را خاطره گذاشت و حالا مرورش کرد و حسرت خورد حتي يک چيز کوچک. اگر حتي تک لکه‌هايي بوده حالا پشت لباس سفيدش بايد پاک شود. و آن لکه هايي که نبوده پاک نمی‌شود. ذهن همين طور حرکت می‌کند و نمی‌شود جلوي آن را گرفت که در اين فضاي تهي سير نکد. مرا دل تنگ نکند که بخواهم بروم. آنجا هم مثل اين جاست. دور از او بي‌خاطره و تهي. کسي او را ديده و روزهاي رفته‌اش دوباره آمده رو. اما من چرا؟ ربطي به من ندارد. گفتم: من بايد چه احساسي نسبت به شما داشته باشم؟ جواب نداد. می‌خواستم تکليف را مشخص کند. از آن محدود سئوال ها بود که واقعاً برايم سئوال بود و براي با هم بودن نپرسيده بودم. و شايد از اينجا همه چيز تمام شد. چيزهايي که اصلاً شروع نشده بود. آن سئوال را فراموش کرده می‌دانم. ديگر بايد به چيزهايي فکر کند که ديگران می‌گويند اسمش زندگي ست. چقدر از زندگي کردن متنفرم. کاش گفته بود بايد چه احساسي داشته باشم. گنگم. نامش را بارها و بارها می‌خوانم و خاموش می‌شوم. گيج، صدايم کن، بيدارم کن، به هر نامی‌که خواستي باش بدان که شب که بشود جايت خالي ست. حتي جاي اسمت.
2:32ظهر