۲/۲۳/۱۳۸۴

الف 219

دونده
داستانی از اسماعیل فقیهی
به : ش.ع
پسرك موش را به آرامي با دودستش از توي جعبه‌ي پشت دوچرخه برداشت و آن را به صورتش نزديك كرد و به آرامي بوسيد.
- بدو ژپتو! بدو!
سپس آن را در دهانه لوله سيماني كنار دست بقيه بچه‌ها بين انگشتانش نگه داشت.
موش مي‌دانست كه به محض برداشه شدن دست پسرك چه اتفاقي رخ خواهد داد. هميشه همينطور بود. اول تكان تكان خوردن جعبه روي دوچرخه، خروج، بوسيده شدن، پنهان شدن زير انگشت‌هاي صاحبش در دهانه لوله و در آخر دويدن.
- سه، دو، يك
هنوز حرف «ك» تمام نشده بود كه فرياد بچه‌ها شروع مي‌شد. باز هم همان موش‌هاي سفيد و خاكستري هميشگي. موش كارش را خيلي خوب بلد بود. بايد فقط به سمت ديگر لوله مي‌دويد. صداي دويدن بچه‌هاي بيرون از لوله را مي‌توانست بشنود كه سعي مي‌كردند قبل از رسيدن موش‌ها به مقصد، آنجا باشند تا با چشم خود ببينند كه آيا ژپتو برنده خواهد شد يا نه. موش به لكه‌ي روشن ته لوله نگاهي انداخت اما ناگهان دردي را در درونش احساس كرد و نور جايش را به تاريكي داد. صداي فرياد «ژپتو! ژپتو!» در گوشش مانند صداي سوتي كم جان، رخ مي‌باخت. رسيدنش به آخر لوله را نديد، اين را از خالي شدن زير پايش فهميد و در آخر تنها خنكاي خاك بود كه زير پوستش احساس مي‌كرد.
* * *
غروب بود و ديگر صدايي نمي‌آمد جز صداي پيچيدن باد روي موهاي شكم موش و هق هق پسركي كه بالاي سرش نشسته بود.

ID Caller
شعری از حبیبه بخشی
در کوچه شماره سیزدهم
خیره می‌شوند
نگاه‌ها
به متن سیاه روی دیوار
که نوشته شده است :
«عزیران گرامی
از امروز دیگر نگران مزاحم تلفنی نباشید»

چند روز بعد:
مزاحم
پشت خط
سرک می‌کشد

حقیقت است
شماره یاب هم که باشد
از امروز
مزاحم تلفنی، جایی نمی‌رود
نگران نباشید!
آدما
شعری از فهیمه بهره‌مند
آسمون چه ابریه
آدما چه برفیه
آدما دیگه حس ندارن محبتو نمي‌بینن
دروغکی حرف می‌زنن به هر چیزی پشت می‌کنن
نمی‌دونن عشق کدومه
نمی‌دونن زجر چه چیه
یه روز می‌شه دچار بشن
به هرکسی نگاه کنن

روز بيست و هفتم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
هوا خيلي خوب شده. شجيرات آمده بود توي آسايشگاه و بازار بگو و بخند گرم بود. هيچ کدام از سرگروهبان‌ها اين کار را نمی‌کنند. شايد کمتر نظامی‌ای ‌اين کار را بکند چون آن ابهت فرماندهي از بين می‌رود. اما شجيرات روحيه سربازي را حفظ کرده، شش ماه خدمت است. آرام و دوست داشتني نه از آن دوست داشتني هاي سانتي‌مانتال بلکه از آن‌ها که کار را درست انجام می‌دهند و کامل هر چند چندان باهوش نيست. روحيه بچه ها خيلي تغيير کرده آدم شده بودند خودشان.اينجا با سرکوب است که شما را می‌سازند. يکسان سازي و راحت کردن کار آموزش، سرگروهبان‌ها هم سعي می‌کنند با همه يک جور (در ظاهر) برخورد داشته باشند و در اوايل آموزشي با سربازها صميمی ‌نشوند. ولي خوب کم‌کم يخ‌ها آب می‌شود. هوا خيلي خوب شده. امروز بعد از صبح‌گاه رفتيم سر کلاس و تا غروب سر کلاس بوديم. نوشتيم همين. بچه‌ها از همين هم خسته می‌شوند. اما برای من خوب است. می‌خوانم، فکر می‌کنم و در آينده خواهم نوشت حتي براي تو هم اگر بشود. هوا خيلي خوب شده. شايد اين هفته مرخصي بدهند، می‌گويند. از اين چيزها زياد می‌گويند.
8:46شب
روز بيست و هشتم
سلام دايانا! ديشب نامه سعيد رسيد. منتظر بودم ، مسعود گفته بود. نامه را بلعيدم سر آمار خواندم و صبح هم چند بار خواندم. شايد ده باري خواندم چهار صفحه بود. از همه چيز گفته بود. خيلي چسبيد.چوب را کرده بود زير خاکستر خاطره‌ها. همه آن خاکستري هاي خوب بالا زد. چند لحظه اي شعله کشيد. گرمم کرد. داغ شدم و بعد ديدم دوباره دارد خاموش می‌شود. دلگير شدم. بعد نشستم برايش نوشتم. 6صفحه خيلي چيزها برايش گفتم. گفتم که چقدر نوشته‌هايش را دوست دارم. مثل خيلي چيزهاي ديگر و راست گفته بودم. گفتم که بهترين نويسنده شهر است و هست. همه اين را قبول دارند. بعد هم آن چه از پست مدرن توي ذهنم بود نوشتم.از اين که هيچ چيز واقعي نيست و همه داريم خودسازي می‌کنيم و ساخته می‌شويم. که واقعيت گم شده است. فقط يادم رفت از يک شکل سازي خدمت برايش بگويم که چطور است. گفتم خواست برود خدمت اما نرود بهتر است. آخرش هم مسائل خصوصي بود. مگر تو فضولي که اينجا بنويسم. اصلاً چرابايد همه چيز را برايت بگويم. گفتم که ستاره کجاي ذهن من و اوست از چند نفر ديگر هم حرف زديم و البته وارد مسئله غيرت هم شدم. ديدم را نوشتم که راحت تر باشد با عذاب وجدان کمتر و در پايان هم شايعه نامزدي‌اش بود. دوباره لبخند می‌زدم وقتي نوشتم.بايد تلافي کرد. اين طوري نمی‌شود که. ممنون سعيد! حال دادي.
11:40ظهر

۳ نظر:

رحمانی گفت...

salam ....be gamoonam caller id bashe na id caller

ناشناس گفت...

سلام
شعرهای خانم بهره مند از اول هم بدتر شده .
برای اولین بار داستان آقای فقیهی و سربازی روز ها را خواندم .
البته هفته ی قبل هم سفر نامه ی کاشان رو خونده بودم
شعر که نمی زنید.
"گر نباشد نون و حلوا صبح گاه می توان خورد نون خشکی با پیا"
. این کلمه ی آخر گراشی بود
لطفا هفته ی بعد شعر بزنید. بدرود"

gerash9 گفت...

من هم فكر كنم كه گفته رحماني درست باشه
Caller ID or CID