سه شعر کوتاه از سعید توکلی
1
اوقاتی را صرف پيدا کردن امواج راديويی
اوقاتی را به صرف چای
برای خارانيدن جاهايی خاريدنی.
نصيحتی برای من نداريد نت های پير ويولون؟
2
شعر های کوتاه!
بهار شهرم
اسير دست های طوفان زده ام
باد را با خود ببريد يا با باد
3
بچه هايی که با خنده های بلند
شيرجه ميزنند
توی بتههای گل فرش.
کی بشود که بنشينند
که بچه هايی شيرجه زنان.
دورهايی آهسته و هميشه
به وقت گلهای قالی
اوقاتی را صرف پيدا کردن امواج راديويی
اوقاتی را به صرف چای
برای خارانيدن جاهايی خاريدنی.
نصيحتی برای من نداريد نت های پير ويولون؟
2
شعر های کوتاه!
بهار شهرم
اسير دست های طوفان زده ام
باد را با خود ببريد يا با باد
3
بچه هايی که با خنده های بلند
شيرجه ميزنند
توی بتههای گل فرش.
کی بشود که بنشينند
که بچه هايی شيرجه زنان.
دورهايی آهسته و هميشه
به وقت گلهای قالی
مونس
شعری از فهیمه بهرهمند
شعری از فهیمه بهرهمند
تو که خبر نـداری چـه روزگاری دارم
روز و شبـی ندارم در ایـن دیار عالم
جز عطر یادگارت هیچ مونسـی ندارم
میگذارمش رو قلبم آروم آروم مینالم
روز و شبـی ندارم در ایـن دیار عالم
جز عطر یادگارت هیچ مونسـی ندارم
میگذارمش رو قلبم آروم آروم مینالم
کجا پایان خط زندگی ماست؟
شعری از عاطفه امینزاده
شعری از عاطفه امینزاده
در اين دنيا منم تنها
تمامم كرد آن وابستگيها
دلم افسرد، پژمرد و هزار افسوس در خود داشت
. . .
شبي در گور لرزيد اين دل تنها
كسييك لحظهيادشرا نكرد و لحظهاي ننشست بر گورش
همي باران و طوفان از هوا بيداد ميكرد و دلم تنها به ياد هر كه ميافتاد
سراپا سردي و بيمهري آزردش
به خود ميگفت آن شب،
در آن ظلمت : كه ديدي عاقبت يادت نكردند و ز ترس جان خود
لحظهاي مكثي به گورت را نتانستند.
به خود گفتم : خدايت هست، آرام
رسد روزي كه شايد چشم را تا باز كرديم ببينيم
راه يك راه است و قانون هم همان قانون
همهپيغامها و باور و دلبستگيها در پسپرده فريبي بوده و
ما كور چشماني كه چشم جان به جاي چشم سر بستيم
بيايد آن دمي كز سرخي رخ و ز همان شرمي كه ميريزد ز پيشاني . . .
تمام دل پر از افسوس و در داخل پر از گريه
نباشد اندكي فرصت كه برگرديم
...
خدايا نباشد باز اندك ظلمتي ديگر
نباشد اندكي غفلت
خدايا اين كدامين راه دشوار است
كه از ترس و هراس و واهمه چيزي دگر خوردي به بارش نيست
كدامين خواب ميجويد تن پير و بزرگ و كودك و نوسال
آرامگاه ما كدامين گور در شهر است؟
تو ميداني؟
كجا پايان خط زندگي ماست؟
كجا آرام بايد تا ابد خوابيد؟
به ظاهر خوب و آرام است
شبشآشفته،با صد نالهو افغان بهسر خواهيرساند تا صبح
چه مظلومانه بيآنكه بخواهي مرگ ميآيد
تو را آغوش ميگيرد، فشارد سخت و گرماي وجودش هست ويرانگر
براي لحظههاي كوته عمرت...
. . چگونه مرگ را از خود برانم را نميدانم
نميخواهم شوند يكدم عزيزانم ز مهر مرگ پژمرده
نميخواهم ببينم فرصت لبخند پايان ميپذيرد . . . آه
نميخواهم ببينم اشك بيپايان بريزد
نالهي بيسامان گريزد
آه ـ خداي من چه اندوهي است بر راهم
نميخواهم . . . نميخواهم
مرگ ميآيد
گل باغ قشنگ آرزيم. سرخ ميچيند
چه بيرحم است
چه بيرحمانه ميآيد، چه دلسوزانه ميآيم به بالين سفيد مادرم، مادر
دو گيسوي سفيدش نقش انداخته بر پيراهم گل آبي و نرمش
نگاه آبيش بسته
يكي پرسيد : صداي دلنشين را . . .
و من آهسته گفتم مرگ دزديده . . .
تمامم كرد آن وابستگيها
دلم افسرد، پژمرد و هزار افسوس در خود داشت
. . .
شبي در گور لرزيد اين دل تنها
كسييك لحظهيادشرا نكرد و لحظهاي ننشست بر گورش
همي باران و طوفان از هوا بيداد ميكرد و دلم تنها به ياد هر كه ميافتاد
سراپا سردي و بيمهري آزردش
به خود ميگفت آن شب،
در آن ظلمت : كه ديدي عاقبت يادت نكردند و ز ترس جان خود
لحظهاي مكثي به گورت را نتانستند.
به خود گفتم : خدايت هست، آرام
رسد روزي كه شايد چشم را تا باز كرديم ببينيم
راه يك راه است و قانون هم همان قانون
همهپيغامها و باور و دلبستگيها در پسپرده فريبي بوده و
ما كور چشماني كه چشم جان به جاي چشم سر بستيم
بيايد آن دمي كز سرخي رخ و ز همان شرمي كه ميريزد ز پيشاني . . .
تمام دل پر از افسوس و در داخل پر از گريه
نباشد اندكي فرصت كه برگرديم
...
خدايا نباشد باز اندك ظلمتي ديگر
نباشد اندكي غفلت
خدايا اين كدامين راه دشوار است
كه از ترس و هراس و واهمه چيزي دگر خوردي به بارش نيست
كدامين خواب ميجويد تن پير و بزرگ و كودك و نوسال
آرامگاه ما كدامين گور در شهر است؟
تو ميداني؟
كجا پايان خط زندگي ماست؟
كجا آرام بايد تا ابد خوابيد؟
به ظاهر خوب و آرام است
شبشآشفته،با صد نالهو افغان بهسر خواهيرساند تا صبح
چه مظلومانه بيآنكه بخواهي مرگ ميآيد
تو را آغوش ميگيرد، فشارد سخت و گرماي وجودش هست ويرانگر
براي لحظههاي كوته عمرت...
. . چگونه مرگ را از خود برانم را نميدانم
نميخواهم شوند يكدم عزيزانم ز مهر مرگ پژمرده
نميخواهم ببينم فرصت لبخند پايان ميپذيرد . . . آه
نميخواهم ببينم اشك بيپايان بريزد
نالهي بيسامان گريزد
آه ـ خداي من چه اندوهي است بر راهم
نميخواهم . . . نميخواهم
مرگ ميآيد
گل باغ قشنگ آرزيم. سرخ ميچيند
چه بيرحم است
چه بيرحمانه ميآيد، چه دلسوزانه ميآيم به بالين سفيد مادرم، مادر
دو گيسوي سفيدش نقش انداخته بر پيراهم گل آبي و نرمش
نگاه آبيش بسته
يكي پرسيد : صداي دلنشين را . . .
و من آهسته گفتم مرگ دزديده . . .
جایزه محتشم
بخش دهم سفرنامه مصطفی کارگر به کاشان
در ورودی آرامگاه، خیلی معمولی بود. گنبد آرامگاه هم کوچک بود و چون نشانمان دادند، فهمیدیم که اینجا همان مزار محتشم است. انگار داشتیم وارد یک منزل معمولی و ساده میشدیم. چقدر غریب بود محتشم! مثل همان کسی که برایش شعر گفت و جاودانه ماند. همان توی کوچه کفشها را در آوردیم و پا میگذاشتیم توی سالنی نسبتاً کوچک که گوشه سمت راست آن قبر محتشم بود و نوشتههای روی سنگش
– با چیزی حدود 70 سانتیمتر ارتفاع- دلیل این حرف بود. بچهها شوخیشان گل کرده بود. طوری که سمت چپ و راست قبر محتشم را در آینده برای علی اخوان و مهدی فرجی در نظر گرفتند. سالنی که محتشم را در برگرفته بود خیلی ساده بود. انگار کسی به آنجا رسیدگی نمیکند. دیوارها شکل مدرسههای قدیمی و رنگ و رو رفته را داشت. وقتی داشتم فاتحه میخواندم تازه فهمیدم کجا آمدهام. خوش به حال محتشم! وقتی خواستم برویم اول مشغول پاک کردن کفشهایمان شدیم. من صبر کردم همه که رفتند به همراه علی اخوان از آرامگاه بیرون آمدم. دیدم بچهها دارند نان میخورند. به ما هم تعارف کردند. نان گرم کنجدی. مثل نان نازک خودمان بود. فقط قدری ضخیمتر و کنجدی و به همان اندازه. نانوایی در چند قدمی آرامگاه بود. فکر کنم همان موقع مجانی نان میپخت. مهدی فرجی سه چهار تا را گرفته بود و آورده بود و بعد راه افتادیم طرف اتوبوس. در حالی که حدود بیست نفر مثل بچه کوچولوها هر کدام تکه نانی در دست داشتند و با کفش های گلی توی کوچه راه میرفتند منظره بسیار زیبا و دلانگیزی بود.
رفتیم طرف باغ فین. با بد شانسی ما، باغ تعطیل بود. گفتند: معمولاً تا اذان بیشتر باز نیست. قرار بود سر وقت سهراب سپهری هم برویم. میگفتند در صحن امامزاده مدفون است که هیجده کیلومتر با شهر فاصله دارد و همچنین به علت واقع بودن در کوهستان و بارش برف و راهبندان مجبور شدیم از خیرش بگذریم. آدم تا کاشان بیاید و سر وقت سهراب نرود، حیف است. شاید بهانهای بیش نبود. چون قول داده بودیم اگر سراغاش رفتیم طوری قدیم برداریم که چینی نازک تنهاییاش ترک بر ندارد. هرچند این شاعرانی که من دیدم، از روی عمد هم که شده ممکن بود زنگ قبر سهراب را بزنند و فرار کنند و بیایند در تشییع جنازه امیرکبیر مخفی شوند!
ادامه دارد...
– با چیزی حدود 70 سانتیمتر ارتفاع- دلیل این حرف بود. بچهها شوخیشان گل کرده بود. طوری که سمت چپ و راست قبر محتشم را در آینده برای علی اخوان و مهدی فرجی در نظر گرفتند. سالنی که محتشم را در برگرفته بود خیلی ساده بود. انگار کسی به آنجا رسیدگی نمیکند. دیوارها شکل مدرسههای قدیمی و رنگ و رو رفته را داشت. وقتی داشتم فاتحه میخواندم تازه فهمیدم کجا آمدهام. خوش به حال محتشم! وقتی خواستم برویم اول مشغول پاک کردن کفشهایمان شدیم. من صبر کردم همه که رفتند به همراه علی اخوان از آرامگاه بیرون آمدم. دیدم بچهها دارند نان میخورند. به ما هم تعارف کردند. نان گرم کنجدی. مثل نان نازک خودمان بود. فقط قدری ضخیمتر و کنجدی و به همان اندازه. نانوایی در چند قدمی آرامگاه بود. فکر کنم همان موقع مجانی نان میپخت. مهدی فرجی سه چهار تا را گرفته بود و آورده بود و بعد راه افتادیم طرف اتوبوس. در حالی که حدود بیست نفر مثل بچه کوچولوها هر کدام تکه نانی در دست داشتند و با کفش های گلی توی کوچه راه میرفتند منظره بسیار زیبا و دلانگیزی بود.
رفتیم طرف باغ فین. با بد شانسی ما، باغ تعطیل بود. گفتند: معمولاً تا اذان بیشتر باز نیست. قرار بود سر وقت سهراب سپهری هم برویم. میگفتند در صحن امامزاده مدفون است که هیجده کیلومتر با شهر فاصله دارد و همچنین به علت واقع بودن در کوهستان و بارش برف و راهبندان مجبور شدیم از خیرش بگذریم. آدم تا کاشان بیاید و سر وقت سهراب نرود، حیف است. شاید بهانهای بیش نبود. چون قول داده بودیم اگر سراغاش رفتیم طوری قدیم برداریم که چینی نازک تنهاییاش ترک بر ندارد. هرچند این شاعرانی که من دیدم، از روی عمد هم که شده ممکن بود زنگ قبر سهراب را بزنند و فرار کنند و بیایند در تشییع جنازه امیرکبیر مخفی شوند!
ادامه دارد...
روز بيست و هفتم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
خوابهايت قشنگ، فکر میکنم حالا ثانيهايست که بايد توي ذهن تو باشم که خوابم را ببيني. چشمهايت را بستهاي و من پشت پلکها میپلکم. حرفي نمیزنم که خواب تو و قاليها را آشفته کند مثل حالا، سکوت است، همه خوابيده اند.شبيه يک لالايي که ربطي به کودکي ندارد. و گاهي صداي يک تخت، حتماً دارد رويا میبيند. روياي ساعتهايي که تند تند میروند. روياي گرمی از خانه که قلب را آرام میکند و توالي نفسها را منظم میکند. به هيچ چيز نمیشود فکر کرد وقتي نگهباني. خيلي سخت است فقط بايد راه بروي و راه بروي و به ساعت نگاه کني که چطور آهسته آهسته به پيش میرود. گاهي تکههاي جامانده از ترانهاي را بر لب مرور میکني بي آنکه در ذهن بخواني. ذهن خاليست يک فضاي تهي که توي آن صداي پاي هيچ کس نيست. خواب نيستي که هر کسي خواست بيايد. بيداري و چشمهايت بايد زجر بکشد. امشب خودم خواستم که نگهبان باشم. میخواستم به تو فکر کنم. به روزهاي در پيش، به خواب هاي نديده اما به هيچ چيز نمیشود فکر کرد. بايد سکوت کرد و راه رفت و اگر حوصلهاي باشد تخمه شکاند. همه چيز نيست و تويي و تمام آنها چيزهاي ناتمامکه بايد به آنها فکر میکردي. شعر خوابهايت هنوز نيمه کاره است. من نمیتوانم بيايم من اينجا هستم.3:46بامداد
سلام!
اين بار به تو نگفتم سلام يک نفر ديگر دارد توي ذهنم جولان میدهد، بدجور. نامش جلو چشمم بود. او توي خاطرات من چکار میکند. ما هيچ خط اتصالي با هم نداشتيم. هيچ چيزي که بشود اسمش را خاطره گذاشت و حالا مرورش کرد و حسرت خورد حتي يک چيز کوچک. اگر حتي تک لکههايي بوده حالا پشت لباس سفيدش بايد پاک شود. و آن لکه هايي که نبوده پاک نمیشود. ذهن همين طور حرکت میکند و نمیشود جلوي آن را گرفت که در اين فضاي تهي سير نکد. مرا دل تنگ نکند که بخواهم بروم. آنجا هم مثل اين جاست. دور از او بيخاطره و تهي. کسي او را ديده و روزهاي رفتهاش دوباره آمده رو. اما من چرا؟ ربطي به من ندارد. گفتم: من بايد چه احساسي نسبت به شما داشته باشم؟ جواب نداد. میخواستم تکليف را مشخص کند. از آن محدود سئوال ها بود که واقعاً برايم سئوال بود و براي با هم بودن نپرسيده بودم. و شايد از اينجا همه چيز تمام شد. چيزهايي که اصلاً شروع نشده بود. آن سئوال را فراموش کرده میدانم. ديگر بايد به چيزهايي فکر کند که ديگران میگويند اسمش زندگي ست. چقدر از زندگي کردن متنفرم. کاش گفته بود بايد چه احساسي داشته باشم. گنگم. نامش را بارها و بارها میخوانم و خاموش میشوم. گيج، صدايم کن، بيدارم کن، به هر نامیکه خواستي باش بدان که شب که بشود جايت خالي ست. حتي جاي اسمت.
2:32ظهر
خوابهايت قشنگ، فکر میکنم حالا ثانيهايست که بايد توي ذهن تو باشم که خوابم را ببيني. چشمهايت را بستهاي و من پشت پلکها میپلکم. حرفي نمیزنم که خواب تو و قاليها را آشفته کند مثل حالا، سکوت است، همه خوابيده اند.شبيه يک لالايي که ربطي به کودکي ندارد. و گاهي صداي يک تخت، حتماً دارد رويا میبيند. روياي ساعتهايي که تند تند میروند. روياي گرمی از خانه که قلب را آرام میکند و توالي نفسها را منظم میکند. به هيچ چيز نمیشود فکر کرد وقتي نگهباني. خيلي سخت است فقط بايد راه بروي و راه بروي و به ساعت نگاه کني که چطور آهسته آهسته به پيش میرود. گاهي تکههاي جامانده از ترانهاي را بر لب مرور میکني بي آنکه در ذهن بخواني. ذهن خاليست يک فضاي تهي که توي آن صداي پاي هيچ کس نيست. خواب نيستي که هر کسي خواست بيايد. بيداري و چشمهايت بايد زجر بکشد. امشب خودم خواستم که نگهبان باشم. میخواستم به تو فکر کنم. به روزهاي در پيش، به خواب هاي نديده اما به هيچ چيز نمیشود فکر کرد. بايد سکوت کرد و راه رفت و اگر حوصلهاي باشد تخمه شکاند. همه چيز نيست و تويي و تمام آنها چيزهاي ناتمامکه بايد به آنها فکر میکردي. شعر خوابهايت هنوز نيمه کاره است. من نمیتوانم بيايم من اينجا هستم.3:46بامداد
سلام!
اين بار به تو نگفتم سلام يک نفر ديگر دارد توي ذهنم جولان میدهد، بدجور. نامش جلو چشمم بود. او توي خاطرات من چکار میکند. ما هيچ خط اتصالي با هم نداشتيم. هيچ چيزي که بشود اسمش را خاطره گذاشت و حالا مرورش کرد و حسرت خورد حتي يک چيز کوچک. اگر حتي تک لکههايي بوده حالا پشت لباس سفيدش بايد پاک شود. و آن لکه هايي که نبوده پاک نمیشود. ذهن همين طور حرکت میکند و نمیشود جلوي آن را گرفت که در اين فضاي تهي سير نکد. مرا دل تنگ نکند که بخواهم بروم. آنجا هم مثل اين جاست. دور از او بيخاطره و تهي. کسي او را ديده و روزهاي رفتهاش دوباره آمده رو. اما من چرا؟ ربطي به من ندارد. گفتم: من بايد چه احساسي نسبت به شما داشته باشم؟ جواب نداد. میخواستم تکليف را مشخص کند. از آن محدود سئوال ها بود که واقعاً برايم سئوال بود و براي با هم بودن نپرسيده بودم. و شايد از اينجا همه چيز تمام شد. چيزهايي که اصلاً شروع نشده بود. آن سئوال را فراموش کرده میدانم. ديگر بايد به چيزهايي فکر کند که ديگران میگويند اسمش زندگي ست. چقدر از زندگي کردن متنفرم. کاش گفته بود بايد چه احساسي داشته باشم. گنگم. نامش را بارها و بارها میخوانم و خاموش میشوم. گيج، صدايم کن، بيدارم کن، به هر نامیکه خواستي باش بدان که شب که بشود جايت خالي ست. حتي جاي اسمت.
2:32ظهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر