معمولیترین روز یک زندگی
داستانی از محمد خواجهپور
دارم نقاشی میکنم، با مداد رنگی. حوصلهام از رنگهای سیال سر رفته است. مداد رنگی شاید رنگهایش تند نباشد ولی خوب معلوم است چه رنگی است.
پنجرهها را بستهام تا حساسیتام عود نکند. دستمال کاغذیهای خیس از آب بینی روی هم تلنبار شده است. گاهی یکی از همانها را بر میدارم و آبی آسمان را یکنواخت میکنم. دارم از آن نقاشیهای بچهگانه میکشم. خورشید و ابر و آسمان، چمن، دختری که دارد طناب بازی میکند یک خانه و دودکشاش
تلفن زنگ خورد. تلفن زنگ میخورد. حوصله هیچکس را ندارم. حوصله حالای خودم را هم ندارم که اینها را میکشم. از کنار تلفن رد میشوم از داخل یخچال کمی حلوا بر میدارم و توی دهانم آن را مزهمزه میکنم.
گفت سال نو مبارک. چطوری خانم. کجاها بودی خانم. سرم را نزدیک میکنم به شانهام تا نخواهم گوشی را به دست بگیرم. برمیگردم سراغ نقاشیام. کاغذ را میکشم طرف خودم سعی میکنم یک خط صاف قهوهای بکشم. که بشود غروب و پشت آن نصفه خورشید باشد، نمیشود هنوز حرف میزند؛ پیدات نیست یه برنامه بریز بزنیم بیرون. چرا حرف نمیزنی؟ میگویم بابایم مرده است. میگوید باشد این که دلخوری ندارد. چیزهای دیگری هم گفت. از این که رفته است کرمان. از نامزدش که قرار است برای سیزدهبهدر با هم باشند. از این که یک مانتوی گلبهی خریده. از عروسی استاد درس مکانیک سیالات
قطع کرد. دستی به گوشهایم که عرق کرده است میکشم. مداد زرد را بر میدارم و میزنم روی دکمه CalerID شماره میافتد گوشی را برمیدارم آن طرف بوق میخورد گوشی را بر میدارد میگویم راست میگفتم بابام مرده است. چیزی دیگر برای گفتن ندارم. چیزی نمیگوید قطع میکنم.
نمیدانم دلم میخواهد پدرم مرده باشد يا تمام اینها واقعی است. کسی در این خانه دراندشت نیست تا این را از او بپرسم.
سر دختر نقاشیام روسری میکنم. و هاشورهای سبز چمن را میزنم. برای خورشیدی که کشیدهام یک سبیل میگذارم. خیلی مسخره شده است این کاغذ را هم پاره میکنم.
بهار 1384
لبخند شیرین
متنی از سهیلا جمالی
یه وجود پهناور ولی تهی از هر چیزی،با آسمونی صاف و آبی. لبهایی خشک و تشنه، چهرهای پریشون و پولیده، چشایی خیره به آسمون و آکنده از غم و فصه، ناامید و منتظر
شاید تا حالا فهمیده باشید که این ویژگیهای کیه. آره درسته این ویچگی یک کویره، یه کویر بیآب و علف که هر لحظه منتظره این لبهای خشک به هر صورتی که شده حداقل کمی نمناک بشه. گویی ابرا باهاش قهر کردن.
آرزو داره این چشای مظلومانه برای یک بار هم که شده رنگ سبزی رو ببینه آخه دیگه خسته شده از بس به رنگ آبی آسمون و رنگ قهوهای شنها نگاه کرد. به نظرتون این کمال نامردی نیست که یه جایی همیشه سبز و شاد و خرمِ ولی این کویر بیچاره داره از تشنگی جون میده ولی کسی به دادش نمیرسه یعنی کسی صداش رو نمیشنوه. میدونید چرا؟ برای این که ما آدما فقط رنگ سبز رو دوست داریم. خوب آره درسته، رنگ سبز خوبه ولی ما هم باید حداقل به یادش باشیم. بدبخت دیگه ناامیدِ ناامیده، میگه دیگه ابرا به سراغش نمییان خودش که میگه کاری نکرده که دل ابرا ازش برنجه پس چرا نمییان چهقدر این کویر باید منتظر و چشاش خیره باشه به آسمون که کی ابرا مییان و جلو این خورشید که با کمال غرور پشت چشم نازک میکنه رو بگیره. کی رنگ این آسمون آبی تبدیل میشه به سفید.
خدای من بعد از چند سال دارم لبخندش رو میبینم چی شده که این قدر خوشحاله ناخودآگاه سرم رو به آسمون بلند کردم. درسته تکههای ابر دسته دسته به استقبالش میان و براش دست تکون میدن چه لحظهي شیرینی. پس بالاخره اومدن و این کویر رو از ته دل خوشحالکردن.ایکاش هیچکسآرزو بهدل نمونهو همه با لبخند،خودشونرو زیباتر جلوه بدن. پس بچهها تا میتونید بهدنیا لبخند بزنید تا دنیا هم مجبور بشه بهشما لبخند بزنه.
دونده و خواننده
نقدي از مسعود غفوری
بر داستان «دونده» نوشته اسماعیل فقيهي/الف 219
(اين جمعبندي نقدي است كه هفته پيش روي داستان «دونده» صورت گرفت. شايد آنموقع خودمان هم نميدانستيم چقدر در زمينه نقد اين داستان پيش رفتهايم.)
ادبيات در خلأ خلق نميشود و در خلأ هم رها نميشود. داستاني كه نوشته ميشود بر ديد و جهانبيني نويسندهاش استوار است، و وقتي خوانده ميشود بر ديد و جهانبيني خوانندهاش.زمينههايي كه داستانها در آنها نوشته و خوانده ميشوند بسيار متنوعاند، ولي به هر حال راهي براي دستهبندي آنها وجود دارد، يعني داشته و گذشتگان اين كار را كردهاند. ما داستان آقاي فقيهي را ميخوانيم و به اين فكر ميكنيم كه اين داستان را بايد در چه زمينهاي و يا با چه الگوي نقدي بخوانيم تا متوجه شويم كه از اين داستان چه گرفتهايم و سرانجام، ما كجاي اين داستان قرار ميگيريم. چهار زمينه را به طور خلاصه اينجا بررسي ميكنيم و نتايج را بيرون ميكشيم:
1.به مثال منتقدهاي فرماليست نقد نو از ساختار متن شروع ميكنيم. (لطفا توجه كنيد كه من نميخواهم با «متن» ناميدن اين داستان به آن توهين كنم، اين كاري است كه اين منتقدها انجام ميدهند.) به اعتقاد من اين متن كنش داستاني لازم را ندارد. اتفاقات سادهاي است كه روايت ميشود (حتي فقط يك اتفاق) و چرخه علت و معلولي بيت آنها تكميل نميشود. موشي هست كه هميشه ميدود و برنده ميشود، ولي اين دفعه مسابقه را برده يا نبرده، وسط مسابقه ميميرد. داستان چيزي بيشتر از اين به ما نميگويد، مثلاً اينكه اين موش چرا ميميرد. فضاسازي هم آنقدر قوي نيست كه اين متن را از تقليل به سطحي در حد يك روايت ساده نجات دهد.
2. بياييد داستان را در يك زمينه پستمدرن بخوانيم. نام «ژپتو» قدرت اين را دارد كه ذهن ما را به داستان پينوكيو ارجاع دهد. اينجا اما يك جابجايي (كه با احتياط فراوان اسمش را ميشود گذاشت اسطورهزدايي) صورت گرفته، يعني ژپتويي كه پينوكيو را براي سرگرمي خودش ساخته بود، الآن در دست همين آدمك چوبي انسانشده قرار گرفته و بايد اسباب سرگرمي او را فراهم كند، تا حدي كه جان بدهد. من اين خوانش موازي بينامتني را بيش از هر خوانش ديگري ميپسندم، و ميبينيد كه ديگر آن كمبود كنشي كه در خوانش فرماليستي متن وجود داشت هم از بين ميرود. ولي اينجا يك مشكل جديد پيش ميآيد: پينوكيوي اين داستان كجاست؟ موش به سبب تشابه اسمش با پدر ژپتو ما را مجبور ميكند كه قبولاش كنيم، اين پسربچه قدرت پينوكيو بودن را ندارد.
3. آيا ميتوان اين متن را در يك زمينه اجتماعي خواند؟ خوانش پستمدرن قبلي اين راه را تا حدي باز ميكند؛ اگر به جاي موش، يك آدم زجرديده مثلا سياهپوست بود هم چه بهتر! آنوقت ميشد بر اساس روش نقد پسااستعمارگرايانه، تلاش شخصيت را در جهت گريز از مقدراتي دانست كه از طرف اربابان سرمايهدار يا بورژوا يا استعمارگر بر او تحميل ميشود، تلاشي كه البته بينتيجه ميماند. ولي اين متني كه پيش روي ماست سنگيني اين برداشت را تحمل نميكند، چون سخت بتوان در يك خوانش اجتماعي، وضعيت يك موش را با وضعيت انساني همسان قرار داد. از طرفي نوع رابطه شخصيتها هم مبهم است.
4. يك خوانش ديگر هم از اين متن ممكن بود، و آن خوانش اسطورهاي است. اينجا ميتوان سياهروزي موش را نماد وضعيت بشري تصور كرد. اين موش همان سيزيف است كه بايد بار تقديرش را بر دوش بكشد و براي خوشآيند خدايان در دايره سياه اين دنيا دستوپا بزند، و سرآخر... مشكل سر همين «سرآخر» است: بر حال سيزيف خدايان دل نميسوزانند، ولي خداي اين موش، همان پسربچه خوشگذران، برايش هقهق گريه سر ميدهد.
اين داستان شايد خوانشهاي ديگري هم طلب كند، ولي بعيد ميدانم به هيچكدام از آنها هم وفادار بماند.ميشد با كمي دقت و ريزهكاري، حداقل دو سه تايي از اين خوانشها را براي متن ممكن كرد، ولي فقيهي داستاناش را به حال خودش رها كرده، و همين ما را از خواندن يك داستان خوب محروم كرده است. او نشانههايي بر زمين حاصلخيز داستاناش ميكارد، ولي زحمت بيل و كلنگ زدن و بارور كردن آن را به خودش نميدهد. به هر حال، همين كه يك متن تا اين اندازه اجازه تاختوتاز به خوانندهاش بدهد هم خودش كلي موهبت است.
28/2/84
جایزه محتشم
بخش یازدهم و پایانی سفر مصطفی کارگر به کاشان
ساعت ده شب تا سه و پانزده دقيقه بامداد چهارشنبه 21/11/83 جلسه شعرخواني خودماني بود. مثل دفعات قبل هركس آثاري از خودش را ميخواند. هر نفري چهار مرتبه نوبتش شد كه شعربخواند.
كمكم داشت حال وهواي ادبي هر كدام از بچهها دستمان ميآمد. مثلاً اينكه بعضيها واقعاً خوب كار ميكنند. بعضيها آثار قابل توجه و زيبايي دارند كه كمتر جلب توجه كردهاند. مثلاً بچههاي ابركوه. ديگر داشت خستگي بر ما مستولي ميشد. باقي خواندنيها راگذاشتيم براي كنگرههاي آينده.
صبح ساعت نه و دوازده سيزده دقيقه با صداي تلفن براي هماتاقيام ، آقاي حساس و همزمان با آن، تلفن از گراش به موبايل بيدار شدم. اول تلفن را جواب دادم. همشهري ايشان خانم رستمي بود كه سريع آقاي حساس را بيدار كردم و بعد موبايل را برداشتم. از منزل بود. ميخواستند بفهمند كي حركت ميكنم. بعد از اين مكالمه يادم آمد كه امروز صبح نمازم قضا شده است. اصلاً ارزش نداشت. كاش ديشب زودتر خوابيده بودم و حالا... خدا خفهام كند! (اين را زير لب گفتم).
صبحانه هم با بقيه خورديم و داشتيم آماده ميشديم كه برويم. خانم عظيمي از بچههاي ابركوه شعري در مورد يك نوع گل نيلوفر كه به «نيلوفر گراشي» معروف بود، برايم خواند. آقاي اخوان هم به آژانس خبر داد و راهي شديم. هنوز داشت برف ميآمد. خداحافظيها هم توي بورس بود. قرار شد با هم در تماس باشيم. با سيد و رضا و علي. از حالا بايد به ساعتها سفر فكر ميكردم كه هنگام بازگشت پيشرويم بود.
مغز اصلي حرف كه تمام ميشود انگار ديگر حال و حوصلهاي نداري به جزييات بپردازي و از آنها بنويسي. بنابراين ادامه سفرنامه را بسيار كوتاه مينويسم.
با مراجعه به چندين پايانه و تجربه نفس در زير بارش آرام برف، بليط ساعت 11 براي اصفهان گيرم آمد. ساعت 2 رسيدم پايانه كاوه اصفهان و با تلاش زياد براي ساعت 5/4 عصر بليط شيراز گرفتم. نماز خواندم و نهار را هم با نان و پنير مثلثي شكلي كه حاج خانم توي سامسونت گذاشته بود، گذراندم و چقدر چسبيد.
اما ثانيههاي كشدار بعدازظهر انتظار، عجيب سوهان روحي بود.
همانجا كتاب «گزارش لحظه به لحظه از ماجراي فدك» را شروع كردم به خواندن. ساعت حدود يكونيم بامداد بود كه رسيدم پايانه شيراز. هواي بسيار سردي داشت. وارد سالن كه شدم هيچ صدايي نميآمد. همه روي زمين نشسته و يا خوابيده بودند. چراغها هم خاموش بود. بايد صبرميكردم تا صبح. يكي دوتا از بچهها در خاطرم آمدند كه بروم خانهشان. ولي بلافاصله به خودم گفتم شايد در حال استراحت باشند. فقط يكي از گيشههاي فروش بليط چراغش روشن بود. زير آن روي زمين نشستم و دوباره شروع كردم به خواندن كتاب «گزارش ماجراي فدك» شايد خيليها پيش خودشان به من ميخنديدند. اما چارهاي نداشتم. بايد خودم را به گونهاي مشغول ميكردم. چقدر انتظار وحشتناكي بود برايم. به خودم ميگفتم: شايد تاوان قضا شدن نمازم را دارم ميدهم.
ساعت 6 صبح با اولين حركت به سمت گراش آمدم. و حالا من مانده بودم و يك سري آشناييها و دوستان خوب و جديد و شماره تلفنها و از همه مهمتر تجربهاي مستقيم با شعرهاي خوب.
روز بيست و هشتم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
امروز بچهها خون دادند. من نه، به خاطر مسئله قلب و اين جور حرفها. فکر نمیکردي اين قدر دل نازک باشم. اما خوب خودم میخواستم توي کرختي خون دادن بروم اما نگرفتند. يک تُن ماهي خودم را دعوت کردم و خوردم. در راستاي سياستهاي گشادگي اقتصادي بود.(7:45) بايد بروم گشت پادگان 5 ساعت در شب. پدر آدم در میآيد. اين هم کوتاه ترين يادداشت. خداحافظ8:50شب
روز بيست و نهم
سلام دايانا!
خوابم میآيد. بدجور. صبح سر کلاس در حال چرتينگ بودم. حالا هم از خواب زدهام که چيزي بنويسم. ديشب گشت بوديم . همه بچه ها سر پست خوابيدند. من نه، اصلاً خوشم نمیآيد کاري را که قبول کرده ام درست انجام ندهم. اين از زير کار در رفتن خيلي در گروهان شايع شده و به خصوص تمارض بعد از خون دادن. گروهان شده، گروهان بيمارستان، اين لوس شدن خيلي خطرناک است. من پياده قدم میزدم. مثل روزگار گذشته که خيابانها بود. حال هم يک راه را قدم میزدم و تخمه میشکاندم. و شعر گفتن زمان را کوتاه میکرد. حضور تو توي شعرها شايد. اين طور باشد چيزي براي فکر کردن باشد راحت تر گشت میدهم مثل کاميون میآيم و میروم.
سر و ته شعر خوابها را هم آوردم کمیدو تکه شده اما به هم میچسبد. صبح تمام کردم. ترانهاي هم شروع کردم. سخت است ولي خوب شايد به مرور تمامش کردم. چيزي براي زمزمه داشته باشم بد نيست. شايد دلم براي خانه تنگ شده. شايعه مرخصي و آمدن دوباره مسعود. مجبورم میکند به آنجاها فکر کنم. نذر کردم شب جمعه اين هفته گراش باشم يک روز روزه بگيرم. کاش باشم، صداها را بشنوم، چهرهها را ببينم و براي ماههاي در پيش چيزي داشته باشم که اندوخته ذهنم باشد. کم کم داري به يک عکس توي قاب تبديل میشوي فقط، اثيري آن طور که دوست ندارم. واقعي نيست اين طور. 1:46ظهر
مرگ دیگر افسانه نیست...حیف!
ناغافل دستی دراز از تاریکی می شود
یکی را می برد جایی که جایی نیست
یکی که عزیز و نزدیک است و تا همین دیروز بود
مهرداد فلاح
جناب آقای مهندس هرمزی
او برادر ما نیز بود و در این برادری ما هم چون شما به سوگ نشستهایم.
۸ نظر:
salam , akharesh poooch bood shaiad az jens khodat bood khodat pooch nesty vali gahy ham.... nevasndeh alagheh ziady dareh jay zan naghash bazy koneh ? baba mamady to chera naghsh zan bazy mekony? shayad degaroon to ro khanomak khetab mekonan.. say mekonam farda pas farda biam bnavesam ea chizay ea mosht adam shaiad na salam resandand.
سلام
با اینکه خیلی درس دارم ولی اومدم الف این هفته رو هم مثل همیشه ببینم
موفق باشید بچه ها
بدرود
ثابت
واقعا آدم تو یه روز معمولی و بی حوصله مجبور میشه دروغ به این سنگینی رو بگه که خودشم یه جورایی دچار سر درگمی بشه؟.....در کل داستان واقعا ساده و معمولی بدون ÷یچیدگی بود.....راستی غید امسال رو هم نمیشد عروسی گرفت اینو میخواستین به استاد بگین :D
این که امسال نمیشد عروسی گرفت یعنی ادبیات کشک/چه ربطی داره نه واقعا بعضی ها فکر میکنن ادبیات یعنی هر چی تو الف چاپ میشه یکی موظب مناسبت هاست یکی هم انگار دستاشو بستن و جایی دیگه نمیتونه بره شعر بخونه میگه بیزحمت شعر (اونم حتما غزل) بگین تا بخونیم
سعید
من هم میدونم الف همش کشکه و اینکه اینجا نمیشه دنبال ادبیات گشت مخصوصا دست پخت بعضیها!!البته اگه افسرده تون نکنه!!!خواستن نظر بدم ما هم دادیم جرمه؟؟
medonid vaghty hameh zaboon deraz meshan adam in hes oo beshtar mekoneh khodi neshoon bedeh ... hala mohim nest joloy ke jolo chand nafar ke neveshtan to aleph ro bahash hal mekonan ea onhay ke khondan aleph ro.. kasy nagoft adabiat ro bia to aleph pida kon masalan goftan bia adabiatet ro to aleph neshon bedeh .. khob hala eaky medoneh in adabiat chia eaky ham namedoneh.. eaky fekr mekoneh dareh vaseh dost dokhtaresh nameh meneveseh eaky ham na fekr mekoneh makan khobi ast baray inkeh bara melat joke o ghesa hay bache gish o begeh... har kasy fekr mekoneh chezay ke neveshteh mesha chert o pert va vaght talaf kony ast khob biad khodish ea chiz bnaveseh ma bbinim chia va chegoneh baiad amal kard?
age dastane davanda ro ye nafar dige be joz khodetoon neveshte bood zir ziraki maskharash mikardid
albatte tarhe dastan khoob bood
ارسال یک نظر